eitaa logo
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
74 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
@Yazinb69armaghan اینجامحفل آسمانی شهیدیست که در سالروز تولدخودوهمزمان با ایام فاطمیه در۳فروردین۱۳۹۴درعراق به شهادت رسید. 👇🌹👇 #جهت_تبادل @ahmadmakiyan14 #یازهرا‌...🌹 #کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری🌷🕊 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
: زن در اسلام، زنده؛ سازنده؛ و رزمنده است؛ بہ شرطی کہ لباس رزمش، لباس عفتش باشد. ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت هفتم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 چشمم به آسمان راه آهن بود. آتش و دود سیاه و غلیظ آنجا را گرفته بود. اکثر اقوام و خانواده خواهرم راه آهن بودند. آرام و قرار نداشتم. بچه را گذاشتم بغل مادرش و دویدم سمت راه اهن. هر کس به طرفی می رفت و توی سر خودش می زد. نرسیده به میدان راه آهن، بچه های بسیج راه را بسته بودند. گفتند: خطر داره. لطفا برگردید. با گریه گفتم: خونه م راه آهنه. بذارید برم. چند روزی بود که خانه ای در پشت بازار خریده بودیم. می خواستیم از منازل سازمانی برویم تا آن را بدهند به کسی که بیشتر نیاز دارد. اما هنوز همه وسایلمان را نبرده بودیم. با کلی اصرار و التماس از کنارشان رد شدم و دویدم سمت میدان راه آهن. مردم و امداگرها با آمبولانس و وانت بار، مجروح ها و شهدا را جمع می کردند و می بردند بیمارستان ها. به علت برخورد بمب به زمین، جلوی راه آهن گود شده بود. تکه تکه لباس و دست و پای قطع شده افتاده بود توی مسیرم هر چه می دیدم اضطرابم بیشتر می شد. حتی مردها هم داشتند با گریه دنبال عزیزانشان می گشتند. رفتم سمت خانه ام، از دورتلی از خاک دیدم. سرعتم را بیشتر کردم، بمب خورده بود توی خانه جبرائیلی. همسایه بودیم. پسرش حمید رضا غرق خون افتاده بود روی آسفالت. دوست محمود بود؛ جوانی هجده سالهف سر به زیر و مهربان. او را که دیدم پاهایم سست شد و دلهره ام برای خانواده خواهرم بیشتر. با هر زحمتی بود خودم را رساندم آنجا. انگار تک تک خانه ها را زده بودند. در حیاطشان باز بود و شیشه های در و پنچره خرد. همه چیز به هم ریخته بود. دویدم سمت اتاق ها. کسی خانه نبود. حیران آمدم بیرون. چند نفر داشتند از خانه کناری شان، زخمی ها را از زیر آور در می آوردند. حالم را که دیدند، یکی شان آمد جلو و گفت: نگران نباش حالشون خوبه. بردنشون بیرون شهر. به خانه های ویران شده نگاه می کردم و می زدم توی سرم. با دیدن تکه های گوشت افتاده کنار در و دیوار و خانه های ویران شده به خودم آمدم که کمک کنم. رسیدم جلوی خانه دختر عمه ام مهین دیگر خانه نبود تلی از خاک و آجر بود که ظرف و لباس ها از گوشه گوشه آن زده بودند بیرون. تمام بدنم می لرزید. با همه توانم ایستادم و خاک و آجرها را کنار زدم. مهین با مجتبی و معصومه پسر شش ساله و دختر سه ساله اش زیر آوار بودند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
فرمانده غریب اما آشنا سلام از سربازان گردانت به شما سلام بیا که سربازان رزمنده‌ات بی شما گمراهند برای اجرای فرمان منتظر ظهور شمایند |↫ ‌ |↫ ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍁 مرادخانی توی انجام همیشه بودن، روزی نبود که ایشون چند نفر رو حل یا با و یا با ملاقات ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
بعضی از شهدا🌹 بین ما خیلی معروف نیستند🍃 ✨ اما پیش اهل آسمانــا مشهورند ما ڪم ڪارے داشتیمـ..🥀! به اینها بپردازید... .رهبــــࢪم ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
💐بزمی که حق آراسته الحق تماشایی بود 💐جبریل مامورست و فکر مجلس آرایی بود 💐میکائیل از عرش آمده گرم پذیرایی بود 💐چشم کواکب خیره گر از چرخ مینایی بود 🌷دهم ربیع الاول سلام الله علیها مبارک باد . ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل اول ..( قسمت آخر )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 با بدن های سوخته و له شده. به زحمتی که بود پتویی از زیر آوار کشیدم بیرون. کاظم خلیلی رسید. به تل خاک نگاه می کرد و می زد توی سر خودش. جنازه ها را از زیر آجرها در آوردم و گذاشتم روی پتو. عین گوشت پخته بودند. مغز و گوشت سوخته می آمد توی دستم و بویش می پیچید توی دماغم، دست معصومه را پیدا نکردم. به آقای خلیلی گفتم بگرد دست دخرت رو پیدا کن. داشت از ناراحتی سکته می کرد. روز بعد دست دخترش را توی مدرسه مدرس که پنجاه متر از خانه شان فاصله داشت پیدا کرد. جلوی چشم هایم سیاهی میرفت. جنازه ها را بردیم سردخانه بیمارستان شهید کلانتری. همه را کف زمین گذاشته بودند روی هم. سه تا بقچه از تکه های بدن شهدا گذاشتم گوشه سردخانه و از انجا زدم بیرون. چهل و شش سالم بود و زیاد شهید و مرده دیده بودم، ولی این بار فرق می کرد. در بیماران چهار آذر ۶۵ صدام اندیمشک را شخم زده بود. حالم خیلی بد بود. شروع کردم به استفراغ. داشتم روده هایم را بالا می آوردم بوی گوشت سوخته از توی سرم خالی نمی شد رفتم خانه، دست های خونی ام را شستم و چند تکه سیر و پیاز خوردم ولی بی فایده بود. روز بعد چکمه پوشیدم و رفتم توی سردخانه و جنازه ها را کفن کردم. وجودم داشت از ناراحتی آب می شد. موقع تشییع، دختر عمه ام را از دست شوهرش گرفتم و گذاشتم توی قبر. همه مردم اندیمشک برای تشییع شهدا جمع شده بودند و شعار می دادند جنگ، جنگ تا پیروزی بعد از تشییع شهدا، با همان حال زار، رفتم رخت شویی برای شستن پتو و ملافه. با یک جانشین و غصه خوردن چیزی که درست نمی شد. خودم را جمع کردم و با ذکر صلوات و خواندن مداحی شروع کردم به شستن . روزها و ماه ها بی وقفه در کنار بقیه خانم ها رخت می شستم و دلم را از غصه ها پاک می کردم. رخت شوی خانه بار دیگر امید را در من زنده کرد. ولی داغ بدن های تکه پاره آویزان به رخت ها و زیر آوار مانده در دلم هرگز شسته نمی شد. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
بيا ای بهتــــرين درمان قلبــم مـــــداوا كن غـم پنهـان قلبـم قســـــم بر خالق دلـهای عاشق تو هستی آخرين سلطان قلبـم ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
1_838240515.mp3
21.06M
💠 دعای عهد با عج 🌸 🎧 علی فانی ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
دختران این خاک برای این خاک پدر میدهند نه روسری :)✨💛 کاش اینو اینقدر فور کنید داخل کانال هاتون اینقدر پخشش کنید که دلِ من یکی آروم بگیرھ🥀… ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
: 🔔 اهل دلی می گفتـــــ : تاریخ تولد مهم نیستـــــ ، تاریخ تحولتـــــ مهمه ... اهل ڪجا بودنت مهم نیستـــــ ، اهل و بجا بودنتـــــ مهمه ... منطقه زندگی مهم نیستـــــ ، منطق زندگیتـــــ مهمه ... درود بر ڪسانی ڪه دعـــــا دارند و ادعا ندارند ... نیایش دارند و نمایش ندارند ... حیا دارند و ریا ندارند ... رسم دارند و اسم ندارند ... ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥میدونی مهمترین برنامه شیطان در آخرالزّمان چیه 🎙استاد مسعود عالی ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل دوم ..( قسمت اول )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خبر رسید نیروهای وحشی و بی رحم صدا تا نزدیک اندیشمک آمده اند. باورم نمی شد. یک دفعه نزدیک ظهر با صدای وحشتناکی حس کردم قلبم از جا کنده شد. شایعه نبود عراق حمله کرد کمر همت بستیم تا جلویشان بایستیم. شب ها همه جا خاموش بود. هیچ کس سیگار هم روشن نمی کرد. هر لحظه صدای انفجار نزدیک می شد. بچه های بسیج و مدرسه توی خیابان ها گونی ها پر از شن و ماسه را روی هم می گذاشتند و راه ها را می بسیتند. ما خانم ها هر غذایی در خانه داشتیم برایشان می فرستادیم مسجد. همه می گفتند زن و بچه ها باید از شهر بروند بیرون. شوهرم عالم پور لین من، رئیس قطار بود بایدقطار پاز رزمنده و مهمات را به اهواز و خرشهر می برد. شیفت استراحتش هم کار می کرد و نمی آمد خانه. پنج دختر و دو پسر داشتم. پسرها با بچه های بسیج و مسجد بودند گفتم: خودم هم می مونم من هیچ جا نمی رم. فامیل ها شب و روز بهم اصرار می کردند می گفتند شوهت که خونه نیست اگر بریزن تو خونه ت. با این بچه های کوچک چکار می کنی؟ اصرارم برای ماندن بی فایده بود. خانه یکی از فامیل های شوهرم نزدیک ایستگاه بالارود بود. با ماشین ربع ساعتی تا خانه ما فاصله داشت رفتیم آنجا زهرا خواهر شوهرم همسایه ما بود. شوهرش پایگاه چهارم شکاری کار می کرد زهرا و بچه هایش را هم با خودم بردم. بچه ها توی خاک و بی آبی روستا مریض شدند. کامران هفت ماهه بود. اسهال شدیدی گرفت. خیلی بی قرار بود. نتوانستیم آرامش کنیم. زهرا گفت: می ترسم بلایی سر بچه م بیاد می برمش دکتر. گفتم: کامبیز و کاترین رو بذار پیش من. پنج و هفت ساله بودند گفت: نه اون ها رو هم می برم حموم کنم. بچه هایم فرج و ایرج با عمه شان برگشتند خانه نگران بودم و چشم به راه. دو روز بعد یکی از اقوام خبر آورد امروز موشک زده توی محله تون. زهرا و بچه هاش شهید شده ن. نفهمیدم چطور آمدم اندیمشک. خانه مان پشت مسجد امام حسن توی منطقه ساختمان بود رسیدم سر خیابان . اکثر خانه ها شده بودند تل خاک. نشستم کنار یکی از خرابه ها ضجه زدم و مشت مشت از خاک های آوار ریختم روی سرم چرا گذاشتم تنها بیاید؟ چرا منم نمیومدم؟ ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
کاش هر روز صبح یادمان می افتاد که چه قدر.... دوستمان داری و برایمان دعا می کنی!! سلام امام مهربانم🌹 …اللهم عجل لولیک الفرج… ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
1_838240515.mp3
21.06M
💠 دعای عهد با عج 🌸 🎧 علی فانی 🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل دوم ..( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همین طور که جیغ می کشیدم و داد و فریاد می کردم، شنیدم فرج مجروح شده. خانه زهرا کنار خودمان بود. راکت خورده بود وسط خانه اش، نصف خیابان شده بود خرابه. همان روز درگیر مراسم تشییع زهرا و بچه هایش شدیم. هنوز پانزده روز از جنگ نگذشته بود که عزادار و خانه خراب شدیم. مردم بعضی وسایلمان را از زیر آوار در آوردند. چند روز خانه پدر بودیم بعد رفتیم توی یکی از خانه های سازمانی راه آهن. نزدیک ایستگاه راه آهن و بیمارستان بودیم. برای زهرا و بچه هایش حال خوبی نداشتم. مدام گریه می کردم می ایستادم دم در از یک طرف رفت و آمد رزمنده ها را نگاه می کردم و از طرف دیگر مجروح هایی که با آمبولانس و وانت بار می آوردند بیمارستان وجدانم راضی نبود فقط نگاه کنم رفتم بیمارستان راه آهن. مجروح ها را گذاشته بودند توی راهروها و حیاط روی زمین. گفتم: چه کاری هست انجام بدهم؟ بیمارستان خیلی شلوغ بود. کسی جواب درست و حسابی نمی داد. دیدم پتو و ملافه های خونی را ریخته اند گوشه ای گفتم این ها را بدید بشورم. گفتند خودت اون ها رو ببر. دو تا از بچه های بسیج را گفتم آن ها را تا خانه باهام آوردند به چند تا از خانم های همسایه خبر دادم بیایند کمکم پتوها را توی حیاط خیس کردیم آب سرخ شد از داغ زهرا و بچه هایش جگرم می سوخت. با گریه پتوها را از حوض کشیدم بیرون. خانم ها هم مثل من گریه می کردند با چشم های خیس و دل پرخون، تند تند تاید زدیم به پتوها و آن را شستیم. دیدن لباس های سوراخ شده و خونی خیلی دردناک بود. ولی کشورمان در خطر بود نمی توانستیم بی اعتنا باشیم باید هرکاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم. دسته سیار ساختمانی راه آهن را همهم کشیدم پای کار کردن و پتو شستن. دسته سیار گروهی از کارکنان راه آهن بودند که توی راه آهن کارهای تعمیراتی، خدماتی و فنی اماکن و منازل را انجام می دادند. به همت این بچه ها خانه ها بلوار جلوی راه آهن در دل بمب و آتش، همیشه سر سبز و پر از گل و گیاه بود. دیدن این سرسبزی ها به مردم امید می داد. دیگر دسته سیار هم کارهای خودشان را انجام می دادند و هم کاری پشتیبانی جبهه را. رو به روی خانه های ما زمینی بزرگ و خالی بود دسته سیار توی آن طناب بستند. هر چه می شستیم سریع روی طناب ها پهن می کردیم. تا زود خشک شوند. بعد آن ها را دادم بچه هایم بردند بیمارستان و پتو و ملافه ها را آوردند. حجم کار که زیاد شد شب ها هم می شستم، دخترهایم هم پا به پای من رخت می شستند. جعبه جعبه تاید و ایتکس و صابون می خریدم. خانم های همسایه هم به هر بهانه ای تاید می آوردند. رخت های بیمارستان سرخ بود از خون. چند بار آن ها را می شستم و لکه ها را توی دست می ساییدم تا تمیز شود. شبانه روز درگیر شست و شو بودم. وقتی توی حیاز جوی خون راه می افتاد گریه من هم شروع می شد. داغ جوان های غرق خون هم شد مثل داغ زهرا و بچه هایش. دیگر جز کمک به جبهه هیچ یز برایم اهمیت نداشت. یک روز یکی از بچه های بسیج، وقتی پتوها را خالی کرد چند بسته تاید هم گذاشت رویشان بهش گفتم: اینا برای چیه؟! گفت: شما هر روز دارید از جیب خودتون خرج می کنید. هر باز یه مقدار فاب براتون می آریم تا با اون ها بشورید و کمتر بهتون فشار بیاد. ناراحت شدم گفتم: نه دیگه نیار. شرم دارم از این همه خون ریخته. اصلا به پول استراحت و خورد و خوارک فکر نمی کردم شب و روز دغدغه جنگ را داشتم تا پاییز ۶۰توی خانه رخت شستم. بعد هم رخت شوی خانه بیمارستان شهید کلانتری راه افتاد، یک گردان از خانم ها شدیم رخت شوی آنجا. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
اے ڪہ فصل آمدنت، زیباترین فصل زندگانے است و حضورت،گویاترین پیام آشنایے؛ اے ڪہ باب خدایے و واسطه فیض، دریاے رحمتے و بے ڪران مهر. ما را دریاب.. سلام پدر مهربان ما صبحت بخیر ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
1_838240515.mp3
21.06M
💠 دعای عهد با عج 🌸 🎧 علی فانی 🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درس ولایت پذیری از شهید مرتضی جاویدی کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین وصیت نامه 🥀 | شهید محسن حججی | کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 یازده سالم بود. مثل هر سال، چند روز قبل از مهر ماه، مامان خدیجه برای من و ابجی توران لباس های مدرسه را خرید مانتوی طوسی رنگ با سرآستین سفید. هر روز لباسم را می پوشیدم کیف را می انداختم روی دوش و توی خانه چرخی می زدم. بعد آن ها را در می آوردم تا می زدم و بر می داشتم خیلی ذوق زده بودم. توی خواب هم با لباس های خوشگلم توی راه مدرسه بودم. بالاخره انتظار داشت تمام می شد فق یک روز مانده بود به شروع مدرسه. باز لباس ها پوشیدم و رفتم دم در حیاط جلوی بچه های توی کوچه خودی نشان دادم و برگشتم داخل. مامانم گفتک انگار لباس ندیده ای خوبه هر سال براتون لباس نو می خرم. داشتم پز لباس های را می دادم یکهو صدای وحشتناکی آمد با جیغ و سر و صدا دور مامان جمع شدیم. تا چند دقیقه نمی توانستم از جایم بلند بشوم تپش قلبم زیاد شد. همان روز خبر پیچید صدام حمله کرده. روز موعود رسید. اما دیگر خبری از مدرسه نبود من هم لباس ها نپوشیدم فقط می گذاشتم جلویم و با حسرت بهشان نگاه می کردم وضع شهر بحرانی شد اعلام کردند زن و بچه ها رو از شهر ببرید بیرون تا دست دشمن نیفتند. شب تا صبح از ترس خواب نداشتم. بابام رئیس قطار بود کارش سنگین تر شد خیلی کم می آمد خانه. پنج خواهر بودیم و دو برادر داشتیم برادرهایم توی بسیج بودند ما خواهرها هم از مامان جدا نمی شدیم. مامان ما را برد خانه یکی از اقوام توی روستایی حومه اندیمشک. یک هفته بعد فهمیدیم عمه زهرا و بچه هایش توی موشک باران اندیمشک شهید شده اند. با دل داغدار و چشم گریان برگشتیم. لباس های قشنگم زیر آوار مانده بود دیگر برایم اهمیتی نداشتید. رفتیم توی منازل سازمانی راه آهن. مامان هم سروکارش افتاد با بیمارستان و شستن پتوها و لباس های خاکی و خونی رزمنده ها. سال اول جنگ، درس خواندنم کلا رفت روی هوا و با خواهرهایم شدیم دستیار مامان توی شستن لباس ها. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65
سلام امام زمانم🌿 سلام بر تو ای امید دلهای رنجور؛ تنها آرزوی ظهور توست که امید را در این قلب های خسته زنده نگاه می دارد. السَّلامُ عَلَيْكَ يا غَوْثَ الْمَلْهُوفينَ... 🤲 . ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
1_838240515.mp3
21.06M
دعای عهد با عج 🌸 علی فانی 🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸 کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🔶بدون تعارف عکس حاج قاسم نقطه اشتراک خیلی‌هاست، حتی غیر مذهبی‌ها... 🔹اما متن وصیت نامه‌ شون نقطه شروع جدا شدن خیلی‌هاست، حتی مذهبی‌ها...! 🔸همون‌ جایی که حاجی میگه: والله والله والله یکی از مهم‌ ترین شئون عاقبت‌ بخیری تبعیت از حکیمی‌ست که امروز سکان انقلاب را به دست دارد... کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨مداحی:کربلایی ام کن ✨ کانال_مهندس_شهید_هادی_جعفری..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 ---~~ 🌴 ...🌴~~
🍃🌹 مهندس مدافع حرم شهید هادی جعفری🌹🍃
#کتاب_حوض_خون🌹🍃 #خاطرات : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 #نویسنده :..#بانو_سادات_میرغا
🌹🍃 : بانوان اندیمشکی از رختشویی در دفاع مقدس 🌷🕊 :.. فصل سوم ..( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 وانت بار یا ریوی پر از پتو و ملافه می آمد توی خیابان ما بچه ها آن ها را می زدیم زیر بغل و می بردیم توی حیاط مامانم از پتوها به همسایه ها می داد تا توی خانه های خودشان بشویند. بعضی خانم های همسایه هم می آمدند خانه ما برای کمک. پتوها را توی حوض خیس می کردیم و با پا می رفتیم رویشان و لگد می کردیم. لباس هایم خیس آب می شدند. اما آب بازی توی حوض هم برای ما بچه های عالمی داشت. می رفتم توی حوض و آب می پاشیدم روی بقیه. پاییز بود و هوا سرد، از شدت سرما به خودم می لرزیدم اما همین که پتوها می افتادند توی حوض از آب متنفر می شدم حوض پر از خونابه می شد. بغض داشتم ولی گریه نمی کردم. غرق کار می شدم. چند بار پتوها را م شستیم تا تمیز شوند. هر روز پشت بام و جلوی خانه ها پر می شد از پتو و ملافه های شسته رنگارنگ. هر چه خشک می شد تحویل می دادیم و باز می گرفتیم. مدام بخشی از پتوها را می آوردند در خانه ما. بقیه جاهای شهر پتو می شستند. از دیدن ملافه های خونی فکرم درگیر شهدا و خانواده هایشان می شد. هنوز دو سه ماه از جنگ نگذشته بود که دیگر حس ترس از جنگ و کشته شدن نداشتم. قدری هم آرام شده بودم. من از بقیه خواهرهایم پرجنب و جوش تر بودم و بیشتر شیطنت می کردم ولی دیگر به جای شیطنت فقط کمک مادر رخت می شستم . گاهی هم با خواهرهایم آتل درست می کردیم و به بیمارستان می بردیم. جنگ باعث شد زود بزرگ شویم. بزرگ ترها به من الف بچه اعتماد می کردند البته هر روز برای دیدن رزمنده ها می دویدم ایستگاه راه آهن و حتی پای قطار و برایشان دست تکان می داد و بالا و پایین می پریدم تا از پنجره قطار داخل را خوب دید بزنم. یک روز توی حوض ملافه ها را پا مال می کردم. مامان و چند تا از خانم های همسایه داشتند با گریه لکه ها را توی آب وایتکس می سایدند. دلم می سوخت برای زخمی ها. اما تحمل دیدن اشک ها و گریه های بی صدای مادر و بقیه را نداشتم. از حوض آمدم بیرون به مامان گفتم من رفتم. با لباس هاس خیس از خانه زدم بیرون و تا ایستگاه دویدم. آنجا خیلی شلوغ بود. قطار ایستاد و صدای صلوات و تکبیر مردم توی ایستگاه بلند شد. پنجره اکثر واگن ها تا نیمه باز بود. رزمنده ها دستشان را آورده بودند بیرون و تکان می دادند. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ..🌷🕊 🍃🌹🕊🌷🕊🌹🍃 @shaid_mohands_hadi_jafari65