منظورش پسری بود که در آینده مرا میگرفت.
باسواد بود و دیپلم داشت .
" هنوز تو اون خونه میشینید ؟ "
پسر داشت آمار می گرفت.
معلوم بود زرنگ است. نکند از فردا دنبالم راه بیفتد...
چند نفر از دخترهای توی کلاس را دوست پسرهایشان می رساندند.
عمه به داد مادرم رسید
" چایی بردار "
" چشم "
مادر از توی کیف اش پولی مچاله در آورد و زیر بالش جهان گذاشت که گاهی زار کوتاهی میزد و زود خاموش می شد.
" نمی دونستم دکتر گفته چی بخوره چی نخوره ! ببخشید پول کمپوته "
" این چه کاریه ! "
" میگم زن دایی آدم تصدیق نداشته باشه نباید پشت رل بشینه "
مادرم سری به تایید تکان داد.
طوری بلند گفته بود که جهان زیر چشمی نگاهش کرد
. " مگه بلدی ماشین برونی ؟ "
غیر از آقام که جیپ اداره را میراند ندیده بودم کسی از فامیل ماشین براند.اما این ها دو تا دو تایش را داشتند .
وانت پیکان و نیسان قرمز که مال شوهر عمه ام بود و چند دانگ اتوبوس بنز را هم داشتند که سپرده بودند به دست راننده !
برای تاکسی هم اسم نوشته بودند . آمارشان را دیشب آقام وقتی به مادرم می گفت شنیدم .
لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت
" رفتنی می رسونمتون می بینید ! "
از دهانم در رفته بود و مادرم باز چپ چپ نگاهم کرد.
" خودمون میریم "
نمی دانم با خودم لج می کردم یا با مادرم ؛ اما هر چه بود کنجکاو بودم که پسر عمه می خواهد چه بگوید.
آن یکی ها لام تا کام حرف نمی زدند و فقط چای می خوردند و چشم به تلویزیون بلر داشتند . بعدها که آقام خرید اسمش را بلد شدم ؛ بلر بود.
" می مونید برای شام ! قاسم رو می فرستم دنبال داداش و بقیه بچه ها "
" خدا زیاد کنه "
" باجی من می برمشون "
پسرها به تقلید از آقام ؛ مادرشان را باجی صدا می زدند.
عمه لنگ لنگان تا دم در کوچه به بدرقه مان آمد .
دختر بی نمک اش جلوی خانه با یکی همسن و سال خودش خانه بازی می کرد. دستهایش کچی بود . انگار نه انگار که برایشان مهمان آمده است.
از کلاس پنجم رفتن به کوچه و بازی کردن برایم قدغن شده بود.
درشت تر از همسن و سالهایم بودم . مادرم تعارف کرد
" دور که نیست میرفتیم حالا ؛ بفرمایید خانیم باجی "
باز داشت خنده ام می گرفت!
یاد غیبت های مادرم و شاخ و شانه کشیدن عمه از دور به مادرم افتادم.
دور از جون کسی باید میمرد تا این ها با هم مهربان شوند .
پسر عمه مثل آکتورهای فیلم در سمت شاگرد را برایمان باز کرد.
" بفرمایید ؛ اگه جا تنگ بود می بخشید "
نیسان قرمز پدرش بود. مادرم که جثه ای نداشت
زودتر از مادرم می پرم داخل ! به سینه مخملی و داشبورد سرک می کشم .
پر از کاست خواننده های همین چند وقت پیش است که عکسشان را در قابشان می گذاشتند و اسم ترانه ها را هم فهرست می زدند
" بیشتر دست منه "
آقای ستار بود .چون خدیجه همکلاسی ام عاشق اش بود هیچ کس حق نداشت اسمش را بدون آقا تلفظ کند .هیچ کس هم حق نداشت دوستش داشته باشد. مسخره بازی بود که آن سرش ناپیدا ؛ بتی دندون سنجابی هم بود .
من دنبال گوگوش می گشتم .گلپا هم بود .لابد این یکی را شوهر عمه گوش می داد ...
🖊توران- قربانی صادق
#ادامه_دارد....
#قسمت_دوم
@shahrzade_dastan
شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته نوشته حنانی سمیعی #قسمت_اول 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#قسمت_دوم
صاعقه عشق
نوشته حنانه سمیعی
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
محیاجانم، عزیزم مواظب خودت و ماهانم باش.
-بهم بگو چیشده؟
-فقط شرمندتم .
-میام اونجا ببینم چیشده.ماهان و میزارم پیش مامان
-بهشون نگو،بگو میخوام برم خرید.
-باشه خودم بلدم.
(چند روز بعد)
-داراب دادخواه ملاقاتی داری سریع تر بیا.راه بیوفت.
-باشه
-سلام گلم
-سلام
-خوبی؟
-شبم
-یعنی چی؟
-دلم تاریکه ولی آرومم مثل ستارهها به مردم لبخند میزنم، نمیذارم بقیه حالمو بفهمن...
چقد شب بودم و کسی نفهمید.
قطره اشکی چکید
-قربون اشکات برم....همش تقصیر منه
نمیتونم پولشو جور کنم
پول نیاز داشتم واسه عمل ماهان
واسه شرکت
و....
مجبور شدم برم با اون حروم خور البرز
قمار کنم.
دفعه اول خوب بود و برنده شدم.
دفعه دوم باختم،خیلی بد باختم.
بهش گفتم پولشو میدم ولی بی شرف گوش نکرد و الان تا قرون آخرشو میخواد.
شرمندتم.
-فقط هیچی نگو....زندگیمو نابود کردی.
میدونی تهش چی میشه؟
گفتن تا پول جور نکنی همینجا میمونی
میدونی داره برات پاپوش درست میکنه؟
باید بی گناهیتوثابت کنی.
-درست میشه.
(محیا)
الان ۷ساله میگذره
داراب زندونه
ماهانم۱۷سالشه.
پول یه ذره.دو ذره نبود
تو این چندسال تونسته بودیم ۴۰۰میلیون جور کنیم هرروز بدهکاری ما زیاد میشد.
من تو خونه ها کار میکردم و خدمتکار بودم تا خرجی خودمون دربیاد.
مهم نبود برام فقط پسرم همه زندگیم بود.
•••مننمیدونمداستانزندگیمچطورتموم
میشه،
اماهیچکجایاینداستان
نخواهیخواند:
"منجازدم"
شماره ای که گرفته بودمو واردکردم.
یه بوق،دو بوق
بلاخره برداشت.
-الو...بفرمایید
-سلام البرز خان...من همسردارب دادخواه هستم.
-به به محیاخانوم...امرتون؟
-میخواستم باهاتون حرف بزنم.
-درباره داراب؟
-بله
-بیا کافه ای که بهت آدرسشو پیامک میکنم.
-باشه خدافظ
منتطر شدم بلاخره فرستاد.
-بفرمایید خانوم خوشگله فقط راس ساعت ۷اینجا باش.
کارامو انجام دادم ،از روی آدرس رفتم.
وارد کافه شدم،پشت میز نشسته بود.
روبه روش نشستم.
-سلام
-سلام بروماهت...چی میخوری؟
-هیچی میل ندارم.
-عه نمیشه که...قهوه سفارش میدم.
-بریم سر اصل مطلب...۷ساله داراب زندونه،نتونستیم پولو جور کنیم.
به زور و زحمت۴۰۰میلیون جورشده
الان اون ۵۰۰میلیون شمادو برابر شده.
زن ضعیفی نیستم.
ولی دلمم نمیخواد وضع همینجوری بمونه!
میخواستم ببینم میشه رضایت بدید داراب آزاد بشه.
-نه!اگه میخواستم این چندسالی که گذشت اینکارو میکردم،من پولمو میخوام.
ولی یه شرط داره اگه بخوای اینکارو کنم.
-چه شرطی؟
-اینکه از داراب طلاق بگیری و وقتی برگه شو من دیدم رضایت میدم بیاد بیرون.
-هان؟؟چرا میخوای ماروازهم جداکنی؟من داراب و دوس دارم،مابچه داریم.
من این شرط و قبول نمیکنم.
-خب قبول نکن،منم رضایت نمیدم.
-بااجازتون،من دیگه باید برم.
با حال خرابی اومدم بیرون،فایده نداشت
اصلا فکرشم نمیکردم این شرط و بزاره.
رسیدم خونه،ماهان سلامی کرد و برام چای اورد.
-سللا مامان گلم
خوبی؟
-اره عزیزم.
-مامان واسه تولد۱۸سالگیم چی میگیری؟
-هنوزخیلی مونده.
حالا بیا بشین فیلم ببینیم.
اصلا متوجه فیلم نشدم.
همش تو فکر و حرفای البرز بودم.
من نمیتونستم اینکارو بکنم.
یهو....
-مامان قلبم دردگرفته!
-الان میریم بیمارستان...نفس عمیق بکش.اسپری و بزن.
سریع رسیدیم بیمارستان
بستری شد،باید تحت نظرباشه.
-سلام دکتر...حالش چطوره؟
-اصلا خوب نیس...نمیدونم چی بگم.نیاز داره......
دکتر باهام حرف زد.
و اومدم توی حیاط
روی نیمکت نشستم.
تصمیم خودمو گرفتم،رفتم و تقاضای طلاق دادم.
رفتم ملاقات داراب.
-محیا میتونم بپرسم این چیه؟
-درخواست طلاق دادم.
-خب منم کور نیستم برای چی؟
-خسته شدم داراب،دیگه تنهایی نمیکشم.
خرجی ما به زور در میاد.
ماهان خبر داری بیمارستان بستریه؟
میدونی وضعش اصلاخوب نیس؟
نمیتونم بی تو زندگی کنم و این قصه پایان نداره و نمیتونیم پولشو جور کنیم.
[چیزی ازقرارم و صحبت هام با البرز نگفتم،و بهونه الکی اوردم واسه طلاق،دلم آتیش گرفت،قلبم تیرمیکشید ولی چاره نداشتم]
داراب ما دیگه به ته خط رسیدیم.
متاسفم دارم اینو میگم.
کاش....
کاش...
از جام بلند شدم و رفتم سمت درخروج.
دادزد:
-کاش چی؟؟؟هان؟؟
نرولعنتی،نرووووو،من بدون تو نمیتونم یه لحظه هم طاقت بیارم،میمیرم
میفهمی؟میمیرم.
-کاش از اول ندیده بودمت! داراب درک کن،تو یه زمانی آزاد بشی من بازم نیستم.میرم!
-باشه اینو میخوای طلاقت میدم ولی مهریه نمیدم.
ماهانم میخوام.
-باش قبول.
اومدم ییرون،گریه میکردم،من داراب و از جونم بیشتر میخواستم.
ولی بی فایده بود.
(دوماه بعد)
بلاخره داراب قبول کرد،وگفت من و طلاق میده.
امروز همه چی تموم میشه.
-داراب دادخواه آیا اجازه میدهید صیغه طلاق و بخونم؟
-بله
-خانوم محیامحتشم آیااجازه میدهیدصیغه طلاق و بخونم؟
-بله...بفرمایید
بلاخره تموم شد
قلبم مثل شیشه ای،ناگهان افتادو شکست ...:)
@shahrzade_dastan
برگه طلاق و بردم همون کافه واسه البرز
-آفرین !آفرین! خوشم اومد.
با برگه طلاق اومدی.
-حالا دیدی؟نابود شدن همه چیو دیدی؟
حالا رضایت بده گورتو گم کن.
-باشه! باشه! چرا وحشی شدی؟
باهم رفتیم کلانتری و اون رضایت داد.
قرار بود دوهفته دیگه آزاد بشه.
و من خوشحال بودم.
رفتم بیمارستان و پیش ماهان.
-مامان من میمیرم؟
-نه چرا بمیری؟
-آخه خیلی بد شده قلبم،خیلیییی!
-توتحت درمانی خوب میشی.
یه هفته دیگه میریم خونه
-هورااااااا....آخ جون.
(یه هفته بعد)
(داراب)
آزاد شدم...بعد این همه سال
چقدر همه جا تغییر کرده بود.
مستقیم رفتم بیمارستان پیش ماهان و محیا.
پسرم چقدر بزرگ شده بود
مردی شده واسه خودش.
کنارش نشستم و بیهوش بود.
محیانبودگمونم رفته خونه.
چشماشو باز کرد.
-سلام بابا تو اینجایی؟چجوری اومدی؟
-آزاد شدم خوشگلم چقدر بزرگ شدی!
بهتری؟
-آره قلبمو عمل کردن بابا.
-از بیمارستان مرخصی بزن بریم خونه.
دم خونه رسیدیم.
وارد که شدیم
-هووووووو،تولد تولد تولدت مبارک!
مبارک! مبارک! تولدت مبارک!
بیا شمعاروفوت کن تاصدسال زنده باشی.
مات و مبهوت
همه فامیل اونجابودن.
-چرا زحمت کشیدین.خیلییییی ذوق زده شدم.
-ماهان باباجان برو لباساتو عوض کن.
-چشم
رفتم اتاقم،لباسمو عوض کردم.
کتاب تستام مرتب شده
همه چی خوب
یه نامه رو تختم دیدم.
نشستم و بازش کردم
( به نام خدا )
پسرم،اگه این نامه رو میخونی یعنی همه چیز عالی انجام شده.یادته یه روز پرسیدی
برای تولدت چی کادو میخوای؟
ومن نمیدونستم چه جوابی بهت بدم!
من قلبمو بهت هدیه دادم.
ازش مراقبت کن و تولدت مبارک گل پسرم.
از بابات معذرت بخواه راه آزاد شدنش از دست البرز و رضایتش این بود که طلاق بگیرم.
بهش بگو از جونم بیشتر دوسش داشتم.
♡دوستدار تو مادرت محیا♡
بلند بلند گریه میکردم
-بابا....بابا
-چیشده چرا گریه میکنی؟
-من مامانمو میخوام.
-صدای قلبمو میشنوی؟این قلب مامانه
گفت دوست داره.
بیا اینو بخون.
بابا مامان تنهامون گذاشت ولی قلبش میزنه
-چی؟یاحسین.....محیاااااااااااا
<روزپنجشنبه>
-مامانی ببین کی اومده
ماهان پسرت
-مامان چقدر سیب زمینی سرخ کرده خوشمزه س
جقدر چایی با پولکی خوبه
بستنی توت فرنگی از همش بهتره
دیگه میتونم لازانیابخورم.
با بچه ها مسابقه بزارم.
بدو بدو کنم.
وای خیلی خوشبختم!
طعم هایی که نچشیده بودم وچشیدم.
خوشحالم به خاطر خوشبختی هام.
مامان فقط تو کم هستی.
هیچ چیز تو دنیابزرگتر ازقلب تو و عشقت نیس.
عه بابا داراب اومد!
-سلام ماهانم بیا ببین نتیجه کنکور اومده و توبی خبری!
-واااای چیشد بابا؟
-بهت تبریک میگم آقای دکتر
جراح و رتبه یک تجربی.
-بابا ،جون من راس میگی؟
مامان دیدی تونستم با تو ،که تو وجودمی تونستم دیدی؟؟؟
خداجون عاشقتم
-خب حالا برو که باید بریم دانشگاه بدووو
-باش زود بیا
-سلام خانومی...خوبی؟...دلت تنگ شده واسم؟
خیلی بی معرفتی کردی اونجوری عذابم دادی.
نمیدونی چی بهم گذشت.
تو خودتو فدای ماکردی!
من دوست دارم محیا.
دیوونتم لعنتی!
این روزا با خاطره ی خنده هات
گریه میکنم......
♫✿دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه
♫✿تویی كه عشقمو از نگاه من می خونی تویی كه تو تپش ترانه هام مهمونی
تویی كه همنفس هميشه ی آوازی تویی كه آخر قصه ی منو می دونی
♫✿آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره
اين ترانه تا هميشه تو رو ياد من مياره
♫✿کجایی ای که عمری در هوایت
نشستم زیر باران ها کجایی؟
♫✿اگر گم کرده ام خود را،مرا در گریه پیدا کن.
♫✿کجای این شب تاریک به روی ماه در بستی.
♫✿نه می گویی نه میدانم کجا هستم کجا رفتی؟
من آتش بودم ،اما تو به خاکستر نشستی.
♫✿نه میگویی،نه میدانم کجا ماندم،کجا هستی؟
(چندسال بعد)
من دکتر ماهان دادخواه
جراح قلب
فرزند داراب دادخواه
مادرم محیامحتشم
که جانم مال اوست
الان یکی از معروف ترین دکتر جراحم
و مدیون مادرم
پدرم هستم.
-بفرمایید داخل
عه بابا اومدی!
-سلام پسرم....بیا قابلتو نداره.
-بابا چرا زحمت کشیدی اتفاقا الان از عمل اومدم خسته و کوفته
بستنی میچسبه.
دوست دارم.
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ،برای هیچ ،بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی؟ مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
#چالش_هفته
#قسمت_دوم
@shahrzade_dastan
باغبان
قسمت دوم
نوشته توران قربانی صادق
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
امروز هم دلت نمی آید بروی و در را ببندی ؛ مثل آن روز که محمد را در همان ورودی قبرستان داشکسن به خاک سپردند . همه آمدند ؛ و از آبگوشتی که عروسهایت به کمک زن همسایه پخته بودند ، خوردند و تسلیت گفتند و رفتند . مراسم مردانه هم بعد از نماز در مسجد شاه باغی برگزار بود که می گفتند پسرهایت هر کدام کنار یک لنگه درش سر در گریبان ایستاده بودند و تسلیت مردم را جواب می دادند " خدا رفتگان شما رو بیامرزه " " زحمت کشیدید " " بله مرد خوبی بود وافعا " " دستش سبز " راست می گفتند محمد سنگ هم می کاشت ، یک گیاهی از دل خاک بیرون می زد . " چقدر برای طبیعت زحمت کشید " و تو تنها شدی که یکی بغض کرده پرسید " شابی تو حالت خوبه دیگه ؟ " از آن سوالهای مسخره بود برای دلجویی کردن . آدم چطور می تواند وقتی عزیزترین کس اش را بعدِ پدرش که از دست داده حالش خوب باشد ! آن هم مردی که آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود . محمد در این دار دنیا جز بچه هایش کسی را نداشت ؛ و تو را ! حتی از همان جوانی اش ! خواستی در را ببندی و تنها باشی ؛ اما پاهایت نرفتند و دلت هم ! مطمئن هستی درِ دلت را هرگز نمی توانی ببندی ؛ می گویند بدجور مهربانی و دلسوز و بی توقع ! حتی وقتی نوه های دختری ات خانه را روی سرشان می گذراند دلش را نداری بهشان تشر بزنی ! غیر از خانه تو کجا را دارند برود ؟ این سر کوچه خانه تو هست و آن سرش خانه دخترت ! بچه ها تنبلی شان می آید برای آب خوردن از بعدِ بازی به خانه خودشان بروند . شیر آب را توی حوض خالی باز می کنند ، کمی خنک شد ؛ مشتشان را زیرش می گیرند و قلپ قلپ می خورند و تو به جایشان می گویی " احسان امام حسین ، لعنت بر یزید " بعد از رفتنشان نشسته خانه را جارو می زنی .سطل کوچکی گوشه اتاق گذاشته ای که آت و آشغالها را داخلش می ریزی . بالاخره یکی پیدا می شود که ببرد سطل زباله دم در خالی کند . امروز گذران عمرتو برای دیگران مهم شده است ؛ دیگر جوانترها به سراغت می آیند و البته نه هر کسی ! سوال پیچ ات می کنند :
《 میگم عزیز ، خونه تون از اول این جا بود ؟ 》
نوه ات هست و دختری ریز نقش به کنارش که می گوید اسمش " آینه " است . می خواهی اشکالاتشان را از مصاحبه کردنشان بگیری که از جای بدی برای گفتگو شروع کرده اند . اما توی ذوقشان نمی زنی .
《 پایان نامه تون هست ؟ 》
《 بله عزیز 》.
ادامه دارد
#باغبان
#قسمت_دوم
@shahrzade_dastan