eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
104 عکس
483 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل خود شما ها که واقعی واقعی هستید ! 🌨️🍵 دوست داشتی با کی تو این محیط باشی و یه دل سیر حرف بزنی ؟ صبح زیبای زمستونیتون بخیر و خوشی💕☀️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-آقاجان! چه کردی؟ و با ترس تفنگ تو دستش رو کشیدم و به بینیم نزدیک کردم. نفسم گرفت. بوی باروت می داد و تفنگ روی دستهام سنگینی کرد. هراسون و ترسیده لب زدم: -واقعا میخواستی... میخواستی خان بالاده رو بکشی؟ آقا مثل آدمای نیمه دیوانه و گیج فقط به زمین چشم دوخته بود و این من رو می ترسوند. همون جور که تفنگش تو دستم بود با دست دیگه شونش رو تکون دادم. -آقاجان گوشت با منه؟ خان زخمی شده! تیام می گفت مشتی با جفت چشماش دیده که بعد از زخمی شدن خان، با این تفنگ فرار کردی. نگاهم روی صورتش چرخید اما آقا هیچ حرفی نمی زد. -کی بوده آقا؟ کی با این تفنگ به خان شلیک کرده؟ شونه اش رو تکون دیگه ای دادم. -بگو تو نبودی! بگو با این تفنگ بهش شلیک نکردی! با اینکه پشت هم شونه اش رو تکون می دادم و ازش سوال می پرسیدم؛ ولی آقا حواسش نبود. صدام رو بالاتر بردم و با نگرانی تشر رفتم: -آقا جان حرف بزن! بالاخره لب باز کرد و صدای زمزمه اش رو به زحمت شنیدم: -آره من زدمش. خودم بهش شلیک کردم. فقط حیف که درست ندیدمش و تیرم خطا رفت. چشمهام گشاد شد و نفسم رفت. آقا زده بود؟ واقعا آقا این بلا رو به سرمون آورده بود. ولی چرا؟ به خاطر رفاقت من و سیاوش؟ به خاطر اینکه عاشق سیاوش شده بودم؟ -چرا؟ چرا این بلا رو به سرمان آوردی؟ مگه سیاوش چه هیزم تری بهت فروخته بود؟ آقا با غیض دندونهاش رو هم چفت شد. -چرا؟! یعنی نمی دانی؟ یادت رفته خان بزرگ چه جوری با حیله آقابزرگت روکشت؟ یادت رفته با نقشه زمین هامون رو بالا کشید؟ این همه سال دندون رو جیگر گذاشتم تا بالاخره تونستم تاوان خون آقام رو ازشون بگیرم. دلم تیر کشید. تازه یاد قدیما افتادم. یاد وقتی که آقابزرگم مرد و تموم اراضیمون رو از دست دادیم. پس کار خودش بود و منه احمق تا الان فکر میکردم آقام مقصر نیست؛ اما حالا واقعیت رو شده بود. آقا می خواست به تاوان مرگ آقا بزرگم خان رو بکشه و حالا خان! زخمی و افسارگسیخته، خونه ها رو تک به تک به دنبال کسی که قصد کشتنش رو داشته می گشت و من دیگه وقتی نداشتم. بی حال زیر لب پرسیدم: -آخه چرا؟ چرا بدبختمان کردی آقا؟ حالا من چه کنم؟ تو رو چه کنم؟ آخ آقا... آخ آقا! با سر و صدا و جیغی که از حیاط میومد به خودم اومدم و تفنگ تو دستم سنگین تر شد.اگه دستِ سیاوش به آقا جانم می رسید، نفس آقام رو می گرفت. باید زودتر یه کاری می کردم. دست آقا رو کشیدم. -بیا آقا! باید فرار کنی. با شنیدن حرفم جری شد و دستش رو کشید. -زبان به دهن بگیر لوران. فکر کردی بی جربزه ام؟ تو عمرم نشده کاری بکنم و فراری شم. من همون موقع که بهش شلیک کردم، تا پای خونخواهیش رفتم. -آقا بگیرنت، نفست رو می گیرن! به فکر منم باش. ولی مرغ آقا یه پا داشت. -نه من میمانم. از بدبختی نمی دونستم چه کنم. صدای هیاهو بیشتر و بیشتر می شد و ترس من هم بیشتر. سیاوش اگه آقام رو پیدا می کرد، یه نفس هم بهش رحم نمی کرد. دست به دامن گذشتگان شدم و دست آقاجان رو کشیدم. -جان خاکِ خانم جان برو ! دست خان بهت برسه یتیم میشم. اما حرفهای من افاقه نمی کرد و آقا می خواست بمونه و پا به جفت، قبر خودش رو با دستهاش بکنِّه. با کف دست به سینه اش کوبید و غرید: -منم کدخدای این آبادی ام. نمیزارم! چشم برابر چشم، خون برابر خون. با شنیدن صدای شکستن کوزه ها از حیاط، موهای تنم سیخ شد. سیاوش داشت میرسید. دست آقا رو محکم گرفتم و تو نگاه آقا زل زدم. -جان لوران برو! قسمت میدم آقا. یتیمم نکن. خانم جانم رفت، نذار داغت به دلم بمونه. نگاه آقا روی چشمام چرخید. از بچگی وقتی جون خودم رو قسم می دادم کوتاه میومد. می دونستم عزیز کرده اشم. دست روی موهای کوتاه مردانه ام کشید. -پس تو چی؟ -مگه یادت رفته جون سیاوش رو نجات دادم. باهاش رفیقم. نمی ذارم بفهمه کار ما بوده. اگه هم بفهمه به خاطر دینی که بهم داره از خونم می گذره. -ولی... سروصدا بیشتر شد که بازوی آقا رو کشیدم و به سمت درگاهی دو اتاق کشوندمش و همزمان نالیدم: -برو آقا! جان لوران برو. پاهای آقا دم درگاهی وایساد. هنوز نگاهش به من بود. با دست اشاره کردم و با ترس پشت پنجره رفتم. حیاط قیامت بود. نگاه آخر رو به آقا آنداختم. خداروشکر آقا جان از خر شیطون پیاده شد. در رو چهارطاق باز کرد و با نیم نگاه نگرانی بیرونرفت. انگار با رفتنش سنگی سنگین از روی سینه ام کم شد. حداقل جان آقا رو نجات دادم. من موندم و اسلحه تو دستم و صدای هیاهوی بیرون که مدام بیشتر و بیشتر می شد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با باز و کوبیده شدن لنگه های در به دیوار، از جا پریدم. اسلحه رو تو دستم فشردم. اول نوچه ها و بعد... با دیدن سیاوش نفسم حبس شد. حتی سعی نکردم اسلحه رو پنهان کنم. باید باور می‌کرد کار من بوده. خان جلیقه و شلوار پوشیده با چکمه هایی که تا ساق پاش رو میپوشوند پا به اتاق گذاشت. نگاهم به بازوی زخمیش افتاد که چلوار سفیدی دورش بسته بود و قطرات خون روی جای جایِ سفیدی پیرهنش خودی نشون میداد. آب گلوم رو به سختی قورت دادم. با دیدنم ابرو در هم کشید و شلاق اسبش رو تو دست مشت کرد. سر کج کرد و نگاهی از بالا تا پایین به ظاهرم انداخت. نگاهش روی تفنگ تو دستم ثابت موند. نفسی گرفت و با قدم های بلند و با عصبانیت جلو اومد. صدای خش خش چکمه هاش روی فرش گوش هام رو پر کرد. جلوم وایساد و نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. نگاهش به در باز اتاق رسید؛ اما برگشت و با نخوت پرسید: -اینجا چه خبره لوران؟! و نگاهش روی تفنگ تو دستم چرخید و با دندون هایی که رو هم چفت شده بود غرید: -این تفنگ دست تو چه میکنه مرد؟! حرفی نزدم و لب بستم. دست سیاوش بالا رفت و اسمم رو زیر لب غرید: -لوران نشنیدی چه گفتم؟ این تفنگ دست تو چه میکنه؟! ترسیده از فریادش فقط سر به زیر به تفنگ تو دستم نگاه ‌کردم. روی قنداق تفنگ با چاقو اسم آقابزرگم حک شده بود. سیاوش قدمی دیگه ای نزدیک شد. از زیر چشم، برق ترسناک چکمه هاش رو دیدم که جلوم وایساد و نفس تو سینم حبس شد. به آنی اسلحه رو از دستم کشید که با ترس سربلند کردم. سیاوش با ابروهای پهنِ مشکی و صورت کبود شده از عصبانیت اسلحه رو زیر بینیش گرفت و نفس عمیقی کشید. انگار باورش نمی شد چون تو چشمهام زل زد و با گیجی پرسید: -چرا بوی باروت میده لوران! نکنه تو بودی که منو زدی؟ آره لوران؟ این تفنگ مال کیه؟ دستامو مشت کردم. باید از آقاجانم محافظت می کردم. من تازه نفس بودم و می تونستم از پس شکنجه‌های سیاوش بربیام؛ ولی آقام مریض احوال بود. اگه گیر سیاوش می افتاد، خلاصی نداشت. نفسی گرفتم و با جسارت گفتم: -خودم. مال خودمه که از آقا بزرگم بهم ارث رسیده. -پس تو بودی؟ -آره من بودم سیاوش! من بودم که بهت شلیک کردم. گوشه لبش با شنیدن حرفم به حالت پوزخند بالا رفت و سیبیل خوش فرمش روی صورتش کج شد. کمی سر به سمتم خم کرد تا راحت تر حرفم رو بشنوه و دوباره پرسید:کمی سر به سمتم خم کرد تا راحت تر حرفم رو بشنوه و دوباره پرسید: -چی؟ چی گفتی؟ آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و بازهم سعی کردم قوی و نترس باشم. -من بودم سیاوش. من بهت شلیک کردم. میخواستم انتقام خون آقابزرگم رو بگیرم که آقات زمین هاشو بالا کشید. فک سیاوش روی هم چفت شد و استخوون‌های گونه اش سفت و محکم. -پس میگی... به آرومی قدم برداشت و دورم چرخید. ترس تا بن وجودم رفت. هر لحظه منتظر بودم پنجه دور گلوم بندازه و از انتقام و خشم خفه ام کنه. -پس می گی تو بودی... که بهم شلیک کـــردی؟! آخر جمله اش رو با صدای ترسناکی کشید. از صدای بلندش چشم رو هم گذاشتم. خیلی خوب میدونستم عاقبتم چیه. سیاوش منو به چهار میخ می کشید. صابونِ همه جور بلایی رو به تن سابیده بودم. حاضر بودم خودم ریق رحمت رو سر بکشم؛ اما خار به پای آقا جانم نره. پشت سرم وایساد. نزدیک شدنش رو حس کردم. -پس میگی... به خاطر اینکه منو بکشی... بهم نزدیک شدی؟ لب بستم و حرفی نزدم. حالا که کار به اینجا کشیده بود، سیاوش همه چیز رو کنار هم می ذاشت و برای هر کارم دنبال دلیل می گشت. اینکه از اول برای کشتنش نقشه کشیدم. با اینکه واقعیت چیز دیگه ای بود اما فکرش هرز می رفت. سیاوش دوباره شروع به قدم زدن کرد. -پس میگی به خاطر کینه ات... اون روز تو جنگل نجاتم دادی؟ کم مونده بود از ترس و وحشت به دست و پاش بیفتم تا جونم رو ببخشه. اما چاره ای نداشتم. مثل راهزنی بودم که قدم به قدم به چوبۀ دار نزدیک میشه. -به خاطر خونِ آقابزرگت با من رفاقت کردی آرهههه؟ با صدای فریادش از ترس به خودم لرزیدم و بازهم کوتاه نیومدم. جون آقا جانم تو خطر بود. برگشتم و صورت به صورتش فریاد زدم: -آره کار من بود. خودم بهت شلیک کردم. با همین تفنگ نشانه گرفتمت. میخواستم انتقامِ خون آقابزرگم رو ازت بگیرم. تویِ نامرد ما رو بدبخت کردی. تمام اینها نقشه بود. برای نقشه ام توی جنگل نجات دادم. برای نقشه ام باهات رفاقت کردم. بهت نزدیک شدم تا بهم اعتماد کنی؛ اما تیرم به سنگ خورد اگه فقط یکم... یکم بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم به درک واصل شده بودی و من تاوان خون آقا بزرگم رو ازت گرفته بودم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با هر حرفم صورتش کبودتر می شد. به جایی رسید که حتی نفس هم نمی کشید. انگار یه نفر دست بیخ گلوش گذاشته بود و فشار میداد و هر لحظه نفسش بیشتر از قبل می‌رفت. آروم... آروم... سر کج کرد. چشماش بدون پلک زدن رو من خیره بود. با تمام وجودم ازش میترسیدم. نگران بودم که مبادا بلایی به سرم بیاره. فقط امید داشتم به حرمت روزهای گذشته، به خاطر این که یه روزی جونش رو نجات دادم از سر تقصیرم بگذره و حداقل جونم رو ببخشه. بی هوا یقه ام رو مشت‌کرد و جلو کشید. لباس به دور گردنم پیچید و نفسم گرفت. تقلا کردم و دستاش رو چنگ زدم تا ولم کنه. -من به تو اعتماد کردم نامرد! بی شرف! من تو رو رفیق خودم میدونستم. فکر می کردم با اینکه خان بالادهم؛ اما یه رفیق مرد پیدا کردم که می تونم بهش اطمینان کنم. کم نیاوردم و صورت به صورتش غریدم: -رفیق؟ کدوم رفیق؟ من دشمنتم، قرار بوده انتقامم رو بگیرم. نمی‌فهمی؟ انتقام! عصبانی شد و حلقۀ دستش تنگ تر. باهاش کلنجار رفتم، نفسم به سختی بالا میومد. تقلا کردم و با نوک پنجه پا به به ساق پاش کوبیدم. اما بدون اینکه خم به ابرو بیاره دستاشو بیشتر مشت کرد. رگهای روی پیشونیش برجسته شده بود و چشماش کاسۀ خون. از نزدیک اونقدر ترسناک به چشم میومد که دیگه هیچ محبت و دوستی بهش نداشتم. میدونستم که هر چی بیشتر جلو برم بالاخره قبر خودم رو با دستهای خودم می کنم. - ولم کن؟ چی از جونم میخوای؟ زیر لب از بین دندونهای چفت شده زمزمه کرد: -جونت رو! ذره ذره ذره زجرت میدم. و محکم به پشت هلم داد که به دیوار کاهگلی خوردم و روی زمین افتادم. بوی خاک تو بینیم پیچید. درد پهلوهام نفس گیر بود. با قدم های بلند سمتم اومد و دوباره یقه ام رو گرفت و بلندم کرد. نوچه هاش که دورمون رو گرفته بودن حتی جرات جیک زدن نداشتن. هیچ کس جلوی خان نسق نمی کشید. صورت به صورتم فریاد زد: -فکر اینجاشو نکرده بودی؟ فکر اینکه زنده بمونم؟ بازوشو نشون داد و گفت: -ببین؟ زنده ام! نتونستی هیچ غلطی کنی. نگاهم روی بازوی زخمیش چرخید. دلم سوخت. ای کاش آقاجانم این کارو نمی کرد. ای کاش فکر انتقام گرفتن نبود. کاش می فهمید من عاشق این مردم.مرد خوبی که فکر می کردم برعکس مرد های دوروورمه و بهم به چشم یه آدم پست نگاه نمی کنه. مردی که در کنارش روزهای خوبی رو پشت سر گذاشته بودم؛ اما حالا به خاطر انتقام آقاجانم باید رو در روش وایمیستادم و دروغ میگفتم و کتک می خوردم تا عصبانیتش کم بشه. - ریز ریزت می کنم لوران. به خاک سیاه میشونمت. تموم خاطرات قشنگی که با هم داشتیم و محبتی که تو دلم بود، سر به فلک گذاشت و فریاد زدم: -می خوای بکشیم؟ خب بکش و خلاصم کن! چرا انقدر دست دست میکنی؟ پوزخند عجیبی گوشۀ لبش رو بالا برد. پوزخندش از زیر سیبل سیاه رنگش خوفناک بود. چشماش رو ریز کرد و زیر لب با همون لبخند ترسناک گفت: -فکر کردی به همین راحتیه؟ به این راحتی دست ازسرت برمیدارم؟ خب میدونم باهات چیکار کنم لوران. کاری می کنم خون گریه کنی. نا امیدی تو دلم ریشه دوند. پس قرار نبود از این زندگی خلاص شم. نمی خواست به حرمت روزای قدیم دست از سرم برداره! سعی کردم دستش رو از دور یقه ام باز کنم تا بهتر نفس بکشم. -ولم کن، دست از سرم بردار. دستشو عقب کشیدم که دستش همراه با یقۀ لباسم کشیده شد و یقه لباسم جر خورد و صدای بلندش موهای تنم رو سیخ کرد. تو یه آن به خودم اومدم. نباید رازم رو می فهمید. نباید ولی دیگه دیر شده بود. با دستای لرزون، دست رو سینۀ لختم گذاشتم. اما سیاوش اون چیزی که نباید رو دید. نگاه خان اول ریز شد و بعد گشاد و خونی. ترس لحظه لحظه تو وجودم پیش رفت. نه نباید خان واقعیت رو می فهمید. نباید می فهمید من دختری تو جلد مردانه ام. خدایا به دادم برس. به حد کافی خون جلوی چشماشو گرفته. اگه می فهمید مردی که چند وقت باهاش رفاقت کرده دختری تو لباس مردانه اس، حسابم با کرام الکاتبین بود. خدایا نجاتم بده. اما دیگه برای هر دعایی دیر شده بود. خان چیزی رو که نباید دیده بود. بی هوا با جفت دستهاش یقه ام رو با قدرت باز کرد و جر داد و لباس تا شکمم شکافته شد. از این بدتر نمیشد لخت و عور سعی کردم لبه های لباس رو به خودم بپیچم. خان با دیدن واقعیتِ اینکه دختری در جلد یه مرد بودم، گیج و گنگ دستاش شل شد و تونستم سینه بازم رو جمع کنم. نگاه نمناکم به نوچه هاش افتاد که با چشمهای وق زده به من نگاه می کردن. خان قدمی عقب گذاشت و با انگشتی که می‌لرزید پرسید: -تو! تو یه لچک به سری؟! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
جوابی ندادم. حقیقت اونقدر مشخص بود که نمی تونستم پنهونش کنم. فقط دستهام رو بیشتر از قبل به دور خودم پیچیدم. چی میگفتم؟ اینکه آقاجانم سالها حسرت پسر داشته، و بعد از به دنیا اومدن دخترش، تیرو کمان روی تیرک کَپَر آویزون کرده و به همه آبادی گفته بچه اش پسره. این همه سال من رو مثل یه پسر بزرگ کرده و هیچ کس توی این ده و آبادی نمیدونه که پسر کدخدای ده، در واقع یه دختره! -تو گیس بریده بودی و خودت رو جای مردا جا زدی؟ نقشه کشیدی که اینجوری منو بکشی؟ چشمهام از ترس گشاد شد. یا خدا! چطوری اینها رو به هم ربط می داد؟ من که به خاطر یه خون خواهی تموم عمرم رو تو این جلد سر نکرده بودم! -بهم دروغ گفتی؟ حاشا به غیرتت! ازت عقم میگیره بی سیرت! فکر میکردم تا الان با یه مرد طرفم؛ ولی تو یه دختر لچک به سری که باید دست نوچه هام بسپرمت تا حسابتو برسن. لباسم رو جمع کردم و داد زدم: -سیاوش! حرف دهنتو بفهم. خودت خوب می دونی. از ده تا سیبیل کلفت، مردترم. خودت دیدی چه جور آدمی هستم. اینکه آقاجانم یه عمر دنبال پسر بود و مثل یه پسر بزرگم کرده ربطی به تو نداره. قضیه خون آقا بزرگم به کنار! حق نداری شرفم رو به باد بدی. با هر حرف من دوباره رنگ صورت سیاوش سرخ تر و کبود تر می شد. از بین دندون های چفت شده با نفرت جوشید: -چی؟ تو داری از شرف و مردونگی حرف می زنی؟ تویی که... و بی هوا نگاهش به زیر پام افتاد. ماتش برد و حرف تو دهنش خشکید. نگاه هراسونم پایین اومد تا به جایی که سیاوش بهش خیره شده بود، رسید. دستمالی بود که مثل دستمال خانم جانم دوخته بودم؟ همون دستمالی که تو هیبت دخترها به سیاوش هدیه داده بودم. همون دستمال دوردوزی شده که سیاوش به نشونه عشقمون ازم گرفت و قول خواستگاری داد؟ خدایا نکنه قیامت شده و خبر ندارم؟ قراره امروز تموم رازهای سر به مهر زندگیم رو روی دایره بریزی ؟ تا به خودم بجنبم، سیاوش خم شد و دستمال رو از زمین برداشت. نگاهم روی دستهای مشت شده اش چرخید. از ترس حتی جرات جیک زدن هم نداشتم. سیاوش دست تو جیبش کرد و با دستی لرزون دستمال یادگاری رو از جیبش در آورد و کنار دستمالم گذاشت. لب گزیدم و از ترس نفس نکشیدم. سیاوش بالاخره راز مهم زندگیم رو فهمید. فهمید دختری که عاشقش بوده، همون لوران رفیق شفیقشه.نگاه سیاوش از روی دستمالا بالا اومد و روی صورتم نشست. دوباره نگاهی به دستمال ها انداخت و دوباره نگاهی به من. کم کم زانوهام سست شد. گیج پرسید: -این... این دستمال پیش تو چیکار می کنه؟ چشماش هر لحظه گشادتر و نفس هاش تنگ تر از قبل می شد. جوری که از ترس تیره پشتم لرزید. با غیض مچ دستم رو که لبۀ پیرهنم رو چنگ زده بودم گرفت و فشار داد. -این دستمال رو از کجا آوردی؟ لبهام حتی از هم باز نشد و چیزی برای گفتن نداشتم. مچم رو ول کرد و شونه هام رو گرفت و صورت به صورتم فریاد زد: -چرا هیچی نمی گی؟ تو کی هستی؟ این دستمال دستت چیکار می کنه؟ نگاهش با خشم رو صورتم چرخید که کم کم دستهاش شل شد و رنگ نگاهش عوض. با گیجی نگاهش روی صورتم چرخید. بازوم رو ول کرد و دستش رو بالا آورد. کف دستش رو آروم روی دهنم گرفت. مات و متعجب نگاهش روی صورتم چرخید و در نهایت با نگاهی عجیب قدمی عقب گذاشت. دستهام مشت شد. بالاخره فهمید. سیاوش همه چیز رو فهمید. -تو... تو... ریشنایی؟ دلم می خواست زمین دهن باز کنه تا از این نگاه و حرفش فرار کنم. دلم می خواست بال پروازی داشتم تا خودمو از این زندگی راحت کنم. ولی بدون هیچ حرفی همونجا وایساده بودم و سیاوش تک به تک رازهای زندگیم رو برملا می کرد. دستمال از دستش روی زمین افتاد و قدم دیگه ای عقب گذاشت. سکوت ترسناکی خونه رو پر کرده بود و همه نگاهمون به سیاوش بود. سیاوشی که از تعجب زیاد حتی نمی تونست حرف بزنه. بازهم قدمی به عقب گذاشت و نگاهش روی دستمال روی زمین نشست. دیگه حتی نمی خواستم حقیقت رو بهش بگم. دونستن یا ندونستن واقعیت چه فرقی داشت؟ سیاوش چیزی که نباید دیده بود و حالا هیچ دلیلی به دردش نمی خورد. به یه لحظه نکشید که سیاوش بی هوا و به تندی به سمتم اومد. نگاهم به دستمال خانم جون که زیر پاهاش لگدمال شد افتاد و دلم سوخت. فقط یه دستمال از خانم جان داشتم که سیاوش به یادگار عشقمون برداشته بود و دستمال دوم رو خودم دوخته بودم درست مثل همون دستمال. بی هوا شونه هام رو گرفت و رو به نوچه هاش فریاد زد: -همه بیرون. زیردست های سیاوش بی حرف بیرون رفتن و در پشت سرشون بستن. من موندم و سیاوش که از چشمهاش خون می چکید. نفسی گرفت و با تحکم گفت: -یه سوال می پرسم درست جواب می دی. بی حرف فقط بهش نگاه کردم. -همش نقشه بود، آره؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دندونهام رو هم چفت شد. نقشه نبود، به خدا که نقشه نبود. -از یه طرف نجاتم دادی تا بهم نزدیک بشی و از طرف دیگه با لباس دخترونه سراغم اومدی که خاطرخواهت بشم. این همه نقشه چیدی که فقط منو بکشی؟ هیچ حرفی نزدم. سیاوش به جایی رسیده بود که خودش همه چیز رو کنار هم می ذاشت و داستان جدیدی می ساخت. اونقدر از سکوتم عصبانی شد که بی هوا پنجه اش رو به دور گردنم حلقه کرد. نفسم گرفت. با دستام سعی کردم پنجه اش رو باز کنم اما قدرت سیاوش کجا و قدرت من کجا! -می کشمت لوران، می کشمت. مگه من چه بدی ای در حقت کرده بودم که این بلا رو سرم آوردی؟ من با تو رفاقت کردم نامرد. تو رو مثل دوست خودم می دونستم. ولی توی هرزه با لباس دخترونه من و عاشقت خودت کردی. نفسم بالا نمیومد و کم مونده بود خفه شم. اونقدر عصبانی و ناراحت بود که از پشت منو به دیوار کوبید. از درد خم شدم که با پنجه اش منو به دیوار چسبوند و صورت به صورتم غرید: -منه احمق خاطرخواهت شدم و برای توی نامرد تعریف کردم. حتما وقتی از عشقم می گفتم تو دلت بهم می خندیدی و برای کشتنم نقشه می کشیدی. ازت نمی گذرم لوران... سری تکون داد که چهار ستون تنم لرزید. خدایا چه فکری تو سرش بود؟ از میون دندون های چفت شده گفت: -من میدونم با تو چه کنم! بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن لـــوران. و نفیر فریادش تو اتاق پیچید. بالاخره بعد از کلی تقلا پنجه اش رو باز کردم و به سرفه افتادم. دستامو مشت کردم و همونجور که نفس نفس می زدم زمزمه کردم: -من آخرین قطره آبم رو هم سر کشیدم و تا پای مرگش وایسادم. هر کاری میخوای بکن سیاوش! و بازهم نفس گرفتم. سیاوش سر تکون داد و لبخند ترسناکی زد. درست مثل گرگی که میخواست شاهرگ آهوی فراری رو ببره. -میکشمت لوران؛ ولی نه به این زودی. آروم... آروم... آروم زجرت میدم، اونقدر زجرت میدم که نتونی از جا بلند شی. آبروی خودت و آقاجانت رو تو این ده و تموم آبادی های دور و ور میبرم. کاری می کنم تو و خونواده و هفت پشت جد و آبادت خون گریه کنید.تیرۀ پشتم از این همه نفرت لرزید. ولی سیاوش حق داشت. من دختری بودم که سالها تو جلد یک پسر بزرگ شده بود. هیچ وقت فکر نمی کردم هوس آقا به این راه برسه و من این جوری دستم رو بشه. مهمتر از همه، این بود که آبروم تو ده می‌رفت و همه می‌فهمیدن که من یک دختر دورو بودم که تمام این سال‌ها به خواست آقام لباس مردونه می پوشیدم، سوارکاری می کردم و به شکار می رفتم و مثل یه مرد زندگی می کردم. حالا قرار بود همه بفهمن یه لچک به سر بدبختم که به زور آقام یه عمر اینجوری زندگی کردم. با نفرت آب دهنش رو توف کرد و غرید: -رفاقت من و تو تموم شد. جواب این کارت رو پس می دی لوران. و صداش رو پایین آورد و زیر لب گفت: - من خالص و مخلص باهات رفاقت کردم. با اینکه هم ترازم نبودی اما گوش به حرفهای بقیه ندادم. همیشه پشتت بودم؛ ولی تو چیکار کردی؟ پوزخند دردناکی زد که حالم رو خراب کرد - از پشت به من خنجر زدی. میدونی بدتر از اون، چیکار کردی؟ دست رو سینه اش گذاشت. -بدتر از اون دلم رو اسیر کردی. توی هرزه، توی نانجیب... چطور تونستی اینکارو کنی؟ دلم نرم شد. بیچاره سیاوش! این حقش نبود. انصاف نبود با این فکرا خودخوری کنه. قدمی جلو گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم. -سیاوش گوش بده... بی هوا فریاد زد: -سیاوش مرد! من دیگه برای تو خان‌ بالادهم! بهت نشون میدم وقتی یه خان بخواد دخترِ هرزه کدخدا رو بدبخت کنه چیکار میکنه. از من بترس لوران؛ چون دیگه نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره. از در بیرون رفت و رو به عماد که از قدیم با رابطه من و خان مشکل داشت، گفت: -عماد در رو قفل کن! کسی حق نداره بهش آب و غذا بده تا تکلیفش رو یکسره کنم. دستام مشت شد. عاقبت کارم تاریک تر از اونی بود که فکر می کردم. هیچ وقت گمون نمی‌کردم سیاوش واقعیت رو بفهمه و فکر کنه به خاطر انتقامم اینجوری زندگی می‌کردم. ای کاش همون روزی که لباس دخترانه پوشیدم، قید آقاجان رو می زدم و حقیقت رو به سیاوش گفته بودم ای کاش همون موقع بهش می گفتم که من یه دخترم، نه رفیقش. در که بسته شد با بیچارگی روی زمین نشستم و به اتاق خالی خیره شدم. از وقتی به خاطر داشتم، آقاجانم تشر زده بود که مرد نباید گریه کنه. مرد باید محکم باشه و نعره بکشه، اما حالا برای اولین بار قطره اشکی از گوشه چشمم جاری شد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
. با پشت دست رد اشک رو پاک کردم و دست هام رو مشت. به خودم دلداری دادم. مهم نیست، تمام این ها می گذره. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. نهایت جونم رو میگیره. حاضر بودم برای نجات آقاجانم هر کاری کنم، حتی مردن. شاید هم میتونستم از ده فرار کنم و خودم و آقاجان رو نجات بدم. با نگاهی به رخت و لباس پاره‌م بلند شدم و از توی کمد لباس مردانه و جلیقه دیگه ای برداشتم. نگاهم روی لباسهای تو دستم چرخید. حالم از این لباس ها بهم می خورد. نگاه از لباسهای مردونه گرفتم و به سمت پستو چشم چرخوندم. حالا که خان و نوچه هاش واقعیت رو فهمیده بودن، حتما مردم آبادی هم خبردار شده بودن. مگه می شد همچین چیزی رو از مردم پنهون کرد که پسر کدخدای ده در واقع دختریه که سال ها خودش رو از همه پنهون کرده؟! قدم هام بدون اجازه ام به راه افتاد و آروم آروم به سمت پستو رفتم. پستویی که گاهی شبها، وقتی همه گردسوز ها خاموش می شد و صدای پارس سگ ها قطع می شد، بهش سر میزدم. با اینکه سالها با لباس مردانه زندگی کرده بودم اما هنوز درون من دختر بچه‌ای خوابیده بود که به زحمت سعی کرده بودم خفه اش کنم اما هنوز خودشو نشون میداد. به سراغ پستو رفتم. پرده رو کنار زدم بود. به سراغ صندوقچه بزرگ قدیمی و خاک خورده گوشه پستو رفتم. دست روی صندوقچه کشیدم. حالا وقت اون رسیده بود که به اصل خودم برگردم. دیگه می دونستم چشم سفیدیه اگه بازم لباس مردانه می پوشیدم. این دفعه قصد کرده بودم خودم باشم. بدون ترس از حرفهای مردم و فحش و طعنه هاشون. صندوقچه رو به آرامی باز کردم صدای چرغ چرغ باز شدن صندوق تو اتاق پستو پیچید. هیاهو و صداهای ترسناکی از بیرون می‌اومد اما انگار از تموم دنیا جدا شده بودم. با باز کردن صندوقچه، مقداری پارچه و وسایل و حتی بشقاب رو از تو صندوق بیرون آوردم زیر تمام اینها پارچه ای انداخته بودم که پارچه اول رو کنار کشیدم. بالاخره لباس محلی ای که خانم جانم برام دوخته بود، از زیر پارچه سرک کشید. پیرهن رو به آرومی درآوردم. پیرهنی قرمز با دامنی رنگارنگ و الوان بود. پیراهن گَلِ گشاد رو زیر نور کم جونی که از سوراخ سنبه های پستو به داخل می‌تابید بالا بردم. خیلی وقت بود که حسرت پوشیدن این لباس رو به دل می کشیدم.پیرهن گشادی بود که یقه اش چاک داشته و با دکمه هایی که از سکه بود یقه اش بسته می‌شد. لباس رو کنار گذاشتم سربند و تره رو هم بیرون کشیدم. چارقدی که روی موهای نداشته و مردونه ام بسته می شد. تره رو هم برداشتم. چارقد زیبایی بود که به سر می کردم و با مهره های طلا تزئین شده بود. نور کم جون خورشید از لابلای سوراخ سنبه ها به روی سکه‌های طلا تابید. نور قشنگی داشت و چشم رو میزد. در آخر هم جلیقه کوچک رنگی رو بیرون کشیدم که قرار بود روی لباسها بپوشم. دستی روی پارچه مخملش کشیدم. یک عمر حسرت پوشیدن این لباس‌ها رو داشتم. یک عمر ترس از این داشتم که مبادا مردم ده همه چی رو بفهمن و آبروم بره. تمام این سالها علاقه هام رو تو خودم کشتم و سعی کردم پسر خوبی برای آقاجانم باشم. اما حالا می دیدم هنوز هم ته وجودم، همون دختر بچه ای بودم که احتیاج داشت با اسباب بازیهاش بازی کنه. نوازش بشه و کار های زنانه بکنه. با ناراحتی لباس ها رو روی زمین گذاشتم. پاهام رو بغل گرفتم و بهشون خیره شدم. دست روی نرمی لباس ها کشیدم. روی سکه های طلایی. دست به چارقد بردم و بو کشیدم. بوی خانم جانم رو می داد. چارقد تو دستم مشت شد. تصمیمم رو گرفتم. باید خودم رو آماده می کردم. می خواستم واقعیت رو به همه نشون بدم که من یه دخترم. از جا بلند شدم. لباس های مردونۀ پاره ام رو از تن درآوردم. دستی روی پوست لطیفم کشیدم. سیاوش بارها گفته بود که صورت و ظاهرم بچگانه و دخترانه است؛ اما بیچاره هیچ وقت فکر نمیکرد که واقعا یه دختر باشم. یاد روزهای قبل افتادم یاد وقتی که با سیاوش دوست شدم. قلبم آتیش گرفت. ای کاش هیچ وقت آقاجان این کارو نمی کرد. لباس رو با ناراحتی به تن کردم. جلوی آینه کوچکی که به دیوار بود خودم رو نگاه کردم. دکمه های پیراهنم رو تک به تک بستم. شکل و شمایلم احمقانه بود. دختری با موهای کوتاه و یک پیراهن گشاد. بیچاره خانم جان موقع دوختن این لباس فکر می کرد بالاخره یه روزی اندازه ام میشه و می تونم با افتخار به تن کنم. سربند رو به سر کردم و تره رو روش بستم و در آخر جلیقه رو پوشیدم. به دنبالۀ پارچه سربند و تره دست کشیدم. سکه‌های روی سرم رو لمس کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم به اینجا برسم که با این وقاحت خودم رو به دیگران بشناسونم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که تو خدای بعید هایی... خدایا ما را در اغوش پرمهرت بگیر و برایمان خدایی کن❤️ شبتون پر از نور و امید و یاد خدا🌙🌟 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوشنبه تون زیبا 🌸 آرزو میکنم حس خوبِ یک لبخند🌸 حس خوب درک یک نگاه پرمهر حس خوبِ بوییدن عطر 🌸 حس خوب زندگی و حس خوب نگاه خدا سهم امروزتان باشه 🌸 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همونجا گوشۀ پستو نشستم. پاهام رو جمع کردم و چمبره زدم. پیرهن اونقدر بهم گشاد بود که تو تنم لق می زد. آخه هنوز درست بزرگ نشده بودم. سنی نداشتم که، یه دختر پونزده ساله که حتی دست راست و چپش رو هم یاد نگرفته. با ناراحتی به صندوقچه نگاه کردم. باید منتظر حکم سیاوش می بودم تا ببینم چه عقوبتی به سرم میاد. با کوبیده شدن لنگه های در به دیوار دلم هری ریخت . وقت مجازات رسیده بود. نمیدونستم سیاوش چه نقشه ای کشیده و چه جوری میخواد کینۀ بازوی زخمی و از پشت خنجر خوردنش رو بگیره. پرده پستو وحشیانه کنار زده شده و نوچه های قوی و سیبیل کلفت سیاوش با بازوهای کَت و کلفت جلو اومدند. دو نفر دو طرف بازومو گرفتن و مثل پر کاهی از جا بلندم کردن. انگار به آخر عمرم نزدیک میشدم. دنباله چارقدم روی شونم افتاد و نفس هام به کندی بالا میومد. می دونستم قراره بمیرم. خان این ناحقی رو بی جواب نمی ذاشت. هر چند حق داشت آقا جانم قصد جونش رو کرده بود و من دلش رو زیر پا له کرده بودم. مردها اونقدر قوی بودند که روی بازوهام بلندم کردن و پاهام روی زمین کشیده می شد. دلم میخواست یه نفر به دادم برسه. کسی که منو از شر خان در امون نگه داره. مرد قوی در چوبی رو گرفت و کنار زد و از در بیرون زدیم. نور خورشید چشمم رو زد. با باز کردن چشمام تازه واقعیت مثل چماغ تو سرم فرود اومد. کبری رو دیدم که با چشمهای گیج به من نگاه می کرد. کبری دوست بچگیم بود اما از وقتی که بزرگ شده بودیم کناره می گرفت. دانیار با چشمای گشاد فقط به من نگاه می کرد. زنها، مردها، اهالی روستا همه دور خونمون جمع شده بودند .حالم خوش نبود حتی روی نگاه کردن به صورتشون رو نداشتم. نگاه به زیر انداختم دیگه تحمل نداشتم با نگاهشون شرمنده بشم. عمری من و آقا جانم این جماعت رو گول زده بودیم. حالا من رو تو رخت و لباس دخترانه می دیدن. از خجالت قطره های عرق روی کمرم نشسته بود. پاهام روی زمین کشیده می شد و باد، سکه‌های روی تره رو تکون میداد. صدای جیرینگ جیرینگ سکه‌ها آهنگ عجیبی داشت. انگار صدای مرگ بود که هر آن نزدیک و نزدیک تر می شد. مردها وارد راه خاکی شدن و به سمت میدون به راه افتادند. حتی جرأت نداشتم سربلند کنم. با برخورد کلوخی به پیشونیم از درد سربالا بردم. بی بی رقیه بود که دوباره خم شد و کلوخ دیگری برداشت و داد زد:-تف به روتان! تف به کدخدا که دخترشو این همه عمر پسر جا زد. خدا ازتان نگذره. واموندم و. اشک تا پشت پلک هام بالا اومد؛ ولی بازهم اشک نریختم. بالاخره به میدون رسیدیم. همه اهالی ده توی میدون جمع شده بودند و صدای قدم های جماعتی که پشت سرمون میومدن رو میشنیدم. همه منتظر دستور سیاوش بودیم. مردای قوی هیکل بازوم رو تاب دادن و منو روی خاک و کلوخ ها پرت کردن. سر بلند کردم. سیاوش با هیبتی ترسناک و سیبیل های در رفته از بناگوش با چشم هایی وحشی و غضبناک با شلاقش بالای سرم وایساده بود. صدای چکمه‌هاش رو روی خاک و سنگ ریزه ها شنیدم که جلو اومد و در گوشم گفت: -خوب نگاه کن. این بلاییه که خودت سر خودت آوردی. کاری می کنم همین مردم بهت پشت کنن. کاری می کنم همین مردم تف تو صورتت بندازن. برق همیشگی چکمه هاش چشمهام رو می زد. سعی کردم از جا بلند شم کمر راست نکرده بودم که با صدای بلندش بدنم به لرزه افتاد. -آیا اهالی! خوب چشماتون رو باز کنید. این همون پسر کدخداست که عمری شما رو فریب داد، من رو فریب داد. برای چی؟ برای انتقام خون آقا بزرگش! همه شما منو می شناسید. می دونید که خیلی وقته آروم و بی حرف به این آبادی میومدم تا این رفیق نامردم رو ببینم. من دست یاری برای شما دراز کردم و باهاتون دست دوستی دادم .سر سفره هاتان نشستم. اما این ملعون با نقشه به من نزدیک شد و خواست من رو بکشه. و بازوشو نشون داد. اسلحه ای که از آقاجان گرفته بودم رو جلو پام انداخت و گفت: -با همین اسلحه من رو نشانه گرفت. می خواست خونم رو بریزه تا بین دو طایفه جنگ بشه. صدای همهمه بلند شد. خیلی خوب نگرانی مردم روستا رو می فهمیدم. ما همیشه از جنگ بالا ده و پایین ده می ترسیدیم. مخصوصا که بالاده داراتر از ما بودن. تازه جنگ سر آب و خاک تموم شده بود و چند وقتی بود به جون هم نیفتاده بودیم. اما با این کار آقا جانم، حالا دوباره زمزمه ها بلند شده بود و ترس مردم از جنگ و خون و خون ریزی دوباره بود.. با کف دست محکم به سینه زد و غرید: -اما من هنوز به عهد و پیمانم وفادارم. اگه شما مردم این ملعون رو از روستاتون بیرون کنید. من قول می دم رو عهد و پیمان خودم بمانم و کاری به شما نداشته باشم. صدای مردم بلند شد. -ما مقصر نبودیم خان! - ما نمیدونستیم. -مصیب خان از همون اول به همه گفته بود پسر دار شده. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زکریا جلو اومد و گفت: -آقا تقصیر ما چیه؟ ما که خبر نداشتیم. همه مان گول خوردیم، گول این بی وجدان رو. ما فکر می‌کردیم پسر کدخداست. دست خان بالا رفت. -میدانم، میدانم. میدانم که شما رو هم مثل من گول زده. به خاطر همین به شما خرده نمی گیرم. ولی اگه کسی باهاش همدسته همین الان مرد و مردونه جلو بیاد. من ریش گرو می ذارم که می بخشمش. همهمه تو جماعت افتاد و کسی جلو نرفت. خان که خیالش از اهالی راحت شد دست بالا برد و گفت: -فلک رو بیارین. دست و پام یخ کرد. فلک؟ از قدیم دیده بودم که مردها رو چه جوری فلک می‌کنن؛ اما هیچ وقت زنها رو فلک نمی کردن. وحالا قرار بود من رو به عنوان یک مرد مجازات کنه. دامنم رو مشت کردم و باز هم چیزی نگفتم نه اشکی ریختم نه حرفی زدم فقط سر به زیر وایسادم. نوچه های خان بازوهام رو گرفتن و روی زمین به زور خوابوندم. تقلایی نکردم پاهام رو به چوب فلک بستن و دو طرف چوب رو گرفتن. عماد، نوچه اصلی خان، چوب به دست وایساد و نگاهی به سیاوش کرد که جلو اومد، آرومِ آروم. سکوتِ تو میدون ترسناک بود و هیچ کس هیچ حرفی نمی زد. سیاوش بالا سرم وایساد. ترکه رو از عماد گرفت و نگاهی به من کرد. می دونستم عقوبت بدی در انتظارمه. ولی باکیم نبود. بدون اینکه خم به ابرو بیارم، مستقیم بهش خیره شدم که عصبانی شد و نعره کشید: -پس میخواستی انتقام خون آقاجانتو بگیری؟ حرفی نزدم که اولین ضربه رو کوبید. درد وحشتناکِ ترکه تا کمرم بالا رفت. -پس با نقشه خودت رو رفیقم جا زدی؟ و دوباره ضربه بعدی. از درد به خودم پیچیدم و دندون رو هم ساییدم. آقا گفته بود مرد نباید مویه کنه. -با نقشه جیگرم رو خون کردی؟ و باز هم ضربه بعدی. دیگه حرفی نبود فقط ترکه های پشت سر هم که کف پام رو بی حس کرده بود و از درد زبون می گزیدم و ناله نمی کردم. اونقدر زد که وقتی ترکه بعدی رو بالا برد قطره های خون روی ترکه، روی صورتم پاشید. -بی شرفِ بی وجدان! ملعـــون! بلایی به سرت میارم که خون گریه کنی. با هر ضربه مثل ماری به خودم میپیچیدم. صدای سکه‌ها توی گوشم می پیچید و با هر ترکه بی حال تر از قبل می شدم. ضربه‌ها تمومی نداشت و سیاوش تمام خشم و خروشش رو خالی می‌کرد.ضربه‌ها تمومی نداشت و سیاوش تمام خشم و خروشش رو خالی می‌کرد. کاری که آقاجانم با سیاوش کرده بود، بی رحم و سنگدلش کرده بود. این مردی که با غیض ترکه می کوبید با مردی که در کنارش سوارکاری و تیراندازی کرده بودم و یه روزی عاشقش شده بودم، فرق می‌کرد. خانی که من میشناختم، سیاوشی که من قبولش داشتم مهربان بود، دل رحم تر از سیاوش سراغ نداشتم. همیشه میگفت دلش نمیاد هیچ بنی بشری رو اذیت بکنه؛ اما حالا همین مرد، ترکه به دست گرفته بود و من رو می زد و می زد. بالاخره خسته شد و ترکه رو زمین انداخت. هنوز از درد به خودم می پیچیدم. امان از درد که نفس می برید. بالا سرم دست به کمر وایساد. به خاطر این همه ضربه به نفس نفس افتاده بود. نوچه هاش پاهای خون آلودم رو باز کردن. از درد حتی نمیتونستم نفس بگیرم. چرخیدم تا شاید بتونم فرار کنم. شاید راهی برای خلاصی پیدا کنم. سینه خیز روی خاک و شن جلو رفتم. چارقد زیر سینه ام گیر کرد و کشیده شد که خان چارقدم رو چنگ زد و کنار انداخت. مسخره بود مردی با موهای کوتاه بودم که پیراهن گشاد زنانه و گلدار به تن کرده بود. به زحمت خودم رو روی زمین می کشیدم که صدای شلاق خان تو هوا پیچید و تا به خودم بجنبم و بچرخم شلاق روی کتفم کشیده شد و ادامۀ شلاق روی گونه‌م نشست. از درد خاک رو مشت کردم. احساس کردم پوست صورتم قلفتی کنده شد. با سنگدلی شلاق رو عقب کشید و دوباره دستش بالا رفت. این بار فقط صورتم رو پنهان کردم و شلاقش روی شونه هام نشست. از درد به خودم پیچیدم و باز هم ناله زدم. -پس میخواستی انتقام بگیری؟ زبونم بسته بود و چیزی نگفتم. اگه می گفتم آقا جانم در خطر بود. -پس با نقشه جلو اومدی؟ از درد آتیش می گرفتم و از درون می سوختم. نامردی من خان رو به جنون رسیده بود. حق میدادم. ما دوستان خوبی بودیم. عشاقی عاشق. روزهای خوبی رو در کنار هم سر کرده بودیم. یارو غار هم شده بود. دوستان گرمابه و گلستان؛ اما حالا اون خان بالاده بود و من دختر کدخدای پایین ده که قصد جونش رو کرده بود. بالاخره شلاق رو کنارم روی زمین انداخت و داد زد: -بیاریدش. از ترس نفسم بند اومد. کی؟ کی رو قرار بود بیارن؟ ما که کسی رو نداشتیم؟ کی قرار بود تاوان شلیک به خان رو پس بده؟ نکنه آقاجان رو اسیر کردن؟ نکنه گرفتنش؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به زحمت لای پلک های سوزانم رو باز کردم. اما نور تند و تیز خورشید چشمام رو می زد. تقلا کردم که با شنیدن صدای شیهه اسب سرم کج شد. چقدر این شیهه آشنا بود. نکنه... نکنه... رعد! به سختی چرخیدم که با دیدن رعد که چند تا گردن کلفت به زحمت دهنیش رو می کشیدن و سعی می کردن وسط میدون نگهش دارن دستهام خاک رو مشت کرد. با چشمایی که به زحمت می دید ناله زدم: -رعد... رعد! نگاهم به سمت سیاوش چرخید. لبخند ترسناک سیاوش چهارستون بدنم رو لرزوند. چه فکری تو سرش بود. رعد شیهه کشید و روی دو پا بلند شد که دست خان به سمت کمرش رفت. حتی از فکری که تو سر سیاوش بود یخ کردم. سیاوش تپانچه اش رو بیرون کشید و به سمت رعد گرفت. زیر لب ناله زدم: -نه... نه رحم کن. اما زودتر از اونکه صدام به گوش سیاوش برسه، صدای شلیک بلند شد و رعد تو یه لحظه روی دو پا بلند شد و در آخر بی جون روی زمین افتاد. سکوت میدون رو گرفته بود و صدا از هیچ احدی در نمیومد. از ته دل نعره کشیدم و خاک رو چنگ زدم. اسب قشنگم، رفیق قدیمیم. صدای نعره هام تو میدون ساکت پیچید. اشک چشمام رو پوشوند. اسبم رو کشته بود. سیاوش با بی رحمی با یه گوله اسب قشنگم رو خلاص کرده بود. به زحمت از جا بلند شدم و روی زانو خودم رو به سمت رعد کشوندم. رعد قشنگم، اسب خوب و با وفام. به رعد رسیدم و روی یال خونیش دست کشیدم. سرش رو روی پام گذاشتم و با چشمهای اشکبار نگاهش کردم. صدای خان رو شنیدم که داد زد: -آی مردم اگه می خواین صلح و صفا بمانه اگه میخواین خون به پا نشه، همین الان این نامرد رو به سزای کارش برسانید. چشمام گشاد شد و دستم روی یال های رعد موندگار. اینبار می خواست چه بلایی سرم بیاره؟ می خواست مردم رو به جونم بندازه؟ مگه چه گناهی کرده بودم؟ من فقط دختری بودم که از اول زندگیم، مثل یه پسر بزرگ شده بودم و پدری داشتم که قصد جون خان رو داشت! خدایا میبینی؟ نامردیه! خدایا بی انصافیه! اولین قلوه سنگ که به سمتم پرت شد جای زخم های شلاق سوخت. سنگ و کلوخ های بعدی جونم رو به آتیش کشوند. انگار که تو خاک و خون غلت میزدم. از درد به خودم میپیچیدم فقط سعی می‌کردم مواظب صورت و شکم باشم. سنگ‌ها به سرم، به بدنم، به دستام می خورد و درد می پیچید و می‌پیچید. اهالی نامرد به خاطر جون خودشون، داشتن من رو قربانی می‌کردن.بالاخره سنگ ها کم شد شاید هم دلشون به حالم سوخت که دست نگه داشتن. بی حال و لاجون رو زمین افتاده بودم و حتی نمی تونستم انگشتم رو تکون بدم. فکر می‌کردم عصبانیت سیاوش تموم شده و دیگه قرار نیست مجازات بشم؛ اما انگار خشم خان تمومی نداشت. مثل یه مرده روی زمین افتاده بودم و همۀ بدنم درد میکرد و مهمتر از همۀ اینها، جای رد شلاقی که روی صورتم بود، گونه ام رو می‌سوزند. نمیدونستم خان چه بلایی سرم آورده؛ اما می دونستم جای این رد ممکنه تا آخر عمر روی صورتم باقی بمونه. با وجود درد و بی حالی صدای همهمه رو می شنیدم. انگار فقط گوش هام کارشون رو درست انجام می‌دادن و تموم بدنم فلج شده بود. صدای خش خشی شنیدم و کسی بالای سرم وایساد و سایه ش روی سرم سنگینی کرد. صدای سیاوش رو شنیدم که گفت: -به سلمانی بگید بیاد. بدون اینکه حتی تکون بخورم فقط پلکهام رو به زحمت باز کردم. سلمانی؟ سلمانی برای چی؟ سایه به سمتم خم شد و نزدیک گوشم گفت: -می‌خواستی مرد بمانی؟ میخواستی همه اهالی آبادیت رو گول بزنی؟ حالا به اون چیزی که میخوای میرسونمت. کاری می کنم از سگ کمتر شی. با جلو اومدن سایه ای دیگه و خش خش سنگ ریزه های زیر پاش صدای سیاوش رو شنیدم که کمر راست کرد و داد زد: -کچلش کن. دستام به آرومی مشت شد و سنگ ریزه ها لای ناخن هام رو خراشید. صدای ترسیده مش اسماعیل رو شنیدم: -کچلش کنم خان؟ -آره! مگه نمی خواست مرد باشه! کچلش کن تا مردانگی رو نشونش بدم. مردانگی رو نشونم بده؟ من که ادعایی نداشتم. من که از اول می خواستم زن باشم و گیس هام رو با لالایی ببافم. ای کاش می دونستن دختری ظریف و بی پناه بودم که فقط میخواستم آرزوهای آقاجانم رو برآورده کنم. اما سیاوش که این چیزها رو باور نمی‌کرد. فکر می‌کرد از قصد خودم رو به هیبت مردها در آوردم تا بهش نزدیک بشم و نقشه مرگش رو بکشم. با اینکه دلم میخواست همون لحظه فرار کنم اما نه جانی مونده بود و نه دست و پایی. صدای هن هنی رو می شنیدم که بهمون نزدیک می شد انگار داشتم به لحظات مرگ نزدیک میشدم. نگاهم از زیر پلک های به خون نشسته با بی تابی به اطراف کشیده شد. نمی دونم چرا اما ته دلم امید داشتم آقا جانم رو ببینم. اما مردم با نگاه های غضبناک یا دلسوزانه نگاهم می کردن و کسی برای کمک جلو نمیومد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii