دوستان شهرزادی از دیروز داستان دنبالهدار بوسه بر کلون را شروع کردیم. هر روز ساعت یازده میتوانید ادامه این داستان زیبا را در این کانال بخوانید.👇
داستان بوسه بر کلون
نوشته توران قربانی صادق
قسمت دوم
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#بوسه_بر_کلون ۲
یک سینی چایی دم نکشیده به قول مادرم شبیه شربت عاشورا ریختم.
و با دستهایی لرزان به پذیرایی برگشتم.
" کجا باهاتون حرف داشتم "
دلم می خواست بمانم ولی نمی شد.
سینی را با سر و صدا روی قالی طبیعی گذاشتم که هر کس خواست خودش بردارد.
کف اتاق کیپ تا کیپ فرش بود و آدم کیف می کرد وقتی رویش پا می گذاشت.
مادرم چپ چپ نگاهم کرد.
لابد گرمای دست پسر عمه لپ هایم را آنقدر سرخ کرده بود که تابلو شده بودم .
چند لحظه بعد آمد و جایی نشست که مرا خوب ببیند.
یقه پیراهنش دو سه دگمه باز بود . شلوار جگری دم پا پوشیده بود با کمر بندی که سگک اش نصف کف دست بود و برق میزد .
هنوز رنگ و بوی رژیم قبلی در پوشش مردم باقی بود.
حتی چند نفر از معلمهایمان با کت و دامن سر کلاس می آمدند.
خودم برای دادن تجدیدی با شلوار لی و بلوز آستین کوتاه به مدرسه رفتم که حرص خانم ناظم در آمد.
اول با دست اشاره کرد و بعد چنان چشم غره ای رفت که خجالت کشیدم .
حالا هم پسر عمه برای مادرم زبان می ریخت .
از بی ملاحظه کاری جهان و دوستانش می گفت.
مادرم یک نگاه به او و یک نگاه به من می کرد .احساس می کردم که نمی خواهد جلوی روی خواهر شوهر خوار و ذلیل اش کنم.
هر چند مادر بزرگم به زن کولی که طالع ام را دید گفت
" لابد عروس عمه اش میشه "
زن کولی نخ قیطانی به انگشت اشاره ام می بست و چشم در چشمم طالع ام را می دید.
" خودش دوره ولی از فامیلهای نزدیکتون هست ! بخت اش همینو میگه.
@shahrzade_dastan
منظورش پسری بود که در آینده مرا میگرفت.
باسواد بود و دیپلم داشت .
" هنوز تو اون خونه میشینید ؟ "
پسر داشت آمار می گرفت.
معلوم بود زرنگ است. نکند از فردا دنبالم راه بیفتد...
چند نفر از دخترهای توی کلاس را دوست پسرهایشان می رساندند.
عمه به داد مادرم رسید
" چایی بردار "
" چشم "
مادر از توی کیف اش پولی مچاله در آورد و زیر بالش جهان گذاشت که گاهی زار کوتاهی میزد و زود خاموش می شد.
" نمی دونستم دکتر گفته چی بخوره چی نخوره ! ببخشید پول کمپوته "
" این چه کاریه ! "
" میگم زن دایی آدم تصدیق نداشته باشه نباید پشت رل بشینه "
مادرم سری به تایید تکان داد.
طوری بلند گفته بود که جهان زیر چشمی نگاهش کرد
. " مگه بلدی ماشین برونی ؟ "
غیر از آقام که جیپ اداره را میراند ندیده بودم کسی از فامیل ماشین براند.اما این ها دو تا دو تایش را داشتند .
وانت پیکان و نیسان قرمز که مال شوهر عمه ام بود و چند دانگ اتوبوس بنز را هم داشتند که سپرده بودند به دست راننده !
برای تاکسی هم اسم نوشته بودند . آمارشان را دیشب آقام وقتی به مادرم می گفت شنیدم .
لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت
" رفتنی می رسونمتون می بینید ! "
از دهانم در رفته بود و مادرم باز چپ چپ نگاهم کرد.
" خودمون میریم "
نمی دانم با خودم لج می کردم یا با مادرم ؛ اما هر چه بود کنجکاو بودم که پسر عمه می خواهد چه بگوید.
آن یکی ها لام تا کام حرف نمی زدند و فقط چای می خوردند و چشم به تلویزیون بلر داشتند . بعدها که آقام خرید اسمش را بلد شدم ؛ بلر بود.
" می مونید برای شام ! قاسم رو می فرستم دنبال داداش و بقیه بچه ها "
" خدا زیاد کنه "
" باجی من می برمشون "
پسرها به تقلید از آقام ؛ مادرشان را باجی صدا می زدند.
عمه لنگ لنگان تا دم در کوچه به بدرقه مان آمد .
دختر بی نمک اش جلوی خانه با یکی همسن و سال خودش خانه بازی می کرد. دستهایش کچی بود . انگار نه انگار که برایشان مهمان آمده است.
از کلاس پنجم رفتن به کوچه و بازی کردن برایم قدغن شده بود.
درشت تر از همسن و سالهایم بودم . مادرم تعارف کرد
" دور که نیست میرفتیم حالا ؛ بفرمایید خانیم باجی "
باز داشت خنده ام می گرفت!
یاد غیبت های مادرم و شاخ و شانه کشیدن عمه از دور به مادرم افتادم.
دور از جون کسی باید میمرد تا این ها با هم مهربان شوند .
پسر عمه مثل آکتورهای فیلم در سمت شاگرد را برایمان باز کرد.
" بفرمایید ؛ اگه جا تنگ بود می بخشید "
نیسان قرمز پدرش بود. مادرم که جثه ای نداشت
زودتر از مادرم می پرم داخل ! به سینه مخملی و داشبورد سرک می کشم .
پر از کاست خواننده های همین چند وقت پیش است که عکسشان را در قابشان می گذاشتند و اسم ترانه ها را هم فهرست می زدند
" بیشتر دست منه "
آقای ستار بود .چون خدیجه همکلاسی ام عاشق اش بود هیچ کس حق نداشت اسمش را بدون آقا تلفظ کند .هیچ کس هم حق نداشت دوستش داشته باشد. مسخره بازی بود که آن سرش ناپیدا ؛ بتی دندون سنجابی هم بود .
من دنبال گوگوش می گشتم .گلپا هم بود .لابد این یکی را شوهر عمه گوش می داد ...
🖊توران- قربانی صادق
#ادامه_دارد....
#قسمت_دوم
@shahrzade_dastan
سال مار
نوشته فرانک انصاری
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مردهاش را انداخته بودند جلو در خانهمان. ننه دستهای آردیاش را روی سرش کوبید و گفت:
- «خونه خراب شدم» !
رنگ و رویمان پرید. زبان مار بیرون مانده بود وبا چشمهای سیاهش به ما نگاه میکرد. خبر خیلی زود به گوش همه رسید. همه از راه میرسیدند، سرهایشان را تکان میدادند. ننه به دیوار تکیه داد:
-«خدا به خیر کنه» !
هیچ کس نمیدانست چه کسی آن مار را کشته است. یعنی سرمان گرم شده بود به مارهایی که بعد از آن آمدند. مارها از در و پنجره، دیوار و سقف و تنور و حتی از توی اتاقهایمان سر درآوردند. مارهای خوش خط و خال مقابل نور خورشید وول میخوردند و به این طرف و آن طرف میخزیدند. به ما که میرسیدند، دور خود چنبره میزدند و زبانشان را بیرون میآوردند و زل میزدند به ما. به چشمهایشان که نگاه میکردیم، موهایمان از ترس سیخ میایستاد. هر کجا هم که میخواستیم برویم، جلوتر از ما همان جا بودند. از لای رختخواب گرفته تا داخل چاه آبمان !
ننه میگفت:«این ها برای زهرچشم گرفتن از ما آمدهاند. ای کاش این طوری نمیشد» .
اهالی روستا یکی یکی از روستا رفتند. از آن به بعد شبها خواب به چشمهایم نمیآمد. چشمهایم را که میبستم، صدای فش فششان را میشنیدم که از لای چوبهای سقف آویزان شده بودند و من را نگاه میکردند .
اولین بار توی خانه ما پیدایشان شد. وقتی که داشتیم با بچهها توی حیاط بازی میکردیم؛ آن را دیدیم. تا آن وقت حتی یک بار هم ندیده بودیم. مار دراز و زرد بود و خطهای درشتی داشت. روی زمین چنبره میزد، میچرخید و میخزید و میرفت.
@shahrzade_dastan
گاهی هم سرش را بالا میگرفت و با آن چشمهای سیاهش نگاهمان میکرد. بدو بدو رفتیم و مار را نشان ننه دادیم. ننه تا مار را دید گفت: «کارش نداشته باشید.این مارخوش یمنه ونگهبان خونه مونه» !
بعد از آن خوش شانس بودن مار افتاد توی دهن اهالی روستا. اوایل ما بچهها تا او را میدیدیم، از ترس قایم میشدیم و زیرچشمی به حرکت مار نگاه میکردیم. انگار نه انگار که چند روز پیش از دیوار راست بالا میرفتیم و حالا ...
بعد از آمدن مار توی خانهمان همه چیز عوض شد. شیر گوسفندهایمان زیاد و رنگ گندمهایمان زردترشد.حتی فطیرهایی[1] را که ننه میپخت، زود تمام میشد و روی دستش نمیماند. کسانی که از جاده میگذشتند یا برای گردش به روستا میآمدند؛همهی فطیرها را میخریدند.
رفته رفته هر کار خوب و خوشی که توی روستایمان اتفاق میافتاد؛ به پای خوش قدمی مار نوشته میشد. از آمدن برق به روستا و ازدواج رفتن دختران و داماد شدن پسران روستا. به خاطر همین بود که ننه زود به زود زنان روستا را خبر میکرد و با هم برنج و عدس پاک میکردند. بعد آنها را توی دیگهای مسی میپخت و با آرد و آب خمیر اوماج[2] درست میکرد. مار زرد سرش را بلند میکرد و نگاهی به ما میانداخت. ما کاسهها را در مجمعهی مسی گذاشته برای همسایهها میبردیم.
دیدن آن مار برای ما آنقدر عادی شده بود که حیوانات دیگر. زنان یا دختران دم بخت آن چنان با احترام با او برخورد میکردند؛ که کم مانده بود موشهای روستا را دو دستی تقدیمش کنند!
سر و کلهی مار حتی توی خوابهایمان هم پیدا شد. یک شب توی خواب دیدم مار توی زیر زمین خانه مان روی کوهی از طلا نشسته و نگهبانی میدهد. صبح که از خواب بلند شدم، سوراخ سنبههای خانه را گشتم اما خبری از طلا نبود. به جای طلا مردهی مار را پیدا کردم.
همه راهی خانهی کدخدا شدیم. کدخدا سرش را تکان داد و به تسبیح توی دستش خیره شد و گفت:
-«اگه مارهای دیگر اومدند؛ ما هم مارگیر میآریم» .
اسمش یوسف مارگیر بود. کلاه شاپو روی سرش بود و کیسه گونی زیر بغل داشت وچوبی در دست. با چشمهای بر آمدهاش به لاشهی مار نگاه کرد. بعد چوبش را جلو برده، از گلوی مار گرفت و با یک حرکت توی کیسه انداخت.
ما توی کوچه ایستاده بودیم و تماشایش میکردیم. عمو یوسف وقتی داشت از خانهی ما می رفت، کیسه ی او پر از مار بود. دل ننه راضی نشد. شبها عوض خواب مینشست و چپق میکشید. من هم توی دود سیگار خوابهای درهم برهم میدیدم.
روزی یکی از گوسفندهایمان را دیدم که روی زمین دمر افتاده بود. مگسها دور و برش میپلکیدند. ننه وقتی زخم روی تنش را دید گفت:
-«مار زده» !
بعد از آمدن عمویوسف،دوباره خانهمان پر از مار شد. گلولهی قربان پسر کدخدا موقع شکار بلدرچین، به یکی از مارها خورد. صبح روز بعد جنازهی قربان را توی رختخوابش بردند. یک جای سالم هم توی بدنش نمانده بود. زن کدخدا دیوانه شد وشروع کرد به خندیدن و کندن دستههای پونه از مزرعه شان. او پونهها را توی حیاط خانه شان پخش کرد. هرقدر که بوی پونه توی روستا پخش میشد؛ اما از شمار مارهای روستایمان کم نمیشد.
بعد از هفتم قربان، کدخدا بارو بندیلش را برداشت و راهی شهر شد. پشت سرش هم بچههایش. خانهها از آدم خالی میشد واز مارها پر.
@shahrzade_dastan
شبها موقع خواب به جای صدای پارس سگها، صدای فش فش مارها میآمد. آ ن وقت ترسی توی دلهایمان میریخت که نمیتوانستیم بخوابیم.من حتی روزها آدمها و شاخهی درختان را هم شبیه مار میدیدم. ننه بالای سرم مینشست به کشیدن چپق. یک بارگفت:
- «اگه اوضاع خوب بشه، دوباره آش اوماج میپزم وبین اهالی پخش میکنم» .
حالا ما بالای تپه ایستاده و به روستا نگاه میکنیم. هزاران مار از لای پنجرههای خانهمان سرک میکشند. شاید هم آنها دارند ما را مثل مسافری که راهی سفر است، بدرقه میکنند.
#فرانک_انصاری
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
[1] - نوعی نان محلی
[2] - نوعی آش محلی که با حبوبات و اویشن و نوعی رشته که از ساییدن آرد خیس شده درست می شود .
@shahrzade_dastan
یک قاچ کتاب📚📚📚
اولین بار پس از دریافت نامه ی آنی، واقعا از فکر دیدن دوباره اش خوشحالم. در این شش سال چه می کرده است؟ آیا وقتی چشمانمان باز به یکدیگر بیفتد، دستپاچه می شویم؟ آنی نمی داند دستپاچه شدن یعنی چه. طوری مرا خواهد پذیرفت که گویی همین دیروز از پیشش رفته بودم. ای کاش مثل احمق ها رفتار نکنم، و از همان اول کفرش را درنیاورم. باید یادم باشد از راه که می رسم، دستم را به طرفش دراز نکنم؛ از این کار متنفر است.
📚«تهوع»
✍ ژان پل سارتر
@shahrzade_dastan
دوستان هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بخش آموزشی داریم. پس ساعت چهار یادتون نره😍😎
گفتگو در داستان
شیوهی خلق یک دیالوگ خوب
قسمت دوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
دیالوگی خوب است که گزارشی نباشد و احساسات شخصی که صحبت میکند در آن لحاظ شده باشد. گفتگو باید پیشبرنده داستان باشد.
معمولا نویسندگان از دو شیوه نگارشی توامان در نوشتن دیالوگ استفاده میکنند.
(فعل نقل + دو نقطه: و گیومه باز + دیالوگ + علامت نگارشی متناسب با دیالوگ + گیومه بسته)
و
یا خط تیره_
استفاده از خط تیره در نوشتن گفتگو مرسوم و جا افتاده تر است. اما باید به جا استفاده شود. در داستانی که بیش از دو نفر با هم حرف میزنند استفاده از این روش حتی اگر خواننده حدس بزند چه کسی حرف میزند درست نیست. معمولا در گفتگوی دو نفره اولین دیالوگ هر شخصیت را با خط تیره آغاز نمیکنند تا خواننده متوجه بشود که چه کسی شروع کننده صحبت است. مگر آنکه به دلیل اتفاقات رخ داده یا فضای داستان این موضوع برای خواننده روشن باشد.
به دیالوگهای زیر توجه کنید:
پیرزن دور دهانش را با گوشه چادرقدش پاک کرد: ننه من دیگه آفتاب لب بودم. بزار برات بگردم یه دختر خوب پیدا کنم و تو رو سر و سامون بدم. همین دختر همسایه جدیدمون مهتاب خیلی دختر خوبیه.هزار الله اکبر مثل ماه میمونه. چی میگی برم خواستگاریش؟
پرویز چشم گرداند به سقف خانه که طبقه برداشته بود. نفسش را پوفی بیرون داد: ننه باید یه اوستا بیارم این سقف رو درست کنه که وسط زمستون رو سرمون خراب نشه.
@shahrzade_dastan