eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
18.9هزار دنبال‌کننده
133 عکس
503 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آدینه تـون بـخیر 🍂🍁 قلم موی اراده را بردار آغشتہ به رنگَ عشق ڪن رنڪَ تازه ای بزن بربوم زندڪَی تاجان بڪَیرند طرح های آرزوهای قشنگت جمعه تون بخیر وخوشی 🌹 ‌‌‌ ‎‌‌ ‌࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ناراحت و عصبی منم مثل اون از جام بلند شدم نزدیکش رفتم و گفتم میخوای خانواده تو تکمیل کنی؟کیمیا رو که داری عشق اولت کسی که باهاش بهم خیانت کردی الان می خوای دخترمو ببری که خانواده چهار نفره تون تکمیل بشه ؟اما من این اجازه رو بهتون نمیدم دختر من جایی نمیاد که اون زن باشه ...دستی به ریشش کشید و گفت _ من از دست تو چیکار کنم آیلین؟ من چطور باید تو رو قانع کنم و بهت بفهمونم که من هیچ صنمی با کیمیا نداشتمو ندارم این مدتی که تو نبودی بیشترشو تنهایی توی آپارتمانی که برای خودم اجاره کردم موندم من حتی پیش کیمیا نمی موندم و تو داری منو به چی محکوم می کنی؟  با این حال زارم با این دلتنگی عذاب آوری که داشت منو دیوونه میکرد چطور می خواستم به این مردی که اینطور جلوم ایستاده بود و از قلبش می گفت نه بگم؟ ممکن نبود امکان نداشت...این مرد خوب بلد بود رام کردن منو خوب بلد بود افسار قلبمو به دست گرفتن  این مرد زیر و روی من و از حفظ بود و من نمی تونستم جلوش زیاد تاب بیارم برای همین بود نمی خواستم از اومدنم با خبر باشه اما راحیل کاری کرده بود که اهورا خودشو مثل باد به اینجا برسونه و عطر حضورش تویی  ریه هام جاگیر بشه و من دست بسته  بمونم نگاهش به صورتم پر ازحرف بود دلم می خواست هر حرفی که میزنه صداقت محض باشه دلم می خواست حقیقت از چشماش بخونم و چشمای این مرد داشت فریاد می‌زد که دروغی در کار نیست...به خاطر پسرم به خاطر بچه ای که توی وجودم بود به خاطر مونس باید اینبارم میگذشتم باید کوتاه میومدم به خاطر خانواده ای که دوستشون داشتم دوباره صدای محزونش توی گوشم که نشست دیگه رام شدم شدم همون آیلین سابق همون دختری که جلوی این آدم حتی حرفی برای گفتن نداشت یه دختر عاشق که جونش هم میده فقط و فقط این مرد و کنار خودش داشته باشه _ باهام میای بریم ؟بریم یه جای خلوت فقط من و تو باهم حرف میزنیم حل می‌کنیم هر چیزی که تو بگی هر کاری که تو بگی می کنم که قلبت باهام صاف بشه فقط باهام بیا بهت نیاز دارم ...دلتنگی داره منو میکشه حضور تو می خوام آهسته زمزمه کردم مونسم میبریم..اما اون صورتمو با دستاش قاب  گرفت و گفت _فقط  من و تو ما دو نفر مونس اینجا پیش راحیل میمونه فقط امشب امروز بزار باهات باشم بزار بهت ثابت کنم که من هیچ خطایی نکردم خواهش می کنم... دادن یک فرصت بهش اشتباه نبود بود؟ یه فرصت  بخواد بهم ثابت کنه چقدر از حرفاش راسته اشتباه نبود اینکه اینقدر  راحت کوتاه اومده بودم...کوتاه اومده بودم   اما قلبم داشت طوری خوشحالی می‌کرد که انگار به ارزوش رسیده.. به سمت اتاقی که راحیل و مونس اونجا بودن رفتم و هر دو نفرشون منتظر بودن تا ببینن آخر این جنگ چی میشه! با دیدن من راحیل به سمتم اومد و گفت _ حالت خوبه بهش گفتی؟روی تخت نشستم و گفتم چیزی بهش نگفتم میخواد   ثابت کنه که خیانتی در کار نبوده میتونی مواظبمون مونسمون  باشی؟منو محکم بغل کرد و با خنده گفت _من قربون تو و مونسم بشم چرا نباشم مواظب شم تو برو همه  دلخوری ها و کدورت‌ها را کنار بگذارین با و خوشی برگردین دنبال دخترتون خواهش می کنم باید به خودتون فرصت بدی اون آدمی که تو این مدت من دیدم مجنون  ورد کرده به خدا مجنونم انقدر آواره کویر نشد که این بیچاره آواره و دربدر  کوچه و خیابون شد خواهش می کنم...لباس عوض کردم و همراه اهورا از خونه راحیل بیرون رفتیم سوار ماشین که شدم وقتی  حرکت کردیم احساس می کردم  این چندین ماه دوری کاری کرده بود که کمی حس غریبگی داشته باشم اما اهورا چنان دستمو محکم گرفته بود که انگار می خواست مانع از فرار کردنم بشه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سکوت بین هر دو نفرمون حاکم بود حرفی نمی‌زدیم  و  هر دو به خیابون خیره شده بودیم و غرق در فکر و خیال بودیم. فکر و خیالی که برای هر دونفرمون شاید فقط فقط یک دلیل داشت من می خواستم بهم ثابت بشه که این آدم بهم خیانت نکرده و اون می‌خواست این رو به من ثابت کنه بالاخره وقتی بعد از یک ساعت و نیم جلوی  اپارتمان بزرگی ایستادیم رو بهم گفت پیاده شو رسیدیم اینجا هم خونه ای بود که برای خودش اجاره کرده بود حتما همین بود همقدمش به سمت داخل ساختمان رفتیم وقتی از آسانسور پیاده شدیم و جلوی واحدی که مال اهورا بود ایستادین و  اون  درو باز کرد و قدم به داخل گذاشتم اهورا که در و بست منو ببین خودش دیوار اسیر کرد از این کارش قلبم دوباره خودش داشت به قفسه سینم میکوبید نفس نفس می زد و با نگاهش کل صورتم رو زیر و رو می کرد اهسته گفتم تو منو اوردی  که به من ثابت کنی خیانتی نبوده اهورا‌.دلخور غمگین محزون و عصبی بهم نگاه کرد دستاشو کنار کشید و روی زمین نشست تکیه شو  به تخت داد و صورتشو با دستاش پوشوند و گفت _ تو آیلین من نیستی اون دختری نیستی که همیشه توی خونه من بود چطور اینهمه عوض شدی؟  بخاطر چی به خاطر نقشه های کیمیا؟به حرفهای اون اعتماد می کنی به من نه؟من حتی بااون‌ زن نبودم توی هر شرایطی که بودیم من هیچ وقت پام فراتر از خط قرمز هایی که برای خودم و خودت تعیین کردیم نذاشتم تو از من دور میشی فرار می کنی پنهان میشی جون میدم هر روز هزار بار میمیرم اما تو خودی نشون نمیدی راضی میشی به این عذابم به مردنمو جون دادنم چرا ؟ چون کیمیا کاری کرده که تو به من شک کنی من گذشته بدی داشتم اما این بار خودت خوب میدونی که من اون اهورای سابق نیستم من به تو خیانت نکردم نمیتونم که خیانت کنم من عاشق توام اما  تو انگار منو عشقمو باور نداری‌.. کمی خودمو جمع و جور کردم و لباسامو مرتب کردم و روی تخت نشستم و گفتم تو جای من بودی چیکار میکردی اگه من اون همه توی گذشته به تو خیانت کرده باشم و الان باز یه خیالت دیگه جلوی روم باشه چیکار می کردی؟به خدا بدتر از من میکردی نمیکردی؟دلت نمیشکست؟به خودت زندگیت به احساسی که داشتین شک نمیکردی؟نگاهش به سمت من داد و گفت _گفتم که بهت حق میدم اما کیمیا رو خوب میشناسی مولای درز نقشه‌اش نمیره کارشو خوب انجام داد گرفتن تو از من کار هر کسی نبود اما اون تونست از روی تخت پایین اومدم و جلوی روش نشستم و گفتم اون عکسا شبایی که من بیدار میشدم و تو نبودی و سر و صدایی که از زیر زمین میومد اونا چی بود همه دروغ بود ؟دستشو روی صورتم گذاشت و پوست صورتم را نوازش کرد و گفت _سروصدارو نمیدونم اما چند باری که تو بیدار شدی و من نبودم آره رفته بودم به اتاق کیمیا صدام  میکرد اما هرگز بین من  اوت و هیچ اتفاقی نیفتاده من و اون درست و حسابی با هم حرف نمی زدیم چون بین ما فقط بحث و دعوا بود وقتی تو نبودی من باهاش اتمام حجت کردم گفتم که بچه به دنیا میاد و میره اما اون رفت به خانوادم همه چیزو گفت که یه بچه تو شکمشه  اونم یه پسر خوب میشناسی خانواده منو مجبورم کردن که توی اون خونه نگهش دارم اما خودم از  اونجا زدم بیرون اینجا رو برای خودم گرفتم اما خانم خودشو زد به مریضی دکترا گفتن احتمال سقط جنین هست و من خدا شاهده به مرگ خودم به جان تو که عزیزتر از توی برای من وجود نداره فقط به خاطر تو به اون خونه برگشتم چون نمی خواستم بچه صدمه‌ای ببینه چون تو اون بچه رو می خواستی به خاطر اون بچه این همه مصیبت سرمون اومد خواهش می کنم باورم کن چیزی درونم داشت فریاد میزد که این مرد دروغ نمیگه هیچکدوم از حرفاش دروغ نیست می‌خواستم بهش اطمینان کنم شاید برای آخرین بار امیدوار بودم دیگه هرگز اعتمادم زیر پاش نره و هیچ وقت قلبم نشکنه اشکای روی صورتش چشمای خیس این مرد هرگز دروغ نمی گفت اهورا هیچ وقت گریه نمی کرد مگر اینکه حرفش واقعا براش درد داشته باشه و انگار نبودن من اینقدر براش درد داشت که الان این اشکا مهمون صورتش بشه.. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
من گلچهره ام دختـری که بخاطر قرض مجـبور به کلفتی شدم. . . 😱❌ اخر شب بود مشغول ساییدن کف زمین عمارت بودم صدایی از عمارت میومد صدای جیـغ! ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم مجبور بودم به کارم ادامه بدم.... سرم پایین بود مشغول ساییدن زمین.... صدای نفس کشیدن های کسی میشنیدم ولی جرات نداشتم سرم بالا بگیرم حس کردم دستی روی شونمه وحشت کردم تا خواستم برگردم اروم گفت: گلچهره میای پیشم؟ اروم با ترس لرز گفتم: اقا غلامرضا شمایی؟ بله ای گفت که.... https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f داستان واقعی از زبان گلچهره و عشق تلخی که تجربه میکند...🙂👆🏼
چشم دوستان اگر یک مقدار کمتر پیام بدین من لینک کانالشون‌رو براتون قرار میدم مجدد😂🌹 این هم لینک کانالشون:👇👇 🌺┅┅┅┅❅❈❅┅┅┅┅┅┅┅🌺 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f 🦋•••••••••••❅❈❅•••••••••••🦋 بهترین کانال داستان واقعی در ایتا
  صدای زنگ گوشی اهورا مارو از اون جو آروم و رمانتیکی که توش بودیم بیرون اورد اهورا گوشی رو از جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم کیمیا کلافه گوشی رو کنار انداخت با دیدن اسم کیمیا منم دیگه اون دختر چند ثانیه پیش نبودم حالم بدجوری گرفته بود...هر اتفاقی می‌افتاد من حتی اگه با اهورا آشتی هم می کردم و می بخشیدمش و عشقش و حرفاشو  باور میکردم باز کیمیا توی زندگی ما حضور داشت و این برای من قابل هضم نبود الان فقط می خواستم اون بچه رو داشته باشیم و کیمیا از زندگیمون حذف بشه اما برای داشتن بچه باید این چند ماه آخر هم صبر میکردیم.انگاراخمام خیلی توی هم رفته بود که اهورا گفت _ اخم نکن دختر اخم نکن میگذره دیگه آخراشه نفس عمیقی کشیدم و گفتم کیمیا برای من شده  ملکه عذاب انگار سایه نحس این زن قرار نیست از زندگی من کم بشه و تا وقتی که اون هست من هرگز پیش تو برنمیگردم تا اون موقع ترجیح میدم کنار راحیل بمونم و با اون زندگی کنم تا کیمیا بچه رو به دنیا بیاره اخمی کرد عصبانی شد و ناراحت گفت _ چرا پیش راحیل ؟همینجا میمونی من تو و دخترمون توی همین خونه میمونیم  تا وقتی که کیمیا بچه رو به دنیا بیاره...غمگین گفتم اما مطمئنی که بعد دنیا اومدن بچه شر کیمیا از زندگی ما کم میشه؟پدر و  مادرتو اونو میخوان دوسش دارن الان گذاشتنش روی چشمشون من چی؟من اصلا براشون مهم هستم ارزشی براشون دارم؟با چشمای غمگین به صورتم خیره شد و گفت _مهم اینه پدر و مادرم هر چقدر اونو دوست داشته باشن من دوسش ندارم این دوست داشتن اونا به چه دردی میخوره؟برای من تو مهمی من فقط تورو میخام مهمتر از همه اون فقط و فقط یه رحم اجاره‌ایه اما تو زن منی اسم تو توی شناسنامم توی قلبم توی زندگیم حک شده و هرگز بیرون نمیاد...با اینکه حق با اهورا بود و واقعیت زندگی ما هم این بود که اهورا ازش حرف می‌زد اما باز ترسی توی دلم بود که تا وقتی که این زن از زندگیم بیرون نمی رفت از من جدا نمیشد رو به اهورا گفتم حق با توعه اما من تا وقتی که کیمیا توی زندگیمون هست با تو یکجا زندگی نمیکنم این همه صبر کردیم این چند ماه آخرم صبر میکنیم تا ببینیم چی برامون پیش میاد...اما من اینجا و پیش تو نمیمونم ترجیح میدم با راحیل زندگی کنم اونجا آرامش بیشتری دارم چون اگر نزدیک تو باشم هر باری که اون زن به تو زنگ میزنه و پیام میده من عصبی میشم حالم بدمیشه و تو مطمئنم اینو  نمیخوای ..کلافه دستی به صورتش کشید و گفت _گاهی اوقات آرزو می کنم بمیرم و این همه درد مصیبت تموم شه.. گفتم خواهش می‌کنم این حرف نزن ما این همه صبر کردیم ...اما بهم قول بده بهم قول بده که هرگز بهم خیانت نمی کنی من با اینکه دودلم اما می خوام بهت اعتماد کنم می خوام یه فرصت دیگه به تو زندگیمون بدم خواهش می کنم اعتماد منو ویرون نکن گفت _ بهت قول میدم.. گفتم گوشیت باز داره زنگ میخوره نمیخوای جواب بدی اما اون دلخور از جاش بلند شد بی اعتنا به گوشی به سمت آشپزخونه رفت میخواستم ببینم کیمیا چی میخواد بگه که این همه داره زنگ میزنه تماس و وصل کردم و سکوت کردم و صدای گریون کیمیا از اونور خط به گوشم رسید _اهوراکجایی حالم خیلی بده خونریزی دارم...گوشی از دستم افتاد و به سمت آشپزخونه رفتم...اهورا با یه لیوان آب توی دستش به کابینت که داده بود وارد آشپزخونه شدم و بهش گفتم کیمیا میگه خونریزی داره حالش خوب نیست لیوان روی کابینت گذاشت و بی اعتناء گفت به جهنم برام اصلا مهم نیست با عصبانیت گفتم من زندگیمو به باطن دادم که تا الان بگی به جهنم که برات مهم نیست بچه من توی شکم عوض نه نمیخوام اتفاقی براش بیفته خودت خوب میدونی چی کشیدم تا این بچه به دنیا بیاد برو برو ببین چه خبره خواهش می کنم کلاف بهم نزدیک شد شونه هامو توی دستش گرفت منو کمی تکون داد و گفت کاش منم به اندازه اون بچه دوست داشتی کاش منم به اندازه همون حس همون دوست داشتی اما تو همیشه بچه را به من ترجیح دادی برای همین هم توی این بدبختی گیر افتادیم چون تو اولویت توی زندگی همیشه بچه‌ات بودن من شوهرت اینو گفت و به سمت در خروجی رفت چنان در و محکم به هم کوبید که من از جا پریدم و قلبم از جا کنده شد.کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم من بچه هامو دوست داشتم چون از من و اهورا بودند هرگز اولویت من بچه ها نبودند تمام عمرم اولویتم اهورا و زندگیمون بوده اما اون یه حسادت ذاتی توی وجودش داشت که باید به دختر خودمونم حسودی میکرد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دعا شروع کردم به دعا کردن دعا کردم تا اتفاقی برای اون بچه نیوفته حداقل سلامت به دنیا بیاد تا این همه عذابی که کشیدیم بی ثمر و نتیجه نمونه دستم روی شکمم گذاشتم و آهسته سومین بچه مون رو نوازش کردم و گفتم دعا کن دعا کن برادر سالم به دنیا تنها خواستم همین بود گوشیش رو با خودش نبرده بود برای همین نمی تونستم باهاش تماس بگیرم.دستم روی شکمم گذاشتم و آهسته سومین بچه مون رو نوازش کردم و گفتم دعا کن دعا کن برادرت سالم به دنیا تنها خواستم همین بود گوشیش رو با خودش نبرده بود برای همین نمی تونستم باهاش تماس بگیرم به راحیل زنگ زدم و جریان گفتم بهش خبر دادم که اینجا میمونم و منتظر اهورا هستم از راحیل خواستم تا اونم دعا کنه که اتفاق بدی نیافته و تمام تلاش های من بی ثمر و نتیجه نشه اخرای شب بود از انتظار کشیدن خسته شده بودم نگرانی داشت من از پا درمی آورد هر ساعتی که می‌گذشت اهورا بر نمی گشت من ترسم بیشتر می شد که نکنه اتفاق بدی افتاده باشه ساعت ۱۱ شب بود که بالاخره در خونه باز شد و من خودمو هراسون به اهورایی که خسته از در داشت داخل میومد رسوندم و پرسیدم چی شد همه چی مرتبه بچه حالش خوبه؟نگاهش به صورت من داد نمی دونم توی صورتم چی دید حال بدم و انگار ازچشمام خوند که با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت _ آروم باش هیچ اتفاقی نیفتاده همه چیز مرتبه چرا اینقدر نگرانی ؟ پرسیدم مطمئنی چیزی  نشده خواهش می کنم راستشو بگو!اهورا گفت _ مطمئنم بچه حالش خوبه اما دکتر گفت کیمیا باید تحت‌نظر بمونه به خاطر خونریزی که داشته نفسمو آسوده بیرون دادم و گفتم خدا رو شکر مردم از ترس گفتم خدای نکرده اگه اتفاقی بیوفته برای اون بچه چیکار باید بکنم؟ما این همه تلاش نکردیم سختی نکشیدیم که این بچه رو از دست بدیم هم قدمش وارد پذیرایی شدیم روی مبل نشست و منم کنار خودش نشوند و گفت _ کیمیا هر کاری میکنه که منو پیش خودش نگه داره شاید حتی خونریزی هم در کار نبوده و فقط و فقط میخواست منو به خونه بکشونه تا نزدیکش باشم از اون زن هیچ چیزی بعید نیست دستی به صورتم کشیدم و گفتم مهم نیست فقط حواست باشه که یه موقع داستان چوپان دروغگو نشه چند بار بری و در آخر واقعیتی اتفاقی بیفته بود دیگه حرفشو باور نکنی حتی اگه هر روز از این حرفا بزنه تو باید بری میدونی که من اون بچه رو می خوام؟روی مبل دراز کشید سرش روی پاهام گذاشت به صورتم خیره شد و گفت _هر چی که تو بگی اگه کنارم باشی هر کاری که بگی می کنم به این شک نکن فقط باهام بمون کنارم باش دور ازتو حتی نمیتونم نفس بکشم چه برسه به اینکه بخوام زندگی کنم وقتی تو نیستی نه میتونم فکر کنم نه تصمیم بگیرم من حتی عصبانیتمو نمیتونم کنترل کنم اما تو که هستی همه چیز رو به راهه ... همه چیز خوبه دیگه هیچ چیزی نیست که منو ناراحت عصبی دیوونه کنه...به این حرف‌هایی که می‌زد به این عشقی که از تک به تک کلماتش به وجود من تزریق میکرد نیاز داشتم من به این مرد به این آدمی که سرش الان روی پاهام بود نیاز داشتم برای اینکه زندگی کنم نفس بکشم احساس زنده بودن داشته باشم با تمام سختی هایی که داشتن این آدم برای من به وجود آورده بود با تمام عذاب هایی که خواستن این آدم به من تحمیل کرده بود توی تمام این سالها هنوزم قلبم...تپش های این قلب بیچاره من فقط و فقط به خاطره اهورا بود موهاشو آهسته نوازش کردم و نگاه از صورتش نگرفتم ماهها بود که دلتنگ اینصورت بودم توی خواب و رویا هزاران بار دیده بودمش نگاهش کرده بودم الان رویا و خیال نبود خواب نبود این آدم کنارم بود درست نزدیکم دستشو بالا اورد صورتمو نوازش کرد و گفت _ تو هم مثل من بودی تو هم مثل من عذاب کشیدی تو هم دلت برای من تنگ میشد؟چشمام به اشک نشست قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد روی صورتش افتاد سریع سرش را از پا بلند کرد کنارم نشست اشکم از صورتم پاک کرد و گفت _ فهمیدم می دونم خواهش می کنم گریه نکن با صدای لرزونی که به خاطر بغض توی گلوم بود گفتم من تمام روزایی که تا نبودی هزاربارمردم جون دادم حسرت داشتنت جون منو گرفت اما چاره دیگه ای نداشتم چیزهایی که دیده بودم باعث میشد این دوری رو تحمل کنم و ازت فاصله بگیرم...دستشو توی دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم و گفتم می بینی این قلبم انقدر درد می‌کشید وقتی نبودی اینقدر تیر می کشید که گاهی فکر می کردم همین الان که از کار بیفته و من جونم از تنم بره منو خوب میشناسی میدونی برای من تو حکم عشق و شوهر و این چیزا رو نداری تو برای من دلیل نفس کشیدنی وقتی از تو گذشتم قلبم هزار تیکه شده بود دیدن این عکسها خیلی درد داشت اهورا...  ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
این درد و من نمیتونستم تحمل کنم دیگه نمی تونستم بی خیال از کنار این درد بزرگ بگذرم باید میرفتم تو به من حق نمیدی؟ پیشونیشو به پیشونی من تکیه داد و گفت _ بهت حق میدم اما تو بدون اینکه با من حتی حرف بزنی رفتی این منصفانه نبود انصاف نبود..قلبم بی تابی می کرد منو این آدم به هم نیاز داشتیم برای زندگی یعنی باید بهش میگفتم  الان که منو اهورا کنار همیم یه بچه توی شکم منه؟ دودل بودم مردد بودم برای دادن این خبر میترسیدم این خبر رو بدم اتفاق بدی بیفته و من به خاطر این بچه باز پاگیر بمونم می خواستم اول مطمئن بشم از زندگیم از اهورا از اینکه کیمیا رفتنیه بعد این خبر رو بهش بدم انگار بدجوری توی فکر غرق بودم که اهورا آهسته اسممو صدا زد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم _به چی داری فکر می کنی؟کمی مکث کردم با یه لبخند گفتم هیچی فکرم پیش مونسه اهورا روی مبل دراز کشید گفت _جای مونس خوبه نگران نباش الان من و تو  به هم احتیاج داریم به اینکه کنار هم باشیم تا بتونیم آروم بگیریم مگه نه ؟ خوشحالم که برگشتی زنده شدم که برگشتی دیگه نرو هیچ وقت منو تنها نزار من بدون تو هیچی نیستم تمام زندگی منی آیلین من برای اینکه تورو داشته باشم هر کاری می کنم از هر چیزی می گذرم خواهش می کنم بهم اعتماد کن من هیچ وقت بهت خیانت نکردم من هرگز به کیمیا نزدیک هم نشدم...من تو رو عشق تو رو با کل دنیا عوض نمیکنم فراموش کن گذشته رو فراموش کن کارنامه سیاه منو الان من فقط تورو می خوام چشمام جز تو کسی رو نمیبینه قلبم جز تو جای هیچ کس دیگه ای نیست...دوسش داشتم خیلی دوسش داشتم حرفاشو باور میکردم اهورا گفت _چه خوبه که دارمت چه خوبه که برگشتی ممنونم که اومدی  که بخشیدیم که هنوزم منو دوست داری. الان فقط عشق بود که توی وجودم تویی قلبم جا داشت تمام شک و تردیدام از بین رفته بود من بازم به این آدم اعتماد کرده بودم میدونستم این بار اعتمادمو زیر پا نمیزاره.  حضور و وجودش برای من همون بهانه ی نفس کشیدن بود تا صبح نخوابیدیم خواب با چشمای من غریبه بود همانطور که با چشمای اهورا غریب بود کنار هم موندیم از این چند ماهی که بدون هم گذرونده بودیم حرف زدیم و حرف زدیم چندین و چند بار تا نوک زبونم اومد که بگم حامله ام اما باز جلوی خودمو گرفتم نمی دونستم چرا این کارو می کنم اما عقلم می گفت هنوز نباید بگی هنوز زوده ...آفتاب که بالا زد اهورا روی تخت نشست و موهای منو بوسید و گفت _ شب خوبی گذروندیم هر دو نفرمون بهش نیاز داشتیم بعد چند ماه دوری و نبودن به این خلوت واقعاً محتاج بودیم اما من بی اندازه دلتنگ دخترمونم برم دنبالش؟برم بیارمش اینجا زندگی می کنیم دیگه مگه نه ؟اینجا میمونیم تا وقتی که شر اون کیمیا رو از زندگیمون کم کنم! همین جا میمونی مگه نه؟مگه میتونستم وقتی اینطور با مظلومیت از من چیزی میخواستم نه بگم !سرمو تکون دادم و پلک زدم.با صدای بلند خندید و گفت میرم مونس بیارم بعدش دیگه خودت باید جمع و جورم کنی به سمت آشپزخونه کوچیک  آپارتمان جدیدش رفتم و گفتم من صبحانه آماده می کنم تو برو دنبال مونس تا برسین و با هم صبحانه بخوریم خلوت بودو ترافیکی وجود نداشت برای همین یک ساعت و نیمه می رفت ومی آمدسریع آماده شده از خونه بیرون رفت حس زندگی داشتم زنده شده بودم الان دوباره حس می کردم دارم زندگی می کنم چقدر بدون حضور این مرد زندگی تلخ بود زندگی نبوداصلا صبحانه رو آماده کردم جلوی آینه نشستم موهامو با شونه اهورا شونه کردم نگاهی به صورتم انداختم درست لاغرتر شده بودم اما نگاهم جون گرفته بود انگار که برگشتنم پیش اهورا حتی روی ظاهرم هم تاثیر زیادی می گذاشت درست حدس زده بودم درست یک ساعت و نیم وقت برد تا اهورا با مونسم برگرده درو که باز کردن به پیشوازشون رفتم و مونس خوشحال با اون چشمای خواب آلودش خودشو توی بغلم انداخت و گفت _بابامیگه دیگه باهم زندگی می کنیم اره؟ من تو بابا مگه نه ؟؟پیشونیشو بوسیدم موهاشو بوسیدم و گفتم آره عزیز مامان دیگه با هم زندگی میکنیم دیگه دور بودن تمام شد خوشحال دستاشو برای پدرش هم باز کرد دختر کوچولوی من هم منو هم پددرش محکم بغل کرده بود با صدای بلندی میخندید ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دلم برای این خنده هاشم تنگ شده بود نبودهددهورا  و حتی روی  دخترکمون تاثیر گذاشته بود که کم می خندید بیشتر وقتا توی خودش بود و من میدونستم به خاطر دلتنگی پدر شه....صبحانه رو با هم خوردیم و اهورا گفت _میرم همه چیز به کیمیا بگم و ازش بخوام از اون خونه بره اصلامیگم بیاد اینجا زندگی کنه...دستشو گرفتم و گفتم نه الان وقتش نیست نمیخوام بفهمه که ما برگشتیم میدونی که چه کارهایی از دستش بر میاد نمی خوام آرامشمونو بگیره بذار فکر کنه هنوزم خبری از من و دخترم نیست وتو تنهایی اینطوری آرامش بیشتری داریم اهورا کاملا مخالف این پیشنهادم بود اما به خاطر من و اینکه خیالم راحت باشه قبول کرد قرار بود امروز و کلا خوش بگذرونیم با مونس بریم جاهایی که اون دوست داره و به زندگی برگردیم درست مثل سابق دخترم خوشحال بود من خوشحال بودم و اهورا حتی نمیشد  خوشحالیشو توصیف کنم این مرد بدون ما خیلی شکسته شده بود و برگشتن ما انگار که دوباره اونو به زندگی برگردونده بود با راحیل  حرف زده بودم و بهش توضیح داده بودم که تمام مشکلات بینمون حل شد و من پیش  اهورامی مونم دختر بیچاره انقدر خوشحال شده بود که پشت تلفن گریه کرد حتی به مینا زنگ زدم و خبر رو بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد دلتنگ بود بی تابی می کرد می گفت تنهایی خیلی سخته اما این چیزی از خوشحالیش برای سر و سامان گرفتن زندگی من کم نمیکرد.روز بی نظیری و کنار دختر مو اهورا گذرانده بودیم شب خسته و بی رمق که به خونه برگشتیم با تمام خستگی ها خوشحال بودیم این و ازچشمای هر سه نفرمون می‌شد خوند تنها اعصاب خوردیمون تماسهای پشت سرهم کیمیا بود که حالمونو می‌گرفت اما هردو سعی می‌کردیم بی‌اعتنا به این تماس‌ها باشیم بالاخره وقتی به خونه رسیدیم لباس عوض کردیم و همگی جلوی تلویزیون نشستیم.دوباره گوشی اهورا به صدا در اومد اما این بار کیمیانبود این بار مادرش بود که قصد کرده بود مارو دیوونه کنه چندباری جواب نداد اما بالاخره عصبی تماس و وصل کرد صدای مادرش تا این ور خط به  گوش منم می رسید _ کجایی تو پسرم از صبح هزار بار کیمیا بهت زنگ زده چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ مردیم از نگرانی!اهورا انگشتاش لابه لای موهای من نشست و گفت _ درگیرم مادر من چیکار داری کارتون چیه اینو بگین!مادرش که بی شک نزدیک کیمیا بود مثلا نمی خواست بفهمه اهورا مایل به صحبت کردن نیست انگار کمی از کیمیا فاصله گرفت و گفت _ این چه طرز صحبت کردن اهورا میگم زنت واینجا با یه بچه توی شکمش ول کردی کجایی؟این دختر بهت احتیاج داره اهورا بین حرفش پرید و گفت _ این بار هزارم اون زن من نیست اون فقط یه رحم اجاره ای مادر من چرا اینو نمیفهمی چندین هزار بار بهتون توضیح دادم اون زن من نیست فقط بچه من و آیلین و توی شکمش داره مادرش با صدای بلند داد زد _ گور به گور بشه اون ایلین که هر چی میکشیم  از اون میکشیم.همه بدبختیامون زیر سر اونه‌‌‌ خودش گم و گور شده ولی هنوز جادو و دعاهاش روی تو اثر داره پسر  دیوونه ی من معلوم نیست اون زن الان کدوم گوری و تو داری اینجا هنوزم به خاطرش خودخوری می کنی! بفهم اون نیست رفته ...شنیدن این حرفاست عصبیم می کرد چه چیزهایی که راجع به من به پسرش نمی گفت از اهورا فاصله گرفتم مونس و که خوابیده بود بغل زدم به سمت اتاقی که برای مونس کمی آماده کرده بودیم رفتم سر جاش گذاشتمش و کلافه به دیوار تکیه دادم عصبی میشدم از این حرفا...موقع بارداری همه چیز بهم بر می‌خورد و ناراحتم می‌کرد نازک نارنجی می‌شدم اما اهورا که باخبر نبود بخواد ناز منو بکشه کمی که گذشت اهورا آهسته در اتاق و باز کرد به هم نزدیک شده کنارم ایستاد اونم شرمنده بود از حرف‌هایی که مادرش بهم زده بود اما چیکار میشد کرد مادرش بود نمی تونست هیچ کاری بکنه گفت _همه چیز مرتب میشه میدونم  اما اگه تو به من اجازه بدی تا الان به همه دنیا بگم که زنم برگشته پیش منه اون موقع میتونم گل بگیرم دهن هر کسی که بخواد راجع به تو حرف بزنه حتی اگه مادرم باشه....   اما تو دست و پامو بستی آیلین نمیزاری و من گیر افتادم بین تو و کسایی که راجع به تو بد میگن...نمیخواستم دل گیرش کنم گفتم یکم دیگه تحمل کنی همه چیز تموم شده راحت میشیم نگاهی به مونس که خواب بود انداخت و رفت توی پذیرایی روی مبل نشست گفت _بی اندازه لاغر شده مثل دختر بچه هاش شدی  باید خیلی به خودت برسی اما توجه کردی دیگه خبری از اون افسردگیه بیش از حدی که داشتی نیست خیلی میخوابیدی خیلی نگران این حالت بودم...شکی که داشتم به زبون آوردم و گفتم از وقتی که کیمیا از خونه  رفت یعنی رفت بیمارستان دیگه اون حالتا رو نداشتم نمی خوام به کسی تهمت بزنم اما فکر می‌کنم کیمیا تو غذا یا نوشیدنیام  چیزی میریخته که   بی حال می شدم اهورابا چشمای گرد شده بهم خیره شد انگار باورش نمی شد ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پــروردگــارا 🌸 در این شب دل انگیز آنچه را که بیصدا از قلب عزیزانم گذر کرده در تقدیرشان قرار ده تا لذتی دو چندان را برایشان به ارمغان بیاورد🍃 شبتون بخیرو شادی ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سـ♥️ـلام صبح شنبه تون بخیر و نیکی الهی ڪه مهربانی رسمتون موفقیت سهمتون خوشبختی حقتون باشه خیر و برکت تو زندگیتون جاری حاجت دلتون روا وتنتون سلامت باشه ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سرم را پایین انداختم و گفتم فقط گفتم احتمال میدم مطمئن نیستم صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت _از این زن هر چیزی که بگی بر میاد اما اگه بفهمم اون کارو کرده خونش دیگه حلال میشه ایلین جونشو میگیرم شک نکن.تمام برنامه هایی که ریخته بودیم تمام سعی مون برای پنهان کردن برگشتنم با اومدن سرزده شاهین به این خونه بی نتیجه موند وقتی به اینجا اومد و هورا گفتن نمی تونه بهش دروغ بگه چون تو این مدت بی اندازه بهش کمک کرده به ناچار سکوت کردم و اون با ورودش به خونه و دیدن من کنار در خشکش زد متعجب شده بود تازه انگار به خودش اومد بهم نزدیک شد چندباری پلک زد و گفت _ اهورا درست می بینم آیلین اینجاست؟ اهورا خندید دستامو گرفت و به خودش نزدیکتر کرد و گفت _آیلین برگشته چند روزی میشه که اومده و اینجا با هم زندگی می کنیم اما هیچ کسی باخبر نیست و تو هم باید این راز وبین خودمون نگهداری میفهمی که چی میگم؟شاهین خوشحال گفت _کجا بودی تو دختر این مرد دیوونه شد وقتی نبودی دیوونه شد ما رو هم دیوونه کرد ولی واقعاً خیلی نگرانت بودیم خداروشکر که برگشتی تشکری کردم و دوباره ساکت شدم حس غریبی داشتم این ادم چندان برام قابل اعتماد نبود با اینکه اهورا بی ندازه بهش اعتماد داشت و من بهش اعتماد نداشتم کمی نشست حرف زدو ابراز خوشحالی کرد از حال اهورا که اینقدر بهتر شده و روحیه اش که اینقدر خوب شده گفت و مونس توی بغلش نشوند کلی باهاش حرف زد  بازی کرد و بعد عزم  رفتن کرد اهورا دوباره بهش گوشزد کرد که نباید کسی از جریان اومدن من با خبر باشه و اونم قول داد و رفت اما با رفتن اون دوباره زنگ خونه به صدا در اومد وقتی اهورا با فکر اینکه شاهینه و چیزی جا گذاشته باشه درو باز کرد با دیدن کیمیا درست روبه رومون توی این خونه همگی شوکه شدیم.کیمیا با دیدن من کاملاً شوکه شده بود و ما از حضور اون توی این خونه اما با این شوکی که بهمون وارد شده بود اهورا زودتر خودشو جمع و جور کرد کنار من ایستاد و رو به کیمیا گفت تو اینجا چه غلطی می کنی؟کیمیا هنوزم تو شوک بود باورش نمی شد که من برگشته باشم و اهوراپیش من باشه بهم نزدیک تر شد اهورا بین منو کیمیا قرار گرفت _مگه با تو نیستم  اینجا چیکار می کنی؟ به خودش اومد گفت _دنبال شاهین آمده بودم میدونستم با تو در ارتباط اومده بودم ببینمت که الان متوجه شدم که بازنت زندگی میکنی اهورا پوزخندی زد و گفت _ بایدبهت توضیح بدم با زنم  تو این خونه زندگی کنم!ربطی به تو داره اصلا؟میتونستم عصبانیت از  چشمای کیمیا  بخونم چشماش قرمزشده بود و من می دیدم که چطور داره از عصبانیت ناخوناشو به کف دستش فشار میده اهورارو کنار زدم و خودم رو به روش ایستادم و گفتم چه انتظاری داشتی فکر میکردی من شوهرمو دو دستی تقدیم تو می کنم و میرم برای همیشه؟ اما اشتباه کردی من از خانوادم نمیگذرم اونم در مقابل تویی که میدونم مثل یه مار میمونی اما من به شوهرم بیشتر از هر کسی دیگه اعتماد دارم الان که اینجام تنها وظیفه تواینه بچه مارو به سلامت به دنیا بیاری و بعد گورتو گم کنی و بری  نمی خواستم بفهمی که برگشتم چون حال و حوصله دیدنتو حرف زدن باهاتونداشتم اما حالا که فهمیدی رک وراست باهات حرف میزنم پاتو از زندگیم بکش بیرون منو ایلین گذشته نیستم تو این چند ماه خیلی تغییر کردم و عوض شدم الان میتونم جونتو بگیرم دیگه برای نگه داشتن شوهرم و زندگیم از هیچ کاری دریغ نمی کنم چه باورت بشه چه نه شدم یکی لنگه خودت و تو این من جدید و ساختی ازت ممنونم.هنوزم کفشهای پاشنه بلند می پوشید با اون شکم برآمده اش نگران نمی شد که اتفاقی برای بچه بیفته دو قدم بهم  نزدیک تر شد اینقدر نزدیکه نفساشو روی صورتم بود حس میکردم کردم _ببین چی میگم  من تا اینجا نجنگیدم که پا پس بکشم یا من خوشبخت میشم یا نمیزارم تو هم خوشبخت بشی این تنها راهیه که میتونم آرامش داشته باشم اهورا بازوشو  کشید به سمت در برد و گفت _ از اینجابرو...درضمن برو تمام وسایلتو جمع کن اون خونه مال زنه منه ماله ایلینه توام هر چه زودتر باید از اونجا بری روبروی اهورا ایستاد و گفت _میدونی چیه؟ خیلی وقته که دیگه دوستت ندارم اما برای اینکه به خودم ثابت کنم به تو ثابت کنم برنده این بازی پیروز این میدان جنگ منم پاپس نکشیدم و نمیکشم اهورا دیگه دوست ندارم اما مطمئن باش نمیزارم خوشبخت باشی نمیزارم زمانی که من خوشبخت نیستم شما خوشبخت باشید منتظر هر چیزی باشین هر چیزی نمیزارم زندگیتون باخنده بگذره.از در که بیرون رفت دلم شور افتاد نگران شدم نکنه بخواد بلایی سر اهورا یاسر دخترم بیاره من مهم  نبودم نگران خانواده‌ام بودم.انگار که اهورا ترسو نگرانی و از چشمای من خوند ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii