#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_نوزدهم
فرداش اماده شدم و يه تيپ درست و حسابى زدم و به خودم طلا اويزون كردم و ساعت گرون قيمتم رو زدم، نخواستم جلوش بدبخت و محتاج جلوه بدم كه از همون اول ،حساب كار بياد دستش كه شروع نكنه.وارد شركت شدم و منشى گفت خوش اومدين خانم شاهوردى، بفرمايين تو اتاقتون،اقاى عسكرى هنوز نيومدن .بفرماييد داخل اتاقشون تشريف ميارن. چاى يا قهوه ميل دارين؟ گفتم ممنون قهوه مى خورم.گفت قهوه رو من ميارم ولى تو اتاقتون وسيله ى پذيرايى همه چيز هست،گفتم ممنونم عزيزم.رفتم داخل،روى ميز كنار مبل انواع شكلات ها و شيرينى جات و حتى ميوه بود، چيزى كه ديروز نديدم، شايدم متوجه نشدم.صبحانه نخورده بودم،يه دونه كيت كت ورداشتم و رفتم سر ميزم.يك دفعه چشمم به گل هاى رز توى گلدون افتاد كه خيلى قشنگ و با سليقه چيده بودن،و پايينش يك كارت كه نوشته بود خانم شاهوردى خوش امديد.همون موقع منشى با سينى قهوه وارد شد و گفت بفرماييد.قهوه رو از دستش گرفتم و تشكر كردم.داشتم به گل ها و كارت روى ميز فكر مى كردم كه اقاى مهندس وارد شد.گفت سلام به به چقدر سر وقت تشريف اوردين، خوشحالم از اين بابت.گفتم اصولاً ادم سحر خيزى هستم.خوب كارم رو از كجا مى تونم شروع كنم؟ گفت قهوتونو ميل كنين اول سرد نشه.گفتم چشم.ببخشيد اين كامپيوتره روى ميز من، روش برنامه ى خاصى نصب هست يا نه خودم بايد برنامه ريزى كنم؟گفت توضيح مى دم براتون.عجله نكنين.داشتم كلافه مى شدم،قهوه و شكلاتم رو خوردم و گفت من امادم.گفت از گلها خوشتون اومد؟منتظر جوابم نشدو گفت،به خاطره تبريك و خوش امد گويى از شماست ،قابلتون رو نداره.گفتم نيازى نبود،مى شه وظايف كارى من رو بهم اطاع بدين؟گفت ببين اول از همه اين رو بدونيد كه من شمارو استخدام كردم نه پدرم،اين يعنى اينكه هر كارى كه در اين اتاق بين من و شما اتفاق مى يوفته بين خودمون مى مونه،من حتى راضى نيستم شما در مورد كارهاى ما،حتى با همسرتون در منزل صحبت كنيد،هر چى بود بين خودمون بايد بمونه و حل بشه.گفتم باشه ولى زياد متوجه منظورتون نمى شم.بيشتر در مورد اينكه چه كسانى اينجا رفتو امد مى كنن و راجع به حساب كتاب هاى شركت و حالا شگرده كار كه حالا كم كم باهاش اشنا مى شين!متوجه شدين كه چى مى گم ؟گفتم:بله تاحدودى گفت:قبلا خانمى كه جاى شما بودن به من خيانت كردن.گفتم همسرتون بودن؟خنديد و گفت نه كارمندم،گفتم چون مى گين خيانت.گفت نه ديگه زياد باهام راه نمى يومد، راستى شما مى تونيد مسافرت كنيد؟ ماموريتى؟ چون من هفته ى اينده بايد به گرجستان برم گفتم خوبه اونجا با هم باشيم تا بيشتر با كارها اشنا بشين!گفتم خير اقا، بنده متاهل هستم و يك دختره هفت ساله دارم.يه دفعه قيافش و جدى كرد و گفت شما چرا منظوره من رو بد برداشت مى كنيد؟ بنده از اول مى دونستم كه شما متاهل و داراى فرزندين.بعد تو دلم به خودم فوحش دادم كه ياسمن درست صحبت كن، منظورى نداشت.گفتم ببخشيد اقاى مهندس چون لحن شما كمى دوستانه شد، به همين منظور به دل گرفتم.گفت موردى نداره،شما من رو ياد عزيزى مى ندازين كه ديگه باهام نيست، ولم كرد و رفت،از ديروز كه ديدمتون تو فكرشم.در ضمن روسرى ابى برازندتونه بهتون مياد، گفتم ممنونم.بعد گفت خوب حالا كارو شروع كنيم. و صندليش رو اورد و نشست بغل دست من و گفت لپ تاپ رو روشن كنيد و بريد تو برنامه ى اكسل.گفتم باشه، هر كارى كه گفت جلوتر انجام مى دادم و گفت به به خوشم اومد.دختره باهوشى هستى، مطمعنى قبلا سابقه كار نداشتى؟ گفتم نه ولى شاگرد اول دانشگاه بودم.گفت خيلى عاليه.اومد موس لپ تاپ رو ازم بگيره و چشمش به ساعتم افتاد و گفت ساعتت اصله؟ گفتم بله چطور؟گفت هيچى اصولا تيپتم شبيه كارمندها نيست،ولى خوبه از اول بچه هاى شركت ببينن كه فكر نكنن من براى اين و اون هديه مى خرم.داشتم شاخ در مى يوردم. و نمى گرفتم منظورش چيه؟بعد از دوساعت گفت ياسمن ناهار خوردى؟از اينكه اسم كوچيكم رو صدا زد عصبى شدم، از صبح هم از اتاق بيرون نرفته بودم،مى دونست ناهار نخوردم و با قيافه ى جدى ولى مسخره گفتم بله ناهار خوردم شما بفرماييد.گفت:اى شيطون، كى ناهار خوردى و من نديدم؟پاشو بريم پايين ناهار بخوريم يه رستوران خوب هست.گفتم:ببخشيد من رژيمم ناهار نمى خورم.گفت:اتفاقا بايد ناهارو بخورى شام نخورى.گفتم حتما با دكترم مشورت مى كنم. من تا ساعت دو بيشتر نيستم ترجيح مى دم برم منزل با دخترم و همسرم ناهار بخورم.گفت بله متوجه شدم.پس من مى رم پايين، شما هم چيزهايى رو كه گفتم تمرين كنيد و براى هر كدوم از مشترى ها فايل جداگانه درست كنيد و هر چيزى كه خواستين از خانم احمدى منشى بيرون تهيه كنيد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ازدواج_باشیطان
#قسمت_نوزدهم
اما المیرا که دنبال مدرک بوده ازدکتریکبارکه میادمطب وقتی دکترمیره دستشویی دفترخاطرات منو ازتوکشو برمیداره چندخطش رومیخونه ومیفهمه دکتربامنم رابطه داشته ازاونجا که کیفش کوچیک بوده نمیتونه دفترببره بنابراین چندصفحه اش روکه من راجع به رابطه وعذاب وجدانم نوشتم پاره میکنه
بعدازاین ماجرا مزاحمتهای المیرا برای من شروع شدهرروز زنگ میزدمیگفت دختره ی گدا توازمن بدتری فقط مظلوم نمایی میکنی وکلی حرف زشت بارم میکردالمیرا به دکترم زنگ میزدولی دکترگردن نمیگرفت وهردفعه به من میگفت این دختره المیرا یه لاشی که همزمان باچندتاپسردیگه ام رابطه داره میخواد ازجفتمون باج بگیره وگرنه مدرکی نداره
گفتم اتفاقا مدرک خوبی هم دستشه چندورق ازدفترچه خاطرات منوپاره کرده باخودش برده دکترگفت من دیگه مسئول نوشته های تو نیستم گفتم اگرتو صبح نمیاوردیش دفتراین اتفاق نمی افتادخلاصه میونه منو دکترازاینجاشکراب شدکه منم بعدش رفتم دبی حتی یادمه قبل رفتن دکتربهم گفت میخوام باچندنفرازدوستام بیام ازمیوه های حیاط بخورم اخه توحیاط پراز درخت میوه بود مخصوصا گیلاسش که حرف نداشت
گفتم من خونه نیستم میخوام برم عروسی گفت کلید بده منم کلید خونه روبهش دادم ولی رو دریخچال براش یادداشت گذاشتم که لطفا مرغ خروسها ازجاشون بیرون نیان، سگم بازنکنید وبعدازاینکه رفتید درمحکم ببنیداما دکتربهم دروغ گفته بود اون روز با المیرامیاد خونم المیرا بهم گفت بادکتررفتیم خونت فکرکردم داره یه دستی میزنه باورنکردم اماوقتی متن یادداشت روی دریخچال بهم گفت فهمیدم راست میگه وتمام اینا باعث شدمن ازلج دکتر وبرای رسیدن به پول زیاد باشهین برم دبی.وقتی ازدبی برگشتم تصمیم روعملی کردم رفتم سرکارم اما به قصد انتقام
واولین کاری که کردم یه نامه نوشتم به وزارت اطلاعات تمام کارهای دکتر وشهین گزارش دادم البته برای اینکه شناسایی نشم ازیه پسرخواستم نامه روپست کنه چون اداره پست دوربین داشت امکان شناسایی زیاد بودفرداش که میخواستم برم شرکت یه مانتو تنگ پوشیدم حسابی ارایش کر رفتم سرکاروقتی رسیدم دکتر تواتاقش بود تقه ای به درزدم بدون اینکه منتظراجازه دکتربمونم وارد شدم وباطنازی گفتم اجازه هست دکترحتی سرش بلندنکردگفت بله بفرماییدمنم ازقصد رفتم پشت سرش گفتم من هنوزم دوستدارم..دکترکه حسابی جاخورده بودگفت چی گفتی!؟؟دوباره جمله ام روتکرارکردم گفتم دوست دارم عزیزم باورکن هنوزم بوی ادکلنت مستم میکنه!!دکترگفت افرین به جناب عدنان حسابی رات انداخته!حرفش نشنیده گرفتم گفتم اااا سهیل خودت لوس نکنبرگشت سمتم گفت برو درقفل کن بیا.گفتم چشم رفتم سمت در ولی توراه سریع ضبط گوشیم رو روشن کردم گذاشتمش توجیبم
وقتی امدتواتاق گفت اخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود خوبه خودت پیش قدم شدی گفتم ای شیطون توام خوب بلدی چکارکنی..ازاونجایی که دنبال مدرک بودم سربحث بازکردم راجع به تعدادرابطه هایی که باهم داشتیم حرف زدم ودکترهمه چی روموبه موتعریف کردحتی ازدخترهاوزنهای که باهاشون ارتباط داشته حرف زدویه جورایی اعتراف کرد.اون روز چون مراجع کننده داشتیم معاشقمون خیلی طول نکشیداماوقتی برگشتم خونه به دکترپیام دادم اگرمیتونی بیاپیشم.سهیل چندتاعلامت تعجب فرستادنوشت عدنان چی بهت داده؟؟؟
درجوابش استیکرخنده فرستادم گفتم هیچی فقط طاقت دوریت ندارم
البته میخواستم بااین ترفتدبکشونمش خونم وبکشمش امادکترخیلی باهوش ترازاین حرفهابود بهم شک کرده بودودنبال بهانه بودکه رابطه اش روبامن قطع کنه
بهانه اوردگفت نمیتوم بیام یه وقت دیگه باهات هماهنگ میشم..انقدرحال روحیم بدبودکه حوصله پسرم رونداشتم وباکوچکترین شیطنتش کتکش میزدم دیدم اینجوری فایده نداره
دارم درحق اون بچه ام ظلم میکنم بنابراین رفتم پیش چندتامشاوره وروانپزشک شایدیه کم اوضاع روحیم بهتربشه.همشون میگفتن محیط کارت عوض کن موزیک گوش بده سفربرو ووو
امامن وقت اینکارهارونداشتم
تنهاچیزی که ارومم میکردحس انتقام ازدکتریودبهش که فکرمیکردم اروم میشدم این وسط عدنان باسماچت شماره منو ازشهین گرفته بودهرچندوقت یکباربهم زنگ میزد میگفت توکه نمیای پیشم حداقل بذارصدات روبشنوم
انگاراونم فهمیده بودچه فکری توسرمه!؟
بعدازاون شب دکترخیلی بهم نزدیک نمیشد آسته میرفت آسته ام میومد یه جورای خودش جمع جورکرده بودالبته بعدهافهمیدم نامه ای که برای وزارت اطاعات فرستادم کارخودشو کرده
ودکترخواستن یه سری سوال جواب ازش کردن دکترم رابطه اش باشهین وبقیه قطع کرده بود.هرچندمیدونستم به این راحتی دست ازسرش برنمیداره مگراینکه بی گناهیش ثابت بشه،پرونده تخلفاتش به دادگاه رفت وهمین باعث شده بود دکتربه من رو نده ویه جوری رفتارمیکردکه اصلا نمیشناسم اما تمام اینایه مدت کوتاه بود ودکتردوباره امدسراغم میدونست کسی به من شک نمیکنه چون پروندم پاک پاک بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلین
#قسمت_نوزدهم
خدایا چی می دیدم
حسین اینقدر لاغر شده بود که حد نداشت ریشهای بلند کل صورتش رو گرفته بود
با دیدنش زانوهام سست شد و نشستم رو نیمکت توی حیاط
خانوم خودش رو رسوند و حسین رو بغل کرد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن...
سر سفرهی صبحونه کنار همدیگه نشسته بودیم
با دیدن قیافهی لاغر حسین لقمه از گلوم پایین نمیرفت
بعد از صبحونه حسین تو اتاق داشت با بچهها بازی میکرد
چایی آوردم و کنارش نشستم و بیمقدمه گفتم؛ حسین میشه دیگه نری؟ به زور جلوی گریهام رو گرفتم و ادامه دادم
اگه چیزیت بشه من با دو تا بچه چیکار کنم؟
میدونستم حسین چارهای جز رفتن نداره
اشکی که از گوشه چشمهام جاری شد رو با گوشهی چارقدم پاک کردم
حسین لبخندی زد و گفت؛ این دفعه زیاد میمونم پیشتون، میخوام یه دستی به سر و روی خونه بکشم، زیر زمین رو بزرگ کنم، کلا خونه رو بکوبم و درست کنم، سقف خونه چوبیه، ممکنه بریزه...
از فردای همون روز حسین طبق حرفی که زده بود کار بازسازی خونه رو شروع کرد و با شروع شدن کار بنایی، کار من هم تو خونه دو برابر شد
پا به پای همه کار میکردم و از زیرزمین هر خاکی که بود منو و رحیم و خانوم و حمید خالی میکردیم
در کنار این کارها رسیدگی به بچه ها و شستن لباسها و آشپزی هم با من بود...
۲۰ روز گذشت و هنوز کار بنایی ادامه داشت که حسین وقتش تموم شد و رفت و من دوباره تنها شدم...
تو بقیهی کار بنایی منم مثل یه کارگر پا به پای همه کار میکردم
اونقدر مشغول کار کردن بودم که شبها از فرط خستگی بیهوش میشدم
خیلی زود از حالتهام فهمیدم که دوباره حاملهام...
خدایا اسماعیل فقط ۱/۵ سالش بود چطوری میتونستم به بچهی سوم فکر کنم
دیگه تصمیم گرفتم بدون اینکه کسی چیزی بفهمه یه کاری کنم که بچه سقط شه واسه همین هر چی لگن سنگین بود و یا خاک اضافی که از کار ساختمون در میومد بار میزدم و میبردم بیرون خونه و خالی میکردم تا شاید با این فشارها سقط کنم ولی هر کاری کردم نشد که نشد و بعد از دو هفته عذاب وجدان گرفتم که نکنه بچه سقط نشه و ناقص به دنیا بیاد واسه همین به همه گفتم که باردارم..
دیگه از موقعی که فهمیدند حاملهام بار نمیدادند که من ببرم و خاکها رو بقیه میبردند ولی کارهای خونه رو همچنان من انجام میدادم
روزها میگذشت و حالم بدتر میشد ولی سعی میکردم سرپا باشم و به بچههام و خونه برسم
حال خوشی نداشتم از بس سرفه میکردم که نزدیک بود بالا بیارم و هر روز بدتر و بدتر میشدم
تنها کاری که خانوم برای حال خراب من میکرد فقط چند تا قرص و شربتی بود که خودش گرفته بود و هرازگاهی برام عرقیجات و جوشونده تجویز میکرد و میگفت، اینارو بخوری خوب میشی
با این حال باز کار خونه با من بود و هیچکسی دلش به حال من نمیسوخت...
بعد از یک هفته که مریضی من شدت گرفت حسین واسه مرخصی برگشت خونه و منو توی اون وضع دید و شروع کرد به توپیدن به خانوم.حسین که تازه فهمیده بود من حاملهام آتیشی شد و
داد و بیداد کرد و به خانوم گفت؛ تو مسلمون نیستی؟ دلت به حال این دختر بیچاره نسوخته.خانوم شروع کرد به من و من کردن و گفت؛ پسرم این چیزیش نیست تو نگران نباش.حسین از طریق یکی از دوستهاش یه دکتر خوب که بنگلادشی بود و تازه به شهر اومده بود پیدا کرد و رفتیم دکتر...
دکتر وقتی فهمید حامله ام رو به حسین کرد و با خشم گفت؛ دستهای این دختر رو ببین اینو بَرده گرفتی؟ خجالت نمیکشی؟
حسین شرمزده سرش رو انداخت پایین و گفت؛ من جبههام و زنم اینجا، من چه کاری میتونستم بکنم...دکتر در حالیکه داشت نسخه مینوشت با اخم گفت؛ فقط اینو بگم که اگه بهش نرسی هم خودش از دست میره هم اون بچهی تو شکمش...
بیشتر از خودم دلم به حال بچهی تو شکمم میسوخت
تو مسیر برگشت به خونه، حسین زنگ زد به یکی از دوستهاش و گفت؛ خانمم مریضه من یکم دیر میام جبهه، برام مرخصی جور کن
تو خونه بودیم که حسین گفت؛ پاشو وسایلهات رو جمع کن بریم خونهی آنا یکم اونجا استراحت کن تا خوب شی
با این حرفی که حسین زد انگاری جانِ دوباره گرفتم و خیلی زود خودم و بچهها رو آماده کردم و راهی شدیم.حسین مارو گذاشت و خودش بعد از شام برگشت خونه
خونهی آنا استراحت کردم و گلبهار هم از بچهها مواظبت میکرد و تازه دو روز نشده بود که دوباره حسین اومد دنبالم و با ناراحتی گفت؛ مادرم، شاکیه میگه ترلان واسه چی رفته، همینجا استراحت بکنه دیگه.بدون اینکه چیزی به حسین بگم برگشتم به اون خونهای که تمام سختیهاش در انتظارم بود...آنا خیلی برام غصه میخورد و دو روز دیگه اومد که بهم سر بزنه و گفت؛ اگه راحت نیستی از خانوم اجازه بگیرم بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم و گفتم فعلا حسین پیشمه و آنا با دلتنگی رفت...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_نوزدهم
. در حالیکه برای ما باور کردنی نبود که اون روز دایی رضایت بده ... قرار شد یا همون روز یا فردا بابام از زندان آزاد بشه .... که وکیل و شوهر عمه و عطا و بهروز به دست و پای قاضی افتادن که ترتیبشو برای همون روز بده ..... و حکم آزادی رو گرفتیم و یک راست از همون جا رفتیم جلوی در زندان و منتظر شدیم هانیه رفت خونه تا کارای اومدن بابا رو انجام بده تازه دخترش مریم هم بی تابی می کرد و خسته شده بود ........حالا چه دلی داشتیم و چقدر زجر کشیده بودیم رو نمی تونم بگم چون قابل گفتن نیست . فقط باید کسی اونو حس کرده باشه تا درد ما رو بفهمه ...... پشت در زندان ایستادن تا عزیزت از اون در بیاد بیرون حال خوبی نیست ..هوا داشت تاریک می شد ... هر وقت در زندان باز می شد ما همه با هم می دویدیم جلو ولی بازم اون نبود ...یکی می گفت دیگه امشب کسی رو آزاد نمی کنن ...یکی می گفت من دیدم که از این دیر ترم آزاد شدن ولی از توی زندان خبر نداشتیم و هر لحظه به ما عمری می گذشت ....... تا بالاخره در باز شد و یک سرباز اومد بیرون و پرسید کسی همراه مراد تهرانی هست ؟ بهروز دوید جلو گفت : برای بابام اتفاقی افتاده ؟ سرباز گفت :نه یک کم حالش بده بیا تو کمکش کن خودت ببرش ... شوهر عمه پرسید منم بیام ؟ گفت توام بیا ...و با هم رفتن توی زندان و در آهنی بزرگ بسته شد .....خیلی طول نکشید که دوباره در باز شد و بابا رو کشون کشون آوردن بیرون ...فورا عطا ماشین رو برد جلوی در و اونو سوار کردیم..... مامان داشت خودشو می کشت ...مرتب می زد تو صورتش و زبون گرفته بود و به دایی فحش می داد عطا با سرعت رفت تا بابا رو برسونیم به بیمارستان ...... حالا منو مامان و بابام عقب و شوهر عمه و بهروز جلو به زور جا شده بودیم..... بابا سرشو گذاشت روی شونه ی مامان و دست منو گرفت توی دستش ....ما نمی دونستیم از این که خیلی مریضه یا از روی محبت و دل تنگی اون کارو کرده .... مامان پرسید چی شده؟؟!! چرا حالت بده ؟ گفت نمی دونم از همون جا تو دادگاه حالم خوب نبود توی ماشین زندان که نشستم دیگه چشمم جایی رو نمیدید از بس خراب بودم ...تا حالا که ... نمی تونم درست نفس بکشم ....چون می خواستم مرخص بشم طاقت آوردم و نرفتم بهداری ترسیدم گیر کنم .. ولی مثل اینکه اشتباه کردم .... دم بیمارستان بابام دیگه نمی تونست راه بره و برانکارد چرخ دار آوردن و اونو بردن تو و ما هم دنبالش مدتی هم طول کشید تا دکتر اومد و اونو معاینه کرد و بالافاصله دستور داد ...زود ببرینش سی سی یو سکته کرده ....... منو مامان تنها کاری که از دستمون بر میومد کردیم,, و اونم اشک ریختن بود؛؛ .... بابام بستری شد و فورا بهش دستگاه های مختلف وصل شد ...آخر شب که یک کم حالش بهتر شده بود ، اجازه دادن یک بار من و یک بار مامان بریم و اونو ببینیم ....انگار روزگار با ما لج کرده بود و نمی خواست که ما روز خوشی داشته باشیم ..... وقتی من به دیدنش رفتم خندید و گفت : نگران نباش بابا جان برو خونه منم صبح میام دیگه الان خوبم ...خم شدم و اونو محکم بوسیدم و دستشو فشار دادم و گفتم آره بابا جون دیگه تموم شد دوباره دور هم جمع میشیم و من برات می خونم ... نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت : تو بلبل منی؛؛ عزیز بابایی ..... دیدم حالش بهتره یک کم خیالم راحت شد .... ساعت دوازده شب بود که عطا به مامان گفت : مامان جان بیاین من شما و بهاره رو ببرم خونه صبح میام دنبالتون هانیه هم تنهاست .... ما که اینجا هستیم ... انشالله صبح میارمش خونه دیگه لازم نباشه شما هم بیاین ....... سحر مثل اینکه یکی منو تکون داده باشه از خواب پریدم ...بلند شدم و رفتم پایین دیدم هانیه و مامان سر نمازن ...منم وضو گرفتم ایستادم به نماز هر سه برای سلامتی اون دعا می کردیم ...... صبح من امتحان داشتم و فکر کردم دو ساعتی دیگه بخوابم بعد بیدار بشم و درس بخونم که صدای زنگ تلفن بلند شد ... هانیه گوشی رو بر داشت ... عطا بود ..گفت : زنگ زدم بیدار بشین دارم میام دنبالتون .... گفت : ما بیداریم چرا ؟ بابا حالش خوبه ...ولی عطا جواب نداد و گوشی قطع شده بود ....هر سه حاضر شدیم و با اضطرابی عجیب منتظر عطا شدیم بدون اینکه حرفی بزنیم .... دعا می کردیم جرات هیچ حرفی رو نداشتیم که از زبون هم بشنویم ... عطا دیر کرد و هوا روشن شد و ما هنوز منتظر بودیم همون طور ساکت .... مامان بدنش گُر گرفته بود و خودشو باد می زد .... یک دفعه شروع کرد به داد زدن و به عطا فحش دادن که چرا با ما این کارو کرد؟ اگر نمی خواست بیاد چرا زنگ زد ؟چرا خبر نمیده؟مراد ... مراد ... مراد ... هانیه اونو دلداری می داد ... نکن مامان جان حتما یک کاری پیش اومده صبر داشته باش ببین چقدر بهار حالش بده تو رو خدا به خاطر بهار آروم باش ...
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_نوزدهم
هر کاری می خواستم انجام بدم یا ازم می گرفت و یا کمکم می کرد واز اینکه همون حرمتی که بین مون بود نگه می داشت یکم خیالم راحت شد که خیال نداره دست به من بزنه نمی دونم چرا اون همه به ما محبت می کرد شایدم انگار نقطه ضعف من و بچه ها رو می دونست نزدیک دوماه بود که منو به عقد فرهاد در آورده بودن و تو این مدت جز سلام و حرفای واجب حرفی با هم نزده بودیم و من تا می تونستم ازش دوری می کردم وقت هایی که تو خونه بود سرمو به خیاطی و بافتنی گرم می کردم تا یک روز جمعه که هوا آفتابی بود فرهاد به من گفت ماهنی مادر دلش برای رشید و فاطمه تنگ شده اجازه میدی ببرمشون ؟گفتم خوب من که دلم نمی خواد حتی اسمشون رو بشنوم ولی باشه ببر بلند گفت بچه ها حاضر شین بریم خونه ی مادر رشید ناراحت شد و گفت بریم چیکارکنیم ؟ بگیم دست تون درد نکنه ماهنی رو زدین ؟ نمی خوام اونا رو ببینم و رو کرد به منو ادامه داد : یادم نرفته چطور شما رو زدن
صورتش رو بین دو دست گرفتم و گفتم : فدات بشم پسرم تو به من کار نداشته باش اونا پدر بزرگ و مادر بزرگ تو هستن خیلی با ادب برو و برگرد ناهار که خوردی از عمو خواهش کن شما رو بیاره ..ولی من ازت می خوام که بی احترامی نکنی ..بهم قول بده گفت : نمی تونم ماهنی اگر پامو بزارم خونه ی اونا دیگه این بار ساکت نمی مونم ..من نمیرم ؛ فاطمه اگر می خواد تنها بره ...فاطمه گفت : منم نمیرم نمی خوام اونا رو ببینم ....فرهاد مداخله کرد و با کلی نصیحت و خواهش و تمنا اونا رو با خودش برد راستش منم دلم نمی خواست بچه ها مو بفرستم خونه ی اونا اما مدتی بود که فرهاد همش خونه بود و کلافه شده بودم بیشتر به خاطر این اجازه دادم که یکم تنها باشم ..وجود اون داشت خفه ام می کرد وقتی اونا رفتن من همون جا پشت پنجره موندم و به برف زیادی که توی حیاط تلنبار شده بود نگاه کردم .رشید راست می گفت منم دلم نمی خواست بچه ها برن خونه ی مادر هنوز دق و دلیمو خالی نکرده بودم .اون زن خیلی ماهرانه اختیار اموال شوهرم رو ازم گرفت و منو اسیر دست پسرش کرد ...با اینکه فرهاد از دل و جون برای ما زحمت می کشید اما این خواسته ی من نبود .ولی اون زمان بیشترین کاری که از دستم بر میومد رفتن بود که بی فایده انجامش داده بودم .گرمایی که از نور آفتاب به من می خورد خوشم میومد .دلم خواست جایی که نور خورشید از پنجره به اتاق می تابید یک بالش بزارم و پشت بدم به آفتاب تا شاید وجود یخ زده ام کمی گرم بشه ...یک چادر کشیدم روی خودم و زیر اون آفتاب دلچسب دراز کشیدم .دلم برای خودم می سوخت و گریه داشتم .همینطور که دمَر بالشم رو بغل کرده بودم با صدای بلند ناله کردم و اشک ریختم ..و اونقدر بلند گریه کردم تا آروم شدم و با گرمایی که پشتم رو داغ کرده بود خوابم برد ..نمی دونم چقدر طول کشید ولی مدت زیادی نبود ..که احساس کردم کسی تو خونه است؛؛ یکم هوشیار شدم و هراسون از جا پریدم و با وحشت به اطراف نگاه کردم ..فرهاد رو دیدم که دستپاچه شده بود و رفت به طرف آشپز خونه ..
فورا چادرم کشیدم سرم و بلند پرسیدم : آقا فرهاد بچه ها کجان ؟گفت پیش مادر بعد از ناهار میرم اونا رو میارم گفتم : شما چرا نموندی ؟ اومدی اینجا چیکار ؟چرا اونا رو تنها گذاشتی من بچه ها رو دست شما سپردم ..گفت :رشید با هاشون تندی کرد منم با مادر حرفم شد نتونستم بمونم .
آقا جان نذاشت بچه ها رو هم بیارم .از جام بلند شدم و با غیظ رفتم به اتاقم و درو بستم ..
دست و پام می لرزید من دیدم که فرهاد داشت منو که خواب بودم تماشا می کرد ..اگر الان بخواد به زور بیاد سراغم چیکار کنم ؟...
از این فکر بشدت چندشم شد .
نشستم پشت در ...و گوش به زنگ بودم ببینم چیکار می کنه ...شاید نیم ساعت بیشتر طول کشید ..که صدای در اتاق اومد مثل اینکه رفت تو حیاط و بعد صدای در کوچه ..آهسته از اتاق اومدم بیرون ..و دیدم رفته .....
و بعد از ظهر با بچه ها برگشت ....
از اون روز به بعد مدام حواسم جمع بود.... بهش نزدیک نمی شدم و حرف نمی زدم ...
تو خونه چادر سرم می کردم و ازش رو می گرفتم ..
ولی اون محبت هاشو و توجه اش بیشتر شده بود و طوری وانمود می کرد که متوجه ی ترس من نشده..
تا یکروز که سر سفره نشسته بودیم ناهار می خوردیم ..گفت : ماهنی تو ائل گلی رو تو این فصل دیدی ؟
گفتم : نه .نرفتم ..
گفت : پس بچه ها زود غذاتون رو بخورین می خوایم بریم دریاچه رو تماشا کنیم ...وای نمی دونین واقعا دیدنیه ...
ماهنی من اون روز که بچه ها رو گذاشتم خونه ی مادر رفتم اونجا خیلی قشنگ بود آب یخ زده و مردم روی یخ آب سُرسُره بازی می کردن .... باید اونجا رو ببینین .
گفتم : نه من نمیام حوصله ندارم .....ولی در مقابل اصرار بچه ها دیگه نتونستم مخالفت کنم چون اونا رو خیلی مشتاق دیدم نخواستم دلشون رو آزرده کنم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_نوزدهم
نگهبان با دیدن من تند از جاش پرید و گفت
_خانوم... آقا گفتن اجازه ندم شما...
وسط حرفش پریدم
_دوستم تصادف کرده باید برم.
_آخه.
نموندم حرفی بزنه و از خونه بیرون زدم، سوار تاکسی شدم و آدرس خونه ی اهورا رو دادم.تا وقتی برسیم فقط با حرص پوست لبم رو کندم.نیم ساعت بعد در حالی که از بالا اومدن اون همه پله نفسم قطع شده بود جلوی در خونش ایستادم.
چند بار پشت هم زنگ و زدم اما انگار نه انگار.با مشت به در کوبیدم و زنگ و بی وقفه زدم بالاخره در باز شد و تا اومدم حرفی بزنم با دیدن دختر روبه روم که پیراهن اهورا تنش بود ماتم برد.اخم در هم کشید و گفت
_چه خبرته سر آوردی نمیگی مردم خوابن؟یک قدم عقب رفتم و ناباور نگاهش کردم.همون لحظه صدای اهورا اومد
_کیه عسل؟
و طولی نکشید که خودش از اتاق بیرون اومد.با دیدن من جا خورد دختره با لحن بدی گفت
_چی میخوای؟
با دنیایی دلخوری به اهورا نگاه کردم.جلو اومد و گفت
_عسل تو برو تو اتاق.دختره متعجب گفت
_وا... چرا؟
اهورا با لحن آروم تری گفت
_برو عزیزم میام منم الان.دختره سری تکون داد و به اتاق رفت. نزدیک اومد و با خشونت پرسید
_تو اینجا چی کار میکنی؟ واسه چی نصف شبی راه افتادی تو خیابونا...؟
انگار نه انگار که زنشم و اون با یه دختر دیگه.وقتی دید سکوت کردم بازوم و گرفت و غرید
_با توعم...هلش دادم و عقب کشیدم و با نفرت گفتم
_خیلی پستین... خیلی.جز این نتونستم چیزی بگم و به سمت پله ها دویدم صدای دادش از پشت سرم اومد
_صبر کن ببینم.با گریه از پله ها پایین دویدم و از ساختمون بیرون رفتم. اون عوضی بود،خیلی هم عوضی بود.دنبالم اومده بود چون صداش بلند شد
_صبر کن آیلین..برای فرار از دستش به سمت خیابون دویدم همون لحظه ماشین چراغ زد توی صورتم و برگشتنم همزمان شد با صدای داد اهورا
_آیلین مواظب باش
لای پلکم و باز کردم و با درد ناله ای کردم که صدای آشنایی اومد
_جانم بابا... قربون ناله کردنت بشم باز کن چشمت و دخترم.دیدم واضح شد و بابام رو دیدم. با صدای گرفته ای گفتم
_من کجام؟
_بیمارستانی... خسته نکن خودت و برم پرستار و خبر کنم از صدای پاش فهمیدم که رفت بیرون، تمام تن و بدنم درد میکرد و سرم تیر می کشید.لحظه ای بعد با پرستار برگشت و گفت
_به هوش اومده خانوم پرستار دخترم به هوش اومده.پلکام روی هم افتاد،حتی نا نداشتم بگم که درد دارم.با همون چشم بسته صدای اهورا رو شنیدم
_اینکه چشماش هنوز بسته ست.پرستار گفت
_اثر بیهوشیه وگرنه بیداره داره ناز میکنه.
دستم گرم شد و صدای اهورا توی گوشم پیچید
_خانومم دلت نمیخواد چشمات و باز کنی؟با یاد کارش اشک از گوشه ی چشمم سر خورد که اشکم رو بوسید و آروم کنار گوشم پچ زد
_معذرت میخوام.دیگه دلم نمیخواست چشمام و باز کنم.دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم.پرستاره گفت
_انگار قهره باهاتون.خانوم خوشگله یه هفته ست خوابیدی شوهرت بالا سرته حالا داری ناز میکنی واسش؟با صدای گرفته ای گفتم
_تنهام بذارین.این بار بابام دستم و گرفت و گفت
_درد و بلات تو سرم دخترم.باز کن چشمای قشنگ تو...حتی دلم نمیخواست بابام و ببینم اون با اجبار عقدم و با خان زاده خوند.همون بابایی که با بی مهری منو عقد .اهورا کرد پسری که اصلا نمیشناختیم شخصیتشو طرز فکرشا
بابام با من چه کرد اشک از چشمام سازیر شد گرفته گفتم
_بابا میخوام استراحت کنم حالم خوبه.
آهی کشید و گفت
_باشه بابا... من پشت درم بهت سر میزنم.سر تکون دادم. صدای قدم هاشون و شنیدم. با فکر اینکه همشون رفتن چشمام و باز کردم و چشمم به قیافه ی درهم اهورا افتاد.روم و برگردوندم... کنارم نشست و گفت
_اونی که باید طلبکار باشه منم نه تو...
پوزخندی زدم که گفت
_اگه واسه تو عجیبه اینجا دوست دختر داشتن عادیه..
_حتی با وجود اینکه زن دارید؟
_یه جوری میگی زن انگار دیدمت و پسندیدمت.شب حجله هم دیدی که دست بهت نزدم چون من توی این فازا تأهل و تعهد نیستم.
_پس چرا طلاقم نمیدید؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_طلاق رسم نیست تو قوم ما...
_آها دوست دختر داشتن و هر شب با یکی بودن رسمه لابد؟خندید و گفت
_آفرین...
ملافه رو روی صورتم کشیدم که در اتاق باز شد و این بار دکتر زنی اومد داخل و با مهربونی پرسید
_حالت چه طوره دخترم؟آروم جواب دادم
_درد دارم.
_الان یه مسکن برات تزریق میکنم خوب بشی.
اهورا گفت
_مشکلی که براش پیش نیومده؟دکتر نگاه معناداری بین ما رد و بدل کرد و گفت
_شما شوهرش هستین؟اهورا سر تکون داد که دکتره گفت
_چند لحظه با من بیاین بیرون.ترسیده گفتم
_چی شده به منم بگین...
نگاهی به پاهام انداختم،دستامم سالم بود.. نالیدم
_نکنه میخوام بمیرم؟
_نه دختر خوب این چه حرفیه فقط یه مشکل کوچولو برات پیش اومده.بیشتر ترسیدم. اهورا با اخم گفت
_چی شده؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_نوزدهم
خسته شدم بس که کار کردم تا تو سختی نکشی.گفتم: نه که منم خیلی تو رفاه بودم؟احمد صدایش را بالا برد و گفت: خفه شو بابا. این همه ریختم جلوت نمی بینی؟ستایش از صدای بلند ما زیر گریه زد. بچه ام می فهمید که پدر و مادرش دعوا می کنند. به سمت ستایش رفتم و در آغوشش گرفتم. با بغض گفتم: احمد ساکت شو، بچه می ترسه.احمد که دیگر چیزی برایش مهم نبود گفت: به درک.بترسه. می خواد آخرش بشه یکی مثل تو. البته من بهش جهاز میدم. مثل بابای بی غیرت تو نیستم که خرج دخترمو بندازم گردن یه غریبه. تو یه کاری کردی که آرزوی عروسی موند تو دل خونوادم. عین بدبخت بیچاره ها زندگیمونو شروع کردیم.گفتم: بعد این همه سال، یادت افتاده خونواده داری؟احمد نزدیکم شد و محکم در گوشم زد. ستایش را محکمتر گرفتم و صورتم را برگرداندم. نمی خواستم ستایش آسیب ببیند.با عصبانیت گفت: واسه من صداتو بالا نبر. پولایی که درمیاری چه کار می کنی؟ نکنه خرج خانوادت می کنی؟ میدی به اون خواهرت؟گفتم: خفه شو! تو که چندماهه بیکاری. خرج این خونه رو کی میده؟احمد خواست باز هم به سمتم بیاید اما نمی دانم چطور شد که فهمید باید از خانه بیرون بزند. خودش هم می دانست دیگر اختیار عقلش را هم ندارد.گوشه خانه نشستم. زار زار گریه کردم. جای سیلی اش درد نمی کرد اما...تصویری که از احمد در ذهنم خراب شده بود، حسابی درد داشت. احمدی که در نداری اش همیشه مهربان بود و تر و تمیز لباس می پوشید، حالا به کسی تبدیل شده بود که به هر بهانه ای دعوا راه می انداخت و گذشته را مدام در سرم میکوبید. لباس های نامرتب می پوشید. ریش و سبیل درآورده بود و سر و وضعش شلخته شده بود.آن شب احمد خانه نیامد. بعد از آن هم چند روز یک بار به خانه می آمد. من که حسابی از این زندگی خسته شده بودم، تصمیم گرفتم با خواهرم دوباره حرف بزنم. خواهرم که شبیه مادر بود برای من، به هوای هواخوری، دنبالم آمد. کنار جوی آب نشستیم. صدای آب و هوای خنکی که به صورتم می خورد، حالم را خوب کرد. پشیمان شدم از این که به مژده چیزی بگویم اما حس کردم مژده می خواهد حرفی بزند اما نمی داند از کجا شروع کند.گفتم: چیزی شده مژده؟مژده که حامله بود گفت: چند روز پیش هوس تره کوهی کرده بودم. کامرانو فرستادم بره کوه سبزی بچینه. یه دسته پر سبزی چید اورد خونه.گفتم: چه خوب. تو آش میریزی؟مژده گفت: آره برات تو یخچال گذاشتم.دوباره سکوت کرد. اما می دانستم حرفش تمام نشده. گفت: میگم ساره، احمد دیگه ایشالا مشروب نمی خوره؟شانه بالا انداختم و گفتم: اون مشروبایی که داشت خیلی وقته تموم شده. الان هم که بیکاره. پول نداره. ایشالا که نمی خوره.مژده لب هایش را گاز گرفت و گفت: ساره فکر کنم احمد معتاد شده.با تعجب نگاه کردم و گفتم: از کجا مطمئنی؟مژده گفت: همون روز که کامران رفته بود سبزی بچینه، دیده بود با باباش دارن بافور می کشن. فکر کنم تریاکی شده.
روی صورتم زدم و گفتم: مژگان بگو که دروغ میگی.مژده گفت: با مشروب خوردن میشه کنار اومد اما با اعتیاد نه! برو با خانوادش حرف بزن.گفتم: به خانوادش چی بگم؟ وقتی میگی با باباش می کشید. وای مژده چرا تموم نمیشه؟ مگه من چقدر ظرفیت دارم؟مژده گفت: تموم میشه. به خدا روزای خوبت هم میاد. توکل به خدا کن. این موقع ها باید بیشتر با خدا حرف بزنی.گفتم: مژده ستایشو چه کار کنم؟ احمدو چه کار کنم؟ دلم برای احمد قبل تنگ شده. حس می کنم اون احمد مرده. دیگه وجود نداره.مژده گفت: کمکش باید کنی ترک کنه. اگه ترک کنه دوباره مثل قبل میشه. زمان می بره اما نگران نباش.شب که به خانه رسیدم، همه چراغ ها خاموش بود. باز هم احمد نیامده بود. گریه کنان ستایش را خواباندم. نیمه های شب بود که احمد به خانه آمد. نه سلامی داد و نه حرفی زد. پتو رویش کشید و با همان لباس های چرکی که داشت، خوابید.روز بعد که رفتم خرید کنم، دیدم کیف پولم خالی شده.فهمیدم احمد پول ها را برداشته. دیگر شک نداشتم که برای خریدن مواد، از این به بعد، هیچ پولی در خانه نخواهد ماند. آدم معتاد بی غیرت می شود. احمد هم داشت کم کم بی غیرت میشد.برای جمع کردن پول همه کار کردم. از پاک کردن سبزی و باقالی گرفته تا درست کردن گل های کریستالی و جعبه پیتزا!
مژده هر روز با من تلفنی حرف میزد.آرامم می کرد. شنیدم مریم حامله شده.تلفنش را به من داد تا با مریم حرف بزنم. در این سال ها فقط یکی دو بار دیده بودمش اما چندباری با مریم تلفنی حرف زده بودم. چون بیشتر با مادرشوهرش زندگی می کرد، می ترسیدم تلفن هایم باعث شود اختلافی در زندگی اش ایجاد شود. با این که خانواده شوهر مریم، خیلی فهمیده بودند.صدای مریم را که شنیدم، زیر گریه زدم. گفتم: مبارکه ابجی! شنیدم سومین بچه هم تو راهه.مریم هم از شنیدن صدایم ذوق کرد. گفت: تونمی خوای یه بچه دیگه بیاری؟
- من؟ نه بابا هنوز ستایش بزرگ نشده.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_نوزدهم
زنگ آیفون به صدا در آمد. پیچ دستهایم را از هن باز کردم و با همان استرس از اتاق خارج شدم.نیم ساعتی میشد که در اتاق مادر و پدر بسته شده بود و یقین داشتم پچ پچ هایشان درمورد من هست.
با دیدن تصویر شیوا، دکمهی باز شدن را زدم و از همانجا به در چوبی اتاق خیره شدم. دلم میخواست من هم بینشان بودم. حرفی نمیزدم، تنها بودم، بودم و پدر مانند همیشه نارضایتیام را از چشمهایم میخواند و در برابر مادر میایستاد. صدای زنگ خانه هم به صدا در آمد که جلو رفتم و در را باز کردم.
-وای... پوف، مردم.با قیافهای خسته وارد تانه شد و کیفش را روی زمین کشید.
-سلام، چرا دیر کردی؟
- بابا مثلا قرار بود اونجا بخوابما.دستم را روی بینیام گذاشتم. ساعت دوازده نصف شب بود و اگر شیوا گمان می کرد مادر و پدر خوابیدهاند، بهتر بود. اگر موضوع حرفشان را می فهمید وارد اتاق می شد...اگر مادر پدر را راضی نمی کرد، شیوا قطعا این کار را می کرد.
-چون اون دخترهی فیس و افادهای اونجا بود.سوالی به قیافهی جمع شده اش نگاه کردم که نام المیرا را آورد.اخمهایم را کمی در هم فرو کردم. المیرا حداقل چهار سالی از او بزرگتر بود و این طرز صحبت به هیچ وجه درست نبود، غیر از آنکه او خواهر نامزدش بود و احترام خاصی داشت.
- بحث نکردی باهاش که؟پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت.
- من وقتی برای بحث کردن با آدم های بی ارزش ندارم.نفس کلافهای کشیدم، ای کاش واقعا وقت نداشت.من هم به سمت اتاق قدم برداشتم که... کمی فالگوش ایستادن که ایرادی نداشت، وقتی ماجرا من بودم پس فهمیدن حقم بود.
یه سمت اتاق پدر و مادر که سمت دیگر خانه بود رفتم. نزدیکی در ایستادم و گوشم را به در چسباندم.
-یعنی تو میگی من دخترم رو بدم به پیر مردی که حداقل ده سال ازم بزرگتره.
-وا، کجای این آخه پیرمرده؟ این از شیرین هم سر حال تره، نگاه چه تیپی هم زده، اصلا بهش میخوره شصت و چهار سال باشه؟صدای مخالفت پدر را که شنیدم، کمی قلبم آرام گرفت. هرچند که می دانستم او راضی به بدبختی من نیست اما، شنیدن از زبانش طور خاصی آرامم میکرد.قدمی از در دور شدم. نفس آسوده ای کشیدم. انگار تمام روز نفسم را قطع کرده بودند و در حال خفگی بودم.
دوباره جلو رفتم و گوشم را به در چسباندم.
-...راضیه به خدا.
- چی؟ شیرین؟ عمرا شیرین راضی به این ازدواج باشه.با فریاد پدر چشمهایم را گشاد کردم مادر چه میگفت؟ من راضیم؟ منی که از صبح خودم را به آب و آتش زده بودم؟منمخالفت مادر را شنیده بودم اما، انگار قدرت مادر را فراموش کرده بودم.
-وا، تو از دل اون دختر خبر داری؟
-هیچ دختری حاضر نیست زن یه پیرمرد بشه.
-دختز فقط دلش می خواد شوهر کنه، یه مرد بالا سرش باشه، حالا چه بیست ساله چه شصت ساله.
با شنیدن حرف مادر بی اختیار گوشهی لبم به انزجار کج شد. مگر دختر خودش از پس خودش بر نمی آمد که حتما باید مردی بالاسرش باشد؟ مگر ارزش دختر به شوهرش هست؟
-زن، حتی حرفش رو نزن.
- محمد، دخترمون بیست و هفت سالشه، یکدونه خواستگار هم نداره.
-باشه، هفتاد سالش هم که باشه تا وقتی که هستم جاش بالای سرمه، مگه جتما باید شوهر کنه؟
-وا، استغفرالله، مگه دختر هم بدون شوهر میشه؟ ازدواج سنت پیامبره.
- به شرطی که درست باشه، هردو طرف راضی باشن، نه اینکه دختر جوونم رو بدم به یکی که پاش لب گوره.
- شیرین دیگه جوون نیست، زنی که شوهر نداشته باشه زود پیر میشه.اما... من جوان تر از مریم مانده بودم. او هنوز هم خوشگل و سرزنده بود اما، قیافه ی پختهای به خود گرفته بود و من هنوز هم جوانی و خامی از صورتم بریاد می زد.
- پوف، چی بگم والا؟
- اگه شیرین بیاد و بهت بگه راضیه چی؟
- خانم، تو با این حرفات داری من رو راضی میکنی، چه برسه به اون دختر مظلوم که بهش بگی بمیر هم بدون اعتراض قبول می کنه.
-وا، من چی...صدای قدمهای پدر را توانستم بشنوم. صدایش هر لحظه بلندتر و بلندتر میشد.
-به خدا خستم خانم، بذار برای یه وقت...
قبل از آنکه پدر به در برسد و مرا پشت آن ببیند، با سرعت و هول زده یه سمت اتاقم قدم برداشتم که پام به پایهی میز تلفن گیر کرد و با دای بدی پخش زمین شدم.درد بدی در تمام زانویم پیچید و سوزشی را روی پوست دستم حس می کردم.نگاهی به دستم انداختم. به شیشهی میز کشیده شده بود و خراش بزرگی روی آن نشست اما، دردش به بدی زانویم نبود.
- صدای چی بود؟شیوا هم هراسان جلو آمد. پدر کنار نشست و دستم را آرام از روی زانویم برداشت.
- درد میکنه دخترم؟
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_نوزدهم
...امشب بابا میخواد تو رو ببرم سر سفره پیش همه نمیدونم چی قراره بشه...مکثی کرد و ادامه داد:خاله ام میاد مش حسینم میاد پدر من با همه دنیا فرق داره تو دل این مرد چیزی به اسم خشم و خشونت جایی نداره..به این خیاله که تو رو تو دل مادرم جا بده..سرمو پایین انداختم و گفتم:تو دل شما چی جایی دارم؟؟؟سکوت کرد و چیزی نگفت و رفت تو چهارچوب در بود که گفت:لباستو عوض کن خیلی تو تنت تنگه شب اون تنت نباشه...رفت و دل منم از جا کند از اینکه حواسش بهم بود ذوق کردم چندبار دور خودم چرخیدم و دامن پیراهنم باز شده بود و میچرخید با من، دستهامو رو دهنم گذاشتم تا صدای خندهامو نشنون.نیم ساعتی گذشته بود که معصومه اومد داخل خسته بود خیلی کار رو سرشون ریخته بود تو حیاط مرغ میشستن و پر میکندن برای فردا ناهار میوه میشستن ظرف اماده میکردن...خرما گردو میزدن،مژگان گوشه اتاق ما خواب بود مریم رو به کولش بسته بود و اومد داخل تو اون روزهای بیحالی رباب خانم تمام مسئولیت هارو محمود به اون داده بود..نشست و مریم بیچاره رو که خوابیده بود بهم داد کنار خواهرش خوابوندم هوا رو به سرما بود و اولین ماه پاییز بود..یکی از خدمه برامون چایی آورد و رفت..معصومه از قوری چایی ریخت تو استکان و تو نعلبکی هم ریخت و گفت:چایی میچسبه خیلی خسته ام،پاهاشو میمالیدم و گفتم:خسته نباشی.بازومو نیشگون گرفت و گفت:بگو ببینم چی بینتون گذشت که محمود از اتاق زد بیرون داشت میخندید تا من رو دید خودشو جمع و جور کرد.. وای اون حرف معصومه دنیا رو به پام ریختن بغلش کردم و گفتم:قراره شب منو بیارن برای شام سر سفره چشم هاش گرد شد و گفت:مطمئنی؟یعنی خاله رباب داد و بیداد راه نمیندازه؟
-خدا به دلش رحم بندازه...
-الهی آمین...گوهر حواست پی شوهرت باشه یچیزایی هست که فقط من ازش خبر دارم حالا که میتونم بهت اعتماد کنم بهت میگم..صداشو پایین آورد و گفت:قبل تو دها دختر بیوه یا طلاق گرفته اومدن اینجا یعنی خاله صـ..ـیغه میخوند میفرستاد پیش محمود ناراحت نشو خب اونم مرده دیگه نیازایی داره نمیشه که به گناه بیوفته...قرار بود سارا رو برای محمود خان بگیرن و سینی و طلا فرستادن برای خواستگاری..خان داداش زن نمیخواست ولی اونبارم مش حسین مجبورش کرد محمود خان هیچ وقت رو حرف عموش حرفی نمیزنه وقتی رفتن خواستگاری محمود گفته بود اگه نپسندم نمیگیرم همونم شد و گفت نمیخوام که نمیخوام..خاله رباب گفت آبرومون میره بی آبرو میشیم ولی محمود خان مرغش یه پا داشت..محمد هم باهاشون رفته بود همه جا با محمود خان بود انگار دوقلو بودن..محمود کلا خیلی با محبته با ما و بچه هامم خیلی خوبه..وقتی محمد گفت از سارا خوشش اومده و بخاطر برادرش سکوت کرده انگار دنیارو به خان داداش دادن و بساط عروسیشون رو راه انداخت هنوز یکسالم نشده..بارها و بارها دیدم سارا حواسش به شوهرش نبود ولی چشمش دنبال محمود خان بود..الانم میشنوم که داره تو گوش خاله رباب میخونه که پسرم وارثتون هیچ ارثی نداره و بی پدر بزرگ میشه قصدش دلسوزی مادرونه اش نیست اون چشمش دنبال محموده..وقتی محمود رو میبینه عمدا چادرشو باز میکنه یا الکی خودشو میبره سمتش من میدونم چی تو سرشه..دلم لرزید من رو عشقم مرد زندگیم و محمودم حساس بودم و نمیتونستم از دستش بدم حالت بدی گرفتم و به فکر رفتم خداروشکر که معصومه بود و تو اون روزهای سخت همدمم بود.حال خوشم خراب شد و حس زنانه و رقابت و رقیبی که از هم متنفر بودیم..و دستهای کوتاه من و قدرت و نفوذ اون رو خاله رباب!چهارستون بدنم میلرزید هشدار معصومه منو وادار کرد که زن قوی و قدرتمندی بشم زنی که عشقشو از دهن گرگ بیرون میکشه...مهمونا اومده بودن و من تو اتاق منتظر بودم که بیان دنبالم بخاطر دل خاله رباب پیراهن رنگ تیره پوشیدم و روسری سرمه ای به سر کردم...سینی های غذا رو میبردن که محمود اومد داخل...سلام دادم و آروم جواب داد عادت نداشت با لباس بیرون تو خونه بگرده و رفت سمت کمد و دوباره بلوز و شلوار سیاه رو تنش کرد.داشتم از درون خودمو میخوردم اگه سارا دلشو بدست میاورد من حتما میمردم..به طرفم چرخید و گفت:آماده ای؟! با سر گفتم آره..چادر گل دار رو روی سرم انداختم دستهام میلرزید و بدنم یخ کرده بود..روبروم ایستاد، درست تا شونه هاش بودم، نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و گفت:چرا رنگت پریده؟؟
-خیلی استرس دارم میترسم..سری تکون داد و گفت:تو جایی که من هستم نترس هیچ کسی جرئت نمیکنه تو حضور من نگاهت کنه بیا بریم..دلم قرص شد پشت سرش راه افتادم... زانوهام یاری نمیکرد که بالا برم و پله ها انگار کوهی بود که تمام انرژیمو گرفت جلوی در اتاق که رسیدیم صدای صحبت کردناشون میومد قلبم مثل قلب گنجشک تو چنگال گربه میزد...محمود در رو باز کرد و همه نگاه ها به طرفمون چرخید..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_نوزدهم
با اشکایی که ردش روی گونه ام خشک شده بود و باز تر میشد گفتم همه افتراست ارباب.من و چه به بزرگ زاده ها و اعیونیا.جز تمیز کردن کثافت و کنیزی شما لیاقتم نیست.به روح پدر و مادرم قسم که هیچ خبری ازش ندارم. نمیدونم چرا خانوم بزرگ باور نمیکنه!که خانوم بزرگ فریاد زد؛حاشا به دیوار بلند مش صفر با قسم و ایه میگه رستم و دور و ور اتاقت دیده چرا منکرش میشی؟نکنه دست داری تو فرارش؟اصلارستم اونجا چی میخواسته؟گریه کردم و گفتم: نمیدونم مش صفر چی دیده اما به همه مقدسات از ارباب زاده بیخبرم.ارباب با نگاه تیزش به همه فهموند متفرق بشن.طولی نکشید همه رفتن حتی خانم بزرگ که با حرص و خط و نشون نگام میکرد.تنها که شدیم گفت حجاب کن ولی چرا اصرار دارن ثابت کنن تو معشوقه ی رستمی؟یعنی باورـ کنم از سر کینه بهت شکاک شده؟چارقدم و انداختم سرم با هق هق گفتم عرق پام به عمارت خشک نشده خانم ازم کینه داشت اینهمه بدخلقی به ی رعیتم نمیفهمم خدابیامرز
مادرم که زنده بود دائم گوشزد میکرد از ارباب زاده دوری کنم نمیدونم چرا ولی گوش به حرفش میدادم.از شانس واقبالم افتادم جایی که ارباب زاده زندگی میکنه مصیبتشم با منه شاید مادرم این روزا رو میدید و میگفت از ارباب زاده حذر کنم.
گفت به خدا قسم اگر تار مویی از سرت کم میشد این عمارت و با خانوم بزرگ وخدمه هاش به اتیش میکشیدم.مونده بودم چرا هر چی خانوم بزرگ اصرار داشت با رستمم ارباب سعی داشت از این واقعیت فرار کنه هیچی نمیفهمیدم بجز اینکه زودتر دور ازچشم همه پناه ببرم به اتاقکم.اون چند روزی که همه دنبال رستم بودن خان حسابی باهام چپ افتاده بود.چقدر اذیتم کرد و زخم زبون میزد!تا چشم ارباب و دور میدید ی دل سیر کتک میخوردم بعد تو طویله حبس میشدم و غذا بهم نمیدادن اتیش تند خانم که کمی خنک میشد از طویله ازادم میکردن بجاش ازم بیگاری میکشیدن.جون تو تنم نمونده بود روز به روز اب میرفتم بخاطر تنبیه کار نکرده ای که سهمی توش نداشتم.این اخریا دیگه پاهام دولا میشد وقتی راه میرفتم خانم بزرگ جوری نمیزد که سر و صورتم کبود بشه ارباب بهش خورده بگیره بجاش تا توان داشت می کوبید به دست و پام و گاهیم به کمرم و شکمم لگد میزد که نفسم بند میومد با خباثت میگفت اجاقت کور بشه دربدر.نیمه های شب تازه از کار دست کشیده بودم تو جام پهلو به پهلو میشدم که در زدن.ترس نبود که چهارستون تنم به لرزه دراومد که اینوقت شب کیه؟نکنه ارباب اومده قصد جونمو کنه؟چجوری بگم محرم پسرتم کارت کم از گناه کبیره نیست؟اما وقتی صدا اومد که میگفت حنا جانم باز کن در و هنوزم قهری؟باز کن پشت درم الانه کسی ببینه اینجام!اشکام ریخت و نفهمیدم چجوری سرپا شدم در و که باز کردم خودشو انداخت داخل.دست کشید رو موهای کم پشتم که به لطف خانم بزرگ چند تاربیشتر نمونده بود گفت جانم به قربانت چرا استخونی شدی؟چرا میلنگی؟رو دستاش بلندم کرد گذاشت رو تشکم و گفت بهت سخت گرفتن؟مگه نگفتم سرسختی نکن باهام بیا؟چرا دستات زمخت شده چی بهت گذشته حنا؟چرا مثل پیرزنا چروکیده شدی؟چیزی نداشتم بگم جز گریه که امونم نمیداد.گفتم رستم خان ارباب دنبالته اینجا پیدات کنن عاقبتم با مادرتونه همینجوریم عذابم دادن از زبونم حرف بکشن.گفت میدونم به وقتش تلافی تموم این روزا رو سرشون درمیارم.نگران نباش!کلی گشتم تا طبیب حاذق پیدا کردم برات دارو گرفتم ابستن بشی.حرف میزد و دائم سرو صورتم و نگاه میکرد.یک ساعتی کنارم موند و گفت چطور دارو گیاهیا رو بخورم و بعد سه شب میاد.اونشب رستم روح مرده و تن بیمارم و تیمار کرد.نوازشم کرد و از شیرینی بعد سختیا گفت.حتی نقشه انتقامم کشید.وقت رفتن بازم چشمامو بو*سید گفت میرم تا مجبور نباشم تن به ذلت بدم اما دلم پیشته.تاب بیار همین روزا برمیگردم.در و که بست دلم هری ریخت.عطر بوسه هاش هنوز روی دستام بود.عمیق بوییدم به گمونم پنج دقیقه ام نگذشت که شنیدم عربده میزنه ولم کنید بی چشم و روهای بی پدر مادر. پشت سرش ارباب بزرگ با داد گفت ببندینش گستاخ فراری و فکر کردی شهر هرته؟دختر ارباب ابادی و بدنام کنی و بزنی به چاک؟کور خوندی پدرسگ!همین امشب به زنجیر میکشمت به صلابه میبندمت بالا سرت وامیستم تا دستمال زف*اف بدی.همین الان و همین امشب کار ناتموم و تموم میکنی بعد هر قبرستونی نرفتی برو ولی تنها نمیری دست زنتو میگیری میریفکر کردی اجازه میدم با ابروم بازی کنی ناخلف؟بخدا که حس کردم روح از تنم رفت.مطمئن بودم رستم اسیر شده اونم بخاطر من.وقتی گفت ارباب رعیتی نه ارباب من.نمیتونی مجبورم کنی به کاری که دلم رضا نیست ارباب دستور داد دست و پاشو ببندین تا به حسابش برسم های های گریه هام رفت بالا.صبر کردم تا صدای قیژ قیژ باز شدن در اتاقای عمارت بیاد بعد خودمو بندازم تو حیاط.وای که نفسم به شماره افتاده بود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_نوزدهم
مارال با دیدن حورا چشمانش را باز کرد و گفت:عه سلام حورا جون. قبل خواب و بعد خواب دیدنت چقدر خوبه. مامان هیچوقت منو اینجوری بیدار نکرده.
تازشم صبحا برای مدرسه هم خودم بیدار میشم بدون صبحونه میرم مدرسه.
دل حورا برای این دخترک شیرین زبان سوخت و او را در آغوش کشید.
_از فردا صبح خودم بیدارت میکنم خانومی غصه نخور. حالا هم پاشو با همچای عصرونه بخوریم.
مارال با ذوق بلند شد و بوسه کوچکی روی گونه حورا گذاشت.
بعد خوردن چای عصرانه با مارال به اتاقش رفت تا حاضر شود.
تیپ مشکی زد و چادرش را به سر کرد. قرآن و جانمازش را برداشت و داخل کیفی گذاشت تا با خود ببرد.
مریم خانم هنوز نیامده بود. دلش می خواست مارال را با خود ببرد اما می ترسید که با برگشتن مریم خانم همه چی بهم بریزد اگر ببیند دخترش نیست.
کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. سر کوچه کنار مسجد منتظر هدی ماند.
ده دقیقه ای گذشت که هدی آمد و حورا را از تنهایی در آورد.
_سلام دوستی جونم.
حورا بغلش کرد و گفت:سلام علیکم خانم طلا. خوبی؟ چه خبرا؟
_خوبم ممنون بریم تو که سرده منم هیچی نپوشیدم.
حورا دستش را گرفت و با هم داخل مسجد شدند.
دم در حیاط مسجد، کنار حوض آبی چشم حورا به امیر مهدی افتاد که با پسری تقریبا شبیه خودش ایستاده بود و حرف می زد.
امیرمهدی هم با دیدن حورا خودش را جمع و جور کرد و با سر سلامی کرد.
حورا با خجالت سرش را تکانی داد و با هدی رفتند داخل.
امیر رضا، برادرش را با دست تکانی داد و گفت: مهدی کجایی؟ معلوم هست؟! دختره کی بود؟
_دختر عمه مهرزاده.
امیر رضا با تعجب پرسید:چی؟ مهرزاد؟ همین مهرزاد خودمون؟؟
_ آره داداش بریم تو که الان نمازو میبندن.
امیر رضا چفیه اش را روی شانه اش مرتب کرد و با دست پشت برادرش زد و گفت:بریم سید.
با هم وارد مسجد شدند که حاج آقا هم رسید و نماز را بستند.
در قسمت خواهران، حورا بعد نماز مغرب رو کرد به هدی و گفت:قبول باشه آبجی.
_قبول حق. خب بگو ببینم چه خبرا؟ چطور شد ما رو دعوت کردی مسجد محلتون؟
حورا خندید و گفت:بی مزه نشو اگه میتونستم حتما دعوتت می کردم خونه.
_فدات آبحی از شما به ما زیاد رسیده. بی خیال چرا انقدر تو همی؟ خوبی؟
_اره الان که با تو ام عالیم. حالم خوبه آبجی.
بعد نماز با هم از مسجد خارج شدند و به حسینیه که کنار مسجد بود رفتند.
حورا باز هم امیر مهدی را دید اما بی ادبی دانست که جلو نرود و سلام نکند چون دوبار با هم چشم در چشم شده بودند.
به هدی گفت:بیا بریم اینجا..
_کجا؟؟
چیزی نگفت و دستش را کشید. به امیر مهدی که رسیدند هر دو سلام کردند.
امیر مهدی هم با روی باز جوابشان را داد و گفت:خوب هستین حورا خانم؟
_ممنونم خوبم. دور از ادب دیدم جلو نیام و عرض ادبی نکنم.
امیر مهدی در دلش به خود سرزنش کرد. چرا او جلو نرفت؟ چرا او حرکتی نکرد که حالا شرمنده حورا بشود.
متواضعانه دستش را روی پیراهن سیاهش گذاشت و گفت:اختیار دارین خیلی لطف کردین.
سپس نگاهی به هدی انداخت و گفت:معرفی نمی کنید حورا خانم؟
_بله ایشون دوست صمیمیم هدی جان هستن.
بعد به هدی نگاه کرد و گفت:ایشونم آقا امیر مهدی برادر دوست آقا مهرزاد هستن.
با هم که آشنا شدند امیر رضا هم رسید.
_مهدی بیا دیگه جلسه شروع شد.
_امیر رضا جان ایشون حورا خانم ایشونم دوستشون هدی خانم هستن.
رو کرد به دخترا و گفت:این آقای عجولم برادر بزرگ من امیر رضا و دوست مهرزاد.
امیر رضا با دیدن حورا و هدی کلی شرمنده شد و گفت:شرمنده عجله داشتم ندیدمتون. خیلی خوشبختم از دیدارتون.
حورا گفت:منم همین طور.
هدی فقط سری تکان داد و گفت:خوشوقتم.
خلاصه مجلس معارفه که تمام شد، امیر رضا پرسید:مهرزاد امشب نمیاد؟
حورا سرش را پایین انداخت و گفت:اطلاعی ندارم شرمنده.
_ نه بابا دشمنتون شرمنده. بفرمایید داخل هوا سرده.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_نوزدهم
-تو.. تو ملکی ؟ یا حوری بهشتی ؟
لبخندی زدم. چقدر خوب که سیاوش من رو با این لباس ها مثل حوری بهشتی می دید.
-نه آقا!
همون جور که محو صورتم بود دوباره پرسید:
-تو نجاتم دادی؟
-ها آقا، زخمی شده بودید.
سری تکون داد.
-آره دست پرورده های چنگیز نشونه ام رفتن.
و دوباره محو صورت من شد. شرم و حیا تو وجودم به قل قل افتاد. چقدر نگاهش گرم و گیرا بود جوری که حسی مثل پیچشی خوشایند ته دلم رو لرزوند و نفس هام رو بریده کرده.
دست زخمیش رو به سمتم بلند کرد و با مهربونی گفت:
-چارقدت رو عقب بکش دختر، بذار صورتت رو ببینم.
با شرم نگاه گرفتم و هونجور که سرم پایین بود گفتم:
-آقا بخوابید. تب دارید.
ولی دستش رو جلوتر آورد که دستش سنگین شد و پر چارقدم رو کشید. صورتم نیمه باز شد. با ترس نگاهش کردم که چشماش نَم نَمک بسته شده و دوباره از حال رفت.
نفس راحتم بالا اومد. خداروشکر که صورتم رو ندید. بازهم با هر سختی بود تبش رو پایین آوردم و پاشویه اش کردم. که کم کم از خستگی همون جا کنارش پلک هام بسته شد و به خواب رفتم.
غروب نشده چشم باز کردم. دست رو بدنش کشیدم. خدا شکر تبش پایین اومده بود. نون و شیری که برای خودم آورده بودم، از خورجین رعد برداشتم و کنار دستش گذاشتم. لباس مردونه ام رو پوشیدم و به تاخت به خونه برگشتم. آقاجان چشم به راهم بود.
-برگشتی لوران؟ حال رفیقت خوب شد؟
-ها! خوبه.
از رعد پیاده شدم و به سمت اصطبل بردمش. سعی می کردم هر جور شده از زیر سوالهای آقاجان فرار کنم.
-نگفتی کی مریض شده!
-غریبه بود آقا.
آقا دم اصطبل وایساد و دوباره پرسید:
- از اهالی پرسیدم کسی مریض نبود.
مثل اینکه آقا ول کن نبود. تا ته توی قضیه رو در نمی آورد دست بر نمی داشت.
-آقا اینجا نبود که! یه نفر از شهر تو راه مریض شده بود مجبور شدم براش دارو ببرم.
آقا بازوم رو گرفت و محکم گفت:
-لوران دروغ نگو! ما مسافر نداشتیم.
-چرا دروغ بگم آقا؟
و مستقیم تو نگاهش خیره شدم شاید قبول کنه. آقا بالاخره کوتاه اومد.
-حالا حالش خوب شد؟
-آره آقا جان! خوب شد و رفت.
و بدون اینکه دیگه جوابی بدم به مطبخ رفتم تا آقا کمتر سوال کنه. هم نگران سیاوش بودم. هم بیشتر از این نمیتونستم کاری کنم.ظرف شیر رو به لب بردم و با عطشی عجیب سر کشیدم. نگاهی به زخم پهلوم کردم. دوباره زخمم رو بسته بود. به سختی از جا بلند شدم. نگاهم دور تا دور چرخید و بازهم صدا کردم. اما هیچ جوابی نیومد. خونه خالی و سوت و کور بود. دست به دیوار گرفتم و به زحمت و کشون کشون خودم رو به در رسوندم.
در رو که باز کردم، تیزی نور خورشید چشمام رو زد. همینکه چشم باز کردم، کهربایی رو دیدم که به ستون جلوی خونه بسته شده و جلوش کاه و یونجه ریخته بودن. نگاهی به این طرف اون طرف کردم. چند خونه قدیمی با دیوارهای نیمه ریخته که معلوم بود کسی داخلش زندگی نمی کنه.
بالاخره به سختی سوار کهربایی شدم و اسب رو هی کردم. کهربایی به آرومی شروع به راه رفتن کرد. با نگاهی به عقب از خونه کاهگلی دور شدم. ای کاش میتونستم دوباره دختر رو ببینم اما باید برمیگشتم. حتماً خاتون نگرانم شده بود.
چند روز بعدی با درد و سختی گذشت. با اینکه دختر به دادم رسیده بود اما هنوز زخمی و حال ندار بودم. بالاخره وقتی حالم بهتر شد؛ دلم هوای دیدن دختر رو کرد. فکر دیدنش مثل خوره ذهنم رو می خورد. دلم می خواست فرشته ای که نجاتم داده بود رو دوباره ببینم. اون چشمهای زیبا و با حیاش رو.
همین که زخم دستم خوب شد و تونستم سر پا بشم. به تاخت به سمت همون خونه ای که چشم باز کرده بودم تاختم. خونه همونجور متروکه و بی نام و نشون بود و ظرفهای نون و شیر جمع شده بود. اما هیچ اثری از آثار دختر توی خونه معلوم نبود. انگار که یه جِن به من کمک کرده. بازهم شک کردم که آدم بود یا پری ولی هرچی که بود دل من برای دیدنش بی تاب بود. تموم آبادی رو به امید پیدا کردنش بالا و پایین کردم. اما هیچ کس تو اون خرابه ها زندگی نمی کرد و آبادی مثل برهوتی خشک و ترسناک شده بود. بالاخره وقتی سر تا ته خرابه رو گشتم دست از پا درازتر از خونه ها دور شدم. انگار واقعا درست فکر کرده بودم و یه جن به دادم رسیده بود. حتی با امید کمی از آبادی های اطراف هم سراغ مردم خرابه رو گرفتم. همه یه جواب دادن:
-خیلی ساله که کسی تو اون خرابه ها زندگی نمی کنه. حتمی جن ها به دادت رسیدن آقا. خیرات بده، دست از سرت بردارن.
ولی من که می دونستم دختری که دیدم واقعی بوده. من که می دونستم اون چشم ها، چشمای آهویی یه دختر بوده.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii