eitaa logo
شمیم کرکوند
1.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
16 فایل
تفریحی سرگرمی آموزشی خبرگزاری و اطلاع رسانی شمیم کرکوند #شمیم_کرکوند 🆔@shamim_news_karkevand 🔴ادمین خبری @Admin_shamim_kar 🔴 ادمین جهت تبادل ، پاسخ تست هوش، درخواست از مسئولین شهر 👇 @Adm_in_shamim
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻چطوری از عطسه های حساسیت فصلی جلوگیری کنیم؟ 🤧 🔸چای بابونه بنوشید ؛ چای بابونه اثرات آنتی هیستامینی داشته و برای جلوگیری از عطسه‌های مکرر مفید است. با خوردن روزانه یک لیوان چای بابونه میتوانید به کاهش سطح هیستامین‌های موجود در بدن و عطسه‌های ناشی از آن کمک کنید. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داداش تو اون شرایطم فکر تولید محتوایی؟😐 کاش بیای یه ویدئو دیگه بدی بدونیم زنده موندی🫠 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا دلم هوای تو کرده شه خراسانی .. چه می شود که بیایم حرم به مهمانی…؟ دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان… عنایتی که بیایم، تویی که درمانی…. ان شاءالله به زودی زیارت آقا قسمت و روزی علاقه مندان 💚 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• در حیاط را بستم. تا به آن موقع شب در خانه تنها نبودم. زیر لب آیه الکرسی خواندم و با کلید در اتاق را باز کردم. چراغ گردسوز را روشن کردم و لباس هایم را عوض کردم. رختخواب پهن کردم و قرآن را برداشتم و مشغول تلاوت شدم. می خواستم تا آمدن احمد بیدار بمانم. هم می ترسیدم هم دلم نمی خواست وقتی او می آید خواب باشم اما هر چه منتظر ماندم خبری از احمد نشد. تا اذان صبح بیدار ماندم اما نیامد. بعد از نماز چای دم کردم و به اتاق بردم تا اگر آمد چای بنوشد و خستگی اش در برود. کم کم چشم هایم سنگین شد و خوابم برد. نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم. با خودم گفتم حتما برگشته ولی برای این که من بیدار نشوم به اتاق نیامده است. به مطبخ، مهمانخانه، انباری و زیر زمین حتی حمام سر زدم اما هیچ نشانه ای از این که او آمده باشد و بعد رفته باشد نبود. نهار ساده ای آماده کردم و منتظرش ماندم تا بیاید اما شب شد و باز هم نیامد. حرکت عقربه های ساعت که نیمه شب را نشان می داد بر اضطراب و ترسم می افزود. مدام آیه الکرسی و صلوات می فرستادم که اتفاق بدی برای احمد نیفتاده باشد. از ترس در اتاق را قفل کرده بودم و پرده را هم کشیده بودم. گاهی از ترس زیر ملحفه می خزیدم ولی به جای آرامش بر ترسم افزوده می شد. از ترس به گریه افتاده بودم. چرا احمد نمی آمد؟ چرا کسی نمی آمد خبری از او بدهد؟ اگر می دانست نمی آید چرا از برادرش خواست مرا به خانه بیاورد؟ کاش به خانه برادرش رفته بودم. دو شبانه روز بود که از احمد خبری نبود و من در خانه تنها بودم. کارم گریه و دعا شده بود. گریه از ترس و دعا برای رسیدن احمد و یا حد اقل یک خبر از او. از طرفی دلم می خواست از خانه بیرون بروم و از احمد خبری بگیرم، از طرف دیگر می ترسیدم بروم و احمد از راه برسد و نگران و یا عصبانی شود که چرا من در خانه نیستم. نزدیک ظهر بود که در خانه کوبیده شد. سریع چادر پوشیدم و پشت در رفتم. با صدایی لرزان پرسیدم کیست؟ آقاجان بود. در را که باز کردم از دیدن صورت سرخ و ورم کرده ام بهت زده شد. چند لحظه ای ماتش برد و بعد قدمی به داخل گذاشت و پرسید: چی شده بابا؟ در را که بست خودم را در آغوشش انداختم و با صدای بلند زیر گریه زدم. آقا جان محکم مرا بغل گرفت و سرم را به سینه اش فشرد. آغوش مهربان و مردانه اش مرهمی شد برای تمام ترس های این دو روزم. هرچند مثل قبل با آقاجان راحت نبودم و کمی از او خجالت می کشیدم ولی به این آغوش و به بازوهای مردانه ای که دورم پیچیده بود و حس امنیت به من می داد نیاز داشتم تا آرام شوم. آقاجان مبهوت و در سکوت موهایم را که از زیر چادر و چارقد عقب رفته ام بیرون زده بود را نوازش می کرد. گریه ام که آرام شد آهسته پرسید: چی شده بابا؟ خودم را از آغوشش جدا کردم. اشکم را پاک کردم و با هق هق گریه گفتم: احمد ... احمد ... دو روزه خونه نیومده ... _برای چی بابا؟ چیزی شده؟ •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: نمی دونم آقاجان ... بعد ضیافت حاج علی برادرش منو رسوند خونه گفت احمد عمه اش رو برده چناران برسونه خونه اش تا آخر شب بر می گرده ولی هنوز نیومده ... هیچ خبری ازش ندارم.... دو روزه تو خونه تنهام و منتظرم برگرده ولی .... دوباره گریه امانم را برید. آقاجان مرا در آغوش گرفت. سرم را بوسید و گفت: آروم باش بابا جان ... میرم از حاج علی خبرش رو می گیرم. فعلا برو حاضر شو برین خونه ما ... دیگه نباید این جا تنها بمونی. از آغوش آقاجان بیرون آمدم و قدمی عقب رفتم. به دیوار تکیه دادم و گفتم: دست تون درد نکنه ولی ترجیح میدم این جا بمونم. شاید احمد بیاد ببینه من نیستم نگران بشه. آقاجان سر تکان داد و گفت: باشه بابا ... نگران نباش. میرم میگم محمد حسن بیاد پیشت خودمم میرم از حاج علی بپرسم از احمد خبر داره یا نه زود بر می گردم. گریه هم نکن با گریه که چیزی درست نمیشه. آقاجان رفت و من به اتاق برگشتم ولی بعد تصمیم گرفتم با انجام کارِ خانه سرم را گرم کنم. مشغول جارو کردن حیاط بودم که در کوبیده شد. محمد حسن بود. نمی دانم آقاجان چیزی به او گفته بود یا نه چیزی نپرسید فقط جارو را از دستم گرفت و نگذاشت ادامه دهم. خودش حیاط را جارو کرد. محمد حسن خیلی مهربان بود. اخلاقش شبیه آقاجان و احمد بود. درک و شعور و مهربانی اش از سن خودش بیشتر بود. با آمدن او به مطبخ رفتم. برایش چای دم کردم و نهار گذاشتم و بعد از دو روز پر از اضطراب و ترس کنار او و مهربانی هایش توانستم چند لقمه ای غذا بخورم. بعد از ظهر بود که آقاجان و حاج علی به خانه مان آمدند. حاج علی کلافه و نگران بود. او هم بی خبر بود. من در اتاق پیش آقاجان و حاج علی نشستم و محمد حسن رفت تا چای بیاورد. حاج علی کلافه دستی به ریش کوتاه و جوگندمی اش کشید و گفت: شرمنده ام دخترم که این دو روز تنها بودی. اصلا فکرشم نمی کردم تو تنها باشی و احمد نباشه. فکر می کردم سرش شلوغه که دو روزه بهم سر نزده. گفتم امشب میام ازتون خبر می گیرم. وقتی حاجی اومد سراغ احمدو گرفت و گفت دو روزه خونه نیومده دلم می خواست از شرم آب بشم برم تو زمین. زنگ زدم به مخابرات روستای خواهرم گفت احمد اونو رسونده و سریع برگشته. به مدرسه محمد هم زنگ زدم . گفت گویا شب مهمونی یکی از دوستای احمد اومده سراغش ولی زود رفته. گفت فقط احمد بهش گفته میره عمه رو برسونه و زود بر می گرده و ازش خواسته شما رو برسونه خونه. همین! به چند تا از دوستاش که با هم سَر و سِرّ داشتن سر زدم ولی کسی ازش خبر نداشت. حالا الان محمد بیاد میریم با هم به بیمارستانا سر می زنیم شاید تو راه تصادفی چیزی کرده. صدای حاج علی لرزید و اشک در چشمم جوشید. حاج علی چشمانش را فشرد و استکان چایش را به یک باره سر کشید. تسبیح عقیقش را در جیب کتش گذاشت و از جا برخاست. به احترام او برخاستم. حاج علی در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: تو هم این جا نمون. برو خونه حاجی خبری شد میام اونجا بهت میدم. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
12-Karen_Homayounfar_Nostalgia.mp3
3.64M
💙‌
هم خسته‌ی بیگانه، هم آزرده‌ی خویشم...
‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸سلام امام زمانم🌿🌸 🦋 مولای مهربان غزل های من سلام 🤍سمت زلال اشک من آقای من سلام 🦋نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز 🤍 آبی ترین بهانه دنیای من سلام💚 💖 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💫 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما با سفر کردن از زندگی فرار نمی‌کنیم، بلکه سفر به ما کمک می‌کند که زندگی رو فراموش نکنیم... آبشار_زردلیمه چهارمحال_و_بختیاری ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🔴دانش‌آموزان با شناسنامه در امتحان‌نهایی حاضر شوند 🔹وزارت آموزش و پرورش: دانش‌آموزانی که کارت ورود به جلسه امتحانات نهایی را دریافت نکرده‌اند صرفا با ارائه شناسنامه در جلسه آزمون حضور یابند. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🔻درمان نفخ با آبلیموی طبیعی ! 🔸نوشیدن یک لیوان آب حاوی آب لیموی تازه پس از بیدار شدن یا ۳۰ دقیقه پس از یک وعده غذایی می تواند گوارش را بهبود بخشیده و نفخ را کاهش دهد 🔸 لیمو به بهبود و سم زدایی طبیعی بدن کمک می کند و همانند یک ملین و ادرارآور خفیف عمل می کند ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازین به بعد حرفه ای تر با پیازتون برخورد کنید❗️🧅 یه برش و اینهمه ادا ...😐👌🏻 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
💎 چند تجربه کوچک و مفید 🗝 کسی را انتخاب کنید که در اتاقی مملو از جمعیت شما را انتخاب می‌کند؛ نه کسی که در اتاق خالی انتخابش شما هستید. 🗝 تا زمانی که نظری از شما نپرسيدند، پاسخی ندهید. 🗝با آدم‌هایی دوست شوید که فرق بین وظیفه و لطف را می‌دانند. 🗝 حواستان باشد که آدم‌ها می‌توانند حرف‌های خوبی بزنند، ولی آدم خوبی نباشند. 🗝 اگر می‌خواهید «دروغی» نشنوید، اصرار بیش از حد برای شنیدن «حقیقت» نداشته باشید. 🗝 از آدم‌های بدبین دوری کن؛ چون کاری با روح و روان تو می‌کنند که حتی در اوج خوشی‌ها و لحظه‌های قشنگ هم منتظر اتفاق‌های بد می‌مانی. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🔴 سایت های فروش کالای را نخورید! ⬅️ سودجویان و کلاهبرداران فضای مجازی با درج آگهی جعلی فروش محصولات ارزان قیمت در سایت‌های تبلیغاتی با دریافت بیعانه اقدام به کلاهبرداری از کاربران می کنند.
🔴امتحانات نهایی روزهای ۳۰ و ۳۱ اردیبهشت لغو شد 🔹 زمان برگزاری امتحانات نهایی دانش‌آموزان در روزهای یکشنبه و دوشنبه ۳۰ و ۳۱ اردیبهشت به تاخیر افتاد. 🔹امتحانات دانش‌آموزان به ۲۷، ۲۹ و ۳۱ خرداد ۱۴۰۳ موکول شد. 🔹اخلال در سامانه آموزش و پرورش باعث شد تا برخی دانش‌آموزان نتوانند کارت امتحانات نهایی را دریافت کنند. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🥰خانمها به شنیدن جملات عاشقانه نیاز دارند. فکر نکنید اگر سن و سالی از آنها گذشته یا مشغول تربیت بچه‌ها هستند دیگر شنیدن دوستت دارم حال و هوایشان را بهاری نمی‌کند! ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌱 شدے منبعِ هر شعــ🎼ــر و کلام و نفسم این چه تکرار قشنگیست که تکرارے نیست🍀 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌺السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) جشن میلاد با سعادت حضرت امام رضا علیه السلام به مناسبت دهه کرامت همراه با برنامه های متنوع ((و اجرای گروه نمایشی هبوط)) 🟧 زمان :شنبه ۱۴۰۳/۲/۲۹ بعد از نماز مغرب و عشا 🟧 مکان : آستان مقدس امامزاده حلیمه خاتون (س) 💠 قرارگاه فرهنگی شهر کرکوند‌‌
🌹🌱 •• •• اشکم را با انگشتم پاک کردم و گفتم: اگه اجازه بدین ... دوست دارم این جا بمونم. شاید احمد بیاد خونه. حاج علی سری تکان داد و گفت: باشه بابا جان. پس اگه خبری شد میام این جا. بازم شرمنده دخترم. به سمت در رفت که آقاجان گفت: صبر کن حاج علی منم میام. آقا جان و حاح علی رفتند. تا شب نیامدند. سعی می کردم جلوی محمد حسن آرام باشم و اشک نریزم. گوشه اتاق کز کرده بودم و مدام صلوات می فرستادم. محمد حسن هم مثلا سر خودش را با کتاب گرم کرده بود ولی مشخص بود کلافه است. سر شب سفره پهن کردم تا با محمد حسن شام بخوریم ولی هر دو بی اشتها بودیم و فقط چند لقمه به زور خوردیم. هنوز سفره پهن بود که صدای در آمد. محمد حسن در را باز کرد و آقاجانم و حاج علی یا الله گویان وارد شدند. حاج علی سر به زیر گفت: شرمنده دخترم. من و حاجی به همه بیمارستانای مشهد سر زدیم. محمد هم رفت چناران ولی خبری نبود. هیچ جا نبود. به پاسگاه ها و کلانتری ها هم سر زدیم ببینیم تصادفی چیزی شده ولی باز هم خبری نبپد می دونم که در جریانی احمد یک سری فعالیت های ضد حکومتی داره واسه همین بیشتر از این نمی تونم پرس و جو کنم. احتمال داره ساواک گرفته باشدِش. با امام جماعت مسجدتون صحبت کردم قرار شد پرس و جو کنه بفهمه کی اون شب اومده بوده در خونه ما و به احمد چی گفته. حاج آقا گفت تا فردا صبح خبرش رو میده. فعلا جز این کاری ازم بر نمیاد. فقط دعا کن ساواک نگرفته باشش. حالام این جا نمون شب برو خونه حاجی معصومی. هر خبری شدمیام بهت میدم. نگران نباش خدا بزرگه. قطره اشکی را که در چشم حاج علی درخشید را دیدم. کلافگی و نگرانی در کلام و رفتارش مشهود بود. برای همین چیزی نگفتم و جلوی خودم را گرفتم تا گریه نکنم. فقط چشم گفتم و رفتم تا لباس بپوشم. نگرانی اش برای احمد بس بود و نمی خواستم نگران من هم باشد. کیفم، آلبوم عکس های ملن را برداشتم. چراغ را خاموش کردم و در را قفل کردم و بدون هیچ حرفی سوار ماشین آقا جان شدم. حاج علی را رساندیم و بعد آقاجان به سمت خانه راند. آقاجان سر کوچه توقف کرد. به سمت من برگشت و گفت؛ بابا جان من به مادرت و خانباحی چیزی نگفتم که نگران نشن. فقط گفتم احمد رفته جایی کار داشته اگه کارش طول بکشه تو تنهایی شاید شب بیای پیش ما. ان شاء الله که اتفاقی نیفتاده باشه و احمد سالم باشه ازت میخوام قوی و محکم باشی. باشه باباجان؟ سری تکان دادم و چشم های خیس اشکم را فشردم. آقاجان رو به محمد حسن کرد و پرسید: باباجان از تو هم خیالم جمع باشه دیگه. درسته؟ محمد حسن خودش را جلو کشید و گفت: خیالت راحت باشه آقاجان. من دهانم قرصه. رو به من کرد و گفت: آبجی نگران نباش. شده همه شهرو به هم بریزیم و بگردیم احمد آقا رو پیداش می کنیم. به روی برادرم لبخند زدم. دلم می خواست همان طور که او تلاش کرد با حرفش مرا آرام کند من هم با حرف هایم از مردانگی و حمایتش تشکر کنم. برای همین گفتم: ممنونم داداش. تا تو و آقاجون رو دارم نگران نمیشم. می دونم حرفت حرفه آقاجان ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 •• •• محمد علی در را به روی مان باز کرد. به او سلام کردم. جوابم را داد و پرسید: خوبی آبجی؟ در جوابش سر تکان دادم. رو به آقاجان پرسید: خبری نشد؟ آقا جان مرا به داخل خانه هدایت کرد و گفت: ان شاء الله به زودی خبری میشه. در را بست و پرسید: به مادرت و خانباجی که چیزی نگفتی؟ محمد علی به پشت گردنش دست کشید و گفت: نه نگفتم. ولی رقیه رو با این قیافه ببینن حتما شک می کنن می فهمن یه چیزی شده. آقاجان رو به من گفت: برو یه آب به صورتت بزن بعد بیا شام. زیر لب چشم گفتم و به دستشویی رفتم. شیر آب روشویی را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم و با چادرم صورتم را خشک کردم. محمد علی بیرون دستشویی منتظرم ایستاده بود و آقاجان و محمد حسن رفته بودند. محمد علی جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: فکر و خیال نکن آبجی. احمد آقا حتما میاد. سالمم میاد ان شاء الله طوریش نشده. نبینم غمگین باشی و اشک بریزی. به رویش لبخند زدم و هم قدم با او به مهمانخانه رفتیم. سختم بود عادی رفتار کنم، بگویم و بخندم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است. انگار که همه چیز عادی است و من به مهمانی آمده ام. به زور چند لقمه شام خوردم. تشکر کردم و خواب را بهانه کردم. محمد علی گفت به اتاق قبلی ام برود و خودش برای خواب به اتاق محمد حسن و محمد حسین رفت. صبح زود آقاجان از خانه بیرون زد. سرم را به انجام کارهای خانه بند کردم تا تنها باشم و مجبور به نشستن و صحبت با مادر و خانباجی نشوم. زیر لب صلوات می فرستادم تقدیم امام زمان می کردم و از ایشان می خواستم که عزیزم را هر جا که هست سالم و سلامت نگه دارد و خبری از او به من برسد. دم ظهر آقاجان به خانه آمد. لبخند به روی لب داشت. نمی دانستم واقعی است یا دارد جلوی مادرم و خانباجی ظاهر سازی می کند. آقاجان رو به من گفت: باباجان احمد برگشته. حاضر شو ببرمت خونه ات. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. قلبم به شدت به تپش افتاد. آقاجان که اهل دروغگویی نبود ولی آیا الان هم راست می گفت؟ با این که دنیایی سوال در ذهنم می چرخید بی حرف جوراب ها و چادرم را پوشیدم. از مادر و خانباجی خداحافظی کردم و همراه آقاجان از خانه خارج شدم. سر کوچه از آقاجان پرسیدم: چی شده آقاجان؟ از احمد خبری شده؟ آقاجان به رویم لبخند زد و گفت: گفتم که. احمد برگشته. بیا ببرمت پیشش. اشکم چکید. پرسیدم: کجاست الان؟ سالمه؟ آقاجان دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت ماشین هدایت کرد و گفت: آره سالمه ... خونه منتظرته. در ماشین را باز کرد تا سوار شوم. حرکت که کرد گفت: با حاج علی رفتیم مسجد که از امام جماعت خبر بگیریم دیدیم رسید. حاج علی بنده خدا هم از دیدنش خوشحال شد هم عصبانی. رفت جلو یکی محکم خوابوند تو گوشش. احمد هم که انگار حال باباشو می فهمید سر بلند نکرد. خم شد دست باباشو بوسید و معذرت خواهی کرد. الانم خونه منتظر توئه. دلم برای احمدم سوخت. چه استقبال گرمی از او شده بود. خواستم بپرسم این چند روز کجا بوده که آقاجان گفت: الان رفتی خونه خودش برات توضیح میده کجا بوده. چند لحظه بعد آقاجان ماشین را جلوی در خانه مان متوقف کرد. رو به آقاجان پرسیدم: شما نمیایین؟ آقاجان به رویم لبخند زد و گفت: نه باباجان باید برم دنبال کارام. یه وقت دیگه میام زحمت تون میدم. الانم احمد خسته است. خواستم پیاده شوم که آقاجان گفت: رقیه بابا ... باهاش اوقات تلخی نکن. سر به زیر انداختم و آهسته گفتم: چشم. از آقاجان تشکر و خداحافظی کردم. کلید انداختم، در را باز کردم و وارد خانه شدم. قلبم به شدت می تپید. از دالان که رد شدم دیدم احمد سر به زیر انداخته و لب حوض نشسته است. کتش روی پایش بود و آستین های لباس سفیدش را تا زده بود. خستگی از سر و رویش می بارید. مرا که دید از جا برخاست. لبخند می خواست صورتش را بپوشاند که با شرم سر به زیر انداخت. می توانستم قهر کنم، سرش داد بزنم و تلافی این روزهای تنهایی و بی خبری و دلشوره را در بیاورم ولی همین که سالم بود، همین که خجالت زده روبرویم ایستاده بود باعث شد فرمان از سمت قلبم صادر شود. •🖌• بہ‌قلم: ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱 باید راز شب را از"شب بو" پرسید آنها به یقین راز شب را می دانند چراکه عطرشان را فقط درشب پخش می کنند وچه عاشقانه وبی ریا عطرشان را به همه می بخشند. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎆آخرین یکشنبه 🕯🌈 🍀اردیبهشت ماهتون بینظیر 🎆و پراز افکار مثبت🫰 🍀لحظه هاتون قشنگ 🎆زندگیتون پر برکت🎉 🍀دستاتون سرشاراز نعمت 🎆و روزگارتون پراز موفقیت باشه💗 امروزتون قشنگ 🥳 و در پناه خدای خوبی ها 🫰 ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
👩‍🌾تو قلمه زدن به این نکات توجه کن اگه قلمه هات داخل خاک نمی‌گیرن موارد زیر رو چک کن 👇 🌱گلدون کوچیک 🌱آبیاری بعد از خشک شدن خاک 🌱خاک مناسب (پرلیت یا کوکوپیت یا ماسه بادی ) 🌱نور ملایم و دمای ۱۸ تا ۲۲ درجه 🌱اندازه قلمه ۱۰ تا ۱۵ سانت بیشتر نباشه و برگهای پایین که داخل خاک می‌ره حتما جدا بشه و یک سوم قلمه داخل خاک قرار بگیره ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داوود کیم در کره جنوبی مسجد ساخت 🔹خواننده مشهور کره‌ای که اخیراً با جمع‌آوری کمک‌های مالی از دنبال کنندگانش قصد ساخت مسجد در کشورش را داشت با انتشار ویدیویی در استوری اینستاگرام خود از اتمام ساخت این مسجد خبر داد. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🚨 بالگرد حامل رئیس جمهور در منطقه عمومی ورزقان دچار سانحه «فرود سخت» شده است 🔹آیت‌الله رئیسی، آیت‌الله آل هاشم امام جمعه تبریز، حسین امیرعبداللهیان وزیر امور خارجه، مالک رحمتی استاندار آذربایجان شرقی و چند تن دیگر از همراهان از جمله سرنشینان این بالگرد بوده است. 🔹گروه‌های امدادی به دلیل شرایط جوی هوا هنوز موفق به انجام عملیات نشده اند 🔴هم اکنون موضوع سانحه برای بالگرد ابراهیم رئیسی به مهم ترین خبر رسانه های جهان تبدیل شده است. ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
منطقه‌ای که هلی کوپتر حامل رئیس جمهور در آن سقوط کرده است. ❌️منطقه مورد جستجوی بالگرد حامل رئیسی کوهستانی و جنگلی است. همین مساله و شرایط جوی و مه شدید سرعت عملیات جستجو را کند کرده است. ‌‌‌ ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
*🤲 اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ* 📿 صلوات و دعای همگانی جهت سلامتی رئیس جمهور کشور عزیزمان ایران اسلامی ‌🆔️ @shamim_news_karkevand
🔴 چهار نفر از مسئواین که در بالگرد بودند ‌🆔️ @shamim_news_karkevand