eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
206 عکس
706 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
براش چایی بردم و آروم آروم بهش گفتم که مادر امید اومده بود و چی میگفت.شروع کرد به داد و فریاد و گفت حق ندارن نزدیک هستی بشن .سرو وضع فائزه کلی تغییر کرده بود و مرتضی دائم تذکر میداد ولی کو گوش شنوا مرتضی به صدای فائزه اومد بالا و گفت چخبره ،گفتم مادر امید اومد و میخواست بچه رو ببره تو هفته یه بار،رفت تو فکر و گفت با وکیل مشورت کنیم ببینیم چی میگه.رو کرد به فائزه و گفت با داد و فریاد چیزی درست نمیشه هیچ وقت.فائزه با حرص نشست رو تخت و هستی رو بغل کرد و گفت اون ادم نیست من میشناسمش این بچه بره پیشش یا یه چیزی یاد میگیره یا نمیزاره دیگه برگرده.گفتم یه سال از وقتی که دادگاه داده فقط مونده یادت که نرفته.شروع کرد به گریه کردن و خودشو نفرین کردن .دست هستی رو گرفتم و اوردم پایین.فکرم بدجور خراب بود فردا مرتصی رفت پیش وکیل و اونم گفته بود قانونا میتونه بچه رو ببینه ۷ سال بچه که تموم بشه کفالت با پدرشه اونموقع هم اون اذیت میکنه.بهتره با هم توافق کنید وبزارید بچه رو ببینه.با فائزه گفتم وکیل اینطور میگه گفت شب حق نداره بچه رو نگهداره صبح ببره شب بیاره.گفتم اونم بلید با آرامش باهاش حرف بزنی و راضیش کنی .فرداش مادر امید دوباره اومد و گفتم فایزه میگه شب باید پیش خودم باشه.فاطمه خانم گفت عیب نداره شب میارمش گفتم فردا بیایید دنبالش فردا هستی رو آماده کردم ولی دوتا پاشو کرد تو یه کفش که نمیرم من اونا غریبه هستن و من نمیشناسم گریه میکرد و محکم پای منو بغل کرده بود .فاطمه خانم دید که بچه جدا نمیشه ناچارا رفت و گفت باید کم کم عادتش داد قرار شد فردا امید بیاد همراه من ببرتش پارک تا یکم باهاش آشنا بشه‌.فردا لباس پوشیدیم و رفتیم پارک نزدیک خونه.امید و از دور دیرم حسابی لاغر و بهم ریخته بود ولی دک و پزش براه بود اومد جلو و سلام داد هستی رفت پشتم قایم شد و جلوی پای هستی زانو زد و عروسکی که براش خریده بود گرفت سمتش هستی نگاهی به من کرد و با چشم اشاره کردم که میتونی بگیری عروسک و گرفت و گفت ممنون آقا گفت من باباتم اقا نیستم هستی گفت بابای من فقط بابا مرتضی هست ،امید خندید و گفت اینطور تو گوشت کردن.اخلاق مزخرفش همون بود نشستم رو نیمکت و کم کم یخ هستی وا شد و یکم با امید بازی کرد و رفتن خوراکی خریدن و برگشتن برگشتیم خونه تا یک هفته کار من همین بود کم کم هستی ساعتهای بیشتری پیش امید میموند تا اینکه دیگه راضی شد بره باهاش چند ماه همینطور گذشت و هستی گاهی حرفهایی میزد که تنم میلرزید میگفت بابا با دوستاش جمع میشن میخونن آب میخورن دیوونه بازی در میارن من میترسم میرم پیش فاطی چند بار زنگ زدم به فاطمه خانم گفتم این بچه از اینجور چیزا ندیده تا حالا چرا با روان بچه بازی میکنید دفعه بعد شکایت میکنم حتما به دادگاه میگم اون روز هستی قرار بود بره پیش امید اما اصلا دلم رضا نمیداد آشوب بود تو دلم از صبح که بیدار شد بردمش حموم و موهاشو سشوار کشیدم و بافتم براش لاک قرمز خیلی دوست داشت رفت آورد و اصرار کرد که بزن بهم میگفت مامانی نمیشه نرم امروز تو دلم یه جوری صابونی هست گفتم عزیزم باباته دوست داره دلش برای دخترش تنگ میشه میگفت اون که با من کاری نداره یه کارتون برام روشن میکنه میره دراز میکشه سیگار میکشه یه چیزی میخوره بعد هم قرصهاشو میخوره و میخوابه ساعت ۱۱ بود که امید اومد دنبال هستی دلم نمیخواست اصلا بچه باهاش بره تو دلم هزار بار دادگاه و قانون و همه چی رو لعن و نفرین کردم و هستی با چشمهای گریون رفت.اصلا آروم و قرار نداشتم .گفتم کارامو بکنم عصر برم با خواهش برگردونم بچه رو شام و پختم و ساعت حدودای ۸ بود که مرتضی تازه رسیده بود خونه و فایزه هم اومد گفت مامان کاش هستی نمیرفت امشب دلم براش یه ذره شده.گفتم مرتضی بریم بچه رو بیاریم نمیدونم چرا دلم گواه بد میده .یکم دراز کشید و گفت پیش پدرشه دیگه شما هم شورشو درآوردین.فائزه هم اصرار کرد که بریم بیاریم.گفتم باشه خودم میرم ،فائزه هم گفت باهم بریم مامان مرتضی ناچار شد با هزار تا غرغر باهامون بیاد رسیدیم دم در خونه .فایزه گفت چرا دم در انقد شلوغه.انشاءالله اومدن.بگیرنش‌رسیدیم دم در و از یه خانمی پرسیدم چی شده.گفت هیچی انگار دو نفر و گاز گرفته،مردم و کنار زدیم و رفتیم دم در ،مامور وایساده بود گفتم برو کنار تو رو خدا بچم اینجاس فائزه فقط میزد تو صورتش به هزار مکافات مرتضی راضیش کرد رفتیم بالا بوی گاز همه جا رو پر کرده بود با پاهای لرزون رفتیم طبقه ۳ و هر لحظه التماس خدا میکردم که طبقه امید نباشه ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
داشتیم در این مورد حرف می زدیم که حامد اومد و گفت: بهاره جان زود تر حاضر شو که می خوام ببرمت جایی... بعد یلدا رو از من گرفت و منم وسایلشو بر داشتم رفتیم... سوار ماشین که شدم ازش پرسیدم برای چی عجله داری می خوای منو کجا ببری؟ گفت صبر کن عشقم... یک جایی ببرمت که می دونم خوشحال میشی... دیدم داره میره طرف خونه ....گفتم: الکی گفتی؟ گفت: صبر داشته باش... چند خیابون بالاتر از خونه نگه داشت و پیاده شد و یلدا رو ازم گرفت و گفت بفرمایید... بیا ببین می پسندی؟ حامد خونه اجاره کرده بود و کلید اونم دستش بود ... این برای من یک رویا شده بود که بهش رسیده بودم. از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم و از کدوم طرف برم... و چه آپارتمانی شیک و زیبایی... یک حال بزرگ و دلباز با دوتا اتاق خواب... نوساز و تمیز... دور اون خونه ی خالی می گشتم و ذوق می کردم حامد پرسید: خوشت اومد؟ گفتم: حامد عاشقتم خیلی زیاد گفت: می دونم که چقدر خانمی با چیزی مخالفت نمی کنی برای همین بدون نظر تو اینجا رو اجاره کردم. وقتی نشونم دادن اصلا تو و یلدا رو توش مجسم کردم دیگه معطلش نکردم... گفتم: خیلی عالیه... ولی حالا مونده خانجان... من که می ترسم بهش بگم... دیگه این با خودت... می دونم به این راحتی با این موضوع کنار نمیاد و از چشم من می بینه... خدا به دادمون برسه.همین طورم شد ...وقتی خانجان شنید قیامتی به پا کرد که اون سرش ناپیدا ماجرا این طوری شروع شد که منو و حامد اومدیم خونه دیدیم خانجان همه جا رو بطور شگفت انگیزی تمیز کرده .... شام هم آماده بود؛؛؛ با سالاد و سبزی خوردن؛؛ و خودش با روی خوش از ما استقبال کرد .... منو حامد از تعجب بهم نگاه کردیم ..حامد زیر لب به من گفت خدا به خیر کنه خانجان چش شده ؟ ......و من حدس می زدم که حتما اون احساس خطر کرده بود ما رو از دست بده ...یا اینطوری می خواست دل ما رو بدست بیاره به هر حال کار ما رو سخت کرد ... حامد یک چشمک به من زد و گفت حالا چیزی نگو ..... وقتی دور هم نشستیم که شام بخوریم ...حامد خودش شروع کرد.... قلبم توی سینه بشدت می زد و از عکس العمل خانجان می ترسیدم ..حامد همین طور که یک لقمه کتلت می گذاشت تو دهنش و می جوید گفت : راستی خانجان من یک خونه دیدم می خوام اجاره کنم شما هم بیا ببین خوشتون میاد ...... لقمه تو دستش موند یک کم فکر کرد و اونو پرت کرد تو سفره و شروع کرد با مشت کوبیدن روی پاش و داد زدن ...می دونستم ...می دونستم این رفت و آمد ها,, عقبه داره ..می دونستم بالاخره اینا کار خودشون رو می کنن به آذر گفته بودم ازش بپرس نگی من خرم ؛؛ گفته بودم این طوری میشه ...... خانجان بالا و پایین می پرید باورش نمی شد و خیلی براش غیر منتظره بود و بطور غیر مستقیم به من و مامانم فحش می داد و نفرین می کرد .. می گفت : خدایا باعث و بانی این کار و به سزای عملش برسونه ، الهی هر کاری برای من کردن به خودشون برگردون ...الهی هر کس این بلا رو سر من آورد به زمین گرم بخوره ....و توی اون شیون های راست یا دورغ ، من فقط احساس می کردم رویا هام داره به باد میره چون حامد خیلی تحت تا ثیر قرار گرفته بود و دلش برای خانجان سوخته بود و از صورتش می خوندم که پشیمون شده ..... ولی هر چی خانجان این کارو با شدت بیشتری انجام می داد من بیشتر مصمم می شدم که از اون خونه برم ...و حس می کردم دیگه تحمل ندارم با اون باشم ....و شاید دیگه صلاح منو یلدا هم نبود ...... صدای اذان از مسجد محل بلند شد من هنوز خوابم نبرده بود از جام بلند شدم تا نماز بخونم ... یلدا هم وقتی احساس کرد من بیدار شدم از جاش بلند شد و وضو گرفت و با هم به نماز ایستادیم .... بعد از نماز اونو گرفتم تو بغلم و موهای صاف و قشنگشو نوازش کردم .... بهش گفتم : تو جون و عمر منی نفس و قلب منی دست انداخت گردن من و گفت : مامان نکنه یک روز از دستم خسته بشی و ولم کنی .... گفتم مگه میشه عزیز دلم من مادرم هیچ وقت همچین چیزی نمیشه ... بزار تو خودت مادر بشی می فهمی من چی میگم .... بعد با تردید از من پرسید : مامان من نمیتونم هیچوقت ازدواج کنم نه ؟ گفتم چرا که نه مگه تو چه مرضی داری این حرفا چیه می زنی بهت قول میدم وقتی بزرگتر بشی می تونی به خودت مسلط بشی و اونوقت توان اینو داری که از همه پنهون کنی تا اصلا کسی متوجه نشه اون موقع دیگه مشکلی نداری که .... گفت : خوب دست خودم که نیست همین الانم نمی خوام ولی میشه ... گفتم نه وقتی بزرگ شدی این طوری نیست.... به من اعتماد داری ؟ بهت قول میدم که همه چیز درست میشه و اون نمی دونست که من به حرف خودم اعتماد ندارم و نگرانی و دلشوره ی من برای آینده ی اون هزاران برابر خودشه .... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گستاخ در اتاق خودش رو باز کرد و هلم داد داخل و پشت سرم اومد داخل. با اخم گفت _تو اینجا چی کار میکنی آیلین؟ مثل خودش حق به جانب گفتم _قبل از شما اومدم اینجا...خبر بابا شدنت و شنیدم گفتم یه تبریک بگم اشتباه کردم؟ سر تکون داد _اشتباه کردی... اشتباه کردی بی من اومدی میخوای همه بفهمن که ما... وسط حرفش پریدم _به خانوادم گفتم ما جدا شدیم. خشکش زد...نگاهم و ازش گرفتم و گفتم _تو هم بهتره کم کم به خانوادت بگی! بازوم و گرفت و گفت _تو چی کار کردی آیلین؟چرا گفتی؟تو خود تهران هم به زن مطلقه به چشم درستی نگاه نمیکنن چه برسه اینجا که... پوزخند زدم و گفتم _ای جانم مهمه واست؟ کلافه دستی به موهاش کشید و گفت _اگه بابات دیگه اجازه نده برگردی تهران چی؟ شونه بالا انداختم _همینجا میمونم. رنگش قرمز شد و گفت _اگه به زور وادارت کنه ازدواج کنی چی؟ خیره نگاهش کردم و گفتم _قبلا هم یه بار این کار و کرده بود. فکر نکنم بختم سیاه تر از این بشه! بازوهام و گرفت و گفت _بسه آیلین نمی‌بینی چه قدر عذاب می‌کشم؟ بازوهام و از دستش کشیدم و گفتم _ازم توقع داری چی کار کنم؟ زنت اونجا بچش و به دنیا آورده. نامزدت توی تهران منتظرته ازم میخوای منم بشم معشوقه ی پنهونیت؟کلافه گفت _چرا بهم فرصت نمیدی؟ با یه دنیا حرف نگاهش کردم و تا خواستم حرف بزنم در اتاق باز شد و خاتون اومد داخل! اخمی کرد و گفت _از بس آیلین التماس کرد چیزی نگفتم خان زاده اما حالا که طلاقش دادید نباید دستش و بگیرید این چیزا رسم ما نیست! اهورا دستی به موهاش کشید و گفت _دوباره می‌گیرمش! چشمای خاتون گرد شد.  تند گفتم _بس کن اهورا. بی اعتنا به خاتون گفت _می‌خوام دوباره آیلین عقدم بشه. نگام کرد و گفت _امشب میام با بابات صحبت میکنم. متعجب نگاهش کردم.. دیوونه بود؟ خاتون گفت _راستش خان زاده دیشب یه خواستگار برای آیلین اومد که آقاشم رضایت خودش و بهش اعلام کرد.. متحیر به خاتون نگاه کردم.. کدوم خواستگار چرا من با خبر نبودم؟ _اما من بازم به آقاش میگم ببینم تصمیم اون چیه! نگاه به اهورا انداختم که دیدم فکش قفل کرده. با خشم غرید _مگه تو روستا پخش کردید آیلین طلاق گرفته که حالا واسش خواستگار میاد؟ خاتون جواب داد _نه به خدا نمیدونم از کجا فهمیدن وگرنه ما برای آبروی خودمونم شده جایی بحث و باز نمیکنیم. اهورا نفس عمیقی کشید و گفت _آیلین دوباره مال من میشه. بدون اینکه کسی چیزی بفهمه! خیره نگاهش کردم.. منو مثل کالا میدید که بدون در نظر گرفتنم واسم تصمیم می گرفت؟ اما من نشونش میدادم آدما کالا نیستن. نمیتونست هر وقت خواست ولم کنه و هر وقت خواست دوباره به دستم بیاره. _آقا فرهاد؟اونی که خواستگاری کرده آقا فرهاد بوده؟ بابا سر تکون داد و گفت _برای منم عجیبه. پسره مجرده. موقعیت خوبی هم داره. مش سلمان چه طوری راضی شده بیاد با من حرف بزنه برای خواستگاری خدا عالمه! سکوت کردم. خاتون گفت _حالا که خان زاده سرش به سنگ خورده میخواد دختر تو دوباره عقد کنه چرا خودمونو بندازیم سر زبونا؟بی سر و صدا عقدشون و بخون تمام. با حرص به خاتون نگاه کردم و گفتم _من اصلا قصد ازدواج ندارم. بابا گفت _ازدواج میکنی بابا. میدونی من دلم راضی نمیشه دخترم تنها بره شهر.اینجا هم که بمونی کلی حرف و حدیث پشتت در میاد حالا هم که این موقعیت برات پیش اومده... اما من این بار مجبورت نمیکنم با کی ازدواج کنی. هر کدوم و که تو صلاح بدونی من همونو انجام میدم. نالیدم _اما بابا من تازه طلاق گرفتم دلم میخواد برای خودم زندگی کنم.. اگه نمیتونی منو تنها بفرستی تهران حداقل بیا هممون بریم. من اونجا یه خونه دارم. کار می‌کنیم خرج مونو در میاریم. با مخالفت سر تکون داد _من آخر عمری توی اون دود و دم دووم نمیارم بابا. تا خواستم حرف بزنم صدای در اومد.ناچارا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. درو باز کردم و با دیدن اهورا خشکم زد. تند از خونه اومدم بیرون و درو چفت کردم و گفتم _اینجا چی کار میکنی؟ _گفتم میام با بابات صحبت میکنم. صدام و آروم کردم و گفتم _لازم نکرده بابام منو به تو نمیده برو از اینجا... پوزخندی زد و گفت _پس چرا انقدر می ترسی؟خودتم میدونی آیلین اول و آخرش مال منی پس بکش کنار. دستام و جلوی در گرفتم و گفتم _خودم موضوع و به بابام گفتم.اونم تصمیم و به عهده ی خودم گذاشت. ابرو بالا انداخت و گفت _که این طور؟ سر تکون دادم. صدای نزدیک شدن قدمای خاتون اومد _کجا غیبت زد دختر کی بود جلوی در؟ اهورا پچ زد _پس منم کاری میکنم برای دومین بار مجبورت کنن زن خان زاده بشی. تا بخوام منظورش و بفهمم دستاش دو طرف صورتم نشست و لبهاش و محکم به لب هام چسبوند و همزمان در خونه باز شد و صدای هین گفتن خاتون بلند شد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سارا رفت به طرف بالا و رو به خاله لیلا گفتم:خاله من از این سارا میترسم ،نه شرمی داره نه حیایی..خاله خواست چیزی بگه که زن کربعلی اومد داخل و گفت مبارک باشه، رفتم به زیور خاتون خبر دادم و مشتلق گرفتم!..ساکشو کنار گذاشت و با دیدن دوقلوها خندید و گفت: دختر زیور خیلی بهتسلام رسوند...میخواست بیاد هم اقاجونت نذاشت هم جرئت نداشت پاشو بزاره اینجا..با عجله پرسیدم:دادا چطوره بهتر شده؟ زن کربعلی نفس عمیقی کشید و گفت:تا عمر داری دعا به جون محمود خان بکن که کمک کرد و از فلاکت نجاتش دادم.زن کربعلی اومد نشست و گفت: خاله لیلا نمیدونم ده ما چه کوفتی چه مرضی اومده.نصف بیشتر اسهال دارن و تب افتادن تو خونه...رو به من گفت: عمارت شما که اکثرا مریضن آقاجونت از شهر طبیب خبر کرده معلوم نیست از آب از چه کوفتیه همه اسهال دارن...خدا رحم کنه دیشب یه نفر مرده!...خانواده اش میگن پیر بوده ولی سالم بود از بس ازش اسهال رفته و تب داشته که مرده...نمیخوان رو کنن ولی یه چیزی اومده ده و ما خبر نداریم...با ناراحتی پرسیدم کیا مریضن تو عمارتمون!؟ خندید و گفت:تو که باید خوشحال باشی! پسرای خونه افتادن از مریضی والا منم شنیدم اقاجونت طبیب خبر کرده من که جرئت ندارم برم داخل!دیروزم رفتم زیور خاتون رو صدا زدم اومد جلوی در بهش خبر بچه دار شدن تو رو دادم..ولی زیور میگفت:حالشون خوش نیست و تبشون قطع نمیشه که هیچ دیگه آبی تو تنشون نمونده..خاله لیلا بهش گفت:مسری نباشه بلند شو از اتاق این بچه ها برو بیرون دستهاتم با صابون بشور بلند شو.با زور زن کربعلی رو بیرون کرد و به خدمه گفت تو این اتاق اسفند دود کن...همه جا حرف اون مریضی پر شده بود و همه نگران بودن...خاله رباب گفته بود آب رو اول بجوشونن بعد بریزن تو هنکر و استفاده کنن، حتی نمیزاشت بچه هارو با آب چاه بشورن و میگفت آب جوشیده براشون بیارن...همه رفته بودن برای شام...سارا تو اتاقش بود و محمود گفته بود اجازه نداره بیاد بیرون...هنوزم عصبی بود و ناراحت...منم که از مریضی که شایعه شده بود ترسیده بودم و نگران بچه هام بودم...معصومه پیشم بود تا خاله لیلا بالا شام بخوره و بیاد...محمود پشت سر خدمه که برام شام آورده بود اومد داخل و یالا گفت:معصومه بهم چشمکی زد و گفت:خان داداش حالا که اومدی بشین پیش اینا تا من برم لباسهای مریم رو بیارم...ول نکنی بری خطر داره..محمود تازه فهمید که بازیچه نقشه معصومه شده و تا خواست مخالفت کنه معصومه بچه تو بغلش رفت بیرون..سینی غذا رو زمین گذاشتن و دوباره اسفند دود کردن و رفتن..محمود جلوی در نشست و گفت:میگن امیر حالش بده.نمیگم خوشحال نیستم ولی تا به امروز برای کسی از خدا مرگ نخواستم..این مریضی معلوم نیست چیه و از کجا میاد...معلوم نیست میمیریم یا زنده ایم ولی هر چی باشه قسمت همونه.گوهر من نمیگم طلا*قت میدم...نمیگم ولت میکنم ولی دیگه چیزی به اسم زن و شوهری بین ما نخواهد بود...دیگه نمیخوام با شرمندگی بخوابم...این عشق هرچقدرم حلالم بود ولی بیشتر مایه عذابم شد.امیر تو بستر مرگ و خدا نخواست به سال برادرمـ بکشه که داره خانوادتو امتحان میکنه...درد عزیز سخته خدا از سر تقصیراتش بگذره..دلم برای بو کردن نازنین و بغل گرفتن علی لک زده ولی...محمود بی رمق تر از همیشه بود و گفت: حیف که دستهام یاری نمیکنن تا گوشت و خون خودمو بغل بگیرم..من میخوام یه زندگی جدید با سارا شروع کنم!!! برام سخت بود اون ناموس برادرمه ولی خیلی وقته که محرم من شده و برادرم که دیگه برنمیگرده!..پدر خوبی برای محمد میشم و سعی میکنم اونجور که محمد سارا رو دوست داشت و برای خوشبختیش میجنگید منم بجنگم...من باید با خودم بجنگم، محمد خیلی مهربون بود حتی بدون زنش غذا هم نمیخورد اگه الان بود سارا خوشبخت بود...محمد بهترین پدر دنیا میشد ولی حیف که نذاشتن دامادیش به سال بکشه!زندگی برادرم تو یه چشم به هم زدن سوخت...من میدونستم سارا عاشق منه! نمیدونم کارم چقدر درسته و چقدر غلط، ولی سعیمو میکنم که نذارم سختی ببینن! یه روزی فکرشم نمیکردم به همچین جایی برسم که نه راه پس دارم نه پیش!! ولی یه چیزو خوب میدونم که وقتی محمد رو دستهام جون داد قسم خوردم نذارم خونش از بین بره! نذارم بچه و عشقش سختی ببینن و امروز همین خودم دارم زن و بچشو عذاب میدم..! تو این عمارت زندگی کن بچه هاتو بزرگ کن!!!!محمود بلند شد و با دیدن خدمه تو حیاط گفت:بیا بشین اینجا تا معصومه بیاد..خودش به طرف بیرون میرفت که سارا صداش زد...صدای سارا رو که شنیدم و رفتم به طرف در! نه میتونستم جلو برم نه بچه هامو تنها بزارم!!زیر درخت سارا باهاش صحبت میکرد و من ناظربودم.نمیدونم بینشون چی رد و بدل شد که محمود به طرف اتاق سارا رفت و جلو چشم هام سارا لبخندی بهم زد و دنبالش رفت داخل! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
طبق معمول شب با گریه خوابش برد وصبح به دانشگاه رفت. هدی همان جای همیشگی منتظر حورا مانده بود. دیشب بخاطر رفتار زشت و معذبانه مریم خانم نتوانست خوب با او حرف بزند. _به به سلام عروس خانم. خوبی؟؟ _ وای سلام هدی.خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟ _منو ولش کن تو چه خبر فکراتوکردی جواب ما چیه؟ بابا به خدا این امیر مهدی گناه داره خوب نگاه وایستاده اونجا جوابشو بگیره. حورا نگاهی به سمتی که هدی اشاره می کرد انداخت و گفت: وای بگم خدا چکارت کنه ورش داشتی آوردی اینجا چکار آخه؟ _من نیاوردمش که خودش اومده . داره میاد باهات حرف بزنه من میرم. تو هم بعدا بیا. امیر مهدی اومد جلو و سلام و احوال پرسی کرد. حورا هم جوابش را مودبانه داد. امیر‌مهدی خیلی آروم از حورا پرسید: ببخشید که مزاحمتون شدم نتونستم صبرکنم خودم اومدم جوابتونو بشنوم. _ من باید ببینم ‌داییم نظرشون چیه؟ _ همه اینا رو میدونم من نظر خودتونو میخام بدونم. حورا دیگر نتوانست جلوی آن همه عشق نسبت به امیر مهدی را بگیرد. می خواست او هم بفهمد چقدر دوستش دارد. _من... من خودم جوابم مثبته. امیر مهدی زبانش بند آمده بود. با ذوق گفت: و...واقعا؟ وای خدایا شکرت. ممنونم حورا خانم خیلی خوشحالم کردین. امیرمهدی از ذوقش نمیدانست چه بگوید؟! فقط شاخه گل پنهان در زیر کتش را در آورد و جلویش گرفت و گفت: این شاخه گلم مال شما. حورا گل را گرفت و گفت: ممنونم خیلی خوشگله. _ من پس میرم خیلی کار دارم ..مواظب خودتون باشین. خدانگهدار. حورا باخودش کمی خلوت کرد و به جمله ای که امیر مهدی به او گفته بود فکر کرد. این مواظب خودت باش از صد تا دوستت دارم هم عمیق تر بود. چه حس قشنگی دارد که یکی دلش برایت تنگ شود، یکی مراقبت باشد و دل نگران تو و کارهایت باشد. همین طور در فکر بود که صدای هدی را شنید. _پس کجایی دختر؟؟بلند شو بریم تو کلاس استاد الان میاد. آن روز هم دانشگاه تموم شد و حورا به خانه رفت ونمازش را خواند. مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برای دیدن خانواده اش عجیب ذوق داشت. دلش برای همه تنگ شده بود و این را نمی توانست انکار کند. زنگ در را فشرد که صدای ریز مارال را شنید. _کیه؟ _بدو بیا دم در که دلم برات آب شده خانم کوچولو. مارال از پشت آیفن داد زد: وااای داداشی اومده. و سپس دوید سمت در و خودش را در بغل برادرش پرت کرد. مهرزاد با لذت خواهر کوچکش را در آغوشش فشرد و او را بوسید. چقدر دلش برای شیطنت هایش تنگ شده بود. لبخندی زد و دست مارال را گرفت. _مامان، بابا، مونا بیاین داداش مهرزاد اومده. همه دویدند سمت در و یکی یکی با مهرزاد رو بوسی کردند. انگار آن ها هم دلشان حسابی برای تک پسر خانواده تنگ شده بود. مونا چمدانش را به دست گرفت و گفت:بریم تو داداش خسته ای.. همگی وارد خانه شدند و مونا برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. _دلم برای همتون تنگ شده بود. اگه بدونین چه سفر خوبی بود. همش خاطره شد. مریم خانم هنوز حرص می خورد از این که گذاشته پسرش به آن مناطق برود اما نمی خواست دیدن پسرش را با این چیز ها خراب کند. _ وای مادر چقدر سیاه شدی.کجا بودی مگه؟ همش تو بیابون بودی تو گرما نه؟ برا همینه سیاه شدی. _عه مامان مده این رنگ پوست برنزه است. _هر چی که هست من دوست ندارم. دو روزه با کرم هایی که دارم برمی گردونم پوستت رو پسر گلم. مهرزاد لبخندی زد و گفت:مادر من این سیاه شدنم ارزش داره شک نکنین که هر چی شده اونجا برام دل نشین و لذت بخشه. کمی با خانواده حرف زد.. وسط حرف هایش از مادرش حرف هایی از خاستگاری و مجلس عروسی شنید. یاد گرفته بود دیگر در هیچ کاری دخالت نکند. کمی در جمع ماند و سپس به مغازه رفت. امیر رضا را دید و حسابی با او احوال پرسی کرد. _ به به کجا هستی ستاره سهیل؟؟ _سلام داداش. خوبی؟ با اجازتون مناطق عملیاتی جنوب. امیر رضا مات ماند و گفت:چ ...چی؟جنوب؟ _وا آره چیه مگه جای من نیست؟! _ نه.. یعنی آره. اه شوکه شدم جون رضا. مهرزاد خندید و گفت:خودمم باورم نمیشه منه سرو پا تقصیر رو دعوت کردن. _بابا ایول خوشبحالت. زیارتا قبول بشین تعریف کن. دو‌تا چای ریخت و به گوش کردن حرف های مهرزاد نشست. بعد از تعریف کردن مهرزاد گقت:راسته که میگن بهشته ها واقعا بهشته. امیر رضا لبخندی زد و گفت:به سلامتی. پس حسابی خوش گذشته بهت. مهرزاد برخواست و گفت:بله. ببخشید مزاحم کارت شدم من دیگه برم کار دارم. کلید رو لطف می کنی؟ مهرزاد کلید رو گرفت و بدون این که از حورا یا امیر مهدی سوال کند، رفت. ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نفس راحتم بالا اومد. دستی روی صورتم کشیدم. خدا رو شکر. و از ته دل قدردانی کردم. -خدا خیرت بده عماد. خیر از جوونیت ببینی که بهم رحم کردی. می ترسیدم خان بفهمه و جون آقام رو بگیره. و بلند شم که پرسید.: -تا کی می خوای لب ببندی و طاقت بیاری؟ نگاهم به پنجره اتاقش خیره موند. بیرون یک دست ظلمات بود. -تا وقتی که آقا جانم زنده بمانه. -واقعا حاضری سیاوش تا آخر عمر ازت کینه به دل بگیره؟ چرا راستش رو نمیگی؟ شاید از جون آقات گذشت! -میترسم عماد، میترسم. شاید سیاوش به خاطر رفاقتمان به من رحم کنه و به خاطر روزهای خوبی که باهم داشتیم، از جونم بگذره؛ اما مطمئنم به آقا جانم رحم نمیکنه. من دل مردن آقاجانم رو ندارم عماد. -تاکی؟ تاکی لب می بندی؟ خبر داری قراره چه بلایی به سرت بیاد؟ سیاوش چشم دیدنت رو نداره. -خبر دارم؛ اما چه کنم؟ چاره ای دارم؟ تو بودی چه میکردی؟ عماد لب بست و چیزی نگفت. دست به گردنم بردم و طوق دور گردنم رو باز کردم. نگاهم روی طوق چرخید. یادگاری خانم جانم بود. جلو رفتم و طوقی که همیشه به گردن می بستم رو به سمتش گرفتم. -این همۀ مال و منالمه. وقتی به دنیا آمدم خانم جانم دورِ گردنم بست. مال تو! فقط رحم کن و این راز بین خودمان بمانه و به سیاوش نگو. دستمو عقب زد. -من چشم به مال و منال دیگران ندارم. وردار ببر. از جا بلند شد و در رو باز کرد. -خودت هم دست بجنبون برو، می خوام بخوابم. -پس خیالم راحت باشه عماد؟ نمی گی؟ چشم غره ای رفت که لبخندی زدم. -حقت به گردنمه عماد. و فانوس رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. با قدم های تند میون تاریکی راه افتادم. به پشت چرخیدم. نگاهم به عماد افتاد که از پشت پنجره نگاهم میکرد. با اینکه هنوز نگران بودم اما عماد مردی نبود که زیر حرفش بزنه. از اون مردهای قلدر بود که میگفت: «مرد یکی، حرفش یکی» و میدونستم که رازم رو نگه می داره. حالا خیالم راحت تر شده بود. حداقل اینکه عماد به سیاوش حرفی نمیزد. از صبح فردا رفتار عماد با من به کل عوض شد. دیگه نه به پرو پام می پیچید، نه حتی سمتم میومد. ولی از دور میدیدم که نگاهش روی من و کارهامه. سراغم نمیومد و گوش کلفت و نوکرها رو پیچونده بود که کاری با من نداشته باشن عجیب بود و همه عجب کرده بودن. نقل رفتار عماد و هواداریش از من تو عمارت دهن به دهن میگشت و فقط من میدونستم که عماد برای چی این کارو میکنه. حتی خاتون زیر گوشم گفت: -خیر باشه دخت! عماد رام شده و باهات کاری نداره. حتی خاتون هم نمیدونست که عماد واقعیت رو فهمیده. دست خاتون رو گرفتم و کناری کشیدم. سر چرخوندم تا کسی دورو برمون نباشه. خاتون با نگرانی پرسید: -دوباره چی شده دخت؟ دستش رو فشردم و زیر لب گفتم: -خاتون! عماد همه چی رو فهمیده. -چی رو؟ -اینکه آقاجانم به سیاوش شلیک کرده. خاتون اخمی کرد. زیاد عجب نکرده بود. -از کجا فهمید؟ -نمی‌دانم. یادته اصطبل رو به آتیش کشوند؟ همینکه سرپا شدم سراغم آمد و پرسید: «چرا کمکش کردم؟» گفت چرا وقتی اسبی رو به موته نجاتش دادم؟ گفت چرا جلودار ربابه شدم؟ گفت اگه کسی این کارها رو کنه دلش ور نمیداره کسی رو بزنه. خاتون سری تکون داد و دست روی موهای کوتاه سرم کشید. -راست میگه. هر کسی باشه میفهمه جرات شلیک کردن به سیاوش رو نداری؛ ولی ماندم چرا سیاوش هنوز نفهمیده؟ با ترس دست خاتون رو گرفتم. -خاتون مبادا از دهنت در بره، جان آقام به این بنده. -نگران نباش. از من حرف در نمیاد. -ولی عماد؟ چشمهاش رو بست تا خیالم راحت بشه. -عماد هم نمیگه. قول داده نگه؛ پس نمیگه. -خیالم راحت باشه خاتون؟ -خیالت راحت! رازت بین من و عماد محفوظه. *** از صبح تو عمارت خان قلقله است و همه مشغول به کارن. سر تا پای عمارت رو آذین کردیم و گرد و خاک از همه جا گرفتیم. خاتون می گفت: -خان مهمان داره، یه مهمان عزیز. اما هر چی از خاتون پرسیدم: -مهمانش کیه و از کجاست؟ لب باز نکرد که نکرد. فقط می دونم هر کی هستَ، ولوله به جان عمارت خان انداخته و همه رو مشغول کرده. تنگ غروب بود که بالاخره مهمونا سر رسیدن. از درگاهی اصطبل به کالسه های پرشکوهی که تک به تک دم عمارت وایمیستادن نگاه کردم. هر کسی بود سرش به تنش می ارزید. با پیاده شدن زن و مردها با لباس های تمیز و رنگی چیزی تو دلم پیچ خورد و بالا اومد. معلوم نبود چه دردمه اما انگار تو دلم رخت می شستن. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعدم نشست رو زمین و دو دستی کوبید فرق سرش و بنای گریه و زاری گذاشت ای مردم... به دادم برسید... این قوم میخوان بچه ی منو نابود کنن... هربار اتفاقی براتون میفته پای این مادر مرده رو میکشید وسط.. بچه ی من مگه بی کس و کاره که هرکی رد میشه لگدی بهش میزنه احمد خواست تندی کنه که عفت سریع به سمت اون زن اومد، زیر بازوش رو گرفت و با ملایمت گفت زهره خانم... پاشو... پاشو داد و هوار نکن، آبروی ما آبروی شما هم هست... پسرت قراره داماد خان بشه!زهره خانم برای لحظه ای انگار زبونش بند اومد! خیره شد به عفت و یکدفعه دستش رو از دست عفت کشید و با غیض گفت پسر من به گور هفت جدش خندیده بخواد همچین گوهی بخوره، کو؟کجاست؟ باز کجا زندانیش کردید؟عفت هرچند مشخص بود اعصابش حسابی بهم ریخته اما بازم با ملایمت گفت زندانی چیه زهره خانم، میگم پسرت قراره داماد خان بشه، الانم تو اتاقه... حتما خوابه...بعدم رو به احمد گفت ما میریم تو نشیمن، برو فتح اله رو بیارپدر فتح اله که مشخص بود مرد بی زبونیه دنبال عفت و زهره خانم راهی نشیمن شددل تو دلم نبود بدونم ته ماجرا به کجا کشیده میشه چشمم به احمد و فتح اله افتاد، احمد بازوش رو گرفته بود و تند تند چیزی زیر گوشش میگفت و فتح اله هم سرتکون میداددر نهایت به محض اینکه همه وارد نشیمن شدن ودر بسته شد با عجله بیرون دویدم و پشت در فالگوش ایستادم انگار زهره خانم با دیدن پسرش شوکه شده بود که بنای گریه و زاری راه انداخته بود و مدام میگفت بشکنه دستشون...ببین چی به روز بچه ام آوردن، فکر کردید چون خان و خان زاده هستید هرکاری میتونید بکنید؟ بچه ی منو به چه گناهی به این حال و روز انداختید؟صدای آروم فتح اله به گوشم رسید ننه،طوری نشده که.. میبینی حالم خوبه... یک سوتفاهم بود حل شد و رفتزهره خانم با خشم گفت چی میگن اینا؟ میگن قراره داماد خان بشی؟ تو گور داری که کفن داشته باشی؟ از پس قر و فر دختر خان برمیای؟ بگذریم که این اسم این دختر سر زبون پیر و جوون این ده هست! احمق تر از تو پیدا نکردن دخترشون رو ببندن به خیکش. احمد تشری زد و دهن زهره خانم رو بست! عفت اما در دوستی وارد شد و گفت زهره خانم، هرچی بوده بین بچه ها بوده... خود پسرت با پای خودش اومده و همچین درخواستی کرده! بچه بودن، نادونی کردن... ما بزرگتر ها باید حلش کنیم تا جلوی پیر و جوون این ده رسوا نشیم زهره خانم با تمسخر گفت غلطشو هرکی کرده بچه ی من نکرده! بعدم مگه این پسر ننه بابا نداشته؟ مگه خونه زندگی نداشته؟ واسه چی اینجا زندانیش کردید؟ واسه چی کتکش زدید؟ غیر اینکه به قول شما یه غلطی رو جفتشون کردن؟ دختره کو؟ ها؟ سر و صورت اونم کبوده یا زورتون به رعیت جماعت میرسه؟هرچی عفت سازش میکرد زهره خانم یاغی تر میشد،انگار مطمئن بود که به قول خودش بچه اش خطایی نکرده! میگفت پسر منو چه به دختر خان! این پسر بعد از اینکه صدقه سر شما نامزدش نشونش رو پس فرستاد اصلا دیگه به هیچ دختری نگاهم نمیکرد! حالا میگید با دخترخان بوده؟ اصلا اگرم بوده تقصیر دختره بوده... لابد گولش زده، وگرنه فتح اله رو چه به این غلطاآخرش وقتی دید فتح اله هم طرف ما رو گرفته حق به جانب گفت باید یک زمین تو همین ده به نام بچه ی من بزنید تا بیاد دخترتون رو عقد کنه، همینجور مفت و مجانی نمیشه که! بالاخره داره آبروتون رو میخره احمد صداش رو بالا برد و گفت خیلی داری روتو زیاد میکنی زن، هی ما هیچی نمیگیم تو دور ورداشتی... پسرت یه غلطی کرده، اگه یه جو مردونگی داره باید پای غلطی که کرده وایسته، وگرنه شما تا هفت تا آبادی بالا و پایین جایی واسه موندن ندارید... حالام جمع کن بساطت رو، اینجا سرگردنه نیست ما هم باج به کسی نمیدیم همین حرف احمد باعث شد زهره ساکت بشه و کمی کوتاه بیاددر نهایت عفت خواست مراسم عقد ده روز دیگه برگزار بشه و اصلا حرفی از بچه ی تو شکم من نزد، زهره هم هرچند هنوز ریز ریز غر میزد اما جرات نداشت حرفی بزنه با غصه برگشتم تو اتاقم، نمیدونستم آخر و عاقبت این ماجرا به کجا کشیده میشه، عقد کردن با مردی عین فتح اله! رفتن به شهر هزار جور فکر و خیال تو سرم بود، کاش راهی بود تا از شر اون بچه خلاص بشم، با خودم گفتم تو اولین فرصت سری به اون قابله میزنم و ازش میخوام دارویی بهم بده تا بچه سقط بشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نتونستم تحمل کنم و هق هق گریم کل خیابونو به خودش گرفت به حدی حالم بد بود که‌ دیگه سوختگی دستمو احساس نمیکردم به هر سختی که بود هق هق کردنو کنار گذاشتم من اونقدرام بد نیستم که خواهر خودمو بکشم تصمیم گرفتم که برگردم .... بذار هرچی که میخواد بشه بشه به دو مسیری رو که اومده بودم رو طی کردم و برگشتم جمعیتی زیادی ورودی تالار ازدحام کرده بودن گشتم و تو اون شلوغی تونستم خواهر کوچیک آراد الینا رو پیدا کنم منو که دید تند و عصبی به سمتم اومد ترسیدم و از اومدن خودم به اینجا پشیمون شدم نکنه یکی منو موقع آتش سوزی دیده.تند و عصبی گفت --کجایی تو مادرت این همه دنبالت گشت ؟؟نفس راحتی کشیدم ....پس کسی منو ندیده بدون اینکه جواب این سئوالشو بدم تند تند گفتم --مامانم اینا کجا رفتن؟؟؟؟ --اتاقک پشتیو آتیش زدن خواهرتم اونجا بوده آراد از آتیش نجاتش داد و بردنش بیمارستان --کدوم بیمارستان؟؟؟؟ --یه بیمارستان خصوصیه اسمشم......اسم بیمارستانو به ذهنم سپردم و از تالار خارج شدم کنار خیابون وایستادم و اولین تاکسی که وایستاد رو سوار شدم اسم بیمارستانو بهش گفتم و راه افتاد کل راهو دلشوره داشتم که نکنه بلایی سر خواهرم بیاد دستم هنوز میسوخت ولی خداروشکر سوختگیش سطحی بود و چیز زیادی ازش نسوخته بود و میشد که دردشو تحمل کرد با ایستادن تاکسی به خودم برگشتم کرایه رو حساب کردم و رفتم داخل بیمارستان کنار پذیرش وایستادم و رو به خانمی که اونجا بود گفتم --خسته نباشید همتا صالحی کدوم پخش بستریه نگاهی به صفحه‌ مانیتور انداخت و بعد از یه مدت کوتاه لب زد --سی سی یو بستری شدن با نگرانی لب زدم --سی سی یو ؟؟؟ کجاست ؟؟ کجا باید برم ؟؟؟ --طبقه ی هم کف انتهای راه رو تشکری کردم و سریع خودمو به اونجا رسوندم مامان روی صندلی نشسته بود و خالم داشت دلداریش میداد الیسا و شهاب با کمی فاصله از مامان اینا وایستاده بودن نگامو چرخوندم و دنبال آراد گشتم که با چیزی که دیدم عقل از سرم پرید آب دهنمو قورت دادمو با ترس به آرادی که مشغول حرف زدن با مامورا بود خیره شدم.مدتی گذشت که‌ کار مامورا تموم ‌شد از آراد فاصله گرفتن و رفتن دستمو روی قلبم که‌ تند تند تو سینم  می تپید گذاشتم و زیرلب تکرار کردم خدایا خودت به دادم برس جلوتر رفتم عمو اومده بود اما مهشید نبودش نگامو به شهاب دادم که به نظر خیلی نگران میرسید حتی نگران تر از آرادم نشون میداد چیزی نگذشت که‌ مامان متوجه حضورم شد با حال پریشون از روی صندلی بلند شدخودشو بهم رسوند و منو محکم‌به آغوش گرفت --می بینی چه ‌بلایی سرمون اومد دخترم نمیتونستم که ‌دستمو دور کمرش حلقه‌ کنم‌ اگه این کارو میکردم همه متوجه سوختگی دستم میشدن .... همونطور ثابت مونده بودم که‌ با صدای گرفتش ادامه داد --همتام امشب داشت عروس میشد خدا نگذره از اونی که این بلارو سر دخترم آورد با این حرفش بغض بدی بهم دست داد و یه مدت بعد صدای گریه زاریش بلند شد که خاله اومد و اونو ازم جدا کرد که صدای عصبی آراد از اون طرف بلند شد --ینی شما نمیدونی کی این بلارو سر دخترت آورد مامان پرسشی نگاش کرد و ترس منم با حرفی که آراد زد دوباره برگشت آراد یه مکث طولانی مدت کرد و ادامه داد --این دخترت که الان تو بغلش گریه و زاری میکردی خواهرشو به این روز انداخته خاله هین بلندی کشید که صدای متعجب مامان بلند‌ شد و ناباورانه لب زد --یکتا!!!!باید از خودم دفاع میکردم تا متهم‌ نشم سرمو تند تند به نشونه نه تکون دادم و رو به مامان گفتم --داره دروغ میگه مامان جون آراد صداشو بالای سرش انداخت --به جز تو کی با همتا دشمنی داره هاااان؟؟؟؟عمو تشری به آراد زد و با لحن محکمی گفت --‌آرومتر آراد بیمارستانو گذاشتی رو سرت آراد کلافه دستی به موهاش کشید و ادامه داد --مگه دروغ میگم‌ بابا کی به جز این با زن من‌ دشمنی داشته نگاشو به من داد و با تهدید گفت --برو خداتو شکر کن که دوربین اون اطراف نصب نبوده والا الان باید گوشه زندون آب خنک میخوردی حرفاش حقیقت بودن و بد حرصم میداد .... از اینکه آراد همه چیزو فهمیده بود حرص میخوردم باید کاری میکرم که فکر کنه اشتباه میکنه پوزخندی زدم و درحالی که سعی میکردم سوختگی دستمو پنهان کنم لب زدم --دشمن اصلی خواهرم پدر و مادر جنابعالی بودن ... الان با این حرفا میخوای اونارو تبرئه کنی و بندازی گردن من .... آره؟؟؟؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ول کنم نبود منم که دیدم چاره دیگه ای ندارم قبول کردم --باشه میام --مرسی عسلم همین الان راننده ام رو میفرستم دنبالت --من الان خونه نیستم یکی دو ساعت دیگه بفرستش با لحن مهربونی گفت --تا شب چیزی نمونده دیگه نمیخواد برگردی خونه آدرس اونجایی که هستی رو مسیج کن تا راننده رو بفرستم اونجا اجبارا باشه ای گفتم و بعد از گرفتن خداحافظی قطع کردم پوفی کشیدم و دوست داشتم کلی بد و بیراه بار این دختره کنم شارژ گوشیم داشت تموم میشد و هر لحظه بود که خاموش شه فوری رفتم و شماره یکتا رو پیدا کردم باهاش تماس گرفتم و بوق اول که خورد باتری گوشیم به انتها رسید  و خاموش شد.پوف بلندی کشیدم‌ و رو به فروشنده گفتم --ببخشید شارژ گوشیم تموم شد شارژر دارین‌؟؟؟با لبخندی که روی لباش بود جوابم رو داد --بله با انگشت اشاره ای به شارژر که به پریز وصل بود کرد ممنونی گفتم و رفتم سمت شارژر گوشی رو زدم شارژ و فوری روشن کردم رفتم داخل مخاطبین و همین که خواستم با یکتا تماس بگیرم مسیجی از طرف همون شماره ناشناس که‌ مال هلیا بود افتاد اون بالا حواسم پرت مسیج شد و یکتا‌ رو فراموش کردم «آدرس رو بفرست »کلافه رو به خانم فروشنده گفتم --میشه آدرس دقیق اینجا رو بگین سری تکون داد و آدرس رو گفت و منم برای هلیا فرستادم همون ‌لحظه صدای خانم فروشنده بلند شد که رو به من گفت --خانم حسابتون میشه .‌......کارم هنوز با گوشی تموم نشده بود گوشی هم که هنوز یک درصدم شارژ نبود خودم رو با این فکر که یکتا کار واجبی نداره و میخواد احوال پرسی کنه قانع کردم و بی خیال شدم گوشی رو از شارژ جدا کردم و‌ طولی نکشید که مجددا خاموش شد  پول مانتو رو پرداخت کردم و از پاساژ زدم بیرون روی نیمکتی که اون اطراف بود نشستم و منتظر موندم یک ساعتی بیشتر گذشت اما خبری نشد هوا نسبتا تاریک شده بود و منم حسابی خسته شده بودم به اندازه کافی منتظر موندم دیگه برمیگردم خونه اگه آراد از دستم عصبی شد میگم که منتظر موندم اما کسی رو نفرستاده دنبالم با سر تایید کردم.از روی نیمکت بلند شدم و چند قدمی رو نرفته بودم که صدای بوق ماشین تو گوشم پیچید چرخیدم و به ماشینی که کنارم وایستاده بود نگاه کردم ابرویی بالا انداخت و متعجب به ماشینی که  شباهت زیادی با ماشین شهاب داشت خیره شدم بلافاصله راننده از ماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد در عقبی ماشین رو برای من باز کرد --سوار شین خانم باشه ای گفتم  و سوار شدم تشکری کردم و اونم در رو  بست خودشم سوار شد و راه افتادیم نمیدونم چرا اما حس میکردم که قراره به اتفاق بد بیوفته دستم رو روی قلبم که‌بی تابی میکرد گذاشتم چرا انقدر خودم‌ رو اذیت میکنم و قضیه رو میپیچونم یه مهمونی ساده است دیگه به سختی افکار مزاحم  رو از خودم دور کردم یه مدت بعد پرسشی رو به راننده لب زدم --هلیا خانم از آشناهای خانواده آرادن درست میگم ؟؟؟؟ --بله درسته خانم اضافه کرد --پدر هلیا خانم و آقای مقدم شراکت داشتن ده سال پیش سر یه موضوع به هم ‌زدن آقای مقدم هم از اون موقع تا به حال با پدر هلیا خانم قطع ارتباط کردن سرمو به نشونه فهمبدن تکون دادم و گفتم --اما انگار مهشید خانم هلیا رو خیلی دوست داره --اونطور که من شنیدم مهشید خانم میخواست که هلیا عروسش شه اخمی کردم و زیر لب گفتم --زنیکه تحفه  راننده از آینه نگاهی بهم انداخت و قیافه در هم رفته ام رو که دید شرمنده لب زد --ببخشید نباید این حرفارو میزدم به سختی خودم رو جمع کردم و سرمو به نشونه منفی بالا انداختم و کنجکاو گفتم --مقدم چی مخالف بود ؟؟؟؟ --آره مخالف بود اون میخواست که دختر یکی از شرکای کاریش زن پسرش شه سری تکون داد و چیز دیگه ای نگفتم.لبخندی روی لبام‌ نشست باریکلا به خودم که آرزو های هردوشون رو با خاک یکسان کردم ماشین جلوی خونه هلیا ترمز کرد راننده خواست پیاده شه که درو برام باز کنه اما من قبل از اون پیاده شدم با دیدن‌ خونه اون روز نحس جلوی چشمام زنده شد و بغض دوباره اومد سراغم چند قدمی  برداشتم و خودم رو به جلوی خونه رسوندم اون روز و اتفاقای تلخش رو به سختی کنار گذشتم بعدش با انگشت دو سه ضربه ای به درب زدم چیزی نگذشت که درب باز شد و  آقای مستخدم تو چارچوب در ظاهر‌ شدسلامی گفتم بعد از اینکه با سر جواب سلام‌ام رو داد خواستم حرف بزنم که قبل از من دهن وا کرد --داخل منتظرتونن تشکری کردم و قدم برداشتم که برم تو اما یک نفر از پشت دستم رو گرفت و من رو به بیرون کشید قلبم از شدت ترس از‌ جا کنده شد و نگاهمو به سمت اون شخص چرخوندم قیافه عصبی آراد رو که دیدم آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم --چی شده آراد ؟؟؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باز هم صبح نبود.راحت تر شده بودم.معلوم بود حسابی کفرش را بالا آوردم.وقتی غیظش یادم می افتاد با خودم می خندیدم.او هم سر لج افتاده بود.اما بالاخره باید تکلیف روشن شود.پرده ها را کنار زدم برف تندی میبارید.کنار شومینه نشستم و به دانه های برف خیره شدم.آرامش نداشتم لباسهایم را پوشیدم و زدم بیرون.کمتر کسی در حال رفت و آمد بود.