eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
219 عکس
709 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
یه سال گذشت و بفکر داماد کردن علی افتادیم خداروشکر وضعمون بد نبود مرتضی اتوبوس و فروخت و یه کامیون خرید و بازم همون شاگردش روش کار میکرد ترانزیت شده بود و درآمدش خیلی بهتر بود خودش هم یکه با علی تو مغازه لوازم یدکی کار میکردن برای علی یه آپارتمان خرید و کمک کرد دنیا هم صاحب خونه بشه و یه حساب هم باز کرده بود و ماهانه برای نرگس پول میریخت اونجا برای جهیزیه اش علی دانشجو مهندسی صنایع بود و یکی از همکلاسی هاش چشمشو گرفته بود یه روز اومد که مامان با بابا حرف بزن برید تحقیق بعد یه وقت خواستگاری بگیرید منو برد و از دور دختر و نشونم داد دختر خوب و با شخصیتی بود هم خوشگل بود هم با حجاب و موقر آدرسشونو داد بهم و با مرتضی رفتیم پرس و جو و همه تعریف کردن ازشون گفتن خانواده شهدا هستن وبرادر دختره شهید شده و یه پدر و مادر پیر داره یه روز عصر بود رفتم زنگ خونشونو زدم و یه دختر جوون در و باز کرد گفتم با مادرتون کار دارم و رفت تو و با یه خانم میانسال اومد خودمو معرفی کردم و تعارفم کردن تو و گفتم پسرم با دخترتون هم دانشگاهی هست و پسندیده مزاحم شدم هورا خانم گفت شب به باباش میگم زنگ بزنید خبر میدم بهتون منم آدرس مغازه و خونه رو دادم که برن تحقیق کنن فرداش زنگ زدم و گفتن راضی هستیم و بریم خواستگاری گل و شیرینی خریدیم و رفتیم دنیا و شوهرش بودن و ما برادر بزرگش بود و پدر و مادرش و رویا صحبتها انجام شد و بچه ها باهم حرف زدن و مهریه رو تعیین کردیم ۶۰۰ تا سکه مرتضی گفت دخترای خودم همین حدود مهرشون کردم عروسم هم فرقی با دخترام نداره آزمایش انجام شد و خریدها رو کردن و گفتن میریم محضر عقد کنیم و جشن عروسی رو دو سه ماه بعد میگیریم وضع مالیشون مشخص بود زیاد خوب نبود زنگ زدم به هورا خانم و گفتم رسم داریم وسایل بزرگ و داماد میخره و دختر فقط ظرف و ظروف میاره کلی تشکر کرد و از رسم ساختگیمون هم خوشحال شد چون خودم تو شرایط سخت دختر شوهر داده بودم میفهمیدم که جهیزیه تهیه کردن اونم تو این گرونی خیلی سخته به علی گفتم با رویا برید وسایل بخرید بابات گفته اون حساب میکنه مرتضی یه مقدار به حساب علی پول واریز کرد و اونا هم تو سه ماه وسایل و خریدن یه مقدارم خانواده رویا براشون وسیله گرفته بودن وبردن چیدن تو خونشون عروسی هم برگزار شد و علی هم رفت سر خونه و زندگیش نرگس هم دانشگاه قبول شده بود و پرستاری میخوند دیگه اکثر روزها تنها بودم نرگس که صبح میرفت و عصر می اومد و یه راست میرعت تو اتاقش و درس میخوند گاهی مرور خاطره میکردم و اشتباهاتم باعث ناراحتیم میشدن یاد هستی یاد علی یاد ننه ،آقاجونم روزها همینطور میگذشت و فایزه هر ماه عکس دوقلوهاشو میفرستاد اسم دخترشو هستی گذاشته بود اما اسم پسرشو آلمانی انتخاب کرده بود خودش هم میگفت مامان انگار خدا هستی رو دوباره بهم داده یه روز نرگس هم اومد که مامان با یکی آشنا شدم میخوان بیان خواستگاری تو بیمارستانی که کارآموزی میکرد کار میکنه متخصص هوش بری هست من که حالیم نمیشد این حرفها به علی و مرتضی گفتم و اونا هم پسر و دیدن و تحقیق کردن و گفتن ادم خوبی هستن کسی حرف بدی درموردشون نگفته اینطور شد که نرگس هم عروس شد و من کاملا تنها شدم.دنیا دوتا دختر دیگه هم بدنیا آورده بود علی هم بتازگی صاحب یه پسر شده بود مرتضی عصرها می اومد خونه و گاهی به بچه ها سر میزدیم و گاهی اونا می اومدن یه روز مهین بهم زنگ زد و حال و احوال گرفت.اونم بچه هاش ازدواج کرده بودن و تنها شده بود کم کم با مهین رفت و آمد میکردم و هفته ای چند روز باهم میرفتیم پارک یا ناهار اون می اومد پیشم یا من میرفتم پیش اون یه روز تو خیابون پروین و دیدیم خودسو زد به ندیدن رفتم جلو و دستشو کشیدم و گفتم پروین جان نمیشناسی منو نگاهی بهم کرد و گفت اقدس تویی گفتم اره مهینم اومد جلو و سلام داد و سراغ حسن و گرفت پروین سری تکون داد و گفت سکته کرده و افتاده روتخت توان حرکت و حرف زدن نداره دلم کباب شد برای برادرم گفت اگه دوسدارین بریم خونه ما ببینیدش خوشحال شدیم و با پروین رفتیم خونشون تو همون محله قدیمیمون تو یه اپارتمان کوچیک اجاره بودن پروین سری تکون داد و گفت روزگار ما رو میبینی بچه ها گذاشتن و رفتن من موندم و حسن ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
همین طور که اشک می ریخت و سرشو تکون می داد تکرار کرد : تعقیبش کردم ....تعقیبش کردم .....تعقیبش کردم ...صبح گفت امشب محل کارش می مونه و دیر میاد خونه ... منم امروز نرفتم مدرسه و از صبح دنبالشم ... سایه به سایه همراهش بودم تا اینکه از محل کارش اومد بیرون و رفت توی یک خونه ... خودش کلید داشت انداخت و رفت تو ... ترسیدم برم تو نمی دونم چیکار کنم می ترسم از روبرو شدن با اون وضعیت می ترسم تو رو خدا کمکم کن .... دستشو گرفتم و گفتم : من کاری از دستم بر نمیاد به خدا نمی دونم چی بگم کار درستی کردی !!!...یا کار بدی کردی؟ خدا از دلت خبر داره ولی من نباید دخالت کنم ... گفت : تو میگی الان چیکار کنم ؟ گفتم خودتو تو بن بست انداختی یا همون جا یقه شو می گرفتی یا .... نمی دونم به خدا شاید کار دیگه ای داشته معلوم نیست که,,, خوب شاید یک دوست یا شایدم با کسی کاری داره ...دو تا دستشو گذاشت روی سرشو نشست و های و های گریه کرد طوری بیچاره شده بود که منم کنارش نشستم و با هم گریه کردیم با همون حال گفت : کلید داشت ....کلید داشت ... به خدا درست فهمیده بودم حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟ یا امام حسین یا حضرت عباس کمکم کنین چیکار کنم بهاره خانم ؟ گفتم : خیلی سخته می دونم درکت می کنم ولی چرا قبل از اینکه کاری بکنی فکر نمی کنی .... این چند روزه چیکار می کردی خوب بودین ؟ گفت : خوب که نه ولی من همون طور که گفتی وانمود کردم که بی خیال شدم و اونم فکر کرد الان موقعشه که بره دنبال اون زنیکه ... گفتم تا مطمئن نشدی نگو ...شاید هم چیزی نباشه آخه زیاد با عقل جور در نمیاد این کدوم زنه که کلید خونه شو داده به اون ...خوب کاش پس تا اونجا رفتی میموندی تا برگرده ببینی با کیه؟ ... یا اصلا کس دیگه ای تو اون خونه میره یا نه ؟ گفت : نمی تونستم داشتم پس میفتادم ...با هزار زحمت آرومش کردم و گفتم برو خونه و بازم چند روز دیگه بروی خودت نیار ...زار و پریشون به حالت درد ناکی از بیچارگی راه افتاد که بره و گفت :تو رو خدا به مامانم اینا نگو امشب منو دیدی .... خوب معلوم بود که حال منم بهتر اون نبود .... در و پشت سرش بستم و گفتم کاش منو وارد این ماجرا نمی کردین ....وقتی شام بچه ها رو دادم و علی رو خوابوندم دلم بشدت برای مامانم و هانیه و بهروز تنگ شد دلم می خواست یکی از اونا الان اینجا بود و سر مو می گرفت توی بغلش ..... یک لحظه صورت مرضیه و اون اشکهای بی امانش از جلوی چشمم نمی رفت ...نتونسته بودم کمکی بهش بکنم .... در واقع هیچ کس نمی تونست باید می سپرد به دست زمان تا این زخم التیام پیدا کنه و راه دومی وجود نداشت ... یلدا و امیر هم خوابیدن و من توی این فکر بودم که کاش شماره ی مرضیه رو می گرفتم و بهش زنگ می زدم ...تا از حالش با خبر بشم ...و گرنه بازم نمی تونستم راحت بخوابم .... ولی چون خسته بودم و زیاد گریه کردم زود خوابم برد و یک مرتبه باصدای داد و هوار بیدار شدم به ساعت نگاه کردم یک و نیم نیمه شب بود ...و صدا از خونه ی حاج خانم میومد...بلند شدم درو باز کردم و گوش کردم صدای مرضیه رو بین صدا ها شناختم .نمی دونم چرا اینقدر کنجکاو بودم ببینم چی شد . ولی چون سرد بود برگشتم تو خونه و خوب اونقدر بیدار موندم تا سر و صدا ها خوابید ..و دیگه نفهمیدم اوضاع مرضیه چی شد و این سر و صدا ها برای چی بود .... از این دنده به اون دنده می شدم و خوابم نمی برد .....یادم اومد ..... اون شب خانجان هر کاری از دستش بر میومد کرد تا حامد رو تحت تاثیر قرار بده ... یلدا بغلم بود.... و از این که خانجان زن به اون بزرگی چنین رفتار احمقانه ای از خودش نشون می داد بدم اومده بود با تمام احترامی که براش قائل بودم ...نمی تونستم دلیل این کارشو بفهمم .... حتی خودمو گذاشتم جای اون...... ولی فکر کردم اگر من بچه مو دوست داشته باشم باید بزارم خودش برای خودش تصمیم بگیره نه اینکه وادارش کنم کاری رو که من می خوام انجام بده این درست نیست ......... یلدا کمی از سر و صدا ترسیده بود ..... همین طور که اون توی بغلم بود رفتم جلو تا برای خانجان توضیح بدم که چرا این کارو کردیم ... به امید اینکه بتونم آرومش کنم.... یلدا رو تو بغلم جا بجا کردم و گفتم : تو رو خدا این طوری نکنین ......... در همون موقع چشم یلدا افتاد به خانجان ...که یک مرتبه از جا پرید و حالت ترس شدید که انگار کسی عمدا اونو ترسونده یک جیغ کشید و غش و ریسه رفت گفتیم خوب الان نفسش میاد .... الان میاد .... الان میاد ولی نفسش بند اومد ... حالا همه متوجه ی یلدا بودیم ....من هراسون دَمرش کردم و زدم تو پشتش ولی نفسش رفته بود و داشت سیاه می شد .... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خم شدم و شیر آب و باز کردم و همون طور که قلپ قلپ آب میخوردم چشمم به یک جفت کفش مشکی افتاد که جلوم قرار گرفت.سرم و بالا گرفتم و با دیدن اهورا تند از جام بلند ‌شدم. نمیدونم چرا اما حس می‌کردم این بار هم می‌خواد منو بدزده!بر خلاف جهتش شروع به دویدن کردم که خیلی زود بهم رسید و بازوم و گرفت.تند ازش فاصله گرفتم و گفتم _تو رو خدا از اینجا برو...یکی میبینه. چشمای به خون نشسته شو به صورتم انداخت و گفت _دیگه هیچی واسم مهم نی آیلین.تنها چیزی که میخوام تویی! ازش فاصله گرفتم و گفتم _من آخر هفته عقد می‌کنم طلاق گرفتیم ما... درست نیست این حرفا رو می‌زنی از اینجا برو... کلافه دستش و لای موهاش برد و گفت _یعنی می‌خوای عقد می‌کنی؟چه طور می‌تونی؟داری در حق دوتامون ظلم می‌کنی آیلین تو نمی‌تونی جز من با کسی باشی... جلو اومد. دستم و گرفت و آروم گفت _چه حالی میشی وقتی اونی که دستت و می‌گیره من نباشم؟ دلم لرزید چون حق با اون بود. دست دیگش و کنار صورتم گذاشت و ادامه داد _کسی جز من نمی‌تونه زل بزنه بهت... نمی‌تونه بغلت کنه! عقب رفتم و تند گفتم _بس کن. عصبی شد و داد زد _بس نمی‌کنم.چشاتو وا کن ببین دارم به خاطرت از همه چی می‌گذرم. سرم و پایین انداختم و گفتم _دیر شده...از اینم بگذریم من نمی‌خوام زندگی مو با آه و ناله ی مهتاب یا هلیا شروع کنم. حرفایی که به من زدی اونا هم ازت شنیدن. حق با توعه واسم سخته دست یکی دیگه رو بگیرم... اما مطمئن باش اینم واسم سخته که دست کسیو بگیرم که هر لحظه ممکنه ازم زده بشه و پرتم کنه بیرون. درمونده نگاهم کرد که گفتم _لطفا برید خان زاده من تصمیمم و گرفتم...ما یه بار سعی کردیم نشد.. ده بار دیگه هم سعی کنیم نمیشه... دوباره بر می‌گردیم سر همین خونه... نگاهی به صورت داغونش انداختم و ادامه دادم _زندگی تونو خراب نکنید... این بار با اونی که... محکم بغلم کرد و نذاشت حرفم تموم بشه. خشکم زد.نفس عمیقی کشید... تند ازش فاصله گرفتم و با دیدن اشکاش قلبم گرفت.. واقعا این اهورا بود که اشک می‌ریخت؟ بی تاب نگاهم کرد. دیگه نتونستم تحمل کنم. عقب گرد کردم و تند ازش دور شدم. * * * * * * با صدای آرومی گفتم _بله. صدای دست و هلهله بلند شد.لبم و محکم گزیدم تا اشکم در نیاد. چادرم و آروم از روی صورتم بالا زد. تمام تنم رسما می لرزید. خواهرش حلقه ها رو جلومون گرفت...فرهاد حلقه رو برداشت.دستم و که گرفت حس کردم قلبم ایستاد. با چشمای اشکی سرم و پایین انداختم. حلقه رو که توی انگشتم انداخت دستم و عقب کشیدم.حلقه رو برداشتم و توی انگشتش کردم.تموم شد... برای همیشه جدا شدم از دنیای خان زاده... دیگه فکر کردن بهش هم ممنوع بود. دستم و عقب کشیدم و چشمم به اهورا افتاد که از پنجره داشت منو نگاه می کرد.با دیدن نگاه به خون نشسته ی حسرت بارش دلم گرفت و دوباره سرم و پایین انداختم. اصلا نفهمیدم این مراسم کوفتی چه طور گذشت. با هر حرکت یاد اهورا میوفتادم و همه چی برام تبدیل به زهر می‌شد. خداروشکر که مراسم آنچنانی نگرفتن. با شنیدن صدای فرهاد کنار گوشم تکونی خوردم: _خوبی؟ به اجبار لبخند زدم و سر تکون دادم که گفت _من می‌دونم این ازدواج برات سخته اما قول می‌دم تا وقتی که باهاش کنار بیای برات صبر کنم.نگاهش کردم و چیزی نگفتم. دستم و گرفت و محکم فشار داد و متعجب گفت _چه قدر یخی! با صدای لرزونی گفتم _به خاطر هیجانه! لبخندی زد و محکم تر دستم و فشار داد که حالم زیر و رو شد. من با این دستان غریبه بودم.دستام و از زیر دستش کشیدم بیرون. تا آخر مراسم هیچی نفهمیدم.تنها شانسی که آوردم این بود که خونه ی فرهاد آماده نبود و قرار شد که دو ماه دیگه بریم سر خونه و زندگی مون... آخر مراسم برای بدرقه ی فرهاد رفتم. با محبت نگاهم کرد و گفت _فردا میام دنبالت یه گشتی بزنیم. مخالفتی نکردم. جلو اومد و گفت _ازت می‌خوام بهم فرصت بدی تا خودم و بهت بشناسونم.می‌دونی که من از بچگی تو رو کنار خودم تصور می‌کردم.برای اینکه تو هم دوستم داشته باشی هر کاری می‌کنم. لبخند کجی زدم و گفتم _لازم نیست هر کاری بکنین...زمان همه چیو عوض می‌کنه. _یعنی زمان می‌تونه عشق اونو از قلبت بیرون کنه؟نگاهش کردم و گفتم _من عاشقش نیستم... این چه حرفیه! سر تکون داد و گفت _حق داری... مواظب خودت باش! سر تکون دادم که رفت... نفسم و فوت کردم و وارد خونه شدم و به سمت اتاقم دویدم. درو بستم و بغضم ترکید. * * *  * * بعد از مدت ها کلید انداختم و وارد شدم. دلم برای خونم تنگ شده بود.خداروشکر تعطیلات تموم شده بود و فرهاد اجازه داد که امسال مدرسم و تموم کنم. خسته چمدونم و همونجا رها کردم و شالم و از سرم کشیدم.به سمت اتاق خواب رفتم و با باز کردن در خشکم زد. اهورا توی خونه ی من چی کار می‌کرد؟اون هم غرق در خواب. تند از اتاق بیرون رفتم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت. _حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟ _عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم. هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره. لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی. حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟ _خب آره دیگه خودش یه عمر زندگیه خواهر. وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم. _عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره. _اون که بعله معلومه. با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد. لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه میکرد. چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آن ها. آن قدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود. به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند‌. هدی گفت: حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟ _اوم نمیدونم.. فک نکنم! _خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟! _آره موافقم. _خب پس بخور تا بریم. بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شا‌پ بیرون امدند. تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند. حورا مثل همیشه در حال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد. شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود. انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد. بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد. این دفعه هدی بود. با شادی همیشگیش گفت: چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟ _نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟ _نه جانا پدر شوهر گرامیتون بودند. _عه از طرف من معذرت خواهی کن. _چشم . _خب چی کار داشتن حالا؟ _کار خاصی نبود. _هدی اذیت نکن بگو دیگه. _ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید. _صیغه؟ _بله صیغه محرمیت! _لازمه مگه ؟ _حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن. _درسته. خب به داییم زنگ زدین؟ _نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم. _خب، من حرفی ندارم باشه. _خوبه خب کاری نداری ؟ _نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار‌. _چشم، به امید دیدار. حورا غذایی درست کرد و خورد. به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد.به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید. صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد. به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟ «چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن» حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقا رضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود. حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم. آهی کشید و به حمام رفت. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عماد وا موند. فکر نمیکرد بعد از حرفاش همچین سوالی بپرسم. فقط نگاهم کرد که گفتم: -خبر دارم هیچ کسی رو نداری. به خاطر همینه که نمیدانی برای رهایی طایفه ات باید خودت رو به سختی بندازی. آقاجانم بد کرد، درست. ولی همه کس و کارمه. بدون اون چه کنم؟ من جوونم میتونم طاقت بیارم سیاوش به خاطر کارهایی که کردم، زنده ام می ذاره اما اگه بفهمه آقاجانم شلیک کرده نفسش رو میبره. اون وقت من میمانم و تنهایی. اینجوری حداقل خیالم راحته آقاجانم زنده است. عماد با عصبانیت عقب کشید: -پس میخوای تا آخر عمر دندون سر جیگر بذاری ؟ میخوای بزاری خان و نوچه هاش هر کاری می خوان بکنن؟ خواستم آرومش کنم. -بالاخره یه روزی سیاوش دست از این کینه برمیداره و آزادم میکنه. -اگه نکرد چی؟ اگه تا وقتی گیسات رنگ دندونات شد نگهت داشت و آزارت داد چی؟ -خبر ندارم عماد فقط نمیخوام بلایی سر آقاجانم بیاد. چاره ای ندارم. عماد عصبانی شد و وسایل رو همون جا ول کرد و با پا به سطل کنارش زد و رفت. رفت و ندید چه جوری از درد تو خودم جمع شدم. کاش عماد میفهمید تو چه جهنمیه و همونجور که خاتون هوام رو داشت، باهام کنار میومد. ولی عماد نمیفهمید. عماد که کسی رو نداشت براش اهمیت داشته باشه. عماد بی کس و تنها بود و نمی فهمید چرا اینکارو میکنم. *** «سیاوش» به سمت پله های عمارت می رفتم که با دیدن طلعت با دست اشاره کردم جلو بیاد. -در خدمتم خان. -عماد کجاست؟ نگاهش به سمت اصطبل گوشۀ حیاط کشیده شد. -پیش لوران بود. چشمام ریز شد. پیش لوران؟ تازگی ها عماد عجیب و غریب شده بود. با لوران چه کار داشت؟ با دست اشاره کردم بره و از پله ها پایین رفتم. باید سر از کار عماد و لوران درمی‌آوردم. نرسیده به اصطبل صدای لوران رو شنیدم: -عماد تو که به سیاوش حرفی نزدی؟ با شنیدن اسمم، گوش کشی کردم. چی شده که نمی خواست خبردار بشم؟ صدای عماد رو شنیدم: -نمیشه؛ اگه بفهمه گوشم کف دستمه و طوفانی میشه. نمی شه پنهان کاری کرد. نفس حرصیم رو بیرون دادم. حالا دیگه کارشون به جایی رسیده که باهم دست به یکی می کنن تا من خبر دار نشم؟ حسابشون رو کف دستشون می ذارم. دیگه صبر نکردم باید می فهمیدم بینشون چی می گذره که لوران نمی خواست حرف به گوشم برسه؟ در اصطبل رو باز کردم که با دیدن عماد و لوران با فاصله کم ابرو تو هم کشیدم. - چه خبر شده عماد؟ چه سر و سری با لوران داری؟ رنگ از رخ لوران پرید. عماد هم سرسنگین سر به زیر انداخت. -با توام عماد! چه خبره؟ عماد نگاهی به لوران کرد که طوفانی شدم. حالا کارش به جایی رسیده که لوران برای حرف زدنش تعین تکلیف می کنه؟ تشر زدم: -بیا بیرون بی بته. لوران اسمم رو برد: -سیاوش! کارد میزدی خونم در نمیومد. این همه بدبختی نکشیدم که حالا رفیقمم هوادار لوران بشه. قدمی برداشتم اما همینکه دیدم عماد سر جاش مونده و تکون نمیخوره، سراغش رفتم و بازوش رو گرفتم. صدای لوران رو شنیدم: -سیاوش دست بگیر، بزار خودم... برگشتم و توپیدم: -تو همینجا بمون. بعدا حسابت رو کف دستت می ذارم. و عماد رو از اصطبل بیرون کشیدم. در رو بستم و بازوی عماد رو محکم ول کردم که عماد چند قدمی برداشت و باز سر به زیر وایساد. دست به سینه شدم. -خب بگو! عماد این پا و اون پا کرد که با نوک گالشم محکم به زانوش کوبیدم. عماد از درد خم شد و نالید و زانوش رو مالید. -زبان بجنبان مرد! چه شده که لوران میگه پرده پوشی کنی و حرفی نزنی؟ دستی رو سرش کشید و نفسی گرفت. بالاخره سر بالا آورد. -دیشب بوق سگ بود که دو نفر سراغ لوران اومدن. اخم کردم. گوشام سنگین شده بود؟ چرا نمی فهمیدم چی میگه؟ -ها؟ دو نفر سراغ لوران اومده بودن؟ که چه؟ عماد کلافه و بی طاقت دست روی صورتش کشید. تشر زدم: -عماد! -خان فکر کن. دو تا نره خر برای چه شبانه سراغ یه دختر بی پناه میرن؟ انگار یهو چشمام باز شد. دیشب دو تا گردن کلفت سراغ لوران رفته بودن؟ چه غلطا! پوستشون رو می کنم. من هر خورده برده ای با لوران داشتم، نمیزاشتم کسی جرأت کنه پا کج بزاره. یتیم گیر آورده بودن؟از عصبانیت داشتم خفه می شدم. جلو رفتم. -کی بودن؟ کجا رفتن؟ شونه بالا انداخت. -خبر ندارم خان. تا برسم فراری شدن. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سر و کله ی عموها و عمه ها که پیدا شد عفت مجبور شد برای حفظ ظاهر هم که شده زبون به دهن بگیره، زن عمو ی کوچیکم که کلا زن حرافی بود که وارد نشیمن شد نگاهی به من انداخت و با خنده گفت وا! ماهرخ! چرا رنگ به صورت نداری؟ نکنه راضی به این وصلت نیستی؟ بعدم با خنده گفت والا باید خیلی احمق باشی که راضی نباشی، با این همه رسوایی دیگه کی میاد خواستگاریت؟ حالا فتح اله ساقی مواده، پولش حلال نیست و هزار جور عیب و ایراد داره، به هرحال مرده... هرکاری بکنه عیبی نداره... اما..حرفش با تشر عمه نصفه موند زبون به دهن بگیر فاطمه، مگه قرار نبود ساکت باشی و دخالت نکنی؟زن عمو پشت چشمی نازک کرد و مشغول باد زدن خودش زد. حالم داشت بد میشد اما نمیخواستم به روی خودم بیارم، مدام نفس عمیق میکشیدم و تکه گلی که کف دستم بود رو بو میکردم تا کمی حالم بهتر بشه کم کم مراسم شکل جدی تری به خودش گرفت، خدیجه خانم که بند انداز ده بود با بساطش جلوی پام نشسته بود و صورتم رو بند مینداخت. اشک کل صورتم رو خیس کرده بود و همه فکر میکردن گریه ی من از درده.هیچکس نمیدونست گریه ی من از سر درد و غصه ی تو دلمه.خدیجه خانم آیینه ای به دستم داد و گفت ببین چقدر صورتت قشنگ شد دخترخان... مبارکت باشه بعدم دستش رو جلوی دهنش گذاشت و کل کشید و تا عفت پولی کف دستش نذاشت دست از کل کشیدن برنداشت خدیجه خانم که رفت عفت با غیض به سمتم اومد، لباس شیری رنگی رو روی پام انداخت و گفت لباس مادرته... عمه ات آورده امشب بپوشی.اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بست.لباس رو تو بغل گرفتم و زدم زیر گریه، آخ که اگه مادرم زنده بود وضع و حال من این نبود... اگه مادرم زنده بود عین کوه پشتم می ایستاد! دیگه کسی نمیتونست همچین بلایی سرم بیاره.با گریه لباس رو پوشیدم، لاغر تر شده بودم و لباس به تنم زار میزد، یک پیراهن شیری رنگ بلند که قسمت بالای آستینش گشاد بود وروی کمرش بند ظریفی میخورد که با بستنش کمی لباس قالب تنم شد لباس رو که پوشیدم عمه ناهید وارد اتاق شد، میخواست سرخاب سفیدابم کنه و موهام رو درست کنه وسایلش رو جلوم پهن کرد و با پنبه صورت خیس اشکم رو پاک کرد و گفت گریه چرا دختر؟ امشب باید خوشحال باشی، باید بخندی... داری عروس میشی.داری عروس میشی، ول کن حرف های صد من ی غاز مردم رو، این رعیت زبون نفهم منتظر یه حرفن تا یک کلاغ چهل کلاغش کنن، توام قربونت برم مادر نداری که پشت و پناهت باشه، دامن زدن به شایعات هم کار همین عفت ننه مرده اس سرخاب رو به صورتم کشید و ادامه داد غصه نخور دردت به سرم، اصلا مقصر ما بودیم که ازت غافل شدیم، به خدا هزار بار به نسرین گفتم بیا بریم یه سری به این دختر بینوا بزنیم ببینیم ماجرای این حرف و حدیث ها چیه... یکبارم اومدیم، منتهی خان داداشم گفت تو این ماجرا دخالت نکنید... چی بگم والا،ما که میدونیم تو از برگ ول پاکتری، هرکی هرچی گفته لیاقت خودش و خانواده اش بوده مچ دستش رو که داشت میرفت تا پشت چشمم رو سیاه کنه گرفتم، خیره شدم تو چشم هاش و زمزمه کردم من حامله ام عمه.برای لحظه ای انگار روح از تن عمه پر کشید. با چنان حیرتی نگاهم میکرد که ترسیدم بلایی سرش اومده باشه، اشک که نشست روی سرخاب سفیدای صورتم انگار عمه تازه به خودش اومد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد نالید چی میگی؟ میفهمی؟سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم بله عمه، میفهمم... فکر کردی واسه چی هول هولکی دارم زن ساقی محل میشم؟ واسه اینکه امروز و فرداست شکمم بالا بیاد و این بچه بشه بلای آبرو و حيثيت خان و خانواده اش.عمه مات و مبهوت روی زمین نشست و گفت چیکار کردی ماهرخ؟ تو... تو میفهمی چی میگی؟ دیگه واسش مهم نبود که اشک هام سرخاب سفیداب صورتم رو میشوره و آرایشم رو خراب میکنه، میخواست بدونه چی به سرم اومده و من با گریه مختصر ماجرا رو براش گفتم.. از ماجرای دزدیده شدنم تا ماجرای اون خونه خرابه و بیگناه بودن فتح اله و مقصر جلوه دادنش.دیگه تحمل این همه درد و رنج رو نداشتم عمه ناهید تنها کسی بود که حرفمو باور کرده بود. با دلسوزی دستم رو گرفت و گفت الهی نیست و نابود بشه باعث و بانی اش... عمه ات بمیره که این همه درد به دلت بوده و دم نزدی... چرا به من نگفتی؟ چرا وقتی از در این خونه زدی بیرون که بری بچه رو بندازی پیش من نیومدی؟ چرا ما رو غریبه دونستی آخه؟ با صدای گرفته ای گفتم چون هیچکس حرفمو باور نمیکرد، چون طشت رسوایی ام از بالای بوم افتاده بود و هیچکس راضی نمیشد کمکم کنه... نمیخواستم بیشتر از این اسمم تو دهن مردم بیفته. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ماشین جلوی خونه ایستاد مامان پیاده شد و به منم کمک‌ کرد تا پیاده شم‌ آراد داروهامو دست مامان داد و بعد از گرفتن خداحافظی رفت مامان درو باز کرد و رفتیم داخل و همزمان که عرض حیاطو با قدم های کوتاه طی میکردیم به این فک میکردم که چه بلایی سر لباس عروسم ‌اومده و زبونم نمی چرخید که بپرسم شاید کاملا سوخته یا آراد انداختش دور صدای خاله رشته افکارمو برید --به به ببین کی اومده خوش اومدی دختر نازم لبخندی نثارش کردم و به آرومی لب زدم --ممنون خاله جون هم قدم شدیم و رفتیم تو که یکتام به استقبالم اومد و با خوشحالی لب زد --خوش اومدی آبجی.با دیدنش شب عروسیمو به یاد آوردم ولباسای سیاهی که خواهر دوقلوی عروس برای عروسی خواهرش پوشیده بود و رفتم توی فکر اینکه اصلا شاید آتیش سوزی کار خودِ یکتا باشه ولی خیلی زود از این فکری که به سرم زد پشیمون شدم و با خودم گفتم ... نه دیگه یکتا اونقدرام بد نیست که خواهر خودشو بکشه صدای مامان منو به خودم برگردوند --همتا دخترم ،،خواهرت خیلی نگرانت بود تشکری زیر لب کردم و خواستم برم سمت کاناپه که با دیدن دستش که بسته شده بود خشکم زد ابرویی بالا انداختم وگفتم --دستت چی شده؟؟؟؟خواست حرف بزنه که خاله مانع شد  و گفت --شب عروسی برگشتیم خونه اومد چای درست کنه دستش سوخت خنده ریزی کرد و ادامه داد --یه چای درست کردنم بلد نیست رنگ صورت یکتا پریده بود ... معلوم بود که بدجوری ترسیده بود اما سعی میکرد که پنهون کنه،،،دیگه مطمئن شدم که کار کارِ خودشه چند قدمی رو بهش نزدیک شدم و فاصله بینمونو پر کردم و روبه یکتا گفتم --یکتا جونم بیا بریم اتاقم کارت دارم‌ یکتا باشه ای گفت و بامن همراه شد و رفتیم سمت اتاقم درو بستم و با اینکه بی جون بود اما محکم به دیوار کوبوندمش آخی کشید و با لحن تندی گفت --چته دیوونه دردم گرفت با تن پایین صدام گفتم --آتیش سوزی کار تو بوده مگه نه؟؟؟خودشو به اون راه زد و قیافه آدمای مظلومو به خودش گرفت وگفت --نه به خدا من چرا....... --خفه شو ....قسم دروغ نخور با تشری که بهش زدم لال مونی گرفت ادامه دادم --شاید بتونی مامانو اون خاله ساده رو گول بزنی اما منو نه با ترس بهم خیره شد که انگشتمو به نشونه تهدید رو هوا براش تکون داد و با تندی گفتم --اگه یک بار دیگه ،،،فقط یک بار دیگه به سرت بزنه و از این غلطا بکنی میندازمت زندون که تا آخر عمرت اونجا بپوسی یکتا که اشک تو چشاش حلقه زده بود چیزی نگفت و با قدم های تندی از اتاق رفت بیرون و طولی نکشید که‌ مامان سراسیمه اومد تو اتاقم‌ و پرسید --چی به خواهرت گفتی که حالش ‌بد شد ؟؟کلافه گفتم --مامان جون من‌ خستم و میخوام استراحت کنم اگه خیلی کنجکاوی برو از خودش بپرس مامان با دیدن رفتارِ بدم سرشو تاسف بار تکون داد و از اتاق خارج شد خودمو به تخت رسوندم و با احتیاط دراز کشیدم دوساعتی گذشته بود و من فقط به یه نقطه از دیوار زل زده بودم و مدام این سئوال تو ذهنم تکرار میشد که یکتا چطور تونست این کارو با من کنه ؟؟ مگه من خواهرش نبودم ؟؟ آخه چرا اینکارو باهام کرد ؟صدای زنگ گوشیم بلند شد و منو از افکاری که زجرم میدادن بیرون کشید گوشیو از‌روی پاتختی برداشتم و بعداز نشستن روی تخت تماسی رو که از طرف آراد بود وصل کردم و لب زدم --الو صدای خوشحال آراد تو گوشی پیچید --الو همتا جون واسه سه روز دیگه وقت گرفتم شنیدن این جمله ذوق زدم کرد و نمیدونستم از خوشحالی چی جوابشو بدم ...چیزی نگذشت که صداش دوباره به گوشم رسید --تو که مشکلی نداری؟؟؟؟ --نه حالم که خوبه کارامو هم که انجام دادم --خوبه پس مکث کوتاهی کرد و ادامه داد --من الان پشت خطی دارم بعدا حرف میزنیم عزیزم باشه ای گفتم و بعد از گرفتن خداحافظی تماسو قطع کرد باید به مامان اینا اطلاع میدادم از روی تخت بلند شدم و خودمو‌به مامان رسوندم که آشپزخونه بود مامان اخم کرده بود و مشغول انجام کارای آشپزخونه بود انگار که هنوز دلخور بود سر قضیه یکتا جلوتر رفتم و‌لب زدم --مامان آراد زنگ زد و گفت که برا سه روز دیگه وقت گرفته متتظر جواب از مامان بودم که خاله پرید تو آشپزخونه و ذوق زده گفت --به به مبارک باشه ،،، به سلامتی و دل خوش مامان تند و عصبی نگاش کرد و با لحن محکمی بهش گفت --به این سن رسیدی یاد نگرفتی فال گوش وایسادن کار اشتباهیه ؟؟ خاله‌ دست به کمر شد و درجواب مامان گفت --چه فالگوشی داشتم رد میشدم شنیدم مامان با دهن کجی گفت --آره ....تو که راست میگی نفسی گرفت و ادامه داد --نری باز فاطی و خدیجه و فرزانه رو خبر کنی بیان چشمون بزنن خاله دماغی بالا کشید و گفت --به اونا چه مگه اونا آتیش راه انداختن‌ مکثی کرد و با لبخندی که به روی لباش نشست ادامه داد --اصلا خدیجه به من چه ،،من برم حاضر شم واسه عروسی ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آراد بی اهمیت به همتا ادامه داد --تا حالا شده از بچه هات بپرسی توی این دنیا چی دوست دارن و از چی بدشون میاد شما و بابا کی از ما پرسیدین که جز پول و ثروت دیگه چی میخواین ؟؟نفسی گرفت و بلافاصله اضافه کرد --بابا که همش دنباله کار و شرکته اشه شمام که فقط خرید و پوز دادن به این و اون. من فلانم بهمانم‌ حالم داغون بود و آراد با حرفاش بدترم کرد  مهشید سرش رو تند تند به نشونه منفی تکون داد و با گریه گفت --به خدا قسم من بیگناه،،،،، --بسه‌ مامان قسم دروغ نخور آراد پرید وسط و حرف مادرش رو ناتموم گذاشت دیگه کسی حرف نزد و فقط صدای هق هق مهشید بود که سالن رو گرفته بود یه مدت بعد همتا اومد کنارم و با استرسی که توی صداش بود زیر گوشم خوند‌ --شهاب که‌نمیاد اینجا ؟؟؟؟سری به نشونه منفی بالا انداختم و با صدای ضعیفی گفتم --بهش‌ زنگ زدم و همه چیز رو براش تعریف کردم و گفتم که نیاد.همتا سری به نشونه فهمیدن  تکون داد و نفسی به بیرون فوت داد  همون لحظه صدای آراد بلند شد که‌ عصبی رو به مادرش گفت --شهابم کمکتون کرده که زندگی من رو خراب کنید هااان؟؟؟مهشید حرفی نمیزد و فقط با ناله و زاری به آراد میگفت که بی تقصیره و ما براش تله گذاشتیم اما آراد فهمیده بود مادرش یک زن حیله گره و فریب نمیخورد نگاهم رو به آراد دادم و به آرومی لب زدم --آقا شهاب از چیزی خبر نداشتن آراد رو کرد به من و با خشم که توی چهره اش بود و با ابروی بالا افتاده ای گفت --پس چرا راننده اش همتا رو تا اینجا رسونده ؟؟؟با ترسی که نگاه آراد به جونم انداخته بود گفتم --نمیدونم مکثی کردم و ادامه دادم --اما تو این ماجرا نقشی نداشته آراد سری تکون داد و آرو م تر گفت --باشه میرم سئوالم رو از خود شهاب میپرسم این حرف رو زد و بدون معطلی از خونه رفت بیرون همتا کلاه تولدی که من سرش گذاشته بودم رو زمین انداخت نگران اسم آراد رو صدا زد و تند تند به دنبالش رفت بیرون منم قدمی برداشتم که برم دنبالشون اما مامان دستم رو گرفت ناچارا سر جام وایستادم و نگاهی به مهشید انداختم به دیوار پشتیش تکیه زد و آروم آروم نشست روی زمین و زانو زد هر لحظه صدای هق کردنش بیشتر میشد.صدای مامان باعث شد که نگاهم رو از مهشید بگیرم و به اون بدم --ما دیگه بریم سئوالی به مامان نگاه کردم --کجا ؟؟؟مامان با لحن محکمی جوابم رو داد --میریم خونه نوچی کشیدم و گفتم --تا وقتی اون هلیا مارموز نیاد و قیافه اش رو نبینم جایی نمیام مامان پشت ابرویی نازک کرد و خواست حرف بزنه که خاله قبل از اون دهن وا کرد --راست میگه خواهر تولد به این خوبی چرا بریم خونه مهشید گریه اش رو بند آورد و نگاه عصبی به خاله انداخت.خاله در جوابش دماغی بالا برد و چیزی نگفت نیم ساعتی گذشت مهشید همونجا نشسته بود من و خاله هم به سختی مامان رو قانع کرده بودیم که بمونه اما مامان دیگه نتونست تحمل کنه و با لحن محکم تری گفت --من دارم میرم تا الانشم اشتباه کردم که به حرف شما وایستادم خاله دست مامان رو گرفت و ملتمسانه گفت --تورو خدا یکم دیگه صبر کن زیر چشمی نگاهی به کیک روی عسلی انداخت و اضافه کرد --حداقل بذار کیک رو بخوریم بعد بریم حرف خاله رو با سر تایید کردم و خودم رو به کیک تولد رسوندم خم شدم و چاقویی که کنارش بود رو برداشتم قسمتی از کیک رو برش زدم  و روی بشقاب گذاشتم حالت قبلیم رو گرفتم و به طرف مهشید رفتم مامان و خاله متعجب نگاهم میکردن رو به روی مهشید وایستادم و خواستم بهش کیک تعارف کنم و متلک بارش کنم که هلیا سراسیمه از در اومد تو.نگاهی به مهشید انداخت ‌و با دیدن حال و روز مهشید رنگش پرید با ترس چند قدمی رو جلو اومد و آب دهنش رو قورت دادهلیا‌ چشماشو به سمت من برگردوند به خیالش من همتام لبخند زورکی بهم زد و با خوش رویی گفت --اتفاقی افتاده همتا جون پوزخندی بهش زدم وگفتم --من همتا نیستم جونی خواهر دو قلوشم یکتا  متعجب ابرویی بالا انداخت و من با انگشت به مامان که حرصی به هلیا زل زده بود اشاره کردم --اینم مامانمه عزیزم هلیا توجه ای به من نکرد و با اخمی که وسط پیشونیش نشسته بود گفت --چه خبره اینجا؟؟؟؟لبخند نمایشی نثارش کردم و گفتم --خیلی مختصر توضیح میدم من از نقشه شما با مهشید خبر داشتم این نمایش رو هم راه انداختم و همه چی رو به آراد گفتم هلیا با ترس و پرسشی به مهشید نگاه کرد که اونم حرف من رو با سر تایید کرد نگرانی به چهره هلیا اومداما طولی نکشید که خودش رو جمع کرد رو کرد به من و در حالی که اخمش پر رنگ تر شده بود گفت --کی شمارو راه داده به خونه‌ من هاااان؟؟؟؟با همون لبخند ساختگی روی لبام جوابش رو دادم  --به مستخدم گفته بودی که مهمون داری مام بهش گفتیم که از مهموناتیم اونم اجازه داد بیایم تو ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حالم از خودم به هم می خورداز عاجز بودنم در برابر سروش.نه تنها در برابر سروش .نه تنها سروش،در برابر هر مردی.چقدر راحت زن ها را له می کردند.وای که خدا چقدر حقارت به زن داده.باید منتظر می ماندم تا با تصمیم او زندگی ام را رقم بزنم.اسفند ماه بود و همه مشغول خانه تکانی بودند.میلاد حضرت فاطمه بود و عید در عید شده بود.همه جا گل و شیرینی.همه مشغول خرید بودند.تلوزیون روز زن را جشن گرفته بود .روز مادر را تبریک می گفت،در حسرت دیدار مادرم می سوختم.دلم به اندازه همه دنیا گرفته بود و خاله مهری هم رفت تا برای مادرش خرید کند.شادی در میان مردم موج می زد.بعد از ظهر بود و کسل و بی حال نشسته بودم و برنامه های تلوزیون را تماشا می کردم.مامان مهین هم ذوق داشت.می دانست خاله رفته تا برای او خرید کند.غذای مورد علاقه خاله مهری را درست کرد،خورش بادمجان.صدای زنگ در بلند شد و طبق معمولرفتم تا آیفون را بزنم؟«کیه؟»جواب نداد.دوباره پرسیدم :«کیه؟»«باز کن منم» سروش بود.گوشی آیفون در دستم خشک شد.مامان مهین از داخل آشپزخانه داد زد :«کیه کتی؟»نمی توانستم جواب بدهم.چشمانم گشاد شده بود و مات و مبهوت مانده بودم.دوباره صدای زنگ بلند شد.این بار مامان مهین به چهار چوب آشپزخانه آمد و با قوطی رب گوجه فرنگی که دستش بود چند ثانیه نگاهم کردو گفت:«وا کیه؟چرا در رو نزدی؟»به گوشی ایفون اشاره کردم و به سختی گفتم:«سروشه»او هم متعجب شد:«سروش!»«آره خودشه»دوباره زنگ به صدا در آمد.مامان مهین به طرفم آمد.گوشی را رگفت و آیفون را زد.به دیوار تکیه دادم.خیره خیره به فرش نگاه می کردم.در باز شد و صدای گرم مامان مهین به استقبال سروش رفت:«سلام.چه عجب از این ورا!راه گم کردی؟»لبخند می زد و این بیشتر حرص مرا بالا می آورد..سوش داخل شد.چاق تر شده بود یا شاید من نیدیده بودمش و به نظرم می آمد.جلوی در ایستاد.چند ثانیه نگاهم کرد و بعدگفت :«سلام کتی خانوم.»نگاهم از روی فرش به صورتش کشیده شد.کاسه ی چشمم پر از اشک شدو بدون آنکه پلکی بزنم،روی گونه ام ریخت.چند قدم به طرف امد و دسته گلی بزرگی را که دستش بود جلویم گرفت.سرش را زیر انداخته بود و با لحن آرام و خجالت زدهای گفت:«منو ببخش کتی جبران می کنم.منو ببخش»سرم را زیر انداختم اشکهایم تمامی نداشت.دستش را زیر چانه ام قرار داد و صورتم را بالا آورد.نگاهایمان به هم گره خرود.«کتی به خدا دوست دارم.غلط کردم.روزت مبارک»مامان مهین هم ایستاده بود و نگاه می کرد.نگاهش کردم،با سر اشاره کرد بگیر.گل را از سروش گرفتم.جلوی پایم زانو زد و دستهایش را درهم گره کرد و بالا گرفت و گفت.«ای الهه زیبایی،سوگند می خورم که عبد شما باشم برای همیشه.»لبخندی زدم.بلند شد مامان مهین دست زد و گفت:«الحمدا.... به خیر و خوشی تمام شد.»سکوت من نشان از درد و غم سنگینی بود که روحم را آزرده بود.اما مامان مهین از خدا خواسته بر خلاف تصورم ،از سروش استقبال گرمی کرد.سروش و من با هم روی کاناپه نشستیم.بعد هم شروع کرد به خالی بستن:؟«به خدا چند وقت بود می خواستم بیام روم نمی شد.»خاله مهری هم امد و در اوج ناباوری،کنارمان نشست.به کنایه گفت:«آقا سروش از این طرفا؟خوب از بابات یاد گرفتی کتک بزنی؟!»دلم خنک شد.داشتم خفه می شدم.مامان مهین از ترس اینکه دوباره دعوا بشود و سربارش بشوم،لاپوشانی می کرد.ولی خاله مهری بغض گلویم را سبک کرد.سروش هم که کم نمی آورد گفت:«ای بابا شرمنده هستیم.حالا شما هم کوتاه بیا.گذشته گذشته.هر دو مقصر بودیم.نه کتی؟»لال شده بودم.نمی دانم چهحال و وضعیتی داشتم.فقط یادم هست داشتم خفه می شدم.خاله دوباره گفت:«توی این مدت می خواستی تمرین کنی بهتر حرف بزنی.»سروش کلافه شد.رو به مامان مهین گفت:«اه.حالا حالش رو می گیرم ها!»مامان مهین چشم غره ای به خاله رفت و گفت:«بس کن دیگه آتش بیار معرکه شدی؟»لبخندی زد و گفت:«مامان جون روزت مبارک.چشم،هر چی شما بگین.خوبه؟»مامان مهین سرحال شد:«بله،درستش همینه.»خاله مهری از کیسه ای که در دستش بود بسته ی کادو شده ای را در اورد و جلوی مادربزرگ گذاشت:«قابلی نداره.»مامان مهین با خجالت همراه خوشی گفت:«وا.این کارا چیه.دستت درد نکنه»برداشت و شروع کرد به باز کردن.سروش هم دستش را در جیبش کرد و دو بسته ی کوچک کادویی در آورد.کف دستهایش گذاشت و هر دو دستش را جلوی من گرفت:«قابل شما رو نداره»مامان مهین بلوزش را بالا پایین می کرد و تشکر پشت تشکر.با دیدن بسته ها دست سروش،برای کور کردن من،داد به به و چه چهش بلندشد.خاله مهری گفت:«چی هست؟»سروش سرش را تکان داد و هیچ نگفت.با بی حالی گرفتم و شروع کردم به باز کردن.یک عطر گران قیمت و یک جفت گوشواره طلا بود.به همین راحتی می خواست مرا بخرد.می خواست روی گند کاری اش سرپوش بگذارد.می خواست مرا ساکت کند. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لب گزیدم و سرم پایین انداختمُ گفتم: نمیخواستم ناراحتت کنم و بهم بریزی هر چی بوده تموم شده بازگو کردنش جز پریشان خاطری چیزی بهمراه نداره،تو هم فکرش نکن بالاخره ما زن ها زبون همدیگه بهتر میدونیم،راستی از کجا خبر دار شدی که اومدن؟علی خم شد و روی گونه امُ بوسید و گفت: این برای اینکه اینقدر خانمی و هوایِ شوهرت داری،حالا جواب خودت،محل کارم بلدبودن همگی قشون کشی کردن سرم آبروم جلوهمکارام رفت آخر مجبور شدم با تهدید دورشون کنم،آتیش خاله از ننه هم بیشتر بود انگار من حلقه دستِ دخترش کرده بودم که یه دفعه جا بزنم،والا باللا خودشون بریدن و دوختن این چه بساطیه خداوکیلی.علی خیلی ناراحت بود و حالا که حرفش پیش آمده بود عین بمب ترکیده بود و هی حرف میزد،آخر سر خمیازه ای کشیدم و با ناز گوشه ی موهام در دست گرفتمُ گفتم علی من خوابم میاد بیا بریم بخوابیم بسه چقدر گله گذاری میکنی مثلا من به جای تو باید اینجور جلیز ولیز کنمااا.علی خندید و لپمُ کشیدُ گفت: شرمنده خانومم من خیلی وراجم پاشو بریم که دلم خوابیدن میخواد و بعد چشمکی حواله ام کرد که لپ هام گل انداختن و علی هی سر به سرم میذاشت.خداروشکر دیگه سر و کله اشون دور و برمون پیدا نشد اما از علی می‌شنیدم که بابا و ننه اش هر روز پیغوم میفرستادن بیا بهمون سر بزن وگرنه شیرم حلالت نمیکنم و علی پشت گوش میانداخت و خیلی دل خوشی ازشون نداشت و سر کتک زدن من هنوز کینه به دل داشت.منم پا به پای علی کار میکردم و روال قدیمی زندگیمُ انجام می دادم،علی میگفت نمیخواد کار کنی ولی حقوقش زیاد نبود و اگه تنها به همون اکتفا میکردیم می‌بایست کلی از خورد و خوراکمون کم کنیم، باهاش حرف زدم و اجازه گرفتم در کنارش با هم کار کنیم که اجازه داد و منم سخت مشغولِ کار هام بودم تا هر چه زودار از مستاجری راحت بشیم در حال فروختن اش و حلیم بودم که صدایی آشنایی از پشت سرم امد - من چی کم داشتم ماه صنم؟دست روی قلبم گذاشتم و با هین بلندی که کشیدم برگشتم و قائدُ دیدم که پشت سرم ایستاده و نم اشک چشمان زیباشُ فراگرفته.مشتری پولش رو حساب کرد و گوشه‌ی گاری گذاشتُ رفت،وقتی حال پریشونش دیدم خیلی دستپاچه و نگرانش شدم ولی هر کار کردم حرفی پیدا نکردم واسه گفتن.قائد که انگار بغضِ سنگینی در گلوش داشت به زور سیب گلوشُ با بغض تکون دادُ گفت - فکر میکردم بهترین انتخاب برات باشم نه پدر مادری داشتم که اذیتت کنن و دست روت بلند کنند و نه غریبه بودم اگه روزی دلمم ازت سرد میشد و نمیخواستم برای مهری پدری کنم اون وصله ی قوم و خویشی نمیذاشت گره باز بشه، من مطمئنم روزی پشیمون میشی ولی اون روز خیلی دیره ماه صنم خیلی علی اونجوری که نشون میده هم نیست.من که تحت تاثیرِ رفتار و حال و روزش قرار گرفته بودم و هم از اینکه یادآورِ رفتارِ ننه سکینه شده بود خجالت می‌کشیدم با بغض گفتم علی هر جور که بشه و هر کاری که در آینده بکنه من دوستش دارم،قائد من تو رو هم دوست دارم اما نه به شکلِ همسری فقط مثل یه برادر برام عزیزی و نمیزارم این افکار و حسِ زودگذرت باعث بشن از هم دور بشیم دسته ی گاریُ گرفتم و ازش دور شدم یه لحظه که برگشتم دیدم هنوز همونجا ایستاده تصمیم گرفتم کاری کنم و زودتر آستین براش بالا بزنم، حالا که به شهر پناه آورده بود و جز من کسی رو نداشت نمیشد به امان خدا رهاش کرد این حسشم خیلی زود فروکش میکرد و خودش رو پیدا میکرد قائد مثل فرزندم بود درسته مسخره است که سنش به فرزندیِ من نمیخوره اما این یه حسِ ناخودآگاهی بود که همیشه نسبت بهش داشتم و دارم،نفس عمیقی کشیدم و گوشه ی دیگه ای از میدون بساطمُ پهن کردم.پنج ماه از ازدواج من و علی گذشته بود و مثل روز های اول همُ دوست داشتیمُ عاشق هم بودیم،شب علی موقعه خواب بهم گفت آخر هفته میخوادبا هم بریم خونه باباش و حالشون بپرسیم هر چی گفتم من نمیام تو بروقبول نکرد وخواست یا با هم بریم یا خودشم نمیره، چون میفهمیدم چقدر دلتنگشونه قبول کردم آخر هفته با هم به روستاشون بریم تا روزی که میرفتیم هزار بار بیخ گوشِ مهری گفتم حواست باشه ننه، اگه دعوایی چیزی شد میری یه گوشه میشینی مبادا تو دست و پا بیایی هااامهریم با مظلومیت سری تکون میداد و میگفت - ننه چشم،چشم تو رو به خدا ول کن همش تکرار میکنی کلافه که میشد پا میشد میرفت با عروسکش بازی میکردبا تکون های گاری مهری روی پام خواب رفت، اما من اونقدر دلشوره داشتم که هر آن امکان داشت بالا بیارم، دلُ روده ام بد بهم میپیچید علی که کنار پیرمرد گاریچی نشسته بود، روشُ به طرفم برگردوند و لب زد - خوبی؟!به صورتِ نگرانش لبخندی پاشیدم و سرم رو به معنای آره تکون دادم، بالاخره رسیدیم علی به پیرمردِ گاریچی گفت چهار روز دیگه همینجا اول صبح منتظرمون باشه ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با بیچارگی نشستم رو زمین اره آیسوی من!من و آیسو همدیگه رو دوست داشتیم آیسو همون دختری بود که میخواستم باهاش ازدواج کنم ولی تو بی شرف بی حیثیتش کردی!لکه ننگی که تو دامنش گذاشتی اونو کشت! تو قاتل آیسو هستی،تقاص کارتو پس میدی سپهر شک نکن!سپهر انگار حواسش سرجاش نبود که حرفامو بشنوه _پس برای همین هیچ وقت نتونستم اون و عاشق خودم کنم! چون از قبل عاشق بوده! _آره کثافت،آیسو عاشق من بود الانم قسم میخورم یه روزی انتقام خون ایسو رو ازت میگیرم! _ولی من عاشق آیسو بودم میخواستم باهاش زندگی کنم مرگش داغونم کرده،الان با یه نوزاد بی مادر نمیدونم باید چی کنم! _اون بچه رو بزرگش کن و یه روزی اگه مرد بودی بهش بگو که ثمره بی شرفی تو هستش!دوباره از روستا رفتم، نیاز داشتم که خودمو جمع و جور کنم و بتونم دوباره سرپا شم.چند سال گذشت تا اینکه شنیدم سپهر مجدد ازدواج کرده با تو توران! دورا دور زیر نظر داشتم و فهمیدم سپهر فقط ازدواج کرده و داره ازت دوری می کنه!تا اینکه به خاطر مرگ پدرم دوباره برگشتم روستا، میخواستم به این طریق به تو نزدیک بشم تا بتونم از سپهر انتقام بگیرم تا سپهرم دردی که من کشیدم و حس کنه ولی وقتی باهات روبروشدم،فهمیدم اگه منم مثل سپهر بخوام رفتار کنم،پس تفاوت من و اون چی می تونه باشه!برای همین تصمیم گرفتم حقیقتو بهت بگم چون تو مثل سپهر نیستی تو هم یکی هستی مثل آیسوی من که قربانی شدی ، بی انصافی بود تاوان گناه یکی دیگه رو از تو بگیرم!احمد حرفهاش تموم شد ، من موندم و یه ذهنی که انگار فلج شده بود چیزایی راجع به سپهر شنیدم که تا مغز و استخوونمو داشت میسوزوندچطور تونسته بود انقدر پست باشه،به یه دختر ت ج ا و ز کنه،خیانت به رفیقش...احمد راست میگفت سپهر با کاراش قاتل آیسو بیچاره بود، از حرف آخر احمد به خودم لرزیدم، اینکه به من نزدیک شده بود تا از سپهر انتقام بگیره!!خدارو شکر می کردم که حداقل احمد مثل سپهر بی وجدان نبود!احمد ناراحت سرش و انداخته بود زمین و با شاخه تو دستش بازی می کردبه سختی تونستم لب باز کنم به خاطر مرگ آیسو و این همه سختی که کشیدی،خیلی متاسفم کاش قدرتی داشتم و می تونستم کمکت کنم،یا حداقل دردت و تسکین بدم!ممنونم که حقیقتو بهم گفتی، تو ذات خیلی خوبی داری احمد! ولی الان که اینارو به من گفتی یعنی که نمیخوای از طریق من انتقامتو بگیری، پس میخوای چیکار کنی؟!احمد شاخه تو دستش و محکم پرت کرد کمی اون طرفتر و گفت نمیدونم آیسو باید فکر کنم.با ناراحتی چشامو بستم احمد منو آیسو میدید!یه لحظه متوجه اطرافم شدم، خدایا چند ساعت گذشته بود و متوجه گذر زمان نشدم ،با این اخلاق جدید و گندی هم که سپهر پیدا کرده بود معلوم نبود الان برسم خونه واکنشش چی می تونه باشه!!با عجله از جام بلند شدم...گفتم احمد دیرم شده من باید برم احمد سریع بلند شد و گفت توران من نتونستم از ایسو محافظت کنم ولی قول میدم حواسم به تو باشه!اگه حس کردی داری اذیت میشی و مشکلی واست پیش میاد حتما بهم بگو، قول میدم خودم مراقبت باشم سوگل قابل اعتماده ،هر وقت خواستی پیغامی چیزی بهم برسونی به سوگل بگو!سرمو تکون دادم و با عجله رفتم سمت اسبم باچیزایی هم که از سپهر شنیده بودم الان دیگه بیشتر از قبل ازش میترسیدم،وقتی رسیدم خونه دم دمای غروب بود!سپهر با حرص جلوی عمارت قدم رو میرفت با دیدنش دلم هری ریخت، خدایا این منتظر منه با این حجم از عصبانیت!از اسب هنوز پیاده نشده بودم که سپهر حمله کرد سمتم و از اسب کشیدتم پایین!از وحشت جیغ میکشیدم سپهر داری چیکار می کنی، ولم کن دیوونه شدی مگه!ولی سپهر حرفی نمیزد،پاهام رو زمین کشیده میشد و سپهر با خشم بازوهامو گرفته دنبال خودش میکشید به سمت داخل عمارت!حس بدی به جونم افتاده بودانگار قرار نبود به این آسونی تموم بشه با حرص منو انداخت تو اتاق تا الان کدوم گوری بودی؟ یه کم بهت آزادی دادم سرخود شدی!اشکالی نداره یادت میندازم که اینجا همه چیز تو منم و باید همه کاراتو بهم گزارش بدی!تقصیر خودمه که از اول بهت سخت نگرفتم.بعدم با بی رحمی تمام ترکه ای که دستش بود و پشت سر هم رو کمرم فرود آورد !!شوک کاری که سپهر داشت میکرد،از درد ترکه بیشتر بودسپهر..سپهررر چیکار می کنی بس کن تورو خدا.‌‌.!از درد به خودم میپیچیدم.ولی سپهر با بی رحمی تمام همچنان ترکه رو به سر و صورت و بدنم میزد، دستام و گرفته بودم جلوی صورتم تا چشما و صورتم اسیب نبینه!از شدت درد به بی حسی رسیده بودم.چند لحظه بعد سپهر انگار تازه متوجه کارش شده باشه ترکه رو انداخت زمین وبا تعجب جلو پام زانو زد توران، توران چی شده من چه غلطی کردم!خدایا توران عزیزم بلند شو جواب بده جوری میگفت چی شده و من چیکار کردم انگار خودش نبود و یه شخص سومی اون بلارو سرم آورده! ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii