#نکته_های_ناب
#فضائل_ماه_شعبان
❇️ قول خدا
یکی از نکات زیبای ماه شعبان، قولی است که خداوند به همه دوستان خود داده است. خوب دقت کنید:
«خداوند به ذات مقدّس خود سوگند خورده است كه هر كس را در اين ماه به او پناه برده و از او درخواست كند، از رحمت خود محروم ننمايد».
فکر میکنم این فرصت طلایی برای بهرهمندی از توانایی خدا و مهربانی او را نمیشود نادیده گرفت. ❤️
╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥 #تماشایی | مناجات بینظیر*
🌻 سوال رهبر انقلاب از امام درباره دعایی که بیشتر دوست دارند
😔 وقتی که آقا هنگام توصیف ماه شعبان، منقلب میشوند
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_هنری
خیلی وقتا خیاطی آسونه 👌
میتونی یه لباس ساده رو با #گلدوزی شیک کنی.
هزینه آموزش صلوات برای سلامتی امام زمان
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
...خدایا...
امشب زیباترین سرنوشت را
براے عزیزانے ڪه این
نوشته را مے خوانند
مقدر ڪن
"امیـــــــــــــــن"
شبتون آرام🌙✨
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #پنجاهوچهارم
وارد موزه شدیم بین جمعیت خیلی ها ایرانی نبودند کلی از دیدن ایرانی ها به ذوق می آمدند به نظر می آمد آسیایی هستند. با دیدن من و روهام که دست در دست وارد موزه شدیم به سمتمان آمدند تعداد آن ها از بیست نفر هم بیشتر بود همین هجوم آوردن یکدفعه به سمت من و روهام کمی ترس به دل روهام راه داده بود، ما را در بغل گرفتند بعد با دوربین های عکاسی که روی پایه ای تنظیم کرده بودند عکس انداختند از شدت ذوق آن ها من هم به ذوق آمدم. نمی توانستم از بین جمعیت تکانی بخورم، همانطور که جمعیت کم کم پراکنده شد نگاهم به موزه افتاد. در موزه اشیاء، آثار و اسناد قدیمی مربوط به بلدیه تبریز، هدایای مقامها و شخصیتهای خارجی ، کتب خطی و آثار هنری، اسناد اداری و مالی، جامهای قهرمانی باشگاه شهرداری تبریز، چینی آلات، سفرنامههای نوشته شده درباره تبریز، تجهیزات در معرض دید قرار گرفته بود.
روهام هر کدوم از آن ها را می دید تا دستی به آنها نمیزد خیالش راحت نمیشد مَجال نمی داد یک لحظه در تصورات و خیال خودت باشی یکدفعه قیافه بامزه و متفکرش دوخته میشد به وسیله و آن را برمیداشت. اکثر وسیله ها با شیشه محافظت شده بودند اما باز تک و توک بین آنها وسیله هایی بودند که فقط با یک میله از دسترس مردم خارج میشدند. از همین باب نگران بودم که نکند آن ها را بردارد و از دستش بیفتد و بشکند می دانستم آن آثار خیلی قدیمی اند و با ارزش، وقتی از موزه بیرون آمدیم آسمان رو به خاموشی می رفت و تاریک می شد. نسیم خنکی صورتم را نوازش می کرد خبری از گرمای داغ تابستان در تبریز مشهود نبود.
آنقدر روهام ورجه ورجه کرد تا در آغوش پدرم خوابش برد، نمای بیرونی موزه خیلی چشم نوازی می کرد نورپردازی ها و چراغ های آن را روشن کرده بودند. با روشنایی اش جلوهگری برای توریست و مردم حاضر در آنجا کرد و قامت خودش را به رخ اهالی شهر می کشید. از آن چشم برداشتم خسته و کوفته به صندلی ماشین لَم دادم روز خوبی بود اما هنوز خستگی راه در تنم بود و بدن کوفته ام نیاز به یک خواب جانانه داشت.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #پنجاهوپنجم
نفهمیدم چطور با آن سر و وضع خودم را به تخت رسانده بودم و همانطور با لباس خوابم برده بود. هنگام صبح آواز دلنشین اذان در گوشم پیچید. مادرم برای نماز صدایم کرد ، اعتنایی نکردم و دوباره تکانی خوردم تا بخواب شیرینی بروم، سرم را در بالشت فرو کردم اما باز مادرم به سراغم آمد.
+ پاشو رها جان الان نمازت قضا میشه
_ ای بابا ولم کن خوابم میاد من نماز بخونم همه چی حله؟ انگار فقط خدا منتظر منه بابا ولمون کن بزار بخوابیم دیگه
صدای لرزان و بغض کرده اش بلند شد و در اتاق پیچید.
"گر کسی بهرتو مشغول دعا نیست ببخش
دست این طایفه ار سوی خدا نیست ببخش
در نبودت همه بازیچه این نفس شدیم
اگر آقا سر ما گرم شما نیست ببخش
اصلا انگارنه انگار تورا گم کردیم
بودنت دغدغه ی قلبی ما نیست ببخش
نشده نیمه شبی باتو مناجات کنیم
نیمه شب پشت در خیمه گدا نیست ببخش
سوزهر ناله ی ما پای گناهان رفته
در دعاهای فرج سوز صدا نیست ببخش
از وطن دور شدیم و غم غربت خوردیم
خانه ما طرف کرببلا نیست ببخش
گریه کن های حسینیم ولی آقاجان
اشک ما مثل شما صبح و مسا نیست ببخش
السلام علیک یا صاحب الزمان روحی فداك"
به وضوح لرزیدن شانه های مادرم را دیدم. دشتی از گل های قرمز قامتش را در بر گرفته بود. روبه قبله این شعر را خواند، شعر را برای خودم حلاجی کردم. چه از خدا و امامان او دیده بود که اینگونه برای آنها عشق بازی می کرد. با این حال که نا آرامی هایی در زندگی اش داشت اما چطور از خدا دور نشد؟ چطور گلایه نکرد؟ چطور هنوز هم دلباخته و گدای محضر او بود. آرامشی که در هنگام نماز به خون او میدمید را درک نمی کردم. وجود خدا و اهل بیت نبوت را قبول داشتم اما نمی دانستم چرا نمی توانستم هم عقیده اشان باشم، امام حسین را با تمام وجود قبول داشتم اما چه کنم که دوستانم مسیر من راهم از آن ها جدا کردند. فقط بخاطر مسخره نشدن در مراسم های مذهبی جلوی فرود آمدن اشک حلقه زده در چشمانم را می گرفتم که نکند کسی من را با آن حال و هوا ببیند و مسخره ام کند.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف