موقع پیاده سازی مصاحبه هایت ، غرق در خاطرات زیبایت هستیم. درست مثل روی زیبایت ، همه چیز زیباست ...
چه بگوییم ... اصلا گفتنی نیست ... کاش یکباره کتاب می شدی و تمام ... خاطره به خاطره زنده می شوی و طوفان به پا می کنی و دوباره شهید می شوی ...
این چه رسمی ست ، نمی دانیم ...چه اراده ای کرده ای و آخرش چه می شود ، خدا می داند ...
#یادداشت
@shalamchekojaboodi
گویا بزرگواران دوست دارند سعید ، سید باشد . مادرش در جواب کسانی که می گویند شما سید هستین ؟! می گوید : « اسم مان را نوشته ایم هنوز در نیامده.» 😁
ولی انگار اسم سعید در آمده.
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
البته شهید خودشون طنز بودند ما خیلیاشو نمی نویسیم .
#ارسالی_اعضا
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
https://eitaa.com/sobhehoseini
یکی دو بار نه ، بارها موقع نماز جماعت در مسجد ابوذر میدیدم که صف آخر میایستد، هر چه میگفتیم آقا سعید بفرما جلو، قبول نمیکرد. استدلالش هم این بود که من از همه ی این جمع ، خطاکارترم و باید انتها بایستم تا نماز بقیه به واسطه من، خراب نشود.
سالها بعد از شهادتش، وقتی حادثه بمبگذاری در حسینیه فاطمة الزهرای شیراز اتفاق افتاد و بمب را انتهای حسینیه و نزدیک در کار گذاشته بودند، شاعری شعری سرود که حضرت آقا پای این بیتش بغضشان ترکید؛
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
آن زمان یاد سعید افتادم که همیشه صف آخر میایستاد و خودش را از همه نالایقتر و گنهکارتر میدانست...
از آخر مجلس شهدا را چیدند ...
راوی : آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
در خانه، جماعتی پی معجزهها
بر طاقچه، قرآنِ فراموش شده
در این همه رنگ، آنچه می خواهی نیست
در این همه راه، غیرِ گمراهی نیست
در شهر، خیابان به خیابان گشتم
آنقدر که آگهی ست، آگاهی نیست
در اوج، خدا را سرِ ساعت خواندند
ما را به تماشای قیامت خواندند
از کوچِ پرندگان سخن گفتی و من
دیدم که نمازی به جماعت خواندند
آن مستِ همیشه با حیا چشم تو بود
آن آینه ی رو به خدا چشم تو بود
دنیا همه شعر است به چشمم اما
شعری که تکان داد مرا چشم تو بود
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
میلاد عرفانپور
@shalamchekojaboodi
یکبار رفتم بهشت زهرا (س) و برگشتم دیدم آقا سعید با چند تا از دوستانش جلوی در خانه مان ایستادند. گفتم آقا سعید برای چی اینجا واستادین ؟ گفت آقا رضا ما رو توی خونه راه نمی ده می گه حاج خانم رفته بهشت زهرا ، باید بیاد اول خونه رو مرتب کنه، بعد بیاین هیئت بندازید...⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یکبار رفتم بهشت زهرا (س) و برگشتم دیدم آقا سعید با چند تا از دوستانش جلوی در خانه مان ایستادند. گفتم آقا سعید برای چی اینجا واستادین ؟ گفت آقا رضا ما رو توی خونه راه نمی ده می گه حاج خانم رفته بهشت زهرا ، باید بیاد اول خونه رو مرتب کنه، بعد بیاین هیئت بندازید.
گفتم آقا سعید خونه مرتبه، الان ۵ دقیقه ای یه جارو می زنم. گفت حاج خانم در را باز کن من خودم جارو می زنم ، گفتم نه .
اومدم دیدم خونه تمیزه به پسرم گفتم مجید! کاش زودتر اطلاع می دادند یه عدسی هم می پختم ، آقا سعید عدسی دوست داره فقط نون نداریم.
۵ دقیقه بعد دیدم ۱۰۰ تا نون خریدند آوردند توی حیاط . دیگ عدسی را در حیاط بار گذاشتم و گفتم آقا سعید بیا نگاه کن ببین اگه جا افتاده، من قبل از اینکه مردها بیان، برم بالا .
اومد یه قاشق خورد و گفت دسسستت درد نکنه حاج خانوم . خییییلی خوشمزه ست ، ولی چون نامحرمی نمی تونم دستت رو ببوسم ، می تونم برم دست آقا رضا رو ببوسم ، آقا رضا بیاد دست شما رو ببوسه، گفتم نه نمی خواد 😁
چند وقتی بود دخترم فاطمه از بغل باباش افتاده بود، سرش خورده بود زمین و تشنج می کرد. همان روز بهش گفتم آقا سعید اگر شفای فاطمه رو امشب نگیری ، دیگه توی خونه مون راهت نمی دهم.
گفت : حاج خانم!من چیکاره ام ؟ اصل کار اون بالاسری ست. آن شب آقا سعید وسط هیئت که داشت روضه حضرت رقیه ( س) را می خواند به جعفر آقا گفت فاطمه رو بیار ، جعفر آقا گفته بود؛ برقها خاموشه فاطمه می ترسه، از همینجا دعاش کن.
دیگه حسابی روضه خواند و با سوز دل همه مریض ها، به خصوص فاطمه را دعا کرد و همه آمین گفتند . بعد هم سفره ی حضرت رقیه (س) انداختیم و عدسی دادیم.
فردای آن روز ، صبح پاشدم دیدم فاطمه دارد می دود توی حیاط . گفتم کجا می ری ؟ با همان زبان بچه گانه اش گفت خواب بودم، آقا سعید یکی زد به پام گفت چقدر می خوابی ؟ پاشو راه برو . همون شد که دیگه خوب شد و تشنج هم نکرد . آن شب به خدا چند نفر خونه ما شفا گرفتند از جمله همسایه مون که کلیه هاش باد کرده بود.
راوی ؛ #خانم_رفیعی ( همسر آقای رضا رفیعی )
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی)
@shalamchekojaboodi
ممنونیم که اینقدر حضور داری ...
فیلم تشییعش را چند سال پیش دادیم ریختند روی سی دی و حالا یکی از سی دی ها را هر کاری کردیم ، باز نمی شد...
بگذریم که یه بنده خدایی هم از طرف یک جایی فیلم را گرفتند تبدیل کنند و یه نسخه ی خوب تحویل مان دهند ، ولی با کلی پیگیری ، چیزی به دستمان نرسید که نرسید ... واقعا خسته نباشند .
مجدد امروز فیلم را دادیم برای تبدیل ... ان شاء الله کیفیت و فرمتش خوب بشود #صلوات
به قول معروف ؛ « کار، خوبه که خدا درست کنه »
#یادداشت
@shalamchekojaboodi