eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
18.9هزار دنبال‌کننده
133 عکس
503 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون زندگی میگه تو زندگی میتونی از ویرگول و نقطہ سرخط استفاده ڪنی ولی نقطہ پایان هرگز، تا زندگی هست باید با تمام وجود زندگی ڪرد. زندگیتون پراز شادی‌های بی پایان سلام صبح بخیر اول هفته‌تون پر از انرژی مثبت🌷 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بنده خدا حرفى نزد،با نفرت و تندى نگاهش كردم و گفتم! الان حرفى نزد! دوازده ساله داره حرف مى زنه،خجالتم نمى كشه!اوايل ازدواجم موقع جهاز اوردنم يادته؟ موقعى كه خونتون كلفتى مى كردم يادت رفته؟خودمم مى دونستم كه حرفام غير منطقى و پوچه، ولى كم اورده بودم، مى خواستم بهانه بيارم و از حسين و خانوادش ببرم.هر چى سعى مى كردم و دنبال بهانه بودم، جز خوبى، هيچى ازشون نمى ديدم.اون شب تا صبح گريه كردم،حسين هم تا خوده صبح نازم و كشيد، صبحم زنگ زد مغازه و گفت امروز نمى ياد سر كار، كه همين كارش باعث شد بيشتر عصبى بشم و بازم نتونم به مجيد زنگ بزنم، هر چى ديرتر مى شد و زمان مى گذشت حس مى كردم كارم سخت تر مى شه و بايد كارى كنم!ولى فايده نداشت حسين خودش رو مقصر مى دونست و مى خواست هر كارى از دستش بر بياد انجام بده تا از دلم در بياد.اون روز گذشت و فرداش به مجيد زنگ زدم، گوشيش خاموش بود.روز به روز بدتر مى شدم، شدم افسرده، عصبى و ضعيف.با خانواده ى حسين كه خودحسين تموم كرد.بعدش هم هر كارى از دستش بر مى يومد انجام مى داد تا من از اين حال و هوا در بيام،انقدر بهش بى تفاوت بودم و كم محلى مى كردم كه اونم بازم نسبت به من سرد شد و بى خيالم شد.دوباره چسبيد به كارش و كمتر دورو ورم مى پلكيد.زندگيم داشت نابود مى شد،مجيد كه به جرم خيانت از من بريده بود،حسين كه به خاطر رفتارم سردم كامل كنارم گذاشته بود،سارا كه اصلاً سمتم نمى يومد و به حسين چسبيده بودو مى گفت مامان عصبيه بايد بره دكتر!چند بار ذهنم درگيره فرار شد،فرار از اين زندگى!گناهى كه مرتكب شده بودم،گناهى كه قابل بخشش نبود،حس دلسوزى نسبت به حسين ديوانم مى كرد،عشقى كه نسبت به سارا داشتم،خانوادم... همه ى اينا باعث مى شد كه بمونم و نرم.مى گفتم خدايا فقط اين يك خواب باشه.كاش مى شد يه قسمت هايى از زندگى رو پاك كرد انگار كه هيچوقت نبوده و اتفاق نيوفتاده.اگر من با مجيد سر موضوعى بحث و دعوا كرده بودم، به راحتى با اين مسيله كنار مى يومدم،دوست داشتم منم حرف بزنم،دوست نداشتم قضاوت بشم. مى گفتم خدايا اگر قراره كه مجيد بره،بذار با دل صاف از پيشم بره نه با دلخونى و فكر اشتباه و تهمت!هر چند كه خودمم مى دونستم از اولش همه چى دروغ بود ولى مى خواستم اوضاع همينجورى كه از اولش بود و تو همون شخصيت پاك و معصوم و تنها تو. ذهن مجيد نقش داشته باشم، چند بارى تا مغازش رفتم نبودش، جرات اينكه برم و از شاگردش سوال كنم نداشتم چون بهم گفته بود هيچوقت تنها تو اين محيط نيا، شمارش خاموش بود، به مغازه زنگ مى زدم جواب نمى دادتا اينكه جرات كردم و يكبار كه شاگردش ورداشت البته بعد از دو ماه، پرسيدم مجيد كجاست؟ گفت خيلى وقته رفته تركيه مگه خبر ندارين؟ گفتم كى برمى كرده؟ گفت برا هميشه رفته و ديگه بر نمى گرده!بعد از اون جريان، من رو با دو تا خطام تو همه ى برنامه هاش و گوشيش بلاك كرد، به جز اينستاگرامش كه خيلى وقت بود نه عكسى گذاشته بود و نه فيلمى، مى دونستم ازش استفاده نمى كنه و فقط به خاطره من باز كرده، اونجا رو هم يادش رفته، تصميم گرفتم كه ياداوريش نكنم و اونجا مسيجى ندم چون يادش مى انداختم و از اونجا هم بلاكم مى كرد.روزى نبود كه به يادش نخوابم و بيدار نشم، باورم نمى شد به همين راحتى و در عرض يك روز باهام تموم كنه.با يكى از دوستاى دوران دبيرستانم كه كم و بيش از دوستى ما با خبر بود و خودش يه درگيرى عاطفى تو زندگيش داشت تماس گرفتم و گفتم كمكم كنه،اونم هر چى تلاش كرد از تصميمم منصرفم كنه فايده نداشت، براى همين شمارشو دادم كه پادرميونى كنه و كارى كنه كه مجيدفقط براى يكبار به حرفام گوش بده.دوستم پانيز به موبايلش مسيج داد.سلام ببخشيد مى تونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم، البته اگر وقت مناسبى هست؟ دودقيقه بعد ،مجيد:سلام خواهش مى كنم بفرماييد شما؟ و در چه موردى؟پانيز:من پانيز هستم دوست ياسمن مى خواستم در مورد سواتفاهى كه چند ماهه پيش اومده صحبت كنم.مجيد:ببخشيد اين پرونده ديگه بسته شده، من نمى تونم با ادمى كه بهم خيانت مى كنه، و گوششيشو جواب نمى ده ورد تماس مى ده و بعدش زنگ نمى زنه! معلوم نيست چند تا سيم كارت داره و خيلى چيزاى ديگه اطمينان كنم. ادامه دارد.‌‌.. ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پانيز: ببخشيد از ايشون چيزى ديدين يا حدس مى زنين؟مجيد: نه چيزى نديدم ولى مطمعنم.پانيز: بهتر نيست يك طرفه قضاوت نكنيد؟ و حرف هاى ياسمن رو هم بشنوين بعد تصميم بگيرين؟ باور كنين اگر ياسمن ريگى به كفشش بود، اصلا پيگيره ماجرا نمى شد و همينطور اهسته سرشو مى نداخت پايين و از خجالت ديگه باشما تماس نمى گرفت، پس بهتره يكم منطقى باشين و زود قضاوت نكنين!مجيد: ببخشيد مى شه بعداً صحبت كنيم؟ حمل بر بى ادبى نشه، من مغازم سرم شلوغه كمى، بعداً بهتون مسيج مى دم.پانيز: خواهش مى كنم پس من منتظرم.وقتى پانيز بهم گفت يكم نور اميدى تو دلم روشن شد كه به زودى باهاش تماس مى گيره و من حرفامو بهش مى زنم و همه چيز درست مى شه.ولى محيد به پانيز خبر نداد، فرداش به پانيز گفتم ببين اين سرش شلوغه مسيج نمى ده تو بده ، اونم گفت نه و اينا منم خواهش كردم كه پانيز براش مسيج داد و نوشت سلام ولى ديگه مجيد هيچ جوابى بهش نداد و سلامش رو بى پاسخ گذاشت.از اين طرفم سعى كرد من رو نصيحت كنه كه دست از كارم وردارم و به زندگيم برگردم و همه ى تجربياتش رو در اختيارم گذاشت.يك ماه ديگه هم به دلتنگى گذشت، يه روزايى سرد بودم و يه روزايى عجيب دلتنگ و بيمار.شايدم داشتم به زندگى عاديم برمى گشتم ، رفتارم همچنان با حسين سرد بود، ولى احترامش رو داشتم و خواسته هاش گوش مى دادم، اونم چون هميشه زندگى عادى وبى دغدغه و بدون هيجان رو دوست داشت، از همه چى راضى بود و كارى به كارم نداشت، با هم خريد مى رفتيم، مسافرت مى رفتيم، مناسبت هارو جشن مى گرفتيم و با خانواده ها رفت و امد مى كرديم و با خانوادش هم اشتى كرده بوديم.تا اينكه يه اتفاق جديد و شايدم بهتره اسمش رو معجزه از طرف خدا بذارم كه باعث شد به خودم بيام و چشمم رو رو حقايق باز كنم.يك روز كه داشتم پيج هاى اينستاگرامى رو چك مى كردم، مسيجى برام فرستاده شد كه اسم فرستندش شيوا بود.اسم برام اشنا بود و چند بارى برام درخواست دوستى فرستاده بود و من قبول نكرده بودم.مسيج رو باز كردم كه نوشته بود!سلام ببخشيد من مى خواستم در مورد موضوعى با شما صحبت كنم.كنجكاو شدم و نوشتم سلام بفرماييد.من شيوا هستم مى خواستم ببينم شما كسى به اسم مجيد مى شناسين؟من:نخير نمى شناسم.شيوا:ولى جزو دوستاى شماست ياسمن:خوب باشه،ولى نمى شناسمش،ديگه به من مسيج نديد روز خوش.خواستم بلاكش كنم كه نوشت، خواهش مى كنم، نريد،ما هردومون زنيم،من بين دو راهى گير كردم،من الان چند ساله كه با مجيد رابطه دارم.گفتم خوب چرا اينارو به من مى گين؟گفت چون احساس مى كنم ايشون شمارو مى شناسه.گفتم اگر باهاش رابطه دارى عكس هاى دو نفرتونو بفرست ببينم؟!از صفحه اينستاگرام خودش و مجيد بك عالمه اسكرين شات گرفت و فرستاد، اينستاگرامى كه من نداشتم و به اسم امير بود، گفتم اين كه اميره، گفت اره ما بهش مى گفتيم امير، عكس هاى دو نفرشونو ديدم، عكس هايى كه روزهاى تولدش گرفته شده بود، روزهاى مناسبت دارى كه با من قهر مى كرد و غيبش مى زد! تمام اون روزهارو به خاطر اوردم.شيوا گفت من خيلى درگيرشم، بعد از فوت مادرم تنها تكيه گاهم مجيد بود، بابام همش تو ماموريته، منم تنها دخترم، مى ترسيدم تو خونه، شب و روز باهاش زندگى مى كردم.گفتم پدرت چند بار در سال ماموريت بود؟ گفت چهار پنج بار، هر بارم يك ماه؟ گفتم محيد مى يومد خونتون؟ گفت اره يا اون پيشم بود يا من، چند بار بهم قول خواستگارى داد ولى مادرش نذاشت بياد خواستگاريم و ازدواج كنيم، اخه بعد از اينكه مجيد از همسرش جدا شد، مادرش گفته بود ديگه نمى ذارم خودت دختره مورد علاقت و انتخاب كنى!گفتم مگه مجيد زن داشته قبلا؟ گفت خبر ندارى مگه؟ گفتم نه والا!گفت پس فكر مى كنى اين همه مال و منال و ثروت از كجاش؟ از زنش بالا كشيده، بعدشم تو كار مواد بودن و از اين راه خيلى سريع پولدار شده چطور خبر نداشتى؟مغزم هنگ كرده بود گفتم نمى دونستم، به من مى گفت نماز مى خونم ، مسجد مى رم، گفت اره توبه كرده بابت كاراى گذشتش، يه وقتايى فاز ورش مى داره و عذاب وجدان مى گيره، گفتم زيبا كيه پس؟ گفت اونم دوست دخترش بوده و چند بار خودم مچشونو با هم گرفته بودم.نمى دونم هنوز باهاشه يا نه؟ حالا تو بگو.منم خلاصشو گفتم ولى نگفتم كه منم شوهر دارم. حالم بد بود ولى دست محيد برام حسابى رو شده بود و هم از خودم متنفر شدم هم از خودش، هم از روزگار كه بازيمون داده بود.شيوا همش گريه مى كرد، مى گفت تا حالاانقدر تو زندگيم ضربه نخورده بودم، عاشقش بودم،زندگيم تباه شد.من حسين و داشتم ولى اون هيچكس و نداشت و جوونيش و به پاى مجيد ريخته بود و مى گفت تو چطور سه سال و خرده ايى باهاش دوست بودى ؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم: شيوا ديگه باهام تماس نگير، بعدش هم براى اينكه مطمعن بشم ،شيوارو هم بلاك كردم، اونروز بارون شديدى ميومد، رفتم تو كوچه زير بارون شروع كردم به قدم زدن، تمام خاطراتم رو مرور كردم، رفتم و رفتم، مثل موش اب كشيده شده بودم،خيسه خيس! مهم نبود برام. وقتى حرف هاى شيوارو شنيدم و دست مجيد برام رو شد انگار از خواب بيدار شده بودم، تلنگرى برام بود كه انگار همچين چيزى برام اتفاق نيوفتاده بود، يه خواب بود، يه كابوس بد!همه چيزو از ياد بردم، خاطراتم و احساساتم مثل اب رو اتيش بود، محو شد، رفت، بايد از الان به بعد رو نگه مى داشتم، ناخداگاه دلم براى حسين تنگ شد، حسينى كه همه جوره دوستم داشت، چاق، لاغر، زشت، زيبا، مهربون و گاهى عصبى!اين مرد چقدر مرد بود، كسى كه همه جوره طرفم بود و ازم حمايت مى كرد، در برابر خواسته هام خم به ابرو نمى اورد و همه كار برام مى كرد، كسى كه عاشقم بود و يك لحظه ازم دست نمى كشيد، پدرم هميشه حرف خوبى مى زد! در اينده همه ى ما رفتنى هستيم، ولى شوهرته كه باهات مى مونه دوست،دشمن، همسايه، همه و همه..هر وقت با حسين بحثم مى سد پدرم مى گفت ، هواى شوهرتو بيشتر داشته باش مرد خوبيه!نمى دونم در گذشتم و در حق كى خوبى كرده بودم كه خدا هوامو اينجورى داشت! نذاشت زندگيم بهم بريزه، بى ابرو شم و منم مثل بقيه ى كسايى كه يه روزى دستشون رو مى شه، بتونم بى سروصدا از اين مخمصه بيرون بيام ولى خدارو هزار مرتبه شاكرم كه هميشه هوامو داشت. اونشب به محض اينكه حسين اومد از در كه رسيد سر و صورتش و غرق بوسه كردم و گفتم :عاشقشم و خيلى دوسش دارم،حسين هم دلش برام تنگ شده بود و با تعجب مى گفت:مى دونستم بالاخره دوباره ياسى قبلى خودم مى شى.خوشحالم كه سرحال مى بينمت..الان كه دارم براتون تعريف مى كنم سه سال از اون ماجرا گذشته، زندگيم روال عادى خودش رو داره،گاهى سرديم و گاهى عاشق، گاهى غمگين و گاهى شاد، زندگى بالا و پايين خودش رو داره، همه ى ادم ها كامل نيستن، مهم اينه كه ما بتونيم براى خوشبختى خودمون تلاش كنيم نه اينكه ازش فرار كنيم..اون اتفاق درس بزرگى تو زندگيم بود..هيچوقت فكرشو نمى كردم كه چاهى كه توش افتاده بودم سالم بيرون بيام، اگرم بيام، غمگين و افسردم و تا ابد عاشق مى مونم، ولى به لطف خدا و معجزش... همونطور كه با يك تلفن و يك لحظه شروع شد، همونطورم شد!ولی چقدر به درگاه خدا گریه کردم و توبه کردم امیدوارم هیچ زنی و هیچ دختری گرفتار این چنین روزها نشه واقعا جواب دادن در پیشگاه خداوند سخته زمانهایی هست ادم فراموش میکنه درپیشگاه یه خالق توانمند هست وروزی درپیشگاه خداوند شرمنده نشیم داستان زندگیمو گفتم تا کسی دچار اشتباه نشه و ببینه ته این جور حوادث چی میشه . پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عروس جوان به تازگی همسرش را در اثر سانحه رانندگی از دست داده بود دیه ای هرگز تعلق نگرفت چون راننده از محل گریخته بود کسی هم چیزی ندیده بود .یک پسربچه پنج ساله و زن جوان 29ساله اکنون بدون سرپرست بودن . همسرش کارگرساده بود ودر مغازه پدرش مشغول پدرش ثروتمند اما خیس..حتی حاضر نبود یک ریال هم به پسرش کمک کند عروسش همیشه گله مند بود واز همسرش میخواست حداقل جای دیگری کارگری کند تاصاحب کار پولش را بده پدر شوهر اجازه نمیداد میگفت در شان من نیس پسرم درجای دیگه کارکنه ابروم میره میگن بااین همه ثروتش پسرش جای دیگری مشغول است ...نه به پسرش حق وحقوقش را میداد ونه اجازه میداد پسرش جای دیگری مشغول شود زندگی فلاکت بار عروس ونوه وپسرش برایش اصلا مهم نبود مهم حفظ ریالهای بی ارزشش بود.پسر هم از پدرش میترسید بس که پدرش ملعون وبدجنس بود اما عروس وپسر همدیگررو بسیار دوست داشتن فقط سرقضیه بیکاری گاها باهم بحثشون میشد .. حالا دیگه پسری وجودنداشت عروس جوان وزیبا با ی پسر بچه بی کس تر از همیشه شده بود پدر شوهر غیرت نداشت عروسش را زیر بال وپر خودش بگیره اما مدام از طرز پوشش عروسش ایراد میگرفت وقتی برادر عروسش برایش مانتو خریده بود گفت چه لزومی داره مانتو شلوار شال وهزارکوفت زهرمار دیگه بخری ی چادر ارزون قیمت سرت کن که لباسات دیده نشه بیحجاب هم که هستی عروس بدبخت حجابش کامل بود پیرمرده صرفا برای اینکه چیزی براش نخرد اینطور میگفت قبل مردن پسرش هم همین طور بود عروس هرچی میخرید قایم میکرد برای خانواده خودش میپوشید وقتی خونه پدر شوهر میرفت ژنده پوش بود تا دعوا راه نیفتدخلاصه شش ماهی بود پسر فوت کرده بود عروس مجبور شد ی کاری برای خودش پیدا کنه از برادرش که خرجی اون وپسرش رو میداد خجالت می کشید بالاخره برادرش خودش زن وبچه داشت.. تواین مدت خونه پدریش ساکن بود اما برادربزرگترش میخواست عروسی کنه ونامزدش رو بیاره خونه پدری ..درسته که کمک خرجش بود منتهی اخم وتخم میکرد ونشون میداد که جای منو اشغال کردی دوبرادر باهم فرق داشتن ،البته مادر عروس هم مقصر بود اولاد پسر رو بیشتر دوست داشت میگفت اون پدر شوهر سگت بااون همه ثروت چرا ی خونه واسه تو بچه نمیگیری حداقل ی لباس ی وعده غذای بچه رو بده ناسلامتی حضانت بچه بااونه.. ی تار موت دیده بشه یا جورابت کم باشه واسه من ادعای غیرتی ها رو در میاره غیرت نداره حداقلش نوه اش بزرگ کنه ..بالاخره عروس توی شرکت به عنوان منشی مشغول به کار شد وقتی میرفت سرکار برادرزاده ها وخواهر زاده هاش با پسرش دعوا میکردن لازم بود هرچه سریعتر یه خونه بگیره تاپیدا کردن خونه بچه رو گذاشت مهد.. روز دوم حضور بهار تو شرکت بود هنوز دکترتشریف نیاورده بود همه چی رو مرتب کرد پرونده ها و فایلها رو ..چایی گذاشت چون یکی از وظایفش پذیرایی بود البته فقط از دکتر و مهمانهای مهم ...آبدارخونه زیاد به نظرش تمییز نیومد شیفت کاری بهار بعداز ظهرها از ساعت چهار به بعد بود صبحها ی اقای مسن مسئول نظافت شرکت که بعداز ظهرها نمی اومد بهار استکان شخصی خودش رو جدا گذاشت بنظرش بقیه استکانها زیاد تمییز نبودن .. ی نیم ساعت گذشت ی دفعه ی خانوم شیک پوش باموهای بلوند که تلش بیرون روسری بود با ست کیف وکفش قرمز جگری وارد شد بدون سلام دادن رفت مستقیم اتاق...بعله خانوم مهندس بودن، ی سرویس جواهرزمرد انداخته بودپوست سفید و ی کم هم تپل بود قب قب هم داشت بااین حال روی هم رفته خوش قیافه بود بیشتراز خوش قیافگیش تیپ اشرافی وچهره اشرافی داشت بنظر بهار ساده وفقیر... بهار سلام داد با افاده عینک دودی با مارک پلیسش رو در اورد وجواب سلام داد... شما خانوم مهندس هستید؟ -بله ..توهم خانوم بهار سرحدی -بله -خانوم سرحدی من شیمام خوشحالم از اشنایت برعکس ژستش اصلا افاده ای نبود بهار درست حدس زده بود برای براندازی بهار اومده بود تو نظرشیما بهار اون طور که دکتر گفته بود واقعا ساده وقابل اعتماد بود بعدها بهار فهمید چرا شیما همسرش وکسانی رو که تو شرکت کارمی کنن تاتائید نکنه دکتراجازه استخدامشون ورفت وامد باهاشون رو نداره. تونظر بهار دکتر خوش قیافه تر از شیما بود بخاطر موقعیتش وثروت خانوادگیش دکتر با شیما ازدواج کرده بود وهمین طور هم بود .. دکتراومد بهار براش چایی برددکتر تشکرکرد کتش در اورد داد به بهار که اویزون کنه بهار باخجالت کت گرفت وتوی کمد گذاشت -خانوم سرحدی یادم رفت از تو کتم کیف پولمو بده لطفا -بهار کت مجدد برداشت داد به دکتر ...اخه هیچ وقت دست تو کت کسی نکرده بودحتا کت شوهر مرحومش . دکتر-دختر بامن راحت باش خودت ورد دار اینجا هر چی هست میتونی ببینی ودست بزنی ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لبخندی زد نگاهش بنظر بهار مهربون ومودب بود ..کارها ووظایف بهار رو بهش گفت خانوم مهندس تشریف بردن وتایید کرد که بهار به عنوان منشی می تونه حضور داشته باشه ی ماه شد حقوقش رو گرفت موقع دریافت حقوق دکتر سرش انداخت پایین ودو دستی حقوق رو تقدیم کرد گفت میدونم واسه ی لیسانس این مقدار پول خیلی کم هست منتهی من میخواستم دیپلم استخدام کنم دیگه ...ببخشید بهار تشکر کرد .اما دمغ بود دکتر علت رو جویا شد بهارم گفت دنبال خونه میگرده چون شوهر نداره پول هم به اندازه کافی نداره مونده چکار کنه -من ی جا رو دارم بیا بریم بهت نشون بدم اما یادت باشه شیما نمیدونه تو شوهر نداری خودم ب کسی نگفتم بخاطر مسایل کاری وهم اینکه اینجا من وشما گاها تنها هستیم خوبیت نداره وقتی شما رو دیدم بهتون اعتماد کردم بهار ناراحت شد دکتر تاکید کرد سوتفاهم نشه بخاطر فرهنگ وامنیت خودش نگفته بهار شوهر نداره.بهار کمی به فکر رفت بهش برخورده بود دکتر از همسرش قایم کرده این شوهر نداره ؟قصدش چی بود ؟ترحم ؟!؟ یا چی؟؟برگشت خونه خسته وکوفته کمی از کارهای شرکت اورده بود خونه انجام بده خیلی احساس مسئولیت میکرد دوست نداشت حرف اعتراض امیزی بشنوه پسرش بغل کرد مهد برای نگهداری بچه مبلغ ببشتری میخواست چون میگفت واسه خاطر بچه شما فقط مهد بازه ما اون ساعت بچه قبول نمیکنیم مهد صبح نه چهار تا هشت شب،دلش برای پسرک مو بور خوشگلش میسوخت بابا نداشت مامانشم مجبور بود چند ساعت تنهاش بزاره تو این خونه هم که نون خور اضافی به حساب می اومدن ...پدر شوهرم که اسمش غیم بود بود ونبودش فرقی نمیکرد تازه بودنش مایع سردرد هم بود . بهار زنگ زد به خانم مهندس وبعدحال واحوال گفت : میخواهم مطلب مهمی رو به شما بگم من از اقای دکتر پنهان کردم رم نشد به ایشون بگم .. -بگو گلم -همسرم فوت کردن -وااااای کی ؟؟چرا ؟؟خدارحمتش کنه ...جدی میگی ؟!؟ای واای -نه...یعنی فوت کردن اما هشت ماه قبل من برای اینکه به این شغل احتیاج داشتم از اقای sپنهان کردم ایشون نمیدونن گفتم باشما صحبت کنم اگه راضی بودید بمونم راضی نبودید برم مشکلی نیس -ای واای خیلی ناراحت شدم خدابیامرزتش چرا از اول نگفتی ؟! -چون ملاک نحوه کار کردن من باید باشه نه اینکه بیوه هستم یانه...واینکه کار دیگه ای سراغ نداشتم -باشه بهارجان من با sصحبت کنم بهت بگم بهار برای اینکه بعدها مشکلی پیش نیاد وهم اینکه از پنهان کاری بدش می اومد می دونست دکتر از زنش قایم کرده حقیقت رو ..وبرای اینکه دکتر پیش زنش خراب نکنه تقصیرها رو گردن گرفت . فرداش پسرش رو داد دست مادر شوهر سابقش به بهانه اینکه بچه دلش براتون تنگ شده .. رفت شرکت دکتر وزنش اونجا این دفعه قبل اونها حضور داشتن ..شیما خانوم مثل همیشه بامهربونی سلام علیک کرد وگفت من با دکتر صحبت کردم ناراحت شده بود چرا حقیقت نگفتی من راضیش کردم دیگه مشکلی نیس بمون تومثل خواهر من هستی میدونی که من تک فرزندم ازحالا تو خواهرمن ،بهار خیلی خوشحال شد وتشکرکرد. دکتر صدا زد خوب خواهرت پیدا کردی بیا اون پرونده رو بده به من اینم تایپ کن ..بهار مشغول تایپ شد دکتر کیفش برداشت بیرون کار داشت جلوی اینه دستی به موهاش کشید پرسید مدل موهام چطوره ؟؟؟شیما خانومش گفت من که دوست ندارم بد شده دکتر صدا زد خانووم سرحدی بیا -بله تو بگو مدل موهام چطور؟؟این خانوم هیچ وقت منو نمی پسنده بهارسرش پایبن انداخت خجالت کشید گفت :من قبلا مدل قبلی شما رو ندیده بودم که بگم الان بهتره یا قبلا نمیتونم نظر بدم -خب در مورد همین نظربده خواهشا -واقعا؟؟؟ناراحت نشید ؟ -نه روک بگو -خوب نیس یعنی خوب هستا اما مردانه نیس -واه یعنی چی؟ -بنظر ی زن موهاتون زده ،به سبک زنها موهاتون کوتاه کرده اینو که گفت دکتر چشمهاش از حدقه زد بیرون ،به خانومش با اضطراب نگاهی کرد خانومش هم اخمی کرد نفس تندی وعمیقی کشید نگاه عمیق وپر معنی کرد بهار متوجه شد حرفی بدی زده فورا معذرت خواست ..دکتر گفت نه این ارایشگر سرکوچه زده ..اما زن وشوهر بهم نگاه معنی داری میکردن . بهار نمیدونست ناخواسته راز دکتر برملا کرده وشک شیما رو دوچندان ... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خانوم مهندس بااخم وتخم نشسته بود ی خورده کارهاش انجام داد بدون خداحافظی گذاشت رفت بهار با احساس پشیمونی از حرفی که زده رفت اتاق دکتر وگفت ببخشید منظور بدی نداشتم خانومتون چرا اینقد ناراحت شد جو سنگینی بود دکتر از پشت میزش بلند شد مستقیم اومد سمت بهار چند قدم عقب عقب برداشت فکر کرد دکتر میخواد رد شه بره اون ور اما..بهار جسبید به دیوار دکتر دستش از بالای سر بهار گذاشت رو دیوار اجازه نداد تکون بخوره بهش گفت :تویا خیلی ساده ای یا خیلی باهوش ..تو هوشت شکی ندارم کل این پرونده ها با متراژ قیمتهای طرحها همه رو ازبری ..چیزی رو هم که میفهمی بایقین حرف میزنی ..بااین هوشت تعجب میکنم چرا نمیدونی هر حرفی ورو جایی نمیزنن؟!! -مگه واقعا ی زن موهاتون زده ؟؟من فقط برداشت خودمو گفتم خودتون خواستید .. -بماند نگاه خیره به بهار هیچی نگفت ودستش برداشت اجازه داد بهار بره.. صدای تلفن به داد بهاررسید ازاون وضعیت زیاد خوشش نمی اومد تلفن برداشت و.. چند روز بود دکتر منتظر ی معامله بزرگ بود بالاخره سرگرفت فورا اومد شرکت و به بهار گفت شماره حساب داری؟! -بله دارم -می تونم بهت اعتماد کنم ی مبلغی رو امانت دستت بسپارم ؟ -بله حتما -توامانت داریت شکی ندارم فقط قول بده در مورد این پول با کسی حرفی نزنی -چشم قول میدم -ببر این مبلغ رو بریز به حسابت فقط خیلی مراقب باش ازت نزننش -چقدر هست ؟ -دومیلیارد و پانصد و ..خورده ای -واه چقدر زیاد -یادت باشه قول دادی به کسی نگی -حتا به خانومت ؟؟ -مخصوصا به شیما...ستون پنجم من اینجا هرکاری میکنم گزارش میدی بزنم بمیری حواست باشه .. -اما -سیس چقدر حرف میزنی زود باش بهار مبلغ برد ریخت به حسابش بانک خیلی نزدیک بود مخصوصا دکتر به ریس بانک زنگ زده بود نیازی نبود منتظرباشه فیش رو هم خود دکتر نوشته بود ..بهار باخودش فکر میکرد چرا دکتر پول به حساب این می ریزه چرا پولهاش از خانومش قایم میکنه کارش تموم شد برگشت شرکت دکتر گفت خسته نباشی -خسته نیستم اما چیزی یادم نمیاد خخخخخخخ شما چیزی به من امانت داده باشید دکترفرصت غنیمت شمرد گفت پاشدم زدمت یادت میاد بهار دیگه ادامه نداد اماده شد بره خونشون امروزش کارش خیلی زیاد بود خداحافظی کرد طبق روال همیشه از پله ها می ترسید اگه دکتر همراهیش میکرد از بالای پله ها نگاه میکرد تابهار برسه پایین اون سالت خلوت بود و گاها بیماران روانی طبق پایین یاکسانی دیگه ایجاد مزاحمت میکردن بهار از پایین پله خداحافظی کرد وگفت دعا کن نمیرم چون مدرک نداری پولهای حساب من مال توه ههههههه -برو تو تا منو نکشی نمی میری لبخندی زد ودستش رو برای منشی تکون داد از اینکه به بهار اعتماد کرده بود احساس خوبی داشت.بهار توتاریکی شب برمیگشت خون تو خیابون زیاد مشکلی نداشت مغازه ها باز بودن نمیترسید اما کوچه اشون خیلی خلوت بود همیشه اون مسیر ده دقیقه ای رو تند میرفت اگه کسی نبود میدوید واگه مردی رد میشد قلبش تند تند میزد یاد شوهر مرحومش افتاد چقدر غیرتی بود اجازه نمیداد دیر وقت تو خیابون باشه میگفت قبل غروب خورشید هر جا بودی زود برگرد خونه .. اگرهم دیر میشد میگفت منتظرباش بیام دنبالت بهارهمیشه دیر میکرد تا همسرش مجبوربشه بیاد دنبالش وباهم قدم بزنن حسابی کیف کنن البته اکثراواقات وروجکشون وسطشون قرارمیگرفت باعشق دستش رو میگرفتن وگاها تاب تابش می دادن .. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دلش گرفت عزیزش چه زود رفت هنوز یه دل سیر ندیده بودش .. به دستهاش نگاه کرد خالی بودن دستهایی که تو دستهای ضمخت وبزرگ شوهرش گم می شدن الان.. چقدر احساس بی پناهی میکرد دوست داشته تکیه گاه داشته باشه تو خیابون هر زوجی رو می دید بیشتر دلش تنگش میشد ..رسید خونه دیدمادرش ترش کرده خواست اروم ازکنارش ردبشه که بابداخلاقی گفت بیا توله ات رو وردار ببر سرسام گرفتم از دستش چقدر بدبختم که تواین سن نباید ارامش داشته باشم ؟!؟این میره اون میاد این وحشی بی پدر هم که فقط می پره ... بهار باگریه بچه رو بغل کرد رفت تواتاقش وبابغض به خدامیگفت خدا یه دررحمتی یه درکرمی به روی من بازکن خسته شدم خودم به جهنم به این طفل معصوم رحم کن.. پسرش مهدی دید مامانش گریه میکنه اونم گریه کرد بهار ارومش کرد گفت حالا تعریف کن امروز چی بازی کردید؟؟ -خاله اومده بود با بهزاد وبهداد بسکتبال بازی کردیم توپ خورد توسرم -وای طوریت نشد -خیلی گریه کردم سرمم به درخت خورد ی درخت بزرگ چنار تو حیاطشون داشتن توپ بسکتبال به سری مهدی خورده بود مهدی هم کناردرخت باسر خورده بود به درخت بهارسریع سرش دید خداروشکرچیزی نشده بودفقط یه کم ورم داشت.. مشغول شام خوردن بودن که مهدی گفت :مامان مبارکه اون تلوزیون کی خریدی ؟؟ -بهارباتعجب گفت گلم اونو که خیلی وقت داریم قبل از بدنیا اومدنت -نه اونو میگم بهار متوجه نشد مهدی چی میگه بیخالش شدبعد مهدی پاشد بره دستشوی که با در برخورد کرد دادزدم بچه تو در به او بزرگی رو نمی بینی ؟! دوباره خواست راه بره پارچ اب رو ریخت گفتم همین گیج بازی ها رو در میاری که مادر بزرگ دعوات میکنه مهدی نشست گفت مامان نمیتونم گردنمو تکون بدم ،بهار نگاه کرد دید گردن بچه متورم وسفت شده وحشت کرد یه انگشتش رو گرفت جلو بچه گفت این چند تاست ؟؟ مهدی گفت دو تا بهار خیلی ترسیده بود گفت بگیر انگشتمو مهدی دستشو با فاصله چند سانت اونو ورترحرکت داد میخواست انگشت بگیره اما اشتباه می دید فقط ی انگشت بود .. بهار فوری بچه رو برد اورژانس دکتر گفت چقدر دیر اوردی تابلو ضربه مغزی شده گردنش سفت شده دو بینی هم که داره سی تی اسکن واسه بچه نوشت دکتر دستور بستری شدن داد بهارزنگ زد به داداشش سرکار بود نتونست بیاد کمکش باباشم که خیلی پیر وزمین گیر بود برادر بزرگترهم که آدم نبود . مجبورشد تنها پیش بچه بمونه جراح مغز واعصاب بچه رو دید برای فردا صبح وقت عمل تعیین کرد بهار مدام گریه میکرد میترسید مهدی رو هم مثل شوهرش ازدست بده . فرداش صبح دکترزنگ زد با بهار کار داشت اما وقتی حال وروز بهار دید دیگه چیزی نگفت خودش و همسرش فورا اومدن بیمارستان مامان بهار هم اومده بود همه نگران بودن . خوشبختانه مشکل بچه حل شده بود اما لازم بود یه هفته بستری باشه اولش بخش مراقبتهای ویژه بود. شیما به بهارگفت چند وقت بیمارستانی بزار من پیش بچه بمونم تو برواستراحت کن بهار به دروغ گفت دست شمادردنکنه اماقراره من وخواهرم یک شب در میون پیشش بمونیم این درحالی بودکه خواهربهار خودش دو قلو داشت نمیتونست بیاد. خلاصه بچه مرخص شد مامان بهار گفت من نمیتونم ازش نگهداری کنم امانت مردم چیزیش بشه خانواده شوهرت ولم نمیکنن زنگ بزن پدرشوهرت بیاد ببرتش همون تورونگه میدارم برام بسه!! گفتم چندروزی تحمل کن یه جاروپیدا کردم دو سه روزدیگه اسباب کشی میکنم میرم راحت میشی  ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خدایا کمکم کن🙏 ⭐️ساحل دلت را به خدا بسپار ⭐خودش قشنگ ترین قایق را برایت می فرستد ⭐️و در انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار ⭐و آسوده بخواب که او همیشه بیدار است ⭐️و آنان که به بیدار بودن خداوند اعتماد دارند ⭐آسوده تر میخوابند ⭐️شبتون غرق در آرامش الهی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح بخیر چه دلنشین است صبحگاهی که با لبخند😊 و امید همراه باشد امیدوارم امـروز از زمیـن و زمـان مانند باران رحمت براتون🌧 خوشبختی و برکت و امیـد ببـارد🌦 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بحث بامادرم خسته کننده بود تصمیم گرفتم یه مدت کوتاه بیخیال همه چی بشم به خودم استرس ندم ولی ناخوداگاه وقتی میرفتم سرکاردلشوره پسرم روداشتم وهمین باعث میشدحواسم به کارم نباشه داشتم پرونده هارو مرتب میکردو همه ی کاغذهاروباسلیقه پانچ میکردم میذاشتم داخل پرونده هاکه دیدم توبعضیهاشون سفته هم هست خیلی توجه نکردم چون سردرنمیاوردم دکترم بدش میومدتوکارش دخالت کنی.تواین چندماهی که مشغول به کاربودم ازهرفرصتی برای کسب درآمدحلال استفاده میکردم چون میخواستم خودم وپسرم رواز شرایط بدی که داشتم نجات بدم.هفته ای یکی دوباریه نفرمیومدبرای نظافت شرکت وهردفعه 50هزار تومن پول بهش میدادم دکتر پول به من میدادکه بهش بدم خیلی وقتهاصبحهای زودمیومدکه دکترهنوزنیومده بود چندباری که امدنه ازکارش راضی بودم نه ازرفتارش یه جوری نگاهم میکردبدم میومدازش به دکترگفتم این نظافتچی کارش خوب نیست گفت عذرش بخواه وخودت بگردیکی روپیداکن اون مردفرستادم رفت وخودم کارنظافت به عهده گرفتم البته به دکترچیزی نگفتم و۵۰تومن دکترخودم برمیداشتم اینجوری خیالمم راحت بودکه بایه مردغریبه تنهانیستم گذشت تایه روزصبح که بالباس کارداشتم نظافت میکردم دکترزودترازموعدامدسریع رفتم تواتاق که مثلادکترنفهمه چون من اون رو زودتردیدم پشتم کردم بهش ولی حس میکردم دکترفهمیدولی به روم نیاورد چون میدونست به پول نیازدارم لباسم عوض کردم رفتم پشت میزکارم نشستم که دکترصدام کردگفت اون پرونده ای توش سفته۶میلیونی داره روبیار وقتی پرونده روبهش دادم گفت این چیه دختر؟؟چرااینکارکردی باتعجب گفتم چی شده ؟ گفت سفته روچراپانچ کردی؟؟ گفتم پانج کردم که وصل بشه گم نشه دکتربیچاره نمیدونست بخنده یاگریه کنه گفت یعنی تونمیدونی وقتی میخوان سفته رو باطل کنن پانچ میکنن!!!! گفتم واااای نه گفت این مثل پوله تو پول روپانچ میکنی؟؟؟حالا چطوری از طرف پولم روبگیرم !؟! دوستداشتم زمین دهن بازکنه برم توش گفتم ببخشید بخدانمیدونستم گفت فقط برودعاکن طرف دبه نکنه.. وقتی ازاتاق امدم بیرون انقدرناراحت بودم که زدم زیرگریه دکترصدای هق هق گریه ام روشنیدازاتاقش امدبیرون گفت من بایدگریه کنم نه تو دیگه شده ابغوره گرفتن نداره بروصورتت بشوردماغت بادکرده شده مثل الوچه گوشتی دکترشوخی میکردشایدمن بخندم امافایده نداشت وبرای اینکه بحث عوض کنه گفت پسرت خوبه؟ گفتم نه هرروزبابچه های برادرم دعوامیکنه ازشرایطم توخونه مادرم خسته شدم ولی پول ندارم خونه بگیرم گفت من که چندباربهت گفتم یه جارودارم ولی تونشنیده گرفتی پاشوبرو به ادرسی که بهت میدم ببین خوشت میادوخودش جلوترازمن رفت.. ادرسی که دکترداده بود۲تاکوچه پایینتر پشت یه رستوان توکوچه ی بن بست بود وقتی رسیدم جلوی در روش نوشته بود ارایشگاه فدک ی در قهوه ای بزرگ کنار دبیرستان پسرانه بود به دکترزنگ زدم من جلوی فدکم کجا برم گفت بباتو دربزرگ روهل دادم بازشد قفل نداشت دراصل برای امنیت واسه کوچه بن بست پشت رستواران درگذاشته بودن وارد که شدم دیدم یه دالان طولانی که حدودا بیست متر بودروبه رومه وسط راه به یه درطوسی کوچیک رسیدم که نیمه بازبود همین که نزدیکش شدم دکتردرکامل بازکردگفت بدوبیاتو.. ترسیده بودم قلبم تندتندمیزد اولین باربودبایه مرد غریبه واردخونه میشدم ... دکترخوش امدگویی کرد گفت اینجا متعلق به یکی ازاقوامه که خارج ازایران زندگی میکنه ودست من امانته.ی خونه 700متری قدیمی با سقف چوبی دیوارهای خیلی قطور با قطر تقریبی 60سانتی متر چهارتا اتاق بزرگ پایین داشت و دوتا اتاق خواب طبقه دوم و۲تا آشپزخونه که بهتره بگم مطبخ ویه حیاط بزرگ داشت که پرازدرختهای میوه بودازظاهرخونه معلوم بودسالهاست خالیه وکسی اونجازندگی نکرده دکتر لبخندی زدگفت بریم زیر زمینشم ببین البته بگم کنتور برق رو قطع کرده بودن زیر زمین تاریک بود دکتر چراغ قوه گوشیشو روشن کرد پله ها کج وکوله بودن با ارتفاع زیاد دکتر اشنا بود راحت رفت پایین ومنم به سختی دنبالش رفتم. زیر زمین پرازوسایل قدیمی بود دکتر گفت بیا ته زیرزمین رو نشونت بدم رسیدم به ی در که به دیوار باز میشد دکتر گفت این ی راه مخفی حقیقتش بخوای من نتونستم بفهمم به کجا ختم میشه اما شنیدم این خونه قبلادست ساواک بوده مردم رو اینجاشکنجه میکرده دقت کنی خیلی جاهاموریخته داشتم ازترس سکته میکردم که همون لحظه ام یه چیزی ازروی پام ردشد ناخوداگاه جیغ زدم دکترگفت نترس بابا موش گفتم توروخدا برگردیم وقتی از زیرزمین امدیم بیرون دکترگفت خب بهار خانوم خوشت امد؟ راستی این سمت خونه دبیرستانه یه سمتشم اموزشگاه روبروشم که خونه خرابه است خالیه پشتشم که رستوران فکرات بکن خواستی بیا گفتم باشه چشم گفت فقط لطف کن وقتی با منی دیگه جیغ نزن همه میدونن اینجا کسی زندگی نمیکنه فکرای بد میکنن… ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون روزوقتی ازاون خونه امدم بیرون گفتم مگه عقلم ازدست دادم بیام توهمچین خونه ای زندگی کنم ولی برای اینکه دکترناراحت نشه هیچی بهش نگفتم چندروزی ازاین ماجراگذشته بودکه یه روزوقتی برگشتم خونه دیدم بچه های برادرم پسرم روحسابی کتک زدن به مامانم اعتراض کردم که حواست به بچه هانیست گفت مگه اینجامهدکودکه به من چه!نه دست دارم نه پا خودت بزرگ کردم بسمه دیگه نمیتونم بچتم بزرگ کنم باناراحتی پشتم کردم بهش که گفت چی شدقراربودخونه بگیری مگه نگفتی چندروزدیگه میرم انقدرعصبانی بودم که برگشتم سمتش گفتم اتفاقاخونه ام گرفتم یکی دو روزدیگه ازاینجامیرم دیگه چاره ای نداشتم بایدیه مدت کوتاه میرفتم تواون خونه تایه جای بهترپیداکنم فرداش به دکترگفتم فکرام کردم میرم تواون خونه زندگی میکنم دکترکلیدش بهم دادگفت امروز یکی رومیفرستم یه دستی به سرگوشش بکشه فردامیتونی وسیله ببری وقتی برگشتم خونه به کمک خواهرم مختصرجهیزیه ای روکه داشتم بسته بندی کردم و فرداش باکمک داداشم خواهرم وسایلم روبردم وجالبه بدونیدمامانم حتی نپرسیدکجاخونه گرفتی خواهرم برادرم بادیدن خونه خیلی ناراحت شدن برادرم گفت این خونه اصلاامنیت نداره یه جوریه گفتم مشکلی نداره فقط یه کم قدیمه منم موقتا اینجاهستم پولام که جمع کنم ازاینجامیرم خلاصه باکمک برادرم خواهرم وسایلم رو جابجاکردم ودکترم کف خونه روباکف پوش موکت درست کرد طبقه پایین دورتادورش پنجره بودمیتونستم راحت اطراف ببینم مشکلم طبقه بالابودچون یه تعداداز پنجره هاش روسقف خونه بود وقتی به داداشم گفتم بنده خداباتخته لبه ی پنجره هاروبست که کسی نتونه بیاد پایین وخداروشکرهمه چی روبه راه شدوخونه برای زندگی اماده شد فرداش شیماامد دیدنم وکادوبرام به سگ‌پشمالوخوشگل اورد گفتم چرازحمت کشیدید گفت این خونه ی درن دشت نگهبان میخوادوکی بهترازبرفی(اسم سگ) شیمابرخلاف ظاهرش زن خیلی مهربون خوش اخلاقی بود شب اولی که تواون خونه تنهاخوابیدم تمام برقهارو‌روشن گذاشتم و عکس شوهرم روگذاشتم کنارتختم باهاش کلی درد دل کردم.. صبح زودباصدای پرنده هابیدارشدم حس خیلی خوبی داشتم رفتم توحیاط یه کم قدم زدم ازهوای تمیزصبحگاهی استفاده کردم ساعت۷/۳۰زنگ مدرسه به صدادرامدصدای بچه هاپیچیدتوفضا سکوت اون خونه ی قدیمی روشکست گوشه ی حیاط چشمم خوردیه توپهای پلاستیکی که ‌‌بچه های مدرسه انداخته بودن روهم تلنبارشده بود شیطنتم گل کرد توپها روپرت کردم توحیاط مدرسه یهو صدای جیغ بچه هابلندشدسریع رفتم طبقه بالادیدم نظم صفهابهم خورده بچه هادنبال توپها میدون چقدرخندیدم.مهدی روازخواب بیدارکردم صبحانه اش رودادم گفتم تامن میام سی دی نگاه کن فقط نری سمت برفی گفت گناه داره چرابستیش گفتم جاش خوبه غذاش رودادم کاری بهش نداشته باش درسته سگ خوشگل وگرونیه ولی یادت باشه نجسه ومن بدم میاد موش بیادتوخونه خلاصه مهدی راضی کردم خودمم اماده شدم رفتم سمت شرکت البته این وسط یه چیزی یادم رفت بگم ازحرفهای ضدنقیض دکترمتوجه شدم این خونه قدیمی مال خودشه ومیراث فرهنگی اجازه تخریبش نمیده حتی خونه روبه روی هم که مخروبه بودمال خودش بودمنتظربودرضایت میراث فرهنگی روبگیره تا بکوبه برج بسازه.. وقتی رسیدم شرکت مشغول کارام شدم ویک ساعت بعدش دکترشیماامدن رفتن تواناق اون روزشرکت خیلی شلوغ بود نزدیک ظهریه خانم قدبلندباموهای بلوند ارایش غلیظ یه مانتوبدن نماواردشدوبدون توجه به من رفت تواتاق دکتر دنبالش رفتم گفتم خانم کجا؟همون موقع دکترشروع کردباهاش خوش بش کردن دیدم خیلی راحت بهم دست دادن تودلم گفتم وا مگه بهم محرم هستن دکترتعجب منو که دیدگفت برو خانم مهندس صداکن و چندتاچای بیار وقتی چای ریختم رفتم تواتاق اون زنه که اسمش شهین بودنگاه خریدانه ای بهم کردگفت بهارخانم شماهستید چکارکردی که دل این زن مرد روبردی مدام ازت تعریف میکنن گفتم اقای دکترخانمش به من لطف دارن ازنگاهای شیمافهمیدم ازشهین خیلی خوشش نمیادومحض ادب بهش احترام میذاره هرچندبعدهافهمیدم حس شیمانسبت به شهین اشتباه نبوده وارایشگردکترهمین شهین خانم!!ویه جورای حرف اون روزمن درموردمدل مودکترواینکه یه زن موهاش کوتاه کرده اشتباه نبوده.. شهین برای بستن یه قرارداد امده بودشرکت ودکتر میخواست یه ویلاتوشمال بخره که پولش۶میلیاردبود یکساعتی داشتن باهم حرف میزدن که دکتریواشکی امدپیشم گفت سریع برو بانک تانبسته وپولی که توحسابت هست بزن به حساب شهین.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii