eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
201 عکس
710 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
منم اون هزینه که برا انگشتر در نظر گرفته بودیم و دادم سکه خریدم تا سر عقد بدم به بابک رفتن لباس عقد و آینه و شمعدون هم خریدن.بابک یه کت شلوار معمولی انتخاب کرد وخرید.اول برای دنیا خرید میکردن بعد برای بابک از پولی که مرتضی داده بود نصفش خرج شد و بقیه رو برگردوندم.وقت محضر گرفتن و پنجشنبه عصر باید میرفتیم برای عقد زنگ زدم به فائزه و اصرار کردم که بیان.دست به دامان مادرشوهرش شدم تا امید راضی کنه.روز عقد رسید و دنیا با خواهرشوهرش رفتن آرایشگاه.چشمم به در بود و همش منتظر بودم فائزه بیاد ساعت ۶ قرار بود راه بیفتیم و دیگه ناامید شدم راه افتادیم در و باز کردم دیدم فائزه کنار دیوار وایساده .رفتم جلو و گفتم پس شوهرت کو گفت با اصرار مادرش منو اورد تا اینجا و رفت.سوار ماشین شد و راه افتادیم دلم برای بچه ام خون بود رفتیم محضر و دنیا و بابک تو اتاق عقد بودن و رفتیم تو خواهرشوهرهاش و پدرو مادر بابک بودن و ما.بعد عقد گفتن رستوران رزرو کردیم و باهم بریم برای شام .فائزه گفت من باید برگردم خونه دو ساعت وقت داده اعصابم خیلی خراب بود مرتضی ناچارا فائزه رو برد خونشون و برگشت.بعد شام برگشتیم خونه دنیا خیلی ناراحت بود بخاطر فائزه .اومد پیشم و گفت مامان فائزه حالش خیلی بده غم از تو چشاش میباره گفتم چیکار کنم حرف نمیزنه اصلا ببینم دردش چیه.کلافه خوابیدم و هزار تا خواب ناجور دیدم.فائزه دیگه خونه ما نیومد و من ماهی یه بار دوبار میرفتم بهش سر میزدم .لاغر شده بود شدیدا اصلا خنده به لبش نمی اومد هر چی میپرسیدم چته نمیگفت یه روز از سر کوچه خونه قدیمیمون میگذشتم تازه یادم افتاد که یه سال شده راهم و کج کردم و رفتم سمت خونه دیدم خونه تکمیل شده .زنگ یکی از طبقه ها رو زدم ولی کسی،جواب نداد بعدی رو زدم جواب نداد از همسایه ها پرسیدم گفتن همرو فروختن .یه آپارتمان ۴ طبقه بود با خودم گفتم حتما مهین یا زهرا شماره ای ازشون دارن.برگشتم خونه فکرم درگیر فائزه بود و درگیر جهیزیه دنیا بودم برعکس جهیزیه فائزه فشار زیادی بهمون نیومد و جور کردیم .پدر و مادر بابک یه روز اومدن و قرار عروسی رو گذاشتیم برای بعد عید.ماه اخر فائزه بود روزشماری میکردم که دو هفته مونده بود به وقت زایمانش مادر شوهرش زنگ زد که فائزه رو بستری کردیم .دکتر گفته باید عمل بشه و بچه رو برداریم گفتم چرا اخه گفت چیزی نیست یکم حالش بد بود الان بستری شده اصرار کرد بهتون زنگ بزنم وگرنه خودم میموندم پیشش.آدرس بیمارستان و گرفتم و وسایلم و جمع و جور کردم و راه افتادم.رسیدم بیمارستان دیدم مادر امید تو سالن هست اومد جلو گفتم چی شده فائزه کجاس.گفت نگران نباش یکم حرفشون شده زن و شوهرن دیگه پیش میاد رسیدیم اتاق فائزه در و باز،کردم دیدم روشو کرده اونور سرم بهش وصله رفت نزدیکتر دیدم سر و صورتش ترکیده و زخمی چند جای صورتش و چسب زده بودن تا چشمش به من افتاد شروع کرد گریه کردن با صدای بلند برگشتم سمت فاطمه خانم گفتم تصادف کرده؟سرش و انداخت پایین و گفت نه با امید دعوا کرده .اعصابم خراب شد داد زدم سرش و گفتم به چه حقی بچه منو به این روز انداخته من شکایت میکنم ازش اخه کی زن حامله رو میزنه.فاطمه خانم رفت بیرون و رفتم جلوتر فائزه رو بغل کردم و با هم کلی گریه کردیم بعد که آروم شد گفتم چی شد چرا به این روز افتادی.گفت عادتشه مامان از وقتی عروسی کردیم یه بند یا تحقیرم میکنه یا سر هر چیز مسخره میزنتم.دیروز خیلی خسته بودم عصر خوابیدم یکم که بعد شام درست میکنم نمیدونم چطور شد که خوابم سنگین شد و تا ده شب خواب بودم .موقعی که اومد خونه بیدار شدم دید چیزی نداریم بهونه کرد و افتاد به جونم فقط تونستم با دستم شکمم و بگیرم که به بچه کمتر ضربه بزنه .گفتم مادرش کجا بود گفت نمیان هیچ وقت چند بار گفتم بهشون گفتن خودتون حل کنید ما دخالت نمیکنیم.گفتم فائزه این آدم نرمال نیست من از روز اول گفتم نکن .گفت میدونم مامان گرفتار شدم دیگه اشتباه کردم ولی دیگه جون ندارم ادامه بدم هزار جور خلاف داره هزار جور کثافت کاری داره نمیتونم تحمل کنم دیگه داشتم از عصبانیت میترکیدم رفتم زنگ زدم به خونه دنیا گوشی رو برداشت گفتم به بابات بگو بیاد بیمارستان گفت چیزی شده گفتم کاریت نباشه بگو بابات بیاد.فائزه رو راضی کردم که ازش شکایت کنه.فردا صبح قرار بود بره اتاق عمل.روی پاهاش و بازوهاش کلا کبود بود با چاقو دوجای صورتش و پاره کرده بود و بخیه خورده بود گفتم شکایت کن خودم کارای طلاقت و انجام میدم جدا شو من دیگه نمیزارم برگردی تو اون خونه.یکی دو ساعت گذشته بود که مرتضی اومد با دیدن فائزه تو اون وضعیت خیلی داغون شد و راه افتاد و رفت کلانتری .یه ساعت بعد با یه مامور برگشت با فائزه حرف زدن و گفتن باید بری پزشک قانونی تا ترتیب اثر بدیم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
در حالیکه من از درد به خودم می پیچیدم به من می گفت: خیلی خوب حالا... ناز نکن... همه این طوری میشن مثل تو اور نمیان... من بشدت تب کرده بودم و اون راحت یلدا رو برده بود و من نمی تونستم حرفی بزنم... شب که حامد اومد و منو به اون حال و روز دید فورا برام دارو گرفت خودش چند تا آمپول بهم زد و با خشم به خانجان گفت: خوبه شما میگین از همه چیز خبر دارین... چطور گذاشتین این دختر این طوری بشه؟ باید بهش می گفتین شیرشو بدوشه تا گوله نشه... خانجان با تمسخر گفت: چرا خودت بهش نگفتی تو که علامه ی دهری... آقای دکتری... اینو به مامانش بگو که سر سه روز گذاشت و رفت... چه حرفا حالا باید بشنوم... بدهکارم شدم والله... از صبح تا شب از زن و بچه اش نگهداری می کنم حالا باید جواب تو لندهورم بدم ؟ ... وقتی خواستیم بخوابیم حامد نشست کنار یلدا و دستشو گرفت تو دستش... عاشقانه به اون نگاه می کرد... با یک انگشت بازوی اونو لمس می کرد آهسته می گفت: بابا؟ بابایی؟ دخترم؟... عزیز بابا... بعد به من گفت : بهاره نزاری خانجان به یلدا چیزی بده... اگر نه از چشم تو می بینم .... و من اونشب مجبور شدم جریان رو به حامد بگم... خیلی ناراحت شد و گفت: می خوای بری یک مدت خونه ی مامانت؟ با خوشحالی پرسیدم میشه؟ تو ناراحت نمیشی؟ گفت نه که نمیشم. میریم اونجا حالا که نمی تونیم جلوی خانجان رو بگیریم به خاطر یلدا یک مدت اونجا می مونیم... ببین بهاره از کسی رو دروایسی نکن بچه نباید تا شش ماهگی چیزی بخوره جز شیر تو به خدا اگر بفهمم... گفتم چیکار می کنی؟ خندید و گفت با تو هیچ کاری نمی تونم بکنم موهای سر خودمو می کنم تا زود تر تموم بشه... بهاره شوهرت داره کچل میشه... ببین همش داره می ریزه... گفتم باشه من تورو کچل هم دوست دارم هر چی زشت تر بشی برای من بهتره. زن های دیگه بهت نگاه نمی کنن...گفت: نگاه کنن! وقتی من جز تو کسی رو نمی بینم اونقدر نگاه کنن تا چشمشون در بیاد... گفتم عاشقتم آقای دکتر... گفت من عاشق ترم خانم پرستار... بهاره می خوای مستقل بشیم؟ گفتم خانجان چی؟ گفت میام پیشش تنهاش که نمی زاریم ولی از خودمون خونه داشته باشیم اینطوری تکلیفمون روشن نیست الان دوستام می خوان بیان خونه ی ما من نمی تونم با این وضع با کسی رفت و آمد کنم... گفتم اگر کاری کنی که خانجان ناراحت نشه من خیلی دوست دارم... گفت: آره باید برای خودمون زندگی داشته باشیم.... صبح من حاضر شدم که با حامد برم ..خانجان گفت : اُقور به خیر کجا ایشالله ؟ حامد گفت یلدا رو می برم واکسن بزنیم از اونجام می برمشون خونه ی زری خانم... برای اینکه خانجان ناراحت نشه گفتم :شما هم حاضر بشین میایم دنبالتون... گفت: نه من امروز کار دارم بسلامت شما برین من نمیام... اینو گفت ولی اخمهاش تو هم بود... خانجان بطور کلی دوست نداشت من برم خونه ی مامانم یا اونا بیان پیش من... نمی تونستم بفهمم چرا ولی باهاش مدارا می کردم که ناراحتش نکنم. با حامد رفتیم بیمارستان تا واکسن یلدا رو بزنیم بعد ما رو گذاشت خونه ی مامان و رفت.مامان خبر نداشت ما میریم. از خوشحالی روی پاش بند نبود. اول یلدا رو از بغل من گرفت و شروع کرد به قربون صدقه ی اون رفتن. ما رو برد بالا... دیدم بهروز برای یلدا تخت کوچیک درست کرده و کلا اتاق رو برای منو و حامد و یلدا درست کرده بودن که ما اومدیم با بچه راحت باشیم و این برای من خیلی با ارزش بود... حامد هر روز از سر کارش با دست پر می اومد خونه ی مامان و دور هم جمع می شدیم. اون با بهروز و عطا شوخی می کردن و می خندیدیم... مامانم باب میل من و حامد با یلدا رفتار می کرد و کلا اینجا راحت تر بودم ولی می دونستم که خانجان حتما ناراحت شده و بدون هیچ تردیدی تلافیِ اونو سر من در میاره... ولی اونقدر پیش مامانم راحت بودم که دلم نمی خواست برگردم وحتی حامد هم همینطور بود... اونم بهش خوش می گذشت.شب ها با بهروز تخته بازی می کردن و فردا ی همون شب کسی که باخته بود باختش که یک چیز خوراکی بود می خرید و دور هم میخوردیم وکلی خوش بودیم... یک هفته گذشت و من گاهی به خانجان زنگ می زدم و حامد هم بهش سر می زد و چون قرار بود روز بعد من برم دانشگاه باید میرفتم کتابام و وسایلم رو از خونه میاوردم... حامد گفت صبر کن من بیام با هم میریم... چون باید فردا یلدا رو پیش مامانم می گذاشتم با حامد رفتیم خونه... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آقای راد سر تکون داد. کیفم و آورد و به دستم داد.اهورا به جای من کیفم و گرفت و با کشیدن دستم منو دنبال خودش کشوند. از مغازه که بیرون رفتیم دستم و از دستش کشیدم و داد زدم _زده به سرت نه؟تا کی لعنتی؟تا کی میخوای تو زندگیم دخالت کنی؟خستم کردی اهورا جونم و به لبم رسوندی چرا نمی چسبی به زنت و دست از سر من برنمی‌داری؟ نگاهی به اطراف انداخت. فهمیدم که خیلیا ما رو نگاه میکنن. با اخم گفت _سوار شو تو ماشین حرف می زنیم. اشکم در اومد...بدتر اینکه نزدیک ماهیانه م بود و دلم شده بود اندازه ی یه تار مو مثل بچه ها زدم زیر گریه که خندش گرفت و گفت _باز میگی چرا دنبالمی...آخه تو هنوز بزرگ نشدی خانوم مدرسه ای.ولت کنم یه روزه گربه شاخت میزنه... نگا کن اشکاشو!و با لبخند محوی منو دنبال خودش کشوند.در ماشین رو برام باز کرد.دیگه حوصله ی لجبازی هم نداشتم برای همین سوار شدم. خودشم سوار شد و به جای راه افتادن دست زیر چونم گذاشت و سرمو به سمت خودش برگردوند. با دیدنم خندید و اشکامو پاک کرد. بغلم کرد و سرمو روی سینش گذاشت و گفت _اگه میبینی انقدر اذیتت میکنم... واسه اینه که دوستت دارم آیلین.خندم گرفت و گفتم _تو منو دوست داری خان زاده؟منو؟یعنی هلیا رو نه... مهتابو نه... دوست دختراتو نه... منو؟یا نه شاید این حست مال همست؟درست تر بگم تو همه رو دوست داری خان زاده. فقط منو نه... کلافه گفت _ای خدا...آیلین بفهم دیگه! دوستت دارم.یه ساعت نمیبینمت دلم مثل سگ تنگته... شب میخوابم تو جلو چشمی کل روز فقط تو رو میبینم به تو فکر میکنم.. هجده سالم نیست که بخوام با این حرفا گولت بزنم... میخوامت ... لبخند کم جونی زدم و گفتم _آدم چه طور میتونه کسی و که دوست داره بارها کتک بزنه؟بارها بهش خیانت کنه و آخر مثل یه آشغال پرتش کنه اون طرف. خودت به سامان گفتی من یه آشغالم که انداختیش زمین...چه دوست داشتنی تو حتی..اشکام جاری شد. چرا باهام این کار و می‌کرد؟چرا عذابم میداد؟  یاد هلیا افتادم و گفتم _ولم کن اهورا.یه بارم شده مرد باش پای کسی که کنارته واستا.هلیا چه گناهی کرده؟یه روز دوستش داری یه روز فیلت یاد هندستون میکنه.نگاهش و ازم گرفت و گفت _دل تو بد شکستم آیلین... اما جبران میکنم.. قسم میخورم.پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. استارت زد و با اخم های در هم ماشین و راه انداخت.سرم و به شیشه چسبوندم و تا خود خونه اشک ریختم.من هیچ وقت نمی‌تونستم مال اهورا بشم یه سری حرمت ها شکسته شده بود که به هیچ طریقی درست نمیشد. هیچ طریقی. * * * * * با پشت دست اشکامو پاک کردم.از همون لحظه ی اول ورودم به روستا همه با انگشت نشونم می‌دادن و بعضیا هم میومدن و سلامی میکردن و فضولی میکردن که کوتاه جواب شونو میدادم. چشمم به فرهاد افتاد که سوار اسبش داشت به این سمت میومد با دیدن من ایستاد و متعجب گفت _آیلین؟اینجا چی کار می‌کنی؟نکنه باز اذیتت کرده؟ با لبخند تلخ سر تکون دادم و گفتم _چیزی نشده فقط خواستم چند روز پیش خانوادم باشم. یه طوری نگاهم کرد انگار که باور نکرده. با اجازه ای گفتم و به سمت خونه مون رفتم. چند تقه به در زدم که خاتون در و باز کرد و با دیدن من ذوق زده گفت _آیلین تو اومدی؟ سر تکون دادم که به پشت سرم نگاه کرد و گفت _پس شوهرت کو؟ وای نکنه باز تنها اومدی؟ رفتم داخل و گفتم _میذاری یه نفس بکشم یا نه؟اهورا نیومد من تنهام. محکم به صورتش زد و گفت _باز دعوا کردین فرار کردی اومدی اینجا دختر؟ با نا امیدی نگاهش کردم و گفتم _بابام کجاست؟ _تو اتاق داره نماز ظهرش و میخونه. سر تکون دادم و وارد اتاق شدم. منتظر موندم تا نماز بابام تموم شه... با دیدنم خوشحال شد و گفت _خوش اومدی بابا. پیشونیم و بوسید و گفت _شوهرت کجاست؟ خیره نگاه‌ش کردم و گفتم _من تنها اومدم بابا. لبخند روی لبش ماسید و گفت _باز چی شده؟ سرم پایین افتاد و گفتم _میخام از این به بعد اینجا بمونم.. اجازه میدی بابا؟ اخماش در هم رفت و گفت _چرا؟باز با شوهرت دعوا کردی؟ سری به طرفین تکون دادم که گفت _پس چی؟این حرفا یعنی چی؟ لب هام و روی هم فشردم و گفتم _اون... یعنی خان زاده...خیلی وقته طلاقم داده بابا... صدای جیغ خاتون بلند شد. _خدا مرگم بده ورپریده چی کار کردی که خان زاده طلاقت داد؟ نگاهش کردم و با بغض گفتم _هیچی به خدا فقط...فقط منو دوست نداشت. بابام با اخم گفت _راست شو بگو آیلین؟کاری کردی که طلاقت داد؟ به جای من خاتون جواب داد _خوب معلومه اجاقش کور بوده چهل متر هم که زبون داره.معلومه که طلاقش می‌ده.آبرون رفت... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
به اونم باید حق داد جلو چشم هاش میبینه که محمود پدر شده، ناراحت بچه خودشه که بی محبت بزرگ بشه...خاله رباب گفت: ابجی لیلا همه میدونن که من محمد رو بجای پسر خودم گذاشتم و از جونم براش مایه میزارم.چه حسادتی وقتی سارا روی سر ما جا داره و محمد پاره تنمه..طبق رسم و شرع سهم از همه دارایی داره و چقدر هم به نامش خورده ،خوشحالی محمود امروز خراب شد جلو چشمم پسرم داره عذاب میکشه و من نمیتونم کمکش کنم... --میدونم رباب بهت حق میدم ولی نباید با عجله تصمیم بگیرید اگه قرار باشه محمود سارا رو بفرسته خونه پدرش اون محمده که بی مادر میشه و تو آینده از همتون متنفر میشه هر چی هم باشه سارا مادر واقعی اون بچه است شیر اونو داره میخوره.عمو به دوقلوها خیره بود و گفت:شکر خدا که نذاشت داغ پسرم بیشتر از چندماه بهم زور بشه با اومدن محمد و این دوتا انگار دوباره صاحب بچه شده ام..چقدر ناراحت بودم تمام خوشحالیم به یک روزم نکشیده بود، بچه هام بدشانسی رو از من به ارث برده بودن که قرار بود از محبت پدرشون محروم باشن...مش حسین اسم پسرمو علی گذاشت و انگار خدا صدای منو شنیده بود و به دل مش حسین انداخته بود.علی و نازنین دو تا بچه ریز و ضعیف با یه مادری مثل من که باید به دندون میگرفتمشون و بزرگشون میکردم..باید عوض محمود هم بهشون محبت میکردم.شب بود و خاله لیلا سر سجاده قران میخوند، بهش خیره بودم و اشک هام میریخت نازنین تو بغلم بود و سعی میکردم بهش شیر بدم هنوز محمود نیومده بود و چشمم به در بود که بیاد..در اتاق که باز شد لبخند رو لبهام نشست و با خودم گفتم اومده تا بگه که نمیتونه از بچه ها و من دور بمونه ولی با دیدن سارا تو چهارچوب در لرزه به تنم افتاد.صورتش از شدت گریه ورم کرده بود و جای ناخن هاش روی صورتش بود که معلوم بود صورتشو خودش چنگ انداخته.نازنین رو اون سمتم گذاشتم و علی رو هم کنارش از چهره سارا میترسیدم نکنه بلایی سر بچه هام میخواست بیاره از چشم های قرمزش خون میبارید.پاشو که داخل گذاشت از دیوار چسبیدم و سرپا شدم و گفتم چی میخوای؟! خاله لیلا قران رو بوسید و رو طاقچه گذاشت و گفت:سارا این چه وضعی دخترم؟! چی شده؟! محمد خوبه؟! سارا جیغ میکشید و میگفت:این دختره نحس و بچه هاش مقصرن!!! این باعث شد پسر من بمیره!!!!این باعث شد شوهر من بمیره!!!.سارا فریاد میزد و به طرفم حمله ور شد، دستهاشو دور گردنم گذاشت و قصد کشتنمو داشت...کبود شدم! دستهای بی جون خاله لیلا هم نمیتونست نجاتم بده.من دیگه مادر دوتا بچه بودم و نمیتونستم بزارم بدون من بزرگ بشن...دست انداختم و موهای کلفت سارا رو تو دست گرفتم و کشیدم...از درد نالید و دستهاشو شل کرد، از روم کنار انداختمش و معصومه و خاله به صدای جیغ های خاله لیلا اومدن داخل!محرم بدون یالا اومد داخل! نه من روسری داشتم نه سارا... سارا دوباره بهم حمله کرد اما عقب کشیدنش!! دیوونه شده بود و جیغ و داد میکرد و میگفت بچه ام نفس نمیکشه بچه ام مرده.خاله رباب بیچاره به طرف اتاق سارا دوید و صدای زمین خوردنش اومد! معصومه کنار بچه هام وایستاد و محرم سارا رو به بیرون از اتاق هول داد و به معصومه گفت:در رو قفل کنید.باورم نمیشد! محمد چرا باید میمرد؟!قلبم تند تند میزد و چادر به سرم انداختم و نفهمیدم با اون وضع زایمانم چطور رفتم تو اتاق سارا.خاله رباب چند بار محمد رو تکون داد و صدای گریه بچه بلند شد.سارا مثل دیوونه ها میخندید و گریه میکرد، میگفت یکساعت تکونش داده اما نفس نمیکشیده!خاله رباب محمد رو به سینش فشرد و صدای هق هق هاش همه جا رو گرفت.نفس عمیقی کشیدم و از اینکه محمد سالم بود اشک هام میریخت! جای ناخن های سارا روی گلوم مونده بود و اون لحظه فقط برای زنده بودن محمد خداروشکر میکردم..سارا جلوی خاله زانو زد و مثل دیوونه ها پاهای محمد رو میبوسید!!خاله لیلا بیچاره تازه رسید داخل و با دیدن محمد که گریه میکرد خداروشکر کرد و گفت:سارا این چه اراجیفی که گفتی؟! بچه سالمتو میکشی؟! سارا با گریه گفت:به خاک محمد قسم هرچی صداش کردم بیدار نشد! ترسیدم! اون اگه نباشه منم دیگه آینده ای ندارم! فکر کردم بچه ام مرده ،دستهاشو رو صورتش گذاشت و زد زیر گریه خاله رباب به من اشاره کرد برگردم اتاق و محرم تا جلوی در همراهم اومد، رفتم داخل و انگار منم ترسیده بودم بچه هامو بغل گرفتم و هزاربار بوسیدمشون.نمیدونم سارا اونروز چیکار میخواست بکنه؟! معصومه بچه هاشو بغل گرفت و گفت:من به این دیوونه اعتمادی ندارم نکنه خودش بچه رو خفه کرده و فکر کرده مرده ولی عمرش به دنیا بوده؟! لبمو گزیدم و گفتم:نمیدونم! اون لحظه واقعا سارا دیوونه شده بود و داشت منو میکشت!دستی به گلوم کشیدم، درد میکرد! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آقا رضا از این که حورا شماره اش را به خانواده ی امیر مهدی داده بود، خوشحال بود. با آن همه بدی که در حق آن دخترک مظلوم کرده بودند، حورا باز هم احترامشان را نگه داشته بود و سر خود کاری نکرده بود. البته این کار از دختری مثل حورا بعید نبود. هدی به حورا خبر داده بود که پدر امیر مهدی برای خواستگاری به آقا رضا زنگ زده است. حورا از این اتفاق خوشحال بود اما از این که آقا رضا و مریم خانم مخالفت کنند دلشوره داشت. از صبح منتظر این بود که دایی رضا به او خبر خواستگاری را بدهد. حورا در خانه ی خود نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود که تلفن خانه اش به صدا در آمد. شماره خانه دایی رضا بود حورا با استرس گوشی تلفن را برداشت. _بله؟! _سلام حورا جان. خوبی؟! _سلام. ممنون دایی جان. شما خوبین؟ _قربانت. حورا جان زنگ زدم بگم که بیای خونه ما. قراره امیر مهدی و خانواده اش بیان خواستگاری. حورا که هم هول شده بود هم از خوشحالی زبانش بند آمده بود، گفت:ب...باشه چشم. _حورا جان کاری نداری؟! _نه. سلام برسونین به همه. حورا از اینکه دایی رضا با ملایمت با او صحبت می کرد کمی احساس آرامش کرد. اما هنوز هم نگران حرف های مریم خانم بود.‌‌ چون فقط او می توانست نظر دایی رضا را تغییر دهد.دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است. مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد. که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد جهیزیه حورا به عهده شوهرش است. آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند. پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند. تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند. خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت. _وای حورا جون سلام. حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟ _ الان که دیدمت عالیم. _ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟ _ از وقتی رفتی افتضاح شده. _ عه عه شدی بچه تنبل؟ _ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟ _اگه خدا بخواد. مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟ حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟ قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟ نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟! وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد. _داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت. حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟ _نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟ حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود. چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند. با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود. نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت. چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند.امیر مهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند. حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده ‌حورا را نسبت به خود نمی دانست. همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد. سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند. مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین. حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست. _خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب. _بله بله حق باشماست. _امیر مهدی شما شروع کن‌. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دنبالش به تندی دوییدم و بازوشو گرفتم ولی انقدر تند می رفت که از ترس زانوهام خم شد و زیر پاش نشستم و بازوشو محکم کشیدم. -نه تورو خدا نرو، تو رو به دین و مذهبت نرو. باشه باشه راستشو میگم، فقط نرو. به سیاوش نگو، توروخدا بدبختم نکن. تا اینجا این همه درد نکشیدم، این همه بدبختی نکشیدم که دستم رو بشه. با اخم به سمتم برگشت. -کی بود؟ - نپرس... نپرس عماد! فقط بدون خاطرش برام عزیز بود. -آقا جانت؟ از ترس بازوشو مشت کردم و پشت هم گفتم: -نه... نه! ولی عماد فهمیده بود. هاج و واج با چشمهای گشاد شده پرسید: -پس به خاطر آقا جانت بود؟ آقا جانت به سیاوش شلیک کرد؟ هر چی می گذشت همه چی بدتر می شد. -عماد التماست رو می کنم، تا آخر عمر کلفتیتو می کنم. نگو... به سیاوش نگو . نفسم به آقا جانم بسته است. حاضرم این همه درد بکشم اما آقاجانم زنده باشه. نگو تورو خدا. نگاه عماد رو چشمهام چرخید. -چرا دروغ گفتی؟ -چیکار میکردم؟ خودتو بزار جای من؟ اگه آقا جانت تو خطر بود و جونت به جونش بند بود چیکار میکردی؟ من تازه نفسم، می مردم هم باکیم نبود؛ ولی دلم نمیومد آقاجانم بمیره. اگه سیاوش میفهمید آقاجانم شلیک کرده هر دومونو به کشتن می داد. من پیش مرگ آقام شدم تا زنده بمانه. جان عزیزت بزرگی کن. دست بوست میشم عماد، تا آخر عمر خاک زیر پات میشم. و با گریه و صدای بلند شروع به بوسیدن دستش کردم. -عماد... خواهش می کنم. اشک میریختم و التماسش میکردم. -عماد نگو! بذار آقا جانم زنده بمونه. من می مانم و کلفتی می کنم. زجر میکشم تا سیاوش آروم بشه فقط بذار... بذار آقاجانم زنده بمونه. عماد حرفی نمیزد و من هر چی رو که فکر می کردم آرومش می کنه به زبون می آوردم. -نوکریت رو می کنم عماد، بزرگواری کن. میدونم از من بدت میاد ولی نذار آقاجانم رو بکشه. اگه سیاوش دستش به آقاجانم برسه نفسش رو بریده، حداقل اینجوری هر دو زنده می مانیم. و شروع به بوسیدن دستش کردم که عماد دستش رو عقب کشید. سر روی زمین گذاشتم و سجده کردم و التماس کردم: -عماد بزرگی کن. حقت تا آخر عمر به گردنم میمانه. نذار... نذار آقاجانم بمیره. کنارم روی زمین زانو زد و پرسید: -اینقدر آقات برات مهمه ؟ بازوشو با هر دو دستم گرفتم و با چشمهای پر از اشک صورت به صورتش زیر لب گفتم: -تو بودی مهم نبود؟ ماه پری کیه عماد؟ حاضر نبودی به خاطر ماه پری این همه درد بکشی؟ حاضر نبودی تا آخر عمر بدبختی بکشی اما بدانی عزیزت زنده است، سالمه و یه گوشه داره زندگی میکنه؟ فک عماد سفت شد. -ماه پری رو از کجا می شناسی؟ - موقعی که تو تب می سوختی اسمش رو آوردی. خودت رو بذار جای من. اگه ماه پری بود دندون رو جیگر نمی ذاشتی؟ دست روی دستاش گذاشتم و دستاش رو با ناراحتی و درد گرفتم: -عماد حلال کن. بزار آقاجانم زنده بمونه. فاصله ای نداشتیم و نفس های عماد روی صورتم می چرخید. آهی کشید و پرسید: -جریان مرد بودنت پس چیه؟ -به خاک خانم جانم قسم ربطی به سیاوش نداشت. آقا جانم پسر می‌خواست. وقتی به دنیا آمدم تیر و کمان روی کپر گذاشت و به همه گفت پسر دار شده. خانم جانم با افسوس اینکه دخترش رو با لباس دخترانه ببینه دق کرد و مرد. دانی چند سال بدون مادر، بزرگ شدم؟ دانی چقدر خون گریه کردم؟ چقدر آزار دیدم؟ همیشه دوست داشتم زن باشم. سیاوش که گفت عاشقم شده خون دل خوردم. شبها تا صبح گریه میکردم. حتی یک بار تو روی آقا جانم وایسادم گفتم می خوام دختر باشم و گیس هام رو ببافم. چارقد به سر کنم و دامن چین دار به تن. گفتم می خوام مثل دختر سنجاقک به سر بزنم اما آقاجانم مرغش یه پا داشت. گفت اگه بری دیگه پسری ندارم. دختر نداشتم، پسر هم ندارم. من ماندم و درد مرد بودن. به والله ربطی به سیاوش نداشت. خریت کردم و سیاوش زخمی رو به خانه مان بردم. اونجا بود که آقا جانم سیاوش رو دید و نقشه کشید تا انتقامش رو بگیره. به خدا همش پیشامد بود. اون روزی که به سیاوش شلیک کرد، قرار بود پیش سیاوش برم. خاطرخواهش شده بودم اما شصتم خبر دار نشد آقاجانم قصد کشتنش رو داره. می دیدم داره تفنگش رو تمیز میکنه، میدیدم به باد فلکم می گرفت تا سیاوش رو نببینم؛ اما من پنهونکی به دور از چشم آقا جانم سراغ سیاوش می رفتم. با هم لب چشمه می شستیم. سیاوش از قد و بالام می گفت و نی لبک می زد و من خون به جگر می شدم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با التماس گفتم ازت خواهش میکنم... مردونگی کن در حقم، نذار اسیر دست برادرها و نامادریم بشم... تو که شاهد بودی... تو که میدونی من بیگناه بودم... دستم رو بگیر... کمکم کن... آبروم رو بخر، بعدش هرکاری خواستی بکن، طلاقم بده، برو زن بگیر... هرکاری... دست رد به سئنه ام نزن که اگه اینکارو بکنی شب به صبح نرسیده جنازه ام میفته وسط حیاط این خونه با خشم گفت به من چه! تاوان غلطی که کردی اینه، من چرا باید خودم رو اسیر کنم؟ چون دختر خان عشقش کشیده یک کامی به معشوقه اش بده من باید گردن بگیرم؟انقدر فشار روم بود که حرف و قضاوت فتح اله عین تلنگری باعث شد با صدای بلند بزنم زیر گریه، فتح اله با حیرت و تعجب نگاهم میکرد، بین گریه نالیدم و گفتم من بدبخت به گناه نکرده دارم مجازات میشم، به کی قسم بخورم که نمیدونم کی باهام اینکارو کرده.بیهوشم کردن، تو همون خونه خرابه... لامصب تو که اونجا بودی..دیدی تو طویله میخواستن چه بلایی سرم بیارن، دیدی که تو اون خونه خرابه بیهوش افتاده بودم، تو چرا دیگه این حرف ها رو میزنی؟ ای خدا جون منو بگیر خلاصم کن از این خفت و خواری بعدم از جا بلند شدم و گفتم من تا ابد شرمنده ی توام که همچین تهمتی بهت زدم، الان میرم همه چیو به عفت میگم. به داداش هام هم میگم... میگم دروغ گفتم، میگم اونی که این غلطو کردی تو نبودی... اصلا بذار هر بلایی میخوان سرم بیارن، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست... تهش سر به نیستم میکنن... بهتر.. خلاص میشم از این همه درد و رنج...بعدم پشتم رو بهش کردم و با قدم های لرزون به سمت در زیرزمین رفتم پام رو پله ی دوم بود که صدای پر تردیدش رو شنیدم وایستا...دستم رو مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم، اما به سمتش برنگشتم بعد مکث کوتاهی گفت حالا کاریه که شده... لازم نیست بری بگی دروغ گفتی، کسی هم باور نمیکنه حرفتو...با شگفتی به سمتش برگشتم و گفتم یعنی قبول کردی؟با طعنه اشاره ای به سر و ریختش کرده و گفت چاره ی دیگه‌ای واسم گذاشتی دخترخان؟ چه بخوام چه نخوام این لقمه ایه که گذاشتی تو سفره ام...با خوشحالی گفتم تا عمر دارم زیر دین اتم... آب ها که از آسیاب افتاد هرچی تو بگی... اصلا برو زن بگیر، هرکاری دوست داری بکن.با حالی خراب اشاره ای کرد تا بیرون برم و غرغرکنان گفت خر شدم دیگه، نمیخواد بیشتر از این خرم کنی انگار رو ابرها بودم، همینکه یکی پیدا شده بود تا این گناه رو گردن بگیره و از این باتلاق نجاتم بده برام بس بودبا خودم گفتم برای اینکه دلش رو گرم کنم سری بعد بهش میگم یه زمین دارم که به نامش میزنم... اینجوری شاید کمی از زیر دین اش بیرون میومدم دست به غذاش نزده بود، سینی پر رو بردم تو مطبخ، عفت با دیدنم با بدخلقی گفت چی شد؟ باهاش حرف زدی؟سری تکون دادم و گفتم بله... قبول کردپشت چشمی نازک کرد و گفت لابد زبونش رو خوب بلدی، .. یالا گمشو برو تو اتاقت تا با باباخانت حرف بزنم و راضیش کنم..با تردید گفتم میشه... میشه چیزی نفهمه؟عفت با غیض گفت نه که نمیشه، بذار بدونه دختر عزیزکرده ای که از گل نازکتر بهش نمیگفت چه دسته گلی به آب داده عفت، خودت خوب میدونی باباخان قلبش مریضه، اگه بفهمه دور از جونش بلایی سرش میادعفت با ملاقه ی تو دستش ضربه ی محکمی به بازوم زد و گفت یالا... گمشو برو بیرون... هرکاری خودم صلاح بدونم انجام میدم... همینم مونده از تو نظر خواهی کنم.با غصه به سمت اتاقم رفتم، زیر دلم درد میکرد اما انگار این بچه میخواست به دنیا بیاد و رسوام کنه...چند بار بالا و پایین پریدم، مشت های محکم به شکمم میزدم و امیدم به این بود که از شرش خلاص شم اما انگار سرنوشت بازی های دیگه ای واسم در نظر داشت از پشت پنجره دیدم که باباخان برگشت خونه، احمد دوید تو حیاط و سد راه باباخان شد و تند تند با باباخان حرف می‌زد. نمیدونم چی گفت و چی شنید، باباخان با اخم هایی درهم فقط سر تکون میداد. آخرشم همراه فتح اله رفتن تو زیرزمین، طولی نکشید که صدای فریاد باباخان به گوشم رسید که فواد رو صدا زد و با خشم گفت میرزا رو خبر کن بیاد... همین الان...اسم میرزا رو که شنیدم تن و بدنم لرزید، میرزا با کسی تعارف نداشت! جوری میزد که آدم به صد گناه کرده و نکرده اش اعتراف میکرددل تو دلم نبود و منتظر بودم ببینم عفت چیکار میکنه، ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یه ساعت بعد ماشین جلو آرایشگاه ترمز کرد ...پیاده شدیم و آراد خواست که جعبه لباس عروسو بیاره که الیسا مانع شد --من خودم میبرم تو برو به کارات برس آراد سری به نشونه فهمیدن تکون داد و گفت --عصری کارتون تموم شد خبرم کنید باشه ای گفتیم و رفتیم داخل ....یه خانم که از کارکنان اونجا بود به استقبالمون اومد و بعداز سلام و خوش آمدگویی روبه من گفت --شما همتا خانمید ؟؟ --بله منم --چند تا خانم مسن از صبح ساعت هفت که در اینجا رو باز کردیم اومدن و میگن که از فامیلای شمان با تعجب به الیسا نگاه کردم و سوالی پرسیدم --فامیلای من؟؟؟؟ --آره دنبالم بیاید تا بهتون بگم جلوتر رفتیم و با دیدنشون چشام از حدقه زدن بیرون خاله وسه تا از زنای فضول محله که نشسته بودن و داشتن صورتشونو آرایش میکردن فاطی خانم که کنار خاله نشسته بود با دیدنم لبخندی زد و گفت --به به عروس خانمم اومدن خاله که این حرفو شنید از روی صندلی بلند شد و با لبخندی که روی لباش نقش بسته بود خودشو به من رسوند و گفت --چه عجب عروس خانم پیداشون شد صدای متعجب الیسا از پشت سر به گوشم خورد --اینا کین همتا؟؟؟؟خاله جوابشو داد --عزیزم دوستای منن فاطی ،،فرزانه،، خدیجه تند و عصبی بهش گفتم --اینارو آوردی اینجا چیکار؟؟طلب کار گفت --بد کردم آوردمشون آرایشگاه تا برا شب خوشگل باشن کلافه گفتم --اینا پول دارن که آوردیشون همچین آرایشگاهی ؟؟ --اونا چرا باید پول بدن منتظر کامل شدن جملش بودم که به یکی از کارکنان گفت --گلم ما چار نفریم بزن به حساب داماد نشست رو صندلی که بغل دستش بود و ادامه داد --گلی یه هاپوچینوم واسم بیار خانمه ابرویی بالا انداخت و گفت --هاپوچینو!!!!همونطوری بهش زل زده بودم .... نمیدونستم به کاراش بخندم یا برای این آبروریزی گریه کنم ...خدایا ببخشید که تو کارت دخالت میکنم اما هدفت از خلقت این بشر چی بوده ؟؟؟ آبرو واسم نذاشت الیسا رو به اون خانم لب زد --فک کنم منظورشون کاپوچینو باشه خاله خنده ریزی کرد و گفت --همون دیگه نگاشو به فاطی اینا داد و به انگلیسی گفت --لیدیز نظرتون درمورد هاپوچینو چیه؟؟ خدیجه با انگلیسی جوابشو داد --یس میسیز مهناز دهنم از تعجب وا مونده بود ... پس اینا موقع سبزی پاک کردن باهم انگلیسی کار میکردن با صدای الیسا به خودم برگشتم --بریم دیگه باشه ای گفتم و رفتیم سمت قسمتی که میخواستن آرایشمو انجام بدن بعد از سلام کردن به چند خانم که اونجا بودن یکیشون جلو اومد و شردع کرد به آرایش کردن من و بقیه ام کمکش میکردن .... تا نزدیکای چهار آرایشم طول کشید آرایش که تموم شد با الیسا و اون خانمی که به  استقبالمون اومد رفتیم اتاق پرو لباس عروسو آویزون کرده بودن چقدر قشنگ بودن همیشه از بچگی خودمو تو این لباس میدیدم و آرزوم بود که یه روری این لباس قشنگو بپوشم ولی هیچ وقت به ذهنم نمیرسید که همچین لباسیو برای گرفتن انتقام  بپوشم.لباس عروسو با‌ کمکشون تنم کردم‌و خودمو به جلوی آینه رسوندم به حدی خوشگل شده بودم‌ که نمیتونستم چشم از خودم بردارم‌ خداروشکر آراد با لباس عروس محجبه مشکلی نداشت با صدای الیسا به خودم اومدم --مثل ماه شدی همتا جون زیر لب تشکری کردم و الیسام به آراد‌ زنگ‌ زد و‌ یه مدت بعد آراد اومد و زدیم بیرون دست خاله خل و چلم و دوستاش درد نکنه یه لحظم تنهام نذاشتن ظهرم که هرکدوم سه پرس کوبیده خوردن همراه آراد از آرایشگاه زدیم بیرون آراد سریع خودشو به ماشین رسوند و دسته گلو بیرون آورد و به سمتم گرفت فیلمبردارم که مدام داشت فیلم میگرفت لبخندی نثارش کردم و گلو ازش گرفتم که صدای خاله بلند شد --آخی چه صحنه ی قشنگی رو به خدیجه ادامه داد --خدیجه شوهرتوهم از این کارا برات میکنه خدیجه‌ خواست حرف بزنه که خاله مانع شد --نه بابا شمارو چه به این‌ کارا شما یه روز دعواتون نشه که اون روز شب نمیشه خدیجه دماغی بالا کشید و جوابشو نداد که آراد گفت --بریم دیگه‌ خاله به آراد گفت --ینی هفت نفری تو این ماشین جا میشیم ؟؟؟آراد به تاکسی تلفنی که چند متر عقب تر وایستاده بود اشاره کرد --برا شما چار نفر ماشین گرفتم.خاله اخمی کرد و مصمم گفت --من باید با ماشین عروس بیام --باشه خاله جون اما دوستاتو بفرس اونجا تو دلم شادی کردم و با خودم گفتم الان میره که دوستاشو بدرقه کنه مام گازشو میگیریم و میریم ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مدتی گذشت که خودم رو جمع کردم بلند شدم و همونطور که آراد بهم دستور داد رفتم پیش مادرش و هلیا ناهار رو خورده بودن و بدون اینکه میز رو جمع کنن روی کاناپه لم داده بود هلیا منو که دید لبخند زورکی زد و مهشید که اون لحظه متوجه حضورم شد با قیافه در هم رفته ای دهن وا کرد --میز رو جمع کن عزیزم عصبی نگاهش کردم و متعجب پرسیدم --من؟؟؟!!!! --جز تو مگه کسی دیگه ای هم اینجاست ؟؟؟ولوم‌ صدام رو چند درجه ای بالاتر‌ بردم --من چرا جمع کنم ؟؟؟ابرویی بالا انداخت و گفت --انتظار داری من یا هلیا که مهمونیم جمع کنیم زنیکه پررو هنوز یک ساعت نگذشته که  ادای صاحب خونه هارو در می آورد الان شد مهمون صداش مجددا بلند شد --پس چرا معطلی؟؟؟زودتر جمع کن حال و حوصله بحث کردن با مهشید رو نداشتم کلافه و عصبی رفتم طرف میز و مشغول جمع کردن شدم ظرف های کثیف شده رو انداختم توی ماشین.دستگاه رو روشن کردم و بعدش به دیوار پشت سرم تکیه دادم و رفتم تو فکر باید هر طور شده از دست این دو شیطان خلاص شم مهشید و هلیا خانم تا وقتی که اینجان اجازه نمیدم آب خوش از گلوی من پایین بره صدای مهشید از توی سالن به گوشم  رسید و رشته افکارم رو پاره کرد --همتا جون قربون دستت واسه ما دوتا قهوه درست کن پوفی کشیدم و از آشپزخونه خارج شدم چند قدمی‌ مهشید وایستادم و آروم لب زدم --قهوه نداری اخمی‌ کرد وبا لحن تندی گفت --خب برو از سوپر بگیر با لحن محکمی جوابش رو دادم --اگه‌ دلتون قهوه‌ میخواد خودتون برید بگیرید اخمش پر رنگ تر شد ادامه دادم --من برمیگردم به اتاقم شمام اصلا معذب نشید اینجا‌ خونه خودتونه دوتایی با حرص نگاهم میکردن بی اهمیت و بدون معطلی برگشتم اتاقم درب رو بستم و همونجا فالگوش وایستادم ببینم پشت سرم چی میگن به یک ثانیه نکشید که صدای نسبتا ضعیف هلیا توی گوشم پیچید --این دختره خیلی رو داره آراد عاشق چیه این شده دماغی بالا کشیدم و به ادامه حرفاشون گوش داد مهشید با تمسخر گفت --آراد چرا باید عاشق همچین دختری شه هلیا سئوالی گفت --پس چرا باهاش ازدواج کرده؟؟؟؟ --منو پدرش از این دختره بدمون میومد خواست لج‌ مارو در بیاره هلیا که کمی عصبانیت به صداش اومده بود گفت --بگو ببینم مهشید جون من رو کشوندی اینجا خوشبختی ‌پسرت رو ببینم و دق کنم تو دلم پوزخندی به این حرفش زدم و‌احساس غرور میکردم‌ از اینکه زن آراد هستم مهشید نوچی گفت و ادامه داد --آوردمت که با کمک هم همتا رو از میدون به در کنیم و خودت زن آراد‌ شی لب پایینیم رو گزیدم و ترس کل وجودم رو احاطه کرد هلیا--با رفتاری که از آراد دیدم غیر ممکنه مهشید --هیچ چیز تو این دنیا برای من غیر ممکن نیست عزیز دلم بلافاصله اضافه کرد --الانم‌ پاشو بریم شرکت اونجا جزئیات نقشه ام رو  بهت میگم در ضمن آراد دیگه تا شب برنمیگرده باید بریم شرکت‌ که‌ هر لحظه کنارش باشی طاقت شنیدن حرفاشون رو نداشتم با ترس و اضطراب از درب فاصله گرفتم و به زور خودم رو به تخت رسوندم نشستم و گوشه ای از پتو رو توی دستم جمع کردم و عصبی فشردمش ناباورانه سرم رو به چپ و‌‌ راست تکون میدادم و زیر لب زمزمه میکردم --اجازه نمیدم که کسی زندگیم رو نابود کنه. یکتا روی تخت نشسته بودم تمام فکر و ذکرم پیدا کردن کار بود تنها کسی که میتونه کمکم کنه آراده با مدرکی که من دارم کسی بهم‌ کار نمیده‌ با سر تایید کردم‌ و در حالی که هنوز دو دل بودم گوشی رو برداشت و با آراد تماس گرفتم بوق دوم که خورد صداش توی‌ گوشم پیچید --الو‌ --سلام آرادخوبی --ممنون یکتا شما خوبین مامان چطوره؟؟؟نفسی تازه کردم و گفتم --شکر خدا خوبیم سلام میرسونه با یکم مکث اضافه کردم --راستش من دارم دنبال  کار میگردم گفتم زنگ بزنم شاید بتونی کمکم کنی --خوب کاری کردی که زنگ زدی هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم صدای تلفن اتاقش نذاشت ادامه حرفشو بزنه گوشی رو برداشت و گفت که چند دقیقه دیگه خودش زنگ میزنه و بعد گفت --ببخشید منشی بود الان یه سر بیا شرکت تا در موردش حرف بزنیم ذوق زده تشکری کردم و بعد از گرفتن خداحافظی قطع کردم با لبخندی که روی لبام غنچه بسته بود رفتم سمت کمد یک دست لباس بیرون آوردم و تنم کردم همزمان با بیرون اومدن من از اتاق مامان هم از اتاقش خارج شد لباس های بیرون‌ رو که تنم دید ابرویی به بالا انداخت --کجا میری ؟؟؟با خوشحالی لب زدم --یه کار برام پیدا شده دارم‌ میرم دنبالش  پرسشی نگاهم کرد و گفت‌ --چه کاری پیدا کردی؟؟؟خودمم هنوز جواب این سئوال رو نمیدونستم از طرفی نباید میگفتم که آراد قراره تو شرکتش برام کار جور کنه با اخلاقی که مامان داره مطمئنا نمیذاره برای همین بحث رو عوض کردم و گفتم --مامان جون من عجله دارم بذار برم برگشتم همه چی رو مو به مو برات توضیح میدم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نفس زنان گفتم: می خوام با تو بیام.دوان دوان به اتاق خواب رفتم.مانتویم را پوشیدم. داشتم شالم را برمی داشتم که صدای کوبیدن در ورودی امد. با حرص شالم را روی تخت پرت کردم و درمانده و بیچاره روی زمین نشستم.دقایق گذشت. خسته بودم، مثل اینکه کوه کنده ام. یاد فیلم افتادم. بلند شدم و سریع فیلم را در دستگاه گذاشتم و با چشمانی منتظر جلوی تلویزیون نشستم. با صدای چند مرد شروع شد که داشتند داخل خانه ای می رفتند. خانه ای که مهمانی بود- به قول امروزی ها پارتی.دختر و پسر توی هم می لولیدند.نور کم بود اما دوربین تک تک مهمانان را گرفته بود. سروش بود، اره خودش بود.سروش هم جزو مهمانان بود. باورم نمی شد. تاریخ فیلم مال یک هفته پیش یود. دختری جوان که تاب رکابی پوشیده بود با دامن تنگ و کوتاه از پشت به سروش که روی صندلی نشسته بود اویزان شده بود و دست هایش را دور گردنش انداخته بود. حالم داشت به هم می خورد.زشت بود نمی دانم. انقدر ارایش داشت که بیشتر شبیه ماسک های وحشت بود تا ادم. اما مطمئن بودم به زیبایی خودم نبود. با چشمان از حدقه درامده و دهان باز نگاه می کردم. باور کردنی نبود. انگار خواب می دیدم. همه می رقصیدند. همه سیگار می کشیدند.حرکات عجیب و غریب داشتند.سروش هم با دو دختر بود. حالت طبیعی نداشت و روی پا بند نبود پس کار همینه. پس درست حدس زدم. خاله مینو راست می گفت، داد زدم: وای خدا؟ چی کار کنم؟ به کی بگم؟سرم را میان دست هایم گرفتم. حالت تهوع داشتم. همه خانه دور سرم می چرخید. دستگاه خاموش کردم و با دست به دیوار تا اشپزخانه رفتم و کمی اب قند درست کردم. چقدر توهین، چقدر در دلش تحقیرم می کرد. کاش همه اینها رویا بود.چرا من باید تاوان پس بدهم؟ باز دست هایم را با استیصال به طرف اسمان بلند کردم و گفتم: ای خدا مرگم رو برسون. خدا لعنتت کنه مادر. خدا نگذره از تقصیرت.و سیلاب اشکم جاری شد.دنیایم سیاه شده بود. همه رویاهایم فرو ریخت.هر چه بافتم، پنبه شد. یک هفته سرخوش و سر کیف بودم. فکر می کردم سروش عاقل شده، با فهم شده، ادم شده.، اما غافل از اینکه توبه گرگ مرگ است. بعد از چند ساعت ارام تر شدم. نباید با عجله برخورد می کردم. نباید کار را خراب کنم. نباید حرمت ها را از بین ببرم. ولی عقلم به جایی نمی رسید. چطور می توانستم به سروش حالی کنم که کارش اشتباه است. هر چه می گفتم یاسین بود به گوش خر. با زبان خوش گقتم نفهمید، با تهدید گفتم نفهمید، قهر کردم نفهمید. دیگر نمی دانستم چه کنم. فقط می دانستم نباید ندانسته و تند برخورد کنم. نباید قبح کار را بریزم. فیلمم را در همان قفسه پایین کتابخانه گذاشتم. مثلا مخفیگاه سروش بود. متاسفانه دیدم هنوز بطری های الکل درون همان قفسه هستند. نه، فایده نداشت. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم: الو بفرمایید.سروش بود. - الو، الو.دوباره گفتم: بله بفرمایید. - سلام عزیزم.با لحن عصبانی و بی اعتنا گفتم: سلام. - چیه دلخوری؟ تو خیلی عصبانی بودی.من اگر صبر می کردم تا بیای به خدا دعوا می شد پریدم وسط حرفش برای چی دعوا می شد؟ برای اینکه جوابی نداشتی به من بدی. یعنی جایی نداری که بری. - باز که سوار خر شیطون شدی. - خوب، اگه بیارمت اینجا رضایت می دی؟ - اره اره رضایت می دم. - خیلی خوب. حالا شد. خوب، اصل حالت چطوره؟هنوز عصبانی بودم. می دانستم که نقشه کشیده و همه چیز را ردیف کرده. گفتم: تو که حالی برام نمی ذاری - ای خدا یان سروش رو برداره. ای خدا سروش رو لعنت کنه که باعث ازار تو شده.در دلم امین گفتم. ادامه داد: حالا اخماتو باز کن دیگه. - دل کن سروش. حوصله ندارم. - جون من بخند. و گرنه امروز کاسب نیستم ها؟ - ببین سروش، خودتی. بسه هر چی سادگی کردم. اینا رو برو برا دخترایی بگو که تازه باهات دوست شدن نه من. - اه عادت داری ضدحال بزنی. برو بابا. برو. کاری نداری؟ - نه - خداحافظ.گوشی را بدون خداحافظی قطع کردم. پسره قالتاق. طلبکار هم هست. بلایی به سرت بیاورم. اما چه کاری می توانستم بکنم؟ یک دفعه جرقه ای در مغزم زد. بلند شدم و به سراغ قفسه کتابخانه رفتم. تمام شیشه مشروب را دراوردم و همه را درون ظرفشویی شکستم. باداباد. پای همه چبر بایستم. یا روی روم یا زنگی زنگ.مرگ یه بار شیون هم یک بار. دلم خنک شد.قیافه سروش را تصور می کردم و در دلم قند اب می شد. چه حالی می شد؟حقش بود.هرچه خواهش کردم، هر چه التماس کردم، دست بردار نیست. حالم بهتر شد. اما در دلم غوغایی بود. دلم شور می زد. ثانیه ها به کندی می گذشتند. بعدازظهر بود که با یک جعبه شیرینی امد. با روی باز به استقابلش رفتم. خودش هم تعجب کرده بود و حیرت زده نگاهم می کرد. می خندیدم. و برایش قهوه می اوردم. حالش را پرسیدم.سرحال سرحال بود. دنبال گره باز شده بود اما فعلا عقلش به جایی نمی رسید. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تو حیاط بودم که یه مرد پرصدا به در زد و هی اسممو صدا میزدجل الخالق این چی میگه ؟ اخم درهم کشیدمُ گفتم چی میگی شما. - من نمیشناسی ؟ قائدم زیر لب زمزمه کردم - قائد!چشمام سرخ شدن و ناخودآگاه قطره اشکی ازشون چکید قائد از من بدتر بود به زور جلوی خودش گرفته بود که اشک هاش نریزن!با صدایی که بم شده بود بخاطر بغضش گفت تعارفم نمیکنی بیام داخل؟به خودم آمدم و با خنده گفتم:بیا تو قائد کوچولو هر چند الان دیگه مردی شدی برای خودت استکان چایُ برداشت و با متانت کمی مزه مزه اش کرد،حالا فرصت داشتم قشنگ نگاهش کنم، از زمین تا آسمون با اون قائدکوچولوی چند سال پیش فرق کرده بود و حسابی زیبا و رشید شده بود وقتی هفت هشت سالم بود ازش نگهداری کردم چه روز های خوبی بود پس الان حدود بیست و هفت سالش بود!چایشُ که نوشید بهم گفت خیلی دنبالت گشتم تا تونستم آدرسی از خونت گیر بیارم،هیچکسُ اینجا نمیشناختم تا پیشش برم دیگه مزاحم شما شدم شرمنده لبخندی زدمُ گفتم این حرفها چیه منزل خودته، خوب برای چی به شهر اومدی؟ - آمدم بمونم و کاری دست و پا کنم ولی فکر نکنم کار خوبی گیرم بیاد. - خوب مگه روستا چیش بود میموندی همونجا!قائد آهی کشیدُ گفت بمونم که چی نه ننه‌ای نه بابایی عمو هم میخاست دخترِ ترشیده اش ام کلثومُ ببنده به ریشم برای همین دل کَندم از روستا.‌با تعجب گفتم: یعنی خان عمو توقع داشت دخترِ چهل و پنج ساله اشُ که مرض قند داشتُ بگیری؟قائد سرشُ به معنای آره تکون داد.متاثر نشستم و گفتم نگران نباش به واسطه ی طبابتم چند نفریُ میشناسم ازشون میخوام کار خوبی برات مهیا کنندقائد با چشمانِ میشی رنگش که مژه های بلند و برگشته ای داشت مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت ممنون من تا یکی دو روز دیگه خونه‌ای اجاره میکنم و میرم خیلی مزاحمتون نمیشم.معذب از نگاهِ خیره اش گفتم منزل خودته انشاالله کار خوبی گیرت بیاد.قائد بعد از صرف نهار بیرون رفت تا به قول خودش دنبال کار و مکانی بگرده،خیلی خوشحال بودم بعد از سالها دیدمش چقدر زمان زود گذشت انگار همین دیروز بود که با شیر گاو و گوسفند سیرش میکردمُ لالایی براش میخوندم بخاطر قائد غرورمُ زیر پا گذاشتم و به چند جا سپردم که براش کاری جور کنند،بالاخره یکی از همون افرادی که بهش رو انداخته بودم داخلِ یه کارخونه برای قائد یه شغلِ خوب و راحت پیدا کرد و قائد میشد مسئول خطِ دستگاه، قائد خبرُ که شنید رو پا بند نبود و هی تشکر میکرد خیلی حسِ خوبی نداشتم از اینکه یه مرد گنده هی ازم تشکر کنه برای همین به بهانه ای داخل اتاق رفتم، قائد برای خودش یه اتاق تو همون کوچه ما اجاره کرد و از پیشمون رفت.حالا که دوباره دور و برم خلوت شده بود یادِ علی افتادم و آهی سوزناک از دل کشیدم.حدود دو ماه گذشته بود که نزدیکِ عصر قائد به خونه ما اومد و چند نایلون خرید در دستانش بود آذر با دیدنِ قائد پشت چشمی نازک کرد و به داخل اتاقش رفت و من هم به داخل اتاقم راهنماییش کردم،مهری که از دیدنِ قائد خوشحال بود از کنارش تکون نمیخورد،قائد دست در نایلونِ مشکی رنگی کرد و یه عروسکِ خوشگل ازش بیرون آورد و به مهری داد،مهری که تا حالا چنین عروسکی نداشت با هیجان و شادی گونه ی قائدُ بوسید و گفت - ممنون عمو برم عروسکمُ نشون دوستام بدم و بگم منم بابایی دارم برام عروسک خریده از حرفِ مهری دلم گرفت و خجالت کشیدم اما قائد برعکس من لبخندبزرگی زد و فرقِ سرِ مهریُ بوسید.مهری پاشد و لی لی کنان بیرون رفت رو به قائد گفتم - ممنونم، زحمت کشیدی قائد با آرامشِ کلام گفت: این چه حرفیه هر چی دارم از لطف خودته میخواستم برم بیرون چون یه جورایی معذب بودم که قائد گفت میشه خواهش کنم بمونی،من باید یه چیزیُ بهت بگم نشستم و چشم به دهانش گذاشتم که چی میخواد بگه هی من من میکرد و کلامشُ سبک سنگین!آخر لب باز کردُ گفت - ماه صنم،دوست داشتن جرم نیست،بدم نیست چون طوری تو قلب آدم نفوذ میکنه که نمیدونی کی آمده و کی اینقدر موندگار شده،حس منم نسبت به تو اینجوریه نمیدونم کی عاشقت شدم و کی روز رو به امید وصال تو شب کردم،این قصه ی یه روز دو روز نیست من از وقتی که برای دیدنِ بابات آمدی روستا دلمُ بهت باختم و قباله اش هم زدم به نامت نمیخوام الان جوابم بدی،بشین خوب فکرات بکن فقط ماه بانو به این فکر کن که من دیوانه وار عاشقتم حرف هاش که زد پا شد رفت.اما من مثل مجسمه نشسته بودم‌، شکه شده بودم خیلی برام سنگین بودن،حرف هاش مرور کردم اونم نه یه بار بلکه هزاران بارانگار از بلندی پرت شده بودم پایین اصلا نمیتونستم ابرازِ علاقه اشُ هضم کنم قائدُ من خودم بزرگش کردم درسته مثل فرزندم نیس اما حسِ خواهر برادری بهش داشتم و دارم نمیدونم از رو چه حسابی این حرف ها رو بهم زد ولی هر چی بود از استرس و ناراحتی سر درد شدم طوری که دلم میخواست سرم بکوبم تو دیوار... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هر چقدر هم می پرسید قراره با کی ازدواج کنم به یه نحوی از جواب دادن طفره میرفتم تا اینکه کم کم متوجه شدم رفتارای سپهر عوض شده خوشحال بود و هیجان زده،مهربونتر رفتار میکرد و انگار دنیارو داشت متفاوت میدیدچند وقت بعد بهم گفت از یه دختری خوشش اومده و میخواد بره خواستگاریش خوشحال بودم که سپهرم قراره سروسامون بگیره ، زدم‌ رو شونه اش و بهش گفتم هی مرد خیلی واست خوشحالم،تو لیاقت یه زندگی پر از عشق و داری حالا این عروس خوشبخت کیه!؟ که دل رفیق مارو برده؟سپهر خندید و گفت خب دیگه الان وقت انتقامه، این به اون در که تو ،هم بهم نگفتی! تاموقع عروسی بهت نمیگم تا سوپرایز شی! _بخیال سپهر بابا عروسی رفیقمه من باید کنارت باشم،حالا نمیگی هم اشکالی نداره،همین که خوشحالی خوبه ولی ‌نمیدونمم چرا دلشوره گرفته بودم میدونستم آیسو همیشه خونه است و سپهر هیچ وقت چشمش بهش نمی افته ولی پس این دلشوره و حس بد لعنتی چی بود...!بعد از مرگ پدر آیسو من هزینه های زندگیشو میدادم و نمیذاشتم تو سختی بیوفته من مادر نداشتم و تک فرزند بودم و با پدرم زندگی میکردم!بلاخره با سختی روم شد به پدرم گفتم تا واسم بره خواستگاری با آیسو هماهنگ کردم و با پدرم دو نفری رفتیم تا آیسو رو خواستگاری کنه!!نمیخواستم حس کنه چون پدر نداره قرار نیست رسم و رسوما واسش اجرا بشه،آیسو یه لباس بلند آبی روش پوشیده بود که کاملا شکل فرشته ها به نظر میرسید، خوشحالی آیسو منم خوشحال میکرد.ولی افسوس اون شب آخرین شبی بود که آیسو رو خوشحال دیدم...پدرمم آیسو رو دوست داشت،اون شب همه حرفها زده شد و قرار شد برای هفته بعد عقد کنیم، تا من بتونم مقدمات عروسی و به راه کنم!!فردای شب خواستگاری رفتم شهر تا چیزایی که برای مراسم عقد لازم بود و تهیه کنم که کاش پام میشکست تا نتونم به شهر برم که رفتم باعث شد زندگیم نابود بشه!حدود دو روز طول کشید تا من از شهر برگردم وقتی برگشتم با خوشحالی رفتم دیدن آیسو تا بهش خبر بدم همه چیز آماده است هر چی در زدم آیسو درو باز نکرد!میدونستم خونه است، پشت در نشسته بود و گریه میکرد، هر چی اصرار میکردم در و باز کنه یا حداقل بگه چی شده،آیسو جواب نمیداد و گریه هاش بیشتر شدت می گرفت!تا شب من پشت در بودم و سعی می کردم قانعش کنم بهم بگه چی شده!بلاخره آخرای شب انگار که کمی آروم شده باشه،از پشت در بهم گفت احمد معذرت میخوام من نمی تونم باهات ازدواج کنم،همه چیزایی که بهت گفتم دروغ بود و من هیج علاقه ای بهت ندارم!بهتره دست از سر من برداری و بری،وقتتو تلف نکن قرار نیست نظرم عوض بشه!حالتی بین خنده و ناباوری داشتم چی میگی آیسو ما چند روز دیگه قراره عقد کنیم،این اصلا شوخی خنده داری نیس_به نظرت بهم میخوره بخوام باهات شوخی کنم!؟ احمد کاملا جدی گفتم،بهتره با خودت کنار بیایی،من دوستت ندارم! -خیلی خب من انقدر میشینم پشت در تا بیایی بیرون تو چشام نگاه کنی و بگی دوستم نداری بعد میرم!چند لحظه بعد از حرفم در باز شد و آیسو با چشمایی که از شدت گریه قرمز شده بود اومد بیرون!! _من اینجام،درست روبروت و دارم میگم که دوستت ندارم و شایدم ازت متنفر باشم، حالا هم برو و احمد قسم میخورم اگه دوباره ببینم اطرافم پیدات شده، زنده زنده خودمو آتیش میزنم!!!باورم نمیشد این آیسوی من هستش که اینجور با چشمای پوچ و تهی باهام حرف میزد و میگفت که من و نمیخواد!چطور باید باور می کردم این حرفاش واقعیه، یا اون چند ماهی که دلدادگی کردیم!خواستم دستشو بگیرم تا شاید آروم بشه،ولی آیسو با شدت دستش و کشید و با خشم و بغض گفت احمد همین الان برو ،وگرنه تضمین نمی کنم همین الان خودمو نکشم!نمیدونم جدیت کلام آیسو مجابم کرد که راست میگه،یا چشمای سردش که با نگاه کردن بهش یخ میزدم!به زور اشک چشمامو پس زدم تا پیش چشمای آیسو نشکنم و بتونم برم..‌.خیلی قلب و غرورم شکسته بود درک نمیکردم چرا باید اینجوری بشه،اونم درست چند روز مونده بود که عقد کنیم!اگه آیسو منو دوست نداشت تو این چند ماه چرا نگفت!؟در حالیکه تو این چند ماه من عشق و از تک تک رفتارا و حرفاش حس میکردم!مطمئن بودم آیسو هم همونقدر که من دوسش دارم دوستم داره! فقط باید میفهمیدم چی باعث شده که آیسو علارغم میلش بخواد پَسم بزنه!رفتم خونه، به پدرم که به خاطر اینکه پسرش قرار بود داماد بشه کلی خوشحال بود،بدون هیچ توضیحی گفتم فعلا قرار عقد کنسله! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii