شاعرانه
❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
بدون رویت تو
چنان زلال شود
آن کسی که تو را یک بار
فقط یک بار نگاه کند
که هیچگاه کسی جز تو را نبیند از پس آن
حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند .
یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدمهایش
بدون رؤیتِ تو
چشم گشوده باشند .
چگونه جهان به غربتِ ابدی
دوباره عادت خواهد کرد
اگر تو را نبیند…
رضا براهنی
@shahrzade_dastan
پایان داستان
قسمت سوم
❄❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
در رمان اضطراب نوشته دین کونتز چینا باید راهی پیدا کند تا شکنجهگران را بکشد و پیدا میکند.
در سکوت برهها کلاریس پیش لکتر میماند تا جلوی بوفالو بیل را بگیرد و میگیرد.
خوانندهها دوست دارند قهرمان با قاطعیت نیروهای مخالف را شکست دهد. اما البته لزومی ندارد همیشه این طور باشد.
مثال خوبی که میتوان در این زمینه زد، اقدام مدنی نوشته جاناتان هار است. این اثر داستان وکیلی به نام جن شلیکمان است. آب آشامیدنی شهری کوچک را در دو کارخانه بزرگ آلوده و مسموم کردهاند. همه دلمشغولی جن این است که عدالت را به نفع شهروندان یک شهر کوچک به کرسی بنشاند. اما طرف مقابل که پول هنگفتی دارد دست به هر کاری میزند تا او را چه از نظر شغلی و چه فردی از پا درآورد. آنها این کار را میکنند اما ما در آخر داستان برای او که این همه مدت قهرمانانه در زیر تفنگ مقاومت کرده است احساس احترام میکنیم.
ادامه دارد....
#پایان_داستان
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
دوستان شهرزادی چالش این هفته ادامه دادن این جمله داستانی است:
وقتی چشمش را باز کرد، نگاهش به مرد غول پیکری در مقابلش افتاد که به او زل زده بود...
دوستان برای شرکت در این چالش آن را ادامه بدهید و تبدیل به داستان بکنید و به آیدی زیر بفرستید👇
@Faran239
@shahrzade_dastan
دیگر هیچ چیز با اهمیتی وجود ندارد۴.m4a
3.7M
دیگر هیچ چیز بااهمیتی وجود ندارد
نوشته مهدی ربی
قسمت آخر
@shahrzade_dastan
2023_02_01_11_29_28.mp3
6.45M
ویس آموزشی درباره تیپ و شخصیت در داستان
مدرس: فرحناز فروغیان
@shahrzade_dastan
🌺 دوستان شهرزادی شما میتوانید هر پیام و انتقاد و پیشنهادی دارید در این لینک بنویسید. من اینجا سر تا پاگوشم و منتظر پیامهای شما هستم👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16703359937164
@shahrzade_dastan
معرفی کتاب📚
قصههای من و ننه آغا
نوشته مظفر سالاری
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
پیرزن خندید وسرتکان داد. پیرمرد به او گفت: بی بی! اجازه می دی از پشت بوم شما بریم و یکیو از نورگیر بفرسیتیم پایین؟
- کار یاد دزد می دی؟
-شما که خوبی، شما که گلی، بگو چه کار کنیم.
بی بی انگار منتظر همین بود.
-توی درد می افتم. جواب بمون علی رو چی بدم؟ به درک! باید به فکر این خر بیچاره بود. اگه آب حوضم رو عوض کنین وحوض رو خوب بشورین، حرفی ندارم.
جمعیت که هیجان زده بودند، گفتند: اون با ما.
بی بی در خانه اش را باز کرد و راه پله را نشان داد. جمعیت خواست هجوم ببرد که پیرمرد جلوی در ایستاد و فریاد زد: فقط دونفر.
خودش دوتا از جوان های قوی را انتخاب کرد. جمعیت کوچه داد. پسر بچه پیش آمد وحلقه ای طناب، یک آفتابه آب و یک خربزه را به پیرمرد داد. او خربزه و افتابه را به من داد وگفت: وقتی درو باز کردم، به من بده.
به بی بی گفت: نذار کسی بیاد پشت بوم.
بی بی توی درگاه خانه اش ایستاد، عصایش را مثل شمشیر، رو به جمعیت بالا برد.
-هر کی جراتش قد فیله بیاد جلو!
🍀 ارسالی دوست عزیز شهرزادی: خانم کارگر
@shahrzade_dastan
#داستان_زندگی_من
#فرانک_انصاری
قسمت سوم
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
خواندن کتابهای مختلف باعث شده بود همیشه در درس انشاء نمره بیست بگیرم. برخلاف دیگران هیچ وقت از دیگران برای نوشتن انشاء کمک نگرفتم. بعد از چند ماه مطالعه کتابهای مرتبط به حوزه کودک و نوجوان دلم میخواست من هم شروع به نوشتن بکنم. احساسم را در مورد همه چیزهای دور و برم به حالت شعر توی دفتر سبز رنگ کوچکی مینوشتم. حس میکردم که دارم به جهان کتابهایی که میخوانم نزدیک میشوم. از همان وقت تصمیم گرفتم دو شغل داشته باشم و برای آن تلاش کنم. اول این که نویسنده بزرگی بشوم و دوم یک معلم خوب مثل پدر و عمویم برای شاگردانم باشم. اما هر بار با دیدن کوهی از ورقههای امتحانی دانش آموزان مقابل پدرم و عمویم در هر ماه، که مجبور بودند تصحیحشان کنند؛ شغل نویسندگی را ترجیح دادم. با خودم قول و قرار گذاشتم که یک روز حتما حتما به آرزویم یعنی شغل نویسندگی برسم. آن زمان دیدن یک نویسنده از نزدیک بزرگترین آرزویم بود...
ادامه دارد🍀
#داستان_زندگی_من
#فرانک_انصاری
@shahrzade_dastan
دستهای قلبم
با نگاهت می لرزد
وقتی که به چشمانم
زل میزنی !
آهنگِ صدایم
برایت موسیقیِ
آبهای جنوب را
می نوازد !
و طره آبشار موهایم
با هرمِ نفسهایت
همچون بادِ شمال
به هوای دلدادگی مان
می رقصد !
و آنگاه که نقشِ تو
بر پله های احساسم
به کنارم می نشیند
باور لبهای شرقی خورشید
به رویمان لبخند می زند !
نم نم مروارید
درخشانِ آسمان
در قاب چشمهایمان
حلقه می زند
تا دست در دست ابرهای
غربی ترین کوه عالم
چکه چکه عشق بباراند
من نقطه ی بودنت را
با دستهای قلبم می فشارم
جان باراااان.
شعر از #باران _ عظیمی
@shahrzade_dastan
توصیف در داستان
قسمت اول
❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
توصیف را ارائه تصاویر ساکن از دنیای داستان دانستهاند. در توصیف ما با اتفاقی روبهرو نیستیم. آنچه که راوی از محیط داستان یا آدمهای داستان میبیند و به ما میگوید ببین یا آنها را با استفاده از صفتها برای ما وصف میکند. اینها توصیف است. در توصیف هیچ گونه حرکت یا گفتاری از محیط و فضای داستان نیست. فقط تصویری ساکن از محیط بیرونی یا حالت درونی آدمهاست.
به توصیفی از اولین بند کتاب اتحادیه ابلهان توجه کنید:
سرش که بسیار شبیه بادکنکی بزرگ به نظر میرسید، با کلاه شکاری سبز رنگی احاطه شده است. گوشهای بزرگ، موهایی پریشان و پشمهای زبری که از درون گوشهایش به هر دو سمت بیرون زده بودند از زیر روگوشیهای کلاه سبز رنگش کاملا به چشم میخوردند. درست مانند این که دو چراغ راهنما در حال چشمک زدن باشند. از زیر سبیل مشکی و پرپشتش لبهای غنچه شده و گوشتالویی دیده میشد. چروک کنج لبها و خورده چیپسهای گوجه فرنگی رها شده بر آن حکایت از نارضایتی داشت....
در اینجا ما توصیف چهره و ظاهر شخصیت داستان را میخوانیم. هنوز مقدمه داستان است و داستان شروع نشده و نویسنده میخواهد ما را با شخصیت داستانش آشنا کند.
در توصیف عمل داستانی و رشته کارهایی که شخصیت داستان جهت پیشبرد داستان انجام میدهد، وجود ندارد.
ادامه دارد...
#توصیف_در_داستان
@shahrzade_dastan
Voice 025.m4a
2.66M
داستان ترلان
نوشته فریبا وفی
اجرا مژده مهدوی
قسمت ۴۹
@shahrzade_dastan
شکسپیر.m4a
4.53M
معرفی ویلیام شکسپیر
اجرا: توران قربانی صادق
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته شریفه بازیار
❄❄❄❄❄❄❄❄⛄⛄⛄⛄⛄⛄⛄
مکافات
وقتی چشمش را باز کرد، نگاهش به مرد غول پیکری در مقابلش افتاد که به او زل زده بود. با ترس خودش را عقب کشید. لکنت زبان گرفته و به تته پته افتاد.
اطرافش را نگاه کرد خبری از خانواده اش نبود. همین طور که عقب عقب می رفت به چیزی خورد. بدون آن که سرش را برگرداند، آرام آرام آن را لمس کرد. گرم و نرم بود. مطمئن بود که خرس قهوه ای معروف جنگل باشد. به بن بست رسیده و دست هایش می لرزید. جرأت برگشتن به عقب را نداشت. صدای رعد و برق وحشتش را بیشتر کرد. بوی گل های سمی، در هوا پیچید. سردرد او با بوییدن آن بیشتر شد. از شدت ترس میخکوب شده بود. مرد غول پیکر مثل ابوالهول با ابروهای گره خورده چند قدمی به طرفش برداشت. به او خیره شد. قیافه اش آشنا به نظر می رسید. خوب که دقیق شد یادش آمد. کارگری پیر و لاغری بود که مدت ها قبل برای گرفتن حقش با او گلاویز شده و او را هل داد. سرش محکم به گوشه جدول خورد و در دم از دنیا رفت.
@shahrzade_dastan
نمی دانست چه طور حالا زنده شده و این قدر بزرگ و تنومند بود. مرد غول پیکر با خشم دستش را مشت کرد و بالا برد. می خواست روی سرش فرود آورد. مرد ناچار با وحشت به عقب برگشت. راه فرار نداشت. نفسش را حبس کرد و چشم هایش را بست.
صدای همسرش به گوش رسید: « کامی بیدلر شو، دیرت شد. جلسه داری ها! »
از جا پرید که اسیر پتوی پشمی و خزدارش شد.
نفس نفس می زد. از این که خواب دیده بود خوشحال شد. آن روز صدای ندا، زیباترین صدایی بود که بعد از سال ها زندگی مشترک، از همسرش شنیده بود. تصمیم گرفت به شرکت برود و دیه آن کارگر فقیر را به خانواده اش بدهد و حلالیت بگیرد.
شریفه بازیار( فاطمیرا)
@shahrzade_dastan