فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤️
روزگارت وصل امید باشد و بس...
.
.
.
.
سلام😍
صبح زیباتون بخیر ☀️🌱
روز خوبی داشته باشید 🤗🥰
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_شصتوهفت
امان از این دنیا که همه سوار چرخ و فلکیم نوبتی بالا و پایین میریم و بالاخره باید پیاده بشیم...اشکم میریخت با گریه گفتم:برادرهامم مردن؟! مادرم افشان کی مرد؟!.خاله لباب اشک میریخت و برای دل غم دار خودش ناله میکرد..از شدت گریه من و صدای ناله هام بقیه هم اومدن حیاط!زن کربعلی از رو زمین بلندم کرد و شونه هامو ماساژ داد و گفت: اونا تقاص گناهشونو دادن! تو رو انداختن تو چاه تا زندگی کنن! خدا نذاشت به سال بکشه!!!سارا دستهاش میلرزید و با دیدن دستهاش وجودِ من لرزید!زن کربعلی ادامه داد:امیر التماستو کرده محمود خان که گوهر رو ببری دیدنش نمیدونم چی قراره بهش بگه که انقدر التماس میکنه...سارا ترسیده بود و درک نمیکردم چرا میترسه.معصومه بغلم گرفته بود و برای خانواده ای که دیگه نداشتم گریه میکردم، هرچند من هیچ وقت معنی خانواده رو درک نکرده بودم و حس خاصی بهشون نداشتم...سارا لبهاشم میلرزید و گفت:اون قاتل چیکار میتونه داشته باشه اصلا ولش کنید تا بمیره و راحت بشیم...محمود طوری نگاهش کرد که خودش فهمید باید سکوت کنه و رو به زن کربعلی گفت:برو بگو گوهر جایی نمیاد ولی برای دفن و کفنش اولین نفرم که میام...مهموناشون به ایوان بالا اومده بودن و میخواستن ببینن چه خبره...محمود به در اشاره کرد و گفت:برو آبروی مارو بردی...زیر بغلمو گرفت و به طرف اتاق رفتیم از شدت گریه میلرزیدم و چهره نگران سارا از جلو چشم هام کنار نمیرفت...همین که رفتیم داخل اتاق کنار بچه هام نشستم و زانوهامو بغل گرفتم...سارا از پشت سر گفت:محمود خان به خاک محمد قسمت میدم نری دیدنش بزار با عذاب وجدان بمیره بزار انقدر چشمش به در باشه تا جون بده...با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد
و گفت:فردا یکساله که خونهمون خراب شده بزار خونهشون خراب بشه...محمود بازوشو گرفت و تکونش داد و گفت:صداتو بیار پایین بالا مهمون نشسته...ولی سارا صداشو بالاتر برد و گفت:بزار بفهمن چه خونی به جیگر ما دارن میکنن بزار بفهمن که دختر خونبسشون رو واسه حلالیت، شایدم میخوان بهش طرح کشتن ینفر دیگه رو یاد بدن...محمود چنان با پشت دست تو دهنش زد که لبش پاره شد و خون از گوشه لب و بینیش ریخت..دستشو روی دهنش گذاشت و بی صدا گریه میکرد...محمود از کار خودش خوشحال نبود و پشتشو به سارا کرد و چنگی تو موهاش زد...سارا بهش نزدیک تر شد و سرشو به پشت محمود تکیه داد و گفت:چقدر این کتک خوردن از دستهای تو شیرینه...اون لحظه انقدر ناراحت و عصبی بودم که تحمل هیچی رو نداشتم مخصوصا اینکه جلو چشم هام سارا به کسی بچسبه که جدا از شوهر بودن عشق اول و اخر زندگیمه...چنان با خشونت بهش حمله کردم و عوض اولین باری که منو تو حیاط زیر مشت و لگد انداخت و جلو همه روسری از سرم کشید زدمش و موهای پرپشتشو دور دستم پیچیدم و میکشیدم و اون جیغ میزد...ناگفته نماند که اونم دستهامو چنگ مینداخت ولی انقدر زدمش و عقده های خانوادمو تا دردی که اون بارها بهم داده بود رو سرش خالی کردم! محمود کنار وایستاده بود و خشکش زده بود! من و سارا روی زمین غلط میخوردیمو همدیگه رو میزدیم!!انقدر بی حیا بود که جیغ میزد و نمیدونم چقدر همو زدیم ولی محمود وایستاده بود و فقط نگاهمون میکرد.سارا از زیر دستم فرار کرد و بدون روسری رفت تو حیاط و شروع کرد به کمک خواستن...چه ابرو ریزی تو حیاط کرد و رسما همه فهمیدن! هزارتا دروغ هم سر هم میکرد و گریه میکرد...خاله رباب پله ها رو به پایین بهتر بگم پرواز کرد و سارا رو کشوند تو اتاقش...منتظر واکنش تند محمود بودم ولی خندید و گفت:زور بازوتم خوبه ها...حالا دارم عاشقت میشم واسه چیزی که حقته همیشه همینطور بجنگ.محمودرفت تو حیاط و مستقیم رفت بالا تا سر و سامونی به هوارهای سارا بده و مهموناشون رو برد داخل.اون روز رو هیچ وقت یادم نمیره...جاهای چنگ های سارا روی دستهام بود و انصافا بدجور زده بودمش...خاله رباب گفت حق نداریم هیچ کدوم تا فردا از اتاقها بیرون بیایم و خدمه هم حق ندارن بهمون آب و غذا بدن...در اتاقهامونم قفل کرد و تنبیه سختی بود...ولی من محمودی رو داشتم که میدونست دوتا بچه شیر دادن چقدر سخته...هوا داشت تاریک میشد و شکمم غر و غر میکرد و از گرسنگی ضعف میرفت...حتی دیگه اشکی نداشتم که بخوام برای خانواده ام بریزم و شاید منم از جنس خودشون بودم و قلب سنگی داشتم...لبه پنجره جای همیشگیم نشسته بودم و به ماه تو اسمون خیره بودم که معصومه مریم تو بغلش به طرف توالت اومد و همش بهونه بود لای چادرش برام نون و پنیر اورده بود...از لای نرده های پنجره بهم داد و برای اینکه خاله نفهمه زودی رفت...انصافا خوشمزه ترین نون و پنیر عمرم بود...با اشتها خوردم و سیر شدم و رفتم پیش بچه هام، بهشون شیر میدادم و کم کم برق ها خاموش میشد و مهمونها تو اتاقها به خواب میرفتن...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_شصتوهشت
منم برق رو خاموش کردم و بچه ها خوابیده بودن، نشسته بودم و نگاهشون میکردم، محمود اخرین سفارشات رو برای فردا انجام داد و به طرف اتاقش اومد...هنوز به اتاقش نرفته بود و صدای پاهاشو حس میکردم...ناخواسته عشقش منو به پشت در کشید و صداش زدم...آروم گفت:چرا بیداری؟!از اینکه صداشو میشنیدم خیلی خوشحال بودم و گفتم:چون چشم به راه بودم تو بیای بخوابی...یدفعه کلید تو قفل چرخید و در باز شد...فکر میکردم خاله فقط کلید رو داره ولی حواسم نبود که تمام کارهای اون خونه باید زیر نظر محمود باشه...با دیدنش تو لباس مشکی اول دلم گرفت ولی بعد طاقت نیاوردم و هنوز پاشو داخل نذاشته بود که دستهامو دور گردنش حلقه کردم و بغلش گرفتم...با یه دست منو محکم گرفت و از رو زمین بلند کرد و اومد داخل و با پاش در رو بست و قفل پشت در رو انداخت منم هنوز آویزش بودم...داخل که اومد صورتمو بو، سید و گفت باید بعد از اون کار امروزت میزاشتم تنبیه بشی ولی دلم طاقت نیاورد.چندبار بوسیدمش و رفت پیش بچه ها، انگار حسش میکردن که نازنین زودی بیدار میشد و براش میخندید، گاهی انقدر با صدای بلند قهقه میزد که بند دلمون رو پاره میکرد و اونشب هم با دیدن محمود و طبق عادت گرفتن انگشت اشاره محمود بین دستهای ریزش میخندید و محمود براش غش میرفت...ساعتها هم ولش میکردی با ریش محمود بازی میکرد و حتی گرسنه هم نمیشد...محمود با موهام بازی کرد و گفت:پارسال همچین شبی این خونه چه خبر بود...اونشب چاقو به استخونمم میزدی اخ نمیگفتم...کی باورش میشه یکسال گذشت! بااومدن این دوتا طوری زندگی برام شیرین و قشنگ شد که تمام عذاب وجدانا ،کابوس ها ،ترس هام از بین رفت...وقتی به این دوتا نگاه میکنم به علی که قراره بشه عصای دستم و به نازنین که روح و روانمو مغلوب خودش کرده خداروشکر میکنم...دستمو تو دست فشرد و پشتشو بو، سید و گفت:و تویی که بهم معنی زندگی رو بخشیدی...اولین بار تو ایوانتون که دیدمت حق با تو بود همون لحظه قلبم لرزید...همون شبهایی که یواشکی بوسم میکردی و میشستی و نگاهم میکردی! همه اون شبها من دیوانه وار عاشقت شده بودم و میترسیدم!از اون حس میترسیدم.سالها نذاشتم هیچ جنس مخالفی وارد قلبم بشه اما تو اجازه نخواستی و رفتی تو قلبم...از حرفهاش لبخند رو لبهام نشست و خودمو جلوتر کشیدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم...نازنین نگاهمون میکرد و علی تنبل خوابیده بود...محمود دستشو دور کمرم پیچید و محکم منو به خودش چسبوند سرشو به سرم تکیه داد و گفت:پس فردا بعد مراسم میخوام بریم عمارتتون دیدن امیر...نمیخواستم برم ولی مش حسین وادارم کرد و گفت اون تقاصشو داده! نمیدونم چیکارت داره که انقدر براش مهمه دیدنت ولی هرچی هست باید مهم باشه! حق با محمود بود، ماه ها بود که امیر پیغام میداد و منتظر من بود...چی بود که اونقدر مهم بود!کنار بچه ها دراز کشیدیم و هنوز نخوابیده بودیم که صدای ضربه خوردن به در اتاق اومد و صدای سارا بود! محمود دستشو روی بینی اش گذاشت و متوجه ام کرد که نگفتم محمود اونجاست رفتم پشت در و گفتم:چیکار داری؟! چرا بازاومدی؟ اصلا تو چطوری اومدی بیرون...؟ با مشت به در زد و گفت:فکر میکنی برای من دری هست که باز نشه...ببین گوهر اگه بخوای محمود رو ببری پیش اون امیر قاتل منم حرفی دارم که باید به گوش محمود برسونم...بنظرت اگه محمود حقیقت رو بفهمه دارت نمیزنه؟!!!با تعجب گفتم:چه حقیقتی چی داری میگی سارا باز دروغهات رو شروع کردی؟! باز چه نقشه ای داری؟! چرا نمیخوای قبول کنی که محمود و من کنار بچه هامون خوشبختیم و شادیم و تنها مزاحم تویی...عشق اونی نیست که تو فکر میکنی، عشق منم و عشقم به محمود که با وجود مصیبتها پا عقب نکشیدم و برای داشتنش با خودش جنگیدم.سارا عصبی بود و گفت:امشب قفل این در از دست من نجاتت داد ولی حواست باشه اگه بخوای محمود منو از من جدا کنی حقیقت بین تو و امیر رو بهش میگم همون حقیقتی که به پارچ چینی تو آشپزخونه ختم میشه!!! سارا چی میگفت؟!اونشبی که امیر میخواست بهم تـ*اوز کنه کسی نبود و فقط زیور خاتون از اون جریان با خبر بود..زبونم قفل شد و دیگه نمیچرخید.سارا خندید و از سکوتم فهمید که تونسته تو دلم آشوب بندازه و رفت.محمود تو جاش نشسته بود و گفت:پارچ چیه گوهر؟! سارا چی میدونه که داره تهدیدت میکنه؟!چی میگفتم؟! چی میتونستم بگم؟!..بهش میگفتم که امیر قصد داشت بهم تـ*اوز کنه و من با پارچ زدم تو سرش تا خودمو و عفتمو نجات بدم؟..بخاطر اینکه میخواست ناموس تو لکه دار بشه!!...دستهامو تو هم قفل کردم تا مانع لرزیدنش بشم و فقط نگاهش میکردم...محمود عصبی شده بود و گفت:سارا چی داره میگه؟! اون چی میدونه که اینجور تو رو بهم ریخت...کاری جز انکار نداشتم و گفتم:نمیدونم سارا باز چه نقشه ای داره و چی میگه امیر و سارا دارن زندگیمون رو خراب میکنن...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_شصتونه
محمود چنگی تو موهاش برد و گفت:موندم تو کار خدا که چرا این امیر نمیمیره و راحتم نمیکنه!با اومدن اسمش آرامشمو از دست میدم...تو جاش دراز کشید و چشم هاشو بست و دستشو به طرفم دراز کرد.دلشوره عجیبی داشتم سارا از کجا میدونست و رفتم رو دست محمود سرمو گذاشتم و دراز کشیدم.نزدیک گوشم گفت:امشب خبری از اون لباس خوابت نیست؟خنده ام گرفت ولی فکرم درگیر بود و گفتم:اخه امشب قرار نبود بیای.تا صبح پلک رو هم نذاشتم و به فکر حرفهای سارا بودم داشتم از دلشوره خفه میشدم و نمیدونستم چی بگم! اگه محمود میفهمید اینبار نه تنها امیر رو میکشت معلوم نبود چه تهمت هایی به من نسبت داده میشد!! خودمو و عفت و آبرومو و پاکیمو به خدا سپردم!مراسم سالگرد بود و بعد از یه ناهار حسابی و خرما و حلوا راهی قبرستون شدیم...من بیشتر بخاطر رفتن سر خاک خانواده ام میرفتم و خاله لیلا بچه ها رو تو خونه نگه میداشت...محمود بهش سفارش کرده بود که بیشتر حواسش به دوقلوها باشه که خیلی کوچیکن...قبرستون هر دو آبادی مشترک بود و بالای تپه مقبره سید بود و بقیه پایین تپه دفن شده بودن.اولین بار بود که میرفتم قبرستون خوف عجیبی داشت...سارا از دور بهم خیره بود و از تصمیمات شومش میترسیدم!!سر قبر محمد که رسیدیم صدای جیغ های خاله رباب دل آدمو کباب میکرد! به سنگ قبر پسرش چنگ میزد و هوار میزد، هنوز با گذشت یکسال داغش تازه بود...محمود به معصومه سپرده بودهمراهم باشه و رفتیم اون سمت تپه...باورم نمیشد قبرهاشون کنار هم بود و بیشتر از بیست و پنج تا قبر کنار هم..خاطراتم جلو چشم هام میومد بچگی و آزارهاشون! قبر مادرم کنار پدرم و برادرهام بود، باورم نمیشد، اون دادا بود که تو قوطی آب اورده بود و داشت قبر دختر سنگدلشو میشست...اشک هام میریخت و صدام در نمیومد که صداش بزنم...با دست بهش اشاره میکردم و اونم نمیدید...با پاهای لرزونم جلو رفتم و تازه متوجه صدای پاها شد سرشو که چرخوند و منو دید یه لحظه حالش بد شد و دویدم و بغلش گرفتم.یادش بخیر وقتی براشون نون و پنیر و حتی گاهی غذا و گوشت میبردم اونم تنها سکه ای که ته جیبش بود رو برام میبرد یچیز میخرید.یه گاریچی بود که ماهی یبار میومد و خوراکی داشت...همیشه از اون برام آدامس خرسی میخرید و یجا مخفی میکرد تا برم و بهم بده.اون و ننه تنها کسانی بودن که تو این دنیای بی معرفت واقعا معرفت داشتن..محکم بغلش گرفته بودم هنوزم بوی همون روزها رو میداد بوی عشق بوی صفا بوی صمیمیت..چقدر جای ننه خالی بود...دادا محکم فشارم میداد، دستهاش انقدر زبر بود که وقتی به صورتم میکشید درد داشت و چشم های خیسش که خیلی کم سو شده بود رو بهم دوخت و گفت:گوهر نمردم و تونستم یکبار دیگه ببینمت.نمیدونی ننه چقدر عذاب کشید، چقدر آرزوش بود تو رو ببینه...تا چهل روز دووم نیاورد و از غم خونبسی تو رفت و منو تنها گذاشت ...محکم دوباره بغلش گرفتم و گفتم دادا چقدر دلم برات تنگ شده بود...خیلی خواب ننه رو میبینم انقدر تو خواب سرحال و خوبه...بالاخره از این همه بدبختی راحت شد...دادا خودت خوبی؟! خوب شدی!؟میخندید و گریه میکرد و گفت:اره شکر خدا و ممنون از محمود خان که یه غریبه شد یاری رسونم و دخترم (مادرت)حتی نیومد یکبار بعد ننه حالمو بپرسه..خجالت میکشید برای تشیع جنازه ننه بیاد ...میگفت ما باعث شرمندگیشیم ،نمیدونست همه مال دنیا رو میزاریم و خرج آخرتمون یه کفن...ببین الان کجا خوابیده اگه من نیام هیچ کسی بالا سر قبرش نمیاد...کجا رفت اون همه ثروت اون همه شوکت! همیشه میگفت از دختر که وارث در نمیاد از دختر که اولاد در نمیاد...دیدی خدا چطور تک تک پسرا رو از اون عمارت گرفت ستمی که بهت کردن تو همین دنیا پس دادن.امیر آرزوشه بمیره ازبس داره درد میکشه ولی خدا نمیخواد راحتش کنه...هر دو گریه میکردیم و سراغ قبر ننه رو گرفتم به اون سمت اشاره کرد یه قبر کوچیک سفید بالای سرش گل محمدی بود و تازه میتونستم براش عزا داری کنم.روی قبر افتادم و نفهمیدم چقدر گریه کردم تا اینکه صدای احوال پرسی محمود با دادا رو شنیدم و سرمو بلند کردم.محمود حال دادا رو پرسید و آروم یه دسته پول تو جیب کتش گذاشت و گفت:دستت میرسه همه چی؟! دادا با سر جواب داد و گفت:تا عمر دارم شرمنده اتم..تو عمرم گوشت داغ و برنج شمال نخورده بودم که به لطف محمود خان هر روز غذای گرم سر سفرمه و اضافشم به در و همسایه میدم...تازه داشتم به قلب پاک محمود ایمان میاوردم الحق که محمود خان بودن لایقش بود!بهم اشاره کرد که دیگه باید بریم...بلند شدم و یبار دیگه دادا رو بغل گرفتم و گفتم:دوتا بچه دارم اسم شمارو روش گذاشتم علی و نازنین...دادا بلند خندید و گفت:مبارک باشه این خوشبختی لیاقتته..محمود دستشو فشرد و گفت:در عمارت من به روتون همیشه بازه خوشحال میشم برای شام همراهمون بیای و بچه های گوهر رو ببینی..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفتاد
باورم نمیشد محمود داشت دادا رو دعوت میکرد!دادا به من نگاه کرد و صورت خوشحالمو دید قبول کرد و گفت:حتما میاد برامون دست تکون داد و با عصا راهی بالا تپه شد.محمود رو به معصومه گفت:برو ما از پشت سر میایم مراقب بچه ها باش...معصومه رفت و محمود گفت:این ننه ات بود که اونجور براش گریه میکردی؟! با گوشه روسری اشک هامو پاک کردم و گفتم:اره این ننه بود یه فرشته مهربون...به قبر بقیه اشاره کرد و گفت:مادرت پدرت برادرات چی؟!نگاهی به قبرهاشون کردم و گفتم:اونا خانواده من نیستن و هیچ وقت حتی فاتحه هم براشون نمیخونم.محمود تعجب کرد و با صورتی که معلوم بود از جواب سوال خودش میترسه پرسید:چون تو رو به من دادن اینجور ازشون متنفری؟! به چشم هاش خیره شدم و گفتم:تنها کار خوب و خیری که در حق من کردن همین تو بودی! من تا عمر دارم بابت این لطفشون و از نظر خودشون بدترین بلایی که میشد سر اولادشون آورد ممنونشونم...لبخند رو لبهاش نشست و گفت:بریم سرخاک محمد و تا غروب نشده برگردم دل نگران بچه هام...محمود انگشتشو بین انگشتم گذاشت و گفت:امیدوارم حلالم کنی محمد بابت این زنی که همه وجودم شده.داداش کوچیکه برام آرزوی خوشبختی کن، دوستش دارم، من محمود خان خونبس تورو دوست دارم،یجوری عاشقشم که هرکاری کردم نتونستم کنار بزارمش...اون دنیا ازم گله نکن اگه ببینی چه بچه هایی دارم محمد، نازنین شده پاره تنم! نمیدونم بازم خدا بهم بچه میده یانه ولی اینو دارم بتو میگم که محرم رازهام بودی، نازنین شده همه کسم. محمد حلالم کن.هوا دیگه داشت غروب میکرد که جلوی عمارت رسیدیم، تو کوچه و راه هرکسی منو کنار و شونه به شونه محمود میدید با تعجب نگاهمون میکرد، کسی باورش نمیشد که محمود خان خونبس برادرشو کنارش نگه داشته...وارد عمارت که شدیم بقیه تو ایوان و داخل اتاق ها بودن و طبق رسوم پذیرایی میشدن تا برگردن خونه هاشون.زن کربعلی وسط حیاط بود و هی به چپ و راست میرفت با دیدنمون جلو اومد و گفت:کجایین شما؟!محمود اخمی کرد و گفت:من اخر نتونستم از دست تو خلاص بشم..باز چه خبره؟ باز خبر چی اوردی؟ وبا که تموم شد ، از چی انقدر پریشونی؟ با عصبانیت گفت:از بی فکری تو محمود خان انقدر امروز و فردا کردی تا بالاخره یساعت پیش امیر فوت کرد...هردو خشکمون زد و خیره به دهن زن کربعلی بودیم، گفت از صبح بود داشت جون میداد هزاربار گوهر رو صدا زده بود و اخرش رفت.عمارت به اون عظمتی اون همه مزارع ، اون همه دام و زمین و طلا ،کی فکرشو میکرد که گوهر بشه تنها وارث اونا....تک تک پسرا مردن و اون همه پسر رفت و اون همه مال موند برای تو گوهر..فردا تشیع جنازه امیره اگه اجازه دادی بزار گوهر برای اخرین بازمانده بیاد...زیور خاتون و اون همه زیباییش یکشبه شده یه مشت موی سفید و چین و چروک صورت.آهی عمیق کشید و گفت:حکمت خداست که درست همون روز جون امیر رو گرفت.با صدای بلند فریاد زد:رباب؟ خاله رباب؟ خاله رباب تو ایوان بالا وایستاد و گفت:چخبره زن کربعلی بیا بالا میوه چایی بخور...زن کربعلی به طرفش چرخید و گفت:خبر برات دارم....یساعت پیش قاتل پسرت جون داد و همون روز مرد ، خاله رباب خشک شد و بی حال شد ولی میدیدم که میخنده و زیر لب چیزی میگه.محمود به زن کربعلی گفت آدمش نیستم ولی چه خبر قشنگی بهم دادی...امشب انگار شب تولد محمد...به طرف مادرش رفت و زن کربعلی از نبودنش استفاده کرد و گفت:گوهر دیگه تو خونبس نیستی با مردن امیر تو ام خلاص شدی...میدونی الان چقدر ثروتمندی؟! تمام اون دارایی که یه روز تو رو شوم میخوندن.چقدر عذابت دادن یه رازی هست که باید بهت بگم...وقتی قرار شد تو رو خونبس کنن مادرت برای نجات جون امیر بچه برادرشوهرش التماسم کرد به پام افتاد گفت اگه تو رو از اون خونه ببرم پسراش جایگاه بهتری دارن ولی امروز رو ببین کو پسراشون....حرفهای زن کربعلی رو که میشنیدم قلبم تیر میکشید و اشک از گوشه چشمم میچکید...ادامه داد:مادرت شبی که تو رو بردن لقمه نون و پنیر سبزی نذر داشت و پخش کرد،یادش بخیر ننه ات خدابیامرزدش به عالم و ادم چنگ مینداخت که بیان و تو رو نجات بدن ولی هیچ کسی برات دل نسوزوند.امروزتو ببین خدا بهت دوتا دسته گل داد...محمودی قسمتت شده که عالم و ادم آرزوی نگاهشو داشتن و حالا اون تو کوچه و خیابون تو رو هم قدم خودش کرده...این بختت بوده و خدا جای حق نشسته ، امیر خیلی عذاب کشید...مادرت رو اگه روزای اخر میدیدی نمیشناختی فقط من در عجبم چرا زیور سالمه و اقاجونتم که زمین گیر شده و جلو چشم هاش دونه دونه پسرا و نوه هاش رفتن!حرفهای زن کربعلی یکبار دیگه باعث شد عاشق بچه هام و محمود بشم.کم کم همه میرفتن و ما تو اتاق بالا بودیم بچه هارو شیر میدادم و حسابی گرسنه بودن..
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفتادویک
سرشون رو بوسیدم محمود اجازه نمیداد قنداق بشن و آزاد بودن یکیشون بغلم بود و یکیشون رو پام...دیگه غریبه ای نبود و فقط خاله لیلا نشسته بود.محترم خانم مادر سارا با محمد بازی میکرد و هر از گاهی چپ چپ به من نگاه میکرد...نمیدونم سارا از چی خوشحال بود و چرا مثل دیونه ها میخندید!تدارک شام میدیدن و خاله رباب قرص خورده بود خوابیده بود خیلی گریه کرده بود و سر درد داشت! خاله لیلا برای نماز رفت اتاق بغل و محترم خانم با حالت کنایه گفت:خوب شد اون قاتل مرد..سارا دخترم از زندگی با محمود راضی هستی؟! محمود خان خیلی مرد خوش قلبیه! اگه بتونی یدونه بچه هم بیاری همیشه دیگه جات محکم.اون روزا من خیلی عصبی شده بودم و از دست دادن چند نفر از خانواده شوخی نبود و نمیدونم اون همه جرئت و جسارت رو از کجا میاوردم و چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:از کی بچه بیاره؟! اراجیفتو تموم کن .محمود عقدش کرده چون بی سرپرست بود چون نگاه نامحرم دنبالش نباشه وگرنه سارا اخرین زن روی زمینم باشه محمود خان نگاهشم نمیکنه!!ابروشو محترم بالا برد و گفت:به به زبونم که در اوردی.حرفشو بریدم و گفتم:زبون داشتم فقط شما رو در حدی نمیدیدم که باهات هم کلام بشم.معصومه ماتش برده بود و فقط نگاهم میکرد.محترم خانم پوفی کرد و گفت:حالا حد تو چی هست؟!بادی تو غبغب انداختم و گفتم:حد من همسر رسمی و قانونی و مادر بچه های محمود خان...خان این ابادی مالک این عمارت و ثروت...پسر من جانشین پدرش و ریشه حقیقی و خونی پدرشه و من خانم این خونم.از این به بعد همه چی رو تو دستم میگیرم..من نه گدا گشنه ام نه ندیده.ثروت و دارایی که مال منه رو هیچ کدوم از مردهای ابادیتون نداره چه برسه به زنهای ابادیتون..حالا فهمیدی حد من چیه؟! از این به بعد هم بچه های بیشتری میارم و محمود رو خوشبخت ترین مرد میکنم .سارا خواست چیزی بگه که وسط حرفش پریدم و گفتم: صداتو نشنوم اینجا عمارت پدرت نیست اینجا عمارت محمود خان! یادته دیروز چطور دهنتو جـ، ر دادم؟! از این ببعد پرنده پر بزنه موهاتو کندم...صدای یالا میومد، صدای محمود و دادا بود، بچه ها رو زیر بغل زدم و رفتم به استقبالش، رو پله ها بود که منو دید و با دیدن دوتا بچه گربه زیر بغل هام خندید و گفت:نندازیشون پدر صلواتی.محمود جلو اومد و نازنین رو بغل گرفت وـ گفت:خوش اومدی بفرما مش حسین تو اتاق با بابام...محرم بیرون اومد و خوش امد گفت و کمکش کرد بره داخل، اول صورت دوقلوهامو بوسید و دست کرد تو جیبش تا چشم روشنی بده که محمود مانع شد و گفت:خونهتون اومدن اونموقع بده...دادا بیشتر خوشحال شد و رفت داخل
...رو به خدمه گفتم:سفره رو بیارید همه گرسنه ان ،برگشتم داخل محترم خانم غر زنان رو از من گرفت و گفت:خدا شانس بده طایفه اشم اومده... به محترم محل ندادم و سفره پهن شد، محترم بلند شدو شوهرش صداش میزد که برن! اصلا خداحافظی نکردم و محمود فقط تعارف کرد که بمونن و اونا نموندن و رفتن ، دادا اومد اتاق پیش ما سر سفره و کیف میکردم که میزبانش بودم همیشه کم اشتها بود ولی اونشب بخاطر خوشحالی من خیلی خورد و بعدش با مش حسین چقدر گفتن و خندیدن...رختخوابشو تو اتاق خودم پهن کردم و عادت داشت قبل خواب چای میخورد و اونشبم چایشو ریخت تو نعلبکی من انقدر ذوق زده بودم و خوشحال بخاطر اینکه یه فامیل داشتم که اومده بود دیدنم و دیگه حس غربت نداشتم.دادا زیر شلواری محمود رو پوشیده بود و انقدر بهش بلند بود که تا بالا کشیده بود و خنده دار شده بود...خیلی گردو و کشمش دوست داشت و براش یه کاسه بزرگ گفتم خدمه اورد.یه مشت تو دهنش انداخت و به اتاق دقیق نگاه کرد و گفت:هزارماشاالله تو باید خوشبخت میشدی آرزوی ننه ات بود که امروز رو ببینه.علی تو بغلش بود و نگاهش که میکرد لبخند میزد..و گفت:چقدر شبیه محمود خانن...خداروشکر میکنم که تو خوشی،مگه میشه این دوتا رو داشت و خوش نبود.محمود یالا گفت و اومد داخل و با دیدن دادا تو زیر شلواریش اونم خنده اش گرفت ولی خودشو جمع و جور کرد و گفت:چیزی نیاز نداری دادا؟! خدمه ها هستن چیزی خواستی خبرشون کن.دادا تشکر کرد و گفت:مهمون نوازی شما حرف نداره ممنونم.به دادا گفتم کشمش گردو بخوره و رفتم بیرون محمود اشاره کرد که کارم داره.همین که رفتم بیرون گفت:خوشحالم که لبهات میخنده تو این یکسال مثل امشب ندیده بودمت...فردا برای تشییع جنازه نمیخوام بریم نمیتونم و تحملشو ندارم ببینم.درکش میکردم و چیزی نگفتم یدفعه زد زیر خنده و گفت:شنیدم شدی خانم عمارت،شدی خانم محمود خان؟! تازه یادم افتاد چی میگه و معلوم بود سارا به گوشش رسونده...خجالت کشیدم ولی دستشو زیر چونه ام برد و سرمو بالا اورد و گفت: به من نگاه کن.کیف میکنم این چیزا رو از زبونت میشنوم...اون قضیه چندتا دیگه بچه چی؟!چشمکی زد و با شیطنت گفت:کی قراره یه دوقلو دیگه بدی بهم؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفتادودو
نزدیک گوشم شد و گفت فقط لباسِ جدید سفارش بده با اون قبلی ها نصفه و نیمه هم نمیشه...بازوشو نیشگون ارومی گرفتم و گفتم:الان وقت این حرفهاست؟! جلوی خندشو گرفت و گفت:پس کی وقتشه اینجور که تو لباس رزم پوشیدی اگه دادات نبود امشب کار من ساخته بود...منم خندیدم و نمیدونستم چی بگم،محمود سرفه ای کرد و هول شد ،سارا با عجله رفت سمت توالت و محمود گفت: شانس نداریم که! یهو حرفشو بریدم و بو، سیدمش.خنده دوباره رو لبهاش نشست و گفت:برو بخواب مراقب بچه ها باش...دستشو گرفتم و گفتم:نمیای اینجا بخوابی؟نه بزار دادا راحت باشه تا هر وقت دوست داشت نگهش دار نزار بره..یدفعه ابروشو بالا برد و گفت:اهان یادم نبود میخوای بچه بیاری باید زودتر بره.هر دو خندیدیم و رفت اتاقش و منم برگشتم داخل.دوقلوها خوابیده بودن از پشت پرده نگاه کردم سارا برگشت اتاقش اینبار واینستاد و با عجله رفت.روز تشییع جنازه امیر بود و هر چی اصرار کردم دادا قبول نکرد بمونه و گفت برای تشییع جنازه باید بره دیگه کسی رو نداشتن که بخواد تو مراسم باشه...براش از اشپزخونه کلی خوراکی و گردو و پنیر و روغن محلی و برنج و نون بستم و با گاریچی راهیش کردم و رفت...امیر خاک شد و تموم شد..هنوز فکرم درگیر سارا بود و تهدید اونشبش...طاقت نیاوردم و رفتم تو اتاقش بود...بدون در زدن رفتم داخل تا منو دید خندید و گفت:خانم بزرگ عمارت امری داشتین؟! داشت مسخره ام میکرد ولی اهمیتی ندادم و گفتم:اونشب چی میگفتی؟! انقدر درگیر بودم که فراموش کردم منو با چی تهدید میکردی؟ به محمود چی رو میخواستی بگی؟!رو بالشت لم داده بود و بیشتر لم داد و گفت:حالا که امیر مرده دیگه لزومی نمیبینم بگم.برو خدارو شکر کن عمر امیر تموم شد! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:برای تو که بد نشده به عشقت رسیدی به محمود خان رسیدی ولی آرزوشو به گور میبری، یبار دیگه انگشتت به شوهر من بخوره تو خواب انگشتتو قطع میکنم من اهل تهدید نیستم عمل میکنم.یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت:چخبرته باز؟!مگه تو صاحابشی؟!یه قدم جلو رفتم و گفتم:نخیر گفتم که من خانومشم...نه مثل تو آویزون نیستم که هر دیقه آویزش باشم..از حالت لم داده بلند شد نشست و گفت:فکر میکنی اگه محمود بفهمه امیر میخواسته چیکارکنه بنظرت نگهت میداره؟ من محمود رو میشناسم همچین ازدمت میگیره پرتت میکنه بیرون..که شوت بشی عمارت بابات...هرچند دیگه بابا هم نداری...همون موقع هم که داشتی انداختنت اینجا...سارا اون جریان رو چطور میدونست! دهنم خشک شد و چیزی نگفتم و برگشتم اتاقم...دلشوره داشتم اون چی میگفت و چطور فهمیده بود...حق داشت محمود خیلی رو ناموس حساس بود و اگه میفهمید دیگه باهام سرد میشد و شایدم از چشمش میوفتادم! من چطور ثابت میکردم که امیر قصدشو داشته اما من قصر در رفتم..تا بخوام ثابت کنم بچه هامو گرفته و بیرونم کرده...عصبی و دیوونه شده بودم...یدفعه انگار کسی بهم گفت:امیر چی میخواسته بهم بگه و این همه مدت پیغام میداد...سارا اون روز که اونجا نبود و حتما از امیر شنیده...یعنی چه رازی بین مردن محمد و کار امیر و خودِ سارا و امیر بود؟...نمیتونستم سر در بیارم از شدت سر درد حالت تهوع گرفته بودم و فقط تو جا تکون میخوردم و عقب و جلو میرفتم..مثل خوره داشت وجودمو میخورد...برای شام بالا رفتیم خاله رباب بعد از مرگ امیر، جون دوباره گرفته بود و دور هم شام خوردیم...محمود خیلی تو خودش بود و سارا با چشم ابروش داشت با اعصاب و روان من بازی میکرد..سارا خوب تونسته بود عصبیم کنه، تصمیمو گرفته بودم باید از موضوع سر در میاوردم برای حفظ عفتم...برگشتیم آخر شب اتاق و بچه هارو عوض کردم و شیر دادمشون، بی قرار بودن و از اون همه استرس من اونا شیر میخوردن و ناراحت بودن...محمود اومد اتاق و لباس هاشو عوض کرد و رختخواب رو پهن میکرد که گفت:پس کو لباس خوابت؟من تو فکر بودم و جواب ندادم...دوباره گفت:گوهر...گوهر؟؟به خودم اومدم و گفتم:سارا از کجا میدونه؟فکرمو به زبون اورده بودم..!محمود نگاهم کرد و گفت:چی شده گوهر امروز چته؟نمیخوای حرف بزنی؟چی میتونستم بگم و فقط گفتم خیلی خسته ام بخوابم بهتر میشم...بچه ها خوابیدن و تو جاشون میزاشتم که محمود بغلم کرد و مثل بچه هاتو بغلش گرفت و چشمکی زد و گفت:تو یچیزت هست و نمیخوای بگی...نمیخواستم بویی بره و بو، سیدمش و نذاشتم دیگه حساس بشه...اون خوابید و اونشبم خواب به چشم هام نرفت...من نمیتونستم از دستش بدم تازه معنی زندگی رو میفهمیدم چطور میتونستم همه چی رو از دست بدم...چرت کوتاهی هم که میزدم کابوس میدیدم..نزدیک های ظهر بود و تو حیاط زیر سایه درخت نشسته بودیم و انگور تازه میخوردیم و خاله رباب از اینکه فهمیده بود معصومه حامله است خیلی خوشحال بود، دیگه مریم و مژگان از اب و گل دراومده بودن و واقعا خبر خوشحال کننده ای بود برامون...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رحمت الهی
به وسعت آسمانها پهن است
الهی دلتان بوسه گاه خورشید
چشمتان ستاره باران
دلتان ڪهڪشان نور
گونههاتان وقت خواب
بوسهگاه خـدا
شبتون بخیر...🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام سه شنبـه تون زیبــا
🌺ان شـاءالله
🌸خدا قسمت کنه
🌺هرانچه آرزو دارید
🌸لحظه های خوب
🌺لحظه های شیرین
🌸لحظه های سربلندی و
🌺لحظه های خوشبختی
🌸صبح سه شنبه تون پُر گُل
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفتادوسه
صبح خبر آوردن زیورخاتون پشت دره همگی رفتیم بیرون همو بغل گرفتیم و گریه میکردیم.محمود به خاله رباب گفت که اون کیه و مادر بزرگ منه.دیدم که خاله رباب سرخ شد و میخواست بره سمت عمارت که زیور خاتون صداش زد و گفت:رباب خانم اگه تو یه داغ دیدی، جلوی چشم هام همه پسرام همه نوه هام همه عروسهام مردن!! من موندم و یه شوهر فلج و یه نوه دختر که وارث همه دارایی ماست و به ناحق خونبس شده.زیور خاتون دستمو فشرد و گفت: امروز قراره از خونبسی نجاتت بدم.به هردری زدم نشد که خونبس نشی و همونطور که همه رو نگاه میکرد به طرفشون قدم برمیداشت.نمیدونستیم چی قراره بشه و چیا قراره بگه...همه مثل من متعجب بودن و خشکشون زده بود...محمود خوش امد گفت و زیور خاتون با دیدن دوقلوها روی تخت لبخند زد و گفت:هزارماشاالله خدای من چه فرشته های کوچولویی ولی اصلا شبیه تو نیستن گوهر...خاله رباب دست هاش میلرزید و به اصرار نگاهای محمود لبه تخت نشست.زیور خاتون بچه هارو بوسید و با دیدن محمد گفت:این پسر اون خدابیامرزه؟! سارا کدومتونید؟! خطاب به معصومه و سارا پرسید.سارا که زبونش قفل شده بود و فقط نگاه میکرد.معصومه جلو رفت و خوش امد گفت:من معصومه ام سارا جاریمه...زن محمد خدابیامرز.زیور خاتون ابروشو بالا برد و رو به خاله گفت:داغ فرزند خیلی سخته منو نبین امروز نفس میکشم تنها دلخوشیم گوهره که اومدم دیدنش...و حرفهایی که رو دلم سنگینی میکنه... دستشو به طرفم دراز کرد و منم کنارش نشستم...محمود فرستاده بود لوازم پذیرایی بیارن...زیور خاتون اشکهاشوپاک کرد و به روی محمود لبخندی زد و گفت:وقتی امیر مریض شد هزاربار فرستاد دنبال گوهر.میگفت یه حرفهایی هست که باید به خود گوهر زده بشه.حواس زیور خاتون به سارا بودکه پاهاش میلرزید و نمیتونست سرپا وایسته.محمود به سارا نگاهی کرد و گفت:چی شده؟ چرا میلرزی؟ خاله رباب بلند شد زیر بغلشو گرفت و لبه تخت نشوند و گفت:خواهش میکنم زیور خاتون بس کن عروس من تحمل شنیدن اسم اون قاتل رو نداره..!! زیور خاتون عصبانی شد و گفت:قاتل امیر نبوده.انقدر محکم و با فریاد گفت که سکوت حاکم شد!! بچه ها گریه میکردن و بغل گرفتیمشون با معصومه و تکونشون میدادیم.به صدای زیور خاتون عمو و محرم هم بیرون اومدن و به سمتمون اومدن محرم زیور خاتون رو میشناخت و تعجب کرده بود.زیور خاتون رو به خاله و محمود گفت:امیر روز اخر از چشم انتظاری ناامید شد و همه چیز رو به من گفت: پسر من امیر و خانواده و یدونه دخترم گوهر اسیر بازی یکی دیگه شدیم.تقاص کار دیگران رو ما پس دادیم...!زیور خاتون چپ چپ به سارا نگاه کرد و گفت:چرا ساکتی نمیخوای چیزی بگی؟! منتظری من نقاب از صورتت بردارم؟! چطور روت میشه دست تو سفره این خانواده ببری؟! چطور روت میشه بچه اون خدابیامرز رو بغل بگیری...؟! زیور خاتون خودشم دستهاش میلرزید و رنگ صورتش به سفیدی گچ شده بود.بغض داشت خفه اش میکرد و رفت روبروی محمود و گفت:پسرم تو بغلم اعتراف کرد و بعد جون داد.خدا بهش این فرصت رو داد که اعتراف کنه...خدا به دل پاک گوهر تا اخر عمرش مُهر خونبسی رو پیشونیش باشه....!امیر گفت:یکسال قبل از اون اتفاق با یه دختری از ابادی شما اشنا میشه و عاشقش شده بوده بعد میفهمه همون دختر شده زن محمد برادر محمود خان...میگفت اون روز مسابقه سارا رو دیدم پشت چادر داره بالا میاره...قبلا چندباری دیده بودمش و منو میشناخت...رفتم جلو و گفتم:حالت بده؟ به طرفم که چرخید و دید منم گفت:امسالم که باختی...چه لبخند قشنگی میزد داشتم براش میمردم بهش لبخندی زدم و گفتم:فدای یه تار موت...!یدفعه یه دستی رو شونه ام گذاشته شد و منو چرخوند اون محمد بود...با مشت به سینه ام زد و زمین افتادم و رو به سارا گفت:مزاحمت شده؟سارا باسر گفت نه و ولی بایه عشقی نگاهم کرد انگار دوست نداشت پیش محمد باشه...!!میخواستن از کنارم بگذرن که محمد با لگد زد بهم و منم سنگ روبرداشتم از پشت زدم تو سرش.افتاد زمین و از سرش خون میومد.سارا دستپاچه تر از من بود هردو ترسیده بودیم محمد نمرده بود تکون میخورد که سارا گفت:بکشش اگه زنده بمونه میکشدت...نگاهش به چاقو تو غلاف پوتینم افتاد و گفت با چاقو بزنش.از سر راهمون برش دار...منم چاقو رو در اوردم و هشت بار از پشت بهش زدم دستهام خونی شد! سارا میخندید و منم از خنده هاش خوشحال بودم و اون لحظه نمیفهمیدم چیکار کردم و چه اتفاقی افتاده...اهالی آبادیتون که اومدن فرار کردم ولی سارا قبلش گفت:ممنون.همه نگاه ها به سمت سارا بود و اون فقط میلرزید، شاید باور نداشت روزی پرده از خطاش برداشته میشه و رسوا میشه.فقط میگفت دروغ میگن...دروغ میگن و جیغ میکشید محمود سرخ شده بود و خاله رباب که از حال رفت و صدای همهمه و سارایی که به اتاقش دوید و در رو قفل کرد و لگد های محرم به در بود که دلمون رو میلرزوند!!!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفتادوچهار
چه روزی بود، هیچ جوری نمیشه تعریفش کرد، همه فقط شوکه شده بودن نه کسی حرفی میزد نه حتی به گریه های محمد توجه ای میشد..زیور خاتون محمود رو کنار کشید و حدود نیم ساعت خصوصی صحبت کردن ولی چی گفتن اونروز نفهمیدم..فقط هر از گاهی محمود بهم نگاهی میکرد و با مشت به درخت میکوبید.خاله رباب رو برده بودن تو اتاقش و خوابونده بودنش معصومه و بچه هاش پیشش بودن...عمو نزدیکمون شد و گفت:حالا چیکار کنم شما به من بگو ،عروسم قاتل اصلی پسرمه.محرم اون روز دیوونه شده بود و به زور نگهش داشتن! میگفت خون سارا رو میریزه و برای اولین و اخرین بار من عصبانیتشو میدیدم...دیوونه شده بود و همش تو حیاط راه میرفت! محمود خیلی سعی کرد آرومش کنه ولی نمیشد...یکی میخواست خود محمود رو آروم کنه که داشت مثل شمع آب میشد و میریخت..زیور خاتون رو به عمو گفت:امیر میخواست حقیقت رو به گوهر بگه ولی گوهر نیومد و اونم عمرش کفاف نداد ولی به من گفت چون سارا بهش وعده ازدواج داده بود و هزارتا دروغ دیگه! ولی وقتی فهمیده بود که همه اینا بازی سارا بوده تا عقد محمود بشه خون امیر به جوش اومد و قسم خورد نمیزاره سارا قصر در بره و به من گفت.عمو مظلومتر از اونی بود که بخواد تلخی کنه ولی از چشم های خشمگین محمود آدم میترسید بهم گفت :مادربزرگتو ببر داخل ازش پذیرایی کن و خودش به طرف اتاق سارا رفت چندبار در زد و وقتی باز نکرد گفت :تا صبح بهت فرصت میدم بیای بیرون بلایی که به سر خانواده ام اوردی به سرت میارم...تو قاتل برادر منی تو یه هرزه کثیفی تو کاری کردی مدتها عذاب وجدان بگیرم و حتی بخوام بچه های خودمم سقط کنم ...تو چقدر میتونی کثیف باشی؟! محمد عاشق تو بود.برات جون میداد، بخاطر خوشحالیت همه کار میکرد! یکبار هم نشد بدتو بخواد و اونوقت تو دستور به قتلش دادی.اخه بی انصاف نمیخواستیش طلاق میگرفتی چرا گفتی بکشدش؟!!! با مشت به در میکوبید و انگار دلش خنک نمیشد با مشت به شیشه های پنجره میزد و شیشه ها میشکستن و صدای جیغ های سارا میومد و محمودی که به مرز جنون رسیده بود ...و داشت دیوونه میشد ...رفتیم داخل اتاق دیگه اشکی نداشتم که بریزم ...فقط خوشحال بودم که بار سنگین خونبسی از شونه هام برداشته شده ...بچه ها خوابیدن و روی تخت گذاشتمشون ...زیور خاتون کنارم نشست چقدر پیر شده بود و صورتش چروک خورده بود ...دستهای ظریفش که رگهای برجسته ای پشت دست داشت رو تو دست گرفتم و به قلبم فشردم و گفتم :چقدر دیدنتون خوشحالم کرد .زیور خاتون سرم رو بوسید و گفت :جلوی بقیه نگفتم ...امیر یچیز دیگه هم گفت ...اون گفت وقتی قرار شده تو خونبس بشی سارا براش پیغام داده که باهات اونکارو کنه ولی اونشب تو با پارچ زدی تو سرش و خودتو نجات دادی.حقیقت رو به محمود گفتم چون نمیخواستم به دلش شک راه بدم.گوهر تو پاسوز بازی کثیف سارا شدی و هرچند خداروشکر خوشبختی ...دوتا بچه همزمان داری خدا حفظشون کنه ...مادرشون تنها وارث عمارت ماست ...کی فکرشو میکرد همون یدونه دختر که همه میزدن تو سرش بشه خانم عمارت محمود خان و بشه وارث پدریش .یکبار دیگه با عشق رفتم تو آغوش تنها بازمانده از خانواده پدریم..محمد از بس گریه کرده بود خدمه برده بود و داده بودش به سارا...با اصرار زیور خاتون رو نگه داشتم..ـ.اون از خاطراتش میگفت و منم از روزهایی که تو اون عمارت داشتم، از شوق بچه هام و از عشقم به محمود...ناهار وشاممون رو تو اتاقم خوردیم، خجالت میکشید بیاد سر سفره پیش بقیه..رختخوابشو پهن کردم که محمود صدام زد.بچه هارو به زیورخاتون سپردم و رفتم بیرون..محمود در رو بست و سرش پایین بود و گفت:هنوز نخوابیدید؟انگشتهاموبین انگشتـ هاش گذاشتم وگفتم:نگاهم نمیکنی قلبم درد میگیره.سرشو بلند کرد و گفت:روم نمیشه تو صورتت نگاه کنم...من ماه ها عذابت دادم...ماه ها اذیتت کردم چطور میتونم اون روزهارو جبران کنم...چطور میتونم جواب اون همه خوبی تو رو بدم...انگشتمو روی لبش گذاشتم و گفتم:هیس این حرفها چیه من انقدر دوستت دارم و انقدر عاشقتم که هیچ کدوم از کارات دلمو نشکسته.نگاه پر از عشقی بهم کرد و گفت:بخاطر داشتنت خداروشکر میکنم.بخاطرخودت دوقلوها و تمام خوبی هات و تمام روزهای قشنگی که داشتیم و داریم.جلو رفتم و صورتشوبوسیدم و گفتم:ماراه طولانی در پیش داریم هنوز خیلی باهم کار داریم..میخوایم بچه هامون رو بزرگ کنیم سر و سامونشون بدیم..با خجالت گفتم دوباره بچه دار بشیم..دستی به صورتم کشید و گفتخدا هیچ کسو مثل من عذاب نده...مادرم از صبح بی حال تو اتاق...نمیدونم صبح که بشه چه خبره...میخوام سارا رو تحویل قانون بدم...محرم میخواست خودش قصاصش کنه ولی نذاشتم..صبح که بشه طلاقش میدم محمد رو میگیرم و میندازمش بیرون..همین که همه حقیقت رو بفهمن که اون چه ادمیه و قاتل محمده براش کافیه...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_هفتادوپنج
به قول مش حسین یه روزی عذاب وجدان میگیره و تا اخر عمرش عذاب میکشه!!! اونشب یه خواب شیرین داشتم کنار زیور خاتون و بچه هام...کله سحر بود که صدای داد و بیداد از خواب بیدارم کرد..سارا شبونه محمد رو برداشته بود و فرار کرده بود چه خبر بود عمارت! هرکی یه طرف میرفت ولی خبری ازش نبود که نبود....محمود ازش شکایت کرد و خانوادشو تحت فشار قرار داد ولی سارا اب شده بود رفته بود تو زمین و پیداش نبود هیچ ردی ازش نبود...خاله رباب بخاطر محمد بدجور داغون شد و هفته ها رفت تو بستر بیماری بود، معجزه خدا بود که به زندگی برگشت...سارا خیلی حیله گر بود و مشخص نبود کجا رفته حتی خانوادشم دنبالش بودن...هفته ها میگذشت و همه از دنبالش گشتن ناامید شده بودن...اقاجونمم فوت شد و دیگه زیور خاتون کسی رو نداشت...عمارت به اون بزرگی رو فروخت و یه خونه کوچیک نزدیک ما گرفت..من و بچه ها هر روز بهش سر میزدیم و اونم با روی باز ازم پذیرایی میکردـ...انگار نبودن سارا برای همه عادت شده بود.ـ..هر روز با خوشحالی و خوشی میگذشت و بچه ها بزرگ میشدن...پسرای معصومه بدنیا اومدن دوقلو پسر بودن و اونموقع بود که فهمیدیم مش حسین گفت مادرش دوقلو دختر بدنیا اورده ولی هردوتاشون مرده بودن و زمینه دوقلویی از خاندان محمود بود....خاله رباب خیلی وقتها دلنگرون محمد میشد ولی انگار سوزن شده بودن تو انبار کاه..سالها میگذشت و صدای بچه هامون تو اون عمارت دل همه رو شاد میکرد دوتا پسر دیگه ام سال پنجاه و پنجاه و سه بود که بدنیا اومدن...علیرضا و محمد حسین...بچه های من و معصومه انگار خواهر برادر بودن و مثل کوه پشت همدیگه بزرگ شدن...اون همه ثروت اقاجون برای من که تنها بازمانده بودم مونده بود..سال پنجاه و هشت بود که مریم عروس شد و اون سال خیلی برامون قشنگ بود...دختر ناز و عزیزمون رخت سفید عروس به تن کرد داماد غریبه نبود و از اقوام خود محمود بود...پسر خوب و نجیبی بود...میدونستم که یه روزی هم قسمت نازنین من میشه ولی محمود طوری بهش وابسته بود و طوری دوستش داشت که همیشه تا اسم خواستگار میومد چهارستون تنش میلرزید...حتی کسی اجازه نداشت با صدای بلند باهاش صحبت کنه... بچه ها درس خوندن و برعکس من با سواد بار اومدن...تو اون سالها خیلی ها رو از دست دادیم...خاله لیلا...مش حسین..دادا....واقعا بودنشون یه نعمت بود و ما قدرشون رو نمیدونستیم تا لحظه ای که دادا زنده بود تو رفاه گذاشتمش و زندگی خوبی داشت...از سالی که محمد فوت شد دیگه مسابقه اسب سواری اجرا نشد..درست یکسال از ازدواج مریم و خبر بارداریش میگذشت که محمود تو خودش بود هرچی ازش میپرسیدم چی شده جوابی نمیداد...تا بالاخره گفت که سارا رو پیدا کرده اونموقع دوقلوها سیزده چهارده ساله بودن..سارا تو تهران بوده و محمود بالاخره پیداشون کرده بود..سارا ازدواج کرده بود و چندتا بچه داشت و محمود و محرم برای گرفتن محمد راهی تهران شدن..خدا میدونه ما چی کشیدیم تا برگشتن...ولی چه خبر بدی بعد از اون همه سال اورده بودن...محمد دوسال بعد رفتنشون تب کرده بوده و همون سالها تو تهران وبا اومده بوده و محمد وبا گرفته و مرده بوده...خاله رباب دیگه عادت کرده بود به این روزگار سنگدل و نه عزا داری کرد نه گریه..اون از بزرگواری محمود و خانواده اش بود که سارا رو به حال خودش گذاشتن و کاریش نداشتن..روزهای قشنگی رو با هم میگذروندیم .معصومه خواهرم بود و اون عمارت یه عمارت خاطره انگیز برامون، سالها میگذشت و هرچه ما پیرتر میشدیم، اونا جوونتر...جلوی چشم هامون بچه ها قد میکشیدن و نازنینم عروس و مژگان عروس و پسرها داماد میشدن..روزهای آخر عمر زیور خاتون خودم پرستاریش رو کردم و سال شصت و هفت بود که از پیشمون رفت و من یتیم شدم..علی و نازنین برای من بچه نبودن و هردوشون خواهر و برادرم شدن و هنوز هم که هنوزه اون دوتا با همه فرق دارن..اونا شیر غم خوردن ولی انقدر بهم محبت کردن که هزاربار بابت اون خونبسی خدارو شاکرم...هزاربار بابت داشتن محمود خداروشاکر بودم...معصومه یه مادرشوهر نمونه بود و برای عروسهاش سنگ تموم میزاشت..عمو هم فوت شد و محمود و محرم عمارت رو خراب کردن و یه عمارت نوساز جاش ساختن.چه لذت بخش بود تو ایوان مینشستیم و بچه های کوچولو که مارو مادربزرگ کرده بودن رو نگاه میکردیم..دروغ گفتن اینکه هیچ وقت تلخی نبوده،چرا تو همه زندگی ها هست و ما هم خیلی دعوا و بگو مگو داشتیم ولی مثل بچه ها زودی آشتی میکردیم چون تو دلهامون کینه نبود..سالها از پی هم میگذشت..بچه ها دیگه عاقل شدن و ما پیر و پیرتر..خونه هاشون رو ساختن و ازمون جدا شدن، رسم روزگار همینه دوباره ما چهارتا موندیم تو عمارت ولی اینبار خیلی دلگیر بود، روزهای چشم به راه بچه ها و نوه ها..تنها کسی که اگه به ما سر نمیزد روزش شب نمیشد نازنین بود..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii