eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
219 عکس
709 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
رنگ از روی حامد پریده بود اونو از من گرفت و داد می زد یا حضرت عباس ...براش گوسفند می کشم اونو به من برگردون ......خانجانم ترسیده بود و یادش رفته بود که داشت چیکار می کرد و می گفت بدش به من ... بدش به من ....من می دونم چیکار کنم ...ولی حامد یلدا رو انداخته بود روی شونش می زد تو پشتش نمی دونم چقدر طول کشید که یلدا به گریه افتاد در حالیکه دیگه نایی براش نموده بود و نمی تونست درست نفس بکشه ... حامد داد زد سر من بدو لباس بپوش ببریمش بیمارستان ...بدو نبضش ضعیفه و نمی تونه نفس بکشه .... خانجان گفت : نه بابا بیمارستان نمی خواد .. حامد داد زد میشه دخالت نکنین ...و یلدا رو داد به من و با عجله دویدیم به طرف ماشین و با سرعت و بوق زنان خودمون رو رسوندیم بیمارستان ... توی راه بچه ام لخت روی پای من افتاده بود و به سختی نفس می کشید و من در اون موقعیت جز گریه کردن کاری از دستم بر نمیومد .... فورا بهش اکسیژن وصل کردن ...حامد می گفت ... این براش خطرناکه این همه مدت نفس نکشیده .... ممکنه به مغزش صدمه بزنه ...نه تنها من بلکه حامد هم مثل بچه ها اشک می ریخت ..تا نفس بچه سر جاش اومد ما مردیم و زنده شدیم ...... خیلی بد بود ترس از دست دادن بچه چیزی نیست که یک مادر بتونه تحمل کنه ولی باعث شد حامد که داشت تحت تاثیر خانجان نظرشو عوض می کرد برای رفتن از اون خونه مصمم بشه و روی حرفش بمونه ..وقتی ما برگشتیم خونه یلدا خواب بود .. ما همه فکر می کردیم یلدا از سر و صدای خانجان ترسیده و این طوری ریسه رفته و خوب منو و حامد عصبانی بودیم و خانجان کمی ؛؛ا لبته چیزی نگفت ولی معلوم بود کمی عذاب وجدان داره .... چون بشدت کوتاه اومده بود .... فردا صبح چون تعطیل شده بودم باید تو خونه می مونم و با خانجان تنها می شدم و باید کاری می کردم که جر و بحثی پیش نیاد چون می دونستم به نفع خانجان میشه .... سرم رو به کار خونه گرم کردم یا تو آشپز خونه بودم یا یلدا رو نگهداری می کردم ...و اصلا حرف نمی زدم پیش از این براش زبون میریختم و دائم با هم حرف می زدیم ولی اون روز هر چی می گفت .. من فقط می گفتم چشم ...تا اینکه داشتم یلدا رو شیر می دادم اومد تو اتاقم . روی تخت نشست و گفت : راست میگه حامد می خواد خونه بگیره ؟ گفتم من خبر ندارم از خودش بپرسین این طوری میگه ....گفت یعنی تو بی گناهی ؟ اینو می خوای بگی؟ .... گفتم خانجان قربونتون برم تو رو خدا دوباره شروع نکنین دیدین که یلدا چقدر ترسیده بود داشت می مرد ... الانم حامد نیست بچه از دست میره ... گفت : خوب شد بالاخره یک مستمسک دستتون اومد که جلوی دهن منو ببندین ...یلدا از صدای اون سینه ی منو ول کرد و سرشو بر گردوند و دوباره مثل اینکه مار اونو گزیده باشه شروع کرد به جیغ زدن من فورا اونو بردم دم پنجره و تکونش دادم و گوشش رو چسبونم به لبم و یواش براش زمزمه کردم و اون در حالیکه دل می زد آروم آروم ساکت شد ...و دوباره بهش شیر دادم در حالیکه همین طور دل می زد زیر سینه خوابش برد ..... خانجان همین طور که بلند شد از اتاق بره بیرون گفت : بچه شم مثل خودش ناز نازیه ..... شب که حامد اومد خانجان دوباره با اون بحث کرد و کلی بهش حرفای بد زد ولی من یلدا رو از اتاق بیرون نبردم تو تختش بود و هر وقت صداش در میومد میرفتم بالای سرش اون کلا بچه ی ساکتی بود و فقط این بار سوم بود که این طور گریه می کرد ... شب که می خواستیم بخوابیم ...به حامد گفتم که یلدا دوباره ترسید ... گفت : چرا این بچه اینقدر زود می ترسه تو که دختر نرمالی هستی و ترسو نیستی منم نیستم پس چرا اون اینطوریه .... اونشب ما مسئله رو جدی نگرفتیم و خوابیدیم .. و یک هفته طول کشید که ما کم کم حاضر شدیم برای اسباب کشی تا بریم به خونه ی خودمون ... مامانم و خانجان از همون زایمان من با هم روبرو نشده بودن .... برای همین یلدا رو دادم به مامانم توی خونه ی جدید موند و منو و حامد و بهروز و هانیه اثاث رو جمع کردیم و بردیم.... روزی که من جهازم رو آورده بودم حامد برای خونه مبل خریده بود برای همین اونا رو گذاشتیم برای خانجان و حامد یک سرویس کامل مبل خیلی شیک و قشنگ برای خودمون خرید....... هنوز جابجا نشده بودیم که اونا رو آوردن ..... با اینکه اوقات خانجان خیلی تلخ بود ولی من هنوز سعی می کردم رابطه ی خوبی که بین منو اون بود رو حفظ کنم ولی خانجان به صورتم نگاه نمی کرد و جواب منو سر بالا می داد..و حاضر هم نشد بیاد خونه ی جدید ما رو ببینه ... حامد اینو می دید و مرتب به من گوشزد می کرد و می گفت : هر چی این کارو بکنی خانجان برعکس می کنه ..... ولی بازم دلم نمیومد که اونو ناراحت ببینم ... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باورم نمیشد اینجاست. بعد از ده روز که ندیده بودمش...حالا... اینجا... با تردید وسط پذیرایی ایستادم... حالا باید بر میگشتم؟اما کجا می‌رفتم من که طی  جایی جز اینجا نداشتم..نگاهی به ساعتم انداختم. شش صبح بود و باید یک ساعت دیگه می رفتم مدرسه. وارد اتاق شدم و پاورچین پاورچین به سمت کمد رفتم و مانتو شلوار مدرسمو از توی کمد برداشتم. از اتاق بیرون رفتم و تند لباسام و عوض کردم. اه از نهادم بلند شد. حالا باید می‌رفتم کتابام و از توی اتاق برمی‌داشتم.. لعنتی اون توی خونه ی من چه غلطی می‌کرد؟ دوباره وارد اتاق شدم و آروم کتابام و برداشتم و از شانس خوبم پام گیر کرد به صندلی و صدای لعنتیش توی اتاق پیچید. با ترس به اهورا نگاه کردم که پلکاش تکون خورد و چشماش و باز کرد.. گیج نگاه کرد و با دیدنم تند نشست و گفت _آیلین! با اخم گفتم _ببخشید فکر می‌کردم اینجا خونه ی منه! انگار نشنید چی گفتم. به سمتم اومد و روبه روم ایستاد. خواستم از کنارش رد بشم که دستش و جلوم گرفت.قلبم مثل چی میزد اما تو چشماشم نگاه نمی‌کردم. من مثل اون خیانتکار نبودم. با صدای خش داری گفت _حالا که نابودم کردی خوشحالی؟ از اینکه با اونی... نفس عمیقی کشید تا خودش و کنترل کنه.با سری پایین افتاده گفتم _دیگه بهتره این صحبتا رو نکنیم. منم عجله دارم می‌خوام برم.. راهمو سد کرد و گفت _شنیدی که طلاق دادم مهتابو؟ فقط نگاهش کردم.که ادامه داد _از ارث محروم ‌شدم حتی سوئیچ ماشینمم ازم گرفته بی تفاوت گفتم _خوب؟به خاطر من این طوری شد؟ چنگی به موهاش زد که کلافه گفتم _فهمیدم جایی برای موندن ندارین منم دیگه نمیام توی این خونه یه جای دیگه برای خودم پیدا می‌کنم. خواست بازوم و بگیره که با اخم دستم و عقب کشیدم و گفتم _من،شما نیستم خان زاده که راحت خیانت کنم.ازدواج کردم و هر چی بشه به  شوهرم خیانت نمی‌کنم. لطفا برید کنار. عصبیش کردم و داد زد _چرا نمی‌بینی؟چرا نمی‌فهمی چه عذابی دارم می‌کشم؟ نه اون مال و منال کوفتی نه مهتاب اهمیتی برام نداره من تو رو می‌خوام. به جهنم که عقد کردی با من بیا...با من باش جبران می‌کنم واست.با اخم گفتم _معلوم هست چی میگین؟ به همین راحتی امروز به یکی دیگه بگم بله و فرداش با یه آدم هوس باز... سکوت کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم _از سر راهم برید کنار. با اخم گفت _من هوس بازم؟ _هستید که هر روز خیال میکنید عاشق شدید. مگه نگفتید من انتخابت تون نیستم و عاشق هلیایید؟هه ‌شما رو هوس زود گذرتون هم اسم عشق می‌ذارید. خواستم از کنارش رد بشم که زودتر از من به سمت در رفت و با قفل کردنش نفسم و حبس کرد.به سمت پنجره رفت و کلید و از پنجره پرت کرد پایین.دیگه رسما نفسم قطع شد.خواست به سمتم بیاد که عقب عقب رفتم و گفتم _اگه کاری بکنی قسم می‌خورم خودم و می‌کشم.روبه روم ایستاد و گفت _من باید خیلی وقت پیش این کارو و می‌کردم اون وقت دیگه می خواستی هم نمی تونستی مال کس دیگه ای بشی. اشکم در اومد و گفتم _اهورا تو رو خدا... من دیگه زن تو نیستم زن فرهادم. دلت میخواد یکی این کارو با هلیا بکنه؟بذار برم لطفا... چشماش و خون گرفته بود.خش دار گفت _من حاضرم تو رو به هر شکلی به دست بیارم.جلو اومد که نالیدم _این طوری منو برای همیشه از دست میدی. بذار برم. گرفته گفت _یعنی میگی هلم بده دست یکی دیگه. آیلین من امشب میخواستم بدزدمت که با پای خودت اومدی.مانع نشو... دستام و گرفت که با تمام توان جیغ زدم اما جلوی دهنمم گرفت. وحشت زده نگاهش کردم که دکمه ی مانتوم و باز کرد و دستش به سمت کمربندش رفت.هلش دادم و دویدم سمت پنجره و بازش کردم.تا قبل از اینکه دنبالم بیاد یه پام و از میله ی بالکن اون طرف گذاشتم که دادش در اومد _چی کار میکنی؟ با اعصابی داغون داد زدم _چی کار می‌کنم؟ میخوام خودم و بکشم. کاری کردی که حالم از این زندگی کوفتی بهم بخوره... به خاطر تو... به خاطر اینکه انقدر مرد نبودی که باهام بمونی و حالا هم انقدر مرد نیستی که پای انتخابت بمونی.ترسیده گفت _باشه بیا این طرف حرف می‌زنیم.میوفتی قربونت برم. اشکام جاری شد و سرم و انداختم پایین که با احتیاط به سمتم اومد و بازوم و کشید.تعادلم و از دست دادم اما اون محکم گرفت.هلش دادم و گفتم _دست به من نزن... هیچ وقت. با درد چشماش و بست. جلو رفتم و گفتم _من زن فرهادم نه تو... به وضوح قفل کردن فکش و دیدم و ادامه دادم _طوری به پاش میمونم و براش خانومی می‌کنم که بفهمی من مثل تو نیستم. دستش مشت شد. _عاشقش میشم. خوشبخت میشم. اون قدری که تو رو، تلخی‌هاتو اصلا یادم نیاد.از لای پلک های بستش اشکی چکید که قلبم و به درد آورد. عقب رفتم و گفتم _دیگه پامم توی این خونه نمی‌ذارم. فکر کنم تنها چیزی که برات مونده مهریه ی منه.چشماش و باز کرد و با حسرت به چشمام زل زد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود. دیگر طاقت نیاورد و گفت: مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟ مریم خانم گفت : چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی. _مادر جان من دستور ندادم ‌ولی..‌ _ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش. مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین. _ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره. مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت. از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت. مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند. به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خودانداخت. چقدر این تغییر را دوست داشت . تغییری که مسیر زندگی اش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟! سکوتی خانه را فراگرفته بود به نظر می آمد که مریم خانم دیگر بحث را ادامه نداده و بیخیال ماجرا شده. از آن طرف، هدی با امیر رضا به بازار رفته بودند. لباسی بلند و سفیدی چشم هدی را گرفته بود. با خود گفت این لباس چقدر به حورا می آید. اما مانده بود که به امیر رضا بگوید یا نه. دیگر طاقت نیاورد و گفت: امیر رضا؟ _جانم؟ _میگم که..‌. اون لباسه قشنگه؟! _کدوم خانمی؟ _همون لباس سفیده که پشت ویترینه . امیر رضا نگاهی انداخت و گفت : آره خانومی بریم تو مغازه بپوش ببینیم خوبه یا نه. هدی گفت: چیزه ... میگم که من برا خودم نمیخوام که برا دوستمه. _خب اشکال نداره، بریم بخریمش. برای دوستت اشکالی نداره؟ _نه عزیزم چه مشکلی؟! ممنون. اما ته دل هدی می دانست که حورا ممکن است لباس را قبول نکند. یا شاید پولش را بدهد. اما در هر صورت لباس را خرید. فروشنده لباس را به دست هدی داد و امیر رضا پول آن را حساب کرد. از بازار که بیرون آمدند موبایل امیر رضا زنگ زد.پدرش بود که از او خواست به مغازه برود تا امیر مهدی بتواند به کار هایش رسیدگی کند امیر رضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت‌. _سلام چطوری داداش؟ _سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟ _شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد. _آها خب من برم دیگه کاری نداری؟! _کجا می خوای بری؟ _کجا می خوای بری حالا؟ _میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم. _آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟ _ آها می خواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست! _باشه تو برو دیرت شد. _یا علی خدافظ. _به سلامت داداش گلم. امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچ‌وقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد. دو بوق خورد که برداشت. _بله سلام. _سلام داداش چرا هن هن می کنی؟ کجایی؟؟ _ تو بارونم... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم. _عه چرا ماشین نیاوردی خب؟ _ میام میگم.. فعلا یا علی. ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیر رضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید. از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید. _تو خونه ما جنگه داداش بخداو ترکشاشم می خوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا. _وای مهرزاد از دست تو. خب خبر می دادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره. _ نه داداش من قولم قوله نمی خوام بدقول بشم پیش تو. هر چند فکر کنم شدم. _ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزاد خوش قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد. _ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با فکر به اینکه این آخری ها عماد بلای جون لوران شده بود و می خواست به جای من از لوران انتقام بگیره، یه دفعه از غیرت زیاد نفسم بند اومد. یقه اش رو گرفتم و غریدم: -نکنه خودت فرستادیشون ؟ گفتی نصفی شبی سراغش برن که نتانه حرفی بزنه، آره عماد؟ عماد با اخم غیض کرد. دست روی دستم گذاشت تا ولش کنم. -خان مگه منو نمیشناسی؟ اذیتش می کردم؛ اما نامرد و بی غیرت نیستم. هنوز باورم نمی شد. عماد بدجوری به خون لوران تشنه بود. -پس از کجا خبر دار شدی دیشب چه بلایی سر لوران اومده؟ حرف بزن مرد! تو از کجا فهمیدی؟ -مگه بار اولمه خان ؟ هر شب کارمه دوروبر عمارت نگهبانی بدم. دیشب هم صدای جیغ از اصطبل شنیدم و سراغشون رفتم. دیدم دو تا گردن کلفت دوره اش کردن. نفس راحتم بالا اومد و دستهام شل شد. بی خودی فکرم هرز رفته بود. من که عماد رو یه عمر می شناختم. مرد روراستی بود. اخلاق نداشت اما وجدان و غیرت داشت. رهاش کردم و قدمی عقب گذاشتم. عماد لباسش رو صاف کرد و ادامه داد: -به خاطر همین نمیخواست بهت بگم. میگفت خون جلوی چشمات رو میگیره. نفسی گرفتم. الحق که راست میگفت. دلم میخواست خرخره جفتشون رو بجوام. عماد سر بیخ گوشم آورد. -میخوای چه کنی خان؟ نفسمو تند بیرون دادم. دست رو شونه عماد گذاشتم و بیخ گوشش گفتم: -پیداشون کن عماد. فرقی نمیکنه لوران باشه یا بقیه دخترای عمارت. قلم دست مردایی رو خرد می کنم که جرات کنن زیر سقف خانۀ من به زن های این خانه دست درازی کنن. حقشان رو کف دستشان میزارم تا دیگه کسی غلط اضافه نکنه. عماد هم با جد سر تکون داد. -گوش به فرمانم خان. و به راه افتاد. نگاهم به اصطبل رسید که لوران با لباس کهنه از گوشه ای در ما رو می‌پاید. با دست های مشت شده سراغش رفتم. حالا اونقدر غریبه شده بودم که عماد محرم رازش شده بود و به من حرفی نمی زد؟ تا به اصطبل رسیدم در رو محکم باز کردم. در از دست لوران کشیده شد. لوران وسط راه موند و نگاه ازم گرفت و سر به زیر انداخت . جلوش وایسادم و غریدم: -عماد راست میگه؟ سر تکون داد. -میشناختیشون؟ -نه شناس نبودن. -نشونه ای نداشتن؟ چیزی ندیدی؟ -نه سیاوش! به زبونم اومد تشر بزنم. «سیاوش خان، نه سیاوش!» اما اونقدر حالش خراب بود که دلم نیومد. نگاهم به دست زخمیش افتاد. قدمی جلو گذاشتم. دلم براش سوخت. به این فکر کردم که دیشب چه حالی داشته و اگه عماد به دادش نمی رسید، اون نامردها چه بلایی سرش آورده بودن؟ چقدر ترسیده بود که راه به جایی نداشت. دست دراز کردم که با ترس عقب کشید. -دستت چی شده؟ اونا این بلا رو سرت آوردن؟ باز سر بالا پایین برد. دندون رو هم ساییدم. -چرا نخواستی بگی؟ هنوز سر به زیر بود که تشر زدم: -لوران! با توام! سر بالا آورد. چشمهاش خیس بود. -هزارون درد دارم سیاوش، نمیخواستم این دردم قوز بالا قوز بشه. -پس میخواستی دندون رو جیگر بذاری تا این دفعه چند نفری سراغت بیان و خلاصی نداشته باشی؟ مثل قدیم اخمی کرد. با اینکه لباس زنانه پوشیده بود اما هنوز لوران قدیم رو تو کارهاش میدیدم. -زبانت رو گاز بگیر سیاوش! قرار بود عماد پیداشون کنه. ریشخند زدم: -عماد؟ از کی تا حالا با عماد جی جی باجی شدی؟ یادمه دفعه آخر اصطبل رو به آتیش کشوند و میون شعله ها ولت کرد تا بمیری. حالا عماد هم سفره ات شده؟ نکنه از من خسته شدی و سراغ دست راستم رفتی؟ -نه سیاوش به جان آقام... وسط حرفش پریدم : -کدوم آقا؟ همون که ولت کرد و مثل ترسوها فراری شد؟ نمیخواد جان همچین بی غیرتی رو قسم بخوری. با انگشت خط و نشون کشیدم. -وای به حالت لوران! ببینم دور و بر عماد می چرخی، من دانم و تو. فقط با چشمای خیس نگاهم کرد. نفسی گرفتم و بیرون اومدم. باید چند نفری رو پی عماد می‌فرستادم. زاده نشده کسی به زنهای عمارت خان چشم داشته باشه. چند قدم جلو رفتم. ولی هنوز غیض داشتم. قدم هام وایساد و به عقب برگشتم. لوران هنوز تو درگاهی به من نگاه می کرد. دندون روی هم ساییدم. نه اینجوری نمی شد باید خودمم پی شون می رفتم. ننه اشون رو به عزاشون می شوندم. *** «لوران» با صدای شیهۀ چند اسب از جا پریدم و از مطبخ بیرون زدم. از ترس زبونم به حلقم چسبیده بود و دلم گواهی خبرهای بد رو می داد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اگه معصومه کمکم کرده بود شاید شر این بچه از سرم کم میشد..من ترسیده بودم عمه، هیچکس رو نداشتم که باورم کنه، خسته بودم از تهمت ها... میترسیدم به شما بگم و شمام باور نکنید عمه بعد مکت کوتاهی گفت جوشونده ی ریشه... (اسم گیاه رو نمیبرم که باعث مشکل نشه) رو خوردی؟سری به نشونه ی نه تکون دادم عمه تردید داشت اما وقتی حال و روزم رو دید گفت بزار این عقد سر بگیره، خودم واست درست میکنم، اگه زودتر بهم گفته بودی نمیذاشتم کار به اینجا کشیده بشه، خواهرشوهر خودم سه تا بچه با همین جوشونده سق..ط کرده، رد خور نداره... از زعفرون و چیزای دیگه خیلی بهتره.با غصه گفتم نمیشه عقد رو بهم بزنیم؟ من... من اصلا این مرد رو درست نمیشناسم، از طرفی گناه این اتفاق گردن این مرد نیست عمه با غصه گفت خیلی دیره عمه قربونت بره، کلی مهمون دعوت کردن تا دهن همه بسته بشه و نگن دختر خان رو صدقه سر بی آبروییش هیچکس نمیخواد. بذار این عقد سر بگیره، دهن این رعیت یاوه گو بسته بشه... اصلا خدا رو چه دیدی عمه؟ شاید تونستی باهاش زندگی کنی، نشد هم یه مدت که گذشت و آب ها از آسیاب افتاد ازش جدا شو با غصه سری تکون دادم و چشم بستم، عمه تند تند صورتم رو خشک کرد و دوباره مشغول آرایش کردنم شد هربار قطره اشکی روی گونه ام میومد عمه سریع اشکم رو پاک میکرد، خودشم صورتش خیس اشک بود و مدام قربون صدقه ام میرفت.عمه موهای کوتاه و بلندم رو مرتب کرد و با دو گیره نقره پشت سرم بست با بغض خیره شد به صورتم و گفت عین ماه میمونی عمه... الهی بختت سفید باشه، دستم سبکه الهی قربونت برم،خدا به بی کسی ات نگاه میکنه و نجاتت میده.با بغض بغلش کردم، عمه دستی به کمرم کشید و گفت گریه نکنی ها، آبروداری کن عمه، نذار دشمن شاد بشیم... این قائله ختم به خیر بشه خودم با خان داداشم حرف میزنم. نمیذارم اذیت بشی باشه ای گفتم و همراه عمه از اتاق بیرون زدم، فامیل های دور و نزدیک، همسایه ها و حتی اهالی آبادی بالا برای تماشای مراسم عقد تک دختر خان اومده بودند و من با همراهی عمه و با قدم های کوتاه و پر تردید به سمت نشیمن بزرگ خونه رفتم.سفره ی عقد بزرگی رو برای حفظ آبرو انداخته بودن، نگاهم رو از فامیل نزدیکی که قرار بود شاهد عقدم باشن گرفتم و به سمت صندلی رفتم و نشستم.عفت دل نگران بود، مدام میرفت و میومد و تو حیاط رو چک میکرد،عمه ناهید کنارم نشست و زمزمه کرد نیومدن هنوز... نه فتح اله، نه ننه باباش سرم رو پایین انداختم و سعی کردم جلوی ریزش اشکم رو بگیرم... شک نداشتم میاد، قول داده بود... محال بود تو این شرایط تنهام بذاره.. لااقل دلم رو خوش میکردم که محاله اینکارو بکنه رسم بود قبل غروب خطبه ی عقد رو میخوندن، زنی که نمی‌شناختم با فاصله ی کمی ازم نشسته بود و تنبک میزد و چند زن کنارش شعر محلی میخوندن و دست میزدن، عفت میرفت و میومد و به زن ها میگفت مجلس رو گرم کنن تا کسی متوجه نبود داماد و خانواده اش نشه ستاره با پوزخندی به بهانه ی مرتب کردن سفره عقدی که بچه ها کمی بهم ریخته بودنش بهم نزدیک شد و با تمسخر گفت حتی ساقی ده هم با کلی وعده وعید حاضر نشد پای این سفره بشینه!دلخور نگاهم رو ازش گرفتم و مشغول کندن ناخنم شدم.دیگه از اومدنشون ناامید شده بودم، یک ساعت تا غروب مونده بود و صدای مهمون ها و عاقدی که برای خوندن خطبه اومده بود دراومده بود چشم بستم و تو دلم گفتم تا ده میشمارم... اگه نیومد پامیشم و میرم.حس میکردم هوای اتاق سنگینه، صدای پچ پچ زن ها آزارم می‌داد.یک...دو...سه...صدای پر شوق عفت رو شنیدم خانم ها... اگه کسی خواست حجاب بگیره، داماد داره میاد تو انگار داشتم غرق میشدم که دستی من رو گرفت و نجاتم داد... عین تابیدن نور وسط سیاهی...با شوق خیره شدم به فتح اله و برای اولین بار با دقت نگاهش کردم، قد بلند بود و ، چهره ی مردونه و معقولی داشت و اغلب مواقع اخم روی صورتش بود و حالا هم با همون اخم های درهم وارد مجلس شده بود. یک پیراهن سفید تنش بود و یک شلوار پارچه ای و پیله دار مشکی... موهاش رو یک طرفه شونه زده بود و هنوز رد محو کبودی روی صورتش بود نفس عمیقی کشیدم تا به هیجانم غلبه کنم، کل وجودم میلرزید و خوشحال بودم که بالاخره همه چیز قراره تموم بشه فتح اله با همراهی زهره خانم که حسابی خودش رو گرفته بود روی صندلی نشست، زهره خانم با غرور گفت صندلی نیست ما بشینیم؟عفت پوزخندی زد و با طعنه گفت زهره خانم یک جوری طلب صندلی میکنی انگار تو خونه خودت میز و صندلی داری! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با تعجب گفتم --عروسی سه روز دیگه ست میخوای الان حاضر شی ؟؟؟ --آره برم ماکس شادابی پوستو بزنم که یه وقت خدایی نکرده جلو مادرشوهرت کم‌ نیارم کلافه بهش گفتم --ماکس نه ماسک سری تکون داد و بادهن کجی گفت --حالا هرچی این حرفو که زد با ناز و رقص شروع کرد به بیرون رفتن از آشپزخونه مامان خنده ریزی کرد و به آرومی زمزمه کرد --از دست این مهنازِ خل و چل یه مدت بعد رو به مامان‌گفتم --من برم یه کم‌ بخوابم --اول سوپتو بخور بعد برو ناسلامتی چن روز دیگه عقدته باید جون داشته باشی بشینی پای سفره عقد یا نه حرفشو با تکون دادن سرم تایید کردم و نشستم تا سوپی رو که مامان برام درست کرده بود رو بخورم.سه روز مثل برق و باد گذشت و روز عقدم رسید رفتم سمت کمد لباسام و درِ کمدو باز کردم و مانتوی کرمی که موقع خرید عقد خریده بودم و با شال ستش بیرون آوردم و روی تخت انداختم و شادی رو صدا کردم که مدتی بعد اومد و آرایشمو شروع کرد .... چون که عقدمون محضری بود به آراد گفتم که دیگه آرایشگاه نمیرم و توخونه با کمک شادی آرایش میکنم اونم هیچ مخالفتی نکرد ،،، آرایشم تموم که شد شادی رفت بیرون و مانتو رو تن کردم و رفتم جلو آینه شالو سرم انداختم و موهامو‌ زیر شال استتار کردم‌ و با دیدن خودم توی آینه دوباره ترس بدی به جونم افتاد و با خودم گفتم -- نکنه این دفعم اتفاقی بیوفته‌ و دوباره عقد نکنیم .به هر سختی که بود خودمو قانع‌ کردم و به خودم گفتم -- نگران نباش همه چی به خیر و خوبی تموم میشه و به چیزی که میخوای میرسی کفشامو که پاشنه نسبتا بلندی داشتن رو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون مامان و خاله و شادی ورودی خونه وایستاده بودن و منتظر منو یکتا بودن جلوتر رفتم و کنارشون وایسادم مامان و خاله با دیدنم قربون صدقه ام رفتن و شادی با لبخند بهم خیره شده بود طفلکی ها نمیدونستن که همه اینا یه بازیه و من فقط برای گرفتن انتقام میخوام با آراد ازدواج کنم یه ده دقیقه ای گذشت اما یکتا خانم هنوز نیومده بود مامان کلافه شد وعصبی  صداش زد --چرا انقدر لفت میدی یکتا دیرمون شد ؟؟یکتا با شنیدن صدای مامان از اتاق خارج شد .... اینبار لباس مناسب پوشیده بود و یه آرایش غلیظ رو صورتش پیاده کرده بود فک کنم فهمیده بود که تلاشش بی فایده ست و آراد از دستش در رفته ،، از دیدنش توی اون لباسا خوشحال شدم و لبخندی روی لبام نشست ... یکتا رو به مامان گفت --من حاضرم بریم همگی باهم از خونه خارج شدیم تاکسی تلفنایی که آراد خبر کرده بود جلو خونه وایستاده بودن منو شادی و خاله سوار یه ماشین شدیم خاله جلو نشست و مام عقب مامان و یکتام نشستن توی اون یکی ماشینو راه افتادیم سمت محضری که آراد گرفته بود بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک سنگین بالاخره رسیدیم از وقتی که از خونه زده بودیم بیرون استرس بدی به جونم افتاده بود به حدی که دستام میلرزیدن آراد کرایه ها رو حساب کرده بود پیاده شدیم و رفتیم بالا خانواده عمو قبل از ما رسیده بودن با نگاه ترسیده و مضطربم به دنبال شهاب میگشتم خدارو صد مرتبه شکر که ارغوان تنها اومده بود بعد از سلام و احوال پرسی خشک و زورکی دو طرف نشستیم و عاقد مشغول ثبت کردن اطلاعات شد بالاخره کارای ثبت تموم شد و رفتیم اتاقی که سفره عقد توش پهن شده بود منو آراد کنارهم نشستیم و یکتا و الینام پارچه رو بالای سرمون گرفتن و شادیم مشغول قند سابیدن شد آراد کمی بهم نزدیک تر شد و  تو گوشم زمزمه کرد --چند دیقه دیگه مال خودم میشی اما یادت نره اونی که پیشنهاد ازدواج داد تو بودی پرسشی نگاش کردم که با لبخند ادامه داد --بار اولی که همو دیدیم با زبون بی زبونی ازم خواستگاری کردی یادته؟؟؟؟این حرفو که‌ زد ازم فاصله گرفت بی اختیار لبخندی به لبام نشست که صدای عاقد بلند شد و خطبه رو شروع کرد سرمو به نشونه ادب پایین انداختم و به یه نقطه از سفره عقد خیره شدم نوبت به بار سوم رسید و داشتم از استرس میپوکیدم نفسمو به بیرون فوت دادم و با صدای لرزونی گفتم --با اجازه مادرم و خالم و بزرگترای مجلس بببلله.امضاها رو که دادیم از محضر خونه زدیم بیرون .... خییییلی ذوق زده شده بودم همه چی تموم‌ شد و پسرشون دیگه مال من بود آراد در ماشینو برام باز کرد و خواستم سوار شم که خاله مانع شد --صبر کنید منم با شما میام مامان عصبی بهش گفت --تو میخوای کجا بری ؟؟؟ --میرم خونشون ...میخوام تو کارا به همتا کمک میکنم‌ مامان اخمی بهش کرد و با لحن جدی گفت --نه‌ نمیخواد تو بیا خونه کمک‌ من کلی کار ریخته سرم --همتا بیچاره دست تنهاست کلی وسیله داره که باید بچینه میرم قبل از شام‌ میام -- لازم نکرده تو به فکر همتا باشی ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حرفام رو که شنید عصبانیتش بیشتر شد چند قدمی رو که باهاش فاصله داشتم طی کردم بشقاب کیک رو به سمتش گرفتم و با تمسخر گفتم --یکم‌از این کیک بخور شاید حالت بیاد سرجاش.با دست زد به بشقاب و پرتش کرد یه گوشه صدای شکسته شدن اش سالن رو گرفت چیزی نگذشت که با تن بالای صداش گفت --گم شین از خونه من برین بیرون مامان فوری خودش رو به من رسوند نیم نگاهی تاسف بار به هلیا انداخت و بعد دست من رو گرفت و با لحن محکمی گفت --راه بیوفت بریم بدون اینکه مخالفت کنم باشه ای گفتم و همراه مامان به طرف درب سالن قدم برداشتیم خاله ام دنبالمون اومد و هنوز دو سه قدم نرفته بودیم که خاله ایستاد مام سرجامون وایستادیم و مامان پرسشی به خاله مهناز نگاه کرد صدای عصبی هلیا مجددا بلند شد --زودتر از خونه من برین بیرون خاله چرخید و بدون توجه به هلیا رفت کنار عسلی کیک و اون یکی کلاهی که کنارش بود رو برداشت برگشت و با دهن کجی به هلیا گفت --داریم میریم تحفه خانم اما کیک رو هم با خودمون  میبریم این همه پول دادیم بذاریم واسه شما !!!!خاله مهناز کنار مهشید که هنوز کف سالن نشسته بود توقف کرد مامان کلافه بهش گفت --بیا دیگه مهناز خاله مهناز بی اهمیت نسبت به مامان خم شد و کلاه رو روی سر مهشید گذاشت مهشید چپ چپ نگاهی بهش انداخت که خاله لبخندی زد و گفت --تولدت مبارک باشه مهشید جونم ایشالله عمرت به صد ثانیه دیگه نکشه حرفش که به انتها رسید خودش قهقهه ای زد منم خنده ریزی کردم که مامان عصبی خودش رو به خاله رسوند دستش رو گرفت و باهم از خونه زدیم بیرون همتا آراد با سرعت ماشین رو میروند احساس میکردم هر لحظه است که قلبم از جا کنده شه رو کردم بهش و ملتماسه لب زدم --تورو خدا یواش تر بروومردم از ترس توجه ای نکرد و سرعتش رو بالاتر برد چشماش مملو از خشم و نفرت بود باید هر طور شده آرومش کنم اما نمیدونستم که چی بگم‌ من خودم به شهاب مشکوک شدم اگه حق با یکتا باشه و اون توی این موضوع دخالتی نداشته اون وقت چرا راننده اش منو رسوند خونه هلیا از طرفی تو کتم نمیرفت که شهاب دست به همچین کاری بزنه خیلی با خودم کلنجار رفتم و کم مونده بود عقلم رو از دست بدم به سختی صدا های درونم رو خاموش کردم و رو به آراد با صدای لرزونی گفتم --آراد اگه میشه خونسردیت رو حفظ کن شاید شهاب هیچ کاری...... --اسم او‌ن رو به زبون نیار و گرنه میزنم تو دهنت با تشری که‌ زد لال مونی گرفتم ترسیدم و به لکنت افتادم --ب،،،باشه من معذ،،،،رت میخوام سکوت کرد و چیزی دیگه ای نگفت یعنی در این حد روی من حساسه یا فقط به خاطر عصبانیتشه نمیتونستم جوابی برای این سئوالم پیدا کنم ترجیح دادم که حرفی نزنم بلاخره بعد از کلی اضطراب و استرس که ناشی از سرعت بالا وعصبانیت آراد بود رسیدیم همین که ترمز کرد فوری پیاده شد منم پیاده شدم و با قدم های بلندی به دنبالش رفتم جلوی خونه ایستاد و با مشت به در کوبید و انگشتش رو روی شاسی آیفون گذاشت و یک سرش کرد خیلی عصبی بود و جرات اینکه چیزی بهش بگم رو نداشتم آراد رو از  آیفون  دیده بودن برای همین بدون اینکه‌ بپرسن کیه درب رو باز کردن  همراه آراد رفتیم داخل حیاط شهاب به استقبالمون اومد و خواست خوش اومد بگه آراد بدون اینکه مهلت بده یقه اش رو گرفت.هین بلندی کشیدم و به آراد نزدیک تر شدم پنجه ام رو دور بازوش  حلقه کردم و سعی میکردم که عقب بکشونمش اما بی فایده بود آراد تن صداش رو بالا تر برو و غرید --تو به چقی با مادرم و هلیا دست به یکی میکنی که زندگی من رو خراب کنی شهاب هاج و واج آراد رو نگاه  میکرد و از چهره اش میشد فهمید که از حرفای آراد سر در نمیاره اون لحظه الیسا و ارغوانم  اومدن تو حیاط و خودشون رو به ما رسوندن شهاب به زور دست آراد رو از یقه اش جدا کرد و طلبکار گفت --از چی حرف میزنی هااان ؟؟؟؟الیسا نگاه نگرانی به شهاب انداخت و بعد رو کرد به آراد و با لحن آر‌ومی  گفت --چی شده داداش ؟؟؟چرا همچین میکنی ؟؟این دختره الیسام انگار صاحب نداره که از صبح تا شب خونه اینا میمونه با صدای عصبی آراد به خودم برگشتم --نشستی با مامانم و هلیا برنامه چیدی که زندگی من و خراب کنی زیر چشمی نگاهی به ارغوان کردم که مضطرب به نظر میرسید شهاب در حالی که سعی میکرد خونسردیش رو حفظ کنه جواب آراد رو داد --من نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی چه ‌نقشه ای کشیدم هاان؟؟آراد پوزخند صدا داری زد و گفت --خودت رو به اون راه نزن شهاب کلافه‌ مانند پوفی کشید که آراد عصبی تر ادامه داد --اگه بی خبری پس راننده ات چه جوری رفته دنبال همتا و اون رو برده خونه هلیا شهاب از شنیدن جمله‌ آخر آراد متعجب شد ابرویی بالا انداخت و سئوالی‌ گفت --راننده من ؟؟ --من راننده شهاب رو فرستادم دنبال همتا ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یعنی با آمدنش و هدیه خریدنش باید دوباره تن بدهم به هر بدبختی. باید در ازای اینها همه کار هایش را نادیده بگیرم و دوباره به خانه بروم.هیچ کس نبود به او بگوید چرا خلاف است؟چرا مرد نیست؟چرا پشتیبان و تکیه گاه نیست؟افکارم بهم ریخته بود که سروش گفت:«چطوره؟خوشت اومد؟»سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم«سروش واقعا فکر کردی؟»با تعجب پرسید:«به چی؟»«به خواسته های من.به اعتراض من. به توقعاتم.»با دهان باز نگاهم کرد.مامان مهین پرید وسط حرفم:«خوب معلومه.تو این مدت خوب فکر کرده و تصمیم درست را گرفته.»سروش با دستش رو پایش رنگ گرفته بود.دوباره عصبی شد:«ببین کتی.من قبول دارم زیاده روی کردم اما تو هم مقصری.من اگه حشیش نکشم روزگارم سیاهه،راه نمی تونم برم.می فهمی؟د نمی فهمی.حالا آب شنگول یه چیزی.درسته زیاده روی کردم.ولی سیگار نمی تونم نکشم.یعنی دلم می خواد ولی نمی تونم.»با حرص رو به خاله مهری گفتم:«دلش می خواد ولی نمی تونه.چه دلیل موجهی.تازه اینا هیچی.دخترا هم دلش می خواد و لی نمی تونه ولشون کنه.»اخم کرد و پرید وسط حرفم:«صبر کن صبر کن ببینم.کدوم دخترا،حرف مفت نزن.گفتم:«همونایی که توی فیلم بودن.غش و ضعف می رفتی براشون.» فهمید که دیدم،گفت:«اون مال قبلا بوده،قبل از ازدواجمون.»آبرو داری می کرد.نخواستم بیشتر از این پرده حیای زندگی ام را بدرم.خودم هم در این یک ماه خسته شده بودم.دلم می خواست باور کنم تغییر کرده و آمده تا زندگی کنیم.ادامه ندادم و گفتم:؟«رفیق بازی چی؟کار و بارت چی؟گو دروغ گفتی؟» با اطمینان و محکم در حالی که خیاری پوست می کند،سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:«آره دروغ گفتم.کار ندارم.همون پول بابا رو گذاشتم بانک و سود پولش رو می گیرم.روزا هم با بچه ها می گردم.در مغازه هاشون،توی پارک،الافی دیگه.»واقعا پر رو و وقیح بود و گفتم:«کار ندارم.همین.اخه درسته؟» رویم را به خاله مهری کردم وگفتم:«نه،شما بگو،این زندگی درسته؟خوب،تو تحصیلات داری،اون هم عمران.بهترین کارها رو می تونی داشته باشی.»قهقهه زد:؟«کتی جون خیلی ساده ای.دلم برات می سوزه.»با حیرت نگاهش می کردم.خیار را گاز زد و با دهان پر ادامه داد:«من مدرکم کجا بود؟من دیپلم دارم،همین.حالا با دیپلم کار سراغ داری؟باید برم آبدارچی بشم یا نه نوکر یکی دیگه.تخصص هم که ندارم.حالا دیدی کم آوردی؟دیدی من حرف حساب می زنم!» مات زده شده بودم،چند ثانیه دور و بر را نگاه کردم و دستی به موهایم کشیدم:«یعنی واقعا تو مدرک نداری؟» «نه» و خندید.مامان مهین باز وسط را گرفت:«ای بابا عیب نداره.مگه مدرک خوشبختی میاره.؟مگه این هه تحصیل کرده بیکار نداریم!خدا رو شکر سرمایه دارین.نیاز به کار نداره سروش،برم شام بیارم؟همه برنجم ته دیگ شد»و جمع ما رو ترک کرد.دیگر حرفی نمانده بود.راحت همه چیز را گفت.از تن دادن من مطمئن بود.دروغ دل خوش کنکش را هم برملا کرد.مثل اسیری شده بودم که باید به همه چیز تن می دادم. غرورم خرد شده بود.شخصیتم از بین رفته بود.من ادم بودم،نفس می کشیدم،عزت نفس می خواستم،احترام می خواستم.چرا ذلیلم کرد؟چرا تحقیرم کردچرا باید با او بسازم؟اگر نسازم چی؟چه خوشبختی در انتظار یک زن بیوه بود؟باز با خودم کلنجار رفتم و بعد از شام به درخواست سروش با ائ همراه شدم.پیشنهاد داد مقداری از را را پیاده قدم بزنیم.باران تندی می بارید.به طوری که در عرض چند ثانیه سرتاپایمان خیس شد.در پیاده رو آب راه افتاده بود و کسی در ان موقع شب در رفت و آمد نبود.شانه به شانه اش راه افتادم.دستهایش را در جیب های بارانی اش کرده بودو به آرامی قدم بر می داشت .من هم هر دو دستم را زیر بغلم کرده بودم و سر به زیر،طوری که فقط جلویم را می دیم.همقدمش شدم.با صدایی که در سرما بیشتر می لرزید،گفت:«کتی به خدا من عصبی ام.دست خودم نیست.خودم هم از خودم خسته شدم.ولی خوب،چه می شه کرد؟...»آهی کشید که بخار دهانش در فضا پخش شد.از شدت باران چشمهایم را ریز کرده بودم و به حرفهایش گوش می دادم.دوباره ادامه داد:«تو خیلی خوبی،به من یه فرصت بده.همه رو جبران می کنم.فقط یه بار دیگه بذار شروع کنیم.»دلم برایش سوخت.خودش هم از خودش عاجز شده بود.لحنش مثل بچه ای شده بود که به مادرش التماس می کند تا او را ببخشد.شدت باران بیشتر شد.سروش هم قدمهایش را تند کرد.زیر طاق خانه ای ایستادیم.هوا تاریک تاریک بود و فقط نور چراغ های تیر برق همچون مهتاب فضا را کمی روشن کرده بود.به در خانه تکیه داده بودم و سرم را در گردنم فرو کرده قطرات باران را که بر گودال های آب می خورد نگاه می کردم.سروش جلویم ایستاد.چشمانش هم معصوم شده بودند.دستش را بالای سرم خیمه زده بود. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اولین نفری که با ورودمون متوجه ما شد از شانسِ بد ننه سکینه بود که در حال خمیر کردن داخلِ تشتِ مسیش بود،چشمانش با دیدن علی همزمان ستاره بارون و خیس شد و به طرف علی آمد و در آغوشش کشیدُهمونطور که سعی داشت دست های خمیریش به علی نخوره قربون صدقه اش میرفت ولی وقتی نگاهش به ما خورد چنان رنگِ صورتش سرخ شد که انگار میخواست منفجر بشه،مهری از ترس به من چسبیده بود و جُم نمیخورد.علی چیزی داخلِ گوشِ ننه سکینه گفت، که کمی خودش جمع جور کرد و با اخم جلو تر از ما به طرف خمیرهاش رفت،و یه بفرمای سردی از نهادِ خشمگینش برخاست که از صد تا فحش بدتر بود.علی به طرفم امد و جلوی مادرش گوشه روسریمو بوسید که یعنی ننه حواست باشه چقدر این زن برام عزیزه، به داخل اتاق رفتیم و طولی نکشید ننه سکینه با مجمعی که بوی نون تازه اش شکمِ گرسنه‌مونُ به قار و قور انداخت وارد اتاق شد،مجمع رو که زمین گذاشت با دیدنِ محتویاتش اخم در هم کشیدم ولی زبون به دهن گرفتم، یه قرصِ نون با یه کاسه عدسی بیشتر داخلِ مجمع نبود،رو به علی گفت:ننه ناهارت بخور من برم تا تنور داغه نون هام بپذم.علی که تازه نگاهش به مجمع افتاد با شرمندگی و عصبانیت گفت: ننه باز من آدم حساب نکرد و آبروم جلو زن و بچم برد بزار برم تکلیفم باهاش مشخص کنم اگه نامه جانم به فدایت برام میفرسته پس این کارا چیه ؟دستش گرفتم و گفتم: آروم باش علی مگه ندیدی زنِ بیچاره هنوز نون نپخته بود و خبر نداشت امروز میایم شاید چیزی تو خونش نداشته زشته، من که داخل گاری نون پنیر خوردم سیرم، تو و مهری هم با این غذا سیر میشین.علی چیزی نگفت و چهره‌اش نشون میداد قانع نشده، هر کاری کرد جز یه تکه کوچک نان چیزی نخوردم و گذاشتم مهری و خودش غذا رو بخورن.نزدیک شب سالار خان به خونه آمد با دیدن علی گل از گلش شکفت و کلی علیُ تحویل گرفت با شرم و خجالت جلو رفتم و سلام کردم که به گرمی جوابم دادم - سلام چطوری عروس خوبی نوه‌ام چطوره و به مهری اشاره کرد بره پیشش اصلا فکرش نمیکردم سالار خان حتی جواب سلامم بده چه برسه تحویلم بگیره و بگه عروس!!!و به مهری بگه نوه ننه سکینه هی دندون قروچه میکرد و خونِ خودشُ میخوردولی من بی اعتنا بهش تند تند برای سالار خان متکا می‌آوردم تا پشت کمرش بزاره و از سماورِ داخل اتاق چای ریختمُ براش بردم که لبخند روی لباش پنهون نمیشد و حس میکردم بیشتر از لجِ زنش هی به من لبخند تحویل می‌داد.ننه سکینه یه شام سبک درست کرده بود که من چون خجالت می‌کشیدم زیاد نتونستم بخورم و سیر بشم و علی تند تند بهم میگفت بیشتر بخور که ننه سکینه گفت: حالا چه بخوره چه نخوره همین دو پاره استخونه، والا انگار با یه قاشق بیشتر،گوشت میچسبه به تنش علی خواست چیزی بگه که اشاره کردم حرفی نزنه بعد شام ننه سکینه هی به خودش میپیچید و پاشُ میمالید آخر سر طاقت نیاوردم و کنارش نشستمُ گفتم:چی شده خاله جان چرا پریشونی ؟اخمی کرد اما چون زیرِذربینِ نگاهِ علی و سالار خان بود فقط گفت: پام درد میکنه.سالار خان گفت: چند وقته پاش خیلی درد میکنه و امونش بریده پیشِ حکیم آبادی هم بردیمش بدتر شد بهتر نشدعلی نچ‌نچی کرد و ابرازِ ناراحتی اما من سراغِ کیفم رفتم و چند گیاهِ دارویی که پودرشون همراهم بود بیرون کشیدم و خمیرشون کردم و با کاسه ی ضمادِ درست شده کنار ننه سکینه نشستم و پاشُ که درد میکرد از حصارِ دستانش رها کردمُ پاچه ی شلوارشُ بالا زدم و ضمادُ کامل روش مالیدم و با پارچه تمیز بستم، پس از انجام کارم رو بهش گفتم: بزار تا صبح بمونه انشاالله افاقه میکنه و در برابرِچشمانش، مهریُ که خواب رفته بودبغل کردم و به اتاق خواب رفتم،پشت سرمم علی امد و با تشکر هاش که بفکر ننه اش بودم به خواب رفتم.فردا صبح زود بیدار شدم و به طرف مطبخ رفتم تا نون تازه بپزم، دیشب خیلی با خودم فکر کردم من اگه میخاستم تو این خانواده بمونم به حمایت ننه سکینه و سالار خان نیاز داشتم، هر قدر علی عاشقم باشه بالاخره روزی با فشارهای خانواده‌اش امکانش هست دلزده و دلسرد بشه اونوقت معلوم نیست چه اتفاق‌های برام بیفته از اون گذشته هنوز سیلی که از ننه سکینه خوردم بدجور جاش میسوخت به خودم قول دادم هر جوری هست کاری کنم مثل موم تو دستانم باشن من دیگه بعد اون همه مصیبت طاقت جار وجنجالِ جدیدی نداشتم.چون نون تازه مصرف میشد هر صبح تعداد کمی پخته میشدده تا قرصِ نونِ خوشمزه پختم و داخل سفره گذاشتم، چای تازه دم با پنیر و سبزی هم آماده کردم که ننه سکینه وارد مطبخ شدو با دیدن من چشماش میخواست از حدقه بزنه بیرون با تعجب گفت - توو، تو ...اینجا چکار میکنی ؟با لبخند و لحنی که به چاشنی سیاست اغشته بودگفتم: هیچی خاله جان دیدم دیشب پات درد میکرد گفتم زودتر بیدار شم صبحانه با نون تازه رو من حاضر کنم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نا نداشتم حتی جوابشو بدم، احساس ضعف میکردم، سپهر بغلم کرده بود و داشت گریه میکرد که چرا و چه جوری همچین بلایی سرم آورده.کنار سپهر که به خاطر من داشت گریه میکرر از حال رفتم! بیدار که شدم از درد بدنمو استخوونام اشکم در اومداتاق تاریک بود با حرکتی که کرد میخواستم جیغ بزنم که صدای سپهر اومد عزیزم بیدار شدی،حالت خوبه؟مسخره تر از این سوالم مگه وجود داشت؟ به قصد کشت من و زده بود و الان می پرسید حالت خوبه!؟ _چراغ و روشن کن!سپهر که انگار تازه متوجه تاریکی اتاق شده بود، چراغ فیتیله ای رو روشن کرد با روشن شدن اتاق سپهر رو صورتم میخکوب شد!!بعدم شروع کرد مثل بچه ها به گریه کردن توران،توران توروخدا منو ببخش من نمیدونم چطورتونستم این کارو کنم!بعدم ترکه رو گرفت سمتم و گفت بیا توران،بیا منو بزن.خیلی جدی ترکه رو گذاشته بود تو دستم و منتظر بود تا بزنمش! این رفتارهای سپهر واسم تازه و عجیب بود.این آدم جدید و نمیشناختم و ازش می ترسیدم نمیدونستم باید چی بگم و چه جوری رفتار کنم تا دوباره نیوفته به جونم! _سپهر بس کن تورو خدا داری منو می ترسونی! _توران دست خودم نبود وقتی اومدم خونه دیدم نیستی خیلی منتظرت موندم ولی نیومدی حس اینکه منو نادیده گرفتی منو به این جنون رسوند توران من خان هستم!عادت کردم به اینکه همه ازم اطاعت کنن کارا و آزادی های تو باعث شد فکر کنم که تو منو نادیده میگیری!یه چیز دیگه بعد از این حق اینکه با احمدصحبت کنی و نداری! توران نبینم و نشنوم حتی اتفاقی دیده و باهاش حرف زده باشی که اون موقع خودم زنده زنده آتیشت میزنم!از تعجب حرفاش گوشام داشت سوت میکشیدسپهر چرا اینجوری می کنی اون بدبخت دیگه چیکار کرده!؟به تو ربطی نداره!سپهر خر نبود، حتما فهمیده احمد با قصد و نیت بهش نزدیک شده گفتم اگه به من و اون شک داری پس چرا گذاشتی تا خونه پدرم همراهم بیاد؟! _توران بس کن بحث شک نیست منو احمد یه گذشته ای باهم داریم که خیلی خوب نبوده.اون اوایل هم که موافقت کردم بیاد عمارت یا همراه تو اومد خونه پدرت میخواستم یه فرصت بدم تا بتونیم گذشته مونو درست کنیم ولی حالافهمیدم که نمیشه و نمی تونم بهش اعتماد کنم! _منظورت چیه چه گذشته ای؟!میخواستم از زبون خود سپهر هم بشنوم چه اتفاقی افتاده ولی سپهر با عصبانیت بلند شد و گفت تو چیزی که بهت ربط نداره دخالت نکن الانم پاشو سروصورتتو بشور کلا خون و کثافته!!جلو چشم خدمتکارا هم نباش، حوصله پخش شدن شایعه تو روستارو ندارم گفت و رفت بیرون!باورم نمیشد تو همچین برزخی دارم زندگی می کنم، اونم با یه دیوونه که هیچ کنترلی رو رفتارا و کاراش نداشت!یه خورده از رفتن سپهر میگذشت که سوگل با ترس اومد تو اتاقم و به محض دیدنم یه جیغ خفه کشید وای خانم چی شده،چی به روزت آورده اون خدا نشناس! _چیزی نیست سوگل کمکم کن برم خودمو تمیز کنم، مرهم واسم بیار سوگل کمکم کرد رو زخما و کبودیای بدنم مرهم گذاشت کمکم کرد تو رختخوابم دراز بکشم _سوگل فیروزه خانم کجاست، با این همه جیغای من نیومد یه حالمو بپرسه! _راستش،خانم خودتون که میشناسید،اون از خداشه خان شمارو اذیت کنه!از قصد نشسته بود پایین گوش میکرد خان که اومد پایین دید مادرش نشسته داره لذت میبره،عصبانی شد گفت فردا اول وقت جمع کنه بره چند وقتی خونه دخترش بمونه!(خواهر سپهر)فیروزه خانم نمیخواست بره و خیلی مخالفت کرد مطمئنم میخواست بمونه تا ببینه که شما دارید زجر میکشید ولی خان از حرفش برنگشت و حالا فردا اول وقت فیروزه خانم باید بره و خان گفته هر وقت صلاح بدونه خودش میره دنبالش.از اینکه فیروزه خانم میخواست بره خیلی خوشحال شدم،حداقلش این بود آرامش روانی داشتم از دست طعنه و متلک هاش _خیلی خب سوگل دستت درد نکنه برو دیگه پایین ،سپهر بیاد ببینه اینجایی عصبانی میشه نمیخوام تورو هم از دست بدم!سوگل با اینکه نمیخواست تنهام بزاره ولی با اصرارهای من رفت سعی کردم بخوابم شاید بتونم دردمو فراموش کنم درد قلبم از درد جسمم بیشتر بود.نمیدونستم چه خطایی کردم که باید اینجوری تقاص پس بدم! نمیدونم چند ساعت گذشته بود بین خواب و بیداری بودم،درد بدنم نمیذاشت بتونم بخوابم،حس کردم یکی اومد داخل اتاق کامل خودمو زدم بخواب،حس می کردم سپهره اومد کنارم نشست،نگاه خیره اش و رو خودم حس می کردم که چند لحظه بعد صداش و که شبیه زمزمه بود شنیدم فکر میکرد که خواب هستم و نمی شنوم برای همین داشت حرف میزد نمیدونم چرا دلم میخواد الان حرف بزنم،خسته ام زندگیم هیچ وقت اون چیزی که من میخواستم نشد، میدونی توران من آدم بدی هستم، ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii