eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
706 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
برای همین یک روز که اومده بودم با حامد آخرین چیزایی که اونجا داشتیم ببریم برای اینکه خانجان رو خوشحال کنم بهش گفتم : خانجان یلدا رو نگه می دارین تا من برم اون خونه و برگردم ... در حالیکه معلوم بود خوشحال شده گفت : باز احتیاج تون به من افتاد یاد خانجان کردین ؟ .... بروی خودم نیاورم و اونو دادم بغل خانجان و خودم با حامد رفتم .... نگاه کردم یلدا خوب و آروم بود و می خندید .. ولی .پایین پله ها که رسیدیم ...گفتم : حامد گوش کن صدای خانجان میاد ...داد می زد حامد ....حامد ....کمک کنین .....نفهمیدیم چطوری خودمون رو بالا برسونیم .... یلدا سیاه و کبود رو دست خانجان افتاده بود و نفس نمی کشید .... من فورا اونو از خانجان گرفتم و حامد از من ..... و باز ما لحظات تلخی رو گذروندیم تا اون دوباره نفسش بالا اومد و شروع کرد با بی حالی گریه کردن ..... و قتی ریسه اش بند اومد من اینقدر زده بودم توی صورتم که قرمز و متورم شده بود ...در حالیکه جونی تو تن منو و حامد و خانجان نمونده بود ..... یلدا همین طور که گریه می کرد پیرهن حامد رو گرفته بود و سرشو می مالید توی سینه ی اون ..... ولی این بار که حامد معاینه اش کرد خوب نفس می کشید و نیازی به اکسیژن نبود ....خانجان با غیظ رفت تو آشپزخونه و برای ما نبات داغ درست کرد و آورد و گفت معلوم نیست بچه رو چیکار کردین که از من می ترسه ...اینقدر مثل زن های شلخته این ور و اون رفتی که دیگه منو نمیشناسه ...... گفتم خانجان چه حرفیه می زنین اون روز ترسید فکر کرد که شما داری با اون دعوا می کنی الانم تو ذهنش مونده باید یک کاری بکنیم از ذهنش در بیاد درست میشه ...... یلدا رو با خودمون بردیم .... مامان و هانیه تقریبا همه چیز رو چیده بودن و حالا من خونه ای زییا و شیک داشتم ...اون روزا حامد هر روز که از سر کار میومد چند قلم چیزای تزئینی مثل مجسمه و گلدون ..و کنسول و آینه ی بزرگ می گرفت و میاورد و نصب می کرد .... دو روز ی هم مامان برای خونه پرده می دوخت تا اون خونه باب میل منو و حامد شد ...... اونشب بهروز از سر کارش کباب خریده بود و با عطا اومدن .... و دور هم گفتیم و خندیدم و کباب خوردیم....... بهمون خیلی خوش گذشت ولی من همش دلم پیش خانجان بود که تنها توی خونه مونده بود و راضی نمیشد بیاد و دور هم باشیم .....واقعا و از ته دلم نمی خواستم این طوری ازش جدا بشیم .....تلفن خونه هم هنوز نصب نشده بود که بهش زنگ بزنم ...... دو روز بعد جمعه بود... منو حامد یلدا رو برداشتیم و رفتیم خونه ی خانجان ... هنوز از ما دلگیر بود و همچنان یلدا تا چشمش میفتاد به اون همون طور ریسه می رفت ....... اول که خیلی با ما خوب نبود ولی کم کم یخش باز شد ...منو و حامد سعی می کردیم چشم یلدا بهش نیفته و خوب طبیعی بود که اونم ناراحت می شد برای اینکه این مسئله رو هم حل کنیم ... گفتم خانجان یلدا فکر می کنه شما می خوای با من دعوا کنی لطفا بیاین همیدیگر ور بغل کنیم و یلدا این طوری ما رو ببینه ....اونم قبول کرد و همین کارو کردیم در حالیکه منو خانجان داشتیم قربون صدقه ی هم می رفتیم و خانجان مثلا به من حرفای خوب می زد حامد اونو آورد جلو طوری که ما رو ببینه ... یلدا کمی نگاه کرد و بغض کرد و اشک توی چشمش جمع شد ... ولی یک کم که نگاه کرد با همون بغض آروم شد ...کم کم حامد اونو آورد جلو ... و خانجان گفت بیا بغل من عزیزم .... ولی اون رو برگردوند ....و چسبید به حامد .... ولی خانجان اصرار داشت که دوباره اونو بگیره و باز منو بغل کرد و حرفای خوب به من زد و یلدا داشت نگاه می کرد ..اصلا نمی دونستیم اون چطور حرف خوب رو از بد تشخیص میده فقط دوسه ماه داشت ...بالاخره رفت بغل خانجان ولی همین طور بغض توی گلوش بود و می خواست خودشو به حامد برسونه ....خوب این برای اون روز پیشرفت خوبی بود که دیگه فکر کردیم تموم شده و مسئله حل شده ..... تمام این چیزا ها برای همه ی بچه ها عادی بود ولی مشکل یلدا چیز دیگه ای بود ..و ما نمی دونستیم .یک ماهی که از اومدن ما به اون خونه گذشت ... حامد یک روز گفت من چند تا از دوستام رو با خانم هاشون دعوت کردم از نظر تو اشکالی نداره ؟ گفتم تو میری دعوت می کنی بعد از من می پرسی ؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به سمت در رفتم و دستگیره رو پایین دادم که آه از نهادم بلند شد..یادم رفته بود بی‌شعور در و قفل کرده!با حرص گفتم _بیا یه جوری این درو باز کن من مدرسم دیر میشه. تکیه به دیوار زد و با اخم نگاهم کرد. به در کوبیدم و داد زدم _لعنتی... کلیدم انداختی پایین بیا این در کوفتی و بشکن باید برم. از لجم به سمت تخت رفت و دراز کشید.گفت _قفل اون ضد سرقته شکستنش کار من نیست. ناباور نگاهش کردم و گفتم _پس من چی کار کنم؟ بی تفاوت جواب داد _مشکل خودته من که بی کارم می تونم تا شب بخوابم عصبی داد زدم _اهوووورااااا... نگاهم کرد و با اون صدای لعنتیش کشدار گفت _جان اهورا؟ تمام خشمم فروکش کرد و ساکت شدم. خداروشکر صدای موبایلم در اومد. نگاهی به صفحه ش انداختم و با دیدن اسم فرهاد روح از تنم رفت. حالا جوابش و چی بدم؟ اگر هم جواب نمی‌دادم نگران می‌شد. تماس و وصل کردم و جواب دادم که گفت _سلام رسیدی؟خوبی؟ لب گزیدم و آروم گفتم _آره رسیدم.تو خوبی؟ _خوبم شکر نگرانت بودم کجایی؟ چشمم به اهورا افتاد که با اخم داشت نگاهم می‌کرد صدام و آروم کردم و گفتم _خونم فرهاد دیرم شده میشه بعدا بهت زنگ بزنم؟ اهورا که از جاش بلند شد رنگ از رخم پرید. به این سمت اومد و همزمان فرهاد گفت _حتما عزیزم مواظب خودت باش. تا بخوام جواب بدم گوشیم از دستم کشیده شد.با خشم گوشی و به دیوار کوبید و عربده زد. ترسیده به صورت کبود شده از خشمش نگاه کردم که داد زد _تو مال منی...می دونی چه قدر عذاب می‌کشم وقتی نمی تونم دستت و بگیرم و ببرمت جایی که هیچ احدی چشمش بهت نیوفته؟ نگاه به گوشی خرد شدم انداختم و گفتم _الان نگرانم میشه. عربده کشید _به جهنمممممم. نگاهش کردم. جلو رفتم و گفتم _داد نزن خان زاده وقتی خودت خواستی طلاق بگیری... خودت ولم کردی... من که خوب شناختمت می دونم همه ی اینا به خاطر اینه که نمی تونی قبول کنی کسی دست رد به سینت بزنه. بعدش دوباره همه چی از اول تکرار میشه و آیلین بدبخت میمونه.قبول... اما فکر منم بکن من دیگه تحمل اینو ندارم شوهرم و با کس دیگه ای ببینم...تحمل کتک خوردن حرف شنیدن ندارم... باز کن این درو بذار برم... هلیا گناه داره.مرد باش این بار پای انتخابت وایستا... خیره نگاهم کرد و گفت _واقعا فکر می‌کنی از سر هوسم می‌خوام که مال من شی؟ سر تکون دادم و گفتم _دلیل دیگه ای داره؟ پوزخندی زد و به جای جواب دادن به سمت موبایلش رفت.دقیقه ای بعد صداش و شنیدم که گفت _یه قفل ساز و بفرست خونه ی من.در اتاق قفل شده روم... بگو زود بیاد! حتی نذاشت طرف حرف بزنه و قطع کرد... از توی کشوی میز یه پاکت سیگار در آورد و بدون اینکه نگاهم کنه به سمت بالکن رفت. همون جا سر خوردم و نشستم. چرا هر چه قدر سعی می‌کردم ازش دور بشم بیشتر نزدیکش میشدم. این امتحان الهی‌ته خدا؟ * * * * * با صدای سحر سرم و از توی کتاب آوردم بیرون و نگاهش کردم. _آیلین بیا باباته! موبایل و از دستش گرفتم و تماس و وصل کردم. هنوز الو نگفته بودم عربده ی بابا توی گوشم پیچید رو _من از دست تو چی کار کنم هان؟چرا قصد کردی منو سکته بدی خدا ازت نگذره. بلند شدم و ترسیده گفتم _چی شده بابا؟ _همین الان یه ماشین میگیریم میام اونجا با دستای خودم چالت میکنم دختری مثل تو نباشه بهتره... نالیدم _خوب بگو چی شده؟ _دو روز رفتی تهران پریدی تو بغل خان زاده عکسات رسید دم خونه ی فرهاد. تو اتاق خونش با اون بودی تو که دلت با خان زاده بود چرا فرهاد و کشیدی وسط؟؟ ناباور گفتم _عکس؟؟؟ _خود خان زاده هم اومده میگه صیغه ی من محرمیت و با فرهاد باطل کن من عقدش میکنم تو آبرو برای من نذاشتی دختر آخر عمری مرگم و از خدا میخوام تا کمتر باعث رذالت بشی...سر خوردم کنار دیوار... اهورا باز کار خودش و کرد! * * * * چوب و توی دستم فشار دادم و با حرص به سمت ماشینش رفتم و تمام خشمی که از صبح توی وجودم نگه داشته بودم شیشه هاشو خرد کردم. نگهبان ساختمون تند به سمتم دوید و داد زد _چی کار داری می‌کنی؟؟ نتونست جلوم و بگیره. به جهنم که این ماشین تنها چیزی بود که باباش براش گذاشته. نگهبان که دید نمی‌تونه جلومو بگیره تند به سمت تلفنش رفت تا خبرش کنه. ماشین و داغون کردم اما دلم خنک نشد. به سمت ماشین هلیا رفتم و ضربه‌ی محکمی به شیشه های جلوی ماشین زدم که خرد شد..نفس زنون دستم و بالا بردم و شیشه های عقبش رو هم خرد کردم که صدای داد اهورا بلند شد _آیلین...وایستا ببینم. دستم و که بالا برده بودم تا روی صندوق عقبش بکوبم و توی هوا گرفت و داد زد _چته تو؟ با تمام توان هلش دادم و عربده کشیدم _چمه؟زندگیم و نابود کردی زندگی مو...همه ی کارایی که کردی بس نبود که حالا عکس ازم پخش می‌کنی؟بابام سکته کرد عوضی...فرهاد یه جوری توی روستا عصبانیتش و جار زد که قلب بابام طاقت نیاوردم اگه بمیره... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت: چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم. مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت: اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری. _ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟ _ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟ _ نه داداش بیا در خدمتم. مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند. مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد. آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت: ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه می جنگن. واسه حضرت زینب جون فدایی می کنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلی ها آرزو دارند مدافع حرم باشن. خیلی ها دوست دارند شهید بشن. خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند! غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند... از حزب اللهی و مذهبی. از حزب قلابی و غیر مذهبی. خوشا به‌حال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند... بعد از تمام شدن صحبت های آقای یگانه، مهرزاد با بچه ها و آقای یگانه خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. در تمام مسیر فکرش درگیر بود . درگیر حرف های آقای یگانه.. درگیر مدافعان حرم.. مهرزاد چیز زیادی در مورد آن ها نمی دانست ولی خیلی دوست داشت که بیشتر بداند. تصمیم گرفت به خانه که رسید در موردشان تحقیق کند. سبک زندگیشان و خیلی چیز های دیگر..‌. به در خانه که رسید جیبش را نگاه کرد. کلیدش را جا گذاشته بود هوفی کشید و زنگ در را فشرد . مارال در را برایش باز کرد. مریم خانم با دیدن مهرزاد گفت: مهرزاد جان بیا شام بخور. _گرسنم نیست، میل ندارم. شما بخورید نوش جان. از پله ها بالا رفت ،نگاهی به اتاق حورا انداخت . جایی که هرشب جلوی آن می نشست و به راز و نیاز های دختر مورد علاقه اش گوش می داد. چه زیبا مخلوق خود را می پرستید بدون هیچ ریاکاری و خودنمایی.‌ بی هیچ اراده ای به سمت در اتاق حورا رفت. در را باز کرد. با خود گفت: بیچاره حورا که مجبور بود تو این اتاق کوچک زندگی کنه تا دور از بد اخلاقی های مامانم باشه. اما مهرزاد برای حورا خوشحال بود. مطمئن بود که امیر مهدی می تواند حورا را خوشبخت کند. به سمت قفسه کوچک کتاب ها رفت چند کتاب در انجا بود یکی از کتاب ها توجه مهرزاد را جلب کرد. مهرزاد گفت بهتر از این نمی شود. این کتاب می تواند به من کمک کند تا اطلاعاتی که میخواهم را به دست آورم. کتاب را برداشت و به اتاق خود رفت. دیر وقت بود و خسته شده بود برای همین زود خوابش برد. حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند. همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمی توانست آن را کنسل کند. بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد. حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آن ها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند. امیر مهدی در پوست خود نمی گنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید. امیر مهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت. _چرا انقدر می لرزی حورا؟؟ _هی..هیچی.. خب حق بده دیگه. امیر مهدی خندید و گفت: باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری. حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی. حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند. عشق همین بود. اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد. حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از دیروز که سیاوش خبر دار شده بود، با عماد و چند نفر دیگه سوار اسب هاشون شدن و رفتن. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. همینکه پا به حیاط گذاشتم با دیدن چند مردِ تفنگ به دست و عماد و سیاوش دستهام مشت شد. سیاوش و عماد از اسباشون پایین پریدن و سیاوش به سمت گاری ای که تازه رسیده بود رفت. یقه مردی رو که بدجوری زخمی شده بود گرفت و از گاری پایین کشید. با دیدن مرد نفسم گرفت. خودش بود، همون مردی که دستای کثیفتش رو تنم می چرخید. عماد هم مرد بعدی رو از گاری پیاده کرد و رو زمین کشون کشون جلو آورد. سیاوش همونجور که مرد رو می کشید جلو اومد تا به من رسید. با دیدن مرد حالم بد شد. تموم صورت و بدنش زخمی بود. مرد زخمی رو زیر پام انداخت که مرد ناله ای کرد. از ترس خودم رو عقب کشیدم و بی فکر به سمت سیاوش قدمی برداشتم. سیاوش خم شد و موهای مرد رو کشید. سر مرد بالا اومد که پرسید: -خودِ نابه کارشه؟ فقط سر تکون دادم. خاتون کنارم رسید و شونه ام رو مشت کرد. سیاوش موهای مرد رو به تندی ول کرد و به زبیح اشاره کرد. زبیح و دو مرد دیگه جلو اومدن و مرد رو بلند کردن. سیاوش جلو رفت و دوباره از من پرسید: -کدومشون سراغت اومد؟ با سر انگشت مرد اول رو نشون دادم که سیاوش اشاره ای به زبیح کرد. یکی از مردها گردن مرد رو گرفت و دو مرد دیگه بازوی مرد رو گرفتن. نگاهم به مرد بود که زبیح جلو اومد و تفنگش رو بالا برد و با قنداق تفنگش رو دست مرد کوبید. با صدای فریاد مرد سر تو سینۀ خاتون پنهون کردم. خاتون شونه ام رو مالید. با صدای نعره مرد دیگه اشکم چکید و تو خودم جمع شدم. صدای سیاوش رو شنیدم که گفت: -این عمارت و اهالیش حرمت دارن. می خواد خاتون باشه، یا این گیس بریده. فرقی نمی کنه. کسی حق نداره به حریم این عمارت دست درازی کنه و نگاه چپ به اهالی بندازه. از میون دستهای خاتون نگاهی به مرد و سیاوش انداختم. سیاوش پا بیخ گلوی مرد گذاشته بود و مثل یه شکارچی به من نگاه می کرد. -این دو تا نامرد به سزای کارشون رسیدن. زمین هاشون رو گرفتم و از امروز به بعد جایی تو این آبادی ندارن. تا وقتی من زنده ام دست هر کسی که به اهالی دست درازی کنه رو قلم می کنم. شیر فهم شد؟ همه سر بالا پایین بردن که سیاوش به عماد اشاره کرد و عماد به مردها دستور داد دو مرد رو جمع کنن. جلو اومد که از ترس پیرهن خاتون رو مشت کردم و تو بغلش پناه گرفتم. سیاوش دید و سر به سمتم خم کرد. -شنیدم فکر می کردی من بهشون دستور دادم سراغت بیان؟ فقط نگاهش کردم. ناراحت نگاهی به اطراف کرد. به تریج قباش برخورده بود. -آره لوران؟ فکر کردی اینقدر نامردم که دو تا اجنبی بفرستم تا به ناموس این عمارت دست درازی کنن؟ از حرفم پشیمون شدم. شاید سیاوش اذیتم می کرد و نمی ذاشت نفس بکشم؛ ولی دزد ناموس نبود. سیاوش با ناراحتی آهی کشید. -من شاید سنگدل و بی رحم باشم اما دزد ناموس نبودم و نیستم. تو هم خوب حواست رو جمع کن. مِن بعد از این کسی نامردی کرد به خودم می گی. شنفتی؟ فقط سر پایین آوردم که سیاوش به راه افتاد. نگاهم به عماد رسید که با ناراحتی منو می پایید. خاتون منو از بغلش بیرون کشید و دستی روی سرم کشید. -دل نگرون نباش دخت. دیگه کسی اذیتت نمی کنه. لبخند تلخی زدم. شاید از دست دزد ناموس ها نجات پیدا کرده بودم اما با سیاوش چیکار می کردم که هنوز دست از سرم برنداشته بود؟ *** روزهام تو ترس و دلهره می گذشت. حالا دیگه حتی تو اصطبل هم آرامش نداشتم و همش می ترسیدم شب و نصفه شب سراغم بیان و بلایی به سرم بیارن. عماد هم از اون شب حواس جمع شده بود و شبها بهم سر می زد. با اینکه هنوز اخم می کرد اما هوام رو داشت و نمی ذاشت کسی اذیتم کنه. نیمه شب خواب و بیدار بودم که با صدای قهقهه ای از خواب پریدم. ترسیده نگاهی به اطراف کردم و تو تاریکی با چشم های ریز شده گوش کشی کردم. با صدای قهقهۀ بعدی خیالم یکم راحت شد. سیاوش بود. دوباره چشم رو هم گذاشتم اما خواب از سرم پریده بود و باد صدای قهقه های سیاوش به گوشم می رسوند. از جا بلند شدم. بالاپوشم رو برداشتم و به آرومی در رو باز کردم. هوا ظلمات بود و نور کمرنگ مهتاب به سختی می تونست اطراف عمارت رو روشن کنه. آروم آروم از اصطبل بیرون رفتم. هوای سرد شبونه میون دامنم پیچید و لرز به جونم انداخت. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شمام عین بقیه برو بشین رو فرش زهره خانم خواست حرفی بزنه که فتح اله با تشر گفت ننه قرار بود بحث راه نندازی.زهره خانم پشت چشمی نازک کرد و با قدم های کوتاه به سمت زن ها رفت و با اکراه گوشه ای نشست. جوری که فهمیده بودم فتح اله یک خواهر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر از خودش داشت و یک برادر که زن و بچه داشت. همشون اومده بودن و همراه زهره خانم گوشه ای نشسته بودن با اومدن فتح اله و خانواده اش مراسم شکل جدی تری به خودش گرفت و عاقد مشغول خوندن خطبه ی عقد شد اول خطبه ی عقد رو برای من خوندن، عمه ناهید با فاصله ی کمی ازم نشسته بود و صدای زمزمه اش به گوشم میرسید، داشت سوره ی یاسین میخوند و برای خوشبختیم دعا میکرد و به سمتم فوت میکرد عاقد خطبه ی عقد من رو خوند، سومین بار بود خطبه رو میخوند و باید جواب بله میدادم، از استرس کف دستم خیس عرق شده بود و نمیدونستم راهی که توش قدم گذاشتم به کجا کشیده میشه عفت نزدیکم شد و نیشگون سفتی از بازوم گرفت و زیر گوشم گفت بله رو بگو، چه مرگته خفه خون گرفتی؟ چشم بستم و با صدای پر بغضی بله گفتم، صدای کل و دست زدن زن ها بلند شد، با وجود تمام تردید هایی که داشتم با گفتن بله انگار باری از روی دوشم برداشته شد همهمه ی زن ها با صدای جدی عاقد که میخواست خطبه ی عقد داماد رو بخونه قطع شد و عاقد مشغول خوندن خطبه ی عقد شد أنکحتُ مُوکلتی مُوکِّلی علی المهرالمعلوم...قبلتُ النِّکاحَ لمُوکِّلی علی المهرالمعلوم.از آیینه ی نقره خیره شدم به تصویر مردی که با اخم های درهم کنارم نشسته بود و منتظر تموم شدن خطبه ی عقد بود.از استرس و نگرانی داشتم بالا میاوردم، تمام تنم عرق کرده بود و نفسم بالا نمیومد...همش ترس این رو داشتم که تو آخرین لحظه فتح اله بزنه زیر همه چی و مراسم رو بهم بزنه دوست داشتم هرچه زودتر این نمایش مسخره تموم بشه و من از اون چهاردیواری که شده بود زندانم فرار کنم! از خونه ای که خیلی وقت بود از نقطه به نقطه اش بیزار بودم.عفت میگفت خطبه ی عقد که خونده شددستت رو میذاریم تو دست شوهرت و میفرستیمت شهر تا شرت از سرمون کم بشه.عاقد که خطبه رو خوند و ساکت شد با نگرانی زل زدم به صورت درهم فتح اله ... قول داده بود بله بگه، قول داده بود این بی آبرویی رو گردن بگیره...اما صورت درهم و پر فکرش چیز دیگه ای رو نشون میداد. مشخص بود تردید داره تو بله گفتن...حس میکردم زمان متوقف شده... صدای پچ پچ ها آزارم میداد...انگار یک ساعت از خونده شدن خطبه ی عقد گذشته بود و فتح اله همچنان ساکت بود نگاهش که تو آیینه افتاد به چشم های پر اشکم آهسته لب زدم تمومش کن... التماست میکنم نفس عمیقی کشید، دستش رو مشت کرد و از جا بلند شد، پچ پچ ها اوج گرفت، اشک نشست روی گونه ام وقتی با صدای بلندی گفت نه... من این عقد رو قبول ندارم.بعدم بدون توجه به حال خراب و صورت خیس اشک من تو چشم بهم زدنی از مجلس بیرون رفت.همهمه ی زن ها آزارم میداد... هرکسی حرفی میزد، پشت سر فتح اله، خانواده اش هم از نشیمن بیرون زده بودن، نگاه پر غرور زهره بهم نشون میداد که باعث و بانی بهم خوردن مراسم خودشه! شک نداشتم تو همون یک روزی که پیش خانواده اش بوده دوره اش کردن و منصرفش کردن از عقد کردن.دلم میخواست همونجا خودم رو بکشم به زندگیم پایان بدم چون شک نداشتم اگر پامو از اون سالن بیرون میذاشتم برادر های خوش غیرتم زنده ام نمیذاشتن. احمد تهدیدم کرده بود، گفته بود اگه اینبار شر خودم و بی آبروییم از سرشون کم نشه وسط حیاط چالم میکنه تا درس عبرتی بشم برای دیگرون،عمه ناهید با غصه دستم رو گرفت و گفت مگه قول نداده بود؟ چرا مراسم رو بهم زد؟گریه ام گرفته بود،هیچ جوابی نداشتم تا به عمه بدم، عمه با غصه از جا بلند شد و گفت من میرم با مادرش حرف میزنم... ببینم میتونم برش گردونم... غصه نخوری ها.. از جا که بلند شد تا نوک زبونم اومد که بهش بگم بمون... بهش بگم اگه بری جنازه ام رو میندازن وسط این خونه، اما زبون به دهن گرفتم، گفتم اصلا بذار خلاصم کنن..بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... بذار به قول احمد سرم رو گوش تا گوش ببرن و این زندگی نکبت بار تموم شه...عفت زن بابام خم شد و تو گوشم زمزمه‌ کرد امشب جنازه ات از این خونه بیرون میره...ببین کی گفتم... صدبار گفتم پسره رو راضی کن! معلوم نیست چه گندی زدی که ساقی محلی که هیچکس آدم حسابش نمیکنه هم حاضر نشد عقدت کنه.بعدم سعی کرد مهمون هایی که از دور و نزدیک برای عقد دختر خان اومده بودن رو مجاب کنه که هر مشکلی بوده از طرف داماد بوده... که دختر هووی جوونش عین برگ گل پاکه... جوری که آبروی شوهر و پسراش حفظ بشه. میگفت ما اصلا راضی به این وصلت نبودیم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاله بدون توجه به‌ مامان و حرفاش سوار ماشین شد کلافه پوفی کشیدم و نیم نگاهی به آراد انداختم که عصبی به نظر میرسید ولی نمیتونست چیزی بگه ....سوارشدیم وماشینو‌ روشن کرد و راه افتادیم خاله کل راهو‌ یه ریز حرف زد از مهارتای آشپزی که داره تا خواستگارایی که دم در صف کشیده بودن و اون جوابشون کرده آراد بنده خدام باورش شده بود .... از کجا بدونه که‌ خانم چای خشکو میریزه تو آب نجوشیده و با قاشق هم میزنه تا رنگ بده با یاد آوری اون خاطره لبخند ریزی به گوشه لبم نشست و ترجیح دادم که سکوت کنم بالاخره رسیدیم آپارتمانمون ....خاله با دیدن آپارتمان زبونش بند اومد و دهنش از تعجب وا موند آراد ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و رفتیم بالا خاله با چشای گرد شده به در و دیوار خونه خیره شده بود آراد با ایم و اشاره بهم فهموند که برم آشپزخونه سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم رفتیم آشپزخونه و به آرومی لب زد --خاله جونت تا کی میخواد اینجا بمونه خواستم جوابشو بدم که صدای خاله از تو سالن بلند شد -- چی پچ پچ میکنید تو آشپزخونه تند و سریع از آشپزخونه زدیم بیرون و رو به خاله گفتم --هیچی خاله آراد میخواد بره خرید پرسید من چیزی لازم دارم یا نه سرشو به نشونه فهمیدن تکون داد که آراد بهم گفت --من برم خریدارو انجام بدم باشه ای گفتم و تادم در برای بدرقش رفتم برگشتم و رفتم به اتاق خواب وسایلی که قرار بود بچینم و آوردم تو سالن خالم نشست رو کاناپه و مشغول تماشای تلویزیون شده بود و چیزی نگذشت که صدای زنگ ورودی سالن بلند شد خاله نگاشو به من داد و با تعجب پرسید --کیه؟؟؟درحالی که به طرف در میرفتم جواب خاله رو هم‌ دادم‌ --آراده ... حتما چیزی جا گذاشته در رو که باز‌ کردم قیافه منفور مهشید نمایان شد اخمی کردم ولی چیزی نگفتم که خودش اومد داخل خاله با دیدنش از جاش پرید و با دهن کجی گفت --به به ببین کی اومدم‌ ،،عشقم مهشید اومده صفا آورده مهشید بدون دادن جوابی به خاله با تعجب به وسایلی که مثلا جهیزیه من بودن زل زده بود درو بستم و خودمو به مهشید رسوندم کنار مبل وایستاد دستی به پارچش ‌کشید اومده ببینه جهیزیم در حد خانواده اسکلش هست یا نه نگاهی به تلویزیون شصت و دو اینج لمسی انداخت و چشاش گرد شد مدتی بعد نگاشو با پوزخندی به‌ من داد و گفت --خیلی‌ کنجکاوم که بدونم با‌ اون وضعیت مالیتون پول این مبلا که جنسشون ترکه و‌ این تلویزیون و بقیه وسایلو از کجا آوردین ترس برم داشت و جوابی برای سئوالش نداشتم و ساکت موندم ترس برم داشت و جوابی برای سئوالش نداشتم و ساکت موندم که صدای عصبی خاله بلند شد --به تو چه هاااان؟؟؟؟و نذاشت مهشید چیزی بگه سریع دست به کمر شد و ادامه داد --بهت رو دادیم پررو شدی مهشید پوزخندی زد و گفت --انتظار همچین واکنشی ازتون نداشتم......یه کلام بگید پسر احمقم آراد اینارو براتون خریده با شنیدن این حرفش لب پایینیمو گاز گرفتم .‌‌‌‌..مهشید همه چیو فهمید و دیگه یه روز خوش نمیبینم از این به بعد چب بره راست بیاد میگه جهیزیه شو پسرم خریده من لال مونی گرفته بودم و چیزی نمیگفتم ولی خاله ساکت نموند و شاکی تر از قبل گفت --آره ارواح‌ عمت پسر تو‌ رو چه به این کارا ؟؟؟با این حرف خاله نفسی گرفتم و تو دلم خداروشکر کردم که خاله باهام اومد وگرنه الان جواب مهشیدو چی میدادم .... مهشید که توقع این برخورد رو نداشت ساکت شده بود که این بار خاله تن صداشو بالاتر برد و گفت --الان گورتو گم کن برو از اینجا که نمیخوام‌ ریخت نحستو ببینم.مهشید که حسابی حرصش گرفته بود لب زد --منم تمایلی‌ به دیدن جنابعالی ندارم خاله دستشو به سمت در دراز کرد و گفت --پس هری مهشید نگاه سنگینی به من انداخت و بدون هیچ حرف دیگه ای از خونه خارج شد و درو محکم‌ به هم کوبوند خاله با همون اخم نشست سرجاش و مشغول دیدن ادامه فیلمش شد یه ساعتی گذشت و خاله همچنان مشغول نگاه کردن به فیلمش بودکه صدای کلیدی که داشت در رو باز میکرد باعث شد که خاله تند تند از سرجاش بلند شه و خودشو به من برسونه و شروع کرد به کمک کردن به من باتعجب بهش زل زده بودم اینم از سیاستش بود میخواست آراد فک کنه که از صبح‌ داره کار میکنه آراد اومد داخلو با کیسه های که به دست گرفته بود رفت سمت آشپزخونه خاله با دیدنش دستشو به کمرش گذاشت و شروع کرد به ناله زاری --آخ آخ باز این کمرم درد گرفت آراد از آشپزخونه زد بیرون و رو به خاله گفت --تاکسی پایین منتظره یکم استراحت کنید بهتر که شدین برین از حرف آراد خندم گرفت ولی سعی کردم که خودمو کنترل کنم تا خاله ناراحت نشه ....خاله پشت ابرویی نازک کرد و گفت --تاکسی چرا؟؟؟؟کلی کار مونده ریخته رو سرمون ....الان این همه راه رو برم پایین شهر صبح باز باید برگردم چه کاریه شبو اینجا میمونم ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگاهم رو به سمت صاحب صدا که ارغوان بود چرخوندم شرمنده سرش رو پایین انداخته بود و ادامه داد --عمه مهشید ازم کمک خواست منم قبول کردم.ناباورانه به ارغوان خیره بودم که آراد با تعجب رو به ارغوان لب زد --چرا این کار رو کردی ؟؟؟؟ارغوان سرشو به بالا برگردوند و طلبکار گفت --چون نمیخواستم که همتا دور و بر داداشم بپلکه بغض بدی به گلوم‌ چنگ انداخت و تصادفا دیدم که شهاب چشم غره ای به ارغوان رفت و با چشم و ابرو بهش گفت چیزی دیگه ای به زبون نیاره چشمامو به طرف آراد چرخوندم از شدت‌عصبانیت سرخ شده و رگ‌ گردنش ورم کرده بود ارغوان بی اهمیت رو به آراد ادامه داد --از کاری که کردم پشیمون نیستم پاش بیوفته بازم این کار رو میکنم حرف هاش برام سنگین بودن دو سه قدمی به سمتش برداشتم و رو به روی ارغوان ایستادم بلاخره بغضم ترکید طولی نکشید که قطره اشکی از پشت پلکم جاری شد و روی گونه‌ ام چکید سری تاسف وار تکون دادم و با اخم و اشکی که‌ بند نمیومد گفتم --چرا انقدر از من متنفر شدی ؟؟؟؟مگه من‌ باهات چیکار کردم؟؟؟صداش رو بالای سرش انداخت --دیگه میخواستی چیکار کنی؟؟؟؟نفسی گرفت و اضافه کرد --من اون همه بهت خوبی کردم و با خودم میگفتم دختره بی آزاریه کاری به کسی نداره اما فهمیدم که اشتباه فکر کردم و از اون دختر هایی هستی که خودت رو به مرد های‌ پولدار میچسبونی هاج و واج بهش نگاه میکردم و به این فکر میکردم که من کی دور و بر شهاب پلکیدم درسته که من عاشقش بودم اما قبل از اینکه با آرادم ازدواج کنم زیاد دور و برش نبودم چه برسه به الان که‌ متاهلم خواستم جوابش رو بدم که آراد داد زد --حرف دهنت رو بفهم از اینکه آراد پشتم رو گرفت خوشحال شدم و ناخودآگاه لبخندی به لبم نشست قطره اشک روی گونه ام رو با سر انگشتام پاک کرد الیسا دست به کمر شد و به آراد گفت --مگه‌دروغ میگه داداش ؟؟؟آراد عصبی به الیسا نزدیک شد و دستش رو بالا برد که بزنه زیر گوش اش که شهاب دستش رو روی هوا گرفت و در دفاع از الیسا با لحن تهدید گونه ای گفت --بهتره مواظب رفتارات باشی آراد؟؟؟آراد عصبی رو بهش گفت --به تو چه چکارشی که ازش دفاع میکنی هاان ؟؟؟ارغوان به جای شهاب گفت --قراره شوهرش شه همین آخر هفته ام با پدرت هماهنگ کردیم که بیایم خواستگاریش این حرف رو که شنیدم بدنم یخ زد و نفسم تو سینه حبس شد با یاد آوری اینکه آراد کنارمه خودم رو جمع کردم آراد تاسف بار به الیسا نگاه کرد و بعدش دستش رو پایین آورد منم بلافاصله دستش رو گرفتم و با بغضی که تو صدام نهفته بود لب زدم --بیا بریم عشقم نگاهم به شهاب بود که ببینم چه واکنشی نشون مید اما اون بی تفاوت و عصبی فقط به آراد زل زده بودآراد بدون اینکه مخالفت کنه سری تکون داد و دستم رو محکم تر گرفت چرخیدیم و هم قدم با هم از خونه خارج شدیم.همراه آراد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم لبخند شیرینی روی لبام غنچه بسته بود و از اینکه آراد حمایتم کرده بود حس خوبی داشتم اما طولی نکشید که فکر و خیالات مزاحم ذهنم رو مشغول کردن یعنی بین هلیا و آراد در گذشته چی بوده که هلیا این نقشه رو کشیده و میخواست زندگی من رو خراب کنه لبخند روی لبام محو شد و نگاهی به قیافه آراد انداختم که به نظر میرسید هنوز عصبیه کمی با خودم کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم که فعلا سکوت کنم و سئوالی که ذهنم رو مشغول کرده رو ازش نپرسم  و  بذارم که یک مدت بگذره الان به اندازه کافی عصبیه و اگه این سئوال رو هم ازش بپرسم برای خودم بد میشه باید امشب رو کنارش باشم و تا میتونم آرومش کنم که بهش ثابت شه جز من کسی دیگه ای رو نداره با سر تایید کردم و نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون از ماشین دادم یک ساعت بعد رسیدیم خونه‌ ماشین رو پارک کرد و دوتایی رفتیم بالا عقب ایستادم و آراد با کلید درب واحد رو باز کرد رفتیم تو و من راهم رو به سمت اتاق خواب گرفتم گوشیم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و به شارژر متصل کردم بعدش ‌خواستم لباسام رو عوض کنم که آیفون به صدا در اومد و دست نگه داشتم پوفی کشیدم و زیر لب حرصی گفتم --نکنه این زنیکه مهشید باشه ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با لحنی بی نهایت ملایم گفت:«کتی خییلی دوست دارم،خیلی.»دوباره ساکت شد و عاشقانه نگاهم کرد.«کتی منو بخشیدی؟»سرم را به زیر انداختم و با نوک کفشم تکه سنگ جلوی پایم راتکان می دادم.سروش باز تکرا رکرد:«کتی خواهش می کنم»نگاهم را به چشمانش دوختم وگفتم«سروش،من خیلی تنهام.به من اعتماد کن.من بد تورو نمی خوام.باور کن.»دیگر صدایش به سختی شنیده می شد:«قول می دم کتی قول.»آشتی کردیم.در باران می دوید.داد می زد و قهقهه می زد.سر کیف بود.در خانه مان جا برای پا گذاشتن نبود.همه چیز به هم ریخته و و کثیف شده بود.در ظرفشویی ظرف تلنبار شده بود.یک من خاک روی همه چیز را گرفته بود.اتاق خواب پر بود از لباس های کثیف و تمیز.سروش هم با من آستین بالا زد و شروع کردیم به تر و تمیز کردن. تا نیمه های شب شستیم و روفتیم و سابیدیم.نیمه های شب هر دو از فرط خستگی خوابمان برد. خانه یک دسته گل شده بود. سروش باز یک هفته ای بیرون نمی رفت و از صبح تا شب می گفتیم و می خندیدیم. گاهی عصبی می شد و به بهانه خرید چیزی بیرون می رفت و وقتی برمی گشت سرحال و قبراق بود.می دانتسم حشیش می کشد و اثر آنست. اما به جایی رسیده بودم که باید پله به پله بالا می رفتم. با هم به خرید عید رفتیم. لباس، کیف، کفش، گلدان های مصنوعی پر از گل، خلاصه حسابی خرید کردیم.سروش کارگر پله شوی ساختمان را صدا کرد و گفت تمام خانه و شیشه ها را تمیز کند. چند گلدان بزرگ سینره گرفتیم و یک گلدان سنبل که بویش همه جا را پر کرده بودو اولین هفت سین زندگی مشترکمان را پهن کردم. شمعهای بلند صورتی، سبزه، ماهی قرمز، سیر و سرکه و سمنو و خلاصه به نظر خودم قشنگ ترین هفت سین عالم را پهن کرده بودم. ظرف های کریستالم را شیرینی و اجیل و میوه زدم. روزهای اخر سال بود. خیابان ها شلوغ و ادم ها در رفت و امد. همه خرید می کردند. کنار پیاده روها بساطی ها نشسته بودند و مردم دسته دسته روی سرشان می ریختند و به خاطر ارزانی اجناس حسابی می خریدند.مثل بچه ها ذوق داشتم.اینقدر سرگرم شده بودم که از سروش غافل شدم. می رفت و می امد.همه چیزش را گفته بود و نیازی به پنهان کاری نداشت. نمی خواستم کنجکاوی کنم. دلم می خواست مثل کبک سرم را زیر برف کنم و با خیال راحت به باورهای خودم دل خوش کنم. دنبال کار سروش بودم. در روزنامه، به دوست و اشنا و همسایه، همه جا سپرده بودم.چند کار پیدا شد ولی سروش تن نمی داد. بلند پرواز وبد و سرش باد داشت. بچه لوس و تن پروری بود که عمری خوابیده و خورده بود. به قول مادرش تا نان مفت سالار بود سروش تن به کار نمی داد.چندبار بحثمان شد. در نهایت ملاطفت و ارامش هر چه تلاش کردم تا قانعش کنم و سرکار بود نشد که نشد. شب عید بود. حمام کردم و لباسی که خریدم را پوشیدم. قرمز بود و بلند . طرحش برگ های ریز سفید بود و استین نداشت. ارایش کردم و سرویس طلایم را بستم. سروش هم امد و حسابی به خودش رسید. شام سبزی پلو با ماهی درست کردم، چقدر هم خوشمزه بود. میز را چیدم و با دل خوش خوردیم و خندیدیم. تحویل سال نیمه شب بود و هر دو بیدار بودیم. شمع ها را روشن کردم و قران می خواندم. بلد نبودم، فقط نگاهم به خطوط ان بود. سروش هم کنارم نشسته بود توپ تحویل سال را زدند. قران را بوسیدم. با نیت شمع ها را فوت کردم. سال جدید را به هم تبریک گفتیم. اول سروش عیدیم را داد. یک بسته کادو شده که وقتی باز کردم دیدم عطر بسیار خوش بو و گران قیمتی است. من هم برای او کیف بزرگ چرمی بزرگ خریده بودم.خیلی خوشحال شد: دست شما مرسی، بابا خیلی تو خرج افتادی کتی جان. در کیف را باز کرده بود و بالا پایینش را وارسی می کرد.فردا نزدیک ظهر بیدار شدیم. تلفن زنگ زد. مادرم بود گریه می کرد: کتی اولین ساله که جات خالیه. عیدت مبارک.و اشک های من هم فرو ریخت.بعد پدر گوشی را گرفت: سلام عزیزم. سال نوتون مبارک. اوضاع چطوره؟ خونه داری، شوهر داری؟ - خوبه بابا. همه چیز روبه راهه. شما چطورید؟ - ما هم خوبیم. فقط جات خالیه. سروش هست؟گوشی را به سروش دادم: مخلصم. عید شما مبارک. پس کی تشریف می یارید؟ باشه باشه. خداحافظ و بعد هم با مادر صحبت کرد. باید به خانه اقاجون می رفتیم اما سروش نق و نوق می کرد. می دانست اقاجون از او خوشش نمی اید. با ازدواجمان مخالف بوده. قربان صدقه اش رفتم: سروش به خاطر من. هر کاری که نباید به میل ادم باشه. خیلی کارها رو باید به خاطر دیگران بکنی.لباس هایم را عوض کردم و اماده شدم. با صارار و التماس من کت و شلوار پوشید و راه افتادیم. اخم کرده بود. - سروش تو رو خدا اخم هاتو وا کن. آخه یه ربع که دیگه اخم و تخم نداره. - نه بابا به خاطر اونا نیست.اصلا حالم خوش نیست. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ننه سکینه که معلوم بود از نون پختن اول صبح اونم با اب سرد راحت شده نمیچه لبخندی زد ولی فوری پنهونش کرد، دوباره گفتم: راستی پات بهتره ؟ننه سکینه پشت چشمی نازک کرد و گفت: ای بدک نیست میخواست به طرفِ حوض بره که دست و صورتش بشوره لگنِ آب گرم رو برداشتم و به داخل حیاط رفتمُ صداش زدم - خاله جان بیا برات آب گرم کردم با اینا دست و صورتت بشور، آب سرد برای پات بده همون لحظه علی و سالارخان که بیدار شده بودن و معلوم بود مکالمه ما شنیدن پایین آمدن و سالارخان گفت دست مریضاد عروس، بوی نون تازه کلِ خونه رو برداشته، آبم که گرم کردی به به! نمیدونستی هر روز به چه مکافاتی با این آب سرد دست به آب میرفتیم! کجا خانم آب گرم کنه با این حرفِ سالارخان، ننه سکینه رو ترش کرد، من که....دیدم اوضاع پَسه لبخندی زدمُ گفتم: آخه شما نمیدونی چقدر کار خونه زیاده خاله جان با این پا درد همین که صبحانه حاضر میکنه و کار خونه انجام میده والا باید سر تا پاش طلا گرفت.سالار خان لبخند زد و گفت: آره بابا، ما کی باشیم قدر این طلا خانوم ندونیم، کو عروس بده اون آب رو برم دست صورتم بشورم که حسابی گشنمه.ننه سکینه که با حرفهای من و شوهرش سر مست شده بود کمی از حالت دفاعیش خارج شد.علی ذوق زده کنارِ گوشم گفت: الحق خانومی جوری دلبری می‌کنی که من انگشت به دهن موندم با دلبری دستمُ روی صورتش کشیدم و کمی از خودم فاصله اش دادم و گفتم - اگه اینقدر دلبر نبودم الان زن تو نبودم صدای خنده ی علی بلند شد و مهری رو بیدار کردصبحانه در آرامش خورده شد و مرد ها سر زمین رفتن در حالِ جارو کردنِ اتاق ها بودم که با صدای جیغ جیغ زنی به روی ایوون رفتم.مادرِ ناهید بود که با صورتی پر از نفرت و کینه دنبال من میگشت و اسممُ صدا میزد - آهای جادوگرِ دزد کجایی،بیا که میخوام خرخره اتُ بجوام بیا عفریته ننه سکینه کنار حوض نشسته بود و هیچ حرفی برای دفاع از من یا آروم کردن خواهرش نمیگفت ولی همین که آتیش بیار معرکه هم نشده بود یعنی یه پله جلو رفته بودم.از بس سر و صدا میکرد ترسیدم همه جمع بشن به اجبار و اکراه پایین رفتم که خاله‌ی علی به طرفم هجوم آوردو گیس‌هامُ که همیشه از چارقدم کمی بیرون بودن محکم گرفتُ پیچوند و با غیض گفت - با چه رویی پا شدی آمدی خونه خواهرم هانن خجالت نکشیدی با دو تا بچه خودت انداختی به خواهرزاده‌ی جوانم، آمدم تف کنم تو صورتت و بگم به کوری چشمت دخترم داره به یه خانواده ی با اصالت و پولدار شوهر میکنه.موهام رو از دستش رها کردم و قدمی عقب گذاشتم و رو بهش گفتم - به چه حقی هی میای رو من دست دراز میکنی ؟ چی از من میخوای خوب دخترت شوهر کرد دیگه این عقده بازی ها چیه؟مادر ناهید اشک به چشماش نشستُ گفت - خیر نبینی که دومادمُ از چنگم درآوردی علی رو مثل پسرم دوست داشتم.آروم گفتم: علی خودش دخترت نخواست و دست از سر من برنداشت تقصیر من چیه ؟با ناراحتی به داخل اتاق رفتم و بنای گریه سر دادم دلم نمیخاست دلِ شکسته ای پشت سرم اه بکشه ولی کاری از دستم برنمیومد جز صبوری، نه من و نه ننه سکینه حرفی از اومدنِ خاله‌ی علی بهش نگفتیم و ترجیح دادیم سکوت کنیم.دو سه روز دیگه هم گذشت خواهر و برادر های علی به دیدنش اومدن ولی زیاد مثل قبل من و مهری رو تحویل نگرفتن و با نیش و کنایه هاشون حسابی دلمُ چزوندن، ننه سکینه هم نه طعنه میزد و نه تحویل میگرفت سرد و خنثی باهام رفتار میکرد انگار اصلا وجود خارجی تو خونه‌ش نداشتم از این وضع خسته شده بودم و دلم میخواست زودتر برم خونه بالاخره چهار روز طی شد و به شهر برگشتیمُ من نفسِ آسوده‌ای کشیدم.روزها و ماه‌ها به خوبی میگذشتن و من بخاطرِ آرامشِ نسبیِ زندگیم شاکرِ خدا بودم، میگم نسبی چون تنها ناراحتیم دوری و قهر با آذر بود، دورادور احوالش مطلع بودم و همیشه از علی که با احمد آشتی کرده بودن سراغش می‌گرفتم،اینجور که فهمیده بودم پیغام داده بود هیچوقت سراغش نرم.حدود یه سال گذشت که سر ظهر علی خسته و کوفته به خونه آمد، من که دیگه کامل علیُ میشناختم و از احوالاتش معلوم بود ناراحته و چیزی اعصابشُ خراب کرده برای همین با لبخند سبزی‌ها رو رها کردم و به پیشوازش رفتم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خودم میدونم مشکل دارم سر طفلی آیسو هم همین بلاهارو میاوردم، فقط اون چون باردار بود،نمی تونستم خیلی بزنمش.من مریضم از اینکه یکی که ضعیفتر هست و میزنم حالم خوب میشه، احساس لذت زیادی بهم دست میده کسی که به حرفام گوش نده یانادیده ام بگیره،دلم میخواد تا سر حد مرگ کتکش بزنم من اینجوری بزرگ شدم که همه ازم بترسند!شایدم دلیل این رفتارام از بچگیم باشه، بچگی که پدرم به خاطر کوچکترین اشتباهی جوری کتکم میزد که تا چند روز از خجالت اینکه کسی نفهمه بیرون نمیرفتم.خیلی وقتا برای تنبیه مینداخت داخل زیرزمین که علاوه بر تاریک بودن،کلی موش و جک و جونور هم اونجا بودن.پدرم میگفت این کارارو می کنم تا مرد بشی،تو قراره خان بشی، با این رفتارات که شبیه دختراس کسی ازت اطاعت نمی کنه!ولی نمیفهمید چه بلایی سر من می آورد ، به خاطر اون زیرزمین نفرین شده، از تا سالها از تاریکی وحشت داشته.هر بار که منو مینداخت اونجا،موش یا جونور دیگه ای که رو دست و پام حس می کردم از وحشت تمام بدنم فلج میشد و خودمو خیس می کردم!!اون زیر زمین شب و روز نداشت همیشه تاریک بود، مادرم همیشه چند ساعت بعد با گریه و زاری پدرم و راضی می کرد میومد از اونجا نجاتم میداد!کودکیم اینجوری گذشت، هیچ وقت هم به کسی نگفتم حتی به احمد که صمیمی ترین رفیقم بود!!!چون پدرم گفته بود هیچ کس نباید بفهمه وگرنه دوباره میزنتم، تو عالم کودکیم با خودم قرار میذاشتم بزرگتر که شدم هیچ وقت نزارم مثل پدرم بشم تا حدودی موفق شدم،!اونم فقط در مورد دخترم ،شاید چون عاشق مادرش بودم یا نبودم نمیدونم!بعضی وقتها فکر می کنم من عاشق آیسو نبودم، فقط چون بارها و بارها یه دختر رعیت بهم جواب رد داد، منو تحریک کرد تا بدستش بیارم!!چون واسم سنگین بود یکی دست رد به سینه ام بزنه و تمام تلاشمو کردم تا واسه خودم شد، حتی به قیمت نابودی بهترین رفیقم منم مثل پدرم شدم با این تفاوت که اون فقط منو میزد تا اروم شه من جز بچه ام همه رو میزدم!!با تحقیر کردن و آزار بقیه حالم خوب میشد...اگه تا حالا با تو همچین کاری نکردم به خاطر دخترم بود که دوستت داشت،نمیخواستم کاری کنم دخترم بترسه ولی آرزو می کنم کاش این کارو میکردم، اینجوری حداقل دخترم یادگار آیسوم زنده بود!!تو قاتل دخترم هستی، فکر می کردم می تونم ببخشمت، ولی نمیتونم‌ اگه من باهات ازدواج نمیکردم و پای نحست به خونه ام باز نمیشد،الان دخترم می تونست زنده بمونه! و قرار نیست بعد از این زندگی واست آسون باشه!سپهر چند لحظه سکوت کرد ،بعدم بی صدا بلند شد و رفت از حرفهایی که زد به خودم لرزیدم اون با اینکه دید مرگ دخترش اتفاقی بود،ولی منو مقصر میدونست،این همه مدت صبر کرده و الان برگشته بود به اصل خودش، سپهر بیمار بود که با زدن وتحقیر بقیه حالش خوب میشد، وگرنه آدم معمولی مگه می تونست اینجوری باشه!مخصوصا من که الان دیگه داشت به چشم قاتل نگام میکردم باید یه جوری زندگیمو نجات میدادم وگرنه معلوم نبود کی به سرنوشت آیسو دچار میشم!ولی چه جوری؟من حق طلاق نداشتم اگه هم داشتم چه جوری باید ثابت می کردم که سپهر دیوونه است و بهم آسیب میزنه!اگه هم به کسی می گفتم سپهر من و زده به این روز انداخته، خیلی راحت می گفتن ببین چیکار کردی که صلاح دیده اینجوری کتکت بزنه، اون هم شوهرته ،هم خان!من حرفای مردم و میدونستم چیه،موضوع این بود که نه فقط سپهر هر مردی هر کاری می کرد، در نهایت این زن هاشون بودن که برای همیشه محکوم بودن به مردا و چاره دیگه نداشتند!صبح که بیدار شدم سوگل گفت فیروزه خانم رفته و خان هم خونه نیست ، خیالم راحت شد که می تونم به احمد پیغام بفرستم و وضعیتمو بگم!!میخواستم نامه بنویسم بدم سوگل ببره ولی وقتی فکر کردم چقدر ممکنه خطرناک باشه، هم برای من،هم احمد بیخیالش شدم میگفتم هم کاری ازش برنمیوند ،اون یکبار دلش شکسته بود،نمی تونستم منم همین کارو کنم،باید خودم یه راهی پیدا می کردم!چند روز گذشت تو این مدت جز یکی دو بار خیلی کوتاه سپهر و ندیدم،فکر می کردم به خاطر کاری که باهام کرده،عذاب وجدان داره و برای همین خودشو بهم نشون نمیده ولی اشتباه میکردم، اون منتظر بود حالم خوب شه تا بتونه از نو آزار دادن به منو شروع کنه!چند روزی بود حالم بهتر شده بود و تو این مدت از آخرین باری که احمد و دیده بودم دیگه ازش خبر نداشتم،نمیخواستمم از سوگل خبر یا پیغام بفرستم می ترسیدم سپهر بفهمه بلای بدتری سرم بیاره ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii