#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_صدونودوپنج
آفتاب بالا آمده بود وسط آسمان ایستاده بود و خودنمایی می کرد این یعنی یه روز جدید شروع شده توی این شهر نزدیک اهورا و من باید بالاخره تصمیم خودمو بگیرم.راحیل به آهستگی در اتاق باز کرد و منو کنار پنجره دید ..با اخم بزرگی روی صورتش نزدیکم اومدو به خاطر خواب بودن مونس آهسته گفت
_ نخوابیدی؟تا خود صبح اینجا بست نشستی که چی بشه؟چرا خودتو از بین می بری دلت به حال این بچه ای که توی شکمته نمیسوزه ؟با خودت نمیگی گناه این طفل معصوم چیه که من دارم شکنجه اش می کنم ؟چه بخوای چه نخوای من همین الان به اهورا زنگ میزنم و میگم تو و مونس اومدین پیش من ...باید با خبر باشه حامله بودن تو نمیگم خودت هر وقت خواستی بهش بگو اما دیگه صبر نمیکنم که تو اینقدر خودتو شکنجه بدی حرفی نداشتم چنان مصمم این حرفا رو زده بود که جایی برای مخالفت نبود کاری بود که باید می شد
چه الان یک هفته دیگه من باید با این آدم رو به رو میشدم راحیل از اتاق بیرون رفت و من پشت سرش راه افتادم وقتی گوشیشو برداشت شماره اهورا رو گرفت بدون سلام و کلام با ذوق و شوق و گفت
_اهورا مژدگونی بده خبر خیلی خوبی برات دارم که میدونم خیلی خوشحال میشی
نمیدونم اهورا پشت خط چی گفت که راحیل با خنده گفت دختر تو ایلین اومدن اینجا صبح خیلی زود اومدن میتونی بیای ببینیشون...میتونستم صورت اهورا رو تصور کنم که الان چطوریه خیلی سریع تماس قطع شد راحیل با خنده گفت
_قطع کرد فکر کنم تا ۱۰ بشماری اینجا باشه هر دو به این حرفش حسابی خندیدیم استرس بدی داشتم خیلی بد روبرو شدن با هاش برام سخت می دونستم که شروع میکنه به مواخذه کردن من میدونستم که همه چیز تقصیر من میندازه و بهم میگه من نباید میرفتم نباید تنهاش میگذاشتم اما من چاره ای جز رفتن نداشتم و اگر الان داستان این بچه نبود هرگز بر نمی گشتم.هردومون آشپزخونه نشستیم منتظر بودیم
نگاهم به ساعت بود و هر لحظهای که میگذشت و به اومدنش نزدیکتر میشدیم استرسم بیشتر میشد.بالاخره به قول راحیل نفهمیدیم پرواز کرد یا با سرعت نور اومد اما خیلی زود تر از همیشه مسیر خونه تا اینجا را طی کرده بود راحیل که درو براش باز کرد از پنجره پذیرایی دیدم که سراسیمه به سمت خونه میاد وارد خونه که شد نگاهش همه جا دنبال من می گشت و من کنار پنجره ایستاده بودم با دیدنم سر جاش خشکش زد فقط و فقط بهم خیره شد درست مثل من که بهش زل زده بودم انگار سالهای سال بود همدیگر رو ندیده بودیم دلتنگی از وجود هر دو نفرمون داشت فوران میکرد مثل آتشفشان که غرق خواب بوده و بعد از سال ها بیدار شده و الان داره خودشو خالی میکنت بهم نزدیک شد اما به جای اینکه بغلم کنه یا حرفی بزنه محکم توی صورتم کوبید شوکه شدم فکر میکردم خوشحال میشه با دیدنم اما....فرصتی نداد تا کارش و انالیز کنم.صدای گریه اهورا که توی خونه پیچید متحیر و شوکه شدم باور اینکه اهورا داره گریه میکنه اونم اینطور با بی تابی برام سخت بود من گریه میکردم اما بی صدا یاد گرفته بودم همه چیز توی دلم میریختم راحیل که گریه ما رو دیده بود نتونست گریه خودشو نگه داره و به آشپزخونه پناه برد هر دو نفرمون کم آورده بودیم و دلتنگی جونمونو گرفته بود وقتی به سختی کمی از من فاصله گرفت و به صورتم نگاه کرد با دیدن اشک های روی صورتش دستم بالا آمد صورتش لمس کردم بعد ماها دستم پوست صورتش لمس کرد نگاه محزون و پر از دردش رو بهم داد و گفت
_ از کی یاد گرفتی شکنجه کردن و عذاب دادن و؟از تو بعید بود خیلی بعید
کی یادت داد بد شدن بد بودنو ؟
_چیزی از اون اهورای سابق از شوهر تو مونده؟ببین با من چیکار کردی؟نگاهم بهش دادم راست میگفت چیزی از اون اهورا نمونده بود لاغر شده بود زیر چشماش گود افتاده بود و سیاه شده بود
موهاش به هم ریخته بودم تار موهای سفید رنگ لابه لای موهاش به وفور دیده می شد لباس هاش نامرتب بود این یعنی این آدم زمین تا آسمون با شوهری که ترکش کردم فرق داره اما دوباره سکوت کردم.اگر همین الان بهش می گفتم الان که پیشمی فقط من نیستم و یه بچه دیگه توی وجودمه چه عکس العملی نشون می داد!دلتنگی و دلگیری تمومی نداشت انگار ...حتی یک سانت از من فاصله نمی گرفت هیچ فاصلهای بینمون نمیذاشت انگار دیگه به من اعتماد نداشت میترسید دوباره محو بشم و برم برای همیشه یه جای دیگه...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii