eitaa logo
شهرزاد داستان‌📚📚
2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
47 ویدیو
222 فایل
پاتوق دوستداران داستان نویسی استفاده از مطالب با حفظ لینک کانال آزاد است. مدیر کانال: فرانک انصاری متولد ۱۴۰۱/۷/۱۱🎊🎊🎉🎉 برای ارتباط با من @Faran239 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16703359937164
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بعضی گویند مالک دینار در کشتی نشسته بود، چون به میان دریا رسید، اهل کشتی گفتند: غله کشتی بیار. گفت: ندارم. چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش آمد گفتند: غله کشتی بیار. گفت: ندارم. چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش بازآمد دیگر گفتند: غله بیار. گفت: ندارم. گفتند: پایش گیریم و در دریا اندازیم. هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند -هر یکی دو دینار زر در دهان گرفته - مالک دست فرا کرد از یک ماهی دو دینار بستد و بدیشان داد. چون کشتی بانان چنین دیدند در پای او افتادند. او بر روی آب برفت تا ناپیدا شد. از این سبب نام او را مالک دینار آمد. و سبب توبه او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیا دوست و مال بسیار داشت و او به دمشق ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاویه بنا کرده بود و آن را وقف بسیار بود. مالک را طمع آن بود که تولیت آن مسجد بدو دهند. پس برفت و در گوشه مسجد سجاده بیفگند و یک سال پیوسته عبادت می‌کرد به امید آنکه هر که او را بدیدی در نمازش یافتی. و با خود می‌گفت: اینت منافق! تا یکسال برین برآمد و شب از آنجا بیرون آمدی و به تماشا شدی. یک شب به طربش مشغول بود، چون یارانش بخفتند آن عودی که می‌زد از آنجا آوازی آمد که: یا مالک مالک ان لاتئوب. یا مالک تو را چه بود که توبه نمی‌کنی؟ چون آن شنید دست از آن بداشت. پس به مسجد رفت، متحیر با خود اندیشه کرد. گفت: یک سال است تا خدایرا می‌پرستم به نفاق، به از آن نبود که خدایرا باخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از این چه می‌کنم، و اگر تولیت به من دهند نستانم. این نیت بکرد و سر به خدای تعالی راست گردانید، آن شب با دلی صادق عبادت می کرد. روز دیگر مردمان باز پیش در مسجد آمدند. گفتند: در این مسجد خللها می‌بینیم. متولی بایستی تعهد کردی. پس بر مالک اتفاق کردند که هیچ کس شایسته تر از او نیست. و نزدیک او آمدند و در نماز بود. صبر کردند تا فارغ شد. گفتند: به شفاعت آمده ایم تا تو این تولیت قبول کنی. مالک گفت: الهی تا یکسال تو را عبادت کردم به ریا، هیچکس در من ننگریست. اکنون که دل به تو دادم و یقین درست کردم که نخواهم بیست کس به نزدیک من فرستادی تا این کار در گردن من کنند. به عزت تو که نخواهم. آنگه از مسجد بیرون آمد و روی در کار آورد و مجاهده و ریاضت پیش گرفت تا چنان معتبر شد و نیکو روزگار که در بصره مردی بود توانگربمرد و مال بسیار بگذاشت 📚تذکره الاولیا عطار @shahrzade_dastan
نوشته زهرا منصوری
چالش هفته زهرا منصوری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چیزی به آمدن مهمان ها نمانده بود،زیور تمام وسایل پذیراییش را آماده کرده وحالا پس ازساعت ها کار برای دقایقی خودش را روی مبل انداخت لیوان چایش را دردست گرفت وباز نگاهی به چیدمان ونظافت ودکور ومیز پذیرایی انداخت. همه چیز آماده س،سالاد هم درس کردم وسایل هم چیده شده خدا میشه بابک حفظ ابرو کنه حرفی نزنه که به مهمان ها بر بخوره. خدا کنه حالش مناسب باشه ای خدا کمکم کن امروز همه چی بخوبی تموم بشه. بابک لیسانس کامپیوتر بود اما متاسفانه بیماری اسکیزوفرنی حاد داشت وهرگز قبول نمی کرد که مشکل دارد.در محل کار بارها با همکارانش زد وخورد پیدا کرده بود وتوهماتی که نسبت به همه داشت زندگی را برای همه وخودش سخت کرده بود. زیوربخاطر آورد که چندین بار در خواستگاری جواب منفی داده بود اما با اصرارهای مکرر بابک وخانواده اش این وصلت صورت گرفته بود. وظاهرش هم اصلا نشان نمی‌داد که بیماری خطرناکی دارد حالا زیور بود وتحمل همسری با بیماری بسیارزجراور ودردناکی که باور آن برای خودش ودیگران مشکل بود. زیور سعی می‌کرد هرگز با خودش پچ پچ ونجوا نکند چون اگر زمزمه گنگی بابک می شنید آنرا ناسزا تلقی می‌کرد وبا مشت ولگد به جان زیور می افتاد.بدبینی وشکاکی بابک تمام توان ورمق زیور را گرفته بود اما او همچنان تحمل می‌کرد تازه سه ماه از ازدواجش می گذشت وفکر طلاق هم اصلا نمی توانست به مخیله او راه پیدا کند چه برسد که بخواهد آن تصمیم را عملی کند. زن لیوان چایش را جرعه جرعه می نوشید وبه بخت واقبال خودش وخیل بسیار خواستگارانی فکر می کرد که الان هرکدامشان چه زندگانی مرفه ای برای همسرانشان،ایجاد کرده اند. زمان می گذشت وحالا دیگر زمان آمدن بابک ومهمان ها بود. ترس ودلهره عجیبی سراپای زیور را در برگرفت قلبش به شماره افتاد.خدایا کمکم کن امروز آبرویم پیش خانواده دایی رضا حفظ یشه ای خدا امروز بابک عاقل باشه. خدایا خودت بهم رحم کن از صبح مشغول تمیز کردن خانه ومقدمات پذیرایی هستم ودرهمبن حین زن بیچاره دعا وصلوات وذکرهای دیگر را پشت سر هم تکرار می کرد.صدقه، وای داشت صدقه یادم می رفت . زیور مبلغی پول بعنوان صدقه گوشه ای گذاشت ونیت کرد اگر امروز بخوبی سپری شود هشت بار سوره یاسین به امام رضا هدیه کند. تمام تدابیر ممکنه را زیور انجام داد وحالا منتظر رسیدن بابک بود که با میوه ها از راه برسد. دقایقی بعد بابک با چندین مدل میوه از راه رسید زیور مهربانانه بابک را تحویل گرفت میوه هارا شست وسر جایشان گذاشت در دلش غوغایی بود اما به روی خودش نمی آورد. مرتب از این طرف به آن طرف می رفت به اتاق ها سرکشی می کرد سماور وقوری چای را بررسی کرد برای بابک یک لیوان چای پررنگ ریخت درحالی که می‌دانست بابک چایی که او می‌ریزد هرگز نمی خورد ودوباره خودش می ریزد.مرض بدبینی وبددلی بابک علاجی نداشت. زیور دوباره دستمال به دست به سراغ میز پذیرایی رفت آرام وقرار نداشت. چیه مگه شاه وارد گدا میشه؟ بشین سر جات،دیگه از شور به در نکن مگه امیر ارسلان نامدار می خواد بیاد والله زنه ول کن نیست. چاره ای جز سکوت نبود. زیور نشست خدایا چرا مهمان ها نمی یان؟ یک ساعت ازظهر گذشت دو ساعت غذا سرد شد از مهمانها خبری نبودچرا بابک زنگ نمی زنه ؟چرا اینقدر بیخیاله ؟ خدایا چی بگم؟ بالاخره باهر سختی که بود زیور پرسید چرا دایی اینا نمی یان وبابک بیخیال درحالی که غرق تماشای اخبار تلویزیون بود گفت خودم کنسل کردم گفتم امروز نیان. یعنی چی! من‌از صبح مشغولم بابک جان مگه فیل هوا کردی؟ منت به پول خودم بسه دیگه بتمرگ سرجات خسته کردی منو برو دیگه. بمیر به گوشه ای. وتا زیور خودش را جمع وجورکند وازاین کمای دلخراش خارج شود صدای شکستن ظرف چینی وخرد شدن آن روی سرامیک های کف هال تمام تعادل زن جوان رابهم ریخت. خدای من ! بابک بابک وصدای نالان زن را فقط خودش می شنید وتمام شکسته شدن ذرات قلبش را که روزی هزار بار بابک می شکست وزن دوباره آنرا با ابرو داری ترمیم می کرد. ترس از طلاق وبدنام شدن در انظار اجتماع ولقب مطلقه شدن، باعث شده بود زن تمام مظالم بابک را تحمل کند. چاره ای نبود زن جوان،جارو وخاک اندازش را یرداشت تکه های ظرف را داخل سطل زباله ریخت وبرای ترمیم قلبش به اتاق رفت وبا کتابی در دست به خوابی عمیق فرو رفت. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زاویه دید دانای کل و سوم شخص
زاویه دید دانای کل و سوم شخص 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 این زاویه دید شاید کهن‌ترین زاویه دید داستانی باشد. در ایلیاد و اودیسه در رامایانا» ، در تمام کتب مقدس به ویژه داستانهای تورات و در منظومه های پهلوانی و عاشقانه و در اغلب حکایات و بعد از قرن هیجدهم در اغلب قصه‌های رئالیستی و حتی غیر رئالیستی این زاویه دید به چشم میخورد نمونه ای میدهم از تورات به عنوان یکی از قدیمیترین متون داستانی و بعد نمونه ای خواهم داد از «نون والقلم جلال آل احمد که هم خصوصیت یک فابل را دارد که بلافاصله آن را به داستانهای کهن ایرانی مربوط میکند و هم ازین نظر که تمثیل هایش دارای مفاهیم جدید روشنفکری هستند که بلافاصله کتاب را به دوران معاصر پیوند میدهد اول از «تورات» ، باب ،چهارم سفر پیدایش کشته شدن هابیل به دست برادرش قائن و آدم زن خود حوا را بشناخت و او حامله شده قائن را زایید و گفت مردی از یهود حاصل نمودم و بار دیگر برادر او هابیل را زایید و هابیل گله‌بان بود و قائن کارکن زمین بود. و بعد از مرور ایام واقع شد که قائن هدیه از محصول زمین برای خداوند آورد. و هابیل نیز از نخست زادگان گله خویش و پیه آنها هدیه آورد و خداوند هابیل و هدیه او را منظور داشت. اما قائن و هدیه او را منظور نداشت پس خشم قائن به شدت افروخته شده سر خود را به زیر افکند. آنگاه خداوند به قائن گفت چرا خشمناک شدی و چرا سر خود را به زیر افکندی اگر نیکویی میکردی آیا مقبول نمیشدی و اگر نیکویی نکردی گناه بر در، در کمین است و اشتیاق تو دارد اما تو بر وی مسلط شوی و قائن با برادر خود هابیل سخن گفت و واقع شد چون در صحرا بودند قائن بر برادر خود هابیل برخاسته او را کشت. پس خداوند به قائن گفت برادرت هابیل کجاست گفت نمیدانم مگر من پاسبان برادرم هستم.» همان طوری که دانای «کل صفت خداست، راوی غیر شخصی قصه نویس نیز که همه شخصیت ها را در سوم شخص مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد و از شخصیتها به عنوان افرادی جدا از خود قصه نویس و یا خود او یاد میکند همچون خدا بر همه چیز آگاه است و این مثال نشان میدهند که چقدر زاویه دید سوم شخص وسیله جامعی است تا قصه نویس، مثل آئینه ای جوامع انسانی را در خود منعکس گرداند. اغلب داستانهای قرن نوزدهم در روسیه، فرانسه و انگلستان و شاید بیش از نیمی از داستانهای قرن بیستم نیز با این دید ،عینی کهن و ابدی به رشته تحریر درآمده اند چراکه دانای کل منحصر به ادراک حوادث ظاهری نیست بلکه راوی داستان در اعماق روح شخصیتهای ،داستان، همیشه گشت گذار میکند و هیچ حد و مرزی برای خود نمیشناسد. پرسی لابک، در فن قصه گفته است که: «دیدگاه یا زاویه دید عبارت است از بحث درباره رابطه ای که راوی داستان با خود داستان «دارد، و به همین دلیل علاوه بر رابطه مذکور در صفحات گذشته، باید از روابط دیگر نیز یاد بکنیم قصه نویس ممکن است یکی از شخصیتهایی را که ،راوی داستانش را نقل میکند به عنوان هویت مشابه خود بسازد مثل یکی از دو برادر در داستان دو برادر غلامحسین ساعدی و یا ممکن است شخصیتهای داستان به فاصله بسیار بعیدی با قصه نویس ارتباط پیدا کنند. مثل «زار محمد» ، قهرمان «تنگسیر ،چوبک و یا شخصیت «داش آکل» از قصه ای به همین اسم از هدایت، و یا «محلل» ، قصه ای به همین ،اسم و باز هم از هدایت. 📚قصه نویسی ✍رضا براهنی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نور نوشته فاطمه شریفی
نور فاطمه شریفی خاطرات مدرسه داستان 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چشمانم کاملاً باز نشده بودکه در کسری از ثانیه لب پنجره به نور خورشیدی که روی دیوار حیاط خودنمایی می‌کرد خیره ماندم، همیشه نور نشانه خوبی نیست! گاهی تورااز گذر زمان‌های داشته‌ات آگاه می‌کندوبا کوله باری از حسرت تنهایت می‌گذارد،باز نمازم قضا شده بود. همینطور که ناخن دستم را با دندان‌هایم ریش ریش می‌کردم طلبکارانه به سمت ساعت کوکی نگاهی انداختم، خواب مانده بود!مثل خودم. به بیچاره چنان مشتی کوبیدم که تمام عقربه‌هایش روی هم ریخت و دیگر آن ساعت قدیم نشد که نشد. سراسیمه آماده شدم و بعد از دقایقی سر کلاس حاضر بودم . همین رو کم داشتیم فیزیک! معلم غد و عصا قورت داده‌ای که از ترس خراب شدن خط اتوی شلوارش قدم‌هایش از ۱۸ سانت بیشتر نمی‌شد، صدای تق تق کفش‌های مشکی ورنی اش از بیرون کلاس شنیده می‌شد نزدیک و نزدیک‌تر که می‌شد مثل میخی بود که به مغزم می‌کوبید. تا نشست روی صندلی هنوز حضور و غیاب نکرده بود که با صدایی بلند و نخراشیده گفت: _ شایسته بیا تمرین‌ها رو حل کن. دفترم رابرداشتم و رفتم پای تخته همچنان که تخته را پاک می‌کردم چشمم به نور تابیده روی تخته افتاد این نور لعنتی، اینبار با ذره‌های گچی پر شده بود که معلق در هوا می‌چرخیدند. عجب! انگارنور قصه یار جمع می‌کرد.! دوباره با یاد طلوع صبح آزارم داد! تمرین‌ها به سرعت حل شد، بادی به غبغب انداختم و برگشتم سمت معلم، اما نگاه عاقل اندر سفیه معلم که از پشت عینک ته استکانی اش واضح تر شده بود غرورم را شکست،طلبکارانه خودکار بیک را روی میز می‌کوبید. _تموم نشد خانم؟ _این فصل رو که جلسه پیش تموم کردیم حواستون کجاست؟! آخ آخ شرمنده خانوم من یادم نبود هفته پیش غیبت داشتم ولی می‌تونم جواب بدم. _خب سریع‌تر بنویسید. کتاب رو برداشتم و دنبال می‌گشتم. _صفحه هفتاد وسه، فصل سوم، محاسبه سرعت نور! نفس عمیقی کشیدم و به معلم خیره ماندم. _نور! _نمی‌تونی جواب بدی خانم محترم وقت کلاس رو نگیر. نشستم روی نیمکتم زیر لب استغفار میگفتم آن هم با حرص، عذاب وجدان قضاشدن نمازم کم بود امروز داشتم با خاک یکسان می‌شدم آن هم با نور! زنگ تفریح در حیاط حوصله هیچکس را نداشتم زهرا دختر تپل و مهربانی که چند سال بود با هم دوست و همراه بودیم کنارم نشست و ساندویچش را نصف کرد و به طرفم گرفت و در همان حین چنان گازی از لقمه‌اش گرفت که تقریباً در مرحله اول به فینال رسید و ساندویچش تمام شد. با دهانی پر گفت: _ اگه نخوری از گلوم پایین نمیره ها! خندیدم: _زهرا تو دوست خوب خودمی ممنون که هستی! _باورم نمی‌شه به خاطر دو تا تمرین انقدر حالت گرفته بشه چقدر مگه مهمه پاشو دختر پاشو خودت رو جمع کن الان مینی بوس میرسه بریم کارگاه کامپیوتر حال وهوات عوض میشه. عقب مینی بوس نشسته بودیم ناگزیر لبخندی مصنوعی روی لبم خشک شده بود همهمه بچه‌ها به حدی رسید که خانم اسلامی( معلم کامپیوتر) به سر وقت مان آمد. _چه خبرتونه خانوما انگار از زندان فرار کردید آهسته تر! اگر ادامه بدید مجبورم کارگاه را برای همیشه کنسل کنم! زهرا بلند شد و گفت :خانوم شما مهربون‌تر از این حرفا بودینااا. گوشه ی مانتوی زهرا را کشیدم وزیر لب گفتم: بشین زشته! خانم اسلامی به سختی لبانش را جمع کرده بود تا خنده‌اش پنهانی بماند. _شایسته و زهرا بلند شین شما بیاین جلو دخترای گلم هم کتاب‌هاتون رو مرور کنید رسیدیم کارگاه امتحان عملی می‌گیریم. _ آقای راننده، آقای راننده، کجا میرین جناب؟ _حرم خانم. راننده برگه ی آدرس رو که بزرگ نوشته بودند حرم مطهر را بالا آورد! حرم؟ نه آقا ما امروز کارگاه داشتیم! راننده عصبانی، با آژانس تماس گرفت آقای رضایی، رو برگه من مقصد رو زدید حرم اینا می‌خواستن برن مدرسه دیگه چه کار کنم؟ حالا تو این ترافیک سر ظهر. گوشی را قطع کرد. _خانم دور بزنم؟ حالا همه بچه‌ها ریخته بودند روی سر معلم، _خانم تو رو خدا _خانم اجازه نمی‌شه بریم حرم_ زهرا گفت: خانم امام رضا طلبیدمون ها. معلم مکثی کرد و زیر لب گفت: نمی‌رسیم بریم کارگاه دیر شد آقا برین تو پارکینگ. ماشین از صدای جیغ بچه‌ها منفجر شد. ورودی حرم آغوش پرمهر خدا رو با تمام وجود حس میکردم، نور همه جا تابید، تا به قلب من. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان باغبان نوشته توران قربانی صادق ✅این داستان را روزهای شنبه و چهارشنبه از کانال شهرزاد دنبال کنید.
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/19329 قسمت اول باغبان را از این لینک بخوانید👆👆👆👆
باغبان قسمت دوم نوشته توران قربانی صادق 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 امروز هم دلت نمی آید بروی و در را ببندی ؛ مثل آن روز که محمد را در همان ورودی قبرستان داشکسن به خاک سپردند . همه آمدند ؛ و از آبگوشتی که عروسهایت به کمک زن همسایه پخته بودند ، خوردند و تسلیت گفتند و رفتند . مراسم مردانه هم بعد از نماز در مسجد شاه باغی برگزار بود که می گفتند پسرهایت هر کدام کنار یک لنگه درش سر در گریبان ایستاده بودند و تسلیت مردم را جواب می دادند " خدا رفتگان شما رو بیامرزه " " زحمت کشیدید " " بله مرد خوبی بود وافعا " " دستش سبز " راست می گفتند محمد سنگ هم می کاشت ، یک گیاهی از دل خاک بیرون می زد . " چقدر برای طبیعت زحمت کشید " و تو تنها شدی که یکی بغض کرده پرسید " شابی تو حالت خوبه دیگه ؟ " از آن سوالهای مسخره بود برای دلجویی کردن . آدم چطور می تواند وقتی عزیزترین کس اش را بعدِ پدرش که از دست داده حالش خوب باشد ! آن هم مردی که آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود . محمد در این دار دنیا جز بچه هایش کسی را نداشت ؛ و تو را ! حتی از همان جوانی اش ! خواستی در را ببندی و تنها باشی ؛ اما پاهایت نرفتند و دلت هم ! مطمئن هستی درِ دلت را هرگز نمی توانی ببندی ؛ می گویند بدجور مهربانی و دلسوز و بی توقع ! حتی وقتی نوه های دختری ات خانه را روی سرشان می گذراند دلش را نداری بهشان تشر بزنی ! غیر از خانه تو کجا را دارند برود ؟ این سر کوچه خانه تو هست و آن سرش خانه دخترت ! بچه ها تنبلی شان می آید برای آب خوردن از بعدِ بازی به خانه خودشان بروند . شیر آب را توی حوض خالی باز می کنند ، کمی خنک شد ؛ مشتشان را زیرش می گیرند و قلپ قلپ می خورند و تو به جایشان می گویی " احسان امام حسین ، لعنت بر یزید " بعد از رفتنشان نشسته خانه را جارو می زنی .سطل کوچکی گوشه اتاق گذاشته ای که آت و آشغالها را داخلش می ریزی . بالاخره یکی پیدا می شود که ببرد سطل زباله دم در خالی کند . امروز گذران عمرتو برای دیگران مهم شده است ؛ دیگر جوان‌ترها به سراغت می آیند و البته نه هر کسی ! سوال پیچ ات می کنند : 《 میگم عزیز ، خونه تون از اول این جا بود ؟ 》 نوه ات هست و دختری ریز نقش به کنارش که می گوید اسمش " آینه " است . می خواهی اشکالاتشان را از مصاحبه کردنشان بگیری که از جای بدی برای گفتگو شروع کرده اند . اما توی ذوقشان نمی زنی . 《 پایان نامه تون هست ؟ 》 《 بله عزیز 》. ادامه دارد @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زاویه دید اول شخص
زاویه دید اول شخص 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 موقعی که قصه نویس داستان خود را در اول شخص مینویسد معمولا دو حالت پیدا میشود. یکی اینکه اول شخص داستان خود را مرکز تمام حوادث میداند و بدین ترتیب تمام اتفاقاتی را که برایش رخ داده اند گزارش میکند و یا حوادث دیگر را بهانه کرده به تجزیه و تحلیل عمیق روانی خود دست میزند و یا به تنهایی در برابر بن بستی قرار میگیرد که اندیشه ها و اعمال ناشی‌از وجود شخصیتهای ،دیگر آن را به وجود آورده اند. دیگر آنکه ممکن است اول شخص داستان چندان دخالتی در حوادث نداشته باشد و فقط از طرف قصه نویس مأموریت داشته باشد که حوادث را آنطور که دیده است و شخصیتهای داستان را همانطور که یافته است گزارش .کند در نوع نخستین از زاویه دید قصه نویس اول شخص داستان شخصاً در اعمال و اتفاقات و حوادث قصه شرکت میکند و حتی گاهی اول شخص خود قصه نویس است و دارد داستان اعترافی می‌نویسد. «بوف کور» از نقطه نظر روانی و مدیر مدرسه» از نظر اجتماعی قصه‌هایی هستند که در آنها اول شخص، مرکز تمام حوادث روانی و یا اجتماعی است از مقدار حساسیتی که هر دو ،نویسنده اولی از نظر روانی و دیگری از نظر اجتماعی در برابر حوادث نشان میدهند معلوم است که هر دو تا چه حد قصههای خود را با عینیت تمام لمس کرده اند. مثال را از هدایت میدهم: «نمیدانم تا نزدیک صبح چند بار از روی صورت او نقاشی کردم ولی هیچ کدام موافق میلم نمیشد هر چه میکشیدم پاره میکردم از این کار نه خسته میشدم و نه گذشتن زمان را حس میکردم که به تاریک روشن بود روشنایی کدری از پشت شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود من مشغول تصویری بودم نظرم از همه بهتر شده بود ولی چشمها؟ آن چشمهایی که به حال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش ناپذیری از من سر زده باشد، آن چشمها را نمیتوانستم روی کاغذ بیاورم یک مرتبه همه زندگی و یادبود آن چشمها از خاطرم محو شده بود. کوشش من بیهوده ،بود هر چه به صورت او نگاه میکردم نمیتوانستم حالت آن را به خاطر بیاورم - ناگهان دیدم در همین وقت گونه های او کم کم گل انداخت یک رنگ سرخ جگری که مثل رنگ گوشت جلو دکان قصابی بود جان گرفت و چشمهای بی اندازه باز و متعجب او - چشمهایی که همه فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنایی ناخوشی میدرخشید چشمهای بیمار سرزنش دهنده ،او خیلی آهسته باز و به صورت من نگاه کرد برای اولین بار بود که او متوجه من شد به من نگاه کرد و دوباره چشمهایش به هم رفت. قصه نویسی که در اول شخص داستان خود حلول کرده دنیای محیط خود را از طریق احساس و اندیشه و تخیل خود میبیند و بر تجربه و معرفت خود از اشیاء، آدمها و حوادث تکیه میکند؛ او میکوشد با استفاده از زاویه دید ،اعترافی روح و مغز خود را برملا کند تا حدی از سایر شخصیتهای داستان به عنوان وسیله استفاده می.کند مسؤولیت راوی داستان یعنی اول ،شخص در این است که او در برابر حوادث هرگز از خود بیطرفی نشان نمیدهد. او جانبدار قصه نویس است و در برابر او از خود تعهد نشان میدهد این تعهد اگر موقعیت های روانی مطرح باشند تعهدی خصوصی و روانی است. اگر موقعیت های اجتماعی در میان باشند، مسؤولیتی اجتماعی است. 📚قصه نویسی ✍رضا براهنی @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان: "صبح بی فجر" (بر اساس روایت حاج حسن ایرانی، رزمنده جنگ تحمیلی هشت‌ساله) نویسنده: سید هادی سعادتمند 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پس از سال‌ها زندگی مشترک، نگاه‌های همسرم را به‌خوبی می‌شناسم. چشمان متحیرش به من خیره شده است. ذهنم که درگیر است متوجه می‌شود. از او می‌خواهم آلبوم عکس‌های جنگ را برایم بیاورد. شاید علت این درخواست، هفته دفاع مقدس است که در تلویزیون به‌نوعی از سر تکلیف و خیلی سطحی و خالی از روایت‌های واقعی گرامی داشته می‌شود. همسرم آلبوم را بازکرده و با چشمانی نیمه‌مرطوب کنار بستر بیماری‌ام نشسته است. او تنها کسی بوده که در سال‌های تنهایی بعد از جنگ مرا همراهی کرده؛ مشاورم در تربیت فرزندان و دلیل موفقیت دختر و پسرم که حالا هر دو با تحصیلات عالی در مسیر زندگی موفق خود تلاش می‌کنند. نگاه او پر از تشویق به گفتن است، شاید فکر می‌کند بیان این خاطرات می‌تواند مرا از کابوس‌هایی که بخش همیشگی زندگی مشترک ما شده‌اند، رها کند. اما در سال‌های پس از جنگ هشت‌ساله، نه گوش شنوایی و نه چشمی که به دنبال جستجو واقعیت‌های جنگ باشد پیدا نکردم. همسرم، بهترین رفیق، پرستار، و عشق زندگی من است؛ کسی که باعث و انگیزه ادامه زندگی‌ام شده است. کسی که با حمایتش توانستم در برابر بیماری پنج‌ساله‌،  مقاوم بمانم، به او می‌گویم: بعضی اسم‌ها..عملیات فتح‌المبین، والفجر چهار... والفجر ده آخرین عملیاتی بود که در آن شرکت کردم، یادم هست. اما خیلی از جزئیات و اسامی دیگر در خاطرم نیست، به‌جز عملیات "کربلای ۴" آن عملیات برایم مثل کابوسی است که بعدازاین همه‌سال هنوز با من است. @shahrzade_dastan
و مهر که می‌شد نوشته زهرا منصوری
...ومهر که می شد نوشته زهرا منصوری شهرهای دیگر که نمی‌دانم مهرشان چگونه آغاز می شد اما در زادگاه من ساوه مهر واقعا عطر وبویی داشت. مدادها وخودکارهای عطری یادشان بخیر،همان مدادهای سوسمار نشان را می گویم که نوک فولادی داشتندوبراحتی نمی شکستند پاک کن های جوهری دورنگ، ترکیبی از آبی وقهوه ای وبعضا آبی ونارنجی ودر کنارشان پاک های عطری که خطوطی روی شان بود وانصافا تمیز پاک نمی کردند اما داشتنشان، نشان تفاخر بچه های ساده وبی ریای اواخر ده پنجاه وشصت بود وعموما،دو رنگ صورتی وبقول امروزی ها فسفری داشت. شعار پدراسمانیم، برای خرید خودکار بیک، مداد سوسمار نشان ،تراش فلزی وپاک کن جوهری والی ماشالله دفتر برای فرزندان محصلش بود والبته هرگز زحمت خرید بخود نمی داد اما عصاره اصلی خرید را به مادر می بخشید و این مادر بود که در اوج جنگ وشرایط اقتصادی آن روزگارعلاوه بر کارهای معمول خانه خرید نوشت افزارمان را،بطریق شگفت آوری تهیه ومدیریت می کرد. لباس فرم اجباری باب نبود وچقدرعالی که تحمیل معنایی نداشت فاصله طبقاتی اصلا احساس نمی شد هرگز ندیدم اتومبیل های لوکس وآخرین مدلی که در مقابل در آموزشگاه منتظرسوار کردن نازدانه ای باشند. تمامی بچه ها سر ساعت کیف بدست راهی مدارس می شدند ورسم دنبال هم رفتن ،نیکوترین یادگار آن دوران بود .بچه های محله های بالاتر در سرراهشان به درمنازل دوستانشان می رفتند ودراین مسیر پیمایی ،گل می گفتند وگل می شنیدند. اگر شیفت بعدازظهری بودند که قطعا لقمه ای ازغذای آن روز ناهار دوستان مهمان می شدند ومادر شیرازی تبار من ،ازآن دست مهمان نوازانی بود که حتما برای اینکه خودش را مدیون نکند لقمه ای با چاشنی، برای دوستانم می گرفت. شیرینی مهر با بوی رب گرفتن خانم ها واسفالت پشت بام ها برای افراد متمول وبوی کاهگل برای افراد کم بضاعت تماما در مهر خودی نشان می داد. مسیر مدرسه آنقدر غرق لذت حرف زدن بودیم که اصلا دوری مسافت را نمی فهمیدیم. دنیایی بود آن روزگار واقعا عطری داشت نمی‌دانم چرا دبگر شامه من آن رایحه دلاویز وروح بخش را احساس نمی کند؟ نمی دانم چرا آن تپش شیرین ودلفریب دیگر در قلبم احساس نمی شود؟و واقعا نمی‌دانم چرا مدرسه آرامش بخش وخاطره انگیز دیگر نیست؟ امروز دخترکان وپسرهای کوچکی میدیدم با گریه ویک دسته گل، دست در دست مادر با نفرت وترس وخشم راهی مدرسه می شدند دراین هنگام بخاطراوردم هرگز نسل من این صحنه های بی رنگ وبی پایه را ندبد که نشان از پیشرفت روانشناسی وهجوم‌ توصیه های لوس محورانه همین علم است. به مدرسه که می رسیدیم صفی وناظمی وسکوت وهیبتی حاکم بود. ازصدای گوشخراش بلندگوها خبری نبود بچه ها بادیدن اولیای مدرسه رنگشان می پرید خاصه اگر آن خط کش فلزی را می دیدند که دیگر نفسشان هم به شماره می افتاد. مراسم صبحگاه وبعد خواندن اسامی ورسم وایین کلاس بندی ودلهره جدا شدن از دوستان ودیدن معلم‌های جدید تمام صحنه های زیبای اول مهربود. تفاخر مدل ماشین پدر ومادر ،میزان تحصیلات،پوشش وکلاس کذایی امروزی ها جایی نداشت وچقدر عالی که نبود. نسکافه وپیتزا،خوراکی ها وتغذیه های ماورایی جایی،در کیفمان نداشت. لقمه ای نان وپنیر،میوه ای ویادش بخیر انارهای دانه کرده که داخل شیشه های خالی مربا ریخته می شد وتوصیه مادرها که شیشه را حتما دوباره بیاورید. وزنگ های تفریحمان،که واقعا شعفی زایدالوصف داشت.فریاد خنده ها که آسمان را می شکافت وتا عرش پرواز می کرد. گاهی دلم آن خنده هارا می خواهد همان تعارفات خوراکی های ساده گندم وشاهدانه،کشمش سایه خشک کرده مادر وترکیب آن با بادام وگردو وبچه ها که چقدر مهربانانه بهم تعارف می کردند. گرگم به هوا وقایم باشک ولیلی و،وسطی بازی آنقدر جذاب وشیرین بود که جای آن لذت های روح نواز را هیچ چیزی نمی گرفت. مدرسه عطر داشت ،کلاسها بوی طراوت وسرزندگی می‌داد، پنچره ها،نفس خرم پاییزرا به کلاس ها هدایت می کردند گچ های پلیکان با آن پوشش کاغذی سبزرنگ نشانی ازترسیم خرد واندیشه بر دستان معلم بود تابلوهای سبز کلاس نمادی از تجلی فرهنگ بر ذهن وروحمان بود. مهر دنیایی داشت وآموزش وپرورش که نه فرهنگ بود و فرهنگ. @shahrzade_dastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکایت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر، بار داشت و چهل بندهٔ خدمتکار. شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجرهٔ خویش در‌آورد. همه شب نیارمید از سخن‌های پریشان گفتن که: فلان اَنْبازم به ترکستان و فلان بِضاعت به هندوستان است و این قَبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان، ضَمین. گاه گفتی: خاطرِ اسکندریّه دارم که هوایی خوش است. باز گفتی: نه! که دریایِ مغرب مشوَّش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است. اگر آن کرده شود، بقیّتِ عمرِ خویش به گوشه بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگردِ پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولادِ هندی به حَلَب و آبگینهٔ حلبی به یَمَن و بُرْدِ یمانی به پارس و زآن‌پس ترکِ تجارت کنم و به دکّانی بنشینم. انصاف، از این ماخولیا چندان فرو‌گفت که بیش طاقتِ گفتنش نماند! گفت: ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آن‌ها که دیده‌ای و شنیده. گفتم: آن شنیدستی که در اَقْصایِ غُور بارْسالاری بیفتاد از ستور گفت: «چشمِ تنگِ دنیادوست را یا قناعت پُر کند یا خاکِ گور» گلستان سعدی @shahrzade_dastan