eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
469 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_سوم باران بند آمده بود که به بیمارستان رسیدیم. اجازه ندادند با ماشین وارد محوطه بیمارستان شو
پدر پشت در آی‌سی‌یو به دیوار تکیه داده بود و مادر روی صندلی آبی نشسته بود. با دیدن ما پدر جلو آمد خودم را رها کردم توی بغلش. هردو گریه می‌کردیم اما گریه‌های پدر بی‌تاب‌ترم می‌کرد: _بابا نگین حالش چطوره؟ شانه‌هایش می‌لرزید سرش را پایین انداخت: _خوب نیست نازنین جان، خوب نیست. کنار مادر نشستم و بوسیدمش اشکش لحظه‌ای خشک نمی‌شد. می‌دانستم نگین را خدا با هزار نذر و نیاز به آن‌ها داده بود. مادر انقدر بی‌تابی کرد که حالش بهم خورد و او هم رفت زیر سِرُم و با زور آرامبخش به خواب رفت. جلوی در اتاق مادر ایستاده بودم و اتفاقات این شب تلخ را مرور می‌کردم که سورنا آمد کنارم: _بهتره تو هم استراحت کنی رنگ و روت پریده! نگاهم را به زمین دوختم: _نمی‌تونم، اگه خدایی نکرده نگین طوریش بشه... حرفم را قطع کرد: _فال بد نزن... خوب میشه نگین... من نگرانتم دلم نمی‌خواست این حرف‌ها را از زبان سورنا بشنوم. رو برگرداندم و به طرف آی‌سی‌یو راه افتادم. پدر روی صندلی نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می‌گفت و دعا می‌کرد. عمو و زن عمو هم از راه رسیدند. عمو پدر را در آغوش گرفت و شروع کرد به دلداری دادن. زن‌عمو سراغ مادر را گرفت و دوان خودش را به اتاق مادر رساند. عمو دقایقی از ما جدا شد. زن‌عمو هم خیلی زود برگشت رو به من کرد: _شماها برید خونه من اینجا می‌مونم آی‌سی‌یو که همراه نمی‌ذارن منم می‌مونم پیش مهتاب» طاقت دوری نگین را نداشتم. نگاهم به نگاه پدر گره خورد غم دنیا را توی چشمان سیاهش می‌شد دید جواب داد: _نه من که نمی تونم برم من هستم شما برید. زن عمو اما راضی نشد. من، عمو و سورنا به طرف خانه راه افتادیم و پدر و زن عمو کنار مادر و نگین ماندند. توی راه صدای دلداری عمو و صدای شیرین نگین همزمان توی گوشم زنگ می خورد. به خانه عمو که رسیدیم باران هنوز نم نم می بارید.به اتاق زن عمو رفتم تا کمی استراحت کنم. به تنهایی و تنها بودن احتیاج داشتم خصوصا اینکه دلم نمی خواست با سورنا خیلی روبه رو شوم. به یاد نگین اشک می ریختم و برای سلامتی اش دعا می کردم این تنها کاری بود که می توانستم بکنم. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
سلام و نور یعنی ماه رمضون تموم شد؟! چرا اینقدر زود؟ باید الان عید رو تبریک بگم؟!😐
رزقِ امروز نهج البلاغه مون👆🦋
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری: 👈 هلال ماه شوال رؤیت نشد دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۳۰ رمضان المبارک است 🔺️ ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری اعلام کرد هلال ماه شوال در غروب روز یکشنبه ۱۱ اردیبهشت رؤیت نشد و فردا دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱ مطابق با ۳۰ رمضان المبارک ۱۴۴۳ هجری قمری خواهد بود. 🌙 @Khamenei_ir
آخ جون فردا هم روزه‌ایم😍
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_چهارم پدر پشت در آی‌سی‌یو به دیوار تکیه داده بود و مادر روی صندلی آبی نشسته بود. با دیدن ما
متوجه گذر زمان نبودم خواب از سرم پریده بود کنار پنجره ایستادم و نفس محکمی کشیدم نفسم تنگ بود و بی قرار نگین، چشم به قطرات باران دوخته بودم که صدای اذان بلند شد. بعد از نماز تصمیم گرفتم کمی بخوابم خیلی سریع خوابم برد. اما کاش هرگز نمی‌خوابیدم و آن کابوس را نمی‌دیدم: در خواب نگین را دیدم که دست در دست پدر به سوی باغی می‌دوید. باغ نارنجی که عطرش همه جا را پر کرده بود. شاد بود و می‌خندید اما پدر اشک می‌ریخت. با دیدن چهره خندان نگین شاد و با دیدن چهره گریان پدر غمگین شدم. پدر ایستاد و نگین در مقابلش گفت: _بابا خسته شدی؟ _نه عزیزم ما نمی‌تونیم نازنین و مادرت رو تنها بذاریم نگاه کن ببین مهتاب چطوری گریه می‌کنه و به مادر که کمی دورتر از من ایستاده بود اشاره کرد. چهره نگین درهم رفت: _اما بابا ما باید بریم... باهم... اگه تو دوست نداری نیا ولی من باید برم... باید برم! با انگشتان ظریفش اشک روی گونه‌اش را پاک کرد دست پدر را رها کرد و رفت آن قدر که از نظرم محو شد. هوا داشت روشن می‌شد باران بند آمده بود.به حیاط رفتم تا کمی هوا بخورم هوای توی خانه نفسم را بند می‌آورد. چشمم به برگ‌های زرد پاییزی بود . به نگین فکر می‌کردم. من و نگین عاشق پاییز بودیم عاشق رنگارنگی و باران‌های پاییز! یاد حرف پزشک اورژانس افتادم: کرونر عروق قلبی! دیگر طاقت نداشتم. به طرف اتاق دویدم تا برای رفتن به بیمارستان آماده شوم. سورنا انگار منتظرم بود تا مرا دید به طرفم آمد: _کجا بودی نازنین؟ بیرون سرده سرما نخوری! هیچ وقت توی چشمانش نگاه نکرده بودم سرم را پایین انداختم: _رفتم کمی هوا بخورم منتظر جوابش نماندم به اتاق رفتم جلوی آینه ایستادم. با چشمان پف کرده و قرمز لباس‌هایم را پوشیدم چادرم را روی سر انداختم و از اتاق آمدم بیرون. عمو و سورنا زودتر از من حاضر شده بودند و منتظر من بودند. عمو جلو آمد دستم را گرفت و به سمت آشپزخانه رفت. صندلی را برایم عقب کشید: _بشین صبحونه بخوریم باهم میریم. ناچار نشستم اما میلی به خوردن نداشتم. به زحمت چند لقمه به دهان گذاشتم. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_پنجم متوجه گذر زمان نبودم خواب از سرم پریده بود کنار پنجره ایستادم و نفس محکمی کشیدم نفسم تنگ
دیگر از نم نم باران خبری نبود. برگ‌های زرد و طلایی رقصان روی زمین می‌افتادند و من را به یاد نگین می‌انداختند نگینی که عاشق پاییز بود و حالا در فصل مورد علاقه‌اش این چنین پرپر می‌شد. لحظه‌ای از خاطرم بیرون نمی‌رفت. به یاد شعر قشنگی از پاییز افتادم که نگین توی دفتر خاطراتم نوشته بود: ...در خزان مه‌آلود خاطرات ساده‌ام به جستجوی بوی نارنج برمی‌آیند. گرچه چشم سنگ‌ها را پلک‌ها فروپوشانده‌اند اما، همه چیز حساس است و در برگ‌های طلایی خدا پنهان است! در پای درختان نارنج دستان عشق رو به آسمان است و فصل نمی‌شناسند. شاعر: سید محمد آتشی باز هم ترافیک و باز هم صدای بوق ماشین‌ها، خسته و کلافه بودم. سنگینی نگاه سورنا گاهی روی صورتم می‌نشست. به بیمارستان که رسیدیم حس غریبی داشتم ترس از شنیدن خبرهای بد پایم را سست می‌کرد. پشت در آی‌سی‌یو زن‌عمو نشسته بود شانه‌هایش می‌لرزید. از پدر و مادر خبری نبود. جلو رفتم زن‌عمو مقابلم ایستاد محکم مرا در آغوش گرفت: _خدا بهتون صبر بده نازنین جان! سرم گیج رفت و دیگر چیزی ندیدم. وقتی چشم باز کردم روی تخت دراز کشیده و توی دستم سِرُم بود. یاد شعری افتادم و آرام زمزمه‌اش کردم: _کسانی که هستند روی زمین همه فانی هستند اندر یقین که رب تو آن ذوالجلال کرام فقط ذات او هست باقی مدام(آیات27 و 26 سوره الرحمن، منظوم محمد شایق) باور از دست دادن نگین سخت بود. سورنا زل زده بود به من: _حالت خوبه نازنین؟ اشک روی گونه‌های سرد و یخ زده‌ام سُر خورد. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
سه ساعت تمام روی یه تصویر کار کردم تموم شده بود اومدم ذخیره کنم فایلای اضافه رو حذف میکردم اشتباهی فایل رنگ شده رو هم حذف کردم😭