eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
219 عکس
709 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
اون روز نمیدونم چطور شب شد برامون و صبح بعد نماز راه افتادیم رفتیم پزشکی قانونی جسدها رو تحویل دادن و بردیم بهشت زهرا تو غسالخونه خواهش و التماس کردم من و فایزه رو گذاشتن رفتیم تو لاکهای قرمزی که زده بودم دست بچه ام و غسال تراشید و انگار داشت جگر منو خراش میداد بچه امو بغل کردم و همونجا هم انگار من مردم هم فائزه فائزه جدا نمیشد زن غسال خیلی مدارا کرد و اخر سر به من گفت بگو بزاره کارمونو انجام بدیم کلی آدم اون بیرون منتظر میتشون هستن فقط مال شما نیست که به زور جداش کردم بچه ام یه بخیه بزرگ از زیر گلو تا شکمش داشت کفن کرد و برای اخرین بار صورت مثل ماهشو بوسیدم و اومدیم بیرون دلم میخواست منم همونجا میمردم دیگه طاقت ادامه دادن نداشتم نماز و خوندن و بردیم برای خاک سپاری مرتضی رفت تو قبر و هستی رو گذاشت توش کمر مرتضی به وضوح خم شده بود تو یه شب اندازه ده سال پیر شدیم تو خونه خودمون برای هستی مراسم گرفتیم جمعیت زیادی اومده بودن دوست ،آشنا فامیل ولی بازم خبری از پروین و حسن نشدبعدا مشخص شد امید معتاد شده بود و همزمان قرص روانگردان هم مصرف میکرده و گاز و کامل باز گذاشته قبلش هم کلی قرص خورده ولی هستی چیزی نخورده بود فقط گاز خفه اش کرده بود زهرا یه هفته به خونه ما رفت و آمد کرد و تر و خشکمون کرد انگار خواهر من زهرا بود نه مهین یه ماه یکسر فائزه تو اتاقش بود و پاشو از در بیرون نزاشت منم افتاده بودم رو تخت چند قدم که راه میرفتم از نفس می افتادم.موهای من و مرتضی تو اون یه ماه سفید شد شبها مرتضی میرفت تو حیاط میشست و آروم اشک میریخت.هستی برای ما خیلی عزیز بودکار من شده بود هر روز رفتن به اتاق هستی و بوییدن و بوسیدن وسایلش اون روزها هم گذشت اما انگار هر روزش یه خنجر به قلب و روحمون بود فائزه کم کم با کمک دوستاش دوباره برگشت سر کارش دنیا حامله شد و یه پسر بدنیا آوردتو مدرسه دخترانه معلم کلاس دوم بود و روزها تا موقعی سر کار بود محمد حسین پیش من بود و بعد می اومد دنبالش یه روز فائزه اومد چمدون جمع کرد که دارم از ایران میرم... *** رسیدیم فرودگاه آلمان چشم چرخوندیم و فائزه رو بین جمعیت شناختم با شوهرش اومده بود یه پیرهن بلند پوشیده بود و شکمش خیلی بزرگ بود موهاش باز بود و رنگ کرده بود رفتیم نزدیکتر محکم بغلش کردم و بوسیدمش فائزه هم کلی سر و صورت ما رو بوسید و مرتضی یه دل شیر دختر بزرگش و بغل کرد مرتضی زیاد اهل بروز احساسات نبود ولی با دیرن فائزه بعد این همه مدت نتونست احساساتشو قایم کنه و اشک تو چشماش جمع بود رفتیم سوار ماشینشون شدیم انگار وارد یه دنیای دیگه شده بودیم همه چی فرق داشت حتی رنگ درختها رنگ آسفالت رسیدیم خونشون مثل تو فیلما بود یه خونه کوچیک و جمع و جور تازه فائزه میگفت کلی کار کردن تا تونستن باهم این خونه رو بخرن مشخص بود شوهرش مرد خوبیه خیلی هوای فائزه رو داشت کلا همه کارها رو سعی میکرد انجام بده و به من اجازه اینکه سرپا وایسم و یه کاری بکنم نمیداد چمدونهامونو باز کردیم فائزه از دیدن هر چیزی کلی ذوق میکرد و برای شوهرش توضیح میداد این چیه و چیکارش میکنن روز زایمان فائزه رسید و بردیمش بیمارستان یه ماما اومد و فائزه رو برد تو اتاق و اومد پیش من یه چیزایی به آلمانی گفت که من نفهمیدم نگاهی به صورت شوهر فائزه کردم ولی زبون اونم متوجه نمیشدم شوهرش دست منو گرفت و برد تو همون اتاق که فائزه رفته بود من و شوهرش پیشش موندیم فائزه خیلی درد داشت و همش شوهرش کمرشو میمالید و نوازشش میکرد تا اینکه ماما زود اومد طرفش و یکی از بچه ها بدنیا اومد و چند دقیقه بعد هم اون یکی دنیا اومد یه دختر و یه پسر خوشگل دخترش من و یاد هستی ام می انداخت انگار خدا دوباره هستی رو داده به فائزه ولی پسرش کپی باباش بود فائزه دو روز بیمارستان موند و بعد دو روز مرخصش کردن و رفتیم خونه مرتضی هم میگفت دخترش خیلی شبیه هستی هست دوماه کنار فائزه موندم و بهش کمک کردم و گاهی میرفتیم یه چرخی میزدیم بیرون یکم که فائزه راه افتاد و تونست به بچه هاش برسه گفتم فایزه مامان برامون بلیط بگیر برگردیم دیگه فایزه میگفت کاش شما هم بیایید اینجا ایران چی داره اخه گفتم اینجا برا ما مثل قفس هست ایران اتگار خونه پدریمون هست همونقدر برامون ارزش داره و آرامش فایزه بلیط گرفت و کلی هم سوغاتی برای بچه ها خریدیم و برگشتیم بچه ها تو فرودگاه اومدن استقبالمون نرگس خیلی مراقب چمدونها بود مخصوصا اونی کا فائزه پرش کرده بود و جدید بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به نظر من تو زن عاقلی هستی که دلت نخواسته تا حالا از کارش سر در بیاری این نشون میده که زندگیتو دوست داری پس سعی کن اونو دوباره بدست بیاری و به کسی اونو نبازی ... متاسفانه این ما زن ها هستیم که باید خانواده رو نگه داریم و برای مرد ها همیشه توی هر سنی زندگی جدید راه آسون تری برای فرار از مشکلاتشون هست ...گفت : من یک معلم هستم ..می دونم این هایی رو که شما گفتین ولی وقتی ساعت دوازده شب میاد و تا خرخره غذا خورده و بوی عطر زنونه میده .... و احساس می کنم الان از پیش یک زن دیگه اومده نمی تونم خودمو کنترل کنم و اونجا جز اینکه دق و دلیمو سرش خالی کنم به چیز دیگه ای فکر نمی کنم ... ولی اینا رو که شما میگی قبول دارم .... گفتم : اول با خودت کنار بیا بعد با من حرف بزن شاید بتونم کمکت بکنم ....ولی این طوری نمیشه باید خودت تصمیم بگیری کدوم راه برای زندگیت بهتره ...... گفت : آخه .....آخه اگر کردم و نشد چی ؟ گفتم : اونوقت تو دیگه هرگز خودتو سرزنش نمی کنی و تمام تلاشت رو کردی ...و راضی میشی به اونچه که شده زندگی همینه؛ گاهی خوبه و گاهی ناگوار..در ضمن اگر باهاش خوب شدی ،، اولین کاری که اون می کنه اینه که خونه رو از دستت در بیاره مبادا برای خود عزیزی این کارو بکنی؟ خونه آس برنده ی توس برای نجات زندگیت ...... لطفا با خوبی و خوشی و فکر از این کار جلوگیری کن بزار اون دنبال تو باشه ...خودتو زیر دست و پاش ننداز فقط مهربون باش و محکم ..... از نقطه ی ضعف باهاش وارد نشو که بدترین چیزه بیشتر ازت دور میشه بزار ندونه که می خوای چیکار کنی آروم و بی تفاوت ولی مهربون ..... گفت : باشه اینم امتحان می کنم ...خدایا کمکم کن ...دارم دیوونه میشم ...ولی بهاره جان اگر نفهمم که واقعیت داشته یا نه هیچوقت آروم نمیشم .... گفتم می دونم حق داری ولی چاره ای نیست الان ندونی بهتره ....چون فکر می کنم تو راه درست رو انتخاب کردی نگه داشتن زندگی خودت ....برای ما زن ها پشت این دیوار ابهام چیزی جز رنج نیست پس بهتره سراغش نریم ...... ظهر سر موقع مصطفی یلدا رو آورد و من رفتم سر کار ...احساس می کردم اون روز حالم بهتره چون استرس بردن و آوردن یلدا رو نداشتم ..... چند روز گذشت و از مرضیه خبری نشد ...حتی حاج خانم هم نمی دونست اون داره چیکار می کنه می گفت : فعلا که خبری ازش نیست شاید انشالله همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه .... ولی یک شب که من تازه از سر کار اومده بودم و داشتم شام بچه ها رو آماده می کردم صدای در کوچه اومد یکی داشت می زد به در............ در حیاط رو معمولا کسی نمی زد چون تنها ما بودیم که از اونجا رفت و آمد می کردیم و کسی رو هم نداشتیم که به ما سر بزنه ...این بود که فکر کردم نکنه مصطفی باشه ... دیدم خودم نرم بهتره به امیر گفتم لباس بپوش ببین کیه ؟ کاپشن شو تنش کردم و خودم دم در موندم.امیر داد زد مامان با شما کار دارن ...پرسیدم کیه ... قبل از اینکه اون جواب بده مرضیه در حالیکه دست دخترش تو دستش بود اومد تو .... و با عجله اومد جلو و گفت بریم تو تا مامان منو ندیده .... همه با هم اومدیم تو و درو بستیم پرسیدم چیزی شده ؟ این موقع شب ؟ مثل بید داشت می لرزید بغض گلوشو گرفته بود و به سختی نفس می کشید ... با هم رفتیم توی اتاق کوچیکه تا اون بتونه حرف بزنه .... ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خیره نگاهم کرد و گفت _چه طوری بگم نمیخوام وقتی بیشتر از هر چیز میخوامت؟دستش و روی گونم گذاشت و گفت _نگران نباش...هیچی مثل گذشته نمیشه. حالا هم بخواب،بدون اینکه اشک بریزی!خم شد و پیشونی مو بوسید و زمزمه کرد _فرداشب دیگه مال منی!با حرص پنجره رو بستم و پرده رو انداختم... خدایا خودت یه راهی جلوی پام بذار که اشتباه نکنم. * * * * * با صدای در وحشت زده بلند شدم. خاتون تند از آشپزخونه اومد بیرون و گفت _خان زاده رسید. درو باز کرد. به جای خان زاده مش سلمان و دیدم و نفس راحتی کشیدم. پشت سرش هم فرهاد ایستاده بود.... از اونجایی که مش سلمان با بابام کار داشت خاتون تعارفشون کرد تو... سلام آرومی کردم که جوابم و دادن و به اتاق رفتن.خاتون پشت دستش کوبید و گفت _یعنی چی می‌خوان این وقت صبح؟ شونه بالا انداختم. زد به بازوم و گفت _دو تا چایی ببر یه سر و گوشی هم آب بده ببین چه خبره!سر تکون دادم و به آشپزخونه رفتم.سه تا چایی ریختم. رسما دستام میلرزید.هر لحظه امکان داشت اهورا بیاد و من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود.چایی ها رو به اتاق بردم. با ورود من مش سلمان ساکت شد.چای ها رو تعارف کردم و خواستم از اتاق برم که بابام صدام زد و گفت _آیلین دخترم یه دقیقه اینجا بشین. و به کنارش اشاره کرد.سر تکون دادم و کنارش نشستم که بابا گفت _خانواده ی مش سلیمان خواهان تو برای آقا فرهادن. شرایط تو رو هم میدونن اما راضین... نظر تو چیه؟رنگم قرمز شد.فرهاد و از بچگی می شناسم. پسر خوبیه... اما من... دلم با اهورا ست. اما اهورا... برای من یار نمیشه. با صدای آرومی گفتم _هر چی شما صلاح بدونید آقاجون. مش سلمان خندید و گفت _خوب مبارکه به سلامتی... همون لحظه در اتاق باز شد و خاتون با تته پته گفت _خان زاده اومدن.اهورا وارد اتاق شد و با دیدن فرهاد اخماش رفت توی هم... از جام بلند شدم... اهورا گفت _چه خبره اینجا؟ مش سلمان دستش و به زانوش گرفت و بلند شد _والا جوون صحبت امر خیره! اهورا با جدیت گفت _آیلین عقد من میشه... بابام گفت _راستش خان زاده من خیلی فکر کردم... من این دختر و یه بار به شما امانت دادم. از امانتم محافظت نکردید. آیلین هم دلش رضا به شما نیست. من دخترم و عقد پسر مش سلمان می‌کنم انشالله که خیر باشه.اهورا با فک قفل شده به من نگاه کرد و غرید _آیلین مال منه. بابام با اخم گفت _مهمونی خان زاده احترامت واجب اما حق نداری مالکیتی رو دختر من داشته باشی! اهورا به سمتم اومد که فرهاد روبه روم ایستاد و گفت _این دختر توی زندگی با تو حیف شد.دیگه حق نداری اذیتش کنی یا اطرافش بپلکی... اهورا مثل بمب منفجر شد و مشتش و به صورت فرهاد کوبید که جیغ خاتون و من بلند شد. بابام فوری دستاش و گرفت و دنبال خودش کشوند. رو به من با خشم عربده زد _نمیتونی مال کس دیگه ای باشی. اجازه نمیدم. تو زن منی لبم و محکم گاز گرفتم و رو به فرهاد گفتم _خوبین شما؟ دستی به بینی‌ش کشید و گفت _خوبم. از خجالت دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه. صدای داد و بیداد اهورا رو می‌شنیدم. مش سلمان سری با تاسف تکون داد و گفت _آدما هیچ وقت قدر داشته هاشونو نمیدونن. متاسف گفتم _ببخشید تو رو خدا. فرهاد لبخندی زد و گفت _هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.هنوز هم رفتارش خوب بود.انگار این بار تصمیم درستی گرفتم.فرهاد واقعا آدم خوبی بود * * * * * خبر طلاقم از اهورا مثل بمب توی روستا پیچید و بمب دوم وقتی ترکید که اهورا قیام کرد که مهتاب و طلاق بده! دیگه هر کی و می‌دیدی داشت راجع به خان زاده حرف می‌زد روزی صد نفر میومدن تا از زیر زبون من یا خاتون حرف بکشن. اون طوری که فهمیده بودم میونه ی اهورا و ارباب شکرآب شده و ارباب تموم کارتای اهورا رو مسدود کرده و حق امضا رو توی شرکت ازش گرفته حتی به ماشینشم رحم نکرده. خیلی از شنیدن این خبر ناراحت شدم. اهورا ثروتش رو از هر چیزی بیشتر دوست داشت. در اتاق باز شد و خاتون با اخم گفت _صبح و شب ور دل من نشستی حداقل بیا یه کمکی بکن من که خسته شدم از صبح... بلند شدم و گفتم _چی کار کنم دقیقا؟ یه سبد داد دستم و گفت _برو یه کم میوه بچین صدقه سر تو بابات رنگ به رخ نداره منم که باید وایسم پای گاز.سر تکون دادم و سبد و ازش گرفتم. از خونه بیرون زدم و به سمت باغ رفتم. با دیدن فرهاد سرم و پایین انداختم و سلام کردم که جوابم و داد و پرسید _کجا میرین؟ روم نمیشد توی چشاش نگاه کنم برای همین با همون سر پایین جواب دادم _میرم باغ. صداش و آروم کرد _بیام باهاتون؟ تند گفتم _وای نه تو رو خدا همین جوریشم کلی حرف پشتمونه. _مگه آخر هفته عقدمون نیست؟ گر گرفتم و گفتم _چرا... من دیگه برم نگاهمون میکنن. دیدم که خندید.تند شروع به دویدن کردم.به باغ که رسیدم رسما نفسم بند اومده بود. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
او که زمین تا آسمان فرق کرده بود. اصلا مگر با او چه کرده بودند که این همه نگاهم آسمانی شده بود؟ چقدر برادرانه تر شده بود برای حورا. _خوبم ممنون. شما بهترین؟ _شکرخدا عالیم. _خداروشکر. _تبریک میگم امر خیرتونو امیدوارم که خوشبخت باشین و سال های سال زیر سایه امام زمان زندگی خوب و عالی رو سپری کنین. حورا همان طور مات و مبهوت مانده بود. او انگار مهرزاد نبود. یک جورهایی شهدایی شده بود. لبخندش آسمانی بود و چشمانش می درخشید. شاید اغراق بود اما حورا فکر می کرد که کلا تغییر کرده است. کجاست آن نگاه های بی پروا؟ کجاست آن همه بزن و برو؟ کجاست آن همه علاقه و طرفداری؟ وقدر مهرززاد از این صفات دور شده بود. ته ریش تازه در آمده اش انگار جوانه نویدی تازه بود. حورا لبخندی به صورت برادرش زد و گفت:ممنونم. _امیدوارم این آقا سید لیاقت حورا خانم ما رو داشته باشه. در ضمن شما هم مثل خواهر من میمونین اگه امری بود برادرانه کمکتون می کنم. مریم خانم، آقا رضا، مونا و حورا همه مات این پسر و حرف هایش شده بودند. _اگر هم قبلا حرف هایی که زدم باعث ناراحتیتون شده بنده عذر میخوام من دیگه اون آدم قبل نیستم و بابت گذشته ام واقعا خجالت می کشم. _ خجالت مال آدمیه که هنوز از کارش پشیمون نشده. خوشحالم که راهتونو پیدا کردین آقا مهرزاد. مهرزاد دست بر سینه گذاشت و گفت:لطف دارین. بفرمایین بشینین خواهش می کنم ببخشید ایستاده نگهتون داشتم. بفرمایین.. همه نشستند و سکوتی سنگین فضا را گرفت. – خب بابا نمی خواین حرفی بزنین؟ _چرا چرا.. آقا رضا رو کرد به حورا و گفت: خب دایی نظرت چیه؟ _من که.. راستش.. _من من نکن حورا جان. رک و راست بگو. حرفتو بزن می خوام بدونم. چون من که مشکلی ندارم با این پسره. پسر معقول و خوب و فهمیده ای هست. سرشم به کار خودشه، مومنه، خانواده داره.. به نظر من که مشکلی نیست. تو چی می گی دایی جان؟ _منم... اگر.. شما مخالفتی... ندارین... حرفی ندارم. مونا دست زد و گفت: پس مبارکه.. همه دست زدند و بعد از خوردن شام حورا رفت. هر چه آقا رضا اصرار کرد که شب بماند نماند و رفت. خانه اش از هر جایی راحت تر و دل پذیر تر بود برایش. به خانه که رسید طی پیام کوتاهی به هدی خبر امشب را رساند و سپس خوابید. اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود. دلش می خواست حالا که مسیر زندگیش تغییر کرده کسی مثل حورا شریک زندگیش شود. کاش زودتر می آمد‌. کاش قسمتش حورا بود... آن شب امیر مهدی با دیدن مهرزاد جا خورد. مانند حورا کلی تعجب کرد و رفت جلو. _سلام. _به آقا مهدی! سلام حالت چطوره داداش؟ _خوبم حال شما چطوره؟ سفرا بی خطر! مهرزاد لبخندی شیرینی زد و گفت: ممنونم راهیان نور که خطری نداره داداش. _ پس معلومه حسابی خوش گذشته بهت. _خیلی زیاد. جای شما خالی. بشین داداش راحت باش. همه نشستند و حورا چای آورد. نشست کنار دایی رضا و مجلس رسمی شروع شد. بعد از صحبت های اولیه، قرار شد امیر مهدی و حورا دوباره با هم حرف بزنند. مثل دفعه پیش به اتاق رفتند و حورا سوال های آماده شده اش را از او پرسید و بعد از او امیر مهدی چند سوال پرسید. همین صحبت ها یک ساعت و نیم طول کشید و بعد از آن قرار عقد را برای هفته آینده گذاشتند. همه چیز انگار خیلی سریع اتفاق می افتاد. شب زود گذشت و خانواده حسینی موقع رفتن، انگشتر زیبایی رو به دست حورا کردند برای نشان. مهرزاد لبخند میزد ولی ته دلش بغض بود.. گریه بود.. چقدر از خودش بدش می آمد. چقدر سخت بود فراموش کردن خاطره ها. اما او باید فراموش می کرد. یعنی دیگر راهی نداشت. مهمان ها رفتند و حورا هم با اصرار شب همان جا ماند. مریم خانم در اتاقشان شوهرش را سوال جواب می کرد. _ یعنی می خوای جهیزیشو بدی؟ _ عه مریم من جای پدرشم مگه میشه ندم؟ ما همه ارثشو بالا کشیدیم اون ارث پول جهازشم بود. خیلی بیشترم بود. پس وظیفمه که تمام و‌کمال جهازشو بدم. مریم خانم با حرص گفت: آخخخ رضا از دست تو. خب اونا پولدارن می تونن خونه با جهاز کامل بدن تو نگران نباش. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مرد خنده ای کرد و گفت: -خیلی تلاش نکن، بزار امشب رو خوش بگذرونیم. موهای تنم راست شد. خوش بگذرونیم؟ برای خوش گذرونی اومده بودن؟ برای دست درازی به منی که نه مرد بودم نه زن؟ برای منی که یه عمر مردونه زندگی کرده بودم؟ با پا به مرد زدم که از درد عقب رفت. به تندی خودم رو از زیر پاهاش بیرون کشیدم و چهار دست و پا تلاش کردم فرار کنم که مرد یقه ام رو کشید و لباس تا شکمم باز شد. با اشک داد زدم: -بی وجدان ها خان گفته؟ خان گفته این بلا رو سرم بیارین؟ اما مردها جوابی نمی دادند. مرد دیگه با صدای خنده جلو اومد و گفت: -زبون به دهن بگیر تا نزدمت. و به سمتم خم شد. با جنگ و دندون مردی که سنگین بود رو گاز گرفتم و هوار زدم: -به داد برسید... مرد دست روی دهنم گذاشت و نفسم بند اومد. نامرد میخواست منو بکشه. پاهامو روی زمین میکوبیدم و تلاش می کردم خودمو آزاد کنم اما مرد اونقدر سنگین بود که قدرت تکون خوردن نداشتم. با صدای نعره ای هر دو مرد عقب کشیدن. صدای عماد بود؟ عماد؟ خدایا عماد؟ -بی غیرت ها؟ بی ناموسا! دست رو زن جماعت بلند می کنید؟ مردها می خواستن فرار کنن که عماد به سراغشون رفت و به جونشون افتاد. یقه های لباسم رو مشت کردم و همونجا بی حال روی زمین افتادم. اونقدر تنم کوفته بود که نمیتونستم تکون بخورم. بدنم از درد و سنگینی سنگین شده بود. مردها از دست عماد فرار کردن. عماد کف و خون بر لب سر بالینم اومد و پرسید: -رو به راهی؟ سعی کردم گوشه لباسم رو جمع کنم اما دستهام ضعف می رفت و نمیتونستم خودم رو جمع و جور کنم. عماد نگاهی کرد و معذب شد. سر چرخوند و بدون اینکه بهم نگاه کنه، بالا پوشش رو روم انداخت و دستمو کشید تا بلند شم. روی زیراندازم خوابوند تا راحت تر دراز بکشم. - شناس بودن؟ فقط سر بالا بردم. پیاله ای آب به سمتم گرفت که به سختی سرم رو بلند کرد و قطره های آب تو گلوم جاری شد. روانداز روی بدنم انداخت و خواست بلند شه که دستش رو گرفتم -جان عزیزت راستش رو بگو عماد. عماد دوباره زانو زد. -ها چیه؟ از میون لبهای خشکیده پرسیدم: -سیاوش گفته بوده این بلا رو سرم بیارن؟ عماد ناراحت اخمی کرد. -حتم دارم روحشم خبر نداره. -پس با چه جرئتی؟ عماد سری تکون داد. -وقتی خان چشم دیدنت رو نداره و به تموم آبادی گفته که بهایی براش نداری، همین میشه. مرد ها جرات می کنن لقمه های دم دستی ای مثل تو رو تیکه پاره کنن. ناراحت به دیوار تکیه دادم. دلم سنگین بود. سیاوش کینه خودت بس نبود؟ باید نامردی بقیه رو هم تاب بیارم؟ عماد رفت و بعد از چند لحظه برگشت. برام ضماد آورده بود. به سمتم خم شد و با سرانگشت روی لب زخمیم ضماد زد. بهش زل زدم ون گاهم روی صورتش چرخید. عماد ابروهای پر و سیبیل یکدستی داشت. موهایی که روی پیشونیش ریخته بود و دستهایی بزرگ و خشن. همیشه لباس محلی می پوشید و سر بند به سر می بست. اما با همون دستها روی زخم هام ضماد می زد و تیمار دارم شده بود. با چشمای نیمه بسته فقط نگاش میکردم. کی فکرشو میکرد یه روزی عماد اینجوری به دادم برسه و کمکم کنه؟ زخم هام رو که درمون کرد، نگاهش بالا اومد و روی صورتم نشست. با دیدن نگاهم اخماش تو هم رفت و دستش مشت شد. -حقته، هرچی میکشی حقته. به جای اینکه راستشو به خان بگی تا آقات تاوان پس بده، ماندی و شکار خان و زیر دستهاش شدی. حالا هر کس و ناکسی شبونه سراغت میاد و گیرت می ندازه. ؟ تا کی میخوای وایسی و چشم به راه بمانی تا خان آروم بگیره؟ مگه خان رو نمیشناسی که چقدر کینه ایه؟ راستشو به خان بگو و خودت رو خلاص کن لوران. این زندگی ارزششو نداره. دانی اگه سر نرسیده بودم، چه بلایی سرت اومده بود؟ تیره پشتم لرزید. خوب می دونستم. قرار بود عصمتم رو لکه دار کنن. شاید هم بدتر، قرار بود خفه ام کنن و بمیرم. -گیرم این بار از دستشون جَستی، دفعه بعد چه خاکی به سرت می کنی؟ اگه دستشون بیفتی فاتحه ات خونده است. با دست خونی دستش رو گرفتم. -عماد تو جز ماه پری کسی رو نداری، نه؟ بی کس و کاری؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به حرف من گوش کنید، کل نه ماه رو تو خونه بمونید، خودم میام به دنیا میارمش...با گریه از جا بلند شدم. انگار از دست هیچکس کاری ساخته نبود، دست زینب رو پس زدم و دوباره با چادر رو گرفتم و با قدم های سست برگشتم سمت خونه کسی متوجه نبودم نشده بود، در اتاق فتح اله اما باز بود و کسی تو اتاق نبود، حدس میزدم رفته باشه دستشویی... چادر رو از سرم کشیدم و به سمت اتاق فتح اله رفتم، باید باهاش حرف میزدم و تکلیفم رو روشن میکردم تا لااقل بدونم قراره آخر و عاقبت بشه وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم جوری که تو دید احمد نباشم، چند دقیقه بعد صدای پا به گوشم رسید و بعدش فتح اله وارد اتاق شد و احمد در رو بست و قفل کردفتح اله که به سمتم برگشت از دیدن من شوکه شد، کبودی های صورتش بهتر شده بود و بوی روغن مخصوص عمه شیرین کل اتاق رو گرفته بودفتح اله اخمی کرد و گفت اینجا چیکار میکنی؟ میخوای باز آش نخورده و دهن سوخته بشم؟ جای کتک های قبلی هنوز خوب نشده هازمزمه کردم میخوام باهات حرف بزنم... حالا که قبول کردی عقد کنیم... میخوام بدونم چی قراره به سر من بیاد؟فتح اله با غیض گفت میخوای مجبورم باهات راه بیام اما بزار همین اول تکلیفم رو باهات روشن کنم،من نه عاشق و شیفته ی توام، نه چشمم به مال و اموال آقاته، به قول تو سرنوشت من رو جلوی راه تو قرار داده، یکبار با دروغی که گفتم به دردسر انداختمت، الانم واسه جبرانش نخواستم بی آبروت کنم و به همه بفهمونم دروغ گفتی، البته راهی برای اثبات حرفم نداشتم... یعنی فکر نکنی خیلی مردونگی کردم... مجبور بودم... توام مجبورم کردی... رک و راست بهت بگم، من ازت بیزارم دختر خان، از تو... از آقات و داداش هات و هرکسی که یک جوری به خان ربط داره... از این مخمصه نجاتت میدم، رو حساب حرف داداشت بعد عقد از اینجا میریم.میریم شهر... گفتن خان اونجا یک خونه داره، تو بمون و بچه ی تو شکمت... منم میرم پی زندگی خودم... باقیش به من ربطی نداره. حالام برو بیرون تا شر دیگه ای ننداختی گردنم...یکدفعه وحشت زده شد و گفت لعنت بهت... در قفله، چطور میخوای بری بیرون؟لب گزیدم و ترسیده سرجام نشستم، خودمم به بیرون رفتن از اون اتاق فکر نکرده بودم فتح اله فحشی نثارم کرد و گفت گمشو یه جا قایم شو تا در بزنم و به بهانه ی دستشویی برم بیرون... وقتی برگشتم نمیخوام ببینمت...گوشه ای مخفی شدم، فتح اله مشتی به در کوبید و فواد رو صدا زدکمی بعد صدای بی حوصله ی فواد به گوشم رسید چته جوون؟هی راه به راه در میزنی میخوام برم مستراح فواد غرغرکنان گفت خونه ات آباد، تازه از دستشویی برگشتی... مال مفت خان رو میذارن جلوت تا جون داری میخوری که این وضعته گوشه ای پناه گرفتم تا بالاخره فواد در رو باز کرد و پشت سر فتح اله به سمت دستشویی حیاط پشتی رفت.. به محض رفتنشون پا تند کردم و برگشتم تو اتاقم...هنوز تکلیفم روشن نشده بود و مجبور بودم منتظر بمونم تا ببینم سرنوشت چه بازی هایی برام در نظر گرفته تا روز عقد به دستور عفت تا جایی که میشد از اتاقم بیرون نمیومدم،میگفت یهو میبینی یکی میاد تو خونه و با دیدنت میفهمه حامله ای، حق هم داشت... از چهره ام مشخص بود یک چیزیم هست، رنگ به صورت نداشتم و هرچی میخوردم رو بالا میاوردم، وزن از دست داده بودم و همش بی حال بودم و دوست داشتم بخوابم با حساب خودم تقریبا سه ماهه ام کامل شده بود اما هنوز شکم نداشتم، هیچ حسی هم به بچه ی تو شکمم نداشتم. فقط میخواستم هرچه زودتر عقد کنیم و بریم شهر و تا شکمم بالا نیومده از شر اون بچه خلاص بشم به هر سختی بود اون ده روز گذشت، یک روز قبل مراسم عقد فتح اله با اصرار احمد رو راضی کرد که بفرستتش خونه، میگفت مردم چی میگن؟ میگن این ده روز فتح اله کجا بود که یهو سر از سفره ی عقد با دختر خان درآورد! احمدم هرچند بهش اعتمادی نداشت اما فرستادش بره و یکی رو هم فرستاد تا خونه اشون رو بپاد و مواظب باشه فتح اله فرار نکنه دل تو دلم نبود تا هرچه زودتر مراسم عقد برگزار بشه و همه چیز تموم بشه صبح روز عقد عفت از صبح حتی لحظه ای دست از نفرین کردنم برنمیداشت، میرفت و میومد و نفرینم میکرد و اگه دستش میرسید ضربه ای به سرم میکوبید. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نگامو بین آراد و چارچوب در اتاق جابه جا کردم که به شهاب رسیدم با همون چهره مغرورانه همیشگیش وایستاده بود و برو بر منو نگا میکرد قلبم طوری میتپید که احساس میکردم هنوزم دوستش دارم اما باید فراموش میکردم چون اون یه اشتباه بزرگ بود نگامو به آراد دادم که تماسو قطع کرد و خودشو به من رسوند. آراد کنارم وایساد و چند سوال ازم پرسید و توی این مدتم که سوال میپرسید شهاب بودش و همش نگاش سمت من بود ...وقتی که آراد مطمئن شدکه کاملا خوبم خواست بره بیرون که شهابم گفت -- وایسا منم باهات میام و دیگه میخوام زحمتو کم کنم آراد سری تکون داد و باشه ای در جوابش گفت که شهاب چند قدمی رو جلو اومد و با لحن آرومی گفت -- خداروشکر که حالتون خوب شد با صدای لرزونی گفتم -- ممنونم خداحافظی گرفتن و باهم رفتن ولی خیلی زود آراد با چندتا کمپوت و آبمیوه برگشت و پشت سرش خانم دکتر اومد داخل و مشغول معاینه کردنم شد کارش که تموم شد آراد رو به دکتر گفت --خانم‌ دکتر کی میتونن مرخص شن ؟؟ --اگه‌ تا فردا مشکل جدی نداشته باشن مرخص میشن آراد تشکری کرد و دکتر رفت بیرون... الیسا و آراد باهم حرف میزدن خوشحالی رو میشد از صورت آراد خوند ولی من همش فکرم میرفت پیش شهاب و طرز نگاهش من بین دوست داشتن و انتقام ،، انتقام رو انتخاب کرده بودم پس نباید میذاشتم که دوست داشتن شهاب مانع کارم بشه .... صدای الیسا رشته ی افکارمو بهم ریخت --خب دیگه فردام مرخص میشی شکر خدا زیر لب تشکری کردم و چیزی نگذشت که در باز شد و مامان با قابلمه سوپی که به دست داشت و لبخندی که روی لباش نقش بسته بود اومد تو و خالم پشت سرش اومد ....خیییلی از دیدنشون خوشحال بودم ،، مامان باهمون لبخند روی لبش گفت --دختر نازم خوبی؟؟؟؟سرمو به نشونه آره پایین انداختم قابلمه رو کنار تخت گذاشت و منو به آغوش کشید و یه مدت بعد پیشونیمو بوسید و جدا شد خاله ام جلو اومد و گفت --جاییت درد نمیکنه همتا جون نوچ کشیده ای گفتم که رو به آراد با ناراحتی لب زد --آخ پسر گلم عروسیتونم به هم خورد آرادی آه سردی بیرون داد که خاله ادامه داد --باید هرچه زودتر دوباره عقد رو برگزار کنیم مامان تند و عصبی بهش گفت --تو این موقعیت وقت گیر آوردی توهم ...هنوز زوده برا این حرفا خاله با نگرانی گفت --چند روزه دیگه محرم شروع میشه کار خیرم که نباید عقب انداخت ذوق زده شدم که خاله بحث عروسیو وسط کشید ... از طرفیم یکم از خاله دلخور بودم و با خودم گفتم نکنه خاله با این حرفاش کارو خراب کنه و الان با خودشون میگن این دختره عیبی داره که میخوان زودتر شوهرش بدن نگامو به آراد دادم که سر تاییدی تکون داد و گفت --اگه همتام بخواد من‌ فردا بعد ازمرخص شدنش میرم محضر و برا چند روز دیگه وقت میگیرم مامان و آراد پرسشی بهم نگاه کردن من که از خدام بود زودتر این وصلت صورت بگیره لبخند نمایشی زدم و با لحن خجالتی گفتم --اگه شما موافقید منم حرفی ندارم خاله شروع کرد به دست زدن --مبارکه مبارکه ایشالا به پای هم پیر شین مدتی بعد که دست زدنش تموم شد روبه آراد گفت --مراسمم برگزار میکنید دیگه آراد کلافه پوفی کشید و مامان طلب کارانه بهش گفت --حالا تو این بدبختی بزن بکوب برا تو از کجا گیر بیاریم خاله لبخند ریزی کرد مامان بدون توجه بهش رو به آراد ادامه داد --پدر و مادرت که مشکلی ندارن ؟؟منتظر جواب از آراد بودم که الیسا گفت --نه اونا مخالفتی ندارن مامان سری تکون داد و چیز دیگه ای نگفت.دیشبو مامان پیشم موند و امروز دیگه قرار بود مرخصم کنن .... مامان کنارم رو تخت نشسته بود و آرادم‌ رفته بود تا کارای ترخیصو انجام‌ بده فضای بیمارستان حسابی کلافه کرده بود با صدای مامان به خودم برگشتم --پاشو حاضر شی،،الانه دیگه آراد بیاد سری به نشونه فهمیدن تکون دادم و به کمک مامان بلند شدم مامان لباسایی رو که از خونه برام ‌آورده بود از کمد خارج کرد و با کمک مامان تنم کردم و یه مدت بعد آراد از راه رسید --کارای ترخیصو انجام دادم بریم مامان ازش تشکر کرد و من باشه ای گفتم و با تکیه بر مامان از اتاق خارج شدیم‌ و راهروی بیمارستانو طی کردیم آراد جلوتر رفت تا ماشینو بیاره نزدیکای بیمارستان و من خسته نشم ماشینو که آورد مامان گفت که جلو بشینم اما نمیتوستم و برای همین عقب نشستم و مامانم کنارم نشست تا یه وقت حالم بد نشه یه ساعتی گذشته بود و نزدیکای خونه بودیم تو این مدت کسی حرفی نزد و فقط صدای موزیکی که آراد گذاشته بود توی فضای کوچیک ماشین می پیچید آراد سکوتو شکست و درحالی که از آینه بهم نگاه میکرد گفت --الان که رسوندمتون میرم دنبال کارای عقد مدارکتم دستمن کارارو انجام میدم تا چند روزه دیگه عقدو جاری کنیم جونی برای حرف زدن نداشتم و فقط تونستم که سرمو به معنی باشه تکون بدم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یکتا با ابروی بالا افتاده ای به ‌آراد گفت --میدونی پدرت چرا مادرت رو از عمارت بیرون انداخت ؟؟آراد پرسشی و با قیافه تو هم رفته ای به یکتا نگاه میکردمدتی بعد یکتا ادامه داد --مادرت سالها از شرکت پدرت دزدی میکرده من فهمیدم که داره چه گند کاری هایی میکنه و ازش مدرک گرفتم مادرت ‌هم برسام رو فرستاد سراغم و اون بلارو سرم آورد آراد عصبی رو کرد به‌ مادرش و گفت --حقیقت داره مامان ؟؟؟؟؟مهشید خواست دهن وا کنه که یکتا قبل از اون گفت --اون واقعیت رو نمیگه بهتره که از پدرت بپرس نفسی گرفت و اضافه کرد --عصر اومدم شرکت که باهم حرف بزنیم کار خدا بود که حرفای مادرت و هلیا رو بشنوم آراد نگاهش قفل شده بود روی مادرش و هر لحظه عصبی تر میشد --مادرت با هلیا برنامه ریختن که شهاب و همتارو بکشونن اینجا بعد تورو هم‌ بیارن که مچشون رو بگیری یکتا نگاهش رو از آراد گرفت و با پوزخند به مهشید داد --چی شد؟؟نقشه ات نقش بر آب شدجمله یکتا که به اتمام رسید خودم رو به آراد نزدیک تر کردم طلبکار و دلخور زیر گوشش خوندم --دیدی گفتم همه اینا دروغه آراد بی اهمیت نسبت به من رو به مادرش غرید --یه چیزی بگو مامان بگو من همچین کاری در حق پسرم نمیکنن مهشید اشک توی چشمام حلقه زده بود و از ترس لال مونی گرفته بود همون لحظه مامان جلوتر اومد و به مهشید گفت --چه جوری دلت اومد این کار رو بکنی دختر من به درک پسر و برادر زاده خودت چی؟؟؟؟مهشید بالاخره زبون چرخوند وشمرده شمرده گفت --من کاری نکردم این حرف رو که زد مامان دستش رو بالا برد و یه سیلی محکم‌ زیر گوشش خوابوند. یکتا مهشید دستش رو جای سیلی گذاشت و حرصی به مامان نگاه کرد نگاهی به آراد انداختم که از کار های مادرش شرمنده بود و سکوت کرده بود یک مدت بعد مامان با همون عصبانیت که وجودش رو تسخیر کرده بود ادامه داد --حیف که نون و نمکت رو خوردم و گرنه همینجا با دستای خودم چالت میکردم مهشید دستش رو از‌جای سیلی برداشت رنگ نگاهش پر از تنفر و حرص بود با لحن تندی جواب مامان داد --تو با چه جراتی به من سیلی میزنی ؟؟با پوزخند ادامه داد --انگار یادت رفته یه زمانی کلفت خونه ام....... --بسه دیگه مامان با تشری که آراد زد مهشید لال مونی گرفت مامان با غرور جواب مهشید رو داد --نه فراموش نکردم من برای دخترام نه تنها خونه شما بلکه خونه کس های دیگه رو هم نظافت کردم رخت چرک شستم و منت آدم های مثل تورو تحمل کردم فقط به خاطر دخترام تا یه لقمه نون حلال براشون در بیارم و دستم رو جلوی کسی دراز نکنم و بتونم یه زندگی راحت براشون بسازن‌ حالا هر چند کم اما در حد توانم تلاش کردم با حرف هایی که از زبون مامان میشنیدم تمام روزایی که با پول مامان  میرفتم خوش گذرونی و لباس میخریدم برام زنده شد خجالت زده شدم و بغض بدی به گلوم افتاد مامان نفسی گرفت و بعدش با بغض اضافه کرد --من با ظلم های که تو در حق دخترام کردی جرات پیدا کردم و الان رو به روت ایستادم جمله مامان که به انتها رسید اشکی از پشت پلکم‌‌ جاری شد و روی گونم چکید با آستین مانتوم قطره اشکم رو پاک کردم مدت کوتاهی سکوت سالن رو گرفته بود مهشید حسابی از دست مامان عصبی شده بود و هر از گاهی نگاه مضطربی به پسرش می انداخت بالاخره آراد گوشی اش رو از داخل جیبش در آورده و مدتی باهاش‌ ور رفت بعدش نزدیک گوشش برد مهشید سئوالی نگاهش کرد و با یه خورده من من  گفت --ب،،،،ه کی زنگ میزنی پسر م.آراد توجه ای به مهشید نکرد و طولی نکشید که صدای الو گفتنش بلند شد --هلیا کجایی؟؟؟؟مهشید که اسم هلیا رو شنید ترس اش چند برابر شد و دیگه به کل رنگی به روش نموند آراد با لحن محکمی ادامه داد --همین الان میای اینجا --ما تو خونه ات منتظرتیم لحن اش عصبی تر شد --چیزی نپرس فقط تا نیم ساعت دیگه اینجا باش بدون اینکه خداحافظی کنه تماس رو قطع کرد مهشید سری تاسف بار برای آراد تکون داد و در حالی که خودش رو به موش مردگی زده بود با اشک گفت --تو چه جور بچه ای هستی که حرف مادرش رو باور نمیکنه و دروغ های یک مشت غریبه رو باور میکنه آراد با پوزخند به مادرش خیره شد و گفت --شما چه جور مادری هستی که این بدی رو در حق پسرت کردی بغض تو صدای آراد نهفته بود اما به خاطر غرور مردانه اش  نمیذاشت که بشکنه آراد چند قدمی به مهشید نزدیک تر شد بعد با انگشت اشاره ای به مامان کرد و ادامه داد --همین زن که بهش توهین میکنی و  کلفت خطابش میکنی به خاطر دختراش‌ حاضره دست به هر کاری بزنه اما شما چی مامان ؟؟؟؟مهشید اشک روی گونشو پاک کرد گفت --منم به خاطر بچه هام دنیا رو به آتیش میکشم آراد با حسرتی که به صداش اومد گفت --دنیا رو به آتیش میکشی مامان اما بچه هاتم با همون آتیش میسوزونی.همتا که تحمل نداشت آراد رو تو اون وضعیت ببینه بهش‌ نزدیک شد و نگران لب زد --آروم تر آراد، ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با دستمال اشکهایم را پاک کردم و دماغم را بالا کشیدم و ادامه دادم:امشب باز مست اومد.قهر کردم و رفتم توی اتاق خواب.یه دفعه دیوونه شد.گلدون کریستال را به در کوبید و فحش داد.منهم گفتم خودتی که محکم کوبید توی صورتم.بعدم از خونه بیرونم کرد.مامان مهین که موهای روی گونه آسیب دیده ام را کنار میزدگفت:الهی ذلیل بشه چلاق بشه.درد گرفته.بمیرم برات.پاشو پاشو لباساتو عوض کن.فعلا اینجایی تا من بگم.خوشحال شدم.دلگرم شدم.حس کردم کسی هست که حامی من باشد.حاله مهری هم مات زده گفت:راست میگه.حالا پاشو بخواب تا فردا.خوابم نمیرفت.از فکر مغزم داشت میترکید.چشم به سقف دوخته بودم و با آسمان زمستان زار میزدم.تقریبا هوا گرگ و میش بود که خوابم رفت.نزدیک ظهر با نوازش مامان مهین بیدار شدم.:کتی جون هنوز خسته ای؟ضعف کردی مامان پاشو.چشمانم از گریه ورم کرده بود و بدتر از ان نیمه ی چپ صورتم بود که کامل بالا آمده بود.از زیر پتو بیرون آمدم.چقدر سرد بود.آبی به صورتم زدم و در آینه ی دستشویی از دیدن خودم وحشت کردم واقعا بیرحمانه زده بود.دستی روی گونه ام کشیدم.درد میکرد.مامان مهین صبحانه را آماده کرده بود.خیلی گرسنه بودم.با اشتها داشتم میخوردم که تلفن زنگ زد.طبق معمول مامان مهین تلفن را برداشت.مدام میگفت:تو بیخود کردی تو الان کجایی؟عصبی بود.خیره شدم و لقمه را در دستم نگه داشتم.یک دفعه دادش بلند شد.«سروش،سروش،خفه بشی بچه.»لقمه ام را زمین گذاشتم و با حیرت پرسیدم:«مامان مهین،سروش بود؟»بیچاره مات و مبهوت زمین را نگاه می کرد.سر تکان داد.بازویش را گرفتم و تکانی دادم:«مامان مهین چته؟چی گفت؟»دستش را روی دستم گذاشت و این بار لبخندی زد:«هیچی بابا،تو غصه نخوری ها!»با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد گفت:«داره می ره شمال،با پرویی هم می گه به کتی بگو دیگه نمی خوام ببینمش.بره لا دست مادرش.»آب دهانم را با فشار قورت دادم و گفتم:«سروش گفت؟»مامان مهین که حرص خورده بود و می خواست ظاهرش را جلوی من حفظ کند،گفت:«ولش کن،زر زده.این سروش هر دقیقه یه چیزی می گه.حرفش که حرف نیست.»بعد فوت کرد توی هوا:«ببین،حرف سروش باد هواست.گوش نده.»بلند شد و شروع کرد به جمع و جور کردن خانه،اما حواسش سر جا نبود.مرتب سوال می کردم:«مامان مهین اگه نیاد چی؟اگه بره مثل باباش گم بشه چی؟وای مامان مهین خسته شدم.یعنی تقصیر من بوده؟به نظر تو زیاده روی کردم؟حالا بعد همه ی حرفها چی کارش کنم؟»مامان مهین بیچاره هم شده بود گوش شنوا و مرهم دل من.«ای بابا مادر چه حرفا می زنی .فکر و خیال می کنی.اعصابت ضعیف شده.درستش می کنم.بلایی به سر سروش بیارم.!»اینها را می گفت و من قوت قلب میگرفتم .کیف می کردم.از بزرگی و محکم حرف زدنش.از دل و جراتش.از اینکه تیغش را برنده می دانست کیف می کردم.هر جا می رفت عین بچه اردک دنبالش می رفتم و یک ریز حرف می زدم.یک هفته گذشت و خبری از سروش نشد.تحمل ماندن در خانه ی مامان مهین را نداشتم.خانه اش دلگیر بود و گاهی با من با رودربایستی با من رفتار می کردند که سنگینی اش بر دلم می نشست.در یک کلام سربار شده بودم.خاله مهری که نهار را بیرون می خورد و ماملان مهین رژیم پزشکی داشت.بنابراین فقط من بودم که باید برایم غذا درست می کرد و می شست ومی چیدو بر میداشت .هرچه کمک هم می کردم اضافه بودم.بعد از یک هفته دلم برای خانه ام تنگ شده بود.هرچه مامان گفت نروم،ولی راهی شدم و گفتم که زود بر می گردم.کلیدانداختم و داخل خانه ام رفتم.همه جا به هم ریخته بود.روی همه چیز را خاک گرفته بود.دلم سوخت .یعنی این حق زندگی یک تازه عروس بود؟تازه فهمیدم که که هر بی سر و پایی که دم از عشق می زند دروغ است و بادهواست .هوس است.تازه حس کردم که پول بدون ایمان آتش به خرمن زندگی است.کسی که دین و ایمان ندارد هر کاری می کند و هیچ چیزی جلودارش نیست.مقدای لباس و وسایل برداشتم و همانور خانه را رها کردم و برگشتم.روزها به سختی می گذشت.هر روز از خانه ی مامان مهین به مامانم تلفن می زدم تا متوجه چیزی نشود و غصه نخورد.حال هیچ جایی را نداشتم.حوصله هیچ کاری را نداشتم .صبح تا شب قنبرک می زدم همه چیز را مرور می کردم.دو هفته گذشت و از سروش خبری نشد.دیگر همه جیز از نظرم تمام شده بود.او علاقه ای به من نداشت تا دلتنگم شود.اما مامان مهین می گفت:«می خواهد گربه را دم حجله بکشد.تو ساده ای صبر داشته باش»اما چقدر صبر؟گاهی خاله مهری و مامان مهین پچ پچ می کردند و این آزارم می داد.کاملا می دانستم که سربارشان شده ام.هر روز خدا خدا می کردم که از سروش خبری شود و تکلیفم روشن بشود.یک ماه گذشت.دیگر همه چیز روال عادی خودش را طی می کرد.دیگر حرفی از سروش نبود.با هر زنگ تلفن تپش قلب می گرفتم و با صدای زنگ دستهایم یخ می کرد.آدم فنا شده ای بودم که باید با سرنوشت کنار می آمدم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عجیب بود که من یه روزه اینجوری بدون خجالت با علی رفتار میکردم و مثل دخترهای تازه به بلوغ رسیده با نازُ غمزه عشوه می‌اومدم.انگار نوعروسِ تازه به حجله رفته بودم و علی تنها و اولین دامادِ قلب و جسمِ من....حقا که عشق معجزه میکنه.در کنار علی همه چیز خیلی رویایی و خوب بود اصلا غلط میکرد روزی که شروع بشه بدون علی!!!علی با مهری عین دختر نداشتش رفتار میکرد و من هر روز بیشتر از دیروز بخاطرِ انتخاب درستم به خودم میبالیدم. یه هفته گذشته بود که نزدیک ظهر در حیاط با صدای وحشتناکی باز شد از اون جایی که مهری رفته بودپیش اکرم خانوم و علی نبود در حیاط رو من نبسته بودم. شتابان بیرون از خونه رفتم که با دیدن صورت های برافروخته ی آذر،ننه سکینه،و‌ نامزد قبلیِ علی همون دختر خاله اش و خاله اش قالب تهی کردم چنان عصبی بودن که میتونستن در عین واحد تیکه پارم کنند. رنگ صورتم پریده بود اما به سختی آب دهانم قورت دادم و خودم جمع جور کردمُ بیرون رفتم.تا نزدیکشون شدم ننه سکینه عین ببر زخمی به طرفم حمله کرد و یه سیلی سنگینی به سمت چپِ صورتم نواخت که صدای زنگش تا دو ساعت تو گوشم بود،با احساسِ گرمی خون دستی بر لبم کشیدم و دردمند سکوت کردم، ننه سکینه تفی جلوی پام پرت کردُ غرید - بشکنه این دست که نمک نداره، توی سلیطه، نمکِ دستمُ خوردیُ نمکدون شکستی، ای بی حیا چطور رحم به ناهید خواهرزاده ام که سه ساله پایِ علی نشسته نکردی حداقل به دخترت رحم میکردی که من نزنم لت و پارش کنم بخاطر انتقامم آذر که داغِ دلش با شنیدنِ حرفِ ننه سکینه تازه شده بود دست به کمر با چشمایی به خون نشسته جلو آمدُ گفت لعنت بهت تو چجور مادری اومدی شدی جاری دخترت!! تو یه عفریته ای تا زنده ام مادری به اسم تو ندارم حالا نوبتِ تاخت زدنِ ننه ی ناهید بود که عصبی جلو آمد و سیلی دیگه ای به سمت راست صورتم زد،انگار خنک نشده بود که دست کرد گیس های بافته شده امُ کشید و من با جیغ به دور خودش میچرخوند و میگفت - عجوزه پیر یه مرد جوون دیدی هارشدی، تو که عاشق شوهر بودی میگفتی میدادم شوهرم صیغت کنه دیگه چرا دخترم بدبخت کردی هانننن!؟با شنیدن حرفهای کثیفشون حالم بهم خورد و نتونستم بیشتر از این تحملشون کنم سرجام ایستادم و محکم دستشُ گرفتم و پیچوندم تا با عجز موهام رها کرد و عقب رفت و شروع به هوچی گری کردمحکم ایستادم و موهای پریشونمُ به داخل چارقدم هل دادم و گفتم – همتون از این جا برید بخصوص تو آذر نمیخام ببینمت، ننه سکینه برای مهمونی آمدی قدمت به چشم اگه برایِ دعوا آمدی بفرما بیرون ننه سکینه چشماشُ درشت کرد‌ و گفت: دختر سلیطه تو منو از خونه ی پسرم بیرون میاندازی ؟؟!با آرامش ولی تشر گفتم اینجا خونه ی منه و قبل پسرتم داشتمش هنوز پسرت گلی به سرم نزده پس بفرما بیرون ناهید بغض کرده فریاد زد: خدا لعنتت کنه خدا کنه رو سیاه بشی و روزی تقاصِ دل شکستمُ پس بدی جادوگر بعد از اینکه حرفاش زد ننه اش دستشُ گرفت و همه بیرون رفتن،بعد رفتنشون نشستم و دستامُ جلوی صورتم گرفتمُ شروع به گریه کردم، اکرم خانوم تازه متوجه ی صدا و مشاجره شده بود به داخل حیاط آمد و با نگرانی بغلم گرفت و گفت: چی شده ننه، چرا پریشونی، لبت چی شده هان؟!با هق هق جریان رو براش تعریف کردم و گفتم: اکرم خانوم من تقصیری ندارم چند بار دست رد به سینه ی علی زدم با اینکه عاشقش بودم ولی علی واقعا دخترخالشُ نمیخواست و قبل از من گفته بود دلش رضا به ازدواجِ زوری نیست، پس چرا همه منُ به چشمِ گناهکار میبینن؟اکرم خانم با دلسوزی و مهربونیش اشک هامُ پاک کرد و بوسه ای به روی موهام زدُ گفت: دخترم نگران نباش اونا عصبی بودن آمدن حرفاشون زدنُ رفتن دیگه اینجا پیداشون نمیشه تو بچسپ به زندگیت حالا هم پاشو دستی به سر و صورتت بکش چند دقیقه دیگه شوهرت میاد آب و غذا میخواد عاا باریکلا دخترجان اکرم خانم یا علی گفت و رفت به طرف خونه ی خودش انگار فرشته ای بود در جلد انسان با همین حرف های ساده‌اش دلمُ آروم کرد و مثل آب روی آتیش شعله‌های خشم و کینه ی درونمُ خاموش کرد.لباس عوض کردم و موهام شونه زدم و تا غذایی بار گذاشتم علی و مهری به خونه آمدن مهری از بس خوابش میامد بعد شامش فوری تو اتاق خواب خوابید، منم چای تاز دم کردم ریختمُ برای علی بردم،از سر شب تو هم بود و هی نگاهی به من میکردُ دوباره حرفش میخورد، بعد از اینکه چایشُ خورد با نگرانی و عشق ازم پرسید - ماه صنم از سر شب هی منتظرم حرف بزنی و جار و جنجال به پا کنی اما سکوت کردی چرا گله و شکایت نمیکنی؟با تعجب گفتم: واا حرفها میزنیااا از کی شکایت کنم خوب؟!در کمال تعجب گفت از دستِ ننه و خاله ام که هر چی خواستن بهت بعد سرش پایین انداخت و شرمگین گفت: و اون صورتِ سرخ ات که هنوز جای انگشت روش باقی مونده ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
قبول کن با هم ازدواج کنیم،بیا تو عمارتم خانومی کن!!آیسو من بچه امو میخوام،بچه ای که تو مادرش باشی خواهش می کنم ولی من تو حال خودم نبودم و فقط جیغ می کشیدم خدالعنتت کنه خدا ازت نگذره که زندگیمو تباه کردی، من این بچه رو نمیخواممم!ولی سپهر با حرفاش یادم انداخت که من مادرم، هر چقدرم اون بچه ح.ر.ا.م زاده بود،الان سه ماه گذشته بودو نمیتونستم منم مثل خان بی رحم باشم احمد الان دیگه به خاطر بچه تصمیم گرفتم با خان ازدواج کنم!ولی میدونم که بدون تو خوشبخت نمیشم، یه حسی بهم میگه قرار نیست عمر طولانی داشته باشم، فقط میخوام اونقدری عمر کنم تا این بچه دنیا بیادحس کردم همون لحظه با شنیدن حرفهای آیسو مردم، حق ایسو پاک من نبود که گرفتار همچین زندگی ای بشه.نمی تونستم بی خیالش بشم، با اینکه واسم خیلی دردناک بود ولی بهش گفتم آیسو از پاکی تو چیزی برای من کم نشده، بیا با هم بریم یه جایی که دست هیچ کسی بهمون نرسه قول میدم خودم برای این بچه پدری کنم، نمیزارم هیچ کمبودی داشته باشیدولی آیسو در حالی که اشک چشماش و پاک می کرد گفت نه احمد من همچین زندگی ای و بهت تحمیل نمی کنم،خودتم میدونی هر جا برم خان بلاخره پیدام می کنه من جنگیدن بلد نیستم، سرنوشت منم همینه !مشتمو محکم کوبیدم زمین من اون سپهر بی پدر مادر و زنده نمیزارم آیسو با وحشت دستمو گرفت احمد به جون من قسم بخور که کاری بهش نداشته باشی، خودت میدونی اون بی رحمه!من سپردم به خدا خودش مطمئنم نمیزاره من به گناه ناکرده بسوزم این دنیا نشد، اون دنیا منتظرت می مونم!بهم قول بده که هیچ کاری نمی کنی؟نمیتونستم اینجوری دلمو آروم کنم،سپهرباید به سزای کارش میرسید ولی با همه اینا نمی تونستمم آخرین درخواست ایسو رو نادیده بگیرم!!فقط تونستم با شونه های افتاده از اونجا دور شم.حالم مثل آدمی بود که معلقه نه می تونه بالا باشه، نه می تونه پاهاشو بزاره زمین، اون وسط مونده و نمیدونه باید چیکار کنه هوای روستا واسم مسموم بود،جایی که نمی تونستم آیسو رو داشته باشم داشت منو میکشت.چند روزی از خونه بیرون نیومدم ، تا اینکه پدرم خبر داد آیسو با سپهر عقد کرده و چند روز دیگه سپهر قراره عروسی بزرگی بگیره!نمی تونستم بیشتر از این اونجا بمونم بار و بندیلمو جمع کردم و رفتم شهر تا اونجا زندگی کنم،هر چقدر تو شهر بیشتر سعی میکردم با کار سر خودمو گرم کنم، موفق نمیشدم و فکر آیسو باهام بودحساب روزای بارداریشو هم میکردم!یک سال از اومدنم به شهر میگذشت،یه خورده آرومتر شده بودم، دلم میخواست برگردم روستا از آیسو خبر بگیرم ببینم زندگیش چه جوریه، خوشبخته یا نه!!میخواستم ببینم خوشبخته تا کمی دلم آروم بگیره!برگشتم روستا نمیدونستم چه جوری از پدرم خبر آیسو رو بگیرم که خودش شروع کرد به حرف زدن _هی احمد نبودی این دختر بیچاره هم سیاه بخت شد آخرشم با یه بچه و تو اوج جوونی سینه قبرستون خوابیده! با اینکه خوب میدونستم منظور پدرم کی هستش ولی دلم نمیخواست باورش کنم و انکارش می کردم کیو منظورته؟! _همین طفلی آیسو رو میگم که با زور زن خان از خدا بیخبر شد، بعد از رفتنت خبرای بدی پیچید روستا اینکه آیسو ازخان بارداره وبرای همین باهاش ازدواج کرده،خبرا جوری پخش شد که انگار مقصر همه اینا آیسو هستش و خودش خواسته خان باهاش باشه.دیگه از دست حرفا و متلک های مردم آرامش نداشت کسی هم جرات نمیکرد به خاطر خان تو روش چیزی بگه، ولی خب خبرا همیشه می پیچه!!آیسو از وقتی ازدواج کرد، شنیدم با سپهر و هیچ کس دیگه ای حرف نزد و کاملا سکوت اختیار کرد دختر بیچاره انقدر خودخوری کرد که بعد دنیا اومدن بچه اش،به سه ماه نکشیده دق کرد من میدونم اون دختر تورو میخواست و بی گناه بود!ولی مجبور به تحمل زندگی ای که نمیخواست شد انقدر سکوت کرد و حرف نزد که حناق گرفت!خدا بیامرزدش و از اون خان هم نگذره!باورم نمیشد آیسوی من اینجور غریب و مظلومانه مرده، آیسو مرده بود درست همونجور که یه روزی بهم گفت حس می کنم عمرم قراره خیلی کوتاه باشه!با شنیدن خبر مرگ آیسو انقدر بهم ریختم که با همون خشمم رفتم سراغ سپهررو شقیقه هاش موهای سفید خودنمایی میکرد و نشون میداد !!چقدر شکسته شده سپهر با دیدنم خوشحال شد و خواست چیزی بگه که محکم با مشت کوبیدم تو دهنش.سپهر شوکه نگاه میکرد و دلیل کارمو درک نمیکرد بهش مجال فکر کردن ندادم و با مشت و لگد افتادم به جونش و هم زمان بهش می گفتم عوضی آیسوی منو تو کشتی، توعوضی که نه شرف داری نه آبرو آیسو رو همون روزی که بهش دست درازی کردی کشتی!باقر با باغبان اومدن به سختی منو از سپهر جدا کردن ولی سپهر تو شوک حرفهای من بود، _منظورت چی بود از اون حرفا؟ یعنی چی که آیسوی تو؟!خشممو می تونستم دیگه کنترل کنم، ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii