#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_بیستونهم
گفتم شوهرم خریده و خوش به حالتی گفت و مشغول بستن بیگودی شد گفت سودابه خانم میگفت اهل تهرانی چطور راضی شدی زن یه روستایی بشی.گفتم مرتضی هم اهل تهرانه راننده ماشین بزرگه من دوست نداشتم تو شلوغی باشیم گفتم بیاییم اینجا از فضولیش و لحن حرف زدنش خوشم نیومد هر چی میپرسید جواب سر بالا میدادم شروع کرد به آرایشم که گفتم تو چشام سرمه بکش دوس دارم ببا اکراه سرمه کشید و یه سایه ملایم انتخاب کردم که اینو بزن گفت وا عروسها دوسدارن رنگ آبی و سرخابی بزنن تو چرا اینطوری گفتم دوس ندارم اونطور آرایشش که تموم شد تو آینه خودمو دیدم بد نبود کارش یه رژ قرمز هم زد برام و رفت سراغ موهام بیگودی ها رو باز کرد و اول یه کاکول برام درست کرد و بقیه رو هم مرتب کرد و تاجمم گذاشت رو سرم و جلوی موهامم تافت طلایی زد اونموقع مد بود رو فرهامم یکم تافت طلایی زد بد نشد کمک کرد لباسمو پوشیدم و یه تور هم که اندازه موهام بود و چین داد و زد به موهام .کمک کرد لباسمم پوشیدم و نشستم طلاهامو بندازم که عمه اومد تو دید کارش تمومه تشکری کرد و با سر اشاره کرد. که صبر کنم پول ملیحه رو داد و تشکر کرد و گفت شب منتظریم اونم چشمی گفت و رفت .بعد رفتن ملیحه بی بی مرتضی رو صدا کرد که بیا کمک زنت دم گوششم گفت ما رسم داریم داماد سر تا پای عروس و طلا بگیره اینجور وابسته تر میشه هیچ وقت خودت طلاهاتو نپوش .عمه رفت و مرتضی اومد تو همونطور خیره شده بود بهم .گفت وای اقدس تو چرا انقد خوشگلی گفتم بیا کمک کن طلاهامو بندازم چشمی و گفت و اومد نزدیکم نشست و طلاهامو برام بست رفت و دوربین و آورد و گفت بزار چند تا عکس بگیرم از عروس خوشگلم .چندتا عکس گرفت و پسر عمه هاش صداش کردن و بردن اونور از سر و صداشون معلوم بود دارن لباس دامادی تن مرتضی میکنن.صدای صلوات و ترانه خونی هاشون با هم قاطی شده بود.عمه اومد کمکم کرد و چادر و انداخت رو سرمو منو برد پیش مرتضی تو اتاق یه دسته گل بزرگم مرتضی گرفته بود برام دادن دستمو نشستم کنارش .عمه زری یه نوار گذاشت تو کاست وعمه ها جلومون رقصیدن و بعد هم دایره زنون ما رو برداشتن و رفتیم خونه امون جایی که مهمونا اومده بودن.جلوی در شوهر عمه گل بس یه گوسفند سر برید و مرتضی رفت روبوسی کرد و انعام گذاشت تو جیب کتش و رفتیم تو حیاط پر مهمون بود و مردها ردیفی روی فرشها نشسته بودن و بچه ها هم تو حیاط،مشغول جمع کردن نقل وپول خردی بودن که عمه داشت میریخت رو سر ما از جلوی مردها رد شدیم مرتضی با هاشون سلام و علیک کرد من چادرمو محکم کشیده بودم روی صورتم
رفتیم داخل پرده ها رو محکم کشیده بودن و دوتا صندلی چوبی که روشو پارچه ساتن سفید انداخته بودن بالای خونه بود من و مرتضی رو عمه هدایت کرد به طرف صندلی ها و نشستیم بلاخره اجازه دادن من چادرمو بردارم دختر عمه گل بس اومد چادرم و برداشت و یه نفس راحت کشیدم .اتاق پر مهمون بود .دختر بچه ها وسط مجلس در حال رقص بودن و صدای ضبط هم بلند بود .عمه ها رفتن وسط و رقصیدن و مرتضی انعام داد به همشون به دختر کوچولوها هم انعام داد و اونا هم سرخوش و شاد رفتن کنار مادراشون .چقد صفا و صمیمیت زیاد بود بین اهالی اونجا.بلاخره نوبت به من و مرتضی رسید من و مرتضی یکم رقصیدیم و چون هیچکدوم زیاد بلد نبودیم زود نشستیم .مرتضی رفت قسمت مردا و من موندم پیش خانمها .پذیرایی کردن و عمه ها رفتن سراغ شام هرازگاهی هم یکی از دخترای عمه ها می اومد کنار من مینشست و یکم باهام حرف میزد و اون یکی می اومد بلندش میکرد و خودش مینشست بلاخره شام و هم دادن .برا شام زرشک پلو با مرغ پخته بودن و خیلی هم خوش طعم بود برا من و مرتضی تو یکی از اتاقها سفره پهن کرده بودن باهم شام خوردیم .مرتضی بعد شام یکی از دختر عمه هاشو صدا زد و اومد از من و مرتضی چند تا عکس گرفت و بعد با بقیه یکی یکی عکس میگرفتیم خیلی خوش گذشت .مهمونا رفتن و من و مرتضی با هم تنها شدیم تو خونه خودمون.به قدری خسته بودم که اگه اجازه میدادن یه هفته میخوابیدم.تو اون یکی اتاق که کوچیکتر بود برامون رختخواب پهن کرده بود بی بی کفشهامو درآوردم و تورمو هم از سرم باز کردم رفتم نشستم رو تشک یاد اون شبی افتادم که مهدی رو کشتن عرق سردی رو تنم نشست مرتضی رفته بود بدرقه مهمونها و هنوز نیومده بود همه چی تو ذهنم مرور شد میخواستم بلند بشم برم دنبال مرتضی که صدای اقدس خانم گفتنش اومد نفس راحتی کشیدم و گفتم تو اتاقم .اومد سمت اتاق و همینطور حرف میزد که بی بی گفت فردا پاتختی هست و زنها برا ناهار میان و صبح میاد خونه رو تمیز میکنه.گفتم نمیخواد خودم تمیز میکنم اخمی کرد و گفت عه تازه عروس مگه دست به سیاه و سفید میزنه .گفتم مرتضی خودتم میدونی اینا فیلمه.نگاهی بهم کرد و گفت فیلم نیست اینا آرزوهای منه .
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_بیستونهم
با حسين رفتيم دنبال سارا مدرسه،و با هم رفتيم خونه،ناهار نداشتيم حسين رفت يه چرت بزنه تا ناهار اماده بشه،منم تند تند ناهارو اماده كردم و چيدم رو ميز كه موبايل حسين زنگ زد،و گفت باشه الان مى يام، اومد بيرون اتاق و گفت به به چه كردى، گفتم بشين ناهار بخور، گفت خيلى ديرم شده بارم رسيده تا خودم نباشم تحويل نمى دن خيلى عجله دارم،همينطور كه ايستاده بودغذاكشيد تو بشقابش و تند تند غذاشو خورد، گفت خيلى زحمت كشيدى دستت درد نكنه،مى دونستم عجله داره و فقط به خاطر احترام به زحمتى كه كشيدم چند قاشق خورده،خيلى بهم احترام مى ذاشت، اگه روزى جريان مجيد رو مى فهميد؟ واى خداى من،نه نمى تونم اصلاً بايد تمومش كنم،حسين حقش نيست،اگر نازى يا نسيم يا امثال اينها تو زندگيشون كارى كردن،من در سطح اونا نيستم،خدايا من و به راه وراست هدايت كن.من پاكم نذار الوده بشم،نه به خاطر من،به خاطر حسين،به خاطر سارا. حسين رفت سر كار،با سارا مشغول درس خوندن شديم،حسين تماس گرفت و گفت تا دوازده شب نمى ياد،رفتيم كه بخوابيم ياده صداى مجيد افتادم، هر شب اين موقع تماس مى گرفت، دلم براش پر كشيد،براى دستاى مردونش،لحظه اى كه صورتم و نوازش كرد،لحظه اى كه دستم تو دستش بود،مى خواستم تو وجودش غرق بشم، صورت مهربونش،قدو هيكل پرقدرتش،رنگ پوستش،خداى من! رفتم سر گوشيم،خواستم روشنش كنم و باهاش تماس بگيرم،فقط يك پيام كافى بود تا ارومم كنه،بعد گفتم مى فهمه گوشيم درست شده و اگر من پيش حسين باشم و تماس بگيره؟بيچاره مى شم،خودم رو با كتاب خوندن سرگرم كردم،حسين اومد ،خسته و بى حال،گفت شام نمى خورم و خوابيد، پشتش بهم بود،رفتم چسبيدم بهش، ودلم گرماى وجودش و مى خواست، ولى هيچ حسى ازش نگرفتم! دستم رو گذاشتم دوره كمرش گفتم بيدارى؟صداى نفس هاش اومد و فهميدم خوابه،بعد موهاشو نوازش كردم و اشكام سرازير شد، تو دلم گفتم خدايا من و ببخش، به راه راست هدايتم كن. اين مرد وجودش طلاست،بركت زندگيمه، خودش رو به اب و اتيش مى زنه به خاطره من وسارا، زندگيمون. چرا ديگه دوستش نداشتم؟چرا برام عادى شد؟ اصلاً من تا حالا عاشقش بودم؟يا فقط دوستش داشتم؟ تا صبح اشك ريختم و با خدا حرف زدم، اخرش چى مى شد؟ اگر خونه ى پدر و مادرم بودم و پدرم مى فهميد كه دوست پسر دارم، شايد نهايت دعوام مى كردو چند روزى باهام حرف نمى زد!ولى من همچنان دخترش بودم.ولى اگر حسين مى فهميد من و براى هميشه از زندگيش بيرون مى كرد!حتى مى تونست زنده نذارتم،تكليف دخترم چى مى شد؟ اگر مجيد مى فهميد من شوهر داشتم و بهش نگفتم؟فرداى اون روز با حسين تماس گرفتم و گفتم مزاحم تلفنى دارم و خط جديد گرفتم،يه مدت اونو مى بندم؟اونم گفت خوب كارى كردى.اشكال نداره.بعدش با مجيد تماس گرفتم و گفتم خطتو گذاشتم تو گوشيم، اونم خوشحال شد.گفت امروز يكم مشغولم خودم باهات تماس مى گيرم.گفتم كجايى؟صداى اذان ميادگفت:مسجدم.گفتم مسجد چكار مى كنى؟گفت اومدم نماز بخونم.گفتم مگه نماز مى خونى؟اصلا بهت نمى ياد، اونم تو مسجد!گفت قضيش مفصله من چند سالى هست كه اعتقاداتم رفته بالا،نمازخون شدم و حلال حروم سرم مى شه.گفتم عجب!جالبه برام.گفت ببين تو يه مقطعى از زندگيم خيلى شكست خورده بودم،نه تو كارم موفق مى شدم نه تو زندگيم، به جايى رسيدم كه جز توكل به خدا چاره ايى نداشتم،اين شد كه بعد از يه سرى مسايلى كه پيش اومد توبه كردم و ادم ديگه ايى شدم، ازم توضيح نخواه نمى تونم توضيح بدم ولى در همين حد بدونى كافيه.گفتم باشه كنجكاوى نمى كنم فقط برام عجيب بود، به حركات و رفتارت نمى ياد.گفت بايد دلت با خدا باشه.حدوداً يك ماهى با هم به صورت پنهانى رابطه داشتيم تا اينكه نزديك اومدن حسين شد، بهش گفتم خانوادم از شهرستان ميان و اصلاً باهام تماس نگير، نمى خوام خانوادم چيزى بفهمن، گفت از كجا مطمعن باشم؟ دلم تنگ مى شه واست! گفتم پيام بده ، خودمم هر وقت كه بتونم بهت زنگ مى زنم. گفت باشه.
حسين اومد و يكم سوغاتى براى سارا اورده بود، همه ى هواسم به گوشيم بود كه كجا بذارمش كه تو ديد نباشه و يه وقت حسين نبينه، حتى اگر حمام هم مى خواستم برم گوشيمو خاموش مى كردم و مى ذاشتم تو شارژ كه مثلاً شارژش تموم شده، ولى حسين اصلاً تو باغ نبود و دست به گوشيم نمى زد.حسين ده روزى موند و فقط يك روز مونده بود به رفتنش، با هم رفتيم خريد و يكم خوش گذرونديم، جسمم متعلق به حسين بود ولى روحم براى محيد پر مى كشيد، وقتى سارا مدرسه بود و حسين سره كار بود بامجيد تماس مى گرفتم و با صداش اروم مى شدم و از دلتنگى هام كم مى كردم.تا اينكه حسين برگشت با مجيد تماس گرفتم كه فردا ببينمش.هر چى تماس گرفتم گوشيش خاموش بود، نه تنها يكبار بلكه صد بار تماس گرفتم.بعد از دو هفته جستجو جوابم و داد. با گريه و نگرانى گفتم كجا بودى؟چرا گوشيت خاموش بود؟ مردم و زنده شدم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_بیستونهم
مدام از اینو اون میشنیدم که آقام دنبال زن میگرده ولی دیگه کارهاش برام مهم نبود
گلبهار ۵ روز بعد از چهلم آنا زایمان کرد
دو هفته بعد که میخواست بره تهران خونهی خودش، اومد تا از من خداحافظی کنه
گلبهار میگفت، آبجی بعد از رفتن تو نیمتاج برای خودش جهاز درست میکرد و در تلاش بود که زودتر با احمد عروسی کنه...
خیلی زود بهشون خبر داد و اونا هم اومدند برای خواستگاری و بعدش هم یه جورایی نیمتاج منو دست به سر میکرد تا زودتر بتونه به مراد دلش برسه...
اون روز با گلبهار کلی حرف زدیم و حسرت روزهایی رو که آنا زنده بود رو خوردیم و بعدش با اشک و آه و حسرت، گلبهار رو راهیه تهران کردم...
روزهای سختی رو تو خونهی خانوم میگذروندیم
هوای سرد زمستونی از یک طرف، بلاتکلیفی ما از طرف دیگه آزارم میداد و غصه میخوردم...
رحیم برادر حسین داشت ازدواج میکرد و خودش یه دختری رو پیدا کرده بود و به زور داشت خانوم رو راضی میکرد که برن واسه خواستگاریش...
وقتی حسین دید که اوضاع من و بچه ها بده ازم یه مشورت خواست و گفت؛ ترلان، اگه یه اتاق خونه رو براتون درست کنم کافیه؟
با خوشحالی گفتم؛ آره، فقط زودتر بریم خونهی خودمون...
حسین شب و روز کار میکرد تا خونه تموم بشه و سعی میکرد تا شب عید بریم خونهی خودمون
برای اینکه دیوارها و کف خشک بشه، توی اون اتاق بخاری گذاشتیم و با مصیبت خشکش کردیم و چند روز مونده به عید، تو همون یه دونه اتاق مستقر شدیم
هال و بقیهی جاها همچنان توی خاک و آجر بود و یه دستشویی هم توی حیاط خونه داشتیم
تعطیلات عید مراسم بلهبرون و عقد رحیم هم انجام شد و خانوم به گفتهی خودش صاحب یه عروس شهری شد...
روزها به سختی میگذشت و بنا و کارگر همچنان داشتند تو خونه کار میکردند...روزها به سختی میگذشت و بنا و کارگر که همچنان داشتند تو خونه کار میکردند از یه طرف و بچه ها هم طرف دیگه خستهام میکردند بعد از عید یه روز نیمتاج زنگ زد به خونهی همسایه و بهم خبر داد که بله برونشه.اولش دلم نمی خواست برم ولی یه کم با خودم فکر کردم و چون آنا نبود نخواستم تنهاش بذارم
بچه هارو حاضر کردم و رفتیم
خانوادهی داماد پرجمعیت بودند و از قیافهی خواهرهای احمد معلوم بود که چقدر بدجنساند و قرار نبود که بذارند آب خوش از گلوی نیمتاج پایین بره...
بعد از مراسم رفتیم خونهی خانوم و دیدم خانوم ناراحته و غر میزنه و از عروس جدید داره بد میگه
وقتی منو دید انگاری درد دلش تازه شد و شروع کرد به درد و دل کردن با منو گفت؛ عروسم عروسهای قدیم، این دختره، احترام حالیش نیست، بعد از اینکه کارهای خونه تموم میشه از خواب بیدار میشه و من باید براش سفره بندازم مثلا بچه شهریه به قول خودش...
هیچی نمی گفتم و فقط نگاش میکردم
تمام اون روزهایی که واسه این خانواده کلفتی کرده بودم اومد جلوی چشمم
یاد روزهایی افتادم که همین زن که الان داره با من درد و دل میکنه چه جفاهایی که در حقم نکرده بود
انگاری خدا داشت انتقام منو ازشون میگرفت
خانوم وقتی دید هیچی نمیگم، تکیه داد به پشتی و با ناراحتی گفت؛ گلین، بازم حمید چند روز پیش آقاش رو زده، به حسین بگو باهاش حرف بزنه که با ما کاری نداشته باشه
یه لحظه دلم به حالش سوخت
چقدر خار و ضعیف شده بود
خانوم در حالیکه بغض کرده بود گفت؛ نمیدونم این پسره چه مرگشه، سر همه چی باهامون دعوا میکنه
اون روز سر ناهار با آقاش حرفش شد و قابلمهی غذا رو برداشت و از پنجره پرت کرد بیرون.بعد از اینکه حرفهای خانوم تموم شد با بچهها برگشتیم خونه
خانوم هر چی گفته بود به حسین گفتم
اونم با ناراحتی گفت، چیکار باید میکردم که نکردم من دیگه از دست اینا نمیدونم چیکار کنم.اوایل تابستون بود و قرار شد حسین و سیامک برند تبریز برای معاینه و اگه لازم بود که دوباره عمل جراحی انجام بشه منم برم.حمام خونمون هنوز تکمیل نشده بود و مجبور بودیم برای حموم کردن یا خونه خانو بریم و یا حموم عمومی
بعضی وقتها هم آب گرم میکردم و تو حیاط بچه ها رو میشستم.همش فکرم پیش حسین و سیامک بود و دلم به شدت شور میزدتو حیاط بچهها رو حموم میکردم که زنگ در به صدا در اومدبا خودم گفتم حتما حسین برگشته ولی وقتی در رو باز کردم، خانم رو جلوی در با چهرهی پریشون دیدم.کل بدنم یخ کرد و با نگرانی پرسیدم، چیزی شده خانوم؟خانوم منو کنار زد و اومد تو حیاط و با دستپاچگی نشست رو پلههای ایوون و گفت حمید زنگ زده و میگه به حسین بگو خودش رو برسونه، با مینیبوس تصادف کردم و توی کلانتریام و میگن باید صاحب ماشین بیاد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_بیستونهم
ولی من فکر می کنم به جای اینکه نگاه کنین چهار تا دختر چی می خوان در مورد شما بگن به اون بچه ها فکر کنین که اگر روی خوش داشته باشین و بهشون یک لبخند بزنین چقدر خوشحال میشن ..... گفت : تو هنوز با محیط بیمارستان درست آشنا نیستی ...نمی بینی فورا حرف در میاد منم خیلی برام مهمه که حرفی پشت سرم نباشه ..... گفتم منم همین طور ولی بهش فکر نمی کنم و ناخودآگاه همیشه خودم هستم نمی تونم به چیز دیگه ای تظاهر کنم ...ولی امروز که دیدم خندیدین تعجب کردم ... خوش به حال من که هر وقت هر کاری دلم بخواد می کنم ..... شما باید ببینن وقتی دکتر شادکام میاد بچه ها از خوشحالی بال در میارن یک ساعت با اونا میگه و می خنده و من واقعا تحسینش می کنم که اینقدر مریض هاشو دوست داره...... حرف منو نشنیده گرفت و پرسید : مثل این که عاشق برادرتم هستی؟ .... گفتم : آره اون الان به جای بابام از من و مادرم مواظبت می کنه و خیلی مهربونه .... گفت مشخصه پسر خوبیه قبول دارم راستش بهش حسودیم شد چون من خواهر ندارم .... گفتم : ای وای ... برادر دارین ؟ گفت : آره دوتا از من بزرگترن و ازدواج کردن و یکی یک دونه بچه هم دارن .... پرسیدم اونام دکترن ؟ گفت : نه کاسب هستن یک شون دیپلم هم نگرفته من توی اونا درس خون بودم ... گفتم بابای منم می گفت تو باید دکتر بشی ولی من درس خون نبودم همین پرستاری رو هم نمی دونم چطوری قبول شدم خواست خدا بود .... نگاهی به من کرد و با لبخند گفت : که با من آشنا بشی ؟ گفتم : ببخشید دکتر بازم دارین به خودتون افتخار می کنین .... نه خواست خدا بود که بتونم کاری رو که دوست دارم پیدا کنم ...من خیلی دوست داشتم خواننده بشم و فکر می کردم جز این هیچ کاری رو دوست ندارم ....ولی حالا می بینم که پرستاری بهترین شغله.... آدم هر روز می تونه خودشو محک بزنه که چقدر انسانه ؟ .. وقتی پرستاری هر ساعت و هر لحظه داری به در گاه خدا و خودت امتحان پس میدی .. توی این کار .یک لحظه نباید از خودت غافل بشی و یادت بره که اون مریض به تو نگاه می کنه و شکستن دل اون یعنی از دست دادن همون لحظه ..... و همون میشه برات گناه و ثواب ... این خیلی جالبه که من شغلی داشته باشم که توی تمام لحظات زندگیم مراقب اعمالم باشم ...... گفت : اگر این طور که تو میگی من مسئولیت بیشتری دارم که ....نمی دونم تا حالا این طوری بهش فکر نکرده بودم .... خوبه .... بهاره ؟ می خوام دوباره در موردت قضاوت کنم .... گفتم بفرمایید ... گفت : تو اصلا احمق نیستی ...... گفتم دست شما درد نکنه همین هم خوبه که فکر کنین احمق نیستم ولی خودم میگم اون چیزایی که مردم منو با اونا احمق فرض می کنن سادگی و زود باوریه ...و این تو وجود منه کسی نمی تونه عوضم کنه .... آقای دکتر میشه منو جلوتر پیاده کنین که تو بیمارستان کسی ما رو با هم نبینه این طوری بدتر میشه ..... گفت : حامدم .... پرسیدم خوب ؟ گفت هیچی دیگه اسمم حامده ...گفتم باشه ......از این حرف یکه خوردم من اسم کوچیک اونو می خواستم چیکار .......گفتم فکر نکنم به کارم بیاد .ساکت شد و رفت تو فکر ... و به حرف من گوش نکرد و رفت توی بیمارستان نگه داشت .... گفتم آقای دکتر اگر کسی الان ما رو ببینه دیگه حرفمون رو باور نمی کنن ... گفت : پیاده شو بریم .. به درک ما میگیم خودشون می دونن می خوان باور کنن می خوان نکنن ....با من بیا تو بخش ..... در ماشین رو قفل کرد و اون جلو و من پشت سرش رفتیم تو .... منیژه تا چشمش افتاد به ما از جاش پرید ....به دکتر سلام کرد ... دکتر گفت : همه بیاین تو اتاق من ....و خودش رفت من مثل بچه ها دنبالش رفتم یک دفعه یکی از پشت یقه ی منو گرفت و برگشتم ..منیژه بود انگشتشو گذاشت روی دماغش و گفت : هیس .. وایستا ببینم چی رفتی گفتی به دکتر ؟ گفتم من که حرفی نزدم ولی فکر کنم یکی اینجا براشون حرف درست کرده که همه تو بیمارستان در موردش حرف می زنن هر کس دکتر رو می بینه یک داستان ساختگی براش تعریف می کنه ... فکر می کنم ایشون می خوان داستان واقعی رو براتون تعریف کنه تا همه چیز روشن بشه ..... اون یک کم منو با خشم نگاه کرد و رفت تا همه رو بیاره تو اتاق دکتر .... من زودتر رفتم و جلوی در وایستادم ...به من گفت بشین لطفا چرا وایستادی ؟ .... گفتم این طوری بهتره ........ بچه های بخش یکی یکی اومدن و آخر از همه هم منیژه اومد و گفت دکتر لطفا زودتر که بخش خالی نباشه ..... دکتر گفت : بله حتما این بستگی به شما داره لطفا بگین چی دیدن و چی شنیدین که این شایعه رو درست کردین ؟ خودتون بگین ... گفت به من ربطی نداره من فقط به کارم فکر می کنم و به کار کسی هم کار ندارم .....
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_بیستونهم
هنوز رشید نمی دونست و من باید یک طوری قبل از اینکه از کسی بشنوه بهش می گفتم ...و منتظر فرصت بودم .تا یک روز داشتم یاشار رو می خوابوندم اومد کنارم نشست و گفت : ماهنی چرا عمو نمی زاره من برم روستا ؟ می خوام چند روز برم پیش ماه بی بی بمونم اصلا ببینم کارگر ها چطوری کار می کنن ..
عموخودش که نمیره هیچی ,,نمی زاره منم برم ...
گفتم : خدا لعنت کنه اون کشاورزا ی اونجا رو ..بیچارمون کردن ...عموت هم خیر و صلاح تو رو می خواد ..
می ترسه بری اونجا ناراحت بشی ....
پرسید : مگه چی شده ؟
گفتم : تو هوای عموت رو داشته باشه خیلی داره غصه می خوره ..با دوز و کلک زمین ها رو از دستش در آوردن ..
بر افروخته شد و پرسید : این یعنی چی ؟ به باد داد رفت پی کارش ؟ می دونستم ..می دونستم خیلی وقته بو گندش در اومده .......
حدس می زدم همچین کاری کرده باشه ...
اومدم حرفی بزنم سرم داد زد ..
بسه دیگه ازش دفاع نکن بیشتر ناراحتم میشم ...
چون تقصیر شما هم هست الان داری به من میگی اون داره غصه می خوره ..یعنی اینقدر خودتو دادی دست اون ...
چرا عمو تو زندگی ما راه دادی ؟ ..ای لعنت به من که با شما زندگی می کنم ..به خدا می زارم میرم دیگه تحمل کارای عمو رو ندارم ..اگر اون فردا فرش زیر پای ما رو نبرد و نفروخت؟ ..هر چی خواستی به من بگو ....
شما بهش رو میدی وگرنه جرات نمی کرد زمین های بابای منو بفروشه ..می دونه شما عرضه نداری جلو کاراشو بگیری هر کار دلش می خواد می کنه ...
حالا هر چی من سعی می کردم اونو آروم کنم بدتر حرصش در میومد ...
و خوب اینم چیزی نبود که قابل دفاع باشه حق با رشید بود ....از اون روز به بعد مدام خلق رشید تنگ بود ..
بد اخلاق تر از قبل شده بود چشم نداشت فرها د رو ببینه ...
و با اینکه با اون در گیر نشد اما این وسط منه مادر می دونستم که بچه ام چی داره می کشه ...
از حرص و غیظی که تو رفتارش بود و آرامش نداشت شعله ی آتیش رو می دیدم که از وجودش زبونه می کشه .... و هر آن منتظر یک جرقه بودم ...
رشید تا می تونست بیرون از خونه می موند تا با فرهاد که خونه نشین شده بود روبرو نشه ...
اون روز بارون تندی میومد و من پشت شیشه نگران و چشم براه رشید بودم ...
و خودمم پا به پای اون بارون اشک می ریختم ...
به درِ حیاط خیره مونده بودم و دعا می کردم بچه ام جایی نباشه که خیس بشه .....
فرهاد کت شو تنش کرد و چتر رو بر داشت و آهسته گفت...برو بشین دم بخاری ..من میرم دنبالش ..بچه که نیست حتما یک جایی برای خودش پیدا می کنه که خیس نشه ...
گفتم : مثلا کجا ؟ همه جا زنگ زدیم نبود ...نه خونه مادر بود نه عمه اش و نه عموش ,,
ضیاء هم که خونه بود پس تنهاست کجا رفته بچه ام ...( ضیاء پسر عموی رشید بود که با هم دوست بودن )
فاطمه که مثل من نگران بود گفت : عمو یک مغازه سر خیابون دوم تازه باز شده گاهی میره اونجا یک سر بزنین شاید پیداش کردین ...
نیم ساعتی طول کشید که فرهاد برگشت ,
در حالیکه بازوی رشید رو که خیس شده بود و حاضر نبود بره زیر چتر اون گرفته بودو می کشید ..
اونم تقلا می کرد من دویدم تو حیاط و رشید با زور دستشو در آورد و ..سرم داد زد میشه دست از سر من بر دارین ؟
چیکار داری اینو می فرستی دنبال من؟ نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم و رفت تو اتاق و ما هم دنبالش ؛؛
دلهره داشتم و دست و پام می لرزید ...
فرهاد گفت : اولا با ماهنی درست حرف بزن دوما من خودم اومدم چرا توی این بارون رفتی مغازه ی مردم وایستادی ؟ مگه تو خونه نداری ؟
گفت : عمو ولم کن به خاطر خدا کاری با من نداشته باش بزار به درد خودم بمیرم ...
فرهاد عصبانی شده بود و فریادزد : معنی این حرفات چیه ؟ مرتیکه من برای تو کم گذاشتم ؟
مثل پدر بالای سرت نبودم ؟ این بود جواب خوبی های من ؟
رشید دیگه طاقت نیاورد و گفت : دیدم خوبی هاتم ,, اگر ما برات منفعت نداشتیم یک قدم جلو نمی اومدی ..
به زور و جبر ماهنی رو مجبور کردی زنت بشه از مرز ما رو برگردوندی ...فکر کردم عموی مهربون منی ..
مادرمو عقد کردی گفتم عیب نداره می خواد بالای سر ما باشه ...حالا می ببینم با نقشه جلو اومدی که اموال ما رو به تاراج برد
فرهاد داد زد : برو پسر ی احمق , بیعشور تو می فهمی با کی داری حرف می زنی ؟ من عموی توام ..چه بخوای چه نخوای جای پدرت هستم ..
الاغ من اگر مال و اموال می خواستم چلاق نبودم می رفتم در میارودم نه که زندگیم رو به پای شما ها بریزم و تازه طلب کار هم باشین ....
پس بگو دردت چیه جوش مال و اموالت رو می زنی ...
گفت : نه که شما و مادر و آقا جون جوش نمی زدین ؟ چقدر تو گوش مادر من خوندی که مال سالار نباید از بین بره ..بچه ی یتیم داره .....
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_بیستونهم
خاله ی اهورا در حالی که اشاره ی مستقیمش به من بود خطاب به مادر اهورا گفت
_ماشالا هزار ماشالا عروست خیلی خوشگل شده سر پسر مادر انقدر خوشگل میشه دیگه!
یکی دیگه گفت
_آره هزار ماشالا آوازه ش همه جا پیچیده همه میگن اگه نیره خانوم تو انتخاب اولش بدسلیقگی کرد تو دومی حسابی جبران کرد..مهتاب با لبخند محوی منو نگاه کرد. بی خیال داشتم چای میریختم که صدای کل کشیدن اومد.برگشتم و با دیدن اهورا مات صورت اصلاح شدش شدم. چه قدر خوشتیپ شده بود
حواسم پرتش شد و آب جوش روی دستم ریخت.آخی گفتم و لیوان از دستم افتاد. سرش به سمتم چرخید و با دیدن من نگران به سمتم اومد. دستمو گرفت و گفت
__خوبی؟با عصبانیت داد زد
_تو این خراب شده جز زن من کسی نیست چای بریزه کل اونجا انگار لالمونی گرفتن. دستمو از دستش بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به صورتش گفتم
_خوبم چیزی نشد.شیر آب سرد و باز کردم دستمو زیر آب گرفتم و صدای مادرشو تشخیص دادم
_ای بابا پسرم تو هم زود از کوره در میری یه چای ریختن که دیگه کار پر زحمتی نیست.صدایی از اهورا نشنیدم به جاش تبریک و خودشیرینی فامیلاش روی مخم بود.مادرش کنار مهتاب جا باز کرد و اهورا رو نشوند و گفت
_چشم بد ازتون دور باشه!حس میکردم توی جمع اضافیم برای همین در حالی که همه خوشحال حواسشون به خودشون بود از آشپزخونه بیرون رفتم و به اتاقم پناه بردم.روبه روی آینه ایستادم. من خوشگلتر بودم یا مهتاب؟لیاقتم اینه که هر روز تحقیر بشم؟ که به خاطر مشکلی که تقصیر من نیست سرزنش بشنوم؟
در اتاق باز شد. سرمو برگردوندم و با دیدن اهورا بی تفاوت نگاهش کردم.
درو بست و با کلید قفلش کرد،به سمتم اومد و روبه روم ایستاد.
بعد از اون روزی که توی باغ باهاش دعوا کردم سمتم نیومده بود اما چیزی که باعث دلگرمیم شد این بود که پیش مهتاب هم نرفت.
خیره نگاهم میکرد.نگاهم و ازش گرفتم و گفتم
_تو الان باید کنار. بازوهام و گرفت و خواست حرف بزنه اما پشیمون شد. آروم گفت
_حاضر باش.امشب برمیگردیم.از پنجره بیرونو نگاه کردم و اخمام در هم رفت.
پرده رو انداختم و با حرص مانتوم و از تنم در آوردم و کنج اتاق نشستم.
درست موقعی که ما میخوایم بریم مهتاب خانوم حالش بد بشه و غش کنه.
خدایا نمیخوام تهمت بزنم ولی چرا حس میکنم همه چیز ساختگیه؟حتی عق زدن های الانش تو حیاط...با این اوضاع امشب هم موندگاریم اینجا...بالش و روی زمین انداختم و دراز کشیدم.کی از شر این جهنم خلاص میشدم رو خدا میدونه!
در باز شد. با فکر اینکه اهوراست تند نشستم ولی با دیدن مادرش بادم خوابید.دست به سینه زد و گفت
_حالا چی میشه یه خورده دندون رو جیگر بذاری؟آخه انقدر حسادتم خوب نیست اهورا دستتو گرفته برده تهران جایی که تو خوابتم نمیدیدی حالا واسه ما ادا میای و دو روز نمیتونی تو روستا بمونی؟ نمیبینی دختره حالش خوب نیست به شوهرش نیاز داره.نفس عمیقی کشیدم،بلند شدم و گفتم
_من مجبورش نکردم که بریم تهران.
با طعنه گفت
_آره خوب انقدر آبغوره گرفتی و رو ترش کردی که خوشی بهش زهر شد.والا دختری که اجاقش کور باشه باید تو هفت تا سوراخ قائم بشه از خجالت موندم تو چه طوری روت میشه این همه ادا اطوار بیای!نفسم و فوت کردم و خواستم حرف بزنم که خودش پیش قدم شد
_بیا بیرون یه کم هوای مهتاب و داشته باش کمتر غمبرک بزن اینجا.
از اتاق بیرون رفت. از حرص دلم میخواست خودمو بکشم...زنیکه ی عجوزه.دستی به سر و صورتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.اهورا خسته روی مبل لم داده بود و چشماشم بسته بود.توی این شرایط مهتاب نه، من باید کنار اهورا میبودم. حالا هر چه قدر هم که ازش دل چرکین باشم نباید خودم و بیرون گود نگه میداشتم. لبخندی روی لبم آوردم و به سمتش رفتم.
* * * *
_کمتر آبغوره بگیر دیگه نابود کردی اعصابمو!
با بغض گفتم
_آخه نشنیدی دم رفتن چه حرفایی بارم کردن؟
_هر کی هر زری زد تو باید گند بزنی به اعصاب من؟دو ساعت تو جاده ایم فقط صدای فین فین تو میاد. تمومش کن دیگه!
_خسته شدم اهورا... از اینکه همه طوری باهام رفتار میکنن انگار تو رو از چنگ مهتاب گرفتم خستم... از اینکه بهم میگن اجاق کور خستم. از اینکه تو رو با کسی قسمت کنم خستم.من نمیخوام شوهرم دو تا زن داشته باشه... یا منو طلاق بده یا...با تو دهنی محکمی ساکتم کرد و داد زد
_یه بار دیگه حرف طلاق و بیاری وسط بدتر میزنم بهت گفتم منم اون دختره رو نمیخوام. گفتم به خاطر...
وسط حرفش پریدم
_آره به خاطر پول... می ارزه جناب خان زاده؟ثروت اربابت می ارزه؟بهت گفتم بی پولم باشی من پات میمونم .با طعنه گفت
_مگه دست توعه که بخای یا نخای؟
_من آدم نیستم نه؟
بی پروا گفت
_نه نیستی...موندم توی اون روستا کی زبونش انقدر درازه که تو ازش یاد گرفته باشی؟ با ناباوری گفتم
_یعنی چون توی روستا بزرگ شدم باید خفه خون بگیرم و چیزی نگم؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_بیستونهم
مادر احمد هم خیلی رک و بی رودربایستی گفت به من چه! مگه من قد دارم که بتونم ببرمش تو جوونی خودت بلندش کن.فورا لباس پوشیدم و دم در رفتم. آقا محمد گفت پس امیرعلی کو؟
با هزار خجالت و شرمندگی نگاهش کردم و گفتم میشه لطفا بیاید کمک؟من نتونستم بلندش کنم.آقا محمد ماشین را یه گوشه گذاشت و گفت حتما! این کارا اصلا کار زن نیست. خودم میارمش.آقا محمد وارد خانه شد. یالله گویان قدم برداشت و بعد، امیرعلی را بلند کرد. من هم فورا ملحفه ها را برداشتم و دست ستایش را گرفتم و پشت آقا محمد از پله ها پایین آمدم.ستایش جلو نشست و کمربندش را بست. من هم امیرعلی را در پشت ماشین خوابیده گذاشتم و خودم طوری نشستم که سر امیرعلی روی پاهایم باشد.همان لحظه مادر احمد در را باز کرد و جلو آمد.به ستایش گفت برو اونور مادر من بشینم.آقا محمد در را قفل کرد و گفت می بینیدکه جا نیست. پلیس جریمه می کنه دو نفر جلو باشن.مادر احمد هم با عصبانیت گفت نمیشه که.من باید بدونم دکتر چی میگه و چه بلایی سر بچم اومده شما چه کار داری؟چه کار داری؟ کرایتو داری می گیری.همان جا بود که فهمیدم مادر احمد فکر می کند که این مرد راننده تاکسی است.آقا محمد هم که تا به حال با مادر احمد رودر رو نشده بود با خنده گفت خب شما هم با یه تاکسی دیگه بیاید. پایش را روی گاز گذاشت و رفت.به ستایش نگاه کرد و گفت: جات خوبه عمو؟ستایش هم با خنده گفت: آره عمو خیلی خوبه.از آینه به من نگاه کرد و گفت ماشالله چه دختر قشنگی هم دارید.به چهره زیبای ستایش نگاه کردم. دختر قشنگم چه زود بزرگ شده بود.به بیمارستان که رسیدیم، آقا محمد زودتر جلو رفت و تخت آورد. امیرعلی را روی تخت گذاشت و داخل برد.وقتی آقا محمد بود انگار خیالم از همه چیز راحت بود. حتی به این فکر نمی کردم که چطور فردا و پس فردا را بگذرانم.انقدر طول کشید تا نوبت امیرعلی شود که من یک دفعه روی زمین افتادم. دنیا دور سرم چرخید. صدای پرستار را شنیدم که چند نفر دیگر را صدا کرد. نفهمیدم چه شد! وقتی بیدار شدم دم و دستگاه پزشکی بود که به من وصل شده بود. دکتر اسماعیلی بالا سرم آمد و گفت: چی کار می کنی با خودت دختر؟ چرا هر بار میای اینجا غش می کنی؟خجالت کشیدم. فقط تشکر کردم و دوباره درباره امیرعلی پرسیدم.همان لحظه آقا محمد وارد اتاق شد و گفت: بهتر شدی؟ چیزی لازم داری بیارم؟تحمل نگه داشتن اشک هایم را نداشتم. صورتم را برگرداندم تا خیسی گونه هایم را نبیند. اما فهمید که گریه ام شروع شده. به بهانه چک کردن در ماشین از اتاق خارج شد.دکتر با لبخند گفت: خداروشکر که عمل پسرت خوب بوده. می تونی سرمت تموم شد برگردی.پدر فاطمه بالا سر امیرعلی بود. چشمانم را بستم و از ته دل خدا را شکر کردم. چه خبری بهتر از سلامتی امیر در این لحظه می توانست حالم را خوب کند؟موقع برگشت با خجالت گفتم: خیلی زحمت کشیدید آقا محمد. ببخشید که به دردسر انداختمتون.آقا محمد بدون این که سرش را برگرداند، خیره به جاده روبرو گفت: زنی که بچه شیرخواره داره باید به خودش برسه. رنگ به رخت نمونده! از سری قبلی که دیدمت لاغرتر شدی. هم سن فاطمه ای درسته؟سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: بله! 28 سالمه.با ناراحتی گفت: لعنت به هر کی که ظلم می کنه. آدم جگر گوشه شو به هر کسی نمیده. باورم نمیشه این همه بلا رو سرت آوردن.گفتم: دارید میگید جگر گوشه. من جگر گوشه کسی نیستم. خدا بیامرز فقط مادرم بود که نگرانم بود که اونم تو بچگیم رفت.آقا محمد گفت: هر زمانی هر کاری داشتی بهم بگو.همان لحظه یک دسته اسکناس نو از داشبورد درآورد و گفت: اینم بذار تو کیفت!گفتم نه! نه! اصلا. پول دارم. ممنون این بار برگشت و با چهره ای که مشخص بود حرفم را باور نکرده گفت: نه صدقه است نه کار خیره! بهت قرض میدم. هر وقت داشتی برگردون.به چهره ستایش که خیره به حرف های ما دو نفر بود نگاه کردم و گفتم: آخه، این طوری نمیشه. من نمی دونم کی می تونم برگردونم. همین طوری خیلی بدهکارم بهتون. نمی دونم چطوری می تونم اونا رو تسویه کنم باهاتون.آقا محمد گفت: به زمانش فکر نکن. خداروشکر منم لازم ندارم. ایشالا روزی برسه که انقدر درآمدت بالا باشه که پرداخت این پول ها چیزی برات نباشه. ولی نمی خوام به برگشتش فکر کنی. باشه؟با بغض گفتم: یه کاری نکنید که وابسته تون شم. می ترسم هر دفعه هر جا گیر می کنم شما رو به دردسر بندازم. زندگی من پر از چاله چوله است. یه روز آرومم نداره.آقا محمد گفت: دستم درد گرفت. بگیر دیگه!پول را از دستش گرفتم و گفتم: همه رو یه جا یادداشت کردم. قول میدم برگردونم. خدا خیرتون بده! الهی فاطمه عاقبت بخیر شه. هیچ وقت یه روز از زندگی منو تجربه نکنه.آقا محمد لبخند رضایت به لبش آمد و گفت: انشالله.به خانه که رسیدم، تن لش پدر احمد و احمد وسط پذیرایی بود. هر دو دوباره پای بساط بودند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستونهم
حتما آمده است قدم بزند دیگر.
-نه بابا، این بالا مالا ها برای بچه پولدارهاست، نه ماها.نگاهی به اطراف کردم. آدم هایی هم که در خیابان قدم می زدند یا سوار ماشین گران قیمت بودند یا با بهترین لباس ها قدم می زدند.هیچ گاه به این خیابان عیان نشین این پارک توجهی نکردم. حتی اگر آدرسش هم می پرسیدند بلد نبودم. فقط قدم زنان می آمدم، روی همین نیمکت می نشستم. ساعت ها به نقطه ای خیره می شدم تا تمام افکار مزاحم از سرم تخلیه شود و بعد می رفتم.
-شما چی؟ شما از این بچه پولدارهایید؟
به لحن طنزش خنیدیدم و سرم را تکان دادم.
-خوبه!
-چطور؟شانه ای بالا انداخت و کامل به صندلی تکیه داد.
-خب... یکم نشست و برخاست با این آدم ها سخته. قبول ندارید؟نمی توانستم بگویم برای من ارتباط با تمام آدم ها دشوار بود. انگار دیواری از تنهایی دور خودم چیده بودم و هیچگاه حاضر نبودم از آن بیرون بیایم.شاید هم کسی قصد شکستن آن را نداشت.همه به این تنهایی که خودشان برایم آفریده بودند عادت کردند، انگار بعد از مرگ عزیزجان دیگر کسی نمی توانست مرا با دیگری ببیند.
دلم هم نمی خواست به دروغ حرف...
-آخ!با فریادش هراسان به سمتش برگشتم که از روی نیمکت بلند شده بود و با سرعت به سمت دخترکی دوید. دخترک در حال افتادن روی زمین بود که خودش را رساند و قبل از آنکه دست هایش با زمین برخورد کند او را گرفت.دخترک را از آغوشش جدا کرد و کمکش کرد تا صاف بایستد. آنقدر با سرعت این اتفاق افتاد که تنها مات به صحنه نگاه می کردم.دخترک، چشم های به رنگ دریایش را درشت کرده بود و با ترس به آقای شایسته نگاه می کرد. انگار خیلی ترسیده بود و از آمدن یک مرتبه ی آقای شایسته هم در شوک رفته بود.از جایم بلند شدم و به سمت آن ها رفتم. آقای شاسته دست های دخترک را در دست هایش گرفت. آن دست های کوچک و سفید در بزرگی و زبری دستش ناهماهنگی زیبایی را می آفرید، همیشه که نباید زیبایی در هماهنگی ها باشد.
-دستت هم چیزی نشده عموجون، درد که نداری؟دخترک سرش را به بالا پرت کرد که موهای طلایی رنگ و فرفری اش روی پیشانی اش پخش شدند. دخترک درست مانند فرشته ی ترسیده ای بود که هر لحظه دلش می خواست با آن چشم های درشتش بزند زیر گریه.آقای شایسته موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و لبخند مهربانش را بزرگ تر کرد.برق چشم هایش را می توانستم ببینم. انگار علاقه ی زیادی به کودکان داشت، اصلا چه کسی می توانست این فرشته های زمینی را دوست نداشته باشد؟
-عه، لباست خاکی شده.با حوصله و آرام مشغول تکاندن خاک روی دامن دخترک شده بود و من تنها محو حرکات پر ازعشقش شدم.انگار دختر خودش بود که اینگونه مهربانی هایش را خرجش می کرد. آن هم اینگونه که انگار تنها او هست و دخترک، انگار تمام آدم های اطرافش محو شده بودند و نگاهش... نگاهش این بار بیش از حد مهربان بود.
-از چیزی ترسیدی عمو؟دخترک سرش را تکان داد که آقای شایسته دست هایش را دوطرف صورت دخترک قاب کرد.
-از چی عموجون؟
-دَگ.چشم های هردویمان از لحن بچگانه اش گشاد شد. انگار خودش هم فهمیده بود که منظورش را نمی فهمیم که به نقطه ای اشاره کرد. دخترکی با سگ کوچکش مشغول قدم زدن بودند. سگ پاکوتاهی که نمی توانست حتی به مورچه ای هم آزار برساند.
-اون که ترس نداره عمو، نگاه کن چه با...
سگ صدایی از خودش در آورد که دخترک از ترس صورتش سفید شد. دستش را با قدرت از دست های آقای شایسته بیرون آورد و قبل از آن که بتواند واکنشی نشان دهد به سمت یکی از خانه ها دوید.وارد خانه شد و دروازه ی مشکی بزرگ را با قدرت بست که چهارچوب دروازه ثانیه ها بعد لرزید. هردویمان از حرکات بچگانه و بانمکش خندیدم.آقای شایسته از جایش بلند شد و با همان ته مانده ی خنده به من خیره شد. چشمان قهوه ای اش محو صورتم شدند که با سرعت سرم را پایین انداختم. حس بدی نداشتم از نگاهش اما... از خیره شدن در چشم های شخصی می ترسیدم. گمان می کردم از چشم هایم ضعفم را می خواند.ثانیه ای طول نکشید که سنگینی نگاهش را از روی صورتم برداشت.
-خیلی بامزه بود!سرم را بلند کردم. به آن دروازه ی مشکی خیره بود. با همان نگاهی که برق می زد.
-شما دختر دارید؟با خنده ای حاکی از تعجب به سمت برگشت.
-نه، چطور مگه؟شانه ای بالا انداختم.
-پس خیلی باید بچه دوست داشته باشید.لبخند از لب هایش پر کشید. به ثانیه ای نکشید که گرد غم در چهره اش پاشید. نگاه نگرانم را که دید سرش را پایین انداخت و آه سوزناکی کشید.
-من... من اصلا قصد.. قصد نداشتم ناراحتتون کنم.
-نه، ناراحتم نکردید.لبخند بی جانی زد. از همان لبخندهایی که سهراب می گوید از گریه هم غم انگیز تر است. از همان هایی که یعنی قلبت برای گریه کردن لک می زند ولی نمی توانی بغض کنی، از همان هایی که دلت می خواهد سر روی شانه ی کسی بگذاری و کسی نیست.صدای زنگ موبایلی بلند شد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_بیستونهم
برگشتم به اتاق خوب و قشنگم،اونجارو خیلی دوست داشتم وبهش عادت کرده بودم...روزها و ماها میگذشت ودیگه رباب خانم عادت کرده بودکه سر هر وعده و هرجایی منم هستم،ولی حتی یکبارم با من هم کلام نشده بود!چی قشنگ تر از بعدازظهرایی که از سوز سرمای برف تو اتاق با معصومه و دخترهاش جمع میشدیم و کلی میگفتیم ومیخندیدیم،اون روز انقدر از شب قبل برف باریده بود که از کله سحر دها نفر داشتن پشت بام رو پارو میکردن وراه توالت و اشپزخونه رو باز میکردن،سارا هر روزبه هربهونه ای با محمود حرف میزد و اون وسط من بودم که حرص و حسادت وجودمو میخورد! اون روز از سرما نرفتیم اتاق بالا و محمود گفت همونجا ناهار بیارن دستهاش از شدت سرما قرمز شده بود و به جرئت میگم ریش و سیبیلش بینش قندیل برف بود،اومد داخل و مستقیم رفت بالای چراغ و دستهاشو روش گرفت میلـرزید از رو تـ.خت بلند شدم وجلو رفتم دستهاشو بین دستهام گرفتم تا گرم بشه چقدر به فکر بود وهیچ وقت استراحت درستی نداشتم سرشو پایین کشیدم و لپشو بوسیدم وگفتم:من فدای این دستهای یخ زده محمود خان بشم که همیشه واسه هرکاری پیش قدمه.خوشحال میشد ولی همیشه یجور رفتار میکرد و بینمون یه دیوار محکم و بزرگ میساخت.سارا رو اورده بودن تو اتاق اون سمت راه پله طبقه بالا و تو همکف بود، کم و بیش میدیدمش! یا بیشتر خواب بود یا از بس بعضی روزها باد میکرد که روش نمیشد بیاد بیرون و منم از اون وضعش خوشحال بودم شاید سندگل به نظر بیام ولی روزهای سختی رو داشتم. محمود دستهاش که گرم شد میلـ.رزید و انگار سرماخورده بود رفت زیر لحاف و دراز کشید اصلا حال نداشت که بخواد بلند بشه معلوم بودبدجور مریض شده یکم تنش گرم بود.کنارش نشستم و موهاشو نوازش کردم پلکهاش سنگین بود و واکنشی نشون نداد به اون همه سردیش عادت کرده بودم دیگه،یکساعتی خوابید ولی صورتش قرمز شد وتب داشت! تو خواب سرفه که میکرد صدای وحـ.شتناکی داشت.معصومه یه روز بود با دخترها رفته بود خونه پدرش و نمیدونستم چیکار کنم بالاخره طاقت نیاوردم چادرمو دورم پیچیدم و تا جلو در اتاق خاله رباب رفتم.دستم یاری نمیکرد که به در بزنم ولی چاره ای نداشتم و چند بار زدم همیشه با روی خوش جواب همه رو جز من میداد و گفت:بله؟بیا داخل...گفت:بله؟بیا داخل،رفتم داخل پاهام میلـرزید با دیدنم تعجب کرد و منم حال بهتری از اون نداشتم وگفتم:خاله محمود تب داره تو خواب هذیون میگه میشه کمک کنید؟ دستپاچه ازجا پرید و بدون اینکه لباس گرمی بپوشه همونطور با لباس اومد بیرون و با عجله رفت سمت اتاقمون جلوی در اتاق که رسید داشت خفه میشد قشنگ حالاتش رو میدیدم نمیتونست قدم برداره و بره داخل دستهاش میلـرزید و پاهاش یاریش نمیکردچشم هاشو بست و رفت داخل بالای سر پسرش لبه تخـت نشست و چندبار محمود رو صدا زد به صورتش که دست زد رو بهم گفت:برو بگو حوله و آب بیارن!چرا انقدر این تب داره؟!بچه هم که بود مرتب سرما میخورد نگاه هیکلش نکن هنوزم بچه است رفتم و خودم حوله و آب اوردم و دست ها و پاهاشو پاشویه میکردم واقعا حالش بد بود با اون شدت از برف نمیشد جایی ام بردش.رباب خانم اشکهاش میریخت و حوله رو تو صورت پسرش میچرخوند من از اون بدتربودم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم.شاید دوساعت پاشویش کردیم تا دیگه هذیون نمیگفت و گرمای تنش کمتر شده بود، سارا با عجله اومد داخل تو چهره اش جز نگرانی هیچی نبود و گفت:خاله چی شده؟الان بهم گفتن،، خاله رباب بهش اشاره کرد و گفت:بشین اروم باش این چه وضعیه اومدی؟سرشو چرخوند و به خدمه ای که دنـبال سارا اومده بود گفت:برو براش لباس بیار.بچه تو شکمش سینه پهلو نکنه.سارا اصلا به فکر نه خودش بود نه پسرش! ادم کور هم میتونست بفهمه که اون عاشق محمود خانه! از کنارش تکون نخوردم و خاله اون سمتش بود و دست پسرش لای دستهاش بود و زیر لب قران میخوند، چند استکان جوشونده زرشک و چندتا دارو گیاهی دیگه با زور بهش دادیم که اصلا تو حال خودش نبود و متوجه نمیشد سارا پایین تخـت بود هممون بیشتر از چند ساعت اونجا نشسته بودیم که عمو و محرم اومدن.خاله با دیدن شوهرش به دست و پاهاش افتاد وگفت:مراد پسرمو از تو میخوام تبش هنوز پایین نیومده حالش خوب نیست.محرم مادرشو از روی زمین بلند کردو گفت:الان میگم ماشین بیارن ببریمش چرا زودتر نفرستادی دنـبالمون.تا دکتر و دوا خیلی راه بود و با اون وضعیت راه ها رفتنشون بیشتر خـطر داشت ولی با زحمت عمو و محرم بلندش کردن اصلا هیچی حالیش نبود و فقط زیر لب میگفت:مراقبش باش،سارا مراقب بچه برادرم باش و به گریه های سارا شدت میداد، سوار ماشین کردنش و راه افتادن! خاله رباب میخواست بره که عمو مانع شد و گفت:اصلا نمیشه بیای وضعیت هوا رو که میبینی بمون خونه و رفتن.
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_بیستونهم
واسه اینکه بعد خانجان خانم بزرگ نیاد سروقتم دل شکسته ام و نوازش کردم!اشکامو پاک کردم قلیونم چاقیدم.برخلاف صحبت بی بی ظلم همیشه پایداره و کسی که ظلم میکنه عاقبتشم بخیرتره.بدبخت کسیه که زیر دست ظالم تاب میاره.اونروز تا شب با دستی که جلز ولز میکرد جلوشون خم و راست شدم شب که شد کمر درد اومدسراغم!خزیدم زیر پتو بخوابم که گفتم خدایا کاش بمیرم به صبح نرسه که تحمل ندارم صبر کنم رستم بیاد.نیمه های شب از فرط خستگی بیهوش شده بودم که حس کردم انگشتی لای موهای گیس شده ام لیز میخوره.به هوای اینکه رستم اومده با خوشحالی و هیجان چشمامو به زور باز کردم.حقیقتی تلخ بود واقعیتی که داشتم میدیدم.رستم نبود بلکه ارباب بزرگ بالا سرم نشسته بود.تحمل این رسوایی و نداشتم چه معنا داشت اصلاارباب بیاد جایی که میخوابم سرک بکشه؟با محبت خیره شده بود بهم.وقتی فهمیده بود رستم دلداده منه وبچه اش تو شکممه نسبت بهم سرد شده بود حتی یوقتایی مثل خانم بزرگ اذیتم میکرد ولی اونوقت شب بالا سرم چی میخواست؟چکار داشت؟چارقدم و کشیدم رو سرم گفتم ارباب انگشتشو گذاشت رو بینی اش گفت هیس!هیچی نگو!با تاسف ولی اهسته گفت میدونم کس و کارنداری پشتت دربیاد سری قبل گفتم تو شهر خونه میگیرم برات تنها و بی دردسرزندگی کنی از اینجا برونخواستی!الانم باز تکرار میکنم جونتو بردار برو.تعصب اربابی اجازه نمیده تو کارای زنونه دخالت کنم که رعیت بشنوه و بهم بخنده.حیطه کاریم تو کنترل کردن ابادیه.
خانم بزرگ و خانجان نمیذارن روز خوش داشته باشی.یخونه بیخبراز همه تو شهر دارم قبول کنی میبرمت همونجا.وای بر من که ارباب بزرگ نه پدر شوهرم زده بود به سرش میخواست فراریم بده.با دلشوره گفتم ارباب رستم هشت روز دیگه میاد قول داده که برمیگرده با اومدن رستم سختیام تموم میشه!ولی ارباب گفت دخترک ساده خبر نداری رستم و فراری دادن هیچوقتم برنمیگرده میخوام کمکت کنم فرار کنی مقاومت نکن.من با گنگی وارباب با ناراحتی همدیگه رو نگاه میکردیم.نمیدونم حرفش درست بود یا نه ولی ته دلم فروریخت گفتم نه ارباب حتی اگه رستمم برنگرده با ننگ ورسوایی فرار نمیکنم همینجا میمونم!با عصبانیت گفت چرا نمیفهمی؟میخوان بچه تو ازت بگیرن بعدم زنده زنده چالت کنن بد روز داغ به دلت میذارن دخترک.من دوستت دارم بیا و کوتاه بیا فرار کن.دلم به فرارنبود اونم با پدررستم که معلوم بود چه توقعی ازم داره.اعتنایی به صحبتاش نکردم.وقتی دید حریف لجاجتم نمیشه نوچ نوچی کردو رفت!حق با ارباب بود روزگارم سخت میگذشت هرچند سخت میگذشت ولی امید داشتم رستم برمیگرده چون بدون هیچ چشم داشتی عاشقم شده بود حتی اصرار میکرد بهش اعتماد کنم و غرورش جلوم معنایی نداشت!دلم تنگ بود تا برگرده و بگه حنا جانم اونوقت بود دلم قنج میرفت واسه لبای نازکش و اخمای همیشگیش!دیگه ناامید شده بودم با خودم میگفتم حتما همینه رستم تودربارموقعیت بهتری پیدا کرده که منو قول و قرارش و بچه اشو یادش رفته.بخاطر همینه که ولم کرده ولی چطور دلم و راضی میکردم به برگشت رستم وقتی از وعده ای که داده چند روز گذشته.باز میگفتم اخه رستم با وعده وعید عقدم نکرد که الان بخواد ولم کنه بیشتر از هرکسی منتظرش بودم.ده روز که هیچی پونزده روز گذشت تا بالاخره از گوشه کنار خبر میرسید رستم داره برمیگرده.امید به برگشتنش نداشتم چون دیر کرده بود.به هوای اینکه شایعه است دلخوش نشدم.ی روز سر جوب داشتم لباس میشستم که از پشت سرم سایه ای افتاد جلوم ناخوداگاه دلم تکون خورد تصور اومدن رستم و بودنش وحس کردم.با شک ودو دلی سربرگردونم!درسته خودش بود رستمم مرد من با خنده زیبایی داشت نگام میکرد.از ذوق زیادی فراموش کردم کجام پاشدم خودم وانداختم تو بغلش!دلتنگ تر از من فشارم داد.گفت تو چرا لباس میشوری حنا جانم؟نکنه من نبودم تورو به کار گرفتن و خودشون خانمی میکنن؟گفتم نه رستم خان خودم بی حوصله بودم دلم نمیره کسی لباسمو بشوره خودم میشورم.حقیقت این بود اونروز جون سالم بدر بردم که از شستن کوه لباسی با برگشتن رستم خلاص شدم.دو سه روزی رفع دلتنگی کردیم اینقد غرق رستم و سر تنش و زمزمه های عاشقانه اش بودم که یادم رف بپرسم ازش چرا بچه ام ووعده دادی به خانجان و مادرت!حالا که فکرشو میکنم دخترای زمونه ما چقد ساده بودن و دلخوش به چیزای کوچیک مخصوصا اینکه رعیت بزرگ بشی که از داشتن زبون واسه دفاع از خودت بی بهره ای و چشم انتظاری یکی ازت دفاع کنه.از همون اول وقتی خانجان اومد دم اتاق توقع داشتم رستم دور از چشمم بغلش کنه نوازشش کنه اما بی اعتنایی کرد همین بی توجهیا رو میکرد که دشمنم میشدن و آیینه دقم.رستم که اومده بود خانجان موش شده بود و خانم بزرگ کینه توزی میکردچرا رستم اول دست بوسی مادرش نرفته.
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_بیستونهم
حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته اش داد. انگار پایش جایی گیر بود. نتوانست پایش را بکشد بیرون.
صدای آژیز آمبولانس گوشش را کر کرده بود و چند مردی که داشتند به سمت او می آمدند تا نجاتش دهند را دید.
بلافاصله چادرش را جلو کشید و ارام گفت: نه لطفا بگین یک خانم بیاد کمکم.
مرد جوانی که بالای سرش ایستاده بود و لباس سفیدی به تن داشت گفت:خانم شما تو وضعیت بدی هستی بزار کمکت کنیم. گناه که نیست.
_چ..چرا. بگین خانم..بیاد.
و سپس بیهوش شد.
"تا عمر دارم چادرم را از سرم تکان نمی دهم. اگر از سرم بیفتد امانت مادرم را ضایع کرده ام.
باید بر سرم باشد حتی در قبر تا امانت فاطمه زهرا را به خود مادرم تحویل بدهم."
حورا دوباره چشمانش را در اتاقی سرد و سفید باز کرد. ترسید و کمی خود را تکان داد.
پرستاری داخل شد و گفت:تکون نخورین خانم شما پاتون آسیب دیده.
_من...کجام؟؟مهرزاد.. کجاست؟
_شما بیمارستانی عزیزم. اون آقایی هم که با شما بودن اتاق بغلیتون بستری هستن. ملاقات کننده نداری؟
حورا من و منی کرد و دلش آتش گرفت از بی کسی و تنهایی اش. با بغض گفت: نه.. فقط کی مرخص میشم؟
_یکی دو روز باید بمونین تحت مراقبت. پاتون شکسته گردنتونم آتل گرفتیم نباید زیاد تکون بخورین.
حورا با اشک لبخندی زد و تشکر کرد. پرستار، سرم حورا را تنظیم کرد و گفت: اگه کاری داشتی این زنگو فشار بده میام.
_ چشم.
پرستار که رفت بغض پنهان حورا سر باز کرد و اشک ریخت. کاش او هم کسی را داشت که به او سر بزند، برایش کمپوتی بیاورد، حالی بپرسد، آغوشی بدهد و برود.
تنها همین.
کاش از حال مهرزاد با خبر بود.
همه چی یک هو اتفاق افتاد و حورا را غافلگیر کرد. یک تصادف آنی و نابهنگام که آخرش به بیمارستان ختم شده بود.
در اتاق زده شد و آقا رضا داخل شد. حورا کمی سرجایش تکان خورد و سلام کرد.
_سلام دایی جان. خوبی؟
حورا دستی به صورت خیسش کشید و گفت:سلام خوبم ممنون.
_ اول رفتم پیش مهرزادم بعد اومدم پیشت تا بهت سر بزنم. دکترت گفت دو روز باید بمونی.
_ مهرزاد چطوره؟
_اونم مثل تو پا و گردنش آسیب دیده. فکر کنم با هم مرخص بشین. امشب مریم خانم میمونه پیشتون. من کار دارم. مواظب خودت باش.
_باشه ممنون.
_ خداحافظ.
آقا رضا که رفت، حورا پتو روی خودش کشید و ناگهان به فکر نمازش افتاد. هوا داشت تاریک می شد و نماز ظهرش را نخوانده بود.
به خودش افتاد و زنگ را فشار داد. پرستار آمد و گفت: جانم خانمی چیشده؟
_ من نماز ظهرمو نخوندم میشه برام مهر بیارین با یکم خاک؟
پرستار تعجب کرد آخر سابقه نداشت که کسی در این وضع و حال بخواهد نماز بخواند.
سری تکان داد و رفت خاک و مهر آورد. حورا تیمم کرد و از پرستار تشکر کرد.
نمازش را خوابیده خواند و منتظر نماز مغرب ماند.
تا دو روز در اتاقش تنها بود. زن دایی اش در بیمارستان بود اما به حورا حتی سر هم نمی زد. برای حورا عادی بود و مشکلی با این مسئله نداشت.
فقط تنهایی آزارش می داد. کاش امیر مهدی می فهمید و به ملاقاتش می آمد.
کسی در سرش گفت: به چه دلیل باید به ملاقاتت بیاد؟ مگه با تو چه نسبتی داره؟ یک جمله گفته اونم نه کامل.. اونوقت توقع داری بیاد برات کمپوتم بیاره؟
بالاخره آن دو روز نحس تمام شد و حورا مرخص شد اما مهرزاد را ندید. آقا رضا به دنبالش آمد و او را به خانه برد. به محض این که پایش را درون خانه گذاشت مارال به سمت او دوید و به او کمک کرد به اتاقش برود.
با عصا راه می رفت و برایش سخت بود راه رفتن. دکتر گفته بود یک ماه باید پایش درون گچ باشد. گردنش هم هنوز آتل داشت و نمی توانست تکان بخورد.
مارال، حورا را به اتاقش برد و روی تخت او را خواباند.
_ ببخشید نیومدم بیمارستان نتونستم بیام.
حورا فهمید که مادرش اجازه نداده او به ملاقاتش بیاید برای همین گفت: اشکالی نداره عزیزم. مهم نیست. تو خوبی؟ درسات چطوره؟
_ خوبم ممنون. درسامم هی بدک نیست. راستش حورا جون من از روی کتاب آشپزی برات سوپ درست کردم برم بیارم بخوری جون بگیری. فقط ببخشید اگه بدمزه بود.
_ الهی فدای دست و پنجه ات بشم من عزیزم ممنون چرا زحمت کشیدی؟ بزو بیار که حسابی گشنمه.
مارال با ذوق سوپ را آورد و حورا با اشتیاق خورد. از دختری۱۰ساله همچین غذایی بعید بود. خیلی از مارال تشکر کرد و به زور مجبور شد بخوابد..
***
_رضا از مهرزاد خبر نداری؟
_ چیه نگرانشی؟ زده صورتتو داغون کرده بازم دنبالشی. ول کن دیگه بکن از این دختره. من که میدونم بخاطر اونه که کتک خوردی. به من که نمیتونی دروغ بگی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_بیستونهم
با دیدن دستمال نگاه گرفتم. دلم ور نداشت بهش نگاه کنم و حسرت تو چشمام نشینه. برای پرت کردن حواسش گفتم:-سیاوش تو دنبال دختری میگردی که حتی نمیدونی کجا هست چه جوری می خوای قبول کنم که همچین دختری رو دیدی؟
-قبول کن لوران، قبول کن. اگه تو هم باورت نشه دیوونه می شم. خاتون میگه بیخیالش شم، تو هم همین رو میگی. ولی من نمیتونم.
دست روی سینه اش گذاشت و لباسش رو مشت کرد.
-خاطرشو می خوام لوران، چه جوری دل بکنم؟ خاطرخواه نبودی که بدونی دست خودت نیست، دلته که میبرتت جلو. ولی من پیداش می کنم، بالاخره پیداش می کنم.
و به آب نهر خیره شد. منم نگاه به موج های روون آب دادم. چیزی نگذشت که از گوشۀ چشم سیاوش رو دیدم نی لبکش رو از جیبش بیرون آورد. سیاوش یه وقتایی نی لبک میزد و حالا با فکر به من نی لبکش رو بیرون آورده بود. جیگرم سوخت. آخ سیاوش که حتی خاطرخواهیت هم قشنگه.
نگاهم روی صورتش چرخید. واقعیت تلخ زندگیم دلم رو مچاله کرد. منم مثل سیاوش خاطرخواه شده بودم. خاطرخواه محبت هاش، خاطرخواه نگاه های گرمش. خاطرخواه اینکه من رو یه زن می دید و عاشق زیبایی هام شده بود.
سیاوش نی لبک می زد و من غصه رو غصه هام میذاشتم. درد روی دردهام. ای خدا! این چه بخت و اقبالیه برای من سرشتی؟ گناه من چی بود که آقاجانم پسر خواست و من دختر بودم؟
دلم از سنگ شد. بیچاره سیاوش، بیچاره من که تو این بازی هر دو باخته بودیم. سیاوش نی لبک می زد و من غرق در آب نهر حتی اشک هم نمیتونستم بریزم. چون مرد که گریه نمی کرد حتی برای عشقش هم گریه نمی کرد
آقا جان ازت راضی نیستم که همچین بلایی به سرم نازل کردی. آقا جان دلم، آخ از دلم! چه کنم با دلم؟ با دل سیاوش چه کنم که مثل من درگیر این عشق شده؟
سیاوش زد و من حتی بهش نگاه هم نکردم. با هر نگاهم عشق میدادم و میترسیدم سیاوش نگاهم رو بشناسه. ولی من اونقدر تو نقشم فرو رفته بودم که سیاوش بیچاره باور کرده بود که من لورانم و هیچ ربطی به اون دختری که لب نهر به دادش رسیده بود ندارم.
غصهدار به آب رودخونه خیره شدم. سیاوش زد و من غم رو غم هام گذاشتم. نه این وصلت شدنی نبود. باید عشق سیاوش رو می بوسیدم و کنار میزاشتم.
با خون دل گوشۀ اتاق نشسته بودم و به پنجره باز نگاه میکردم. حالم از خودم بهم میخورد، از این مرد بودنم. غصه سیاوش و عشقش، غصۀ صدای نی لبکش که تو جونم می پیچید، هوا برای نفس کشیدنم نذاشته بود. قطره اشکی گوشه چشمم رو سوزوند که با سر انگشت گرفتم. آقاجان گفته بود گریه نکنم اما من که مرد نبودم من دختری در مونده بودم که دلم میخواست به عشقم برسم. چرا آقا نمیفهمید که من عاشق سیاوش شده بودم عاشق مردونگی هاش. مگه چه اشکالی داشت عاشقی کنم؟ اصلا چه اشکالی داشت لباس زنانه بپوشم گیس هام رو بلند کنم و از دو طرف ببافم؟ اصلا دلم میخواست مثل اکرم تو مطبخ شوربا بپزم و بوی دنبه بگیرم. مگه آرزوی زیادی بود؟ اما مرغ آقاجان یه پا داشت. چرا انقدر سنگدل بود؟ چرا رحمی به حال دل دخترش نمیکرد؟ مگه من خواسته زیادی داشتم من بودم و یک آرزو. اینکه زن باشم اینکه سیاوش رو ببینم و عاشقی کنم.
بی اراده به سمت پستو رفتم. پردۀ پستو بالا زدم صندوقچه قدیمی خاک گرفته گوشه پستو مانده بود. به سمتش رفتم و درش رو به سختی باز کردم سنگین بود و لش. دستی روی لباس های زنانه خانم جانم کشیدم.
آخ خانم جان کجایی ببینی که دخترت حسرت پوشیدن این لباس ها رو به دل داره؟ خانم جان کجایی که جلوی آقاجانم رو بگیری؟ به خدا تنهام، تنها و حسرت زده.
بی اراده لباس های خانم جانم رو دراوردم. بو کشیدم. دلم پر کشید تا لباس ها رو به تن کنم. شلیته رو باز کردم و لباس های مردانه ام رو در آوردم. لباس براق که تو تنم نشست پوستم مورمور شد. ژیله پوشیدم و چارقد به سر کردم. تو آینه خودم رو دیدم دستی به زیر چهارقد کشیدم فقط دو گیسِ بافت کم داشتم. لبخند تلخی به عکس خودم زدم. چقدر زیبا بودم، چقدر رعنا. دختر تو آینه کسی بود که سیاوش خاطرخواهش شده بود. با یاد سیاوش لب گزیدم. اگه سیاوش میدونست دختر آرزوهاش منم، همین لوران پیشونی سوخته چی میگفت؟ باورش میشد؟
دست رو عکس تو آینه گذاشتم حسرت پوشیدن این لباس ها قرار بود تا آخر عمر به دلم باشه. خدایا چرا آقاجان قبولم نمیکرد؟
با صدای بلند آقاجان هین کشیدم و دامنم رو مشت کردم.
-لوران... لوران
با چشمای به خون نشسته میون درگاهی در وایساده بود و به من نگاه میکرد. تصمیمم رو گرفتم مرگ یه بار شیون یه بار. اصلاً میخواستم به همه آبادی نشون بدم که من یه دخترم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii