دیگر هیچ چیز با اهمیتی وجود ندارد۴.m4a
3.7M
دیگر هیچ چیز بااهمیتی وجود ندارد
نوشته مهدی ربی
قسمت آخر
@shahrzade_dastan
2023_02_01_11_29_28.mp3
6.45M
ویس آموزشی درباره تیپ و شخصیت در داستان
مدرس: فرحناز فروغیان
@shahrzade_dastan
🌺 دوستان شهرزادی شما میتوانید هر پیام و انتقاد و پیشنهادی دارید در این لینک بنویسید. من اینجا سر تا پاگوشم و منتظر پیامهای شما هستم👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16703359937164
@shahrzade_dastan
معرفی کتاب📚
قصههای من و ننه آغا
نوشته مظفر سالاری
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
پیرزن خندید وسرتکان داد. پیرمرد به او گفت: بی بی! اجازه می دی از پشت بوم شما بریم و یکیو از نورگیر بفرسیتیم پایین؟
- کار یاد دزد می دی؟
-شما که خوبی، شما که گلی، بگو چه کار کنیم.
بی بی انگار منتظر همین بود.
-توی درد می افتم. جواب بمون علی رو چی بدم؟ به درک! باید به فکر این خر بیچاره بود. اگه آب حوضم رو عوض کنین وحوض رو خوب بشورین، حرفی ندارم.
جمعیت که هیجان زده بودند، گفتند: اون با ما.
بی بی در خانه اش را باز کرد و راه پله را نشان داد. جمعیت خواست هجوم ببرد که پیرمرد جلوی در ایستاد و فریاد زد: فقط دونفر.
خودش دوتا از جوان های قوی را انتخاب کرد. جمعیت کوچه داد. پسر بچه پیش آمد وحلقه ای طناب، یک آفتابه آب و یک خربزه را به پیرمرد داد. او خربزه و افتابه را به من داد وگفت: وقتی درو باز کردم، به من بده.
به بی بی گفت: نذار کسی بیاد پشت بوم.
بی بی توی درگاه خانه اش ایستاد، عصایش را مثل شمشیر، رو به جمعیت بالا برد.
-هر کی جراتش قد فیله بیاد جلو!
🍀 ارسالی دوست عزیز شهرزادی: خانم کارگر
@shahrzade_dastan
#داستان_زندگی_من
#فرانک_انصاری
قسمت سوم
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
خواندن کتابهای مختلف باعث شده بود همیشه در درس انشاء نمره بیست بگیرم. برخلاف دیگران هیچ وقت از دیگران برای نوشتن انشاء کمک نگرفتم. بعد از چند ماه مطالعه کتابهای مرتبط به حوزه کودک و نوجوان دلم میخواست من هم شروع به نوشتن بکنم. احساسم را در مورد همه چیزهای دور و برم به حالت شعر توی دفتر سبز رنگ کوچکی مینوشتم. حس میکردم که دارم به جهان کتابهایی که میخوانم نزدیک میشوم. از همان وقت تصمیم گرفتم دو شغل داشته باشم و برای آن تلاش کنم. اول این که نویسنده بزرگی بشوم و دوم یک معلم خوب مثل پدر و عمویم برای شاگردانم باشم. اما هر بار با دیدن کوهی از ورقههای امتحانی دانش آموزان مقابل پدرم و عمویم در هر ماه، که مجبور بودند تصحیحشان کنند؛ شغل نویسندگی را ترجیح دادم. با خودم قول و قرار گذاشتم که یک روز حتما حتما به آرزویم یعنی شغل نویسندگی برسم. آن زمان دیدن یک نویسنده از نزدیک بزرگترین آرزویم بود...
ادامه دارد🍀
#داستان_زندگی_من
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
دستهای قلبم
با نگاهت می لرزد
وقتی که به چشمانم
زل میزنی !
آهنگِ صدایم
برایت موسیقیِ
آبهای جنوب را
می نوازد !
و طره آبشار موهایم
با هرمِ نفسهایت
همچون بادِ شمال
به هوای دلدادگی مان
می رقصد !
و آنگاه که نقشِ تو
بر پله های احساسم
به کنارم می نشیند
باور لبهای شرقی خورشید
به رویمان لبخند می زند !
نم نم مروارید
درخشانِ آسمان
در قاب چشمهایمان
حلقه می زند
تا دست در دست ابرهای
غربی ترین کوه عالم
چکه چکه عشق بباراند
من نقطه ی بودنت را
با دستهای قلبم می فشارم
جان باراااان.
شعر از #باران _ عظیمی
@shahrzade_dastan