eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
469 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
آخ جون فردا هم روزه‌ایم😍
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_چهارم پدر پشت در آی‌سی‌یو به دیوار تکیه داده بود و مادر روی صندلی آبی نشسته بود. با دیدن ما
متوجه گذر زمان نبودم خواب از سرم پریده بود کنار پنجره ایستادم و نفس محکمی کشیدم نفسم تنگ بود و بی قرار نگین، چشم به قطرات باران دوخته بودم که صدای اذان بلند شد. بعد از نماز تصمیم گرفتم کمی بخوابم خیلی سریع خوابم برد. اما کاش هرگز نمی‌خوابیدم و آن کابوس را نمی‌دیدم: در خواب نگین را دیدم که دست در دست پدر به سوی باغی می‌دوید. باغ نارنجی که عطرش همه جا را پر کرده بود. شاد بود و می‌خندید اما پدر اشک می‌ریخت. با دیدن چهره خندان نگین شاد و با دیدن چهره گریان پدر غمگین شدم. پدر ایستاد و نگین در مقابلش گفت: _بابا خسته شدی؟ _نه عزیزم ما نمی‌تونیم نازنین و مادرت رو تنها بذاریم نگاه کن ببین مهتاب چطوری گریه می‌کنه و به مادر که کمی دورتر از من ایستاده بود اشاره کرد. چهره نگین درهم رفت: _اما بابا ما باید بریم... باهم... اگه تو دوست نداری نیا ولی من باید برم... باید برم! با انگشتان ظریفش اشک روی گونه‌اش را پاک کرد دست پدر را رها کرد و رفت آن قدر که از نظرم محو شد. هوا داشت روشن می‌شد باران بند آمده بود.به حیاط رفتم تا کمی هوا بخورم هوای توی خانه نفسم را بند می‌آورد. چشمم به برگ‌های زرد پاییزی بود . به نگین فکر می‌کردم. من و نگین عاشق پاییز بودیم عاشق رنگارنگی و باران‌های پاییز! یاد حرف پزشک اورژانس افتادم: کرونر عروق قلبی! دیگر طاقت نداشتم. به طرف اتاق دویدم تا برای رفتن به بیمارستان آماده شوم. سورنا انگار منتظرم بود تا مرا دید به طرفم آمد: _کجا بودی نازنین؟ بیرون سرده سرما نخوری! هیچ وقت توی چشمانش نگاه نکرده بودم سرم را پایین انداختم: _رفتم کمی هوا بخورم منتظر جوابش نماندم به اتاق رفتم جلوی آینه ایستادم. با چشمان پف کرده و قرمز لباس‌هایم را پوشیدم چادرم را روی سر انداختم و از اتاق آمدم بیرون. عمو و سورنا زودتر از من حاضر شده بودند و منتظر من بودند. عمو جلو آمد دستم را گرفت و به سمت آشپزخانه رفت. صندلی را برایم عقب کشید: _بشین صبحونه بخوریم باهم میریم. ناچار نشستم اما میلی به خوردن نداشتم. به زحمت چند لقمه به دهان گذاشتم. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_پنجم متوجه گذر زمان نبودم خواب از سرم پریده بود کنار پنجره ایستادم و نفس محکمی کشیدم نفسم تنگ
دیگر از نم نم باران خبری نبود. برگ‌های زرد و طلایی رقصان روی زمین می‌افتادند و من را به یاد نگین می‌انداختند نگینی که عاشق پاییز بود و حالا در فصل مورد علاقه‌اش این چنین پرپر می‌شد. لحظه‌ای از خاطرم بیرون نمی‌رفت. به یاد شعر قشنگی از پاییز افتادم که نگین توی دفتر خاطراتم نوشته بود: ...در خزان مه‌آلود خاطرات ساده‌ام به جستجوی بوی نارنج برمی‌آیند. گرچه چشم سنگ‌ها را پلک‌ها فروپوشانده‌اند اما، همه چیز حساس است و در برگ‌های طلایی خدا پنهان است! در پای درختان نارنج دستان عشق رو به آسمان است و فصل نمی‌شناسند. شاعر: سید محمد آتشی باز هم ترافیک و باز هم صدای بوق ماشین‌ها، خسته و کلافه بودم. سنگینی نگاه سورنا گاهی روی صورتم می‌نشست. به بیمارستان که رسیدیم حس غریبی داشتم ترس از شنیدن خبرهای بد پایم را سست می‌کرد. پشت در آی‌سی‌یو زن‌عمو نشسته بود شانه‌هایش می‌لرزید. از پدر و مادر خبری نبود. جلو رفتم زن‌عمو مقابلم ایستاد محکم مرا در آغوش گرفت: _خدا بهتون صبر بده نازنین جان! سرم گیج رفت و دیگر چیزی ندیدم. وقتی چشم باز کردم روی تخت دراز کشیده و توی دستم سِرُم بود. یاد شعری افتادم و آرام زمزمه‌اش کردم: _کسانی که هستند روی زمین همه فانی هستند اندر یقین که رب تو آن ذوالجلال کرام فقط ذات او هست باقی مدام(آیات27 و 26 سوره الرحمن، منظوم محمد شایق) باور از دست دادن نگین سخت بود. سورنا زل زده بود به من: _حالت خوبه نازنین؟ اشک روی گونه‌های سرد و یخ زده‌ام سُر خورد. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
سه ساعت تمام روی یه تصویر کار کردم تموم شده بود اومدم ذخیره کنم فایلای اضافه رو حذف میکردم اشتباهی فایل رنگ شده رو هم حذف کردم😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خطبه 1_226 دنيا خانه ای است پوشيده از بلاها، به حيله و نيرنگ شناخته شده، نه حالات آن پايدار، و نه مردم آن از سلامت برخوردارند. دارای تحوّلات گوناگون، و دوران های رنگارنگ؛ زندگی در آن نکوهيده و امنيّت در آن نابود است. اهل دنيا، همواره هدف تيرهای بلا هستند، که با تيرهايش آنها را می کوبد و با مرگ آنها را نابود می کند.
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
یه دشت وسیع بود و هزاران آدم درگیر جنگ، نمی‌دونستم کدوم جبهه حقه و کدوم باطل ولی از تیررس گلوله‌ها فرار می‌کردم. ترسیدم بودم اما خیلی طول نکشید که تموم شد. همه نشستن دیگه کسی با کسی کاری نداشت. یک دفعه آسمون سیاه شد. صدای عجیبی می‌شنیدم چشم گردوندم سیاهی آسمون همینطور نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد. خوب که دقت کردم دیدم زنبورن، غول‌پیکر و بزرگ. اول همه وحشت‌زده پناه گرفتیم اما از بالای سرمون رد شدن و رفتن! کاری با ما نداشتن. هنوز خیلی از دور شدن زنبورها نگذشته بود که خبری پیچید... باورم نمی‌شد همه داشتن خبر رو به هم می‌رسوندن خبر بزرگ بود و شادی آفرین آقامون ظهور کرده بود به پهنای صورت اشک می‌ریختم و می‌گفتم: دیدید بالاخره انتظار به سر رسید؟ دیدید آقامون بالاخره اومد؟ دیدید تموم شد انتظار؟ همین‌طور که اشک می‌ریختم از خواب بیدار شدم بهت زده به سقف خیره شدم همش خواب بود! همه حال خوبی که از ظهور تجربه کردم خواب بود ولی چه خوابی بود الهی همین روزا همین ساعتا همین ثانیه به ظهور ختم بشه خیلی زود، زودتر از اونچه فکرش رو می‌کنیم اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب سلام الله علیها🤲