بدین ترتیب سطوح گوناگون روایت را با هم در میآمیزد.
در هر حال مانند دیگر نویسندگان متافیکشنالیست همواره داستانی بودن جهان داستان را به یاد خواننده میآورد و توهم واقعیت را که با زحمت در داستان ساخته میشود به آسانی با یک اشاره در خط تفسیر داستان روایت شده از پیش میبرد.
هر داستان پیرنگ دارد که در اغلب مواقع نویسنده از پیش آن را طراحی کرده است. خواننده نیز بعد از خواندن داستان نظری دارد که از خوانندهای به خواننده دیگر ممکن است تفاوت کند. در متافیکشن نویسنده استراتژی داستان را لو میدهد و در مقابل به خود اجازه میدهد که نظر خواننده نسبت به داستان را به سمت و سوی مورد نظر خودش سوق دهد. سادگی زبان و روایتهای ناکامل که به سرانجام نمیرسند. در نیمه راه برای همیشه یا برای مدت کوتاه ناتمام میمانند؛ بخشی از این بازی هستند.
📚عناصر داستان
✍جمال میرصادقی
#داستانهای_فراداستان
#فراداستان
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته سیمین گواهی
《عشق و دیگر هیچ》
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
▪بعد از سالها دیدمش. درست جلوی درِ پارچهای خانهام. پوستش تیرهتر شده و هیکلش آب رفتهبود. چهار سال از من بزرگتر بود. در کودکی همسایه بودیم. توی بازیهای کودکانه، همیشه هوایم را داشت.
وقتی پشت لبش سبز شد؛ مرا که میدید، از خجالت سرش را میانداخت پایین.
من هم رویم را با چادر، محکم میگرفتم و قدمهایم را با تپش قلبم هماهنگ میکردم و از جلویش رد میشدم.
پانزده ساله بودم که به خاطر بیماری مادرش، همه چیزشان را فروختند و رفتند شهرستان.
امروز که مرا دید؛ مثل قدیمها سرش را انداخت پایین.خون به صورتم دوید.دهانم خشک شد و قلبم بنای ناسازگاری گذاشت.سرم را انداختم پایین.
▪یک ماهی میشد که همه چیز بههم ریخته بود. چهاردیواریِ خانه شده بود چند تا پتوی کهنه و اسباب و اثاثیهاش هم چند تکه ظرف شکسته و کجوکوله.
از آنهایی که میشناختمشان، ننه مریم، تنها مامای روستا مانده بود و چند نفر دیگر.
- مرضیه!
سرم را بلند کردم. نگاهش به جانم گرما بخشید.
- تا شنیدم زلزله اومده، با بچههای جهادی هماهنگ کردم و راهی شدم.
گفتم: منصور! چیزی برایم نمونده.پدرم...مادرم
بغض امانم را برید.اشک روی گونهام سُرید.
گفت: فردا میام خواستگاری.
▪آن روز به کمک ننه مریم یک چادر سفید و یک جفت کفش پیدا کردم و پوشیدم.
منصور آمد. تنها بود با چند شاخه گلسرخ در دستهای مردانهاش.
مرا که دید، خندید و گفت: عجله داری؟! من اومدم خواستگاری.
گفتم: زندگی خیلی کوتاهه. خیلی زود دیر میشه.
گفت: دوستت دارم.
گفتم: با اجازهی پدر و مادرم، بله...
چشمهایش خندید. من هم خندیدم.
بوی گلهای سرخ، خبر از آمدن دوبارهی عشق میداد.
@shahrzade_dastan
حکایت👆👆👆👆
نوشته فرناندو سورنتینو
اجرا: زینت سادات قاضی
@shahrzade_dastan
سوالات شما از استاد سید میثم موسویان
معرفی ایشان را از لینک زیر بخوانید👇👇👇
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/15416
جوابها را از زبان استاد بشنوید👇👇👇
یک قاچ کتاب📚📚📚
صندلی کوهی جلو پنجره است و من صورتش را به خاطر نوری که از شیشه های پنجره ی پشت سرش می تابد نمی توانم به وضوح ببینم. از وقتی مرا این جا آورده اند این دومین باری است که کوهی احضارم می کند. بار اول دو روز بعد از آمدنم بود. احضارم کرد تا مقررات این جا را خودش شخصا برایم توضیح بدهد. درست خاطرم نیست چه چیزهایی گفت، تنها چیزی که از حرف های آن روز به یاد می آورم این است که گفت این جا ترکیبی است از رفاه و فشار. گفت رفاه می دهیم و فشار می آوریم. گفت هرچه رفاه را بیش تر کنیم فشار را هم به تناسب آن زیاد می کنیم. گفت از آمیختن این دو شیوه است که تعادل شما عوضی ها را که به هم خورده است دوباره برقرار می کنیم.
_دراز کشیدهام روی تختخواب. چشمها را که میبندم خوابی که دیدهام مثل کابوسی باز توی کلهام رژه میرود. ششماهْ گذشته اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم. توی این مدت که مرا آوردهاند اینجا سعی کردهام فراموشش کنـم، امـا نتوانستهام. سعـی کردهام خم شوم روی خودم تا نیمـی از خودم را پاک کنم امـا نتوانستهام. بعضیها همهی خودشان را پاک میکنند و میروند. لابد میتوانند. من نمیتوانم ...
_عاشق هرکس که شدی دیگه نمیتونی فراموشش کنی. واسه همینه که به نظر من عشق یعنی هیولا. تا وقتی که کسی رو دوست نداشته باشی راحتی اما همین که عاشقش شدی اون کوه مییاد سراغت. واسه همینه که به نظر من هر زن یعنی یه کوه غصه. من از عاشق شدن مثل هیولا میترسم. تو نمیترسی؟».
_من دفن خواهم شد. زیر آوار این کلمات، من دفن خواهم شد. با پیش رفت این شعر، روح من از حرارت این کلمات از دوزخ علامتهای مکرر سؤال از نشانههای بهت و خیرگی که مدام ته هر عبارت تکرار میشوند و از سنگینی واژهٔ درماندگی خرد خواهد شد. د ر م ا ن د ه خواهد شد.
_در واقع اول آدمها مقدس میشن و بعد اشیا. فکر میکنم آدمها، خیلی ساده، به این خاطر مقدس میشن که کارهای خوبی انجام میدن. یا بهتر بگم کارهایی که به شدت خوبند. وقتی کاری رو که شدیداً خوب باشه انجام بدی انگار یه چراغ توی روحت روشن کردهای. وقتی بازم کار خوب انجام بدی میشه دو چراغ، میشه سه چراغ، صد چراغ، هزار چراغ. گمونم توی روح تاجی هزارتا چلچراغ روشنه. تقریباً تمام کارهایی که تاجی میکنه خوبه. زنهای خونهدار هم همین طورند. واسه همینه که به نظر من همهٔ زنهای خونهدار مقدسند.»
📚من گنجشک نیستم
✍مصطفی مستور
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته حسین هادوی نیا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
هنوز هم میگویی ما اجناس بی جان و بی احساسی هستیم؟ تو دیگر چرا این حرفها را میزنی؟
- چون باید حقیقت را بپذیریم. ما اشیاء هستیم و اشیاء همه بی جان هستند. تو نمیتوانی منکر این قضیه باشی. ما شاید اجناس مفیدی باشیم اما باز هم بی جان و بی احساس هستیم
- تمامش کن چکمه. خواهش میکنم تمامش کن. تو همیشه باحرفهایت مرا آزار میدهی. چگونه میتوانی به گلوله ای که قلب یک نوزاد را هدف قرار میدهد بگویی بی جان و بی احساس؟ درحالی که بابت هدف گیری دقیقش همیشه به خودش میبالد؟ پس فرقش با سنجاق سر یک دختر دبستانی چیست؟
یا تبری که شاخه های درختان را قطع میکند با توپِ بازی بچه ها که با مهربانی آنها را سرگرم میکند و خودش لگد میخورد فرقی ندارد؟ اصلا خودت چطور؟ من شاهد بوده ام که بعد از قطع پای فرمانده، تو را از نو عروست جدا کردند. تو همان چکمه ی قبل هستی؟ میگویی اشیا احساس ندارند؟ من چیزهایی دیده ام که هیچ انسانی ندیده و لحظه هایی را حس کرده ام که هیچ قلبی طاقت درک آنها را ندارد. من اشکهای بسیاری دیده ام و با هر قطره آنها انگار ذوب شده ام. من سربازی را دیده ام که تا آخرین لحظه که خون از بیخ گلویش چکه میکرد من رو محکم توی مشتش گرفته بود و فشارم میداد. می بوسیدم و باهام حرف میزد. اگر بی جان هستم پس چرا با من حرف میزد؟ میفهمی چکمه؟ سرباز با من حرف میزد. دوست داشتم آب بشوم. گداخته بشوم. دوست داشتم همانجا گم بشوم و هیچوقت از آن جنگ لعنتی برنمیگشتم . من سالهاست توی گنجینه اجناس یادبود خاک میخورم و خاطراتم را مرور میکنم اما هنوز بمن میگویند حلقه ی ازدواج زنگ زده ی پیدا شده توی مشت یک سرباز...
@shahrzade_dastan
حکایت
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
حاتم را پرسیدند که هرگز از خود کریمتری دیدی؟ گفت: بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده سر گوسفند داشت فی الحال یک گوسفند را کشت و پخت و پیش من آورد و مرا قطعه ای از وی خوش آمد، بخوردم گفتم: والله این بسی خوش بود.
آن غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می کشت و آن موضع را می پخت و پیش من می آورد، من از آن آگاه نی چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است، پرسیدم که این چیست؟ گفتند که وی همه گوسفندان خود را کشت.
وی را ملامت کردم که چرا چنین کردی! گفت: سبحان الله تو را خوش آید چیزی که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم، این زشت سیرتی باشد در میان عرب.
پس حاتم را پرسیدند که تو در مقابله آن چه دادی؟ گفت: سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند. گفتند: تو کریمتر باشی گفت: هیهات! وی هر چه داشت داد و من از آنچه داشتم از بسیار اندکی بیش ندادم.
چون گدایی که نیم نان دارد
به تمامی دهد ز خانه خویش
بیشتر زان بود که شاه جهان
بدهد نیمی از خزانه خویش
📚بهارستان جامی
@shahrzade_dastan