□ امید چونان پرنده ای است
که در روح آشیان دارد .
یکی از موضوعات انگیزشی که امروزه روانشناسان ما به آن پرداخت می کنند ؛ داشتن امید بین جوانان هست . برای داشتن امید راههای زیادی وجود دارد . یکی از آنها نوشتن برای امیدوار بودن است . می گویند " نوشتن نصف رفتن یک راه نرفته است " . حالا به جهت سفر- یا تحصیل - یا خرید چیزی برای زندگی مشترک - یا خود تشکیل خانواده ! یا هر چیز کوچکی که باشد . بهتر هست که اهداف خودمان را روی یک صفحه کاغذی بنویسیم . این یعنی امید داشته باشیم ؛ برنامه داشته باشیم ؛ برای اهداف متعالی که مد نظرمان هست . خیلی از بزرگان علم و ادب و هنر برای رسیدن به درجات عالی امیدوارانه خودشان ، اهداف خودشان را طبقه بندی کرده و می نویسند . برای مثال اولویت بندی می کنند که اول تحصیل باشد ؛ اولویت اول سفر باشد ؛ یا چه می دانم مطالعه فلان کتاب مفید باشد .
آنچه که هست داشتن امید برای رسیدن به آرزوهایمان هست . شاعر می فرماید :
- بگذار امیدهایت آینده تو را تشکیل دهند ؛ نه زخم هایت !
و در این باب حضرت علی (ع؟ می فرمایند :
- بزرگترین بلاها بریدن امید از رحمت خدای متعالی است .
دوستان عزیز ، بهترین امید ، بهترین آرزو و بهترین کسی که می تواند در این اهداف ما را یاری کند ؛
قطعا خدای متعال و پروردگار مهربانمان هست .
باسپاس
توران_ قربانی صادق
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته_قبل
نوشته هما ایران پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مستند صامت ماهی های آکواریومی
وسط تماشای بازی تیم مورد علاقه بابا، تلوزیون قطع شد، من و دادش بالا و پایین پریدیم و تیم خودمان را تشویق کردیم، بابا با صورتی که از شدت سرخی به سیاهی می زد، متکای یادگاری مادرش را، پرت کرد سمت تلوزیون چوبی مبلی قدیمی ارثیه پدرش.
جیلیلینگگگگ، خورده شیشه ها پخش شد میان پوست تخمه هایی که بابا تف کرده بود روی گل های قالی لاکی جهیزیه مامان.
مامان پیش بند آشپزی بسته نچ نچ کنان با جارو خاک انداز رسید، خورده شیشه و پوست تخمه ها را روفت توی خاک انداز و گفت
«_ فدای سرتون، قضا بلا بوده، دیگه واقعا زوارش در رفته بود، خدا رحمت کنه بابا بزرگو، ایشششاااالله باباتون ی جدیدشو می خره»
بابا موهای جو گندمی عرق کرده به پیشانی چسبیده اش را کنار زد، شقیقه هایش را مالید، با ابرو به تلوزیون شکسته اشاره کرد و بلند گفت:
«_برگشتم اینجا نباشه»
انگشت اشاره اش را سمت ما گرفت و داد زد «کارتون به جایی رسیده که تیم منو مسخره می کنید، حالا حالا هام از خریدن تلوزیون خبری نیست» و بیرون رفت.
صدای کوبیدن در کوچه به هم که بلند شد نفس راحتی کشیدم ، دست هایم را به هم کوفتم و گفتم:
«_آخیش، تشویق تیممون نقشه خوبی بود مامان خانم، بلاخره از دست این تلوزیون قراضه راحت شدیم، برادرم دوید سمت تلوزیون و گفت:
«_ د، چرا واسادی بر و بر منو نگاه می کنی آبجی، بدو بدو اون کیف ابزار بابا رو بردار بیار دیگه » و خم شد و توی جعبه تلوزیون را دید زد.
@shahrzade_dastan
شب که بابا برگشت من و مامان و داداش جلوی تلوزیونی که مستند ماهی های آکواریمی صامت را نشان می داد مشغول خوردن شام بودیم.
بابا با دیدن تلوزیون آکواریم شده به ان خیره شد بعد نم چشم هایش را گرفت و پقی زد زیر خنده و گفت:
«_ به به، دستمریزاد به همتون که تنها ارثیه بابا بزرگ رو دور ننداختین، کور از خدا چی می خواد، کمد پایه داری که قرار بود برا ماهیاتون بخرم، جایزه این کارتون هم آخرین مدل تلوزیون توپ توی بازار»
مامان ریز خندید، من و داداشم بالا و پایین پریدیم و داد زدیم
«_هووووووررررررااااا»
@shahrzade_dastan
همه پلهای بدون تو ۳.m4a
7.45M
همه پلهای بدون تو🌉
نوشته و اجرا فرانک انصاری
قسمت سوم
🌹این داستان درباره آزادسازی خرمشهر است و سال قبل یکی از برگزیدگان جشنواره ملی و داستانی یوسف شده بود. داستان پاورقی دارد که به هنگام خوانش پاورقی هم خوانده شده است.
ادامه دارد
#سوم_خرداد
#خرمشهر
#دفاع_مقدس
#داستان_کوتاه
@shahrzade_dastan
#چالش_هفته
نوشته علیرضا نادری فام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با دلخوری و ناراحتی از خانه زدم بیرون. با پدرم بحث کردم. دیگر به سیم آخر زده بودم. آخر مگر می شود بعد این همه سختی و تلاش مدرک لیسانس رو بگیری و بیکار باشی. فقط بخاطر اینکه وضعیت مالی پدرم خوب نبود. نفهمیدم چه وقت به ایستگاه مترو رسیدم. از پله برقی پایین رفتم. چند لحظه روی صندلی نشستم تا قطار بیاید. ایستگاه شلوغ بود. پدر و پسری نظرم را به خودشان جلب کردند. پدر میان سال بود و پسرش سندرم دان داشت. خیلی بهم وابسته بودند. پسر دستش را دور گردن پدرش حلقه کرده بود و دائم او را می بوسید. یک لحظه از خودم خجالت کشیدم. از جا برخاستم و کمی قدم زدم. قطار آمد. اما من شوق سوار شدن را نداشتم. مستأصل شده بودم. از پله ها آرام آرام بالا رفتم. در بین راه روی دیواری بزرگ نوشته شده بود دل بکن. یک لحظه همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت. به خودم گفتم: دنیا ارزش این رو داشت که تو با پدرت بحت کنی و دلش را برنجانی؟
شرمنده بودم و پشیمان. به طرف خانه به راه افتادم. به درب خانه که رسیدم مکث کردم. شیطان داشت وسوسه ام میکرد که برگردم. اما لعنتی به او فرستادم و زنگ زدم.درب باز شد و وارد حیاط شدم. پدرم نشسته بود لبه ی حوض. به طرفش رفتم و نشستم تا پاهایش را ببوسم. اما پدرم مرا از جا بلند کرد. دستش را بوسیدم و گفتم: پدر من اشتباه کردم. من را ببخش و حلال کنید.
@shahrzade_dastan
پدرم مرا در اغوش کشید و گفت: مگر چه شده؟ پسرم چیزی نیست ما مثل دوتا مرد اختلاط کردیم. من از خجالت گریه می کردم و پدرم با بوسه هایش سعی در آرام کردن من داشت.
چند روز بعد با اطلاع یکی از دوستانم در یک شرکت تبلیغاتی مشغول بکار شدم و این اتفاق را از دل بزرگ پدرم که مرا بخشیده بود می دیدم.
@shahrzade_dastan
تناقض شخصیت در داستان و رمان
قسمت اول
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اگر قهرمان یا شخصیت پلید همیشه قهرمان یا پلید باشد، خواننده اعمال او را پیش بینی میکند و داستان ملال آور میشود. شخصیتهایی که مشکلی ندارند گیرا نیستند. به علاوه مطلق کردن شخصیت ها آن ها را یک بعدی و ساده میکند. اما با ایجاد تناقض در شخصیتها میتوان شخصیت هایی پیچیده ارائه داد. طوری که خواننده نتواند اعمال آنها را پیش بینی کند. حتی چنین شخصیتهایی میتوانند خواننده را غافلگیر کنند.
در وجود قهرمانان باید رگههایی از شرارت و در وجود شخصیت پلید نیز رگههایی از نیک سیرتی باشد. البته نه به دلیل این که مذهب و اخلاق میگویند که شخصیت مطلقا خوب یا بد وجود ندارد بلکه به این دلیل که نویسنده باید شخصیتی پیچیده خلق کند.
ادامه دارد
📚درسهایی درباره داستان نویسی
🖋لئونارد ببشاب
@shahrzade_dsstan
یک قاچ کتاب📚📚📚
_ارزشش را دارد از درخت انجیر بالا برویم تا شاید بتوانیم انجیری بچینیم. این کار، بهتر از این است که زیر سایهاش دراز بکشیم و منتظر افتادن میوه بمانیم. در هر حال، باید به استقبال خطر رفت...!
📚 دخمه
🖋ژوزه_ساراماگو
@shahrzade_dastan
زندان جای پَر گشودنِ کودکان نیست
🥀🥀🥀🥀
من شاهد غم بودهام شادی نبودم
جز بودنِ ویرانه آبادی نبودم
محکوم هستم تا که در زندان بمیرم
در بَند به فکر یک دَم آزادی نبودم
با هر که لبخند میزند من گریه کردم
اصلا شبیه مردم عادی نبودهام
هرشب لباس کهنهای را خواب دیدم
هرگز به فکر رخت دامادی نبودم
الهه_نودهی
#زندانواسارت
#مظلومیتکودکانکار