#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طوبی
#قسمت_دوم
گفت این زن منه واسمش گلبهاره وامروزتازه عقدکردیم
من باتعجب به دختره نگاه میکردم دخترقشنگی بودولی ازلخاظ قدی باداییم خیلی اختلاف دلشت
ومونده بودم داییم چطوربااون قدبلندش دختری به کوتاه قدیه گلبهار روگرفته
گلبهاربرخلاف سنش خیلی سرزبون داشت ودخترپرچونه ای بود.گلبهاراون شب مهمون مابودومادرم باهاش کلی حرف زدبه نظرم دخترخوب وخون گرمی میومد
زندگی گلبهارکنارداییم شروع شدوچندروزی که گذشت رابطه من باهاش خیلی صمیمی ونزدیک شدباهاش دوست شدم وتواکثرکارهابهم کمک میکردم
حتی تونگهداریه خواهربرادرهام همیشه کنارم بود
ازبودنش تواون خونه خوشحال بودم وهمیشه میگفتم دختربه این خوبی ومهربونی مامانم چرا مخالف ازدواج داییم بود
یه روزکه باگلبهاررفته بودیم کنارجوی اب که باهم لباسهاروبشوریم مادرم امددنبالمون گفت زودبیایدخونه کارتون دارم
تاامدم ازش بپرسم چی شده سریع رفت
من وگلبهارازرفتارمامانم تعجب کردیم وتندتندلباسهاروشستیم برگشتیم خونه
وقتی رسیدیم متوجه یه جفت کفش مردونه جلوی دراتاق شدیم اروم ازلای درنگاه کردم دیدم دایی بزرگم که اسمش احدازروستا امده وباعصبانیت تکیه داده به پشتی
به گلبهاراشاره کردم باهم بریم تو
همزمان باهم وارداتاق شدیم وسلام کردیم
همون موقع داییم به مادرم داشت میگفت عادل زن گرفته!؟
که مامانم نگاه من وگلبهارکردگفت بله داداش
نگاه داییم روی گلبهار موندوازمادرم پرسیداین زنشه مادرم اروم گفت اره واسمش گلبهاره
داییم یدفعه عصبانی شد دادزدبخاطراین یه الف بچه زن وبچه اش روتوروستاول کرده امداینجا
با گفتن این حرفش گلبهارحالش بدشدغش کردماکه خیلی ترسیده بودیم سریع براش اب اوردیم دست صورتش روشستیم تایه کم حالش جاامدونشست
من تازه متوجه مخالفتهای مامانم قبل ازدواج داییم باگلبهارشدم وچون بچه بودم نمیدونستم داییم زن داره
جوخیلی بدی بودوهمگی منتظرداییم بودیم که بیاد گلبهارانقدرعصبی بودکه آروم قرارنداشت
دم غروب بودومامانم لب حوض توحیاط نشسته بودهمش ذکر میگفت وآیت الکرسی میخوندکه دعوایی بین دایی هام پیش نیاد
هواکه یه کم تاریک شداول برادرم ازسرکارآمد بعدپدرم ودراخردایی عادلم
مادرم تاعادل دیدگفت داداش احدازروستاآمده وخیلی هم توپش پره
هرچی گفت ترخداتوحرفی نزن ساکت باش که دعواتون نشه
دایی عادلم سریع گفت گلبهارکه چیزی نفهمیده مادرم سرش انداخت پایین گفت چراهمه چی رومیدونه وحالشم خیلی بده
داییم طفلک باحرف مادرم رنگش پریداروم رفت سمت اتاق یه سلام کردوکناردایی بزرگم نشست
همه منتظرتوضیح قانع کننده ازداییم بودیم
دایی بزرگم حق پدری به گردن همه داشت وبرای همه قابل احترام بودوهمه ازش حرف شنویی داشتن
دایی احدم اخمهاش توهم بودسرش پایین باتسبیحش ذکرمیگفت
دایی عادلم شروع کردآروم درگوش دایی احدم یه حرفهای روزدن که انگارباشنیدهرکلمه اش بهش شوک واردمیشدمن هیچ وقت نفهمیدم چی به داییم گفت ولی بعدازتموم شدن حرفهاش داییم بزرگم عزم رفتن کرد..و گفت بایدهمین الان برگردم روستا
مادرم دنبال داییم راه افتادهرچی بهش گفت بمون صبح بروقبول نکرد
گفت بایدهمین الان برم
منم دامن مامانم روگرفتم دنبالشون تادم دررفتم وفال گوش وایسادم
شنیدم داییم به مادرم میگفت من ازچیزی خبرنداشتم ولی باحرفهای که الان عادل زدبگو اصلا نگران چیزی نباشه من طلاق اون زن رومیگیرم وخودم نوکرپسرش هستم
داییم رفت ماهم برگشتیم تواتاق
گلبهارفشارش افتاده بودبی حال درازکشیده بود میشنیدم دایی باهاش اروم حرف میزنه ومیگفت بخداتنهازن من توهستی باهیچی عوضت نمیکنم عاشقتم وخیلی دوستدارم بهم اعتمادکن خوشبختت میکنم
زن سابق من حتی ارزش فکرکردن هم نداره هرچی بودبین دوتادایی هاموند
وماهیچ وقت متوجه نشدیم چرادایی عادلم بااینکه زن اولش قدبلندوخیلی هم خوشگل بودولش کرده بود وباگلبهارازدواج کرده بود
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_دوم
توی خیابون تنگ و باریکی که دوتا جوی آب به شکل نهر از دو طرفش رد می شد . آبی ذلال و تمیز... چون خیابون ما سرازیری بود شدت آب هم زیاد بود و گاهی از جوی بیرون می زد و وارد خونه ها می شد ..... انتهای یک کوچه ی باریک و تنگ خونه ی ما قرار داشت ... از در که وارد می شدیم یک ساختمون بود با دو طبقه ...البته که می گم دو طبقه به معنای بزرگی اون نیست چون یک طبقه با چند تا پله پایین تراز زمین و یک طبقه با چند تا پله بالا تر از زمین قرار داشت طبقه ی بالا با یک پاگرد کوچیک فقط دوتا اتاق مجزا داشت .... یکی خیلی کوچک بود و یکی سه در چهار ، همین ..... و طبقه ی پایین یک زیر زمین برای نشستن و یک آشپز خونه جدا با دیوار های آجری ... سمت راستش یک اجاق بود که همه ی آجر های اون سیاه شده بود ...... کنار دیوار پاشیر قرار داشت که با دو تا پله میرفت پایین ...که شیر آب انبار اونجا باز می شد و این تنها شیر آب خونه ی ما بود ...اون زمان اغلب خونه ها این طوری بودن ولی ما از نعمت بزرگی بر خوردار بودیم و اون آبی بود که از قنات لولا گر یک راست میومد تو خونه ی ما ....همه ی خونه های کنار باغ لولا گر از این مزیت بر خوردار بودن ... همه ی اون خونه ها مال لولاگر بود و با اجازه ها ی خیلی کم در اختیار مردم گذاشته بود به طوری که اصلا کسی نمی فهمید خونه مال خودش نیست ....... آب تمیز و ذلال قنات وارد خونه هایی می شد که کنار باغ بودن ...اغلب خونه ها که دسترسی به آب نداشتن از توی جوی های کثیف ماهی یک بار آب انبار خودشون رو پر می کردن و یا از آب فروش ها می خریدن که معلوم نبود این آب رو چطوری و از کجا آورده بودن ........و این آب تمیز و گوارا یک راست از زیر دیوار میومد تو خونه ی ما از یک جوی باریک می رفت تو آب انبار و حوضی که هم سطح حیاط بود و اضافه ی اون میرفت به خونه ی همسایه و از اونجا به خونه های دیگه ..... حالا اگر این وسط ما با آب بازی می کردیم و یا حتی پامون رو توش می کردیم بازم این آب میرفت تو خونه ی همسایه برای استفاده و چاره ای هم نبود ... البته مادرم خیلی سفارش می کرد که دست به آب نزدیم ولی من دیده بودم که خودش حتی ته استکان ها رو میریخت تو آب یا همون جا یک چیزی باهاش می شست .... ولی خوب اون مامان بود دیگه ...این امتیاز برای همه ی اونایی که کنار باغ خونه داشتن بود .... درخت های باغ سر به فلک گشیده بود و یک تاک انگور از دیوار باغ اومده بود و دیوار روبرو ی ما رو همیشه سبز نگه می داشت ولی زمانی که انگور های اون می رسید خیلی جالب تر می شد و منظره ی زیبایی بوجود میومد ..... خوشه های بزرگ و سالمی که گاهی بابام اونا را می کند و اندازه می گرفت حدود شو به ما می گفت چهل و دو سانت ,, این یکی پنجاه سانت ؛؛و اونقدر خوشحال بود که ما هم مثل اون خوشحال می شدیم ... و نمی دونم چرا پدرم به اون انگور ها افتخار می کرد و دائم ازش تعریف می کرد و اندازه می گرفت و ما تو عالم بچگی باهاش همکاری می کردیم. تمام بچگی من با بازی کنار اون آب گذشت. مادرم زن خوش اخلاق و بذله گویی بود و پدرم هم اهلش بود و از اون شوخی ها استقبال می کرد و غیر از مسائل معمولی زندگی. روزگار خوشی داشتم ...یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و بچه ی آخر بودم و نازم به خصوص برای بابام خریدار داشت و هر وقت از چیزی ناراحت می شدم به اون پناه می بردم ... مامانم با اعتراض می گفت اینقدر ناز اینو کشیدی ,,که باید به شپش نتش بگیم منیژه خانم و این یعنی اینکه من زیادی ناز می کردم. خواهرم هانیه شش سال و برادرم بهروز چهار سال از من بزرگتر بودن ...وقتی هوا خوب بود مادر کنار اون جوی کوچیک فرش پهن می کردو همون جا سماور روشن می کرد و صبحانه و ناهار شام همون جا می خوردیم انگار همیشه تو پیک نیک بودیم .... بهار زیر شکوفه ی درخت ها لذت می بردیم و تابستون از میوه های اون استفاده می کردیم. راستش من که خیلی خوشحال بودم نه از دنیا خبر داشتم نه از آخرت. من سال 1335 به دنیا اومده بودم. چیزی که از اون زمان بیشتر به یادم مونده و بزرگترین دلخوشی من بود بلند شدن صدای چرخ و فلکی از تو کوچه بود که داد می زد بدو کوچولو چرخ و فلکی اومده و من با خواهش و تمنا یک قرون از مادرم می گرفتم و می دویدم دم در تا بتونم دو دور سوار بشم.. زمانی که نوبت من می شد و چرخ و فلکی منو بلند می کرد تا توی یکی از اون صندلی ها بزاره دنیا مال من بود عشق می کردم موقعی که به اون بالا می رسیدم و بعد میومدم پایین و این برای من لذتی داشت که تا شب صد بار پیش چشمم اون حرکت های لذت بخش چرخ و فلک رو مجسم می کردم. وقتی دو دورم هم تموم می شد تا موقعی که اون چرخ و فلکی اونجا بچه ها رو سوار می کرد با حسرت نگاه می کردم.. تا دیگه پول بچه ها تموم می شد و اون می رفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_دوم
دکتر مسنی بود معلوم بود باتجربه هست چشمی گفتم و کمک کردم فرزانه کفششو پاش کنه
همونطور لنگان لنگان اومدیم بیرون
از منشی پرسیدم گفت یکی همین پایین هست دکترم میشناسن بگید زود راه میندازه
سوار آسانسور شدیم و رفتیم پایین تو پیاده رو یهو چشمم خورد به پای فرزانه دیدم کفش پاش نیست ولی متوجه نشده
دنیا رو سرم خراب شد فهمیدم اوضاع خرابتر از اینا هست که من فکر میکنم
برگشتم کفششو پیدا کردم و پاش کردم و زیر بغلش و گرفتم که بتونه راه بره
عکس و انداختیم و برگشتم پیش دکتر دکتر نگاهی کرد و گفت ...
تو عمرم همچین چیزی ندیدم.فرزانه تومور نخاعی داشت
دکتر گفت از گردن تا مهره ۶ پر از تومور هست باید نمونه بگیرم تا ببینم خوش خیم هست یا بد خیم
از درون تهی شدم پاهام سست شد و افتادم
فرزانه کنارم رو صندلی نشسته بود
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد
لبخندی که تا عمق قلبم و سوزوند
چرا این دختر یه روز خوش نداشت
چون ماه اخرش بود و فرزانه باید درمان و شروع میکرد دکتر گفت هم سزارین بشه هم من همزمان نمونه گیری کنم
قرار شد فردا بریم پیش دکتر زنان و وقت تعیین کنیم
دکتر برگه ای نوشت و داد دستمون که بدیم به پزشک زنان
انگار روح تو تنم نبود با حالی زار پهلوی فرزانه رو گرفتم و اومدیم بیرون نای راه رفتن نداشتم همونجا تو سالن انتظار رو صندلی ولو شدم
فرزانه به زحمت کنارم نشست و گفت
غصه چی رو میخوری پسر عمه
توکلت بخدا باشه
ما کلا خانواده گی باید درد بکشیم
اون از خواهرم که ام اس داره
اون از بابام که سرطان خون داره
مادر بدبختمم از سرطان مرد
داداش دسته گلمم که زیر دست عراقی ها هزار جور مرض گرفته
خدا سر شوخیش با ما بازه
برگشتم نگاهی بهش کردم راست میگفت یادم نمیاد اینا بعد مرگ مادرشون روی خوشی رو دیده باشن دلم میخواست زار بزنم
با هزار مکافات خودمونو رسوندیم خیابون و تاکسی گرفتم و برگشتیم خونه
فرزانه رو گذاشتم خونه و به بهانه آوردن سامان زدم بیرون
سامان و پیش ننه ام گذاشته بودم.آقام مرد ساکت و آرومی بود آزارش به مورچه نمیرسید رئیس خونه ننه ام بود همیشه مظلوم رو تشکش میشست و نگاه ماها میکرد و میگفت من رو حرف گلدسته که نمیتونم حرف بزنم
کلیه هاش نارسایی داشت دیگه نمیتونست بره سر کار همش تو خونه یه گوشه میشست و رادیو کوچیکی داشت با اون اخبار گوش میداد
ننه ام همیشه بهش بی محلی میکرد
بعد ۴ تا دختر من بدنیا اومده بودم و سوای دختراش برام ارزش میزاشت پنجمین بچه اش هم دختر شد فکر میکرد بعد من پشت هم پسر میاره ولی من تک پسر بودم
خواهرام و تو سن کم هر کدومو به یکی از آشناهاش شوهر داد
وضعشون بد نبود خوب هم نبود میگذروندن
یادمه سال ۷۲ شب رغائب بود ماها رسم داریم برا رفتگان حلوا میپزن
آقامم عاشق حلوا و شیرینیجات بود به ماها هم ارث رسیده بود این اخلاقش
ننه ام حلوا پخته بود و یه بشقاب بزرگ هم داد به آقام بخوره
مرد بیچاره بخاطر کلیه اش فشارخونش همیشه بالا بود
عصر که من اومدم خونه دیدم چشاش کاسه خونه گفتم آقا چی شده گفت فشارم رفته بالا فکر کنم خوب میشم
شب خوابید و صبح بیدار نشد.برگشتم خونه کلید و انداختم و درو باز کردم
دیدم فرزانه گوشه پذیرایی نشسته و خوابش برده از پف چشاش معلوم بود خیلی گریه کرده حق داشت
بهش نزدیک شدم و آروم صداش کردم فرزانه
دو سه بار دیگه صداش کردم آروم گوشه چشمای پف کرده اش رو باز کرد و نگاهی بهم کرد و گفت اومدی تکونی به خودش داد و یکم جابجا شد و گفت پس سامان کو.گفتم بمونه پیش ننه فردا ما میریم بیمارستان دیگه بچه رو دنبال خودمون نکشونیم اینور اونور
بلند شد و گفت اره خوب کردی
من برم دوش بگیرم و وسایلام و جمع کنم
روحیه اش خوب بود یعنی یاد گرفته بود از بچگی خودشو قوی نشون بده
فرزانه رفت حموم و منم بلند شدم سماور رو روشن کردم یه چایی بدم دستش
یخچال و گشتم چیزی پیدا نکردم که براش یه چیزی درست کنم از صبح هیچی نخورده بودچایی رو دم کردم و منتظر شدم بیاد بیرون برم براش یه چیزی بخرم
بعد یه ربع حوله به سر اومد بیرون یه چایی براش ریختم و گذاشتم جلوش
و رفتم لباس عوض کنم
اومد کنار در اتاق و گفت کجا
گفتم برم یه چیزی بخرم هیچی برا خوردن نداریم
گفت من نمیتونم چیزی بخورم قبل عمل
راس میگفت دیگه منصرف شدم و برگشتم
یه چایی هم برا خودم ریختم و نشستم کنارش
برای بچه چیز زیادی نخریده بودیم
ساک هم نداشت دو دست لباس خریده بودیم و چند تا کهنه هم خودش اماده کرده بود برای پوشک بچه اونارو گذاشت تو یه کیسه و یه دست هم لباس برا خودش برداشت
گفتم بخوابیم که صبح زود باید بیدار بشیم
جا انداختیم و دراز کشیدیم اما تا صبح هیچ کدوم پلک نزدیم هر دومون استرس اتفاقهای فردا رو داشتیم
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_دوم
بابا دست و صورتشو شسته بود و داشت با حوله خشک میکرد اومد تو حیاط ..و رفتنِ رشید رو دید بلند گفت : ؛؛ باز این پسره چش شده ؟ چرا با غیظ رفت ؟
ماهنی اومد و حوله رو از بابا گرفت و خونسرد گفت: چیزی نیست آقا فرهاد؛؛ از من ناراحت شد .
مادر و پسریم دیگه, شما کار نداشته باش ...
بابا نشست رو زمین زیر سایه ی درخت توت و سیگارشو روشن کرد و چوب کبریتشو پرت کرد تو باغچه و گفت: برو یک بالش بیار یکم اینجا دراز بکشم ..
ماهنی گفت : چشم الان براتون میارم ..شما استراحت کن ...
از اون به بعد ما دیگه اجازه نداشتیم بازی کنیم تا بابا از خواب بیدار بشه...
این کار هر روز ما بود ... می رفتیم تو آشپز خونه و ماهنی رو تماشا می کردیم که به کمک خواهرام شیر ها رو جوش میاوردن .. و ماست و سر شیر و پنیر و درست می کردن ...
بابا نیم ساعت بعد بیدار می شد و دوباره کار ما در میومد همه با هم سطل های ماست و ظرف های سر شیر و پنیر و خامه ای که روز قبل ماهنی درست کرده بود رو می بردیم عقب ماشین میذاشتیم و بابا با خودش می برد مغازه و تا آخر شب با رشید می فروختن .....
ماهنی زنی بود که همه دوستش داشتن مهربون بود و خونگرم هیچ وقت حرف بدی از دهنش در نمیومد و ما رو دعوا نمی کرد همیشه در مقابل خطا های ما سکوت می کرد و یا با مهربونی بهمون تذکر می داد .....
مثل نسیم ملایم بود ..قد بلند و لاغر اندام وخیلی خوش ادا و خوش زبون ...
صداش هیچوقت از حد معمول بالاتر نمی رفت . اون تمام عشق من تو زندگی بود اونقدر دوستش داشتم که هر جا میرفت منم دنبالش بودم ...
یک روسری بزرگ داشت که موقع کار بشکل قشنگی به سرش می بست ..
تو عالم بچگی بارها ازش پرسیده بودم وقتی مُردی و من بزرگ شدم این روسری رو میدی به من ؟ و اون می خندید و می گفت : برات قشنگ ترشو می خرم خانم خانما..بابا هم مرد بدی نبود خیلی دوستش داشت ولی بشدت بد اخلاق و بد رفتار بود . و شایدم از خوبی زیاد ماهنی سوءاستفاده می کرد و زور می گفت ...
و تنها کسی که نمی تونست این رفتار بابا رو تحمل کنه رشید بود ... که از همه ی ما بزرگتر بود ..اون با عشقی که به ماهنی داشت نمی تونست زور گویی های بابا رو تحمل کنه ...
قصه ی مادر من ماهنی از سالها پیش شروع شده بود ...
گاهی که دل تنگ بود به گوشه ای خیره می شد و از گذشته ی خودش تعریف می کرد ...
ماهنی می گفت : ...دوازده سیزده سالم بود ..ولی قد بلندی داشتم و خیلی خوش هیکل بودم و سنم بیشتر نشون می داد.. ..
اون زمان با همون سن کمی که داشتم هزار تا خواستگار برام پیدا شده بود ...
هر کس منو می دید برای پسرش در نظر می گرفت ..اونقدر این حرف تو گوش من تکرار شده بود که واقعا فکر می کردم باید شوهر کنم ..
تازه ششم ابتدایی رو گرفته بودم که تو یک تابستون به دعوت یکی از دوستان پدرم رفته بودیم به یکی از روستا های اطراف تبریز ....
یادم میاد بعد از ظهر بود و همه خواب بودن حوصله ام سر رفت, آهسته کفشم رو پوشیدم و راه افتادم بطرف رود خونه ای که پایین روستا قرار داشت ..
با شور و نشاطی که تو وجودم بود لای درخت ها می دویدم و با خودم می خوندم ..چرخ می زدم و بلند می خندیدم ...
تا رسیدم کنار آب ..من که عاشق آب و رود خونه بودم ... وسوسه شدم پامو بزارم توی آب ...کفشم رو در آوردم و بی پروا خودمو به آب زدم ..
روی سنگ های کف رود خونه پا می کوبیدم و آب رو با دست بلند می کرد می ریختم رو هوا اونقدر این کارو کردم تا خیس ِخیس شدم ....
جریان آب تند بود ولی با لذتی که از این کار می بردم ... نمی فهمیدم ممکنه خطر ناک باشه ..
یکم جلوتر ..و یکم دیگه ..بعد هوس کردم توی آب بشینم ؛؛ ...و همین کارو کردم ....
آب سرد بود طوری که دندون هام بهم می خورد ..ولی دوست داشتم بازم بمونم ....
و یک مرتبه سنگی که روش نشسته بودم حرکت کرد .... تعادلم رو از دست دادم پاهام رفت بطرف بالا نفهمیدم چی شد که آب منو با خودش برد ..
فقط تونستم یک بار فریاد بزنم و دیگه اسیر جریان آب,,بالا و پایین میرفتم و گاهی بدنم می خورد به سنگ های کف رود خونه ..و هیچ فرصتی بهم نمی داد که بتونم خودمو نگه دارم ....
ترسی که از تنهایی و مردن تو دلم افتاده بود باعث می شد سعی کنم خودمو نجات بدم چون هیچ کس نمی دونست من کجا رفتم و چه بلایی سرم اومده در حالیکه هیچ اراده ای از خودم نداشتم ....
تقلا می کردم خودمو نجات بدم ..
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرگذشت_یک_معلم
#قسمت_دوم
فکرنمیکردم بعدازاین همه رفتن پیش دکترهای متخصص یه دکترکم تجربه بتونه بیماری منروتشخیص بده وکمکم کنه بعدازسه روزکه رفتم پیش دکترگفت خداروشکرتشخیص درست بودوبایدادامه درمانت روشروع کنیم وبازهم همون میله تیزوتخلیه عفونت روشروع کرداین مدت خیلی روی مامانم فشاربودوکل پس اندازش روبرای سلامتی من خرج کرده بود.من بعدازچندروزرفتم مدرسه دلم برای دوستام تنگ شده بود واردمدرسه شدم صمیمی ترین دوستام رودیدم چقدرازدیدنشون خوشحال بودم همه میگفتن چقدرلاغرشدی حال خوب اون روزم رونمیتونم توصیف کنم وقتی برگشتم خونه مادرم داشت باخاله ام حرف میزدومیشنیدم میگفت خداروشکرحالش خیلی بهترشده ناخوداگاه یادپوریا افتادم که چقدرهم دلم برای اون تنگ شده وتوی این مدت حتی یکبارم به دیدنم نبودالبته اون زمان بچه بودوازاحساس منم خبرنداشت همون روزبه خودم گفتم حتمایه روزازاحساس خودم باخبرش میکنم یکسال ازاین ماجراگذشت یه روزکه همه دورهم جمع بودیم من یه کاغذبرداشتم وروش نوشتم دوستت دارم گذاشتمش لای کتاب پوریا ومنتظربودم کتاب روبازکنه بخونه وقتی کتاب روبازکردوکاغذروخوندهیچ عکس العمل خاصی نشون ندادولی حس میکردم جاخورده دیگه فهمیده بوددوستشدارم رفتارم دیگه مثل قبل نبودنگاهم کارام بوی عشق میداد ولی ازشانس بدمن بایدازاون خونه که نزدیک خاله ام بودمیرفتیم ومامانم یه خونه دیگه اجاره کردبودکه شرایطش بهتربودطبقه اول بودومجبورنبودیم اون همه پله روبالابریم ولی خب ازخونه خاله ام یه کم دورشده بودیم توی رفتارهای پوریا تغییررواحساس میکردم ومیدیدم بهم علاقه نشون میده نمیدونستم واقعیه یانه ولی همین که مثل قبل سردخشک نبودباهام خودش جای امیدواری داشت برام اون موقع هاگوشی موبایل زیاددست بچه هانبودومانمیتونستیم تلفنی درارتباط باشیم چندباری هم که زنگ میزدم خونه خاله ام وپوریا تلفن روجواب میدادخیلی عادی باهم صحبت میکردیم وچیزخاصی بینمون ردبدل نمیشد همه چیزهمینجوری میگذشت تااینکه من سال اخردبیرستان روگذروندم ودیپلم گرفتم ومامانم برام یه گوشی ساده خریدچقدرذوق داشتم ولی پوریا خط گوشی نداشت وبهش خبردادم که من گوشی دارم پوریاگفت هروقت بتونه وشرایطش باشه باهام تماس میگیره توی رفتارهاش گاهی متوجه میشدم اونجوری که من بهش علاقه نشون میدم پوریانیست ولی نمیدونم چرادل عاشق من به همون یه ذره توجه اش هم دلخوش بودم تواون زمان من دیپلم گرفته بودم بیکاربودم مامانم بازبابابام دعواش شده بود بابام طبق معمول ماروتنهاگذاشته بودتمام فشارزندگی بازروی دوش مادرم بودبهش گفتم میخوام برم سرکارکمک خرجت بشم به شدت مخالفت کردگفت بایددرست روبخونی بری دانشگاه حال حوصله درس خوندن نداشتم بااصرارزیادخودم مادرم رومجبورکردم قبول کنه وبهش قول دادم کنارکارم درسمم بخونم بامدرک دیپلم کارخاصی نمیتونستم پیداکنم ورفتم توی یه کارخونه مثل کارگرهای معمولی شروع کردم کارکردن بعدازگذشت بیست روز متوجه نگاهای سرکارگرمون که اسمش جوادبودشدم هرجامیرفتم پشت سرم بودتایه روز بعدازگذشت بیست روزمتوجه نگاهای سرکارگرمون که اسمش جوادبودشدم هرجامیرفتم پشت سرم بودوحضورش روکنارخودم حس میکردم احساس بدی نسبت بهش داشتم سنش حداقل دوبرابرمن بودزیادمحلش نمیدادم وسرم روبه کارخودم گرم میکردم تایه روزوقتی کارم تموم شدرفتم وسایلم روبذارم توی کمدم متوجه یه کاغذشدم که روش یه شماره تلفن بودونوشته بودجوادم حتماباهام تماس بگیرکارت دارم
وای چقدرحرص خوردم دلم میخواست همه چی روبه مامانم بگم ولی میدونستم بهش بگم دیگه نمیزاره بیام این بین یه رابطه کمرنگی هم باپوریاداشتم امااون ازسرکاررفتن من هیچی نمیدونست یه جورایی خجالت میکشیدم بگم که رفتم کارخونه و به عنوان کارگرکارمیکنم دراصل پنهانش کردبودم وسعی میکردم کمترباپوریادرارتباط باشم تامجبورنشم چیزی روبراش توضیح بدم یه روزصبح مثل بقیه روزاکه رفتم سرکارمتوجه نگاه های عجیب وغریب جوادشدم دلم شورمیزدتایم استراحت رفتم ابی بزنم دست وصورتم که یهومتوجه شدم جوادپشت سرمه خیلی ترسیده بودم ازبچه هاشنیده بودم که زن و یه دختر داره ازپروییش حرصم دراومده بودازیه طرفم میترسیدم اومد جلوگفت مگه نگفتم بهم زنگ بزن زبونم گرفته بودگفتم چراباید زنگ بزنم گفت چون من میگم
گفتم تو کی باشی گفت وقتی برات پاپوش درست کردم بندازنت بیرون میفهمی کیم
یه لحظه به ابروی خودم ومادرم فکرکردم سریع رفتم تواتاق لباسام روبرداشتم به نگهبان گفتم دروبازکن گفت اجازه ندارم نامه بگیرازدفتر گریه کردم گفتم هیچکی نیست مجبور شدم دروغ بگم گفتم مادرم حالش بده تروخدا درروبازکن اونم دلش سوخت درروبازکردگفت ولی فرداامدی نگی من درروبرات بازکردم بگونگهبان متوجه نشده من خودم رفتم باشه ای یهش گفتم امدم بیرون تمام مسیررومیدویدم ازترس اینکه یه وقت جواد دنبالم نباشه
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دوم
_چای خان زاده رو ببر توی باغ.
شوک زده به بابام نگاه کردم. اونم متعجب به ارباب چشم دوخته بود که ارباب گفت
_نگران نباش پسرم چشم بد به دختر دهخدا نداره واسه این میگم که یه نظر هم و ببینن مهرشون بیشتر به دل هم بیوفته.
ملتمسانه به بابام نگاه کردم اما اون با دو دلی حرف ارباب و تایید کرد و گفت
_چای خان زاده رو ببر تو باغ عزیزم.
کی می تونست جلوی بابا و ارباب زبون درازی کنه؟
ناچار سر تکون دادم و بلند شدم.
به محض بیرون رفتن از اتاق یه گله آدم ریختن سرم و هر کدوم یه سؤالی پرسیدن.
رو به
خاتون گفتم
_بابا گفته برای خان زاده چای ببرم توی باغ.
چشمای همه گرد شد ولی خاتون با خوشحالی گفت
_چه بابات روشن فکر شده. بیا دختر دیگه چی میخوای؟تا حالا دیدی قبل ازدواج دختر پسر هم و ببینن؟حالا تو این فرصت و داری دل خان زاده رو ببری تا برای گرفتنت مشتاق بشه.
دو تا سیلی کوتاه به صورتم زد و گفت
_بذار لپات گل بندازه شکمتم بده تو و صاف راه برو آفرین بدو تا چای سرد نشده اصلا میخوای یکی دیگه بریزم روشم برگ گل بندازم بگه چه دختره سلیقه منده؟
مخالفت کردم و زیر نگاه همشون بیرون زدم.
خان زاده زیر درختی با گوشیش مشغول بود و هی بالا میگرفتتش!
دمپایی هام و پوشیدم و به سمتش رفتم.
با صدای پام برگشت.
سرم و پایین انداختم اما نگاه سنگینش و حس می کردم
با عصبانیت غرید
_این قبرستون یه خط آنتنم نمیده؟
با صدای ضعیفی گفتم
_خونه ی ما تلفن ه...
حرفم و قطع کرد
_لازم نکرده...چی میخوای؟
زیر نگاهش کم آوردم... خدایا عجب گرفتاری شدیم.
نتونستم حرف بزنم به جاش سینی رو جلوش گرفتم و اون با همون خشمش جواب داد
_کی گفت برام چای بیاری؟ بابام؟گوش کن دختر جون لازم نیست انقدر مطیع بقیه باشی.عاقل باشی می فهمی من تو رو نپسندیدم که هیچ رغبتم نمیکنم با تویی که سبیلات از من کلفت تره برم زیر یه سقف چه برسه اینکه بخوام تو رو به عنوان مادر بچم قبول کنم...هه...اینا رو گفتم زیاد رویا بافی نکنی. کسی بخواد برای اون قبیله وارث بیاره یه دختر خوشگل و شهریه نه یه عقب مونده ی روستایی
🍁🍁🍁🍁
اشک تو چشمام جمع شد.روش و ازم برگردوند و گفت
_اگه یه جو غرور تو وجودت داری قبول نکن بذار بفهمن دو طرف ناراضین.اوه... آبغوره گرفتی چیزی نگفتم که دختر کوچولو...راستی چند سالته بیست؟
سری تکون دادم و با بغض گفتم
_هفده.
متعجب ابروش بالا پرید
_با چه عقلی یه دختر بچه رو میخوان ببندن به ریش من تو رو چه به وارث آوردن؟تو خودت هنوز بچهای ببینم پریود میشی؟
نفسم برید و سرم گیج رفت.خون به صورتم دوید و از خجالت سینی از دستم افتاد.
پوفی کرد و گفت
_با شمام که نمیشه یک کلوم حرف زد.
خم شد که سینی رو برداره...از فرصت استفاده کردم و با دو پای اضافه به سمت اصطبل دویدم. اگه میرفتم خونه میخواستن سیم جیمم کنن.
روی تخته سنگی پشت اصطبل نشستم. سرم و بین دستام گرفتم و زار زدم.
اون چطور تونست با من این طوری حرف بزنه؟
چطور تونست... چطورررر.
اما مطمئنم کرد که من هیچ شکلی به خان زاده نمیام.
باهاش عروسی نمیکنم... هر چی میخواد بشه
* * * *
_مگه دست خودته چش سفید؟زنش میشی خوبم میشی. ارباب به اون بزرگی پاشده اومده اینجا تو رو برای خااان زاده خواستگاری کرده می فهمی؟ خااان زاده... همه ی دخترا حسرت اینو دارن ارباب یه گوشه چشم بهشون بندازه تو چش سفید میگی نمیخوام؟وضع روستا مون و ندیدی؟نمیبینی هر روز یکی از گشنگی میمیره یکی از بیماری؟ انقدر خودخواهی که فقط به فکر خودتی؟جوون خوش قد و بالا نیست که هست...خان زاده نیست که هست...آدم خوبی نیست که هست... تاج سرشون میشی انقدر حرصم نده.ارباب سن و سالی ازش گذشته می خواد قبل از مرگش نوه شو بغل بگیره بده برای قبیله به اون بزرگی وارث بیاری؟
دیشب رسما ازت خواستگاری کرد منم به عنوان بزرگ ترت بله رو دادم حرف منم دو تا نمیشه پس به خودت سخت نگیر و با تن دادن به این وصلت هم خودت خوشبخت شو هم مردم و نجات بده.
سرم و پایین انداختم و اشکم جاری شد. خاتون با سر خوشی گفت
_سکوت علامت رضاست.
پشت بند حرفش صدای دست و کل کشیدن بلند شد و هیچ کس اشکای من و ندید
* * * *
_وای آیلین چه جیگری شده نه خاتون؟
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_دوم
پرونده این خواستگاری هم برای همیشه بسته شد. پدرم من و مریم را همراه با عمو و زنعمویم راهی مشهد کرد. قربان آقا امام رضا بروم که در حرمش بوی زندگی می آمد. من و مریم خوش و خرم بودیم و تا می توانستیم برای همه دعا کردیم. اما وقتی برگشتیم دیدیم که پدر جان برای خودش عروسی گرفته و کبکش حسابی خروس می خواند.طاهره دختر ترشیده ای بود که راضی به ازدواج با پدرم شده بود. انگار برای پدرم مهره مار داشت. هر چه می گفت، پدرم بی برو برگشت قبول می کرد. اوایل سعی می کرد هوای ما را داشته باشد و جلوی پدرم، آبروداری کند اما هر روز رابطه اش با ما بدتر می شد. آشپزی هم بلد نبود و هر روز تخم مرغ و سیب زمینی، نصیب ما می شد. تمام تلاشش را که می کرد، یک ته دیگ سوخته و غذای بدمزه جلوی ما میگذاشت.کم کم غر زدن های من و مریم بیشتر شد. پدرم به هوای این که خانه بدون غذاست زن گرفته بود و حالا زنی که گرفته بود، ته دیگ سوخته جلوی ما میگذاشت.پدرم هم پشت طاهره در می آمد و هر روز با ما دعوا می کرد. تا جایی که طاهره در یخچال را قفل زد و سفره غذای پدرم و خودش را از ما جدا کرد. بعضی شب ها که غذا نداشتیم، با مریم نان و پنیر می خوردیم. البته اگر قفل یخچال باز بود!برادرهایم برای بنایی و کار، به شهرهای دیگر رفته بودند. برای مریم خواستگار آمد. طاهره هم از خدا خواسته بدون این که نه و نویی بیاورد، پدرم را راضی کرد تا خواستگارش را قبول کند. مریم که 13 سال بیشتر نداشت، بدون فکر قبول کرد تا ازدواج کند. آخر هم من و هم مریم آرزوی پوشیدن لباس عروس را داشتیم. طاهره طوری به پدرم مسلط شده بود که قرون به قرون خرج هایش را مدیریت می کرد. پدرم به مریم گفت که به خانه شوهرش برود و دیگر برنگردد. مریم هم از همه جا بی خبر، آن جا رفت. خانواده شوهرش آدم های فهمیده ای بودند. خودشان جهاز خریدند و حتی مراسم عروسی هم برای مریم گرفتند.با رفتن مریم من خیلی تنها شدم. هر سه برادرم به شهرستان رفته بودند. فکر کنم بندرعباس یا همان حوالی! کارگری می کردند. تنها دختر خانه من بودم و البته تنها مزاحم طاهره! با وجود من انگار نمی توانست به عشق بازی هایی که این همه سال عقده اش را داشت برسد. با اولین خواستگاری که به خانه آمد، تصمیم گرفت که مرا هم شوهر دهد. از آن جایی که مریم شوهر کرده بود و لباس عروس تن زده بود، دلم خواست که من هم شوهر کنم. برایم شوهر کردن شبیه همان خاله بازی هایی بود که با مریم بازی می کردیم. از طرفی دلم می خواست ریخت طاهره را نبینم. خسته شده بودم از این که غذای درست و حسابی نمی خوردم. پدرم هم که در همین چندماهی که طاهره به خانه ما آمده بود، نصف گاو و گوسفندانش را فدا کرده بود.پنجم ابتدایی ام که تمام شد، پای سفره عقد نشستم. پسری که 18 ساله و لاغر اندام بود، کنارم نشست. چشمان نیمه درشتی داشت. اسمش احمد بود. از همان اول از نگاهش خوشم آمد اما هنوز معنای عشق و عاشقی را نمی فهمیدم. نه مادری داشتم که درباره زندگی زناشویی به من بگوید، نه خواهرهایم در خانه مانده بودند که آگاهم کنند. بدون هیچ فکری قبول کردم که ازدواج کنم. جشن ساده ای گرفتند و من در سن 12 سالگی، رسما شوهردار شدم.چند روزی از عقدمان گذشت. احمد فقط دستم را می گرفت و گاهی هم بغلم می کرد. حس خوبی داشت. من هم فکر می کردم تمام دنیای زن و شوهری همین بغل های ساده ای است که به رد و بدل کردن احساسمان منتهی می شود. خودم هم از احمد خوشم آمده بود. دوست داشتم بیشتر ببینمش! دلم می خواست بیشتر نگاهش کنم.من و احمد از همدیگر خجالت می کشیدیم. آدم خجالتی ای نبودم اما احمد طوری رفتار می کرد که من معذب می شدم. چند روز بعد از عقد، پدرم اصرار کرد که با احمد به خانه اش بروم. با اجازه پدرم به خانه احمد رفتم. شب که آن جا بودم زنگ زد و گفت: ساره دیگه برنگرد اینجا! بمون تو خونه شوهرت.باز هم همان داستان تکراری! بمان خانه شوهرت! دیگر برنگرد!من هم که سن و سالم کم بود، روی حرف پدرم حرفی نزدم. چند روزی را خانه شوهرم ماندم. یک شب که احمد از من پرسید دلم برای خانه تنگ شده یا نه، با اضطراب و خجالت گفتم: پدرم گفته که دیگه برنگردم.احمد کمی جا خورد. انتظار نداشت در عین زنده بودن پدرم، بی پدری را حس کنم. نزدیکم آمد و دستانم را گرفت. به چشمانم نگاه کردو گفت: عیبی نداره. پس دیگه از همین امروز من و تو، تو خونه خودمونیم.لبخند زدم و گفتم: عروسی می گیریم؟احمد کمی تعلل کرد اما بعد با آرامشی که در صدایش موج می زد گفت: عروسی هم می گیریم. فقط یه کم وقت می بره. باید پول جمع کنم. فعلا چیزی به مامان و پری نگو!من شب ها با پریسا خواهر احمد می خوابیدم. دوره عقد بود. خوب نبود دختر و پسر کنار هم بخوابند. هر چند که من هنوز چیزی از رابطه نمی دانستم.پریسا چندسالی از من بزرگتر بود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_دوم
اصلا مگر جوابی هم برای دادن به اویی که غریبه ای بیش نبود داشتم؟همین که با او روی ایننیمکت نشسته بودم تنها به اجبار مادر بود وگرنه به راحتی صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم.می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و مانند دخترهای بی سر و پا به نظر بیایم.
_خب، شما شروع می کنید یا من؟سرم را به زیر انداختم و او را خطاب قرار دادم.من همین که می نشستم و به حرف های او گوش می دادم هنر بزرگی برایم بود.او شروع به حرف زدن کرد و گفت و گفت و من تنها شنیدم و گاهی به شوخی هایش لبخندی زدم.برخلاف پسرکی که ابتدا تصود کرده بودم، پرحرف و کمی هم شوخ بود.در زبان بازی کم نداشت و یقین داشتم برای همسر آینده اش عشقبازی های زیادی می کرد اما برای من تنها از اهدافش گفت، از معیار ها و خط قرمزهایش، از ایده آل هایش برای همسر آینده اش، از شرکت بزرگ و احترام خاصی که برای مادر و پدرش قائل بود و با هر کلمه اش بیشتر می فهمیدم من توان همسری این پسرک را نداشتم.من در جمع خودمانی خانوادگی هم آرام و ساکت، گوشه ای می نشستم، آن وقت چگونه می توانستم در بین مهمانی های بزرگی که او حرف می زد، در برابر صاحبان بزرگ ترین شرکت ها و همسرانشان هم صحبت بشوم.حتی فکر روبه رویی با آن جمعیت هم ترسناک بود. به یاد صف های مدرسه افتادم. روزهایی که دعا خواندن نوبت من می شد از استرس تمام پاها و دستهایم می لرزید و دست هایم خیس عرق می شد و این اضطراب به خوبی از صدای لرزانم نمایان بود و گاهی هم مریم را به جای خودم می فرستادم.با یاد آوری غرغرهای او لبخندی زدم.
_خب، شما حرفی ندارید؟هراسان از افکارم به بیرون پرت شدم و لبخندم را جمع کردم.
_نه.
_ یعنی هیچ ایده آل هایی برای همسر آیندهتون در نظر نگرفتید؟
_خب، بهش فکر نکردم.آهانی زیر لب گفت و مشخص بود زیادی از جوابم خوشش نیامده بود.با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم.شاید گمان می کرد از او می ترسیدم که اینگونه شتاب زده واکنش نشان دادم. خب شاید هم از تنهایی با او می ترسیدم، اما نه انگونه که او گمان می کرد. من تنها در کنار او کمی معذب بودم. حتی پیاده به خانه رفتن هم با همراه شدن با او را ترجیح میدادم، دانههای ریزی عرق از شدت گرما قابل تحمل بود اما عرق شرم را به جان نمیخریدم.افکار او درمورد من برایم مهم نبود اما دلم نمی خواست کسی را از خودم برنجانم.ابروهای نازکش را بدجور در هم فرو کرده بود و تاب نیاورم تا اینگونه دلچرکین بماند.
_منظورم این بود که... نمی خوام مزاحمتون بشم.سرش را برگرداند و نگاه خیره اش که به من افتاد سرم را به زیر انداختم. دلم نمیخواست چشمهایم را ببیند و از عمق مردمک هایم، اجباری بودن حرفم را بفهمند.
_مزاحمتی نیست که.لحن صدایش به گرمی ابتدای سخنهایش نبود اما همین که دلخوریاش کمی رفع شده بودن کافی بود. اصلا اگر کافی هم نبود که من نمی توانستم بیش از این کوتاه بیایم. مشغول بازی کردن با انگشت هایم شدم و در ذهنم دنبال کلمه ای بودم تا زودتر از آن محیط خفناک دور شوم که...
_پس بلند شید تا برسونمتون.حرفش مانند آب سردی روی سرم نازل شد. من تنها تعارفی کرده بودم، او چرا جدی گرفت و گمان کرد حاضرم با او همراه شوم؟سرم را بلند کردم و با ناچاری نگاهش کردم.
_آخه...
_آخه نداره که، من امروز برای شما شرکت نرفتم از این به بعد هم بیکارم.آمدم دوباره لب به اعتراض باز کنم که با فکر دلخور شدنش پشیمان شدم.راه زیادی نبود که، ده دقیقه هم تاب می آوردم و دوباره همه چیز تمام می شد. البته قبل از آنکه زن های همسایه بین سبزی پاک کردن هایشان به دنبال شوهری برای من باشند.از جایش بلند شد و من هم به اجبار از جایم برخاستم و پشت سرش به راه افتادم.حفظ کردن تعادل با آن کفش ها برایم خیلی سخت بود، مخصوصا که موهایم به پوست عرق کرده ی گردنم چسبیده بودند و کلافه ترم می کرد.کاش زودتر به خانه میرسیدم و دوباره خودم را در آن اتاق حبس میکردم، حداقل خوبیاش این بود دیگر نیاز به تظاهر یا حرف زدن برای غریبه ها یی که دنیایشان فرسنگ ها با من فاصله دات نبودم.کنار ماشین شاسی بلندی که طبق معمول نامش رو نمی دانستم ایستاد و در را برایم باز کرد.تشکری زیر لب کردم و سوار شدم. اگر مادر این جا بود و این ماشین را می دید به یقین هرطور شده است مرا به اینپسرک می داد و چقدر خوب بود که اینجا نبود، وگرنه برق چشمهایش همه را خبر دار می کرد تمام آبرویم جلوی این پسرک می رفت.شیوا هم با آنکه قلبش گیر عشق جوانی اش بود باز هم با دیدن اینماشین قلبش ضعف میرفت و لحظه ای فکر ترک کردن امیرعلی به ذهنش می رسید.با نشستنش، دکمهی کولر ماشین را فشرد و هردو بی اختیار نفس آسوده ای کشیدیم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_دوم
به طرف پناهگاهم زیرزمین راهی شدم مامانم سرشو از پنجره بخاطر صدای اقابزرگ بیرون اورد و گفت:باز که تو دست و پایی گوهر صدبار نگفتم جلو چشم اقابزرگ نباش..برو اتاق مارو جارو کن، چنان با چشم هاش بهم چشم غره رفت که درد کمرم یادم رفت.جارو رو آب زدم و رفتم تو اتاقش چه آرزوهایی داشتم که شبها اونجا بغل مامان و بابا بخوابم اشکهام مثل پرده ای جلو چشمم رو گرفته بود اتاق رو جارو زدم روی طاقچه عکس برادرهام بود..با گوشه روسریم خاک رو شیشه قاب عکس رو پاک کردم و گفتم چرا من تو عکساتون جایی ندارم مگه گناه من چی بوده که باید انقدر بی محبتی در حقم بشه؟!صدای زنعمو بود که صدام میزد جارو رو برداشتم و رفتم بیرون تا منو دید گفت:برو یه سینی چایی بریز خاله اومده انگور و خیار هم بشور بیار، زود باش.یه سینی چایی تازه دم ریختم و رفتم سمت اتاقی که توش بودن.خاله خواهر مادربزرگم بود.تو اولین آبادی نزدیک بهمون زندگی میکرد، بچه هاش ازدواج کرده بودن هر وقت میومد یه شب میمومد و بعد میرفت اونروزم اومده بود که بمونه.هفته بعد تو آبادی اونا مسابقه اسب سواری بود و برادرم و پسر عمومم هرسال شرکت میکردن و من فقط تعریف هاشو شنیده بودم چون کسی منو نمیبرد.سینی چایی رو که گذاشتم، براشون میوه بردم و برگشتم تو آشپزخونه دل درد داشتم و نمیدونم چم شده بود، نبات و چایی خوردم و یه روسری از زیر لباس بستم به شکمم.لکه های خـون رو که روی لباسم دیدم لـرزه به تنم افتاد.دستهام میلرزید اون خـون چی بود! حتما منو میکـشتن گاه گاهی از پشت درها شنیده بودم که دخترا با ازدواج خــو،نریزی میکنن و دیگه دختر نیستن، وای چه مصیبتی بود که به سرم آوار شده بود داشتم از شدت گریه خفه میشدم.مامان وارد آشپزخونه شد،نتونستم خودمو جمع و جور کنم و وقتی صورت پر از اشک و دستمو که روی شلوارم گذاشته بودم دید.جلوتر اومد و با کف دستش تو فرق سرم کـوبید و گفت خاک تو سرت عادت شدی برو خودتو جمع کن تا کسی ندیده.دختر که خونه پدرش عادت بشه مصیبته مصیبت.. آخه هیچ خری هم پیدا نمیشه بیاد بگیردت یه زن مـرده هم نیست از تو خوشش بیاد گمشو لباساتو عوض کن یه دستمال کوفتی هم بزار همه جارو نجـس نکن.دوبار با دست روی سر خودش زد و گفت پونزده سالت داره میشه چقدر دیگه من باید بخاطر تو حرف بشنوم نمیمـیری هم راحت بشم.حرفهای مامان خـنجری بود که تو قلبم فرو میرفت،نمیدونم اون لحظه چرا سکته نکردم رفتم پشت هنکرای برنج زانوهامو بغل گرفتم و بی صدا به گناه دختر بودنم گریه کردم، درد زیادی تو دلم و پاهام داشتم، شلوارمو عوض کردم و آستین یکی از لباسهامو(من که لباس شخصی نداشتم هرچی پسرهای خونه نمیخواستن یا کوچیک میشد قسمت من میشد) بریـدم و گذاشتم پس اون عادت ماهانه بود. تو همچین روزهایی هر دختری ساعتها استراحت میکنه و مادرش آرومش میکنه ولی من برای شام اشکنه بار گذاشتم و یه سبد سبزی خوردن پاک کردم،سی تا تخم مرغ تو اشکنه شکستم و با اون درد سفره و کاسه ها رو تو سینی چیدم و روی سرم گذاشتم تو اتاق مهمون سفره رو پهن کردم از درد به خودم میپیچیدم ولی مجـبور بودم.آقابزرگ سر شب شام میخورد و میخوابید.اون همه ظرف رو از زیرزمین بالا بردم چیدم پارچ های پلاستیکی و چینی، دوغ نون خشک شده واسه اشکنه.باز خداروشکر رحیم رسید و قابلمه رو برداشت و برد تو اتاق.منم مثل همیشه تو زیرزمین استکان چایی رو چیدم که تا غذا خوردن چایی ببرم.یکم حالم بهتر شده بود عموهام هر کدوم دو تا سه تا پسر داشتن و فقط عموی آخریم مرتضی بود که یدونه پسر دو ساله داشت.زنش با من همسن بود ولی جز کلفتش بودن بهم رویی نمیداد،چه توقعی میشد داشت وقتی مادرم و پدرم اونجور باهام رفتار میکردن بقیه هم عادت میکردن حتی پسرشو بغلم نمیداد و انگار من وَبا دارم ازم دوری میکرد.ما سر جمع سی نفر بودیم تو اون خونه.باز جای شکرش باقی بود که هرکی یه تیکه ظرف رو آورد آشپزخونه ریختن و باز برای شب نشینی رفتن سی تا استکان چایی رو ریختم و با هزار زحمت تا جلو در اتاق بردم پشت در گذاشتم و رحیم رو صدا زدم تا برش داره یکساعت شستن اون همه ظرف طول میکشید با اون اوضاع و حالم تا دیروقت ظرف شستم.به مادر بزرگم زیور خاتون میگفتن از اینکه اومد تو زیرزمین اول تـرسیدم ولی واسه اولین بار بود که دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:افشان گفت که امروز عادت شدی مبارکت باشه فردا نمیخواد از اتاق بیای بیرون به عروسا گفتم کارا رو بکنن! اگه دوست داری برو از صبح خونه ننه ات شبم بمون نباید این روزا کار سنگین بکنی.گوشهامم باورشون نمیشد زیور خاتون داره با اون محبت باهام صحبت میکنه.با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم:مامان بزرگ ممنون.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_دوم
وحشت دیدن اون جوون از یک طرف و نفس هایی که کم آورده بودم از طرف دیگه هاج و واج به خط اخم بین ابروهاش خیره شده بودم.تنها بودم با مرد غریبه ای که بارها شنیده بودم قبل از فرنگ رفتن دختر ها رو سرزمین ها بدنام کرده بود و از ترس زبونم بند اومده و با لکنت گفتم:تورو....خدااا!با من..کا...ری نداشته باش!رنگ نگاه گشاد شده ی پسر ارباب چیزی جز تمسخر نبود با نگاهی از تاسف گفت پاشو دختر کاریت ندارم!مثل بقیه ارباب زاده ها ریش پرپشتی نداشت صورتش یک دست و بدون مو زیر افتاب برق میزد. خبری از جدیت و سنگ دلیشم نبود.زودى از جام بلند شدم! اندامم بخاطر چسبیده شدن لباسم به خوبی معلوم میشد،کمی قوز کردم تا بالاتنه ی برجسته ام بیشتر از حد توی چشم نباشه! قید کوزه رو زدم و خواستم از اونجا دور بشم که دستمو گرفت ملتمسانه بهش خیره شدم ولى چونه ام ناخواسته می لرزید.
مردمک چشم هاش زوم بود روی چشم های نم دارم و پرسید: چندسالته دختر؟
با صدایی لرزون جواب دادم:نمیدونم ارباب زاده دستمو که ول کرد موندن بیشتر و جایز ندونستم و مثل اهویی گریز پا از بند دویدم!حتی برای لحظه ای نفس گرفتن مکث نکردم ولى نزدیک خونه كه شدم صدای سوگواری و فریادهايى كه به گوش میرسید قدمهامو سست كرد.هیاهوی زن های ده که مویه میکردن برای کسی که مسلما تازه مرده بود دل ادمو ريش مى كرد.غم به دلم نشست با خودم فكر كردم كه لابد تو همین دقایق کسی فوت کرده بود.بی اعتنا راهمو ادامه دادم تا نزديك خونه ی کاهگلی خودمون شدم.سوگواری زن هایی که تا چند دقیقه قبل باعث ناراحتی ام شده بود حالا از خونه ی خودمون میومد نفهمیدم چطور خودم و داخل خونه انداختم!مثل دیوانه ها هوار میکشیدم و همسایه ها رو کنار میزدم تا جسد نیمه ی سوخته ی مادرم روی فرش حصیری نیم سوز شده خودش رو به رخ نگاه ناباورم کشید.عموم کنج اتاق کز کرده و با سیخ جاروی توی دستش بازی میکرد. سست قدم برداشتم تا کنار مادرم برسم و با زانو فرود اومدم و دست کشیدم روی چشم های نیمه بازش!بغض داشتم و تورمش گلوم و اذیت میکرد اما عموم بى توجه به حال و روزم به سمتم خیز برداشت چارقدمو از پشت گرفت و گوشه ای پرتم کرد و غرید: مادرت بالاخره مرد و با مردنش حرف هام تموم شد! توام همین روزا باید سینه و قبرستون همسایه اش بشی بدشگون!.
..
چه راحت از مرگ مادرم صحبت میکرد، زنی که تا امروز پشت سرش چیزی به جز پچپچ نبود!چون تو اوج جوونی بیوه شده بود و میگفتند برادرشوهرش ( اونم طبق رسم مسخره ى خودشون) اسیر بیوه شده بود.بى توجه به غرو لنداش دوباره با زانو به سمت مادرم اومدم و با سوز گفتم: مامان کجا به این زودی؟ سرپناهمو ازم میگیرن اواره ى کوچه های ابادی میشم به این فکر نکردی؟زنی غریبه آغوششو برام باز کرد و با دست کشیدن روی سر و صورتم می خواست ارومم کنه،ولی چه دردی بدتر از بی مادر شدن! كمرم خم شده بود. اصلا برای چی خودشو آتیش زده بود؟ منو يادش رفته بود؟!.دستم روی قلبم کوبیدم و داد زدم: نزن!... نمى بينى یتیم شدم؟!از بهت و شوک درنیومده بودم كه مادربزرگم از هراس دق نکردنم سیلی به صورتم زد و اشکام سرازیر شد و هوار زدم! خدا کجاییبخاطر بی بضاعتی مراسم نگرفتیم. هرچند از قول عموم ، بیوه ى برادرش نیازی به مراسم کفن و دفن نداشت و باید بی سرو صدا خاک میشد.برای شستن و غسل دادن مادرم به سختی کمک دست مادربزرگم ایستادم. مادر بزرگ بدبختم کمرش خمیده تر از همیشه دست به زانو ایستاده بود و کاسه کاسه آب و اشک روی بدن دخترش می ریخت!چشم های بسته ی مادرم با همون شکم برآمده اش بعد از سال ها هنوز فراموشم نشد!زوزه ی باد و واق واق سگ ها از گوشه کنار قبرستون قدیمی پایین ده به گوش میرسید و چیزی جز خاک و سنگ قبرهای خراب به چشم نمیومد کناری نشسته بودم و به عموم كه با نفرت بیل پر از خاک و روی جسم مادر بی جونم می ریخت، نگاه مى كردم.اما از چشمم دور نمیموند که چطور گاهی خودشو نفرین میکرد!روزها با حرف های درگوشی زن های ده که با دیدنم شروع میکردن می گذشت،کاری جز پناه بردن به چشمه و درد و دل برای کلاغ های بی حاشیه نداشتم.ي روز كه طبق معمول حوالی غروب خورشید از چشمه برمیگشتم، سایه ای حس کردم اما وقتى با رعب و وحشت به دور و ورم نگاه كردم چیزی ندیدم.
پا تند كردم و به خونه اى رسيدم كه چراغش مثل هفته های که گذشته بود خاموش بود!مادری نبود فانوسو روشن بذاره!در چوبی رو که هول دادم زنی جیغ زد:
_رحیم کیه؟کنجکاو شدم، رحیم که عموی من بود! کورکورانه خودمو سریع به طاقچه ی نزدیک ورودی در رسوندم و آشفته فانوسو روشن کردم و چشم چرخوندم به اطراف اتاق كه عموم تو عالم خواب و بیداری دست هاشو روی گردنش کشید و گفت چیشده زن؟چه زود و بی خبر زن گرفته بود؟ نگاهم که به نگاهش گره خورد،بی هیچ حرف اضافه ای فقط فریاد زد گمشو بیرون کثافت
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_دوم
با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.
_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟
حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟
حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.
_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.
_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.
حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.
"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم ...!"
کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.
_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیل خب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟
هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!
_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.
صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید.
با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز.
با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید.
از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است.
تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام.
_سلام صبح بخیر.
سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟
_دیرم شده.
کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد.
همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند.
حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش.
اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست.
خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود.
هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت.
دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه..
رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد.
_سلام عزیزم خوبی؟
_فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟
_شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده.
حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید.
درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد.
آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_دوم
با باز و کوبیده شدن لنگه های در به دیوار، از جا پریدم. اسلحه رو تو دستم فشردم. اول نوچه ها و بعد...
با دیدن سیاوش نفسم حبس شد. حتی سعی نکردم اسلحه رو پنهان کنم. باید باور میکرد کار من بوده. خان جلیقه و شلوار پوشیده با چکمه هایی که تا ساق پاش رو میپوشوند پا به اتاق گذاشت. نگاهم به بازوی زخمیش افتاد که چلوار سفیدی دورش بسته بود و قطرات خون روی جای جایِ سفیدی پیرهنش خودی نشون میداد.
آب گلوم رو به سختی قورت دادم. با دیدنم ابرو در هم کشید و شلاق اسبش رو تو دست مشت کرد. سر کج کرد و نگاهی از بالا تا پایین به ظاهرم انداخت. نگاهش روی تفنگ تو دستم ثابت موند. نفسی گرفت و با قدم های بلند و با عصبانیت جلو اومد.
صدای خش خش چکمه هاش روی فرش گوش هام رو پر کرد.
جلوم وایساد و نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. نگاهش به در باز اتاق رسید؛ اما برگشت و با نخوت پرسید:
-اینجا چه خبره لوران؟!
و نگاهش روی تفنگ تو دستم چرخید و با دندون هایی که رو هم چفت شده بود غرید:
-این تفنگ دست تو چه میکنه مرد؟!
حرفی نزدم و لب بستم. دست سیاوش بالا رفت و اسمم رو زیر لب غرید:
-لوران نشنیدی چه گفتم؟ این تفنگ دست تو چه میکنه؟!
ترسیده از فریادش فقط سر به زیر به تفنگ تو دستم نگاه کردم. روی قنداق تفنگ با چاقو اسم آقابزرگم حک شده بود.
سیاوش قدمی دیگه ای نزدیک شد. از زیر چشم، برق ترسناک چکمه هاش رو دیدم که جلوم وایساد و نفس تو سینم حبس شد. به آنی اسلحه رو از دستم کشید که با ترس سربلند کردم.
سیاوش با ابروهای پهنِ مشکی و صورت کبود شده از عصبانیت اسلحه رو زیر بینیش گرفت و نفس عمیقی کشید. انگار باورش نمی شد چون تو چشمهام زل زد و با گیجی پرسید:
-چرا بوی باروت میده لوران! نکنه تو بودی که منو زدی؟ آره لوران؟ این تفنگ مال کیه؟
دستامو مشت کردم. باید از آقاجانم محافظت می کردم. من تازه نفس بودم و می تونستم از پس شکنجههای سیاوش بربیام؛ ولی آقام مریض احوال بود. اگه گیر سیاوش می افتاد، خلاصی نداشت.
نفسی گرفتم و با جسارت گفتم:
-خودم. مال خودمه که از آقا بزرگم بهم ارث رسیده.
-پس تو بودی؟
-آره من بودم سیاوش! من بودم که بهت شلیک کردم.
گوشه لبش با شنیدن حرفم به حالت پوزخند بالا رفت و سیبیل خوش فرمش روی صورتش کج شد. کمی سر به سمتم خم کرد تا راحت تر حرفم رو بشنوه و دوباره پرسید:کمی سر به سمتم خم کرد تا راحت تر حرفم رو بشنوه و دوباره پرسید:
-چی؟ چی گفتی؟
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و بازهم سعی کردم قوی و نترس باشم.
-من بودم سیاوش. من بهت شلیک کردم. میخواستم انتقام خون آقابزرگم رو بگیرم که آقات زمین هاشو بالا کشید.
فک سیاوش روی هم چفت شد و استخوونهای گونه اش سفت و محکم.
-پس میگی...
به آرومی قدم برداشت و دورم چرخید. ترس تا بن وجودم رفت. هر لحظه منتظر بودم پنجه دور گلوم بندازه و از انتقام و خشم خفه ام کنه.
-پس می گی تو بودی... که بهم شلیک کـــردی؟!
آخر جمله اش رو با صدای ترسناکی کشید. از صدای بلندش چشم رو هم گذاشتم. خیلی خوب میدونستم عاقبتم چیه. سیاوش منو به چهار میخ می کشید. صابونِ همه جور بلایی رو به تن سابیده بودم. حاضر بودم خودم ریق رحمت رو سر بکشم؛ اما خار به پای آقا جانم نره.
پشت سرم وایساد. نزدیک شدنش رو حس کردم.
-پس میگی... به خاطر اینکه منو بکشی... بهم نزدیک شدی؟
لب بستم و حرفی نزدم. حالا که کار به اینجا کشیده بود، سیاوش همه چیز رو کنار هم می ذاشت و برای هر کارم دنبال دلیل می گشت. اینکه از اول برای کشتنش نقشه کشیدم. با اینکه واقعیت چیز دیگه ای بود اما فکرش هرز می رفت.
سیاوش دوباره شروع به قدم زدن کرد.
-پس میگی به خاطر کینه ات... اون روز تو جنگل نجاتم دادی؟
کم مونده بود از ترس و وحشت به دست و پاش بیفتم تا جونم رو ببخشه. اما چاره ای نداشتم. مثل راهزنی بودم که قدم به قدم به چوبۀ دار نزدیک میشه.
-به خاطر خونِ آقابزرگت با من رفاقت کردی آرهههه؟
با صدای فریادش از ترس به خودم لرزیدم و بازهم کوتاه نیومدم. جون آقا جانم تو خطر بود. برگشتم و صورت به صورتش فریاد زدم:
-آره کار من بود. خودم بهت شلیک کردم. با همین تفنگ نشانه گرفتمت. میخواستم انتقامِ خون آقابزرگم رو ازت بگیرم. تویِ نامرد ما رو بدبخت کردی. تمام اینها نقشه بود. برای نقشه ام توی جنگل نجات دادم. برای نقشه ام باهات رفاقت کردم. بهت نزدیک شدم تا بهم اعتماد کنی؛ اما تیرم به سنگ خورد اگه فقط یکم... یکم بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم به درک واصل شده بودی و من تاوان خون آقا بزرگم رو ازت گرفته بودم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii