فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥 #تماشایی | مناجات بینظیر*
🌻 سوال رهبر انقلاب از امام درباره دعایی که بیشتر دوست دارند
😔 وقتی که آقا هنگام توصیف ماه شعبان، منقلب میشوند
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
🌱
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_هنری
خیلی وقتا خیاطی آسونه 👌
میتونی یه لباس ساده رو با #گلدوزی شیک کنی.
هزینه آموزش صلوات برای سلامتی امام زمان
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
...خدایا...
امشب زیباترین سرنوشت را
براے عزیزانے ڪه این
نوشته را مے خوانند
مقدر ڪن
"امیـــــــــــــــن"
شبتون آرام🌙✨
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #پنجاهوچهارم
وارد موزه شدیم بین جمعیت خیلی ها ایرانی نبودند کلی از دیدن ایرانی ها به ذوق می آمدند به نظر می آمد آسیایی هستند. با دیدن من و روهام که دست در دست وارد موزه شدیم به سمتمان آمدند تعداد آن ها از بیست نفر هم بیشتر بود همین هجوم آوردن یکدفعه به سمت من و روهام کمی ترس به دل روهام راه داده بود، ما را در بغل گرفتند بعد با دوربین های عکاسی که روی پایه ای تنظیم کرده بودند عکس انداختند از شدت ذوق آن ها من هم به ذوق آمدم. نمی توانستم از بین جمعیت تکانی بخورم، همانطور که جمعیت کم کم پراکنده شد نگاهم به موزه افتاد. در موزه اشیاء، آثار و اسناد قدیمی مربوط به بلدیه تبریز، هدایای مقامها و شخصیتهای خارجی ، کتب خطی و آثار هنری، اسناد اداری و مالی، جامهای قهرمانی باشگاه شهرداری تبریز، چینی آلات، سفرنامههای نوشته شده درباره تبریز، تجهیزات در معرض دید قرار گرفته بود.
روهام هر کدوم از آن ها را می دید تا دستی به آنها نمیزد خیالش راحت نمیشد مَجال نمی داد یک لحظه در تصورات و خیال خودت باشی یکدفعه قیافه بامزه و متفکرش دوخته میشد به وسیله و آن را برمیداشت. اکثر وسیله ها با شیشه محافظت شده بودند اما باز تک و توک بین آنها وسیله هایی بودند که فقط با یک میله از دسترس مردم خارج میشدند. از همین باب نگران بودم که نکند آن ها را بردارد و از دستش بیفتد و بشکند می دانستم آن آثار خیلی قدیمی اند و با ارزش، وقتی از موزه بیرون آمدیم آسمان رو به خاموشی می رفت و تاریک می شد. نسیم خنکی صورتم را نوازش می کرد خبری از گرمای داغ تابستان در تبریز مشهود نبود.
آنقدر روهام ورجه ورجه کرد تا در آغوش پدرم خوابش برد، نمای بیرونی موزه خیلی چشم نوازی می کرد نورپردازی ها و چراغ های آن را روشن کرده بودند. با روشنایی اش جلوهگری برای توریست و مردم حاضر در آنجا کرد و قامت خودش را به رخ اهالی شهر می کشید. از آن چشم برداشتم خسته و کوفته به صندلی ماشین لَم دادم روز خوبی بود اما هنوز خستگی راه در تنم بود و بدن کوفته ام نیاز به یک خواب جانانه داشت.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #پنجاهوپنجم
نفهمیدم چطور با آن سر و وضع خودم را به تخت رسانده بودم و همانطور با لباس خوابم برده بود. هنگام صبح آواز دلنشین اذان در گوشم پیچید. مادرم برای نماز صدایم کرد ، اعتنایی نکردم و دوباره تکانی خوردم تا بخواب شیرینی بروم، سرم را در بالشت فرو کردم اما باز مادرم به سراغم آمد.
+ پاشو رها جان الان نمازت قضا میشه
_ ای بابا ولم کن خوابم میاد من نماز بخونم همه چی حله؟ انگار فقط خدا منتظر منه بابا ولمون کن بزار بخوابیم دیگه
صدای لرزان و بغض کرده اش بلند شد و در اتاق پیچید.
"گر کسی بهرتو مشغول دعا نیست ببخش
دست این طایفه ار سوی خدا نیست ببخش
در نبودت همه بازیچه این نفس شدیم
اگر آقا سر ما گرم شما نیست ببخش
اصلا انگارنه انگار تورا گم کردیم
بودنت دغدغه ی قلبی ما نیست ببخش
نشده نیمه شبی باتو مناجات کنیم
نیمه شب پشت در خیمه گدا نیست ببخش
سوزهر ناله ی ما پای گناهان رفته
در دعاهای فرج سوز صدا نیست ببخش
از وطن دور شدیم و غم غربت خوردیم
خانه ما طرف کرببلا نیست ببخش
گریه کن های حسینیم ولی آقاجان
اشک ما مثل شما صبح و مسا نیست ببخش
السلام علیک یا صاحب الزمان روحی فداك"
به وضوح لرزیدن شانه های مادرم را دیدم. دشتی از گل های قرمز قامتش را در بر گرفته بود. روبه قبله این شعر را خواند، شعر را برای خودم حلاجی کردم. چه از خدا و امامان او دیده بود که اینگونه برای آنها عشق بازی می کرد. با این حال که نا آرامی هایی در زندگی اش داشت اما چطور از خدا دور نشد؟ چطور گلایه نکرد؟ چطور هنوز هم دلباخته و گدای محضر او بود. آرامشی که در هنگام نماز به خون او میدمید را درک نمی کردم. وجود خدا و اهل بیت نبوت را قبول داشتم اما نمی دانستم چرا نمی توانستم هم عقیده اشان باشم، امام حسین را با تمام وجود قبول داشتم اما چه کنم که دوستانم مسیر من راهم از آن ها جدا کردند. فقط بخاطر مسخره نشدن در مراسم های مذهبی جلوی فرود آمدن اشک حلقه زده در چشمانم را می گرفتم که نکند کسی من را با آن حال و هوا ببیند و مسخره ام کند.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #پنجاهوششم
آسمان کم کم داشت از دل تاریکی بیرون می آمد و هوا کم کم روشن می شد. خورشید خانم طلوع می کرد و نور روشنایی اش را بر دل ها می تابید. گرمای آفتاب خواب را ازم گرفت بلند شدم و بی حوصله سمت روشویی رفتم.
+ رها بیا لعیا زنگ زده کارت داره
_ کَله صبح آخه این بشر چی کاره من داره عجب
_ الو بله
+ سلام خوبی رها یه چیزی میخوام بهت بگم فقط گم و گور شو مامانت نشوه
_ سلام صبر کن یه لحظه وسایلم و نگاه کنم با خودم اوردمش
به سمت خواب رفتم و زیر تخت چمدانم را بیرون کشیدم و آن را باز کردم. همان گوشه به دیوار تکیه زدم.
_ بدو بگو چیشده
+ رها جوش نیارا فقط گوش بده ببین یه پسرست اسمش مازیاره سنش بالاست، خواهرش و میشناسی از بچه های همین مدرسست و سال سومه
_ لعیا کار واجبت همین بود؟ صد دفعه گفتم ولم کن چه گیری افتادما چی و میخوای ثابت کنی؟ خیلی وقته محسن و دوست ندارم خیالت راحت
+ رها من میدونم داری عین بزغاله دروغ میگی آخه بابا اون پسره الان ایش و نوشش و داره میکنه با اون دوست دخترش، اونوقت تو هر شب باید بخاطرش زار بزنی خودم هر دفعه دیدمت زیر گشاد گود بود اصلا آخرین باری که از ته دل خندیدی کی بوده؟ اصلا خندهای هیستریک می دونی چیه؟ یه جایگزین بیار براش باور کن از سَرت میپره این پسره هم عین محسن بچه نیست بیاد بهت خیانت کنه حالا تو چندبار باهاش حرف بزن اونم ندیدتت اما یبار هم و ببینید مطمئنم به دلش میشینی راه بیا دیگه، من خودم وابسه کسی نمیشم تو ام اشتباه کردی
راست می گفت کافی بود هرچقدر به انتظار برگشتن محسن نشسته بودم. حالا باید جای خالی اش را با وجود کسی در قلبم پر می کردم باید احساساتم را برای آدم جدیدی خرج می کردم تا مبادا محسن فکر کند به انتظار او نشستم و دیگر به غیر از او نمی توانم با کسی در رابطه باشم. هرچند که درستش همین بود اما باید وانمود می کردم.
_ من و با خودت مقایسه نکن به قد و قواره من نمیخوری بعدشم ببینم با تو حرف زده این پسره مازیار؟
+ باوششش نه بابا خواهرش بهم گفت حالا قبول میکنی؟
_ اره ولی الان نه بزار واسه همون مهر ماه فعلا نه خودم تهرانم نه اینکه تهرانم بیام می تونم باهاش در ارتباط باشم خودت میدونی که
+ اره حله
مادرم در خواب را باز کرد.
+ رها بیا صبحونه بسه دیگه حرفاتون بمونه برای بعد
_ لعیا من باید برم میخوایم صبحونه بخوریم واست کلی عکس میگیرم راجب اون قضیه هم اومدم تهران بیشتر حرف می زنیم الان موقعیتش جور نیس خدافظ
آنقدر سریع صحبت کردم که خودم هم ماندم اینهمه نفس را از کجا آوردم. سری شانه ام را از چمدان بیرون کشیدم و کنار پنجره نشستم نور آفتاب بر روی موهای ابریشمی ام برق می زد ک طلائیه آن را به رخم می کشید، سر سری موهایم را شانه زدم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #پنجاهوهفتم
بعد از جمع کردن سفره صبحانه تصمیمی که گرفته بودم را بیان کردم.
_ مامان هوا خیلی گرمه باز اینجا خوبه تهران که دیگه صد بدتره میشه همینجا یه آرایشگاه پیدا کنی موهام و پسرونه بزنم یا مصری
+ باشه اتفاقا یه جا همین نزدیکی هست بریم بزن
خیلی وقت پیش این تصمیم را داشتم از همان زمان که آروین دست رد بر سینه ام زد اما آنموقع موهایم هنوز چندان بلند نبود و اجازه اش صادر نشد و نتوانستم کوتاه کنم و حالا که تا نزدیکی کمرم میرسید میخواستم آنها را بزنم.
+ رها حاضر شو تا خلوته بریم بزن موهات و سری بیایم دوباره میخوایم بریم بیرون
_ باشه
لباس هایم را برتن کردم و شالم را روی سرم انداختم. تا آرایشگاه فاصله زیادی نبود و پیاده ده دقیقه ای طول کشید تا رسیدیم.
+ خوب دخترم برای چی میخوای موهای به این قشنگی رو بزنی؟
_ هیچ چیز دیگه برام مهم نیست حتی موهام، خیلی وقته که دیگه دوسشون ندارم.
حرفم را آنقدر آرام گفتم که شک داشتم حتی ذره ای از آهنگ واژهگان به گوشش خورده باشد. صدای رو اعصاب چیک چیک قیچی بلند شد و من دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن نداشتم. نفسم را آه مانند بیرون دادم. این موها زمانی قشنگ بود که محسن نوازشش می کرد و دَست و پا چلفتی آنها را درهم گره می زد. خیلی وقت بود که همه دلخوشی هایم را از دست داده بودم و به جای تمام آنها بغضی را همراه داشتم که سنگینی اش را حس میکردم. سعی در پَس زدن آن داشتم. نتوانستم چاره ای برای آن پیدا کنم غیر از خفه کردن آن در بالشتم، با بغضی که در جانم نشسته بود و مثل زخم خنجری که عفونت کرده می سوخت و متورم بود با من همراه بود. حالا حالا نمی توانستم از شرش خلاص شوم اما سه ماه سر و کله زدن با آن توده نشسته در گلویم کافی بود.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف