eitaa logo
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
26 دنبال‌کننده
469 عکس
62 ویدیو
7 فایل
خط خطی های #باران
مشاهده در ایتا
دانلود
ناشناس: سلام و درود گاهی بعضی از بندها و محدودیت ها باعث قوی تر شدن آدم میشه ... لطف می کنید وزن و قافیه ی مورد نظر را به اشتراک بذارید... شاید گشایشی پیش اومد.
حال زارم از همیشه در کنارش بهتر است نمی‌دونم چی چی نمیدونم چی چی حافظا😄 به قول سجاد مغزم میچرخه دیگه🤦‍♀
خیر مقدم خدمت اعضای جدید🌹 فقط یه سوال🤔 من لینک کانال رو جایی نفرستادم! موضوع چیه؟
❣ خدا کند که مرا با خدا کنی آقا؛ ز قید و بندِ معاصی رها کنی آقا دعاے ما به درِ بسته می خورد ای کاش خودت برای ظهورت دعا کنی آقا بیا که فاطمہ در انتظار دستانت نشسته تا حرمش را بنا کنی آقا ❤️ ❤️
ناشناس: رشد اعضای کانال که اتفاق خوبیه؟
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
ناشناس: رشد اعضای کانال که اتفاق خوبیه؟
خیره إن شاالله راستش اینجا خیلی جذاب نیست! یعنی یه جورایی زیادی خودمونی و راحته به هرحال قدم همه به روی چشم🌸
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_دهم مراسم تازه تمام شده بود و به خانه رسیده بودیم خاله و مسعود هم آمده بودند مسعود برای استرا
به اتاقم برگشتم بعد از نماز دیگر خوابم نبرد. حتی یک لحظه هم نگین از یادم نمی‌رفت. باز به حیاط رفتم تا کمی قدم بزنم مسعود را دیدم که داشت می‌نوشت به طرفش رفتم کمی دورتر از او نشستم پرسید: _چرا نخوابیدی؟ ساعت هنوز شیشه _دلم برای نگین تنگ شده آهی کشید و دوباره شروع کرد به نوشتن خیلی دلم می‌خواست بدانم چه می‌نویسد. نگین هم عاشق شعر و کتاب و نوشتن خاطرات روزانه بود. نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم و بی‌اختیار اشکم جاری شد. مسعود که متوجه گریه‌ی من شد با بغض گفت: _می‌دونم سخته دلتنگی بدترین حس دنیاست اما نباید خودت رو ببازی باید محکم باشی حرف‌هایش را قبول داشتم اما شرایط سختی بود: _سخته خیلی سخته سر تکان داد: _می‌دونم اما تو می‌تونی... باید بتونی... چقدر به حرف زدم نیاز داشتم: _من و نگین خیلی به هم وابسته بودیم... هیچ وقت همدیگه رو تنها نمی‌ذاشتیم... همین‌طور اشک می‌ریختم و با مسعود درد دل می‌کردم. مسعود گاهی با من اشک می‌ریخت و گاهی سعی می‌کرد آرامم کند. هیچ کدام متوجه گذر زمان نبودیم هوا کاملا روشن شده بود که خاله ما را برای صبحانه صدا زد آبی به دست و رویم زدم و سر میز صبحانه نشستم. بعد از صبحانه همگی به بهشت زهرا رفتیم. عمو و زن عمو و سورنا قبل از ما به مزار رفته بودند. سورنا کنار من ایستاده و به مسعود خیره شده بود. بعد از خواندن فاتحه به خانه‌ی ما رفتیم. سورنا مدام سعی می‌کرد از هم‌صحبتی من و مسعود جلوگیری کند. برای آماده کردن ناهار به آشپزخانه رفتم ولی اصلا حالم خوب نبود به یاد دستپخت نگین افتادم آشپزی را خیلی دوست داشت و برخلاف من آشپز قابلی بود. زن عمو به آشپزخانه آمد: _نازنین جون نمی‌خواد غذا درست کنیا... سورنا زنگ زده سفارش داده از بیرون بیارن... برو استراحت کن عزیزم رنگ به رو نداری... خیالم از پخت غذا راحت شد. به اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم و باز هم اشک و اشک و اشک... پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263
شلم شوربا با طعم بستنی کاکائویی
#قسمت_یازدهم به اتاقم برگشتم بعد از نماز دیگر خوابم نبرد. حتی یک لحظه هم نگین از یادم نمی‌رفت. باز
نمی ‌دانم چطور و کی خوابم برد اما از ظهر گذشته بود که بیدار شدم پایین که رفتم مادر خاله و زن عمو با هم نشسته بودند و درددل می‌کردند و باز چشمان مادر خیس بود. پدر و عمو هم گریه می‌کردند اما دور از چشم بقیه. مسعود در حال نوشتن بود و سورنا داشت تلویزیون تماشا می‌کرد تا من را دید گفت: _بالاخره بیدار شدی؟ بیا بشین برات چایی بیارم بخوری حالت جا بیاد. بی تفاوت در حالی که به طرف حیاط می‌رفتم جواب دادم: _نه ممنون میل ندارم هوا سرد بود و آسمان ابری، کنار باغچه نشستم و به فکر فرو رفتم تمام فکرم نگین بود و یاد خاطراتش. بلند شدم باید وضو می‌گرفتم و برای شادی روحش نماز می‌خواندم بعد از نماز قران را برداشتم سوره مبارکه ارحمن آمد. بعد از خواندن قران هم حوصله جمع را نداشتم اما با رفتن خانواده عمو مجبور بودم بیشتر به مادر و پدر برسم. خاله اصلا اجازه نمی‌داد کار کنم و همه کارها را خودش انجام می‌داد. روزهای زرد و سرد سپری می‌شد و جای خالی نگین مار ا می‌آزرد. صبح با یادش بیدار می‌شدیم و شب با یادش به خواب می‌رفتیم. مدتی که مسعود کنار ما بود سعی می‌کرد کاری کند که ما از این حال و هوا بیرون بیاییم تقریبا در مورد من موفق بود شعر می‌خواند، از دانشگاه برایم می‌گفت چند خط از دفترش را هم برایم خواند. شرح حال خودش بود آن قدر زیبا کلمات را کنار هم چیده بود که دلم می‌خواست بارها و بارها آن را بخوانم. در مورد دانشگاه صحبت می‌کردیم که گفت: _امسال باید حسابی درس بخونی و کنکور قبول بشی... یاد قرارمان با سارا و نگین افتادم: _قرار بود با یکی از دوستام برنامه ریزی کنیم و نگین هم کمکمون کنه و دوباره بغض گلویم را فشرد سریع بحث را عوض کرد: _شنیدم بهروز داره برمی‌گرده! _بله 6-7 ماه دیگه... این وسط سورنا هم هرچند وقت یکبار به ما سر می‌زد. مادر هر دوشنبه و پنج‌شنبه به بهشت زهرا می‌رفت و با نگین درد دل می‌کرد و این بهانه‌ای می‌شد که من هم به اشک‌هایم مجال جاری شدن بدهم. هر شب به امید اینکه خواب نگین را ببینم به خواب می‌رفتم و در کنار نمازهایم برایش نماز می‌خواندم. احساس می‌کردم به مسعود وابسته شده‌ام. پل ارتباطی با نویسنده👇 https://harfeto.timefriend.net/16493209099263