ماشینها زنجیر وار پشت هم صف کشیده بودند.سرم را در گردنم کرده بودم و پاهایم برف را رج میزد.برف خشک و نرم بود.از جای پایم لدت میبردم.بی هدف میرفتم.گاهی پشت ویترین مغازه ها میایستادم و به گذشته ها و رویاهایم فکر میکردم.به خانه ی اقاجون به مهدی.وای مهدی عزیزم.اشکهایم دوباره جاری شد.از روی صورتم بخار بلند میشد.کسی در خیابان نبود تا خجالت بکشم.باد و برف به صورتم میزد و با اشکهایم گره میخورد شاید دو ساعتی کشید تا به خانه آمدم.دستها و پاهایم بی حس شده بود.وقتی لباسهایم را در آوردم و پاهایم را جلوی شومینه گذاشتم خواب رفتند.گز گز میکردند نوک بینی ام سرخ شده بود.هنوز سرما در تنم بود.بعد از کمی که گرم شدم چای درست کردم و خوردم.چقدر چسبید.به نسیم تلفن زدم.خوشحال بود و سرزنده.از بیکاریهایم گفتم.از حوصله سر رفتنهایم از زندگی و روزمره گی اش.ولی او به دردهای من مبتلا نبود.دو روز در هفته کلاس گلسازی میرفت.یک روز خانه ی آقاجون بود یک روز منزل پدرشوهرش.شبها با امیر اکثرا بیرون بود.با دوستانش گردش میرفت.خلاصه تمام وقتش پر بود.دعوتم کرد تا فردا به خانه اش بروم و شب هم سروش بیاید و دور هم شام بخوریم.میدانستم که سروش در این وضع امکان ندارد بیاید.او مثل ببر زخمی منتظر انتقام بود.قول دادم صبح به خانه اش بروم و شام را حذف کردم.به نسیم حسرت میخوردم.به زندگیش به عشقش.به شوهرش راحله هم ازدواج کرده و به شهرستان رفته بود.از او هم تعریف میکرد.او از نسیم خوشبخت تر بود.شوهرش دیوانه وار دوستش داشت.آنموقع هم خانه ی حاج صادق مثل غلام دست به سینه ی راحله بود.گاهی ما مسخره اش میکردیم اما عاشق تر از آن بود که برنجد و یا کوتاه بیاید.اینقدر راحله خودش را لوس میکرد که لج ما هم بالا می آمد.ولی دست بردار اداهایش نبود.اصلا همه ی مردهای اقوام پدرم اینطور بودند.شوهر عمه ملوک عمو مسعود حتی آقاجون.روی حرف عزیز حرف نمیزد.عمه مهنازم میگفت پسرهای ما چون دست نخورده و زن ندیده هستند چشمشون درچشم کسی باز نمیشه اون میشه خداشون میگذارندش روی سر.نزدیک غروب بود.دوباره دلم گرفت.ای کاش سروش دوباره سر براه شود.دستم را زیر چانه ام زده بودم و بدون هدف تلویزیون را غرق فکر تماشا میکردم.باز هم نیامد ساعت 11 12 یک هم گذشت.حسابی ترسیده بودم.با هر صدایی در راهرو تکان میخوردم.میخواستم موبایلش را بگیرم اما غرورم اجازه نداد.همه ی چراغهای خانه را روشن کردم.برف تندی میبارید.تا ساعت 3 نشستم و سروش نیامد که نیامد.روی کاناپه خوابم رفت.با صدای زنگ تلفن پریدم.ساعت نه صبح بود اشتباه گرفته بود.بلند شدم و به همه جا سرک کشیدم خبری نبود.بدترین کار ممکن را که کرده بود.شب هم بخانه نیامده بود.جای مادرم خالی به دست چه پستی مرا سپرده بود!بی تعهد و بی مسئولیت.انتظار همه چیز را از سروش داشتم غیر از این را.کارهایم را کردم.حاضر شدم و راهی خانه ی نسیم گشتم.در راه هزار جور فکر میکردم.یعنی کجا رفته؟با کی بوده؟یاد صورت دخترهای می افتادم که در فیلم با سروش بودند.حالم بهم میخورد.نمیتوانستم طاقت بیاورم وقتی خانه بیاید کار را یکسره میکنم.هر غلطی هم میکرده حالا باید کنار بگذارد.یا من یا خواسته هایش.رسیدم و راننده متوجه ام کرد.کرایه را دادم و پیاده شدم.زنگ زدم.صدای نسیم در کوچه پیچید:کیه؟ -باز کن منم.با همان شوخ طبعی قبل گفت:ما اینجا من نداریم همه نیم من هستند.یه من هست اونم نسیم خانمه.خندیدم و گفتم:خیلی خوب حالا باز میکنی؟ -البته.ولی اسم رمز.ول کن نبود.گفتم:چه میدونم ذلیل نشی وا کن.سرما خوردم. -آهان گفتی گلی در مرداب باشه بیا تو.در باز کن را زد.خانه اش گرم و دلپذیر بود.بوی غذا پیچیده بود.همه جا شسته و رفته ظرف میوه و شیرینی را از قبل آماده کرده بود و روی میز وسط گذاشته بود.کلی حرف زدیم.از زمین و زمان و شوهرهایمان میگفتیم و میخندیدم.نسیم از امیر میگفت.از ذلیل بودنش از ترسو بودنش.میگفت:تا پشت چشم نازک میکنم از ترس اینکه شب پشت بهش نکنم هزار جور منت میکشه.در دلم حسرت میخوردم.چقدر شوهرش به نسیم توجه داشت.چقدر برایش اهمیت داشت که نسیم دلخور نشود.از دل من خبر نداشت.منهم سفره دلم را باز نکردم.یاد گرفته بودم باید ابروداری کرد.باید زندگی را حفظ کرد.آبروی مرد آبروی زن است.و ابروی زن آبروی مرد.به دروغ هزار چیز بافتم و گفتم.ناهار خوردیم و هر چه نسیم اصرار کرد برای شام نموندم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عصر بود از مداوای همسایه ی کوچه بالایی به خونه میرفتم که قائد رو پشت در خونه‌ام دیدم هی در میزد و منتظر بودکسی در باز کنه دلم نمیخاست باهاش رو در رو بشم برای همین پشت دیوارپنهان شدم حدود نیم ساعت منتظر بودولی وقتی دید واقعا کسی نیست دست از پا دراز تر رفت نفس آسوده‌ای کشیدم و به خونه رفتم.روزهای بعد اوضاع همین بود قائد از سرکارش که برمیگشت به خونه من می‌اومد و من پشت دیوار پنهان میشدم تا برگرده طبق معمول خسته که شد رفت و منم به طرف خونه حرکت کردم همین که کلیدُ در قفل در چرخوندم از پشت سرم صداش شنیدم که گفت - حالا دیگه از من رو میگیری و قایم میشی؟هم ترسیدم و هم خجالت کشیدم با لپ های سرخ شده برگشتم و آهسته لب زدم - سلام اینجا رو از کجا پیدا کردی؟با حالت بی خبری گفتم: مگه قبلا هم اینجا آمده بودی؟قائد که دستمُ خونده بودم چیزی نگفت و با نگاهی که به راحتی میشد ازش خوند خر خودتی گفت: نه امروز فقط آمده بودم که دیدمت، حالا دعوتم نمیکنی داخل؟با دودلی و رودربایستی گفتم: بفرما داخل قائد لبه حوض نشست و گفت خونه ی قشنگیِ مبارکه ... - ممنونم، فقط نگفتی از کجا آدرسم رو پیدا کردی نگاهش به زمین دادُ گفت: از آذر و احمد خواستم که لو نمیدادن و آذر میگفت تو که بهتر از ما براش عزیزی چرا بیخبری کجا رفته برو از خودش بپرس (روز آخر آدرسِ خونشُ روی کاغذ نوشته بود و به مهری داده بود تا به دست آذر بده)منم مجبور شدم بهشون بگم ازت خواستگاری کردم و آذرم با تعجب و خوشحالی آدرست بهم داد.میدونستم آذر و احمد از اینکه من با قائد ازدواج کنم خوشحال بودن چون اینجوری خیالِ خودشون بابت علی راحت میشد.قائد با درموندگی گفت ماه صنم با من ازدواج کن و بشو خانمم، تاج سرم، مگه تو این دنیا من کیو دارم نه پدری نه مادری تو و مهری بشین همه کَسم من درمانده تر از قائد در حالی تو دلم آشوب بود گفتم من قبلا گفتم جز حس برادری بهت حس دیگه ای ندارم،دختر برای تو زیاده اونم هم سن و سال خودت تو رو به خدا دیگه حرفش نزن به داخل اتاق رفتم و درُ بهم زدم و قائد تنها گذاشتم متکایی برداشتم و سرم رو روش گذاشتم،حتی حوصله فکر کردن به ازدواج و اتفاقات افتاده رو هم نداشتم قائد رفت و اینُ از بسته شدن در حیاط فهمیدم.بعد از این ماجرا دیگه قائد دور و برم نیومد مثل اینکه فهمید من هیچوقت باهاش ازدواج نمیکنم خسته مسیرِ خونه رو در پیش گرفتم امروز برای قابله گری رفته بودم و از صبح تا الان که نزدیکِ غروبه حیرون شده بودم و تموم بدنم کوفته شده بود باز به خمِ کوچه که رسیدم قامتِ مردی دیدم که درِ حیاطُ میکوبه چون هوا گرگ و میش بود زیاد دقیق نشدم با فرض به اینکه قائد دوباره آمده تا پاپیچم بشه اعصابم خورد شد و با گام های تند و محکم به طرفش رفتم و هنوز نرسیده چاک دهانم باز کردم مگه بهت نگفتم دیگه این دور و بر پیدات نشه صد بار گفتم من زنِ تو نمیشم قائد.... - قائد دیگه کیه ؟! کی خواستگاریت کرده ؟با شنیدنِ صدای علی دَر دَم روح از تنم پَر کشید،دهانِ بازمُ بستم لب زدم - علیی،!!!!علی جلوتر که اومد چهره‌اش با نورِ ماه که تازه از پشت ابر ها درآمده بود نمایان شد ریش‌هاش بلند شده بودن و به نظر خسته و آشفته می‌اومد. - جانم،جانانِ من میدونی از دوریت این چند وقت چی کشیدم مردم و زنده شدم اونوقت اینجا برای تو خواستگار آمده ؟به هول و ولا افتادم و گفتم: چه خواستگاری هر کی هم چیزی گفته جوابش شنیده علی آروم اما محکم گفت خودم ماجرا از آذر که برای ننه ام تعریف میکرد شنیدم، در ضمن خودتم الان گفتی،دور که شدم بهم گفتی بعد مدتی یادم میره ماه صنمی هم بوده اما وقتی آذر با تب و تاب میگفت به ننه ام به زودی مامانم با پسر عموش ازدواج میکنه نفهمیدم چجوری دو تیکه لباسم جمع کردم و دنبالت اومدم،حتی آدرست با زور و تهدید از احمد گرفتم.همون لحظه اکرم خانم با مهری از حیاط خونشون بیرون اومدن و مهری بدو بدو به کنارم آمد که نطقمون قطع شد.علی قدمی عقب رفت و گفت فردا جایی نرو میام با چند نفری خونت سری تکون دادم و دست مهریُ گرفتمُ به داخل خونه رفتم شب تنها چیزی که تو ذهنُ افکارم میگذشت علی بود و بس،دلم میخواست اینبار جواب بله بهش بدم و خودم رو از این بلاتکلیفی نجات بدم، چرا باید نگران کسانی باشم که حتی زنده و یا مرده بودنِ من براشون اصلا ذره ای اهمیت نداره.صبح زود به جون حیاط و خونه افتادم و تا ظهر مثل دسته ی گل تمیزش شد. کمی خرید کردم و لباس زیبایی هم به تنِ خودم و مهری کردم،همه چیز آماده بود تا مهمون های علی و خودش برسند، آینه ی دستیمو برداشتم و سرمه‌ی سنگمُ به چشمانم کشیدم که خیلی چهره مو تغییر داد، مهری کنارم آمد و با خنده گفت: ننه فکر کنم قراره منم بابا دار بشم نه؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آیسو با هق هق شدید فقط گریه می کرد،دیدم نمیخواد حرف بزنه تیر خلاص و زدم مشتمو با تمام توانم سمت شکمش نشونه رفتم که آیسو تو صدم ثانیه دو تا دستاشو حائل شکمش کرد و سریع خم شد تا مشتم به شکمش نخوره و این کارو به صورت غریزی انجام داد!!فقط یه مادر می تونست جای اینکه نگران خودش باشه، نگران آسیب دیدن بچه اش باشه.با دیدن واکنش آیسو ناخودآگاه اشک چشمامو پر کرد، مشتمو تو هوا نگهداشتم و درمونده نشستم رو زمین.با صدایی که انگار یه وزنه صد کیلویی به حنجره ام آویزون کردن و به سختی در میومد گفتم چیکار کردی آیسو،فقط بگو از این برزخ لعنتی خلاصم کن.آیسو هق هقش شدیدتر شده بود، با کمی فاصله از من نشست رو زمین شرم داشت به چشمهام نگاه کنه و حرف بزنه _چند وقت پیش رفته بودم سرخاک پدرم، حالم خوب نبود و حواسم نشد روبندم از صورتم رفته کنار..‌!وقتی کمی حالم جا اومد متوجه نگاه خیره پسری شدم، ازطرز لباس پوشیدن و تجملاتش مشخص بود که باید سپهر خان باشه!!سریع روبندمو انداختم که اون اومد نزدیکتر و با تعجب گفت تو دختر حبیب هستی؟!چطور ممکنه همه میگفتند که تو انقدر زشتی پدرت قایمت کرده، مشخصه که این حرف دروغی بیش نبوده!تو از زیبایی به ماه میگی نتاب من هستم!از اینکه منو دیده بود حس خوبی نداشتم، نگاش باشیفتگی و هوس بود و این منو می ترسوند،نمیدونستم چه جوری برم و چیکار کنم تا بهش بی احترامی نشه!باز خودش به حرف اومد گفت زبون نداری حرف بزنی یا زبونتم قایم کردی بعدا کشف بشه!من دختر پرویی نبودم، اصلا بلد نبودم جواب بدم تو تمام زندگیم دو تا مرد دیده بودم یکی پدرم،یکی تو احمد،با لکنت گفتم من..من ... _تو چی؟انگار از اینکه به سختی سعی داشتم حرف بزنم لذت میبرد، داشت هوا تاریک میشد و باید برمیگشتم! -من باید برگردم خونه،هوا تاریک شده _خب پس برو...سریع رومو برگردوندمو با حالت دو از قبرستون خارج شدم، جوری ترسیده بودم که یک لحظه هم صبر نمی کردم نفس بگیرم ولی این تازه شروع بدبختیهای من بود.سپهر بعد از اون وقت و بی وقت خودش و نشون میدادمیدونی که من عادت داشتم زمانی که قبرستون خلوته و کسی نیست برم سرخاک پدرم تا با مردم روبرو نشم.سپهر دقیقا همون موقع ها پیداش میشد!می نشست کنار قبر پدرم، به من زل میزد روبندمو خودش از صورتم می کشید تا راحت تر تماشا کنه.جرات نمی کردم بهش چیزی بگم،اون خان بود و من ازش می ترسیدم!!!!چند باری تصمیم گرفتم به تو بگم خان داره اذیتم می کنه، قبلا بهم گفته بودی که با خان دوست هستی ولی همچنین گفته بودی وقتی خان چیزی و بخواد بدست میاره و اگه کسی مانعش بشه بدون تردید میکشه!همین فکرا باعث میشد نتونم به تو هم چیزی بگم، می ترسیدم تو رو هم از دست بدم آخرین باری که تو قبرستون خان و دیدم گفت که به من علاقه داره و میخواد بیاد خواستگاریم و من باید زنش بشم!با شنیدن این حرف جوری ترسیدم که تا خونه فقط دویدم!..من تورو دوست داشتم، دلم نمیخواست خان حتی اطرافم هم باشه برای همین وقتی با پدرت اومدی خواستگاری خیلی خوشحال بودم که بلاخره از دست خان نجات پیدا کردم!مطمئنا وقتی میفهمید من ازدواج کردم دست از سرم برمیداشت ولی اشتباه می کردم و قرار نبود تو سرنوشت من خوشبختی باشه..!!تو که رفتی شهرمیخواستم آماده شم برم سرخاک پدرم این خبر خوش و که قراره ازدواج کنم به اونم بدم ولی همین که از خونه اومدم داخل حیاط ،خان و دیدم که وارد حیاط شد،ترسیده و با تعجب نگاه میکردم که چی باعث شده بیاد خونه من!خان با دیدنم خندید و گفت دخترک چموش حالا دیگه از من فرار می کنی! اشکالی نداره اون فرارتو میزارم پای اینکه زیادی خوشحال شدی وگرنه تمام دخترا آرزوشونه که تو خونه من فقط بتونن کنیز باشن!میدونم تو هم از من خوشت میاد،درسته! چی باید به این مردی که از طرف منم تصمیم گرفته بود می گفتم! _خان من...من ...نامزد دارم چند روزدیگه قراره عقد کنم درسته هر دختری آرزوشه که شما بهش توجه کنید ولی من نامزد دارم!فکر می کردم با گفتن این حرف خان اروم شده و بیخیال من میشه، اما اشتباه میکردم. جوری عصبانی شد که صورتش و چشماش به سرخی میزد _غلط کرده کسی که بخواد با تو نامزد کنه،تو برای منی و مادرش و به عزاش میشونم کسی که بخواد نزدیکت شه...به معنای واقعی کلمه ترسیده بودم،من دختر شجاعی نبودم و نمیدونستم تو اینجور مواقع باید چیکار کنم _ولی خان من نامزدمو دوست دارم!نفهمیدم خان کی و با چه سرعتی نزدیکم شد، فقط با سوزش صورتم فهمیدم چه سیلی سختی خوردم!بعدش عصبی اومد جلو و گفت باید منو دوست داشته باشی،تو سینه ات جز من مرد دیگه ای باشه،مطمئن باش اون مرد زنده نمی مونه!گفت : بگو که خوب متوجه حرفهام شدی!نمیخواستم قبول کنم، سرم و به معنی نه به شدت تکون دادم خان خشمش بیشتر شد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii