eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.1هزار دنبال‌کننده
202 عکس
707 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت : ببخشید از بس تو با همه چیز موافقی فکر کردم این کارو بکنم ...خوب اگر دلت نمی خواد بگو بهم زنگ می زنم یک بهانه در میارم .... گفتم نه دیگه حالا که دعوت کردی بزار بیان ولی تو رو خدا دیگه بی خبر این کارو نکن .... گفت : دیدی گفتم موافقی .....بعد اومد و منو بغل کرد و بوسید و گفت : الهی قربون اون قلب مهربونت برم که با همه چیز موافقی .... گفتم: نه به خدا این طور نیست ..منم برای خودم نظری دارم ولی وقتی تو باب میل من رفتار می کنی خوب مگه مرض دارم که باهات مخالفت کنم .... این اولین بار بود که من توی زندگی مشترکم مهمونی می دادم ... حامد خودش خیلی کمک می کرد و مامان و هانیه هم به کمکم اومده بودن و ما سه تا هر چی سلیقه داشتیم به خرج دادیم تا اون مهمونی خوب بر گزار بشه .... دکتر باقری با خانمش , و یکی از دوستان قدیمی حامد که با خانمش توی عروسی ما هم اومده بودن و یک دکتر دیگه با خانمش اومده بودن ... مامان از قبل لباس قشنگی تن یلدا کرد و اونو خوابوند تا وقتی مهمون ها میان بد اخلاق نشه .. و خودش و هانیه هم رفتن ...... مهمون ها اومده بودن و همه چیز به خوبی پیش می رفت .... خانم های خیلی خوبی بودن و من خیلی باهاشون جور شدم و از اینکه با اونا آشنا شدم خوشحال بودم .... همه منتظر بودن که یلدا بیدار بشه و اونو ببین ..... من هی بهش سر می زدم ولی خواب بود .... تا موقع شام ...که قصد کشیدن غذا رو داشتم بیدار شد و صدای نق و نق اون اومد حالا باید شیر می خورد تا سر حال بشه ....به حامد گفتم تو یک کم سرشون رو گرم کن تا من بیام ... یلدا منو که دید خوشحال و خندون بود کمی شیر خورد ولی توجه اش به بیرون بود که سر و صدا میومد ... تعجب می کردم که اون با این سر و صدا ها خوابیده بود و حالا نمی تونست شیر بخوره .... بغلش کردم و حامد رو صدا کردم که یلدا خانم وارد شد .... حامد پرید جلو که دخمر بابا فدات بشم بیا بغلم اونم که از خدا خواسته رفت ...و من با خیال راحت مشغول کشیدن غذا شدم .....خانم دوستش هم پیش من بود و کمک می کرد ....که صدای هوار حامد که می گفت : ای خدااااا رفت .... یلدا رفت .....رو شنیدم .... بشقاب از دستم افتاد و شکست ....... با صدای تق و تق تلفن بیدار شدم ...با عجله گوشی رو برداشتم و در ضمن به ساعت نگاه کردم ... یلدا دیرش شده بود ...مصطفی بود,, سلام کرد و گفت : بهاره خانم من منتظر یلدا هستم نرفته که ؟ گفتم نه الان حاضر میشه ...و با عجله اونو بیدارش کردم و فرستادم که با مصطفی بره مدرسه ... اون روز من حقوق گرفتم و این بار همون طور که بهم قول داده بودن بعد از ماه سه اضافه بشه این اولین حقوق من بود که ده هزارتومن گرفتم و خوشحال رفتم برای بچه ها خرید کردم و با خوشحالی خودمو رسوندم به اونا .... امیر جعبه ی شیرینی رو از دست من گرفت و نشست وسط اتاق و اونو باز کرد و سه تایی شروع به خوردن کردن ... دلم نیومد ازشون بگیرم .. گذاشتم همون طوری بخورن ...خیلی دلم براشون می سوخت ...مثل این که مدتی بود براشون نخریده بودم ...حالا باید برای اونا شام درست می کردم ....اول وضو گرفتم تا نمازم رو بخونم و بعد .... وقتی ایستادم به نماز و شروع کردم ...صدای در کوچه اومد یکی محکم می زد به در ... چون من نمی تونستم حرکت کنم یلدا فورا کتشو پوشید و رفت دم در .... دیدم صدای داد و هوار میاد ....و صدای جیغ یلدا ... نمازم رو شکستم و مثل دیوونه ها خودمو رسونم به اون دستشو گذاشته بود روی صورتش و جیغ می کشید ... یک مرد هم اومده بود تو خونه و متعجب به یلدا نگاه می کرد یلدا رو گرفتم تو بغلم ...و به اون مرد گفتم تو کی هستی چی می خوای ؟ در اتاق حاج خانم باز شد و مصطفی و مرضیه اومدن بیرون ...اون مرد اومد جلوتر و یک سیلی محکم زد تو صورت من که پرت شدم روی زمین ... و همین طور یلدا جیغ می کشید ...مصطفی پرید و یقه ی اونو گرفت و تا می خورد زدش من بلند شدم و یلدا رو با خودم کشیدم تو اتاق تا ساکتش کنم ولی توی حیاط قیامتی بر پا بود حالا نه تنها یلدا بلکه مرضیه و حاج خانم و سه تا بچه های دیگه هم با صدای بلند گریه می کردن ..... حاج خانم و مرضیه داد می زدن نکن مصطفی کار دست خودت میدی کشتیش نکن؛؛؛ ای خدا داره میمیره,, نکن .... مصطفی ...ولش کن ..و از این طرف یلدا از بس جیغ زده بود داشت نفسش بند میومد و قرمز شده بود ....... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صدای جیغ هلیا حرفم و قطع کرد _چه بلایی سر ماشینم آوردی؟ چشمش به من افتاد و عصبی به سمتم حمله کرد که اهورا پرید جلوم و گفت _خسارتش و من میدم.با این حرفش هلیا عصبی تر شد.داد زد: _تو اول یه نگاه به جیبات بنداز بعد مایه بذار... خودش خراب کرده خودش خسارت کل ماشین و میده میخوام ببینم کل زندگیش و بفروشه میتونه یک صدم پول ماشین منو جور کنه یا نه این بدبخته روستایی.چشمام از حدقه زد بیرون... عصبی خواستم با چوب بزنمش که اهورا دستام و گرفت. داد زدم: _روستایی باشم شرف داره به اینکه یه شهری بی اصل و نصب باشم...خسارت تو تا قرون آخر میدم حتی بیشترشم میدم فقط شوهرت و جمع کن از توی دست و پام. عرضه شو داری؟اهورا ناباور نگاهم کرد که دستام و از دستش کشیدم و گفتم: _ میخوام که از زندگیم گم بشی بیرون... همه ی کارایی که کردی بس نبود حالا عکسام و پخش میکنی بی غیرت؟ آروم زمزمه کرد: _هیچی نگو بین خودمون حلش میکنیم. هلیا ناباور گفت: _این چی میگه اهورا؟ زده بودم به سیم آخر برای همین داد زدم: _چی میگم؟دارم میگم شوهرت منو به خاک سیاه نشونده...بابام توی بیمارستانه اهورا به خاطر تو...فرهاد آبرومو توی کل روستا برده به خاطر تو... بدتر از من عربده زد: _اسمش و نیااااار! به جهنم که هر گهی خورده خودم آبرو تو میخرم عقدت میکنم. هلیا با دهن باز به اهورا نگاه می‌کرد.. با تاسف سر تکون دادم و خواستم برم که بازوم و محکم گرفت _نرو آیلین! اشاره ای به هلیا کردم و گفتم _زنت اون طرفه!نفرت توی چشمای هلیا جمع شد و غرید _بلایی سر تو و این دختره ی دهاتی بیارم که به غلط کردن بیوفتین.تا اهورا خواست حرفی بزنه هلیا از پله ها دوید بالا... بازوم و از دستش کشیدم و با طعنه گفتم _برو دنبالش... فکر کنم بتونی با دروغات گولش بزنی! پشتم و بهش کردم و عصبی به سمت در رفتم و لحظه ی آخر صداش و شنیدم: _از اون مرتیکه جدا میشی آیلین... کم مونده دوباره مال من بشی حتی برنگشتم پشتم و نگاه کنم و با عصبانیت از شرکت بیرون زدم. * * * * بی اعتنا از کنارم رد شد که بازم پریدم جلوش: _تو رو خدا فقط یه دقیقه گوش کن فرهاد! ایستاد اما نگاهم نکرد. ملتمس گفتم _اون طوری که فکر می‌کنی نیست قسم می‌خورم خوب بذار توضیح بدم. نگاهم کرد و گفت _توضیح نده جواب بده... این عکسا فوتوشاپه؟ سرم و پایین انداختم و گفتم _نه... _مال دوران ازدواج تونه یا مال روزی که رفتی تهران؟ آروم جواب دادم _مال همون روزه ولی... _دیگه ولی نداره با اینکه همه گفتن اما من باورت کردم.تهش شد این... صیغه ی محرمیتی که شیخ بین مون خونده رو باطل می‌کنیم.تو به اهورا خیلی بیشتر میای. تا خواستم جواب بدم صدای آشنایی از پشت سرم گفت _افرین درست میگی.بهت گفته بودم آیلین به هیچ قیمتی مال تو نميشه! فرهاد با خشم به اهورا نگاه کرد و غرید _انقدر بی ناموسی که چشمت دنبال زن یکی دیگه ست.با این حرفش اهورا مثل بمب منفجر شد. یقه شو گرفته و عربده زد _مرتیکه ی خر اونو زن خودت ندون وقتی مجبورش کردن به توعه شل ناموس بله بده.بهت گفته بودم که آیلین زن منه زن من میمونه!پریدم جلوش و با التماس گفتم _ولش کن اهورا...نگاهم کرد و با خشم فرهاد و هل داد و داد زد _همین امشب این صیغه ی محرمیت مسخره رو باطل کن تا بیشتر از این گند نزدم به زندگیت.فرهاد نگاه بدی بهم انداخت و گفت _تو نگی هم من یه زن هرجایی نمی‌خوام. با این حرفش اهورا بازم خواست به سمتش حمله کنه که جلوش و گرفتم و با التماس نگاهش کردم. پدستی لای موهاش کشید و روش و برگردوند. فرهاد نگاه سرزنش بارش رو به هر دومون انداخت و رفت!بی رمق سر خوردم روی زمین و خسته از این همه کشمکش زار زدم. جلوی پام زانو زد و بازوهام و گرفت و بی اعتنا به اطراف سرمو توی بغلش کشید.. حتی نای اینو نداشتم که پسش بزنم.بلندم کرد و با صدای محکمش کنار گوشم گفت _این اشکاتو واسه کی میریزی؟اون عوضی عرضه ی بالا کشیدن دماغشم نداره اون وقت می‌خوای پشت تو وایسته منو نگاه کن...تکونم داد و زل زد به صورتم و با تحکم گفت _بابات خوب میشه. صیغه ی محرمیتت و با اون مرتیکه باطل می‌کنی. نخواستی با من ازدواج کنی اوکی اما تو تا ابد مال منی آیلین نه هیچ کس دیگه...گوش بده به من...شمرده شمرده توی صورتم گفت _همه چی درست میشه به من اعتماد کن!پسش زدم و اشکام و پاک کردم.خواستم به سمت بیمارستان برم اما هنوز دو قدمم برنداشته بودم که زانوهام سست شد. چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. * * * * * پلک‌های سنگینم و به سختی از هم باز کردم.. توی بیمارستان بودم. نگاهی اطرافم انداختم. هیچ کس توی اتاق نبود و بدتر از اون اینکه اتاق خیلی تاریک بود. ترس به دلم افتاد و بلند شدم.. همزمان در باز شد.اهورا بود که با دیدنم با نگرانی به سمتم اومد و گفت _بلند نشو از جات سرم وصله بهت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چهره ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے حال من از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟" مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود. وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی.. فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود. بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد. پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود. یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد. _وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه. _چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟! _داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه. _ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات. _داداش این فرق داره بیا ببین. _چی؟ بیا ببینم. مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد. _وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن. _داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست. مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت. بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سید رضا نریمانی شده بود. هر بار گوش می داد بیشتر مشتاق رفتن می شد. حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. چادر نمازی که برای جشن عقد مادر امیر مهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد. نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد. شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت. کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد. صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد. در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد. "بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه چادر... عجیب روی سرت عشق میکند..." ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.‌هنوز هم با امیر مهدی راحت نبود اما باید عادت می کرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند. در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف می رفت و چقدر دوست داشتنی می شد با پیراهن آبی چهار خانه اش‌‌. بعد ناهار به پیشنهاد امیر مهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند.. حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیر مهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد. امیر مهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت. زیر چشمی نگاهش می کند. _ بخدا تو زنمـی ها حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد. _خانم یکم بیا اینورتر بشین. تکان نمیخورد و به کفشهای امیر مهدی خیره میشود. _ دخترخانوم بیا اینورتر.. بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان. ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود. _حداقل یجور بشین بستنی بخوریم. ای بابا...دخترجان باورکن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها. بخداثوابم داره کچلمون کردی. بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش. _حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی. نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند?. _اخه دوست ندارم. _ منو؟عه... _نه اونو. _کیو؟ _اون دیگه. _ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟ _نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم _پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟ _خجالت کشیدم. _ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی...خجالت نمی کشیدی چی می شد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بالاپوشم رو محکمتر دور خودم پیچیدم و جلوتر رفتم. هو هوی باد بیشتر شد و صداِی قهقۀ ترسناکی که تو دل درختا می پیچید انگار منو به گذشته می برد. به همون روزهایی که سیاوش خاطرخواهم شده بود. به همون روزایی که با هم می تاختیم و به چشمه و نهر میرفتیم. همون روزهایی که تنها غصه ام آقاجان بود و اینکه منع کرده بود با سیاوش رفاقت کنم. ای کاش اون روزها به حرف آقاجان گوش داده بودم. اگه گوش میدادم آقا هیچ وقت قصد جون سیاوش رو نمی کرد. آروم آروم میون درختا جلو رفتم. صدای قهقه ها راهنمای راهم بود. بالاخره تو تاریک روشنایی میون درختا مردی رو دیدم که زیر تنه درختی نشسته و کوزه ای در کنارش بود. سر مرد تلو تلو می خورد و تو تاریکی هیبت ترسناکی داشت. به سمتش رفتم. قدم هام بدون اجازه ام جلو می رفت. آخرسر دیدمش. سیاوش بود اما چه سیاوشی که هیچ خبری از یال و کوپالش نبود. انگار یه مرد داغ دیده بود که اون رخت و لباس خان بودنش رو در آورده و به قول خاتون مثل ولگردها الواتی می کرد. با درد نگاهم روی قد و بالاش چرخید. آقاجان! تا آخر عمر ازت دل چرکینم. ببین به چه حال و روزی افتاده؟ مگه چه خطایی کرده بود؟ اونم مثل من بی گناه بود. اما بلایی به سرش آوردی که از داغ بی وفاییم شبها مجنون و الوات می شه. رو به روش وایسادم و با غصه نگاهش کردم. سر بالا آورد و با دست اشاره کرد. -های دختر! اونجا چه می کنی؟ بیا... بیا لبی تر کن! قلبم گرفت. سیاوش سَفیه و دیوانه شده بود. حتی من رو هم نمی شناخت. آقاجان ای کاش داغ این کینه رو به دل نمی گرفتی و هیچ وقت به سیاوش دست درازی نمی کردی که به این حال و روز بیفته. بیچاره سیاوش. با ناراحتی قدمی جلو گذاشتم. انگار من هم دیوانه شده بودم و خیالم راحت بود که سیاوش منو نمیشناسه. مقابلش رو زانو نشستم که سیاوش سری تکون داد. مست و گیج لبخند کجی زد و باز هم با دست اشاره کرد: -بیا. کوزه رو به سمتم گرفت: -بیا بخور. کوزه رو ازش گرفتم و کنارم روی زمین گذاشتم. -سیاوش، رو به راه نیستی. همت کن به عمارت بریم. تو این سرما می چایی. سیاوش خنده مستانه ای کرد که صداش پیچید. -خیالت راحت. رو به راهم -خیالت راحت. رو به راهم. با درد بهش نگاه کردم. چی به سرت آوردیم سیاوش؟همونجور که نگاهم با ناراحتی روی صورتش می چرخید زیر لب حرف دلم رو زدم: -نمیخوای سر عقل بیایی؟ تا کی میخوای باده بخوری و شبها عربده بکشی؟ با شنیدن حرفم، با مشت روی سینه اش کوبید. -تا وقتی دلم سبک بشه. انگار دل من هم بند به دلش بود که با آهی که کشید سنگین شدم. -مگه تا حالا سبک نشدی سیاوش؟! سر بالا ببرد. -نه! هنوز نفسم بالا نمیاد. و دست به سمت کوزۀ کنارم دراز کرد و بازهم سر کوزه رو روی لبهاش گذاشت. شراب ناب از گوشه لبهاش روی لباسش ریخت که دست دراز کردم تا کوزه رو از دستش بگیرم. -نخور سیاوش، بالاخره یه بلایی به سرت میاد! دستش رو به تندی عقب کشید و غرید: -دست بکش ضعیفه. چه جسارتا! لبهام از غصه لرزید. حاظر بودم خودم زجر بکشم اما درد کشیدن سیاوش رو نبینم. ناراحت زمزمه کردم: -تقصیر لورانه؟ نیشخندی زد و کوزه رو سر کشید. با سر آستین لبش رو خشک کرد و همونجور که کوزه تو دستش بود بهم اشاره کرد: -اسم اون نارفیق رو پیش من نیار. اون بی غیرتی که از پشت بهم خنجر زد و با نقشه بهم نزدیک شد. میخواست منو بکشه! میشنوی؟! می خواست خلاصم کنه. خودم تفنگ رو تو دستهاش دیدم. بعد از اینکه بهم شلیک کرده بود می خواست فرار کنه که گیرش انداختم. ولی می دونی بعدش چی دیدم؟ سر به تنۀ درخت تکیه داد و تک خنده ای کرد. -بعدش فهمیدم یه ضعیفه بوده تو لباس مردانه. صدای خنده اش بلند شد و دوباره قهقه زد: -باور نمی کنی؟ خیالت دروغ می گم؟ ولی همون دختری بود که یه روزی خاطرش رو می خواستم. نامرد حتی دستمالش رو بهم داده بود. اما همش کذب بود، دروغ گفت، بهم دروغ گفت تا به خون خواهی آقا بزرگش جانم رو بگیره. بغض کردم. بیچاره سیاوش، بیچاره من. -اگه نارفیقته، پس چرا نمی کشیش؟ چرا زنده نگهش داشتی؟ بکش و خودتو از این درد خلاص کن. نگاهش روی صورتم چرخید و از گوشه شونه هام گذشت و به اصطبل که از دور به سختی دیده می شد رسید. اشکم از غمش چکید. طاقت نگاهش رو نداشتم. به آرومی گفت: -دلم نمیاد که... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اصلا این پسر در حد و اندازه ی دختر ما نبوده، منتهی خانواده اش انقدر رفتن و اومدن تا ما راضی شدیم... میگفت حتما میخواستن آبروی ما رو ببرن وگرنه از خداشون باشه که با خان وصلت کنن در نهایت کمتر از نیم ساعت بعد سالن بزرگ خونه خالی شد از مهمون هایی که برای خوردن شام اومده بودن، مهمون هایی که هرکدوم حرفی پشت سرم میزدن و با طعنه و کنایه خداحافظی میکردن و میرفتن و من با لباس شیری رنگی که یادگار مادرم بود مات و مبهوت روی صندلی نشسته بودم و داشتم به عاقبت این رسوایی فکر میکردم عفت میرفت و میومد و من رو خفت میداد گور به گور بشی که آبرو واسمون نذاشتی، فکر کردی بعد این رسوایی ما میتونیم سرمون رو تو این ده بالا بگیریم؟ کاش همون روزی که مادرت سَقط شد توام باهاش میمردی ما رو انقدر عذاب نمیدادی... چهار صباح دیگه که شکمت بالا اومد چه خاکی به سرم بریزم؟نزدیکم شد، نیشگون سفتی از بازوم گرفت و همزمان چنگی به موهام زد و با حرص و خشم گفت بگم ا ین بلاها کی سرم آورده ؟ حرف بزن... چرا لالمونی گرفتی؟ ای خدا از روی زمین ورت داره...چیکار کردی که این مردک هم راضی نشد بله بگه؟ خاک بر سرت که فقط دردسری.. الهی پیش مرگ بچه هام بشی که صدقه سر ه...رزه گری های تو روز خوش ندارن.بعدم یکی کوبید تو سرم و مشغول نفرین کردن ایل و تبار مادرم شد با گریه خیره شدم به سفره عقدی که برای بستن دهن مردم انداخته بودن، وگرنه به قول عفت لیاقت ی هل پوکم نداشتم.جرات نداشتم کلمه ای حرف بزنم. انقدر گناه گردنم بود که مجبور به سکوت بودم، حالا هزاریم میگفتم گناهی ندارم، کی باور میکرد؟ زن بابایی که چشم دیدنم رو نداشت یا برادرهایی که حرف همه رو باور میکردن الا حرف من رو...خونه که خالی از مهمون شد وقت ترسیدن بود...احمد و محمود اگر تا اون روز زنده ام گذاشته بودن فقط از ترس آبروشون بود. به قول احمد حقم این بود که سرم رو بذارن لب باغچه و گوش تا گوش ببرن... باباخان هم که تکلیفش مشخص بود، دست شسته بود از تک دخترش و سرنوشت من رو به دست برادر های بی رحمم سپرده بود...خونه خالی از مهمون شده بود و فقط یکی از عمه هام مونده بود که اونم وقتی دید کسی محلش نمیذاره و جواب سوالاش رو نمیده با قهر بدون خداحافظی رفت. صدای بستن در حیاط به گوشم رسید.صدای بستن در حیاط به گوشم رسید و پشت بندش صدای فریاد احمد که لرز به جونم مینداخت بلند شد، از ترس تو خودم جمع شدم، عفت در سالن رو باز کرد و با خشم گفت صداتو بیار پایین احمد، میخوای اهل ده رو خبر کنی از بی آبرویی این دختر؟ بعد جواب قوم زنت رو چی میدی؟ اگر نامزدی محمود به خاطر این بی ناموسی بهم بخوره چی؟کم تا امروز حرف پشتمون بوده، میخوای مهر تایید بزنی به حرف این مردم؟ احمد با خشم گفت تو بگو چیکار کنم ننه؟ بگو با این لکه ی ننگ چه کنم؟میخوای بی غیرت باشم و سکوت کنم؟ کم باهاش کنار اومدیم؟ به والا قسم هرکی جای ما بود این ه...رزه الان هفت کفن پوسونده بود... منتهی صدقه سر حمایت آقاجون و بکن و نکن های تو این کثافت زنده ان...عفت صداش رو پایین آورد و گفت قابله خبر میکنیم، خودم یکی رو سراغ دارم که دهنش قرصه،اینبار دیگه واسم مهم نیست بعد س..قط چه بلایی سرش میاد، اصلا بذار انقدر درد بکشه که بمیره...تهش همینه دیگه، به قابله میگیم بچه رو س..قط کنه...نمیذارم آب از آب تکون بخوره...خودت میدونی چشم دیدن دختر هوویی که تا زنده بود سوگلی آقات بود رو ندارم، میدونی که از شباهت این دختر به اون مادر عفریته اش بیزارم... اما مرگ تقاص این دختر نیست... نمیخوام دستتون به خون این از سگ کمتر آلوده بشه و عذاب وجدانش دامنگیرتون بشه...بچه رو سق..ط میکنیم، آب ها که از آسیاب افتاد خبر میدم عموم بیاد عقدش کنه...بره ده بالا با عزت زندگی کنه تا قدر عافیت بدونه...عزت، عموی عفت پیرمرد هفتاد ساله ای بود که یک ماهی میشد زن دومش فوت کرده بود و عفت مدام تهدیدم میکرد که اگه فتح اله این رسوایی رو گردن نگیره آخرش من رو به عقد اون در میاره احمد مشتی به در کوبید و گفت چرا قابله بیاد س..قطش کنه؟ میخوای آتو بدی دست مردم یاوه گو؟مگه ما مردیم؟ ، میخوای مردم با دست نشونمون بدن و بیشتر از این سرافکنده بشیم؟اینو گفت و با دست عفت رو عقب کشید و همراه محمود به سمتم حمله ور شدن.جیغی کشیدم و سعی کردم از دستشون فرار کنم، اما تو اون زندان لعنتی من جایی برای رفتن نداشتم. در نهایت احمد از پشت بازوم رو گرفت، اسیر شدم تو حصار دست های مردی که قرار بود پناهم باشه... برادرم باشه... پشتم باشه... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مخم هنگ کرد با این جمله آخرش آراد که کلافه شده بود عصبی گفت --نه نمیخواد شب بمونید یا صبح برگردین من خودم به همتا کمک میکنم خاله که کوتاه بیا نبود لبخندی زد و گفت --تعارف میکنی پسرم ؟؟؟آراد با لحن تندی گفت --من اصلا اهل تعارف نیستم خاله که‌ دیگه جونی برا مقاومت کردن نداشت تسلیم شد و ناچارا باشه ای گفت و به هر سختی که بود روانه اش کردیم که بره نفسی به بیرون فوت دادم‌ خاله دیگه ول کن نیست مگه میشه بیخیال این خونه و بالا شهر شه ...یه لحظه خواستم قضیه مادرشو بگم ولی دوباره پشیمون شدم الان برای منو خالم  بد میشد رو کردم به آرادو گفتم --برا شام چی درست کنم؟؟؟؟رفت تو فکر و یه مدت بعد با لبخندی که روی لباش نشسته بود به طرفم اومد  گفت --نظرت چیه اولین وعده غذایی مشترکمونو باهم درست کنیم ؟؟با تعجب پرسیدم --مگه آشپزی بلدی؟؟؟؟لپمو کشید و یه چشمک زد و منو به سمت اشپز خونه برد و بعد از اینکه تصمیم گرفتیم که چی بپزیم شروع کردیم تمام اون مدتی که آشپزی میکردیم فقط دنبال این بود که خودشو به من ثابت کنه با این کارا و رفتارای مهربونش ترس بدی مثل خوره به جونم افتاد و با خودم گفتم نکنه موفق نشم و احساس لعنیتم مانع شه .... اگه آراد منو به خودش وابسته کنه و منم نتونم کاری از پیش ببرم چی؟؟؟پس باید خودمو کنترل کنم تا درگیر عشق و علاقه اش نشم و بتونم انتقاممو ازش بگیرم .... نباید فراموش کنم که‌ چه ظلمی در حق پدر و‌مادرم شدم ....... میزو چیدم و به آشپزخونه برگشتم گوشیو از رو اپن برداشتم و با آراد تماس گرفتم گوشیش خاموش بود کلافه شدم  و موبایلو برگردوندم سرجاش نیم‌ نگاهی به ساعت انداختم امشب نسبت به شب گذشته خیلی دیر اومده بود باز جای شکرش باقیه‌ که هفته اولو خونه موند و نرفت شرکت چند قدمی رو از اپن فاصله گرفتم که صدای زنگ موبایلم بلند شد تند تند برگشتم تا تماس آراد وصل کنم اما با دیدن اسم مهشید دماغی بالا کشیدم خواستم جوابشو ندم اما با خودم گفتم که به آراد میگه و برام بد میشه وصل کردم و موبایلو نزدیک گوشم بردم و گفتم --الو بدون هیچ الو و سلامی گفت --آراد خونست عفریته خانم زنگ زده‌ منو حرص بده صبر کن‌ منم به موقعش نشونت میدم با دهن کجی گفتم --سلام شب شمام بخیر مهشید جون مهشید کلافه جوابمو داد -- زنگ نزدم که با تو احوال پرسی کنم با پسرم کار واجب دارم زنگ میزنم خاموشه --آراد هنوز برنگشته خونه اومد میگم که بهتون زنگ بزنه --بهش بگو که واسه فردا ظهر برنامه نریزه شرکای باباش برای ناهار میان خونمون اونم باید باشه مکثی کرد و ادامه داد --متاسفانه توهم‌ باید همراهش بیای حرصم گرفت و بد عصبی شدم‌ با کنایه جوابشو دادم --منم کشته مرده جمع مسخرتون نیستم مهشید جون قهقهه ای کرد و گفت --عزیزم من دیگه باید قطع کنم بای خواستم جوابشو بدم که تماسو قطع کرد تلفنو‌ محکم‌ گذاشتم رو اپن عصبانیت مثل خوره به جونم  افتاده بود پوزخندی زدم و زیر لب با خودم زمزمه کردم --باشه مهشید خانم حالا که خودت خواستی منم از همین امشب شروع میکنم پوزخندی زدم و گفتم --حتی میتونم که با مهمونی فردا شروع کنم با صدای باز شدن در به خودم برگشتم نگامو به چارچوب‌ در دادم که به قیافه کلافه و خسته آراد رسیدم ....سریع خودمو جمع و جور کردم و با لبخند ساختگی که روی لبام نقش بسته بود به استقبالش رفتم و گفتم --خوش اومدی عزیزم زیر لب تشکری کرد و به طرف اتاق خواب رفت دنبالش راه افتادم و ادامه دادم --چرا تلفنت خاموشه‌ ؟؟؟ --شارژ تموم کرده بود --مادرت زنگ زد گفت واسه فردا ناهار بری اونجا درحالی که چندقدمی رو با اتاق فاصله داشت وایستاد و پرسشی بهم نگاه کرد --اتفاقی افتاده؟؟؟؟ --شرکای باباتو واسه ناهار دعوت کردن گفت که تو هم باشی با تعجب پرسید --بابا شرکت که بودیم چیزی نگفت -- شاید یادش رفته --توهم میای دیگه ؟؟نوچی گفتم وبغض نمایشی کردم وگفتم --مادرت گفت که من نیام صدای عصبی آراد تو گوشم پیچید --چرا تو نباشی هاااان؟؟؟؟با یکم من من و صدای بغض آلود گفتم --گ گفت نمیخواد دختر خدمتکار خونه رو به عنوان عروسش معرفی کنه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بدون معطلی از اتاق خارج شدم پرسشی رو به آراد که کنار آیفون ایستاده بود و اف اف رو زد گفتم --کیه ؟؟؟؟کلافه جوابم رو داد --مادرم پشت ابرویی نازک کردم و طلبکار گفتم --با کاری که مادرت امشب کرد میخوای راهش بدی؟؟؟؟ آراد که عصبانیتش فروکش کرده بود با لحن آرومی گفت --میدونم که کار اشتباه کرده اما مادرمه نمیتونم بذارم که آواره شه با شنیدن این جمله اخمی وسط پیشونیم نشست آراد خودش رو به درب واحد رسوند بازش کردم و رو به من ادامه داد --تو چیزی نگو من خودم بهش اخطار میدم که اگه کوچک ترین خطایی ازش سر بزنه میندارمش بیرون چاره ای دیگه ای نداشتم به خاطر آراد هم که شده باید این مهشید جادوگر رو تحمل کنم مدتی بعد از در اومد تو بدون اینکه نگاهمون کنه و با قیافه توهم رفته ای راهش رو به سمت اتاقش گرفت هنوز دو سه قدمی نرفته بود که با صدای آراد سرجاش متوقف شد --از این به بعد متلک پرونی نمیکنی مامان بلافاصله اضافه کرد --کاری به کار زنم نداری و هلیام حق نداره پا به بذاره توی خونه من مهشید چرخید و اجبارا و  دلخور باشه ای گفت بعدش با حال پریشونی که داشت راهش رو ادامه داد همین که مهشید رفت منم برگشت به اتاقم شالم رو در آوردم و موهام رو باز کردم موجی به موهام دادم و همون لحظه آراد اومد توی اتاق رو به روم وایستاد کلافه دستی به موهاش کشید و شرمنده لب زد --معذرت میخوام همتا سئوالی نگاهش کردم که شرمنده تر شد گفت --اگه یکتا از نقشه مادرم و هلیا خبر دار نمیشد من تو رو به گناه نکرده متهم میکردم نفسی که گرفت ادامه داد --البته منم حق داشتم با اتفاقاتی که این اواخر افتاد کمی حساس شدم حرفش رو با سر تایید کردم و لبخندی به لبم نشست ظاهرا نقشه مهشید نه تنها برام بد نشد بلکه به نفع ام هم  شد یاد ضرب المثل عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد افتاد و لبخندم عمیق تر شد اون لحظه تصادفا چشمم به درب‌ باز اتاق خورد که سایه مهشید روش افتاده داشت یواشکی به حرفای ما گوش میکرد باید کاری کنم از حرص سکته کنه‌صدای متعجب آراد من رو از فکر و خیال خارج کرد --همتا!!!!!نگاهم از درب گرفتم و به آراد دادم با همون لبخند و خوش رویی رو به آراد گفتم --بهتره که گذشته رو فراموش کنیم و از اول شروع کنیم با لحن دلسوزانه ای ادامه دادم --اما هرگز یادت نره اونایی که بهشون میگی‌ خانواده دشمنتن و میخوان زندگیت رو از هم بپاشونن با این جمله آخرم مطمئنا هم مهشید عصبی میشه هم اینکه آراد علیه خانواده اش پر میشه آراد به تایید حرفم سری تکون داد و لبخندی نثارم کرد با لبخند نگاهی به هم کردیم  و آراد به سمت کمد رفت تا لباساشو عوض کنه نگاهم رو ازش گرفتم و خودم رو به درب اتاق رسوندم درب رو محکم به هم کوبوندم الان دیگه مهشید پشت همین درب سکته رو میزنه تو دلم خنده ریزی کردم و برگشتم پیش شوهرم. یکتا مامان با کلید درب رو باز کرد و رفتیم تو خاله کیکی که دستش بود رو گذاشت روی اپن و کیفش روهم انداخت همونجا بعد‌ چرخید سمت‌ ما خنده ریزی کرد و گفت --وای قیافه مهشید امشب چه دیدنی بود حرفش رو با لبخندی که به لبم نشست تایید کردم و رفتم طرف اتاق خواستم‌ درب اتاق رو باز کنم که صدای مامان از پشت سرم بلند شد --دخترم کجا میری ؟؟؟؟؟برگشتم و جوابش رو دادم --خیلی خسته ام مامان میرم بخوابم --اول بیا کیک و با چای بخوریم بعدش میری میخوابی نمیتونستم روی مامان رو زمین بندازم --باشه مامان جونم برم ‌لباسام رو عوض کنم بیام سری تکون داد و منم رفتم تو اتاق امشب با نجات دادن زندگی خواهرم شاید بخشی از بدی هایی که در حقش‌ کرده بودم جبران شده باشه وقتی مهشید رو توی اون حال و روز دیدم دلم خنک شد اما بازم مثل دفعات قبل با دیدن مهشید اون شب ترسناک برام زنده شد حتی گذشت زمان هم نمیتونه کابوس اون شب رو از یادم ببره روی تخت دراز کشیدم و پلکای سنگینم رو روی هم‌گذاشتم وقتی ۷ ساله شدم و به کلاس اول میرفتم با اولین راز زندگیم روبرو شدم.خورد شدم،شکستم ،گریه کردم اما کسی نیومد حتی دلداریم بده.چون روم نمیشد پیش کسی احساساتم رو بروز بدم توی زیرزمین خونه عموم اونقدر گریه کردم تا کمی خالی شدم.وقتی برگشتم پیش بقیه اصلا کسی نپرسید کجا بودی و چرا صورتت این قدر ورم کرده و چشمهای بادکرده ‌و سرخت برای چیه؟من مجبور به حفظ اون راز بودم تا اینکه...با هینی که‌ کشیدم از خواب پریدم.هنوز خوابم سنگین نشده بود و حتی ده دیقه هم‌نشد که دراز کشیدم آخه چرا بازم خواب آزار و اذیت دیدم....با خوابی که دیدم و تداعی اون خاطرات احساس‌ خفگی بهم دست داد از جام پریدم و فوری خودم رو به پنجره اتاق رسوندم و بازش کردم با برخورد هوای نسبتا سرد پاییزی بدنم جون میگرفت همون لحظه درب اتاق باز شدنگاهمو به سمت درب برگردوندم که به مامان رسیدم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
چقدر دلم برای باغ تنگ شده بود. اینقدر درگیر زندگی بودمد که فرصت نکردم سری به عزیز و عمه بزنم.درخت ها جوانه زده بودند. باد خنک و تندی می وزید. با لبه مانتو و شالم بازی می کرد. زنگ زدم عمه مهناز بود: کیه؟ - سلام. کتی ام. - درست شنیدم؟ راه گم نکردید؟در باز شد و با سروش داخل رفتیم. وای که باغ یه دسته گل شده بود. حوض ها را اب کرده بودند. گل های رز باز شده بود. همه جا واقعا بهار بود. عمه به استقابلمان امد: بفرمایید، بفرمایید. به به ، چه عجب!شلوغ بود. همه امده بودند. نسیم و امیر. هانیه و عمه ملوک خلاصه همه بودند. روبوسی کردیم و نشستیم. اقاجون حسابی تحویلم گرفت و جلوی سروش یک نیم سکه عیدی داد. گفتیم و شندیدیم و خندیدم. گلدانهای شمعدانی روی ایوان چیده شده بود و کلی سبزه در سالن گذاشته بودند. نسیم گفت: خوب بگو ببینم، عیدی از اقاتون چی گرفتی؟واقعا که چشم و هم چشم زن ها تمامی ندارد. ابرویم را بالا دادم و با شیطنت پرسیدم: تو چی گرفتی؟انگار از خدا می خواتس که من بپرسم چادرش را باز کرد و گردنش را جلو اورد: این گردبند روقشنگه؟سنگین بود.دستم را زیرش گذاشتم و گفتم: اره چه با سلیقه.لبخندش شکفته تر شد و گفت: خوب ، نگفتی چی گرفتی؟در کیفم را باز کردم. البته بدون قصد قبلی عطر را با خودم اورده بودم. نسیم تا شیشه و مارکش را دید، گفت: وای کتی، خدا خفت نکنه. من عاشق این عطرم.خدا خفت کنه. حیف از این. اخه این به گروه خونی تو می خوره؟درش را باز کرده بود و بو می کرد و به همه دست به دست نشان می داد.عزیز چشم از من برنمی داشت.انگار پسرش را می بیند. انگار تمام سالها یک طرف و این سال یک طرف.مدام از من و سروش پذیرایی می کرد. سروش کلافه شده بود. از اینکه بین فامیل ما تنها افتاده، کلافه بود. هر چند که همه تحویلش می گرفتند اما باز مرتب اشاره می کرد: پاشو کتی بریم؟با چشم و ابرو می گفتم کمی دیگر صبر کند، می رویم.خلاصه هر چه عزیز و عمه مهناز و بقیه اصرار کردند، به خاطر سروش نماندم. روحم پر می زد که ناهار را با هم بخوریم و تا شب دور هم بمانیم. دلم برای همه تنگ شده بود. قمر، عزیز، دختر عمه هایم.از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. سروش نفس بلندی کشید و گفت: آخیش داشتم خفه می شدم. واه واه. چه ادمهای سیریشی هستند.با اخم گفتم: بی انصاف. دلشان می خواست نهار دور هم باشیم. دوست داشتن ما هم می موندیم. اسم اینو می ذاری سیریش؟به اینه ماشین ور می رفت. اخم کرد و گفت: ببین کتی، من از این تیپ ادمها اصلا خوشم نمیاد. نمی تونم با این ها حال کنم. اه، ادمهای عنق.خنده تلخی کردم و با حرص گفتم: بیچاره اینا تصورات توئه. دو روز با اینا بگردی می فهمی زندگی یعنی چی. اونا زندگی می کنن یا ما. می خورن، می گردن، خوش می گذرونن.امثال ما بدبختیم.ضبط را روشن کرد و گفت: رسیدیم ایستگاه. پیاده شو با هم بریم. چقدر اسمون ریسمون می بافی. بابا من با اینا حال نمی کنم، همین.رویم را برگرداندم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. زیر لب گفتم: به درک.ناهار را بیرون خوردیم و بعد هم به خانه برگشتیم.فردا ناهار به خانه مامان مهین رفتیم. مامان مهین هم خوشحال تر از همیشه بود. می گفت قرار است خاله مینو بیاید. پرسیدم: چه خبر از خاله؟ - خوبه داره شوهر می کنه.با دهان باز گفتم: شوهر می کنه؟مامان مهین خندید: وا ! خوبه توام. چرا اینجوری نگاه می کنی؟ مگه قتل کرده؟ بیچاره این قدر از دست سالار کشیده که خدا می دونه و بس. تو رو خدا دعا کن این یکی خوب باشه. بچه ام از بس کشیده پیر شده.رفع و رجوع می کرد.با تمسخر به سروش نگاه کردم و گفتم: خوب، حالا داماد کی هست؟سروش سرگرن تماشای فیلم بود. از صدای بلند من برگشت و پرسید: داماد؟ برای مهری کسی اومده؟با خنده تحقیرامیزی گفتم: نه عزیزم. مامانت داره شوهر می کنه.روی مبل لم داده بود. جمع و جور شد و نشست. گردنش را جلو کشید و با اخم پرسید: چی گفتی؟مامانم؟مامان مهین فهمید دارم اتش به پا می کنم. گفت: نه بابا. هنوز نه به داره و نه به باره. یکی پیدا شده، پیرمرده، از مامانت خواستگاری کرده، کلی هم مال و منال داره. مامانت می گفت اگه بشه شماها رو می بره پیش خودش.سروش کمی نرم شد. بی غیرت تر از ان بود که فکر می کردم. همیشه به منافع خودش فکر می کرد و فقط دنبال عشق و کیفش بود.گفت: اِ، پس طرف خرپوله!مامان مهین پرتقال را دهانش گذاشت و گفت: اوهوم. اونم چه جور!با حرص گفتم: سروش جان، پاپای جدید مبارک. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
- سلام بر آقا خوبی؟ چرا غمگینی!علی دست هامُ از گردنش باز کرد و با سردی گفت:چیزی نیست میگم حالا وقتی اینجوری رفتار کرد فهمیدم اوضاع خرابتر از اینه که با ناز آوردن حالش خوب بشه چای تازه دم براش بردم که داغ داغ خوردش و بعدش پاهاش دراز کردُ دستشُ هلالِ چشمانش و همونجور گفت خستم دیگه نمیکشم، تو این تابستون گرم با این هوا،خیلی سختمه کار کردن، نمیدونی،نمیفهمی چقدر چندش آور و غیر قابل تحمله،فعلا تا چند وقتی که هواخوب بشه سرکار نمیرم ابرو درهم کشیدم، این بارِ سوم بود که به بهانه ای از کارش دست کشیده! دفعه اول به بهانه ی دست مزدِ کم کار به چه خوبیُ رها کرد،دفعه دوم به بهانه‌ی کمر درد و الان هوا گرمه عصبی و ناراحت گفتم علی عزیزم مگه فقط تو تنها کار میکنی که هوا گرمه برات،تمومِ مردای شهر و آبادی مشغول کارن مگه میشه نری سرکار آخه علی بدون اینکه تغییری توحالتش بده گفت: زن میگم نمیتونم ول کن دیگه حتما باید با داد و قال بهت بفهمونم! فعلا کمی پس انداز دارم بعدشم یه کاریش میکنم بعد از اتمامِ حرفش،چرخید و پشتشُ بهم کرد، این یعنی اتمامِ بحث!دیگه میشناختمش اگه تا صبحم بالاسرش روضه میخوندم فایده نداشت، نمیتونستم به کسی هم شکایت کنم،به هر کی میگفتم میگفت خودکرده تدبیر نیست، علیُ دوست داشتم وعاشقش بودم اما از قدیم ننه ام همیشه ورد گوشمون میخوند ننه حواستون به مَردتون باشه، خونه نشین که شد تموم،بلند کردنش کار فیلِ من از آینده وحشت داشتم و روزهای سختی که بعد از مرگ حکیم گذرونده بودم همیشه کابوس شب هام بود برای همین همیشه نصفِ درآمدمُ پس انداز میکردم و هیچوقت باعلی راجب بهش حرف نمیزدم.بیست روزی تو خونه نشست و فقط میخوردُ میخوابید،منم خونه به خونه دنبالِ مدوا کردنِ مردم مثل اینکه پیشونی نوشت من آسایش داخلش رقم نخورده بوداز اونور شوهرِ آذر (احمد) سفت و سخت مشغولِ کار کردن بود و حتی شنیده بودم گاهی روزهای تعطیلم کار میکنه تا خونه بخره،برای همین از سی روزهِ ماه ده روزش ماموریت کاری بود،اون روز هایی که احمد به شهر دیگه برای مأموریت میرفت من شب تا صبح دلنگرونِ آذر خواب به چشمانم نمیومد،مادر بودم دیگه.روز بعد که علی شال و کلاه کرد با لبخند بهش گفتم: کجا بسلامتی؟!علی با خنده گفت: میرم سرکار!! هوا بهتر شده!....هوا بهتر نشده بود اصلا فرقی نکرده بود فقط اقا خستگیش گرفته بود و کفگیرش به ته خورده بود.هر چی بودخوشحال شدم که پا شد رفت سر کارش،درست یه هفته بعد علی با یه پاکت شیرینی تَر خونه امد در حالی با مهری به جونِ شیرینی ها افتاده بودیم گفتم - خوب ما که همشون خوردیم حداقل بگو مناسبتشون چیه؟علی سرش خاروند و گفت: والا خودمم توش موندم چطوری بگم!؟ابرویی بالا انداختم و گفتم: بگو دیگه اذیت نکن علی خندید و با چشمانش زل زد بهم و گفت احمد امروز آمد پیشم گفت که داره پدر میشه فقط موندم من عمویِ بچه اشون میشم یا پدربزرگش و زد زیر خنده داشتم لقمه ام قورت میدادم که با شنیدنِ خبرِ حاملگیِ آذر به سرفه افتادم مهری فرز پا شد و از کوزه ی داخل اتاق برام آب آورد،یه نفس لیوانُ سر کشیدم و گفتم: باورم نمیشه آذر خیلی بچه است،ولی بهر حال خوشحال شدم انشاالله به سلامتی.ولی افکارم بهم ریخت، آذر بچه که نه ولی مادر شدن خیلی زود بود براش اصلا توانایی اینکه بتونه بچه روسالم به دنیا بیاره با چثه ی کوچکش معلوم نبود و حسابی دلنگرونه وضعیتش شدم یه هفته دیگه دوباره احمد میرفت ماموریت و آذر تنها میشد دلم میخواست از موقعیت استفاده کنم و به دیدنش برم اما غرورم اجازه نمیداد وقتی اون برام پیغام میده نمیخوام ببینمت،من هلک و هلک پاشم برم بگم چی؟!... همین افکار باعث شدن تصمیم مبنی بر رفتن رو کنسل کنم و سرگرم کار خودم بشم کارم تموم شده بود، در حال جمع کردنِ بساطم بودم که یه خانوم شبیه آذرتوجهمُ به خودش جلب کرد یه سبد حصیری دستش بود و مقداری خرید کرده بود،باورم نمیشد این آذر باشه، بزرگتر شده بود و یه کم شکمش جلو آمده بود،اشک تو چشام حلقه زد و دیدگانمُ تار!!! تا جایی میشد با چشم دنبالش کردم، وقتی از جلوی چشمانم پنهان شدبه سوی خونه حرکت کردم مهری با دیدنِ چهره ی پکرم گفت: ننه چرا امروز یه جوری، چی شده؟ با بابا علی دعواتون شده ؟!دستی با مهر روی سرش کشیدمُ گفتم: نه دخترم آبجی آذرتُ دیدم دلم هواشُ کرده مهری زود لب برچید و با غصه گفت: ننه بریم دیدنش، منم دل تنگشم ... - باشه دخترم فردا میریم خونه شون مهری از ذوق بوسی بر گونه ام کاشت و به طرفِ سماور رفت تا برام چای بیاره،شب به علی گفتم که میخوام برم سراغِ آذر،مخالفتی نکرد و شونه هاشُ به معنای هر کاری دلت میخواد بالا انداخت. صبح لباس نو و تمییز به تن خودمُ مهری کردم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شب مثل همیشه رفتم اتاقم میخواستم دراز بکشم که یهو در باز شد سپهر در حالی که دستش یه چیز مشکی چرمی بود اومد داخل.یه جوری بود انگار از بالا داشت بهم نگاه می کرد و تو صورتش پوزخند و تمسخر موج میزد _سپهر چیزی شده؟ _چیزی که نشده فقط امشب اومدم یه چیزایی و راجع به خودم بگم،نه اینکه زنمی باید از علایقمم خبر داشته باشی درست نمیگم! _اره چرا که نه، اتفاقا فکر خوبیه باعث میشه بهتر بشناسمت !!سپهر با همون پوزخند مسخره اش نگام کرد و گفت خب از اینجا شروع کنم که من بعد از مرگ آیسو چون حالم خوب نبود حدود دو سال رفتم تهران دخترم و گذاشتم پیش مادرم و رفتم،خودم حالم خوب نبود نمی تونستم یه بچه هم همراهم ببرم ، چند شب رفتم کافه تا شاید حالم بهتر بشه که اونجا با یه زنی آشنا شدم!!من حواسم نبود که این چند شب و اون زن حواسش به من هست و زیر نظر گرفته، تا اینکه چند شب بعد اومد سر میزم نشست از سر و وضعش مشخص بود خیلی پولداره چهره خیلی زیبا و در عین حال محکمی هم داشت نمیدونستم نیتش چیه و از من چی میخواددستش سیگار بود و پُک های عمیقی میزد و دودش رو صورت من فوت می کرد ، دلم نمیخواست ازش چیزی بپرسم که بزاره و بره!!!منتظر بودم خودش به حرف بیاد!چند لحظه بعد سیگارش و خاموش کرد و گفت چندشبه زیر نظر دارمت، به نظر حالت خوب نیست! چی می تونه حال سپهر خان و انقدر بد کنه که به میخونه و کافه پناه بیاره!؟از اینکه میدونست من کی هستم جا خوردم پرسیدم از کجا منو میشناسی؟!!! _مهم نیست از کجا این جز آپشن های منه که راجع به آدما می تونم اطلاعات جمع کنم! نگفتی از چی ناراحتی!؟ _چطور ؟ راجع به این نتونستی اطلاعات جمع کنی! یا فقط تونستی اسمم و بفهمی؟!با خنده گفت نه خوشم اومد ازت.چرا راجع به همه چی اطلاعات دارم،فقط میخواستم خودت هم حرف بزنی ببین من رک حرفامو میزنم و ازت هم میخوام قبل از جواب دادن خوب فکر کنی همونجور که از ظاهرم میبینی من زن ثروتمندی هستم!!دختر یکی از تاجرای تهران که پدرم میتونه مستقل یه شهر بخره برای خودش منم تنها دختر و وارثش هستم و مجبورم هر سازی پدرم میزنه برقصم وگرنه از ارث محرومم می کنه.از اونجایی که من خیلی دختر حرف گوش کنی نیستم همیشه برای کارام و چیزایی که بخوام یه راهی پیدا می کنم!خب داشتم می گفتم سپهر خان دو سال پیش پدرم مجبورم کرد با پسر دوستش که اونم تو رده ثروتمندا بود ازدواج کنم ،تا اینجوری قدرتشون و تثبیت کنن ولی من از اون چلمن که الان میشه شوهرم خوشم نمیومد، پسری که دماغشومیگرفتی جونش در میرفت نمی تونست برای من شوهر بشه!دنبال عشق نبودم، دنبال مردی بودم که قوی باشه اقتدار داشته باشه نه اینکه خودش شبیه زنا باشه، برای همین نمی تونستم هیچ وقت قبولش کنم و فقط بهش مجبور بودم!!تا اینکه چند وقت پیش به این فکر افتادم حالا که به این ازدواج مسخره مجبورم، می تونم زندگی خودمم داشته باشم!نمیفهمیدم این زن چی میگه! اصلا چرا داره به من میگه خواستم چیزی بگم که دستشو آورد بالا و گفت فعلا فقط گوش کن،بعدا جواب سوالاتو میدم تو این مدت با چند تا مردی که فکر میکردم راضیم می کنند بودم ولی راضی نشدم هیچ کدوم اون چیزی که من تو ذهنم داشتم نبودن تا اینکه تورو دیدم، رفتارت استایل راه رفتنت، حرکاتت همه نشون میداد همونی هستی که دنبالشم!برای همین راجع بهت تحقیق کردم فهمیدم خان هستی ، خان بودن هم یعنی بی رحمی، یعنی همونی که من میخوام! _من هنوز متوجه منظور شما نشدم؟! _منظورم اینه که میخوام با من باشی،اونجوری که من میگم ، مطمّنم تو هم خوشت میادباورم نمیشد داره همچین پیشنهادی بهم میده، زنای خود فروش تو شهر دیده بودم، ولی همچین زنی نه! زنی که خودش بیاد دنبال مردا تا باهاش باشن!با شرایطی هم که داشت نمیشد بهش گفت داره خود فروشی می کنه از سر اجبار!اون خودش میخواست و این شرایط‌ زندگیش بود! _ببین ...حرفمو قطع کرد و گفت آسیه من اسمم آسیه هستش!چند لحظه چشمام و بستم و گفتم ببین آسیه من کاری به زندگیت و تفکرت ندارم که انتخاب کردی اینجوری زندگی کنی، ولی من قانون و قواعد خودمو دارم،هیچ وقت به زن شوهردار دست نمیزنم!سراغ آدم اشتباهی اومدی.آسیه پوزخندی زد و گفت اتفاقا درسترین آدم ممکن هستی،میدونم که نمی تونم بهت پیشنهاد پول بدم چون به اندازه خودت داری، ولی اینم مد نظر داشته باش که اگه من بخوام اون ده کوره ای که خانش هستی و خیلی راحت صاحبش میشم،پس به پولت نناز ولی در رابطه با شوهر اون خودش شوهر لازم داره میدونم تو، تازه همسرتو از دست دادی و داغداری باهام بیا مطمئنم با چیزی که قراره ببینی حالت خوب میشه نمیدونم چی شد که راضی شدم باهاش برم،به هر حال منکه چیزی برای از دست دادن نداشتم، چی میشد اگه با آسیه میرفتم! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii