#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونودوهفت
ناراحت و عصبی منم مثل اون از جام بلند شدم نزدیکش رفتم و گفتم میخوای خانواده تو تکمیل کنی؟کیمیا رو که داری عشق اولت کسی که باهاش بهم خیانت کردی الان می خوای دخترمو ببری که خانواده چهار نفره تون تکمیل بشه ؟اما من این اجازه رو بهتون نمیدم دختر من جایی نمیاد که اون زن باشه ...دستی به ریشش کشید و گفت
_ من از دست تو چیکار کنم آیلین؟ من چطور باید تو رو قانع کنم و بهت بفهمونم که من هیچ صنمی با کیمیا نداشتمو ندارم این مدتی که تو نبودی بیشترشو تنهایی توی آپارتمانی که برای خودم اجاره کردم موندم من حتی پیش کیمیا نمی موندم و تو داری منو به چی محکوم می کنی؟
با این حال زارم با این دلتنگی عذاب آوری که داشت منو دیوونه میکرد چطور می خواستم به این مردی که اینطور جلوم ایستاده بود و از قلبش می گفت نه بگم؟
ممکن نبود امکان نداشت...این مرد خوب بلد بود رام کردن منو خوب بلد بود افسار قلبمو به دست گرفتن این مرد زیر و روی من و از حفظ بود و من نمی تونستم جلوش زیاد تاب بیارم برای همین بود نمی خواستم از اومدنم با خبر باشه اما راحیل کاری کرده بود که اهورا خودشو مثل باد به اینجا برسونه و عطر حضورش تویی ریه هام جاگیر بشه و من دست بسته بمونم نگاهش به صورتم پر ازحرف بود دلم می خواست هر حرفی که میزنه صداقت محض باشه دلم می خواست حقیقت از چشماش بخونم و چشمای این مرد داشت فریاد میزد که دروغی در کار نیست...به خاطر پسرم به خاطر بچه ای که توی وجودم بود به خاطر مونس باید اینبارم میگذشتم باید کوتاه میومدم به خاطر خانواده ای که دوستشون داشتم
دوباره صدای محزونش توی گوشم که نشست دیگه رام شدم شدم همون آیلین سابق همون دختری که جلوی این آدم حتی حرفی برای گفتن نداشت یه دختر عاشق که جونش هم میده فقط و فقط این مرد و کنار خودش داشته باشه
_ باهام میای بریم ؟بریم یه جای خلوت فقط من و تو باهم حرف میزنیم حل میکنیم هر چیزی که تو بگی هر کاری که تو بگی می کنم که قلبت باهام صاف بشه فقط باهام بیا بهت نیاز دارم ...دلتنگی داره منو میکشه حضور تو می خوام
آهسته زمزمه کردم مونسم میبریم..اما اون صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت
_فقط من و تو ما دو نفر مونس اینجا پیش راحیل میمونه فقط امشب امروز بزار باهات باشم بزار بهت ثابت کنم که من هیچ خطایی نکردم خواهش می کنم...
دادن یک فرصت بهش اشتباه نبود بود؟
یه فرصت بخواد بهم ثابت کنه چقدر از حرفاش راسته اشتباه نبود اینکه اینقدر راحت کوتاه اومده بودم...کوتاه اومده بودم اما قلبم داشت طوری خوشحالی میکرد که انگار به ارزوش رسیده..
به سمت اتاقی که راحیل و مونس اونجا بودن رفتم و هر دو نفرشون منتظر بودن تا ببینن آخر این جنگ چی میشه!
با دیدن من راحیل به سمتم اومد و گفت
_ حالت خوبه بهش گفتی؟روی تخت نشستم و گفتم چیزی بهش نگفتم
میخواد ثابت کنه که خیانتی در کار نبوده میتونی مواظبمون مونسمون باشی؟منو محکم بغل کرد و با خنده گفت _من قربون تو و مونسم بشم چرا نباشم مواظب شم تو برو همه دلخوری ها و کدورتها را کنار بگذارین با و خوشی برگردین دنبال دخترتون خواهش می کنم باید به خودتون فرصت بدی اون آدمی که تو این مدت من دیدم مجنون ورد کرده به خدا مجنونم انقدر آواره کویر نشد که این بیچاره آواره و دربدر کوچه و خیابون شد خواهش می کنم...لباس عوض کردم و همراه اهورا از خونه راحیل بیرون رفتیم
سوار ماشین که شدم وقتی حرکت کردیم احساس می کردم این چندین ماه دوری کاری کرده بود که کمی حس غریبگی داشته باشم اما اهورا چنان دستمو محکم گرفته بود که انگار می خواست مانع از فرار کردنم بشه
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii