(موکب دلدار)
ای دل از خواب گران خیز که دلدار گذشت
کاروان رفت سوی مقصد و دیدار گذشت
چند خفتی به رباط غم و حرمان و فراق
همت از عشق طلب موکب دلدار گذشت
باغبان غافل و طی شد طرب فصل بهار
موسم گشت و گذار گل و گلزار گذشت
ای که سرگشتهی خورشید جمال یاری
آفتاب رخ او ، از سر دیوار گذشت
کار امروز ، به فردا مگذار از سستی
ورنه افسوس خوری کار تو از کار گذشت
از گرانباری اوضاع جهان ، دوری جوی
ره به پایان ببرد هر که سبکبال گذشت
"به عمل کار برآید ، به سخندانی نیست"
چونکه کار از سخن و دعوی گفتار گذشت
چون بوَد (شمس قمی) ذرهای از خاک رهش
نورش از مهر و مه و ثابت و سیار گذشت .
شادروان سید علیرضا شمس قمی
https://eitaa.com/shamseqomi
(مناظرهی خارکن و تبر)
یکی خارکن پای یک بوته خار
چنین گفت روزی سخن با تبر :
اگرچه بوَد نیش تو سخت و تیز
ز شمشیر هم گر بوَد تیزتر
ز نیروی بازوی من خارِ سخت
شود از بن خاک و خارا به در
نباشد اگر زور ِ بازوی من
نیاید برون با تبر ، خارِ تر
تبر بی تأمل زبان برگشود
بگفتا که : ای ابله بی هنر
گرت هست نیروی خرطوم پیل
و یا زور ِ سر پنجهی شیر ِ نر
نخواهی توانست با زور خویش
ز بُن برکنی خار را بی تبر
اگر من نباشم به کف خار تیز
برآرد ز دست تو خون جگر
خَلَد بر تن و دست و پایت چنانک
سر از پای نشناسی و پا ز سر
به یاری تو هیچکس همچو من
به خار شرر ، گر نیارد ظفر
به همدستی من توان بر کَنی
ز بن ریشهی خار و بیخ شجر
نشاید کنی سعی ما را تباه
نشاید بری قدر ما از نظر
بخوان درس همکاری و اتحاد
ز خودخواهی و خودسری کن حذر
من و تو دو همکار با همتیم
تویی کاردان و منم کارگر
تو پای مرا هِشته در دست و من
کَنم خار ها را به نیروی سر
چو یک دست را نیست هرگز صدا
نیاز من و توست بر یکدگر
کنون وقت کار است و نبوَد مَجال
سخن واگذارم به وقت دگر
کن اندیشه در شعر (شمس قمی)
به فحوای این گفت و گو پی ببر
شادروان سید علیرضا شمس قمی
1334
https://eitaa.com/shamseqomi
#فانی_عشق
واله ِ عشق تو هستیم خدا میداند
دل به کس جز تو نبستیم خدا میداند
با سر زلف تو پیوند دل و دین چو زدیم
مِهر اغیار ، گسستیم خدا میداند
ما نه امروز شده عاشق و شیدای رخت
واله ِ از روز الستیم خدا میداند
ساقیا خوش بنشین! جام بِهل، باده مریز
کز مِیِ عشق تو مستیم خدا میداند
دُردنوشِ دَر ِ میخانهٔ عشقت چو شدیم
ساغر باده شکستیم خدا میداند
دانه و دام نهادی چو ز خال و خم زلف
ما ز دام تو نرستیم خدا میداند
همه دم خون دل از چشمهٔ چشمم ریزد
که به خونابه نشستیم خدا میداند
هوس سلطنتم ، بندگی کوی تو داد
سرفرازیم که پستیم خدا میداند
(شمس قم) در طلبت جان دهد ای مایهٔ جان!
فانی عشق تو هستیم خدا میداند .
شادروان سید علیرضا شمس قمی
https://eitaa.com/shamseqomi
#بهــــار
چه زیباست بهار یا مسیحای طبیعت که با دم فیضبخش و روحپرورش مردگان باغ و بستان و دشت و چمن را احیا میکند و خفتگان شاخسار و خاک نشینان دشت و صحرا را از خواب خستگی زدای زمستان بیدار میسازد.
فصل آرایشگر و موسم بساط گستری که مرغکان غمزده و مصیبت دیدهی شاخسارها را به وجد و سُرور و نغمهسرایی واداشته، و مُهر خموشی و سکوت را از لبشان برمیدارد.
یار مهربانی که دشمن کینهتوزی چون زمستان را با همهی باد و بروت و صولت و عتاب و خطابش از در میراند و خود چون دایهای مهربان، نوباوگان شاخ و شکوفههای نوزاد را در برمیگیرد و با نسیم عطرآگین و روحبخشش زندگی و حیاتی دیگر میبخشد.
درختان خشک و عریان را لباس سبز ورق به تن میپوشاند و اطفال شکوفه را با شیر شبنم صبحگاهی سیراب و شاداب میسازد.
این بهار، نه فقط پیک نوروز و سال نو برای اشجار و نباتات است؛ بلکه پیامآور نوسازی و نوآوری و تصفیهی روح و تزکیهی نفس و تهذیب اخلاق و رفتار برای انسانهاست؛ و ما را به آغاز زندگانی تازه و نوی رهبری و ترغیب میکند.
نوروز بهاری به ما میآموزد که ای خفتگان غافل و رفتگان راه باطل! بههوش باشید و خود را از کهنگی و آلودگی فکر برهانید و رسم و آداب کهن را که گلبرگ روح شما را زرد و پژمان ساختهاست در هوای آزادگی و مردانگی و صفا ، لطف و نزهت بخشید و افسردگان و دلمردگان را دلجویی کرده و فراموششدگان خویش و بیگانه را دیدار و تیمار کنید.
آری! بهار، یا پیک نوسازی و نوآوری، همه چیز و همه کس را نو میخواهد و هر روز را نوروز میطلبد تا در سایهی نوعدوستی و تفقد و توجه به افراد همنوع خود، یک زندگی بهارآیین معنوی و حقیقی تحصیل کنیم.
بهار به ما میگوید نه فقط یک سال دیگر از عمر اشجار و نباتاتی که از بهار گذشته تا این بهار، سبز خرم بودند و خشک و عریان شدند و به خواب استراحت فرو رفتند و دوباره بیدار شدند گذشت، و این عمر یک سالهی آنها برگشت ناپذیر است؛ بلکه عمر گذران ما را هشدار میدهد که هرآینه عبرت گیریم که عمر رفته باز نگردد همانگونه که آب رفته به جوی، باز نخواهد گشت.
شادروان سید علیرضا شمس قمی
https://eitaa.com/shamseqomi
(اَللّٰهْمّ عَجـّـِـل لِوَلٖیّكَ الْفـَــرَج)
#قصیدهی_بهار
آمد بهار و خرّم و شاداب شد چمن
عالم به عیش و نوش و طرب گشته مقترن
نوباوه ی شکوفه به گهواره ی درخت
چون طفل شیرخواره که لب شسته از لبن
فرش زمرّدینِ چمن گشته با صفا
از نقشهای زنبق و نسرین و نسترن
سوری فراز شاخه ی فیروزه فام بین
چون گلرخی که کرده به تن سبز پیرهن
نرگس ز خواب ناز ، برآورده سر خمار
سوسن به ده زبان شده آماده ی سخن
سرو سهی به ناز بُوَد در چمن، چمان
گاهی سوی یسار و گهی جانب یمن
بر طرْفِ جو بنفشه چو گیسوی دلبران
از ژاله شسته کاکل مشکین خویشتن
مشّاطه ی صبا همه دم شانه میزند
بر زلف مُشک پرور دوشیزه ی چمن
سوری به عشوه بر زبر شاخ چون وثن
بلبل برابرش ز سرِ عشق چون سمن
نسرین و یاس و سوسن و سیسنبر از فرح
بر گِرد هم به باغ و چمن کرده انجمن
قُمری به طرْف دشت زند قهقهِ نشاط
کبک دری به ناز ، خرامنده بر دمن
ژاله به چهر لاله و گلهای گلسِتان
غلتد چو جوی، بر رخ گلفام یار من
آب حیاتِ خضر، روان گشته گوئیا
از چشمه سار ، بر اثر ریزش وشن
در پای بید، آبِ روان همچنان مسیح
دلمرده را ز لطف، روان میدهد به تن
گر نیک بنگریم به چشم بصیر دل
بر محفل ربیع و ریاحین هر چمن
هر یک به حالتی و زبان و کنایتی
گویند ذکر و حمد خداوند ذوالمنن
هر سو که بنگری اثرِ ذات وحدتاند
گلهای نیک منظره ، چون سنبل و سمن
از برگِ سبز ، دفتر توحید گشته باز
وین نکته ثابت است به هر مذهب و سُنن
نقاش دهر ، زیرِ زمین نقش میزند
بر هر گلی نقوش مناسب به علم و فن
ای دل! ز باغبان طبیعت عجب مدار
این صنعت محیّر و این دانش و فنن
او برتر از تصور و وهم و گمان ماست
گر بخردی؟ گمان وی از سر به در فکن
فهم مقام او ـ نتوان کرد تا ابد
چون گوهری بوَد که نباشد روا ثمن
مصنوع صنع و قدرت او گشته عرش و فرش
مبهوت لطف و رأفت او گشته مرد و زن
زین بحث، درگذر که بهار است و وقت عیش
باید ز گنج رحمت حق بهره ور شدن
فصل بهار میگذرد جام مِی بگیر
از دست ساقیان خوش اندام سیمتن
خواهم درین میان رسد از لطف کردگار
یاری خجسته سیرت، با وجهه ی حسن
تا در لوای میمنت روی انورش
از دل زدایم انده و بیماری از بدن
فرمان دهم به مطرب و رامشگران عشق
تا عندلیب سان همه گردند نغمه زن
مطرب! بزن به چنگ کز آهنگ نغز آن
آهنگ باربد ، بشود ناله ی حَزَن
ساقی! به پاکبازی اهل نظر بیار
از آن مِیی که پاک و مبرّاست از فتن
آن مِی که بُرد از سر عشاقِ حق خمار
آن مِی که داد نشئه به سلمان مؤتمن
تک جرعهای به کام من دُردنوش ریز
کز یمن آن ، رموز دو عالم کنم علن
پیر مغان ز جام ولایم حواله کرد
ای ساقی فرشته رخ ای ماه انجمن!
ای ابروان شوخ تو شمشیر ذوالفقار
ای نرگس دو چشم تو شد معجز زَمن
انفاس جانفزای تو اعجاز صد مسیح
خاکِ ره تو رشکِ دل نافه ی ختن
یوسف کجاست تا که بخواند حدیث ما
کافتاده ام به عشق رخت در چَهِ ذقن
شاها به غیر وصف تو نبوَد سخن مرا
هستم گدای درگهت ای شاه بوالحسن
طبع خموش من به ولای تو شد روان
ای برخیِ تو عمر من و طبع و روح و تن
بر (شمس قم) ز لطف، نظر کن درین بهار
چندان که تا بهارِ ابد ، نبودَش مِحَن
شد شایگان چکامهی من در مدیح تو
چون عشق تو گرفته مرا مُهر از دهن
شادروان سید علیرضا شمس قمی
فروردین 1338
https://eitaa.com/shamseqomi
(اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یٰا حَسَنَ بْنَ عَلِی الْمُجْتَبیٰ)
#ماه_خدا
#میلاد
#میلاد_امام_حسن
#امام_حسن_مجتبی
(چهارم اختر عصمت)
بهـــار فیـض شـد و گـــل دمیـــد در گلــشن
رسید موسم ساقی و جــام و طــرف چمـن
شکــوفــههـای مَســرّت شکفتــهاند به شـاخ
چو کــودکــان که بیــاغشـتهاند لـب به لبــن
گرفته بــاج ز بــاغ بهشـت ، گلـشن و دشـت
بهشـت ، تــاج بـه سـر ، بلبــل از کــلاه سمـن
شکفـت تــازه گـلی رَشـک نـرگس و نسـریـن
کـه بـُــرد رونـــق بـــــازار سـوری و سـوسـن
صفـــای گلـــرخ او ، گلشـنی بــه بـــــار آورد
که پیش جـلوهی او گلشن است چون گلخن
بـریـز ساقی مسـتان! به سـاغــرم مِـی نــاب
به عشق شـاهـد این بـــزم و شـادکـامی مـن
صــبا بگـو تو به گــل بعــد ازین مبــاهـی تو
بـُــوَد ز نـــزهــت آن گلـعــــذار سـیمیـن تــن
بگـو بـه بلبـــل شــیدا ، رسـید مـــرغ امیـــد
که مــرغکــان چمــن نــزد وی شـونـد الکــن
بگو به مطــرب، لحــن حجـــاز خوش بنـواز
کـه شد نــوای عِــراق و بیــاتِ تــرک ، کهــن
رســید مــوکــب آن شــاهِ ابطحــی منـصـب
بــه خـاکِ پــاکِ حجــــاز از تفضــل ذوالمــن
بـه روز نیمـــهی مــاه صــیام شــد مــولــود
سُــرور قـلـب امیـــر عـــرب ، امــــام حسـن
صـیام ، مـــاه خـــدا شـد بـه یُمـن مقــدم او
که کرده چهــرِ خـدامظهــرش جهــان روشن
چهــارم اختـــر عصمـت ، دوم امــام هـــدیٰ
به چرخ دانش و دین شد چو مِهــر نورافکن
ز فـیـض مـــولــد مسعــودِ آن امـــامِ مبــیـن
شدهست صحن جهان حسرت بهشت عــدن
جهــان ز مَقـــدم او مُشک بیـز شد کز رشک
میــان نـافـه بخشکیـــد مُشکِ دشـت ختــن
چو ابــر رحمـت حـق از قـدوم وی بگریست
بـه خنــده لب بگشودند ، غنچــههـای چمــن
سحــابوار چو آن شـه گریست وقت ورود
چو دشتِ گل همه خنـدان شدند خلقِ زَمـَـن
صفــای عـــارض او از عطـــای حــق افــزود
بـه رنـگ و بــوی گــل و فــرّ ِ نــزهـت گلشـن
پدید گشت چو آن گــوهــر ثمیــن ز صــدف
فتـــاد دُرّ و گهـــر ، از رواج و قــــدر و ثمــن
زهی گهر که صدف ، فاطمــه شفیعهی خلق
ابـوالحسـن، یـم و جدش محیط علم و فنن
بـه حسـن خلــق ، بُـــود ثـــانی پــــدر ، امــا
به حلم و جود چو جدّش رسولِ نیک سخن
هــزار شکــر کـه آن نخــل بـوســتان شــرف
به مُلک دیـن خــدا شـد ز مِهــر سـایـه فکــن
سرود (شمس قمی) ایـن چکــامــهی شــیوا
به یمـن مــولــد سلطــان دیــن ، امـام حسن
شادروان سید علیرضا شمس قمی
https://eitaa.com/shamseqomi
(خسرو لولاک)
ساقیِ گلچهره خیز و در دِه جامم
جام چه باشد ، بده : رطل مدامم
نیست دگر بحثی از حلال و حرامم
هی هی ، خم خم بریز باده به کامم
زآنکه علی جانشین ز روز غدیر است
باد فنا تا نبرده است مرا خاک
تیز نما آتشم ، ز آب طربناک
تا که زنم پا ز وجد بر سر افلاک
دست زنم بر ولای خسرو لولاک
آنکه لوایش فراز چرخِ اثیر است
نور خدا ، آفتاب برج هدایت
ختم رسل را وصی و میر ولایت
رایت اسلام از او به ظلّ حمایت
شرع نبی را هدایت است و نهایت
زآنکه وجودش قِدم ز عالم پیر است
صِهر نبی زوج پاک زهرهی زهرا
حیدر صفدر هژبر عرصهی هیجا
شاه فلک فر ، علی عالی اعلا
میر مظفر ، ولی والی والا
آنکه به هر آمرالامور ، امیر است
ای به وجودت طفیل، عالم هستی
راهنمایی تو ، در خدایپرستی
دست تو بالای هر بلندی و پستی
دست خدایی و فوق بر همه دستی
دست تو بالا و دستها همه زیر است
ای همه خلقان ز اصل، فرع وجودت
عالم امکان ، رهین منت جودت
نیست، همه هست گشته است ز بودت
بخشش یابند از قیام و قعودت
روز جزا آنچه از صغیر و کبیر است
آتش موسیٰ شهابی از قبس توست
نفخه.ی عیسیٰ هوایی از نفس توست
نعرهی اسلام ، بانگی از جرس توست
معنی قران که جمله دسترس توست
سوی بشر ، بر ولایت تو بشیر است
شمس و قمر مکتسب ز نور و ضیایت
مشتری و زهره جلوهگر ز لقایت
مرّیخ و هم زحل مطیع به رایت
دفتر نظم فلک ، گشوده برایت
بر رقم مِدحتِ تو ، تیر دبیر است
بعد نبی قوم جهل و بیخبری را
غیر تو لایق نبود راهبری را
آنکه عیان کرد کینهی عمری را
بهر خود اندوخت آتش سقری را
زآن سببش جا به قعر نار و سعیر است
آنکه به ناحق ز دودمان طهارت
غصب خلافت نمود، بهر امارت
خواست درآرد تو را به قید اسارت
بر تو روا داشت چند ذل و جسارت
نزد خدا و رسول، خوار و حقیر است
قوم مخالف که ائتلاف نمودند
بهر خلافت بسی خلاف نمودند
وز ره دین رو به انحراف نمودند
هر دم بر عجز ، اعتراف نمودند
آری! روباه کِی به پایهی شیر است
چندی اگر ، از نفاقِ قومِ عنودی ،
گوشهی عزلت ز مصلحت بغنودی
گوی حقیقت تو عاقبت برُبودی
زنگ سیاهی ز روری دین بزُدودی
پاک بدانسان که همچو بدر منیر است
لیک کنون از سر هوایپرستی
وز ره خودخواهی و جهالت و مستی
شرع نبی را ز اوج عزت و هستی
کینهی اِخوان چنان فکنده به پستی
گویی: یوسف به چاه فتنه اسیر است
ای ولی دین! دمی به مُلک نظر کن
دست خدایی از آستین ، تو بِدَر کن
دست برآن دستهی حسامِ دو سر کنپ
دست خسان را جدا ز فتنه و شر کن
قطعِ یَد از آن بشر نما که شریر است
راهبری کن به خیر ، راهبران را
دست به سر کن ز شر تو خیرهسران را
سر به سزا کَن ز تن تو حیله گران را
دیده به در کُن ز کاسه بی بصران را
شاد کن آن را که در حقِ تو بصیر است
بار دگر عدل و داد ، را اثری ده
بر شجر خشکِ شرع ، برگ و بری ده
کِشتهی اسلام را ز نو ، ثمری ده
بیخبران را ز علمِ دین خبری ده
رشتهی دین دِه به دست آنکه خبیر است
(مسجدی) اکنون که با غم و مِحن و آه
هم ز سر درد و رنج و غصهی جانکاه
گفتا این مدح در ولایتت ای شاه!
عفو کن او را ، اگر ز فکرت کوتاه:
جامهی نظمش به قامت تو قصیر است
ا─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─ا
"شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی"
http://kouchesaresher.blogfa.com/
(گریستن)
خوش حالتیست در دل شبها گریستن
در خلوتی نشسته و تنها گریستن
وقت سحر به نالهی جانسوز خوش بوَد
در پیشگاه خالق یکتا گریستن
در انتظار قطرهای از ابر رحمتش
باید به حال ندبه دو دریا گریستن
بر کشتزار عشق و جوانی روا بود
بهر ثمر ، چو ابر گهرزا گریستن
مستانه کنج میکده باید چو عارفان
بر ساغر وصال ، چو مینا گریستن
گشتم کباب زآتش هجرت ولی دریغ
سازد کباب ، شعله فزون با گریستن
بر سوز و ساز و محنت پروانه تا سحر
باید چو شمع ، بی غم و پروا گریستن
خندم گهی ز شوق و بگریم گهی ز يأس
یا خنده است قسمت من ، یا گریستن
(شمس قمی)! ز عشق وصال حبیب خود
خوش حالتیست در دل شبها گریستن
شادروان سید علیرضا شمس قمی
https://eitaa.com/shamseqomi
#زهد_ریایی
به سر تا پرورانیدم ، هوای پادشایی را
بهانه کردهام هر شب، سر کویت گدایی را
به عشق روی دلجویت، گدایی در سر کویت
کند آن که به سر دارد ، هوای پادشایی را
دلم در حلقهی زلفت ، کند مأوا بدان حکمت
که بیند خود به چشم جان، صفای مشک سایی را
بوَد جان در تنم زندان، چو مرغی در قفس حیران
ندارد مرغ پر بسته ، به جز فکر رهایی را
جدا شد بند بند جان ، ز درد فرقت جانان
کز آه گرم دل سوزم ، سراپا نای و مایی را
چو باشد آشناییها ، سرآغاز جدایی ها
ندارد این دل خسته ، غم بی آشنایی را
اگر جود و سخا داری ، به مسکینان رسان یاری
که چون بود استخوان سالم چه حاجت مومیایی را
به روز فقر و درویشی ، اگر بخشی کم و بیشی
کنی شرمنده و حیران ، ز بذل و جود طایی را
به صورت گر مسلمانی، به سیرت عکس سلمانی
چو گبر پارسی بنگر ، مقام پارسایی را
ز داغی بر جبین خود ، فریبی اهل دین خود
چرا بازیچه چون واعظ ، کنی زهد ریایی را؟
خدا را زآن سبب خوانی، که در دریای طوفانی
ز نادانی نمیدانی ، فنون ناخدایی را
بوَد (شمس قمی) در قم ، نهان در ظلمت مردم
که خواهد پرتوِ خود گم ، نخواهد روشنایی را
شادروان سید علیرضا شمس قمی
https://eitaa.com/shamseqomi
(مکتب آزادی)
به آزادی رسیدن ، مکتبی آزاد میخواهد
عدالتگستری آیین عدل و داد میخواهد
درخت معدلت ، از ریشهی آزادگی روید
که باغ عدل مردانی چو سرو آزاد میخواهد
بنای کاخ حق را ، ذوفنون معمار میباید
بقای قصر دین را خشت خون بنیاد میخواهد
حقیقتگویی و احقاق حق ، فطری بود اما
حصول اینچنین پندار ، استعداد میخواهد
به خودآموزی از هر علم ، آگهْ میتوانی شد
ولی ممتاز گشتن ، مکتب استاد میخواهد
به جنت گر نشانی بید را ، حاصل نمییابد
نکومردی نسب ، از نیکی اجداد میخواهد
ز داس آهنین در جنگ ، کاری بر نمیآید
هماوردی دشمن ، تیغی از پولاد میخواهد
نه هر آهنگری بر دفع ضحاکان به پا خیزد
که رستاخیز ملی، کاوهی حداد میخواهد
هزاران کوهکن در بیستون گویند با حسرت
که کوه عشق، شیرینکاری فرهاد میخواهد
چو موسیٰ آنکه خیزد با عصای سامری افکن
زوال ساحران ِ وادی بیداد میخواهد
زهازه فکر آن آزاده مردی را کز آزادی...
جهانی را رها از قید استبداد میخواهد
رهانَد رهبر بینا ز لغزش ، خلق گمره را
که در رَه آنکه نابینا بوَد ارشاد میخواهد
مَدد از بَعد استمدادِ مظلومان ، هنر نبوَد
که مظلوم مَدد ناخواسته امداد میخواهد
شود هرچند ویران کاخ ظالم زآه مظلومان
ولیکن قلع و قمع ظالمان ، فریاد میخواهد
ستمگر نیست ایمن ز آه مظلوم ستمدیده
که صید نیمهجان نابودی صیاد میخواهد
ز وحدت ، طرد کن از مملکت خیل اجانب را
که استقلال میهن ، وحدت آحاد میخواهد
بوَد واجب دفاع ما ز دین و ملت و کشور
که دفع خصم، سرباز غیور و راد میخواهد
دلیران فداکاری ، به راه حفظ آزادی...
به نابودی دشمن ، ثابت و آزاد میخواهد
زهی بر آن جوانمردی که در راه جهاد حق
ز بذل جان و تن رهتوشه خیرالزاد میخواهد
هزاران جان، فدای جانِ آن سرباز جانبازی
که با ناشادی خود ملتی را شاد میخواهد
فروغ (شمس قم) تابد ز برج عدل و آزادی
ز نور شمس ، دهقان ملک را آباد میخواهد.
شادروان سید علیرضا شمس قمی
1360
https://eitaa.com/shamseqomi
(خمخانهی عشق)
تا شدم گرم دل از شمع رخ دلبر خویش
همچو پروانه زدم شعله به بال و پر خویش
آتش عشق وصال تو چنان سوخت مرا
که نباشد خبرم زآتش و خاکستر خویش
دلبرم بُرد چو در نردِ وفا مُهرهی مِهر...
بسته بر روی منِ باختهدل، ششدر خویش
گر که بر دامن دلدار، رسد روزی دست...
میدهم شرح حکایات دل مضطر خویش
خشک لب سوزم و گریم ز غم پروانه
شمعسان گر زدهام شعله به خشک و تر خویش
سحرم گرد گنه شست ز بس چشمهی چشم
شرمگین گشتهام از رحمت چشمِ تر خویش
ساقی بزم ازل، از مِی خمخانهی عشق
کرده مست ابدم، از کرم ساغر خویش
پیر عشقم چو دهد جرعهای از خمّ غدیر
بی نیازم کند از جام مِی کوثر خویش
(شمس قم) زآتش عشق تو اگر سوخت چه باک
کاین نصیب است مرا از دل پر آذر خویش
شادروان سید علیرضا شمس قمی
https://eitaa.com/shamseqomi
"رباعیات ذیل به مناسبت تولد دختران دوقلویم در بیمارستان نامداران تهران سروده شد."
#دختر
امروز بسی خوشدل و خرسندم من
زیرا به دو نازدانه، دلبندم من
دو دختر توامان مرا داده خدای
خشنود ز دیدار دو فرزندم من
گویند بهشت خلد را هشت در است
دختر ، دری از بهشت بهر پدر است
تا حال ، چهار در به رویم شده باز
تا هشت درِ بهشت چشمم به در است
زیرا دری از بهشت باشد دختر
رمزیست درآن ز گفتهی پیغمبر
دختر درِ جنّت است و چون مادر شد
جویند بهشت ، زیر پای مادر
بیچاره پدر که هست بی نام و لقب
نی درب بهشت و نی بهشتش منصب
یک عمر بوَد توشه کش اهل و عیال
پس مَنصب او شدهست حمّال حطب
شادروان سید علیرضا شمس قمی
1350
https://eitaa.com/shamseqomi
(خسرو توس)
من به دیدار یار آمدهام
خاکبوس نگار ، آمدهام
عذر تأخیر خدمتم بپذیر
که بسی شرمسار آمدهام
شوق دیدار بود و بخت نبود
حالیا... بختیار ، آمدهام
به گدایی کنی چو مفتخرم
بر درِ شهریار ، آمدهام
ناامید از همه بدین درگاه
بختِ امّیدوار ، آمدهام
بندهی خاکیام که از ملکوت
زی خداوندگار ، آمدهام
تا شوم مَست بادهی عشقت
به سرِ خم ، خمار ـ آمدهام
خونِ دل خشک شد به چشمهی چشم
لاجرم اشکبار ، آمدهام
از حریم عفاف معصومه
عصمت کردگار ، آمدهام
خدمت هشتمین امام همام
حجّت هشت و چار آمدهام
سوی دربار شه از آن شهدخت
یافتم بار و ، بار آمدهام
به رضای تو چون رضا هستم
اینچنین نامدار ، آمدهام
جسم و جانم به حق کنند اقرار
پیش خور ، ذرّه وار ، آمدهام
که منم شمس قم تو شمس شموس
من غلامت به قم ، تو خسرو توس
آمدم تا ببوسم این درگاه
که ملایک زنند بوسه پگاه
آمدم تا که حجت هشتم
دهدم در جوار خویش پناه
آمدم تا غبار درگاهت
سرمهی دیدگان کنم همه گاه
آمدم تا شفا دهی از لطف
تن و جانم که خسته است و تباه
آمدم تا به قلزم کرمت
پاک سازی وجود غرق گناه
آمدم تا ز جذبهی عشقت
شوم از راز عاشقان آگاه
آمدم تا که سکهی ایمان
به گدایش عطا کند آن شاه
آمدم تا ظلیمه خواه شوم
نزد آن خسروِ عدالتخواه
آمدم تا که شٍکوه بنمایم
از ستمپیشگان نامه سیاه
آمدم تا دلیل مظلومی
دل بشکسته آورم به گواه
آمدم تا به خواهش مظلوم
حکم ظالم کنی به حکم الله
آمدم تا که رهنمون گردی
خلق گمگشته چون من گمراه
چون مریدان شاه میدانند
عجز این بنده را به درگه شاه
که منم شمس قم تو شمس شموس
من غلامت به قم ، تو خسرو توس
شکر لله که آن شه از ره ِ داد
چون مرید آمدم مرادم داد
آن شهِ دادرس ز لطف و کرم
باب رحمت به روی من بگشاد
دادِ من داد و دادبانی کرد
رفع غم کرد و دفع هر بیداد
پای من برگذشت از سر مهر
تا که پا بر سرم ز مِهر نهاد
هست معمار قلب ها و نمود
قلب ویرانهی مرا آباد
هست باب الحوائج و از جود
گشته باب المراد و باب جواد
سایهام سایبان گردون شد
تا ز شه سایه بر سرم افتاد
دل ناشاد ، از عنایت او
شاد گشت و نمیشود ناشاد
جان که محبوس جسم خاکی بود
فیض جانانهاش نمود آزاد
تا به جایی پرید طایر جان
که شده کُنگِر فلک ، میعاد
خاک کوی تو توتیا آرم
که مرا شد فروغ دیده زیاد
باز هم از خطای خود خجلم
که مبادا مرا بری از یاد
این حقیقت همیشه میگویم
گه ترنم کنم ، گهی فریاد
که منم شمس قم تو شمس شموس
من غلامت به قم ، تو خسرو توس
رفتم ای دوست! شادمان رفتم
با ره آورد و ارمغان رفتم
اینک از آستان اقدس تو
سوی قم با صد آرمان رفتم
جان نهادم به خدمت جانان
با تنِ بی روان و جان رفتم
نی غلط گفتم از تو جانانه
جانِ نو یافتم جوان رفتم
من خود از جان خویش آگاهم
که چهسان آمدم چهسان رفتم
آمدم با دلی تهی از مِهر
حال با قلب مهربان رفتم
بی امان آمدم ز ناامنی
در پناهِ تو در امان رفتم
مرغ پر بسته بودم و پَرِ من
چو گشودی به آسمان رفتم
ز آهوان اسیر صیادان
بودم و چون شدی ضِمان رفتم
جرعه نوش ولایتت چو شدم
مست و شاداب و شادمان رفتم
خاک بودم کنون شدم اکسیر
کاه بودم ، به کهکشان رفتم
رفتم از خدمتت شدم محروم
دیده گریان و دل گران رفتم
رفتم و دلشکسته ـ سرگردان
گفتم این راز و با فغان رفتم
که منم (شمس قم) تو شمس شموس
من غلامت به قم ، تو خسرو توس
شادروان سید علیرضا شمس قمی
تابستان 1357
https://eitaa.com/shamseqomi
هدایت شده از آموزش عروض و قافیه و...
"وَ تعزّ مَن تشاء وَ تذلّ مَن تشاء"
کــار اگر شـد فقـط بــرای خــــدا
چــه نیــازی بـوَد بـه روی و ریـــا
نکنــد فهـــم هر کس ایـن عنــوان
عــزت و ذلـت است دست خــــدا
سید محمدرضا شمس (ساقی)
@shamssaghi
#مَهدی_منتظَر
به ناله آنکه شبی دامن سحر چسبد
چنان بوَد که به درگاه دادگر چسبد
کسی که دامن مقصود را به دست آرد
کجا به دامن آلودهی بشر چسبد؟
به آه و ناله به چنگ آر آستان حبیب
گدا مُصِر چو بوَد نالد و به در چسبد
ز فیض دیدهی شب زندهدار خود شبنم
به نور چشمهی خورشید ، زودتر چسبد
به پیش طاعت یزدان بهشت ناچیز است
سفیه ، آن که بدین مزد مختصر چسبد
خمار عشق بهصد خم نمیشود سرمست
اگرچه آب ، به لبتشنه بیشتر چسبد
شبی چو شهد لبش را چشیدم اندر خواب
هنوزم از اثرش لب به یکدگر چسبد
فراق روی تو بس دردناک و غمخیز است
عجب مدان که دو دستم به روی سر چسبد
هنر مولّد سیم و زر است و نزد خرد
خطاست مرد هنرور به سیم و زر چسبد
مخواه مزد هنر را ، که باغبان کریم
فقط به دامن گل ، از ره نظر چسبد
بگیر بر کمر خویش دست همت و سعی
که پهلوان زبردست ، بر کمر چسبد
ز عالمانِ بدون عمل صلاح مجوی
نه عاقل است که بر شاخ بیثمر چسبد
مگیر دامن ارباب زر که خوار شوی
زنند سنگاش اگر میوه بر شجر چسبد
به مِهرِ دامن گردون نظر نخواهد کرد
کسی که دامن مهدی منتظر چسبد
قیامت ار ز قیامت چو قامتت خیزد
به ذیل دامن عدلت ابوالبشر چسبد
چو (شمس قم) رسدش دستِ جان به دامن یار
به ناله آن که شبی دامن سحر چسبد .
شادروان سید علیرضا شمس قمی
https://eitaa.com/shamseqomi