نور
فاطمه شریفی
خاطرات مدرسه
داستان
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چشمانم کاملاً باز نشده بودکه در کسری از ثانیه لب پنجره به نور خورشیدی که روی دیوار حیاط خودنمایی میکرد خیره ماندم، همیشه نور نشانه خوبی نیست! گاهی تورااز گذر زمانهای داشتهات آگاه میکندوبا کوله باری از حسرت تنهایت میگذارد،باز نمازم قضا شده بود.
همینطور که ناخن دستم را با دندانهایم ریش ریش میکردم طلبکارانه به سمت ساعت کوکی نگاهی انداختم، خواب مانده بود!مثل خودم.
به بیچاره چنان مشتی کوبیدم که تمام عقربههایش روی هم ریخت و دیگر آن ساعت قدیم نشد که نشد.
سراسیمه آماده شدم و بعد از دقایقی سر کلاس حاضر بودم .
همین رو کم داشتیم فیزیک!
معلم غد و عصا قورت دادهای که از ترس خراب شدن خط اتوی شلوارش قدمهایش از ۱۸ سانت بیشتر نمیشد، صدای تق تق کفشهای مشکی ورنی اش از بیرون کلاس شنیده میشد نزدیک و نزدیکتر که میشد مثل میخی بود که به مغزم میکوبید.
تا نشست روی صندلی هنوز حضور و غیاب نکرده بود که با صدایی بلند و نخراشیده گفت:
_ شایسته بیا تمرینها رو حل کن.
دفترم رابرداشتم و رفتم پای تخته همچنان که تخته را پاک میکردم چشمم به نور تابیده روی تخته افتاد این نور لعنتی، اینبار با ذرههای گچی پر شده بود که معلق در هوا میچرخیدند.
عجب! انگارنور قصه یار جمع میکرد.!
دوباره با یاد طلوع صبح آزارم داد!
تمرینها به سرعت حل شد، بادی به غبغب انداختم و برگشتم سمت معلم، اما نگاه عاقل اندر سفیه معلم که از پشت عینک ته استکانی اش واضح تر شده بود غرورم را شکست،طلبکارانه خودکار بیک را روی میز میکوبید.
_تموم نشد خانم؟
_این فصل رو که جلسه پیش تموم کردیم حواستون کجاست؟!
آخ آخ شرمنده خانوم من یادم نبود هفته پیش غیبت داشتم ولی میتونم جواب بدم.
_خب سریعتر بنویسید.
کتاب رو برداشتم و دنبال میگشتم.
_صفحه هفتاد وسه، فصل سوم، محاسبه سرعت نور!
نفس عمیقی کشیدم و به معلم خیره ماندم.
_نور!
_نمیتونی جواب بدی خانم محترم وقت کلاس رو نگیر.
نشستم روی نیمکتم زیر لب استغفار میگفتم آن هم با حرص، عذاب وجدان قضاشدن نمازم کم بود امروز داشتم با خاک یکسان میشدم آن هم با نور!
زنگ تفریح در حیاط حوصله هیچکس را نداشتم زهرا دختر تپل و مهربانی که چند سال بود با هم دوست و همراه بودیم کنارم نشست و ساندویچش را نصف کرد و به طرفم گرفت و در همان حین چنان گازی از لقمهاش گرفت که تقریباً در مرحله اول به فینال رسید و ساندویچش تمام شد.
با دهانی پر گفت:
_ اگه نخوری از گلوم پایین نمیره ها!
خندیدم:
_زهرا تو دوست خوب خودمی ممنون که هستی!
_باورم نمیشه به خاطر دو تا تمرین انقدر حالت گرفته بشه چقدر مگه مهمه پاشو دختر پاشو خودت رو جمع کن الان مینی بوس میرسه بریم کارگاه کامپیوتر حال وهوات عوض میشه.
عقب مینی بوس نشسته بودیم ناگزیر لبخندی مصنوعی روی لبم خشک شده بود همهمه بچهها به حدی رسید که خانم اسلامی( معلم کامپیوتر) به سر وقت مان آمد.
_چه خبرتونه خانوما انگار از زندان فرار کردید آهسته تر! اگر ادامه بدید مجبورم کارگاه را برای همیشه کنسل کنم!
زهرا بلند شد و گفت :خانوم شما مهربونتر از این حرفا بودینااا.
گوشه ی مانتوی زهرا را کشیدم وزیر لب گفتم: بشین زشته!
خانم اسلامی به سختی لبانش را جمع کرده بود تا خندهاش پنهانی بماند.
_شایسته و زهرا بلند شین شما بیاین جلو دخترای گلم هم کتابهاتون رو مرور کنید رسیدیم کارگاه امتحان عملی میگیریم.
_ آقای راننده، آقای راننده، کجا میرین جناب؟
_حرم خانم.
راننده برگه ی آدرس رو که بزرگ نوشته بودند حرم مطهر را بالا آورد!
حرم؟ نه آقا ما امروز کارگاه داشتیم!
راننده عصبانی، با آژانس تماس گرفت آقای رضایی، رو برگه من مقصد رو زدید حرم اینا میخواستن برن مدرسه دیگه چه کار کنم؟ حالا تو این ترافیک سر ظهر.
گوشی را قطع کرد.
_خانم دور بزنم؟
حالا همه بچهها ریخته بودند روی سر معلم، _خانم تو رو خدا
_خانم اجازه نمیشه بریم حرم_
زهرا گفت: خانم امام رضا طلبیدمون ها.
معلم مکثی کرد و زیر لب گفت:
نمیرسیم بریم کارگاه دیر شد آقا برین تو پارکینگ.
ماشین از صدای جیغ بچهها منفجر شد.
ورودی حرم آغوش پرمهر خدا رو با تمام وجود حس میکردم، نور همه جا تابید، تا به قلب من.
@shahrzade_dastan
https://eitaa.com/shahrzade_dastan/19329
قسمت اول باغبان را از این لینک بخوانید👆👆👆👆
باغبان
قسمت دوم
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
امروز هم دلت نمی آید بروی و در را ببندی ؛ مثل آن روز که محمد را در همان ورودی قبرستان داشکسن به خاک سپردند . همه آمدند ؛ و از آبگوشتی که عروسهایت به کمک زن همسایه پخته بودند ، خوردند و تسلیت گفتند و رفتند . مراسم مردانه هم بعد از نماز در مسجد شاه باغی برگزار بود که می گفتند پسرهایت هر کدام کنار یک لنگه درش سر در گریبان ایستاده بودند و تسلیت مردم را جواب می دادند " خدا رفتگان شما رو بیامرزه " " زحمت کشیدید " " بله مرد خوبی بود وافعا " " دستش سبز " راست می گفتند محمد سنگ هم می کاشت ، یک گیاهی از دل خاک بیرون می زد . " چقدر برای طبیعت زحمت کشید " و تو تنها شدی که یکی بغض کرده پرسید " شابی تو حالت خوبه دیگه ؟ " از آن سوالهای مسخره بود برای دلجویی کردن . آدم چطور می تواند وقتی عزیزترین کس اش را بعدِ پدرش که از دست داده حالش خوب باشد ! آن هم مردی که آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود . محمد در این دار دنیا جز بچه هایش کسی را نداشت ؛ و تو را ! حتی از همان جوانی اش ! خواستی در را ببندی و تنها باشی ؛ اما پاهایت نرفتند و دلت هم ! مطمئن هستی درِ دلت را هرگز نمی توانی ببندی ؛ می گویند بدجور مهربانی و دلسوز و بی توقع ! حتی وقتی نوه های دختری ات خانه را روی سرشان می گذراند دلش را نداری بهشان تشر بزنی ! غیر از خانه تو کجا را دارند برود ؟ این سر کوچه خانه تو هست و آن سرش خانه دخترت ! بچه ها تنبلی شان می آید برای آب خوردن از بعدِ بازی به خانه خودشان بروند . شیر آب را توی حوض خالی باز می کنند ، کمی خنک شد ؛ مشتشان را زیرش می گیرند و قلپ قلپ می خورند و تو به جایشان می گویی " احسان امام حسین ، لعنت بر یزید " بعد از رفتنشان نشسته خانه را جارو می زنی .سطل کوچکی گوشه اتاق گذاشته ای که آت و آشغالها را داخلش می ریزی . بالاخره یکی پیدا می شود که ببرد سطل زباله دم در خالی کند . امروز گذران عمرتو برای دیگران مهم شده است ؛ دیگر جوانترها به سراغت می آیند و البته نه هر کسی ! سوال پیچ ات می کنند :
《 میگم عزیز ، خونه تون از اول این جا بود ؟ 》
نوه ات هست و دختری ریز نقش به کنارش که می گوید اسمش " آینه " است . می خواهی اشکالاتشان را از مصاحبه کردنشان بگیری که از جای بدی برای گفتگو شروع کرده اند . اما توی ذوقشان نمی زنی .
《 پایان نامه تون هست ؟ 》
《 بله عزیز 》.
ادامه دارد
#باغبان
#قسمت_دوم
@shahrzade_dastan
زاویه دید اول شخص
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
موقعی که قصه نویس داستان خود را در اول شخص مینویسد معمولا دو حالت پیدا میشود. یکی اینکه اول شخص داستان خود را مرکز تمام حوادث میداند و بدین ترتیب تمام اتفاقاتی را که برایش رخ داده اند گزارش میکند و یا حوادث دیگر را بهانه کرده به تجزیه و تحلیل عمیق روانی خود دست میزند و یا به تنهایی در برابر بن بستی قرار میگیرد که اندیشه ها و اعمال ناشیاز وجود شخصیتهای ،دیگر آن را به وجود آورده اند. دیگر آنکه ممکن است اول شخص داستان چندان دخالتی در حوادث نداشته باشد و فقط از طرف قصه نویس مأموریت داشته باشد که حوادث را آنطور که دیده است و شخصیتهای داستان را همانطور که یافته است گزارش .کند در نوع نخستین از زاویه دید قصه نویس اول شخص داستان شخصاً در اعمال و اتفاقات و حوادث قصه شرکت میکند و حتی گاهی اول شخص خود قصه نویس است و دارد داستان اعترافی
مینویسد.
«بوف کور» از نقطه نظر روانی و مدیر مدرسه» از نظر اجتماعی قصههایی هستند که در آنها اول شخص، مرکز تمام حوادث روانی و یا اجتماعی است از مقدار حساسیتی که هر دو ،نویسنده اولی از نظر روانی و دیگری از نظر اجتماعی در برابر حوادث نشان میدهند معلوم است که هر دو تا چه حد قصههای خود را با عینیت تمام لمس کرده اند. مثال را از هدایت میدهم:
«نمیدانم تا نزدیک صبح چند بار از روی صورت او نقاشی کردم ولی هیچ کدام موافق میلم نمیشد هر چه میکشیدم پاره میکردم از این کار نه خسته میشدم و نه گذشتن زمان را حس میکردم که به تاریک روشن بود روشنایی کدری از پشت شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود من مشغول تصویری بودم نظرم از همه بهتر شده بود ولی چشمها؟ آن چشمهایی که به حال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزش ناپذیری از من سر زده باشد، آن چشمها را نمیتوانستم روی کاغذ بیاورم یک مرتبه همه زندگی و یادبود آن چشمها از خاطرم محو شده بود.
کوشش من بیهوده ،بود هر چه به صورت او نگاه میکردم نمیتوانستم حالت آن را به خاطر بیاورم - ناگهان دیدم در همین وقت گونه های او کم کم گل انداخت یک رنگ سرخ جگری که مثل رنگ گوشت جلو دکان قصابی بود جان گرفت و چشمهای بی اندازه باز و متعجب او - چشمهایی که همه فروغ زندگی در آن جمع شده بود و با روشنایی ناخوشی میدرخشید چشمهای بیمار سرزنش دهنده ،او خیلی آهسته باز و به صورت من نگاه کرد برای اولین بار بود که او متوجه من شد به من نگاه کرد و دوباره چشمهایش به هم رفت.
قصه نویسی که در اول شخص داستان خود حلول کرده دنیای محیط خود را از طریق احساس و اندیشه و تخیل خود میبیند و بر تجربه و معرفت خود از اشیاء، آدمها و حوادث تکیه میکند؛ او میکوشد با استفاده از زاویه دید ،اعترافی روح و مغز خود را برملا کند تا حدی از سایر شخصیتهای داستان به عنوان وسیله استفاده می.کند مسؤولیت راوی داستان یعنی اول ،شخص در این است که او در برابر حوادث هرگز از خود بیطرفی نشان نمیدهد. او جانبدار قصه نویس است و در برابر او از خود تعهد نشان میدهد این تعهد اگر موقعیت های روانی مطرح باشند تعهدی خصوصی و روانی است. اگر موقعیت های اجتماعی در میان باشند، مسؤولیتی اجتماعی است.
📚قصه نویسی
✍رضا براهنی
@shahrzade_dastan
داستان: "صبح بی فجر"
(بر اساس روایت حاج حسن ایرانی، رزمنده جنگ تحمیلی هشتساله)
نویسنده: سید هادی سعادتمند
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پس از سالها زندگی مشترک، نگاههای همسرم را بهخوبی میشناسم. چشمان متحیرش به من خیره شده است. ذهنم که درگیر است متوجه میشود. از او میخواهم آلبوم عکسهای جنگ را برایم بیاورد. شاید علت این درخواست، هفته دفاع مقدس است که در تلویزیون بهنوعی از سر تکلیف و خیلی سطحی و خالی از روایتهای واقعی گرامی داشته میشود.
همسرم آلبوم را بازکرده و با چشمانی نیمهمرطوب کنار بستر بیماریام نشسته است. او تنها کسی بوده که در سالهای تنهایی بعد از جنگ مرا همراهی کرده؛ مشاورم در تربیت فرزندان و دلیل موفقیت دختر و پسرم که حالا هر دو با تحصیلات عالی در مسیر زندگی موفق خود تلاش میکنند.
نگاه او پر از تشویق به گفتن است، شاید فکر میکند بیان این خاطرات میتواند مرا از کابوسهایی که بخش همیشگی زندگی مشترک ما شدهاند، رها کند. اما در سالهای پس از جنگ هشتساله، نه گوش شنوایی و نه چشمی که به دنبال جستجو واقعیتهای جنگ باشد پیدا نکردم. همسرم، بهترین رفیق، پرستار، و عشق زندگی من است؛ کسی که باعث و انگیزه ادامه زندگیام شده است. کسی که با حمایتش توانستم در برابر بیماری پنجساله، مقاوم بمانم، به او میگویم: بعضی اسمها..عملیات فتحالمبین، والفجر چهار...
والفجر ده آخرین عملیاتی بود که در آن شرکت کردم، یادم هست. اما خیلی از جزئیات و اسامی دیگر در خاطرم نیست، بهجز عملیات "کربلای ۴" آن عملیات برایم مثل کابوسی است که بعدازاین همهسال هنوز با من است.
@shahrzade_dastan