eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2.1هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
61 ویدیو
246 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/17323748323533
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایتی از تذکره الاولیاء عطار
حکایت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بعضی گویند مالک دینار در کشتی نشسته بود، چون به میان دریا رسید، اهل کشتی گفتند: غله کشتی بیار. گفت: ندارم. چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش آمد گفتند: غله کشتی بیار. گفت: ندارم. چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش بازآمد دیگر گفتند: غله بیار. گفت: ندارم. گفتند: پایش گیریم و در دریا اندازیم. هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند -هر یکی دو دینار زر در دهان گرفته - مالک دست فرا کرد از یک ماهی دو دینار بستد و بدیشان داد. چون کشتی بانان چنین دیدند در پای او افتادند. او بر روی آب برفت تا ناپیدا شد. از این سبب نام او را مالک دینار آمد. و سبب توبه او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیا دوست و مال بسیار داشت و او به دمشق ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاویه بنا کرده بود و آن را وقف بسیار بود. مالک را طمع آن بود که تولیت آن مسجد بدو دهند. پس برفت و در گوشه مسجد سجاده بیفگند و یک سال پیوسته عبادت می‌کرد به امید آنکه هر که او را بدیدی در نمازش یافتی. و با خود می‌گفت: اینت منافق! تا یکسال برین برآمد و شب از آنجا بیرون آمدی و به تماشا شدی. یک شب به طربش مشغول بود، چون یارانش بخفتند آن عودی که می‌زد از آنجا آوازی آمد که: یا مالک مالک ان لاتئوب. یا مالک تو را چه بود که توبه نمی‌کنی؟ چون آن شنید دست از آن بداشت. پس به مسجد رفت، متحیر با خود اندیشه کرد. گفت: یک سال است تا خدایرا می‌پرستم به نفاق، به از آن نبود که خدایرا باخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از این چه می‌کنم، و اگر تولیت به من دهند نستانم. این نیت بکرد و سر به خدای تعالی راست گردانید، آن شب با دلی صادق عبادت می کرد. روز دیگر مردمان باز پیش در مسجد آمدند. گفتند: در این مسجد خللها می‌بینیم. متولی بایستی تعهد کردی. پس بر مالک اتفاق کردند که هیچ کس شایسته تر از او نیست. و نزدیک او آمدند و در نماز بود. صبر کردند تا فارغ شد. گفتند: به شفاعت آمده ایم تا تو این تولیت قبول کنی. مالک گفت: الهی تا یکسال تو را عبادت کردم به ریا، هیچکس در من ننگریست. اکنون که دل به تو دادم و یقین درست کردم که نخواهم بیست کس به نزدیک من فرستادی تا این کار در گردن من کنند. به عزت تو که نخواهم. آنگه از مسجد بیرون آمد و روی در کار آورد و مجاهده و ریاضت پیش گرفت تا چنان معتبر شد و نیکو روزگار که در بصره مردی بود توانگربمرد و مال بسیار بگذاشت 📚تذکره الاولیا عطار @shahrzade_dastan
نوشته زهرا منصوری
چالش هفته زهرا منصوری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چیزی به آمدن مهمان ها نمانده بود،زیور تمام وسایل پذیراییش را آماده کرده وحالا پس ازساعت ها کار برای دقایقی خودش را روی مبل انداخت لیوان چایش را دردست گرفت وباز نگاهی به چیدمان ونظافت ودکور ومیز پذیرایی انداخت. همه چیز آماده س،سالاد هم درس کردم وسایل هم چیده شده خدا میشه بابک حفظ ابرو کنه حرفی نزنه که به مهمان ها بر بخوره. خدا کنه حالش مناسب باشه ای خدا کمکم کن امروز همه چی بخوبی تموم بشه. بابک لیسانس کامپیوتر بود اما متاسفانه بیماری اسکیزوفرنی حاد داشت وهرگز قبول نمی کرد که مشکل دارد.در محل کار بارها با همکارانش زد وخورد پیدا کرده بود وتوهماتی که نسبت به همه داشت زندگی را برای همه وخودش سخت کرده بود. زیوربخاطر آورد که چندین بار در خواستگاری جواب منفی داده بود اما با اصرارهای مکرر بابک وخانواده اش این وصلت صورت گرفته بود. وظاهرش هم اصلا نشان نمی‌داد که بیماری خطرناکی دارد حالا زیور بود وتحمل همسری با بیماری بسیارزجراور ودردناکی که باور آن برای خودش ودیگران مشکل بود. زیور سعی می‌کرد هرگز با خودش پچ پچ ونجوا نکند چون اگر زمزمه گنگی بابک می شنید آنرا ناسزا تلقی می‌کرد وبا مشت ولگد به جان زیور می افتاد.بدبینی وشکاکی بابک تمام توان ورمق زیور را گرفته بود اما او همچنان تحمل می‌کرد تازه سه ماه از ازدواجش می گذشت وفکر طلاق هم اصلا نمی توانست به مخیله او راه پیدا کند چه برسد که بخواهد آن تصمیم را عملی کند. زن لیوان چایش را جرعه جرعه می نوشید وبه بخت واقبال خودش وخیل بسیار خواستگارانی فکر می کرد که الان هرکدامشان چه زندگانی مرفه ای برای همسرانشان،ایجاد کرده اند. زمان می گذشت وحالا دیگر زمان آمدن بابک ومهمان ها بود. ترس ودلهره عجیبی سراپای زیور را در برگرفت قلبش به شماره افتاد.خدایا کمکم کن امروز آبرویم پیش خانواده دایی رضا حفظ یشه ای خدا امروز بابک عاقل باشه. خدایا خودت بهم رحم کن از صبح مشغول تمیز کردن خانه ومقدمات پذیرایی هستم ودرهمبن حین زن بیچاره دعا وصلوات وذکرهای دیگر را پشت سر هم تکرار می کرد.صدقه، وای داشت صدقه یادم می رفت . زیور مبلغی پول بعنوان صدقه گوشه ای گذاشت ونیت کرد اگر امروز بخوبی سپری شود هشت بار سوره یاسین به امام رضا هدیه کند. تمام تدابیر ممکنه را زیور انجام داد وحالا منتظر رسیدن بابک بود که با میوه ها از راه برسد. دقایقی بعد بابک با چندین مدل میوه از راه رسید زیور مهربانانه بابک را تحویل گرفت میوه هارا شست وسر جایشان گذاشت در دلش غوغایی بود اما به روی خودش نمی آورد. مرتب از این طرف به آن طرف می رفت به اتاق ها سرکشی می کرد سماور وقوری چای را بررسی کرد برای بابک یک لیوان چای پررنگ ریخت درحالی که می‌دانست بابک چایی که او می‌ریزد هرگز نمی خورد ودوباره خودش می ریزد.مرض بدبینی وبددلی بابک علاجی نداشت. زیور دوباره دستمال به دست به سراغ میز پذیرایی رفت آرام وقرار نداشت. چیه مگه شاه وارد گدا میشه؟ بشین سر جات،دیگه از شور به در نکن مگه امیر ارسلان نامدار می خواد بیاد والله زنه ول کن نیست. چاره ای جز سکوت نبود. زیور نشست خدایا چرا مهمان ها نمی یان؟ یک ساعت ازظهر گذشت دو ساعت غذا سرد شد از مهمانها خبری نبودچرا بابک زنگ نمی زنه ؟چرا اینقدر بیخیاله ؟ خدایا چی بگم؟ بالاخره باهر سختی که بود زیور پرسید چرا دایی اینا نمی یان وبابک بیخیال درحالی که غرق تماشای اخبار تلویزیون بود گفت خودم کنسل کردم گفتم امروز نیان. یعنی چی! من‌از صبح مشغولم بابک جان مگه فیل هوا کردی؟ منت به پول خودم بسه دیگه بتمرگ سرجات خسته کردی منو برو دیگه. بمیر به گوشه ای. وتا زیور خودش را جمع وجورکند وازاین کمای دلخراش خارج شود صدای شکستن ظرف چینی وخرد شدن آن روی سرامیک های کف هال تمام تعادل زن جوان رابهم ریخت. خدای من ! بابک بابک وصدای نالان زن را فقط خودش می شنید وتمام شکسته شدن ذرات قلبش را که روزی هزار بار بابک می شکست وزن دوباره آنرا با ابرو داری ترمیم می کرد. ترس از طلاق وبدنام شدن در انظار اجتماع ولقب مطلقه شدن، باعث شده بود زن تمام مظالم بابک را تحمل کند. چاره ای نبود زن جوان،جارو وخاک اندازش را یرداشت تکه های ظرف را داخل سطل زباله ریخت وبرای ترمیم قلبش به اتاق رفت وبا کتابی در دست به خوابی عمیق فرو رفت. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زاویه دید دانای کل و سوم شخص
زاویه دید دانای کل و سوم شخص 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 این زاویه دید شاید کهن‌ترین زاویه دید داستانی باشد. در ایلیاد و اودیسه در رامایانا» ، در تمام کتب مقدس به ویژه داستانهای تورات و در منظومه های پهلوانی و عاشقانه و در اغلب حکایات و بعد از قرن هیجدهم در اغلب قصه‌های رئالیستی و حتی غیر رئالیستی این زاویه دید به چشم میخورد نمونه ای میدهم از تورات به عنوان یکی از قدیمیترین متون داستانی و بعد نمونه ای خواهم داد از «نون والقلم جلال آل احمد که هم خصوصیت یک فابل را دارد که بلافاصله آن را به داستانهای کهن ایرانی مربوط میکند و هم ازین نظر که تمثیل هایش دارای مفاهیم جدید روشنفکری هستند که بلافاصله کتاب را به دوران معاصر پیوند میدهد اول از «تورات» ، باب ،چهارم سفر پیدایش کشته شدن هابیل به دست برادرش قائن و آدم زن خود حوا را بشناخت و او حامله شده قائن را زایید و گفت مردی از یهود حاصل نمودم و بار دیگر برادر او هابیل را زایید و هابیل گله‌بان بود و قائن کارکن زمین بود. و بعد از مرور ایام واقع شد که قائن هدیه از محصول زمین برای خداوند آورد. و هابیل نیز از نخست زادگان گله خویش و پیه آنها هدیه آورد و خداوند هابیل و هدیه او را منظور داشت. اما قائن و هدیه او را منظور نداشت پس خشم قائن به شدت افروخته شده سر خود را به زیر افکند. آنگاه خداوند به قائن گفت چرا خشمناک شدی و چرا سر خود را به زیر افکندی اگر نیکویی میکردی آیا مقبول نمیشدی و اگر نیکویی نکردی گناه بر در، در کمین است و اشتیاق تو دارد اما تو بر وی مسلط شوی و قائن با برادر خود هابیل سخن گفت و واقع شد چون در صحرا بودند قائن بر برادر خود هابیل برخاسته او را کشت. پس خداوند به قائن گفت برادرت هابیل کجاست گفت نمیدانم مگر من پاسبان برادرم هستم.» همان طوری که دانای «کل صفت خداست، راوی غیر شخصی قصه نویس نیز که همه شخصیت ها را در سوم شخص مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد و از شخصیتها به عنوان افرادی جدا از خود قصه نویس و یا خود او یاد میکند همچون خدا بر همه چیز آگاه است و این مثال نشان میدهند که چقدر زاویه دید سوم شخص وسیله جامعی است تا قصه نویس، مثل آئینه ای جوامع انسانی را در خود منعکس گرداند. اغلب داستانهای قرن نوزدهم در روسیه، فرانسه و انگلستان و شاید بیش از نیمی از داستانهای قرن بیستم نیز با این دید ،عینی کهن و ابدی به رشته تحریر درآمده اند چراکه دانای کل منحصر به ادراک حوادث ظاهری نیست بلکه راوی داستان در اعماق روح شخصیتهای ،داستان، همیشه گشت گذار میکند و هیچ حد و مرزی برای خود نمیشناسد. پرسی لابک، در فن قصه گفته است که: «دیدگاه یا زاویه دید عبارت است از بحث درباره رابطه ای که راوی داستان با خود داستان «دارد، و به همین دلیل علاوه بر رابطه مذکور در صفحات گذشته، باید از روابط دیگر نیز یاد بکنیم قصه نویس ممکن است یکی از شخصیتهایی را که ،راوی داستانش را نقل میکند به عنوان هویت مشابه خود بسازد مثل یکی از دو برادر در داستان دو برادر غلامحسین ساعدی و یا ممکن است شخصیتهای داستان به فاصله بسیار بعیدی با قصه نویس ارتباط پیدا کنند. مثل «زار محمد» ، قهرمان «تنگسیر ،چوبک و یا شخصیت «داش آکل» از قصه ای به همین اسم از هدایت، و یا «محلل» ، قصه ای به همین ،اسم و باز هم از هدایت. 📚قصه نویسی ✍رضا براهنی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نور نوشته فاطمه شریفی
نور فاطمه شریفی خاطرات مدرسه داستان 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چشمانم کاملاً باز نشده بودکه در کسری از ثانیه لب پنجره به نور خورشیدی که روی دیوار حیاط خودنمایی می‌کرد خیره ماندم، همیشه نور نشانه خوبی نیست! گاهی تورااز گذر زمان‌های داشته‌ات آگاه می‌کندوبا کوله باری از حسرت تنهایت می‌گذارد،باز نمازم قضا شده بود. همینطور که ناخن دستم را با دندان‌هایم ریش ریش می‌کردم طلبکارانه به سمت ساعت کوکی نگاهی انداختم، خواب مانده بود!مثل خودم. به بیچاره چنان مشتی کوبیدم که تمام عقربه‌هایش روی هم ریخت و دیگر آن ساعت قدیم نشد که نشد. سراسیمه آماده شدم و بعد از دقایقی سر کلاس حاضر بودم . همین رو کم داشتیم فیزیک! معلم غد و عصا قورت داده‌ای که از ترس خراب شدن خط اتوی شلوارش قدم‌هایش از ۱۸ سانت بیشتر نمی‌شد، صدای تق تق کفش‌های مشکی ورنی اش از بیرون کلاس شنیده می‌شد نزدیک و نزدیک‌تر که می‌شد مثل میخی بود که به مغزم می‌کوبید. تا نشست روی صندلی هنوز حضور و غیاب نکرده بود که با صدایی بلند و نخراشیده گفت: _ شایسته بیا تمرین‌ها رو حل کن. دفترم رابرداشتم و رفتم پای تخته همچنان که تخته را پاک می‌کردم چشمم به نور تابیده روی تخته افتاد این نور لعنتی، اینبار با ذره‌های گچی پر شده بود که معلق در هوا می‌چرخیدند. عجب! انگارنور قصه یار جمع می‌کرد.! دوباره با یاد طلوع صبح آزارم داد! تمرین‌ها به سرعت حل شد، بادی به غبغب انداختم و برگشتم سمت معلم، اما نگاه عاقل اندر سفیه معلم که از پشت عینک ته استکانی اش واضح تر شده بود غرورم را شکست،طلبکارانه خودکار بیک را روی میز می‌کوبید. _تموم نشد خانم؟ _این فصل رو که جلسه پیش تموم کردیم حواستون کجاست؟! آخ آخ شرمنده خانوم من یادم نبود هفته پیش غیبت داشتم ولی می‌تونم جواب بدم. _خب سریع‌تر بنویسید. کتاب رو برداشتم و دنبال می‌گشتم. _صفحه هفتاد وسه، فصل سوم، محاسبه سرعت نور! نفس عمیقی کشیدم و به معلم خیره ماندم. _نور! _نمی‌تونی جواب بدی خانم محترم وقت کلاس رو نگیر. نشستم روی نیمکتم زیر لب استغفار میگفتم آن هم با حرص، عذاب وجدان قضاشدن نمازم کم بود امروز داشتم با خاک یکسان می‌شدم آن هم با نور! زنگ تفریح در حیاط حوصله هیچکس را نداشتم زهرا دختر تپل و مهربانی که چند سال بود با هم دوست و همراه بودیم کنارم نشست و ساندویچش را نصف کرد و به طرفم گرفت و در همان حین چنان گازی از لقمه‌اش گرفت که تقریباً در مرحله اول به فینال رسید و ساندویچش تمام شد. با دهانی پر گفت: _ اگه نخوری از گلوم پایین نمیره ها! خندیدم: _زهرا تو دوست خوب خودمی ممنون که هستی! _باورم نمی‌شه به خاطر دو تا تمرین انقدر حالت گرفته بشه چقدر مگه مهمه پاشو دختر پاشو خودت رو جمع کن الان مینی بوس میرسه بریم کارگاه کامپیوتر حال وهوات عوض میشه. عقب مینی بوس نشسته بودیم ناگزیر لبخندی مصنوعی روی لبم خشک شده بود همهمه بچه‌ها به حدی رسید که خانم اسلامی( معلم کامپیوتر) به سر وقت مان آمد. _چه خبرتونه خانوما انگار از زندان فرار کردید آهسته تر! اگر ادامه بدید مجبورم کارگاه را برای همیشه کنسل کنم! زهرا بلند شد و گفت :خانوم شما مهربون‌تر از این حرفا بودینااا. گوشه ی مانتوی زهرا را کشیدم وزیر لب گفتم: بشین زشته! خانم اسلامی به سختی لبانش را جمع کرده بود تا خنده‌اش پنهانی بماند. _شایسته و زهرا بلند شین شما بیاین جلو دخترای گلم هم کتاب‌هاتون رو مرور کنید رسیدیم کارگاه امتحان عملی می‌گیریم. _ آقای راننده، آقای راننده، کجا میرین جناب؟ _حرم خانم. راننده برگه ی آدرس رو که بزرگ نوشته بودند حرم مطهر را بالا آورد! حرم؟ نه آقا ما امروز کارگاه داشتیم! راننده عصبانی، با آژانس تماس گرفت آقای رضایی، رو برگه من مقصد رو زدید حرم اینا می‌خواستن برن مدرسه دیگه چه کار کنم؟ حالا تو این ترافیک سر ظهر. گوشی را قطع کرد. _خانم دور بزنم؟ حالا همه بچه‌ها ریخته بودند روی سر معلم، _خانم تو رو خدا _خانم اجازه نمی‌شه بریم حرم_ زهرا گفت: خانم امام رضا طلبیدمون ها. معلم مکثی کرد و زیر لب گفت: نمی‌رسیم بریم کارگاه دیر شد آقا برین تو پارکینگ. ماشین از صدای جیغ بچه‌ها منفجر شد. ورودی حرم آغوش پرمهر خدا رو با تمام وجود حس میکردم، نور همه جا تابید، تا به قلب من. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان باغبان نوشته توران قربانی صادق ✅این داستان را روزهای شنبه و چهارشنبه از کانال شهرزاد دنبال کنید.