eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
469 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی بچه ها مریض میشن مادر همه توانش رو برای اینکه زودتر خوب بشن به کار میگیره، سختیش اینه که بعضی مریضی ها واگیردار میشه و همه رو باهم درگیر میکنه. اون وقته که مادر می مونه و چندتا بچه مریض تازه باید حواسش باشه و مواظب باشه خودش مریض نشه وگرنه اوضاع سخت تر میشه! مثل اوضاع امروز من! اول معصومه مریض شد و تب کرد. مدام بهونه می گرفت و حتی گریه می کرد که چرا من مریض شدم! یه دارو بدین بخورم سریع خوب بشم!(باید بیشتر رو خصلت های شاکله ساز کار کنم) کلی براش توضیح دادم که آدم باید در مقابل بیماری صبور باشه. دو روز بعد که معصومه بهتر شد نوبت امیررضا و محمدسجاد بود. امیررضا کلا خیلی بد مریض میشه، وقتی مریض میشه فقط میخواد کنارش بشینم. از کار و زندگی می افتم! محمدسجادم که هنوز خیلی کوچیکه غر نمی زنه اما پرحرف میشه(البته پر حرف هست پرحرف تر میشه) بدتر از همه وقتی بود که کم کم گلو درد خودم هم شروع شد. نصفه شب بود که دیدم محمدسجاد تب داره فکر کنم ساعت ۱ونیم بود. گلودرد شدیدی داشتم وحالم اصلا خوب نبود اما باید تب محمدسجاد رو پایین می آوردم. شب رو به سختی صبح کردم. از صبح هم که دو تا کلاس پشت سر هم داشتم، کاش می شد کلاس و بپیچونم مگه پیچوندن فقط واسه بچهاست! اصلا اگه واسه بچهاست منم بچه ام کی به کیه (یاد مادربزرگم میفتم این اخلاقم به ایشون رفته!) بگذریم نپیچوندم اما خدا با من یار بود یکی از کلاسا بخاطر مشکل اینترنت تشکیل نشد! ساعت یک شده بود و ناهار نذاشته بودم! توی دلم گفتم:«کاش یکی در می زد یه کاسه سوپ میاورد!» هنوز کلامم منعقد! (خواستم بگم منم بلدم قلنبه سلنبه حرف بزنم)نشده بود که در زدن! بله دیگه اینجوریاس خدا هوای مامانا رو داره! یه قابلمه سوپ برامون اورده بودن! عجب سوپ خوشمزه ای هم بود! الهی شکرت🤲 ۹۹/۱۱/۱
از صبح که بیدار شدم فکرم مشغول خوابیه که دیشب دیدم! قبلا پیش میومد که خواب کاراکترهای داستان هامو ببینم. باهم دعوا کنیم، ازم شاکی باشن! خنده داره ولی خب پیش میاد دیگه! امااین خواب با خواب های دیگه خیلی فرق داشت! امیررضا طبق معمول کنارم نشست و ازم خواست تو درس نگارش کمکش کنم. راهنماییش کردم اما خوب حس منو فهمید پرسید:«چرا یجوری هستی امروز مامان؟» ابرویی بالا دادم بالش رو سمتش پرت کردم:«چجوری هستم؟» خندید و بالش رو توی هوا گرفت:«نمیدونم مثل همیشه توضیح ندادی!» هیچ وقت نمی شه سرشون کلاه گذاشت یا چیزی رو مخفی کرد! خوابم رو براش تعریف کردم! (نمی دونم گفتن خواب توی گروه درست باشه یا نه!) تعجب کرد و پیشنهادی داد. هنوز مشغول صحبت کردن در مورد خواب عجیبم بودیم که معصومه دفتر به دست اومد و کنارم نشست. ظاهرا او هم خوابی دیده بود و می خواست تعریف کنه. خیلی حوصله میخواد شنیدن خواب های معصومه! ریز به ریز و نکته به نکته تعریف میکنه. آنقدر دقیق و با جزییات که خسته کننده می شه. خواب معصومه که تموم شد محمدسجاد دوید توی بغلم و گفت اون هم خواب بامزه ای دیده! شروع کرد با هیجان خوابش رو تعریف کردن! خواب محمدسجاد انگار فیلم سینمایی بود انقدر قدرت تخیلش بالاست که تا ابرها و دریاها هم می ره. نزدیک یک ساعت خواب دیده بود! داشتم فکر می‌کردم عجب اشتباهی کردم خوابم رو تعریف کردم، کاش کسی نجاتم می داد که گوشی زنگ خورد. محمدسجاد هم که دید دارم با تلفن صحبت می‌کنم رفت سراغ نقاشی و خداروشکر فراموش کرد که خوابش نصفه و نیمه مانده! نتیجه اخلاقی اینکه خوابت رو برای بچه ها تعریف نکن🤭
مادرم تماس گرفتن براشون یه قلاب و کاموا بخریم. پسر بزرگمو فرستادم و کاموا و قلاب رو خرید. گذاشتمشون روی اپن و مشغول شستن ظرف شدم. یک دفعه صدای گریه ی پسر کوچیکم از توی اتاق اومد گریه می کرد و می گفت:«مامان من یه کار اشتباهی کردم، ببخشید، نمی خواستم اینحوری بشه!» فهمیدم باز یه چیزی رو یا شکسته یا خراب کرده! رفتم اتاق و کنارش نشستم:«چه اشتباهی کردی؟» زانوهاشو بغل گرفته بود و سرشو گذاشته بود روی زانوش تا منو دید گریه ش بیشتر شد:«خب ببخشید نمی خواستم اینجوری بشه، حواسم نبود» روی سرش دست کشیدم:«اشکالی نداره ما ادم بزرگا هم گاهی اشتباه میکنیم» وسط گریه عصبانی هم شد:«منم آدم بزرگم دیگه بچه که نیستم!» خندم گرفت، اوضاع بدتر شد:«باهات قهرم به من میخندی» _«نه عزیزم به تو نخندیدم» +«چرا می دونم به حرف من خندیدی» مونده بودم چی بگم که اوضاع درست بشه! گفتم :«نمیخوای بگی چه اشتباهی کردی؟» سرش رو بالا آورد به صورتم نگاه نمی کرد چون قهر بود:«قلاب شکست!»
همیشه دوست داشتم بچه ها بزرگ بشن و من با موهای سفید و دست لرزون برم خونشون! نوه هامو بغل کنم و براشون قصه هامو تعریف کنم! غلغلکشون بدم، بخندن و با خنده هاشون قند توی دلم آب بشه! امروز که به خونه ی پسرم اومدم به آرزوم رسیدم! برای نوه هام قصه گفتم و باهاشون بازی کردم! انگار خودمم بچه شده بودم. وقتی پسرم ازم پذیرایی کرد انگار میوه ها خوش طعم تر از همیشه بودن. چقدر خوردن میوه ی پوست گرفته از دستش لذت بخش بود! پسرم می گفت:«دلم برات تنگ شده بود چرا کم به ما سر می زنی!» قربون صدقه ش رفتم و گفتم:«همه این هفته منتظر بودم که بیای» گفت که سرش شلوغ بوده اما دلش پیش من! گفت قول میده دیگه تندتند بهم سر بزنه! پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:«الهی عاقبت بخیر بشی مادر! من پیرزن و چشم به راه نذار!» خندید و گفت:«مامان حالا بریم تفنگ بازی! من از مهمون بازی خسته شدم!» ۱۳۹۹/۱۱/۲۴
چند روز است درگیر محسن هستم، اصلا به هیچ صراطی مستقیم نیست شونصد بار توی ذهنم بالا و پایینش کردم. چندباری هم در موردش نوشتم اما بعد خط خطی اش کردم و راهی سطل بازیافت شد، ترسیدم کسی بخواند و به من بخندد! چندباری هم توی کانال پنهانی ام نوشتم و دیلیت! اصلا انگار کلمات با من لج کرده اند. هی پشت هم قلنبه سلنبه می شوند. جایتان خالی دیروز هم با دفتر و خودکار دعوایمان شد. مجبور شدم با این دست درد بروم سراغ تایپ. دست آخر هم تا آمدم بنویسم بچه ها دوره ام کردند! نمی دانم چرا معلم ها دست به یکی کرده اند باهم امتحان ریاضی بگیرند. وسط بازیگوشی های محسن و سوت بلبلی اش نشستم پای کتاب و دفتر ریاضی! ان هم نه یک پایه، دوپایه! بعد هم که آمدم سراغ تنور داغ ننه علی، بنشینم پسر کوچکم آمد. بعد از اینکه مجبور شدم کلی ادا و اطوار دربیاورم تا حدس بزند من چه حیوان وجانوری هستم نشستم سر کلاس مدرسه ی کوچک روستا. آخرش هم نفهمیدم چه نوشتم، دیلیت. این چهارمین بار بود. دوست داشتم همه ی فرمول های ریاضی و ضرب و تقسیم ها را بیندازم توی سطل بازیافت و داستان محسن را دوباره بیاورم روی میز! عجب مصیبتی شد این افتحاییه! دلم می‌خواست خانه در سکوت فرو می رفت و من با تمرکز می رفتم توی روستا می گشتم. از کوچه های کاهگلی و از گله ی مشدی قاسم، از زیر درخت زردآلو می گذشتم. این فکر که از سرم گذشت اخم هایم رفت توی هم. دفتر و خودکار و تبلت را کنار می گذارم. بازی با بچه ها حالم را بهتر می کند. بعدش برای نوشتن وقت هست. ۹۹/۱۰/۲
اون از دیشب که با زور مسکن خوابم برد و اون از صبح که با درد بیدارشدم و با خستگی مفرط سر کلاس نشستم اخرش هم این تبلت روم به دیوار (فلان) شده باعث شد نتونم سر کلاس بمونم اونقدر که قطع و وصل شد! اخرش هم غیبت خوردم. به ناچار رفتم سراغ کلاس امیررضا. اما خب اونجا هم نشد هیچ فیلمی دانلود کنم. رفتم سراغ شاد ولی خیال خام بود چون تو حالت خوبه خوبش شاد اعصابمون رو خط خطی می‌کنه حالا که جای خود داره! پر شدم از نگرانی! نگرانی از کلاس های بچه ها و عقب موندنشون از کلاس. نگرانی عقب موندن خودم از درس امروز و فردا. تازه فهمیدم چقدر زندگی‌هامون با مجازی گره خورده! دلم به حال خودم سوخت! دلم به حال بچه‌هام سوخت! چی بودیم چی شدیم! چه خاطراتی که توی مدرسه نداشتیم! چه روزها که توی کلاس‌های حضوری در حضور استاد و همکلاسی ‌ها نداشتیم. یادش بخیر! یادش خیلی خیلی بخیر!
امتحانات بچه ها شروع شده، گره بزرگی توی کار کتابم افتاده، دل و دماغ انجام کاری رو ندارم. دلم میخواد چند روزی هیچ کاری نکنم اما باید قسمت طنز رمانم رو بنویسم اما من که اصلا طنز نویسی بلد نیستم به توصیه استاد میرم سراغ کتابای اکبرکاراته. کمک بزرگیه کمی راه رو برام روشن کرده یکمی هم حال و روحیه مو تغییر داده. محمدسجاد اصرار داره باهاش بازی کنم اما اصلا حوصله بازی ندارم دوست دارم اول کتاب رو کامل بخونم! بهش پیشنهاد میکنم دفترش رو بیاره و نقاشی بکشه. قبول میکنه و میره توی اتاق. شروع میکنم به خوندن که معصومه نخ و سوزنشو میاره و میخواد گلدوزیشو کامل کنه، باید بهش یاد بدم هنوز خوب راه نیفتاده اما حوصله اینکار رو هم ندارم. بهش پیشنهاد میدم کمی تلویزیون ببینه طبق معمول قبول نمی کنه. نخ و سوزن و پارچه رو از دستش میگیرم و یه توضیح مختصر بهش میدم بدون چونه زدن مشغول دوخت میشه. دوباره مشغول خوندن اکبرکاراته میشم این بار نوبت امیررضاس. کتابش رو آورده و میخواد ازش درس بپرسم فردا امتحان اجتماعی داره. ازش میخوام بره یکم بیشتر بخونه تا من کتابم تموم شه. اما اصرار داره که زیاد خونده و حوصله تکرار دوباره نداره. محمدسجاد دوباره سرو کله ش پیدا شده دفتر و مدادشو آورده و میخواد بهش کشیدن جوجه رو یاد بدم! معصومه هم نخش گیر کرده و کارش داره خراب میشه! بهشون میگم یکم بهم فرصت بدن تا کتابم تموم بشه، امیررضا پیشنهاد بهتری داره منم از خدا خواسته قبول میکنم. حالا همه نشستن و منتظرن بلند براشون کتاب بخونم. اخیییششش راحت شدم.
کوچه به کوچه گشت. به پسرش قول قیمه داده بود. خبری از نذری نبود. یک ماه بود غذای گرم نخورده بودند. گوشه‌ای نشست. زن از پنجره روفرشی‌اش را تکاند. مردی با لباس کهنه روی پله‌ها نشسته بود. یک ظرف برنج کشید. قیمه‌ای که به نیت امام حسین علیه السلام پخته بود رویش ریخت. چشمان مرد با دیدن ظرف غذا پر از اشک شد.
مداحی تمام شد. سفره‌ی نذری را انداختند. همه منتظر غذا بودند. بچه‌ها غذا را پخش کردند. مادر دستانش را بالا گرفت:«الهی این سفره‌ی کوچیک خانوادگی رو از ما قبول کن إن شاالله سال دیگه هیئت مفصلی می‌گیریم» پدر بلند گفت:«آمین»
توی جمع چشم می گردونم همه هستن مامان قشنگم بابای عزیزم همسر مهربونم بچها هم دارن بازی میکنن با وجود همه‌ی این‌ها یه حسی درونم میگه هنوز تنهایی! هنوز اونکه باید باشه نیست! اشتباه دل بستی! اشتباه رفتی! خیلی وقته داری اشتباه میری! راست میگه اون که باید باشه هنوز نیست اونکه باید جاش تو دلم باشه هنوز نیست! یعنی هست من ازش دورم یکم پیچیده شد اما سادست یکی هست که از رگ گردن نزدیکتره اما... (طور)
تا حالا شده دلت بخواد از حس و حالت بنویسی اما هیچ واژه‌ای مناسب حالت نباشه؟ اصلا انگار حروف الفبا باهات لج کرده باشن و ازت فراری شده باشن؟ تا حالا شده وسط یه عالمه کار بشینی یه گوشه و زل بزنی به ساعت و گذرش رو تماشا کنی؟! تا حالا شده دلت بخواد بخوابی؟ نه یک روز چند روز یا شاید چندماه! بعد بیدار شی ببینی اونجای زندگی که خسته‌ت کرده بود تموم شده و یه نفس راحت بکشی؟ تا حالا شده آرزوها و رویاهاتو لیست کنی و دور شدنشون رو تماشا کنی؟ تا حالا شده بغض تو گلوت رو قورت بدی و بلند بلند بخندی تا کسی نفهمه درد داری؟ تا حالا شده لحظه لحظه نفس کشیدنت رنج بشه برات؟ خدا کنه هیچ وقت هیچ کدوم از این تا حالا شده‌ها رو تجربه نکنی! برای اونایی که تجربه کردن دعاکن! همین!
صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. خستگی خانه‌تکانی دیروز از تنم بیرون نرفته بود. اما چاره ای نبود. باید برای امتحان فردا آماده می‌شدم. مشغول درس خواندن شدم. تا بیدار شدن بچه‌ها وقت داشتم. هنوز کتاب به نصف نرسیده بود که بچه‌ها یکی یکی بیدار شدند. کتاب را کنار گذاشتم و صبحانه‌شان را دادم. خرید مختصری داشتم، با محمدسجاد خرید رفتن کاری بس دشوار بود. اما امیررضا راضی‌ش کرد که برود خانه‌ی مادرشوهرم. سه تایی رفتیم و زود برگشتیم. نوبت کارهای نصفه مانده‌ی خانه‌تکانی بود. اصلا سابقه نداشت کارهای من تا این موقع سال طول بکشد. همه‌ش تقصیر امتحان امیررضا بود تمام وقتم را گرفت. از آشپزخانه شروع کردم. یکی دو ساعت طول کشید تا کارهای نصفه و نیمه اش تمام شود. نفس راحتی کشیدم و رفتم سراغ اتاق. کار اتاق کمی بیشتر بود. حسابی خسته‌ام کرد. تصمیم گرفتم قبل از کشیدن جاروبرقی یک لیوان شیر بخورم و چند صفحه درس بخوانم. تمام مدت فکر امتحان فردا از سرم بیرون نرفته بود. از اتاق بیرون آمدم. چشمم به پذیرایی افتاد، سرم گیج رفت. محمدسجاد همه جا را بهم ریخته بود. کتاب و دفترها و کاغذرنگی‌هایی که بریده بود. دیوارهای پر از چسب و کاغذ رنگی، کاسه‌کشمش که روی زمین وارونه شده بود و ظرف آبرنگ و برگه‌های نقاشی! نفس عمیقی کشیدم سعی کردم سکوت کنم، چون خیلی عصبانی بودم. به آشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم و ارام شوم. اما اوضاع آشپزخانه بدتر بود. کابینت باز و ظروف حبوبات روی زمین ریخته و باهم مخلوط شده بود! همان‌جا جلوی کابینت نشستم. به امتحان فردا فکر می کردم و به این‌که تا آخر شب باید نخود و لوبیا سوا کنم و خانه را مرتب کنم، تازه جاروبرقی هم نکشیده بودم. محمدسجاد پشت اپن پنهان شد و با بغض گفت:«ببخشید مامان نمی‌خواستم اینکارو بکنم می‌خواستم یکم نخود و لوبیا بردارم دوز بازی کنیم!» فکری به ذهنم رسید. بغضم را با کمی آب خنک قورت دادم. گفتم:«به یک شرط هم می‌بخشمت هم یه بازی بهت یاد می دم!» خندید و از پشت اپن آمد بیرون. کنارم نشست و پرسید:«چه شرطی؟» گفتم اول باید هر وسیله‌ای که برداشتی بگذاری سر جاش منم بهت کمک می‌کنم» بلند شد و گفت:«چشم» من هم کمکش کردم. بعد هم نخود و لوبیاها را توی سه تا کاسه ریختم و گذاشتم جلوی بچه‌ها. آن‌ها مشغول رقابت جدا کردن نخود و لوبیا شدند من هم مشغول خواندن درس! ۹۹/۱۲/۲۷