#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_چهلوهفتم
دکتر با تعجب اومد بالاسرم و گفت این آقا کی هستن گفتم برادرزاده منه فکر کنم شما گمشده ما هستید دکتر گفت گمشده چیه من پدر و مادر دارم .قسمش دادم از مادرش بپرسه حقیقت و دکتر سردرگم شده بود وبا گیجی رفت علیرضا گفت عمه دلم گواه میده این محمدرضاست.زهرا کم کم به هوش اومد و فقط گریه میکرد و میگفت بچم چی شد اقدس گفتم صبر کن اینطور دست و پا نزن ببینیم چی میشه زهرا یه بند گریه میکرد دکتر دوباره برگشت تو اتاق خیره شده بود به علیرضا و گفت من زنگ زدم مامانم گفت همچین چیزی نیست یه شباهت تصادفی هست.زهرا بلند شد و خودشو رسوند به کیوان و از،لباسش گرفت و گفت خواهش میکنم بزار من مادرتو ببینم علیرضا گفت اصلا میشه آزمایش داد.زهرا میگفت امشب قراره بیاییم عیادت تو محمدرضا هم میخواد بیاد گوشی رو قطع کردم و چشمای متعجب بچه ها جلو روم بود کسی خبر نداشت که علیرضایه برادر دوقلو داره و گم شده براشون تعریف کردم و همه متعجب بودن ازاین اتفاق مرتضی عصر اومد خونه و گفتم که محمدرضا پیدا شده و دکتر همون محمدرضا هست رفت کلی میوه و شیرینی خرید و با کمک دخترا خونه رو مرتب کردن شب شد و زهرا با بچه هاش اومد عیادت محمدرضا برعکس علیرضا اروم و ساکت بود شدیدا علیرضا از کنارش جم نمیخورد و دیدن دوتا برادر کنار هم برای بچه هام خیلی هیجان داشت مخصوصا علی که یه بند گیر داده بود به علیرضا که خوش به حالت ای کاش منم یه برادر داشتم که گم میشد هر چی من و مرتضی چشم و ابرو می اومدیم کارساز نبود اون روزها نمیدونم من و مهین چی فکر کرده بودیم که تلاش داشتیم دخترمونو بدیم به محمدرضا و تمام تلاشمونو برای جلب توجهش میکردیم یا من به بهونه های مزخرف فائزه رو میبردم بیمارستان یا مهین اخر سر پسر بیچاره مجبور شد بگه که قراره با یکی از همکلاسی هاش ازدواج کنه که اونم دکتر هست و از خونواده پولدار من و مهین ناچارا بیخیال شدیم.یه مدت بود رفت و آمد پروین زیاد شده بود و همش گله و شکایت خونه رو میکرد که موش داره کلنگی شده و قابل سکونت نیست با خودم فکر میکردم میخوان بفروشن این داره زمینه سازی میکنه
من طلا زیاد داشتم و پروین هم دیده بود
مرتضی به هر بهانه ای یه چیزی برام میگرفت .پروین و حسن یه روز اومدن خونمون و حرف و کشوندن باز به خونه و بازسازیش .پروین گفت اگه پول باشه و بشه کوبید و ساخت به هر کدومتون یه واحد آپارتمان میرسه.حسن بلاخره رک گفت که تو که طلا زیاد داری یه مقدارشو بفروش من خونرو شروع کنم تا بتونم وام بگیرم سر یه سال عین همون طلاها رو با وزنی که فروختی برات میخرم.گفتم نه اینا رو مرتضی خریده اونم راضی نمیشه کلا از فروختن طلا بدش میاد بعد هم اینا حق بچه هام هستن و حسن و پروین با دلخوری رفتن .من طلاهایی که سر عقد مهدی برام خریده بود و خواهراش داده بودن و تو یه کیسه پیچیده بودم و تو یکی از متکاهام قایم کرده بودم نمیخواستم مرتضی ببینه هیچ وقت هم سراغ اونا رو نگرفت تصمیم داشتم یه روزی آدرسی پیدا کنم و بفرستم براشون اما تو این سالها فراموش کرده بودم.اون شب تا صبح نتونستم بخوابم .تازه رفت و امد با خواهر و برادرم داشت عادی میشد و اگه میتونستم کاری کنم که مهین به حقش برسه شاید رابطه امون بهتر هم میشد .یا یه واحد برای زهرا اگه بود خیلی خوب میشد دو روز بعد علیرضا رو داماد میکرد خیالش راحت بود هزار تا فکر و خیال از مغزم میگذشت صبح تصمیم گرفتم اون طلاها رو بردارم ببرم بدم به حسن بعد که برش گردوند میفرستادم برای خواهرای مهدی صبحونه بچه ها رو دادم و رفتم اون طلاها رو برداشتم و لباس پوشیدم و رفتم خونه آقاجون بعد این همه سال اولین بار بود که داشتم میرفتم اون سمت هیچ وقت دلم نخواست برم.رسیدم سر کوچه همه چی عوض شده بود حتی آدما هم عوض شده بودن رسیدم دم در خونه خیلی داغون شده بود و برخلاف قبل در بسته بود یه زنگ کوچیک گوشه دیوار بود زدم یه بار دوبار صدای پروین اومد که داد میزد کیه
گفتم منم اقدس.اومد در و باز کرد و با دلخوری گفت خوش اومدی اقدس خانم قابل دونستی رفتم تو خونه خیلی داغون شده بود .اتاقهایی که یه زمانی پر از همسایه بود الان خالی خالی بودن حوض وسط خونه خالی بود .رفتم تو همون اتاق که اخرین بار ننه رو اونجا دیده بودم.وسیله هاش عوض شده بود خبری از وسایل ننه نبود .پروین دوتا چای ریخت و آورد گفتم بچه هات کجان .گفت هر کدوم پی خوشی خودشونن نشست و گفت میبینی حال و روز منو ببین چی بودم و چی شدم.اره راس میگفت روزی که وارد این خونه شد دختر سرهنگ بود دک و پزی داشت اما الان پروین شده بود یه زن عادی
گفتم سرنوشت هر کی یه جور رقم میخوره.گفتم حسن خونه اس کارش دارم گفت اره خوابه بزار برم بیدارش کنم رفت تو اتاق بغلی و صدای حسن اومد که میگفت چیکار داره صدای پروین نمی اومد
حسن باز گفت باشه الان میام
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_چهلوهفتم
یکه خوردم گفتم : مشکل من از این حرفا بیشتره ... روی .... یعنی من روی تجربه ام میگم .... گفت : نمیشه تو زندگی کسی دخالت کرد باید خودش به من بگه این کارو بکنم یک دقیقه زیر و روشو در میارم ..ولی مرضیه خودش میگه نه خوب نیست اگر فهمیدم دیگه زندگیم بهم می خوره و بچه هام بی پدر میشن ..... گفتم خوب بشن .. پدر اینطوری به چه درد می خوره ؟ بازم از من پرسید : شما برای همین شوهرتو ول کردی ؟ گفتم نه شوهرمن باید سر کارش باشه ..اون مرد خوبیه من به خاطر شرایط یلدا آواره شدم ... گفت : پس چرا از شما ها حمایت نمی کنه ؟ گفتم چون نمی دونه کجام ... آقا مصطفی داری ازم حرف می کشی؟ رفتی دنبال کنجکاوی خودت ..؟ گفت : وای شما نمی دونین چقدر من بد شدم همش دارم به شما فکر می کنم و یک لحظه آرامش ندارم ...توی اون دوتا اتاق با سه تا بچه خیلی سخت و بده ...مجسم می کنم ما توی اون خونه ی بزرگ و شما تو اون جای کوچیک و امکانات کم خیلی ناراحت میشم ... گفتم : نه این جایی که الان دارم توی سه سال گذشته از همه بهتر بوده نگران نباشین عادت کردم ... گفت : بهاره خانم بزارین هر کاری از دستم بر میاد براتون بکنم شاید این طوری وجدانم راحت تر بشه .... گفتم برای چی وجدان شما ناراحت بشه حاج خانم و شما هر کاری از دستون بر میومد کردین دیگه ,, من تا ابد به شما مدیون شدم ...تو رو خدا منو به حال خودم بزارین که از این جا آواره نشم ... گفت : منم التماس می کنم؛؛ التجا می کنم ,,که به من اعتماد کنین و به من بگین دارین از چی فرار می کنین ؟ قسم می خورم فقط بین من و شما می مونه قول مردونه میدم ..... گفتم متاسفانه من به قول مردونه اعتمادی ندارم ...و اینی که شما گفتین قبلا شنیدم ..و اعتماد کردم و متاسفانه باعث آزار خودم و بچه هام شد ...دیگه تصمیم ندارم این کارو بکنم ... فقط بدونین هر چی هست مربوط میشه به یلدا ... همین ... آقا مصطفی من خیلی مزاحم شما میشم ولی باور کنین که هر بار از روی اجبار این کارو می کنم و دلم اینطوری نمی خواد ... شاید امام رضا این حاجت منم بده و مشکل حل بشه ..رسیدیم در خونه و مصطفی با سرعت اومد علی رو از بغل من گرفت ... من در ماشین رو بستم و رفتیم تو خونه .... یلدا در رو باز کرد و پرسید علی خوبه ؟ گفتم نترس خوبه فقط تب داره ... از وقتی ما اومده بودیم تو اون خونه هر چهارتایی روی همون تخت دونفره می خوابیدیم ... امیر هنوز خواب بود و مصطفی علی رو هم برد گذاشت روی تخت و رفت دم در وایستاد و در حالیکه صورتش باز تغییر کرده بود ، گفت : تو رو خدا بهاره خانم هر کاری داشتین به من بگین از ته دلم خوشحال میشم انجامش بدم .... بهم اعتماد کنین من هیچ وقت تنها تون نمی زارم حتی اگر شما بخواین .....و با سرعت قبل از اینکه من حرفی بزنم رفت و درو بست ....... لحنش طوری بود که چیزی که توی قلبش بود بیان کرد جملات چیزی نبودن ولی کاملا مشخص بود که نسبت به من بی منظور نیست ... یلدا نگاهی به من کرد و ... با شک گفت : مامان ؟ فکر کنم آقا مصطفی از شما خوشش اومده ؛؛ گفتم : نه عزیزم این چه حرفیه می زنی ؟ وای یلدا باید از اینجا بریم ...حالا چیکار کنیم ...اگر این طوری باشه من دلم نمی خواد اینجا بمونم .... آخه نمیشه ... نه ... تو مگه چی دیدی که اینو گفتی ؟ چیزی به نظرت اومد ؟ گفت نه مامان جان نظر نمی خواست معلوم بود ..... گفتم : برو یک چایی برای من بریز ببینم چیکار باید بکنم ..... فعلا دیگه اگرم مُردیم نباید از اونا کمک بخوایم ..باید خودمون از پس کارامون بر بیایم توام باید کمکم کنی .... می خوای الان بری مدرسه ؟ گفت : مدرسه امروزم شیفت صبح تعطیل شده خیالت راحت باشه ....... علی تا بعد از ظهر تبش بند اومد...حاج خانم نزدیک غروب برگشت و اومد به دیدن من ...درو براش باز کردم بازم دستش پر بود به هوای اینکه علی مریضه چند تا پلاستیک میوه با خودش آورده بود و می شد حدس زد که اونا رو مصطفی خریده ...... و من اینو می فهمیدم و نمی تونستم به روی خودم نیارم ....ولی توی این زمستون چیکار باید می کردم ..... اگر این فکر احمقانه در ذهن مصطفی شکل گرفته باشه ؟ موندنم اینجا یک اشتباهه بزرگ بود...اگر مصطفی یک روز خدای نکرده دست از پا خطا کنه ؟ چیکار باید می کردم ؟در حالیکه مدیون محبت های اونو حاج خانم بودم و نمی تونستم حرفی بزنم.نمی دونم اون روز ها رو چطور تحمل می کردم ...... وجودم مثل کوهی از غم و درد بود ... نه از وجود بچه هام لذت می بردم نه می تونستم براشون زندگی خوبی فراهم کنم که شایسته ی اونا باشه ...یلدا مثل یک گل داشت توی این وضع پژمرده می شد و دوران نوجوانی شو به بدترین شکل می گذروند و حتی امیر که خیلی هم باهوش بود و همه چیز رو می فهمید دیگه معترض من می شد و می گفت می خواد از اینجا بره و انگار طاقت اونم تموم شده بود
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_چهلوهفتم
وارد اتاق شدم و بدون روشن کردن برق پیشونیم و به در چسبوندم و اشکام دوباره سر گرفت.چرا هر کاری هم می کردم نمی تونستم از این قلب لعنتیم بیرونش کنم. کم بلا سرم آورد؟
کم دلمو شکوند؟
_آیلین.با شنیدن صداش درست پشت سرم از جا پریدم و ناباور نگاهش کردم
با تته پته گفتم
_تو اینجایی؟لبخند محوی زد و گفت
_میخواستی کجا باشم؟
_مامانت گفت که برو پیش زنت. چرا نرفتی؟خواست جواب بده اما منصرف شد. دستم و روی دستگیره گذاشتم که دستشو روی دستم گذاشت. برق گرفته نگاهش کردم که مسخ شده گفت
_دلم تنگته!عصبی دستمو کشیدم و گفتم
_اگه نمیخوای همه چیو به مامان جونت بگم تا مورد خشم ارباب قرار نگیری و از ارث محروم نشی راتو بکش برو... داری صبرم و سر میاری اهورا.بر خلاف خواستم عقب رفت و گفت
_اوکی داد بزن!روی کاناپه نشست و گفت
_ولی اینو بدون به گوش بابای خودتم می رسه اون موقعست که میاد دستتو میگیره و مجبوری برگردی توی همون روستا.می دونی که با یه زن مطلقه چه رفتاری دارن؟
خفه خون گرفتم. حتی یک درصد هم دلم نمیخواست به اون جهنم برگردم.روی کاناپه دراز کشید و گفت
_دوستانه می خوابیم.چشمام گرد شد و گفتم
_برو بیرون. من با اینا خوابم نمیبره.به لباسا و روسریم اشاره کردم که بی پروا گفت
_همش بچه بازی. از کی رو میگیری؟ از منی که شوهرت بودم؟
با اخم نگاهش کردم.که گفت
_ریلکس بخواب من خستم چیزیم نمیبینم و چشماشو بست.دلم میخواست داد بزنم.این خونه ی لعنتی هم دو اتاق بیشتر نداشت که بدبختانه هم پذیرایی هم اتاق پر بود.به سمت تخت رفتم و با همون روسری و لباسم زیر ملافه خریدم. حتی گره ی روسریمم شل نکردم تا نره عقب.چشمامو بستم. با وجود تمام خستگیم از این وضعیت کلافه بودم و خوابم نمیبرد.اصلا من چرا باید به ساز اهورا برقصم؟ مگه قرار نبود دیگه به خودت بیای و تسلیم اهورا نشی؟نشستم.چه راحت خوابش برده بود.با قدمای آروم از اتاق بیرون رفتم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.نگاه به اطراف انداختم.واقعا هیچ جایی برای خوابیدن نبود.کلافه روی صندلی نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.با وجود همه ی اینا بازم ته دلم خوشحال بودم که اهورا امشب پیش مهتاب نرفت
* * * *
با کوبیدن دستی روی میز مثل برق صاف شدم.سامان بود که به قیافم می خندید.گفت
_سر کار جای خوابیدن نیست خانوم خانوما... برو خدا تو شکر کن رئیست ندیده وگرنه اخراج بودی.
مالشی به چشمام دادم و گفتم
_دیشب اصلا نتونستم بخوابم.
لبخند زد و گفت
_از حال چشات معلومه..هلیا کجاست؟
به اتاق اهورا اشاره کردم و گفتم
_تو اتاق جناب رئیس.سر تکون داد و گفت
_میرم تو بعد میام حرف بزنیم.سر تکون دادم که به سمت اتاق اهورا رفت.چشمم و به مانیتور انداختم. لعنتی پلکام باز نمیموند و از شدت خواب رو به موت بودم. اگه یه بالش میدادن کف همین شرکت میخوابیدم. معلومه وقتی تا صبح مثل ارواح توی آشپزخونه راه برم امروزم این میشه.به سختی مشغول کارم شدم.ده دقیقه ی بعد سامان و هلیا از اتاق بیرون اومدن.برای اولین بار سامان و عصبی میدیدم در حالی که هلیا سعی داشت آرومش کنه.برای اینکه فضولی نباشه سرگرم کارم شدم.چند لحظه بعد حضور سامان و کنارم حس کردم.گفت
_بلند شو بریم ناهار بخوریم.با مخالفت سر تکون دادم
_مرسی من ناهار آوردم.
_حالا ناهارتو شب بخور.درخواست یه جنتلمن و رد نکن. خسته هم هستی... بلند شو!معذب گفتم
_آخه بهم مرخصی هم نمیدن.مگر اینکه صبر کنید نیم ساعت دیگه تایم ناهار بشه.سر تکون داد
_با اینکه خودم دیرم میشه اما اوکی.
صندلی رو کنارم گذاشت. دستش و زیر چونش زد و زل زد بهم.
خندم گرفت و گفتم
_اگه این طوری نگاه کنید من نمی تونم کارمو بکنم.آرنجش و به میز تکیه زد و گفت
_سعی دارم بفهمم چه جور دختری هستی که با چشم قرمز باز هم میای سر کار و به اون مانیتور زل میزنی! تازه درسم میخونی. خندیدم و گفتم
_قرار نیست همه لای پر قو بزرگ بشن.
با لذت نگاهم کرد و گفت
_خیلی خانوم تر از سنت میزنی میدونستی؟هم رفتارت،هم حرف زدنت. همه چیت! سرم پایین افتاد که گفت
_خجالت کشیدنتو یادم رفت.باور میکنی دخترا میان مطبم تو سن تو پدرسوخته ها یه جوری دلبری میکنن آدم تو کف می مونه اون وقت تو یه نگاه بهت میندازن رنگت قرمز میشه..خجالت زده گفتم
_بسه دیگه انقدر این حرفا رو نزنین.
خندید و گفت
_اوکی خفه میشم.لبم و گاز گرفتم و مشغول کارم شدم اما نگاه سنگینش بدجوری دستپاچم کرده بود.به هر سختی بود این نیم ساعت و گذروندم.وسایل روی میزم رو مرتب کردم. کیفم رو روی شونم انداختم. بلند شدم و گفتم
_می تونیم بریم. سر تکون داد و بلند شد. همزمان در اتاق اهورا باز شد و اول هلیا بعد اهورا بیرون اومدن.
هلیا با دیدن ما گفت
_جایی میرین؟سرمو پایین انداختم. سامان جواب داد
_اوهوم میریم ناهار بخوریم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهلوهفتم
سرش پایین بود و با پاشنه ی کفشش روی زمین ضرب گرفته بود، معلوم بود حسابی در فکر فرو رفته است.نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاید و به سمتش قدم برداشتم.کنارش ایستادم اما متوجهی من نشد و همچنان به زمین خیره بود. دل به دریا زدم، اصلا ادم که در زندگی گاهی دیوانگی نکند که دیگر ادم نیست، می شود رباتی متحرک که فقط فرمان از عقلش می برد.
-ترسیدم رفته باشید.باشنیدن صدایم، پاهایش ازحرکت ایستادن، چندلحظه ای همانطور ایستادبود و بعد از آن سرش رابلندکرد.
سفیدی چهرهاش برگشته بود اماهنوز جای لبخند در چهره اش گم شده بود.
- الان، اروم شدین؟
-شما حالتون خوبه؟با تعجب اشاره ای به خودم کردم که پلک هایش را روی هم فشرد که لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.صدای ماشین ها و موتور را انگار نمی شنیدم... انگار تنها من بودم و او. مگر اهمیتی داشت که آشنایی گذرش از این خیابان بیفتد و من او را با هم ببیند؟ من و او که چند وقت دیگر محرم می شویم، دیگر افکار دیگران چه اهمیتی داشت؟
-یعنی ناراحت نمی شید از حرفاشون؟زبانم نچرخید که بگویم عادت کردم، جرئت نداشتم که بگویم حرفهای شیوا امروز بدجور بر دلم نشسته بود، دلم می خواست او تا شب نیش هایش را بر قلبم روانه کند و مهدی با کلمات دلبرش دانه دانه زخم هایم را بپوشاند، مرهم داشتنش، می ارزید به زخم خوردن!قیافه ی ارامم را که دید، دوباره لبخندش جان گرفت، این لبخندهاچقدر ارامش داشتند برایم...همین لبخندهایی که تاچند روز پیش برایم معنایی نداشت امروزشده بود دهکده ای از کلمات.
- مگه میشه مهربونیها وصبوریتون رودید و خوب نبود؟گنجایش این همه تعریف رانداشتم. سرم را ازخجالت به زیرانداختم و ریزخندیدم، نمی خواستم این خوشی کوچک راهم ازخودم دریغ کنم.مگر از بدو تولد چند نفر اینقدر کلماتش را برای حال خوش من صرف می کرد؟
-من ماشین اوردم ولی اگه سختتونه قدم بزنیم؟ابروهایم را بالا انداختم.
-تا مغازه راه بریم؟
-برای چی تا مغازه؟ میریم یه کافی شاپی، جایی میشنیم.
-انگار یادتون رفته برای چی اومدم؟
نگاهش دوباره رنگ شیطنت گرفت و چه کسی گمان می کرد او سی و دو سالش هست؟اگر مادر اینجا بود حتما می گفت " من و پدرت که همسن شما دوتا بودیم با هم بچه هامون رو می بردیم مدرسه، اونوقت شماها سرگرم بچه بازی هاتونید."
-شما که اومدید ببینید حالم چطوره؟
لب باز کردم تا انکار کنم اما دلم نیامد، من که دل داده بودم به او و اینده ای که او در ان نقش می بست، پس این اعتراف های کوچیک را چرا باید دریغ می کردیم؟
-اول اولش قرارمون چی بود.دستشورا زیر چانه اش زد و به فکر فرو رفت. چند لحظه منتظر نگاهش کردم که بشکنی در هوا زد.
-برای گرفتن سفارش ودیدن طرح.
-خب بایدبریم مغازه.
-طرح رواوردم.ته دلم انگار غمی نشست، منی که همیشه ازهمنشینی فراری بودم و کنج تنهایی ام راباحرف زدن با هیچ بشری ترجیح نمی داد، حال دلم می خواست به اندازهی تامغازه رفتن هم که شده بااوهمراه شوم.
-خب طرح رونشونم بدید.انگشتش رابالا اورد، طرح قلبی را روی سینه ی سمت چپش کشید.لبم راگزیدم وسرم رااز شرم به زیرانداختم. می خواستم دربرابرتمام عشقبازی هایش قدمی بردارم امازبانم یاری نمیکرد...انگاربه این سرعت توان تحمل این همه تحول رانداشت.اگردیروز بین داشتن و نداشتنش شک داشتم امروز اورا تمامابرای خودم می دانستم، ادیی که اولین عاشقانه ها را سهمم کرده بود.
-حالا افتخار قدم زدن میدید؟با نگرانی نگاهی به آسمان کردم، خورشید در حال غروب بود، بی خبر از ستاره ای که تازه در وجودم مشغول طلوع بود.
-قبل از تاریک شدن برمیگردیم.سرم را پایین اوردم و نگاهش کردم.دلم نیامد بعد ان همه محبت هایش درخواستش را رد کنم.پدر که خبر داشت کجا می روم، مادر هم دیگر خبردار شده بود و نگران چه بودم؟
چشمهایم را به نشانهی تایید روی هم فشردم.
****
نفس کلافهای کشیدم و به ساعت نگاه کردم، امشب سر لج با من داشت انگار هر دقیقه اش ساعت ها می گذشت.در باز بود، می توانستم ببینم که شیوا به سمت اتاقم می آید. ان روزها و مشکلش با مهدی را فراموش کرده بود.هیچکس به اندازه ی امیرعلی او را نمی شناخت و تنها خود او می توانست رامش کند.
-استرس داری؟
-نه.مهدی ارامش داشت، آرامش که آهسته می امد و در قلبم می نشست و تمام آدمهای اطرافم را می پوشاند.به چهارچوب در تکیه داد و ابروهایش را بالا انداخت.
-من با اینکه سه سال با امیرعلی دوست بودم و خانوادش را می شناختم کلی استرس داشتم.آن شب را مبهم یادم بود، دیالوگها درهم در سرم پخش می شدند.
"ولش کن شیوا، اینکه خواستگار نداشت تجربش کنه... ناراحت نباش، بالاخره یکی هم میاد تو رو بگیره...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_چهلوهفتم
زن کربعلی دوباره آهی کشید و گفت:زیور خوب از پس عروسهاش بر میاد،خـونشون رو تو شیشه کرده ولی بیچاره اون مرد اونجا مونده دلم بهش میسوزه بعد ننه خیلی بدبختی داره میکشه خدا بهش رحم کنه.زن کربعلی به جونم آتـیش انداخت، از ننه یه انگشتر طلا داشتم که بهم داده بود اون همه دارایی اش بود و تنها یادگاری ازش.از دلم نمیومد ولی به زن کربعلی دادم و گفتم: میشه اینو برداری و عوضش پولشو بدی به دادا؟یا براش هرچی لازم داره بخـری؟زن کربعلی
دستمو فشـرد و گفت:الحق که خدا بخاطر دل پاکت انداختت تو زندگی محمود خان.انگشتر رو گرفت و گفت براش دوا میگیرم تا پاش عفـونت نکنه.ناراحت دادا بودم کاش کاری از دستم برمیومد ولی چیکار میشد کرد.مهمونا که رفتن برای عرض تبریک عید به طرف اتاق بالا رفتم.پله ها برام سخت شده بود.به در ضـربه زدم و رفتم داخل!با تک تک روبوسی کردم مردها تو اتاق بغلی بودن.محمد بزرگتر و تپلتر شده بود لپ هاش قرمز بود و تو دل برو و خوردنی.کاش بغل میگرفتمش خیلی ناز بود.سارا لاغر شده بود و قشنگتر به نظر میرسید اسمهاشون تو شناسنامه ها رفته بود و دیگه جا پاش محکم بود.اون اولین عید من تو اون عمارت بود و خبری از جشن و آجیل و شکلات نبود! هرچند تو عمارت خودمونم من هیچی از عید نمیفهمیدم و فقط میشستم و جمع میکردم،حداقل اونسال یه دست لباس نو تنم بود و یه فسقلی تو شکمم که نمیدونستم جنسیتش چیه؟ دروغ چرا دوست نداشتم دختر بیارم انقدر خودم مصـیبت دیده بودم که از دختردار شدن میتـرسیدم و دوست داشتم خدا فقط بهم پسر بده.پسرها سختن و اونقدری که زنها درد میکشن اونا درد ندارن.درد دوری از خانواده،درد ازدواج،درد زایمان و یک عمر درد مادر بودن! عمو اومد داخل اتاق و نوه هاشو بوسید و به رسم عید بهشون عیدی داد جلو اومد و با من و بقیه روبوسی کرد!خجالت کشیدم مردهای عمارت ما از این جور محبت کردنا بلد نبودن و من عادت به این روبوسی ها نداشتم سیب به اصرار خاله رباب پوست کندم و خوردم هنوز تیکه آخرشو نخورده بودم که محمود یالا گفت و اومد داخل.هفته ها بود که حتی ندیده بودمش و اون روز عید مشتاق دیدارش بودم.به احترامش بلند شدیم، هنوز کامل داخل نیومده بود که مریم دوید و به پاش چـسبید،محبتش به مریم خیلی خالصانه بود و مریم هم حس میکرد، خـم شد و مریم رو تو بغل گرفت و سرشو بوسید و از جیبش بهش یه اسـکناس داد،هنوز یه قدم هم داخل نذاشته بود که نگاهامون به هم گره خورد لبخند میزد و چشم هاش برق میزد.جلوی چادرم باز بود و چشمش به شکمم بود که به یکباره خیلی رشد کرده بود! هر دو تشنه عشق هم بودیم و فقط تو نگاه هم بود که باهمدیگه صحبت میکردیم.سارا بینمون وایستاد رو به محمود و پشت به من و محمد رو بالا گرفت و گفت:ببین چه پسر خوشگلی شده.محمود مریم رو زمین گذاشت و لبخند رو لبهاش ماسید!حتی محمد رو بغل نگرفت و تبریک عید گفت و جلوتر اومد و صورت مادرشو بوسید محکم در آغـوش فشردش و گفت:شکر خدا که مادری مثل تو دارم.خاله رباب دستی به صورت پسرش کشید و گفت:شکر خدا که من پسری مثل تو دارم.محرم از پشت سر گفت:و من چی؟خاله رباب اون یکی دستشو براش باز کرد و گفت:تو عاقلترین پسر منی.محرم هردوشون رو بین دستهاش گرفت و گفت:شما هم همه کَسِ منید.خیلی خانواده خوبی بودن خیلی با محبت و آروم.یاد خونه خودمون افتادم و اون همه بی حرمتی ها و بی محبتی هاشون.بالاخره از آغـوش مادرشون جدا شدن تارهای سفید موهای خاله رباب از گوشه های روسری بیرون بودمحمود به بچه ها عیدی داد و بعد به سارا و معصومه هم عیدی داد جلوی من که رسید بجای یه اسـکناس چندتا از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت..اولین عید باهم بودنمون بود، پولهارو گرفتم و چشمم بهش بود!مگه میتونستم ازش چشم بردارم؟چندساعتی اونجا خوش و بش کردن و بالاخره بلند شدیم و تک تک برگشتیم اتاقمون.محمود جلوتر از من بلند شد و من پله هارو به آرومی پایین میومدم هم سختم بود هم بخاطر بارون لیز بود. جلوی در اتاق که رسیدم محمود رفته بود تو اتاقش و باز معلوم نبود کی قرار بود ببینمش.چندبار تا نزدیک در اتاقش رفتم ولی وقتی اون نمیخواست چطور میتونستم برم داخل اون ازم فاصله میگرفت و این حق من نبود!ناراحت وارد اتاق شدم و هنوز در رو نبسته بودم که شوکه شدم!محمود وسط اتاق وایستاده بود،پس اونم میدونست دلتنگی یعنی چی!تند تند به سمتش قدم برداشتم و تا بهش رسیدم بغض کردم!نمیدونستم چطوری بغ*لش کنم فاصله بینمون باعث شده بود که بیشتر احساسم بهش خجالت بشه،سرم رو پایین انداختم. دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا گرفت تو چشم های خـیس من خیره شد و گفت چه عید قشنگی،چه تحویل سال قشنگی که تو و بچه ام توشید، جای محمد خیلی خالیه.گوهر ازت که دور میشم بیشتر میای تو فکر و ذهنم من با تو چیکار باید بکنم؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرخ
#قسمت_چهلوهفتم
دست هام میلرزید و خیره شده بودم به دهن فتح اله تا حرفی بزنه و بیگناه بودنم رو ثابت کنه سکوت فتح اله که طولانی شد باباخان با خشم گفت چرا لال شدی جوون؟ حرف بزن دیگه... تو دختر من رو تو طویله دیدی؟ تو اون خونه خرابه چی؟فتح اله سرش رو بالا گرفت و با صدای خفه ای گفت نه... ندیدم خان...حس کردم جون از تنم رفت، چنگی به دیوار زدم و سعی کردم سر پا بمونم... فتح اله کمی جسارت پیدا کرد و گفت من کلا یکی دوبار دختر شما رو دیدم خان، یکی همون دو سال و اندی قبل، سر ماجرای دزدی وقتی آوردینم تو این خونه... یکی هم همین دیروز اومده بودم با آقا احمد کار داشتم تو حیاط دیدمشون اشک نشست روی گونه ام، همه چیز تموم شده بود... باباخان دیگه حرفم رو باور نمیکرد یعنی دختر من داره دروغ میگه؟ آره؟با صدای ضعیفی گفتم من دروغ نمیگم... نامرد تو که میدونی حرف های من راسته... چی بهت میرسه از مخفی کردنش؟مگه من چه بدی بهت کردم؟فتح اله انگار نشنیده گرفت حرفم رو و رو به باباخان گفت من نمیدونم دختر شما چی گفته خان، نمیخوامم بدونم، من سرم به زندگی خودمه، دنبال دردسرم نیستم، چند سال قبل صدقه سر گناه نکرده توسط شما مجازات شدم و همه چیم رو از دست دادم، برای همین تا جایی که بتونم از خانواده ی شما دوری میکنم تا دوباره به دردسر نیفتم. جسارت نباشه خان... من خیلی وقت نیست تونستم زندگیم رو جمع و جور کنم، دنبال دردسرم نیستم..سرم به کار خودمه، اصلا منو چه به دختر خان!من اگه شاهد همچین ماجرایی بودم اول به خود شما میگفتم، بعدم حق کسی که میخواست به دختر شما دست بزنه رو کف دستش میذاشتم سمیرا که از شدت درد و گریه گوشه ای نشسته بود و ناله میکرد با شنیدن حرف های فتح اله دور ورداشت و گفت دیدید گفتم... گفتم دخترتون دروغ میگه... به ناحق منو فلک کردید خان..خدا از باعث و بانی اش نگذره باباخان اشاره ای به فتح اله کرد و با صدای گرفته ای گفت میتونی بری... هر اتفاقی اینجا افتاد رو همینجا چال میکنی، نمیخوام احدی از این ماجراها خبردار بشه... باد به گوشم برسونه خبری از این خونه بیرون رفته اول از همه به حساب تو میرسم فتح اله اخمی کرد و گفت چشم خان... دهن من قرص قرصه، نگران نباشید...بعدم خداحافظی کرد و بدون اینکه حتی نگاهی به من بندازه با عجله از حیاط خونه بیرون زد.من تنها و خسته از روزگاری که سر سازش نداشت گوشه ی اتاقم نشسته بودم و منتظر بودم ببینم باباخان چه تصمیمی در مورد زندگیم میگیره هوا تاریک شده بود و کارهای مراسم فردا تموم شده بود. تو حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدای آشنایی سریع از جا بلند شدم، صدای فتح اله بود، کمی دورتر از اتاق من داشت با احمد حرف میزددر اتاق رو باز کردم و گوشم رو تیز کردم فقط خان نفهمه... واسه من دردسر میشه نگاهی به اطراف انداختم، هیچکس تو حیاط نبود و احمد و فتح اله هم پشتشون به من بود. یواشکی از اتاق بیرون زدم و به سمت در حیاط رفتم، طولی نکشید که فتح اله سرخوش به سمت در حیاط اومد، تو تاریکی حیاط من رو نمیدید، وارد دالان که شد از پشت دیوار پریدم جلوش فریادی از ترس کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت، با چوبی که تو دستم بود بدون اینکه ذره ای رحم و مروت داشته باشم ضربه ای به کتفش کوبیدم و گفتم واسه چی دروغ گفتی؟ نکنه خودتم تو اون ماجراها دست داشتی؟ ها؟صدای احمد که به گوشم رسید سریع پشت دیوار قایم شدم چی شده؟ چرا داد میزنی فتح اله؟فتح اله دستپاچه گفت چیزی نبود.پام پیچ خورد... دارم میرم...با حرص نگاهش کردم، اگه احمد نمیومد میدونستم چیکارش کنم، با همون چوب میکوبیدم فرق سرش تا بفهمه عاقبت دروغ گفتن چیه صدای بسته شدن در نشیمن که به گوشم رسید کمی جرات به خرج دادم و از پشت دیوار بیرون اومدم خیلی نامردی... من یک بار تو رو نجات دادم! آبروت رو خریدم...ولی تو چیکار کردی؟ با بزدلی دروغ گفتی... هر بلایی بعد این سر من بیاد باعث و بانی اش تویی... حالا هم گمشو برو بیرون فتح اله به سمت در رفت، قبل بیرون رفتن به سمتم برگشت و گفت حلالم کن دختر خان... من... من فقط ترسیده بودم... میترسیدم دوباره تو دردسر بیفتم...زمزمه کردم تا قیامت حلالت نمیکنم....پشتم رو بهش کردم و برگشتم تو اتاقم... اگه فتح اله حقیقت رو گفته بود شاید همه چیز عوض میشد...فردای اون روز مراسم عروسی احمد بود، از اول صبح خونه شلوغ بود و منم به اجبار لباس مناسبی پوشیده بودم و بیرون رفته بودم. زمزمه ی زن ها رو میشنیدم، جرات نداشتن بلند حرف بزنن اما حرف هاشون به گوشم میرسید.میگفتن عجب دختر وقیحی! بعد اون همه رسوایی حالا واسه خودش جولون میده و کسی کاری بهش نداره! حالا اگه این خطا از دختر رعیت سر زده بود زنده اش نمیذاشتن!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یکتا
#قسمت_چهلوهفتم
باشه ای نوشتم و صفحه گوشیو بستم رو به مامان کردم
--مامان من یه لحظه برم توی کوچه شادی دم در کار دارم مامان سری تکون داد و لب زد
--برو دخترم ولی سریع برگرد بدون توجه به نگاهای سنگین مهشید سری تکون دادم و از خونه زدم بیرون.نگاموتوی کوچه چرخوندم ولی ماشین توی کوچه نبود وبرخلاف دفعات قبل ماشین آراد سر کوچه پارک شده بود انگار نمیخواست که کسی بدونه من تا همین جاشم به هدفم رسیدم خانواده مقدمو ازهم پاشوندم و پسرشونو ازشون گرفتم اما این برای من کافی نبود راه افتادم و رفتم سمت ماشین آراد سوار ماشین شدم و رو به آراد گفتم
--سلام به آرومی زیر لب جواب سلاممو داد و چیزی نگذشته بود که کلافه گفت
--بابام اومد اینجا؟؟با ناراحتی جوابشو دادم
--آره اومد و کلی دادوبیداد راه انداخت شرمنده سرشو پایین انداخت که ادامه دادم
--مگه مادرت نگفت که باهاش حرف میزنه حالا چی شد یهو ؟؟کلافه دستی لای موهاش کشید و ساکت موند با لحن محکمی گفتم
--آراد باتوام نگاشوبه من داد و با شرمندگی که توی صداش بود لب زد
--بابام خیلی قد و لجبازه همتا با حرفش بهم رسوند که میخواد تموم کنه نباید اجازه همچین کاریو بهش میدادم تند و عصبی بهش گفتم
--من مسخرتم که باهات بیام خرید عقد بعدش پسم بزنی توی آینه یه نگاه به خودت بنداز مرد گنده ای شدی اما هنوز از بابات میترسی آراد که حسابی حرصش گرفته نگاشو ازم گرفت و چیزی نگفت بغض بدی بهم دست داد همه چی تموم شد و من نتونستم انتقام مادرمو بگیرم اگه چند لحظه دیگه تو ماشین میموندم حتما گریه ام میگرفت
خواستم در ماشینو باز کنم که صداش بلند شد
--همتا بشین سرجات دستمو از دستگیره جدا کردم و لبخندی تو دلم زدم که ادامه داد
--من نیومدم اینجا که همه چیو تموم کنم پرسشی نگاش کردم که بعد از یه سکوت چند دقیقه ای گفت
--اگه پیشنهادی که دارمو قبول کنی همه چی حل میشه با پوزخند بهش خیره شدم و با تندی گفتم
--منو پدرت هیچ جوره باهم کنار نمیایم آراد خان
--اگه قبول کنی پدرم دیگه مخالفتی نمیکنه نفسی گرفت و ادامه داد
--حاضری که به خاطر من قبول کنی تو دلم پوزخندی به این حرفش زدم و با خودم گفتم به خاطر تو نه اما برای رسیدن به هدفم حاضرم هر پیشنهادیو قبول کنم
--من برای رسیدن به تو هرکاری می کنم لبخندی نثارم کرد و بع از چند ثانیه خیره بودن تو چشام حرفشو روی زبون آورد.با یکم من من حرفشو روی زبون آورد
--ب بیخیال هزار سکه شو تودلم پوزخندی به این حرفش زدم بهترین فرصت بود که خودمو بهش ثابت کنم هرچند که من از اولشم با هزار سکه مخالف بودم بدجوری غرق افکارم شده بودم با صدای آراد به خودم برگشتم
--میدونم که برات سخته اگرم قبول نکنی.پریدم وسط حرفشو و گفتم
--من به خاطر تو هرکاری میکنم هزار سکه که چیزی نیست اراد تعجب کرده بود و نمیدونست چی بگه از فرصت استفاده کردم و اولین چیزی رو که به ذهنم خطور کرد و گفتم
--یه سکه خوبه؟؟؟آراد قهقهه ای زدو با ناباوری لب زد
-- شوخی بود دیگه با لحن محکمی گفتم
--من جدی گفتم دهنش از تعجب وا موند و با لحن تعجبی گفت
--یه سکه!!!!سرمو به نشونه مثبت پایین انداختم که لبخندی نثارم کرد یه مدت هردومون ساکت بودیم و به هم خیره که آراد گفت
--من دیگه باید برم
--باشه برو شبت خوش
--شبت خوش عزیزم پیاده شدم و بعد از اینکه آراد بوق خداحافظیو زد رفتم سمت خونه چند قدمی رو با خونه فاصله داشتم که در باز شد و مهشید و الیسا زدن بیرون و مامانم پشت در برای بدرقه وایستاده بود.مهشید با دیدنم لبخند موذیانه ای زد
--دوستت کجاست ؟؟؟به پته تته افتادم و با تندی گفتم
-- رفت با پوزخند بهم خیره شد و با کنایه لب زد
--کاملا مشخصه عزیزم به سختی جلوی خودمو گرفته بودم که چیزی نگم بدون هیچ حرف دیگه ای رفتن منم همراه مامان رفتم داخل ... خاله روی کاناپه نشسته بود و مشغول خوردن چای بود
و صدای هورت کشیدنش کل خونه رو به خودش برداشته بود با تعجب بهش نگاه میکردم که صدای عصبی مامان تو گوشم پیچید
--رفتی بیرون کیو دیدی ؟؟نگامو به مامان دادم و کلافه جوابشو دادم
--چند بار بگم مامان شادی بود مامان اخمی کرد
--خر خودتی،،شادی الان داره دست فروشی میکنه خاله قهقهه ای زد
--دستت رو شد همتا خانم حالا بگو ببینم آراد این وقت شب چیکارت داشت ؟؟نباید از ماجرای سکه بویی میبردن برا همین گفتم
--آره مامان جون آراد اومد و به خاطر رفتار پدرش ازم عذرخواهی کرد
--آخی چقدر رمانتیک نگامو به صاحب صدا که خاله بود دادم که آه سردی کشید و ادامه داد
--کاش مام همدم داشتیم.مامان رو به خاله کرد
--بیچاره اون که تو رو بگیره
خاله تند و عصبی به مامان گفت
-- از سرشب دوباره اینو بهم میگی مگه من چمه هاااان؟؟؟مامان لبخندی زد و گفت
--یه چایی بلدی دم کنی ؟؟اصلا حوصله ات میاد وتنبلی بهت اجازه میده که دم کنی؟؟؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرنوشت
#قسمت_چهلوهفتم
دستمال روی میز را به طرفش پرت کردم:حسابی خوردیم. دیگر به سروش تن داده بودم. او شوهرم بود. کلاهم را با خودم قاضی کردم. هرگلی باشد به سر من است. باید درستش کنم. بایدهر اخلاقی دارد ترکش بدهم. ادمش می کنم. صد در صد خواستم ناهار درست کنم اما نگذاشت و گفت: اصلا، تو فقط باید کنار من باشی. همین. کار می خوای؟ به من برس.لیخندی زدم و به حیاط رفتم.باغچه ها و گل ها را تماشا می کردم و شیلنگ اب دستم بود که سروش در را باز کرد و در چهارچوب در ایستاد. یک دستش به دستگیره بود و یک مشتش را به لبه چهارچوب تکیه داده بود. لبخند روی لبش بود و مرا عاشقانه نگاه می کرد . تا دیدمش گفت: کتی خیلی دوستت دارم.
- جدی؟ باور کنم.قیافه اش جدی شد. چشمانش قرمز شده بود. پرسیدم:سروش دوباره چشمت قرمز شده!طبق معمول گفت: چیزی نیست. مال بی خوابیه. از دست تو که خواب نداریم.گفتم: بدو بدو بیا این پرنده رو ببین و دستم را به عمق باغچه گرفتم: اینجاس، بدو سروش.بیچاره سریع دمپایی پوشید و به طرفم دوید.نزدیک من که رسید شیلنگ آب را به طرفش گرفتم و قهقهه زدم. دادش درآمد: آی آی دیوانه، الان سرما میخورم.فرار می کرد و من بیشتر روی اب با انگشت فشار می اورم تا پرش اب بیشتر شود.چند دقیقه بعد با لباسهای عوض کرده و حوله ی کوچکی که روی سرش بود جلوی در آمد:حالتو جا میارم.یکی طلبت.گفتم:برو تو کوچولو نچای!ده صبح بود قرار بود به یک جاده ی جنگلی برویم.سروش در حمام ریش میتراشید که تلفن موبایلش دوباره زنگ زد.با اطمینان خاطر برداشتم:الو بفرمایید.صدای زنی دیگر بود.غیر خانم ارسلان.گفت:شما؟پرسیدم:شما شماره گرفتید.با کی کار دارین؟
-آقا سروش هستن؟دلم فرو ریخت.قلبم به شدت میزد.پرسیدم:شما؟خنده ای کرد و گفت:من خواهرشم عزیزم.با داد گفتم:شما؟
-جوش نزن حتما اشتباه گرفتم.بای مات و مبهوت تلفن در دستم بود.جرات نداشتم باز به سروش اعتراض کنم.اگر اشتباه میکردم دیگر حرمتی بینمان باقی نمیماند.با خودم گفتم:ای بابا حتما اشتباه گرفته.مگه فقط یه سروش توی دنیا هست!بلند شدم و حاضر شدم و از تلفن هم به سروش چیزی نگفتم.ولی تو دلم غوغایی بود.من تحمل توهین و تحقیر اینچنینی را نداشتم.دختری بودم که هر مردی در کنارم خوشبخت بود.پس چرا با این مسائل باید تحقیر میشدم؟آنروز خیلی خوش گذشت و بیاد ماندنی شد دوباره نزدیک غروب سروش غیبش زد.اما بی اهمیت تر از آن بود که بخواهم پاپیچش شوم.یک هفته ما شمال بودیم و بالاخره برگشتیم.با کلی سوغات.سبدهای حصیری ظرفهای چوبی کلوچه مربا و خلاصه همه چیز خریدیم.بخاطر دل من اول خانه ی حاج صادق رفتیم.چقدر همه از دیدنم خوشحال شدند.مادر سر و رویم را میبوسید.پدر عاشقانه نگاهم میکرد.از سفرم میگفتم و همه به جز آقاجون سراپا گوش بودند.نسیم هم نبود.مشهد رفته بودند.بالاخره مادر و پدرم عازم شدند.نمیتوانستم از آنها جدا شوم آنهم اینقدر دور.مادر نگران بود.مدام سفارش میکرد.پدر دمق و گرفته بود.دو شب خانه ی آقاجون ماندم و سروش بی هیچ اعتراضی مرا گذاشت و رفت.12 شب پدر و مادرم پرواز داشتند.مدام گریه میکردیم.تا چشممان بهم می افتاد.میخندیدیم و اشکمان جاری میشد.عمه مهناز و عزیزم مادرم را دلداری میدادند:خیالت راحت ما شش دانگ مواظب کتی هستیم.تازه از ما نزدیکتر شوهرش هست.بیخودی ناراحتی مه تاج جان.ولی مادر بود و هیچ مادری طاقت اینهمه دوری را ندارد.لحظه ی وداع رسید و همه راهی فرودگاه شدیم.سروش هم آمد.بارهای مادر و پدرم را تحویل داد.تمام کارها را کرد و در آخر بلیطها را به پدرم سپرد.پدر گفت:خوب ما بریم.زودتر بریم بهتره.اشک عزیز تمامی نداشت.رو به پدر کرد:حلا بخاطر من نه بخاطر دخترت بیا.پدرم خم شد و دستهایش را دور گردن پیرزن خمیده قامت انداخت و هر دو مفصل گریستند.خیلی سخت بود.من که اشکهایم تمامی نداشت.مادر را بغل کردم و صدای هق هق هر دویمان بلند شد.بعد از کلی گریه سروش مرا از مادر جدا کرد.
-خاله جون هر وقت اراده کنی میفرستمش.غصه ی چی رو میخوری؟
و مادر که اشکهایش را پاک میکرد گفت:خاله دستت سپرده.پاره ی جگر منه.کتی اینجا غریبه.تو الان همه کسش شدی.سروش دستش را روی چشمش گذاشت:ای به روی چشم.خیالت راحت راحت.پدر نمیتوانست با من خداحافظی کند.چند ثانیه نگاهم کرد و گفت:مواظب خودت باش.هر دو رفتند و هر چند قدم که بر میداشتند برمیگشتند و برایم دست تکان میدادند.شب سختی را گذراندیم.چشمانم پف کرده بود.مثل مادر مرده ها شده بودم.دلم یکباره هوای مهدی را کرد.چقدر به حرفهایش لحن کلامش نگاهش احتیاج داشتم.چقدر دلم براش تنگ شده بود.باز با خودم کلنجار رفتم.بس کن دختر خجالت بکش حیا کن.تو شوهر داری.مرد داری.فکرهای بچه گانه ات را دور بریز.زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.دیروزها را باید رها کرد و با واقعیت باید کنار آمد.سه چهار روز سروش یک سره خانه ماند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهفتم
احمد سر به زیر گفت:راستش بعد چند روز که قراردادم تموم شد میخام با آذر اگه اجازه بدین برم پیش ننه بابام تا عروسشونُ ببین و بعد چند روز بیام دوباره شهر، البته از شمام میخام بیاین همراهمون...
- کار خوبی میکنی به دیدن ننه بابات میری فقط مثل چشمات باید مراقبِ آذر باشی، منم میرم این چند وقت خونه ی خودم دِه بعدش که آمدین بیاین اونجا تا تصمیمی بگیریم که چکار کنیم.احمد چشمی گفت و مشغول شام خوردنش شد.بعد دو سه هفته قراردادِ احمد تموم شد و از حقوقش برای ما لباس نو و کلی هدیه خرید و دوباره وسایل اندکمونُ جمع کردیم و به دِه برگشتیم.آذر و احمد روز بعد به مقصدِ خونه ی پدر احمد حرکت کردن حنیفه که خبردار شده بود برگشتم
با خوشحالی به همراه سبد بزرگی به دیدنم آمد و در آغوشم گرفت
- خیلی خوش آمدی ماه صنم دلم برات یه ذره شده بود،ای جونم مهریِ قشنگم بعد احوالپرسی سبدشُ که حاویِ ماست و نون تازه و تخم مرغ محلی بود به طرفم هول داد
- ناقابله گفتم شاید تازه امدین چیزی نیاز داشته باشی لبخند زنان گفتم ممنونم دستت دردنکنه
- آذر کجاست پس؟
- با شوهرش رفتن خونه ی پدرِ احمدحنیفه اهانی گفت و آهی کشیدپرسیدم: چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟حنیفه با بغض گفت صد بار به این رحمت گفتم نکُن، مال یتیم خوردن نداره
اما کو گوش شنوا، چند روزی میشه که از پشت بوم خونه افتاده زمین و یه دستُ یه پاش شکسته آهی کشیدم و گفتم: ولی من نفرین نکردم حنیفه .حنیفه دستمُ در دستش فشرد و گفت: میدونم عزیزجان، ناراحت خودش نیستم بدرک حقشه نگران خودمم که کار هام صد برابر شدن و باید جورِ علیل شدنِ اینم بکشم،الان که تا اینجا آمدم چشمامُ روی کارهام بستمُ آمدم باید زودتر برم وگرنه باید تا نصفه شب جون بدم.بلند شد و گونه امُ بوسیدُ رفت.حنیفهی بیچاره اونم مثل من بدبخته....خیلی زود خبر پیچید که من برگشتم و روزی چند نفر برای دوا درمان سراغم میاومدن و باعث میشد سرگرم بشمُ پولی دربیارم چندین روز به همین منوال گذشت تا اینکه آذر و احمد به ده آمدن،آذر همینجور که تو آغوشم میفشردم زیر گوشش نجواگونه گفتم
- دخترم اذیت که نشدی چیزی بهت نگفتن؟آذر هم مثل خودم آروم کنار گوشم گفت
- نه ننه هر چی بود به من چیزی بروز ندادن فقط باباش عصبی بود.بیش از این معطل نکردم و به داخل خونه راهنمایشون کردم.رو به احمد که تو فکر بود گفتم تصمیم چیه هنوز میخوای بری شهر؟احمد مثل همیشه سر به زیر گفت: آره میرم شهر یعنی همه میریم شما اینجا بمونی که چی؟سرمُ پایین انداختم وچیزی نگفتم که ادامه داد
- زمین ها میسپارم به همون پسر سید تا روشون کشاورزی کنه و سهمِ شما رو بهتون بده، دیگه چیزی نیست جز دو تا اسب و یه قاطر که اونم به همون پسرِ سید میفروشیم.خیلی به سرعت کار هامون انجام شد و وسایل ضروری هم جمع جور شد، حالا که برای مدتِ نامعلومی میرفتیم چرا وسایلِ ضروریُ با خودمون نبریم.روزی که از در و همسایه خداحافظی میکردیم حنیفه با رنگِ پریده به طرفم اومد و سخت در آغوشم گرفت و همونجور که گریه میکردُ فینشُ بالامیکشید گفت:
- ماه صنم، رفیقِ عزیزم، خواهرِ عزیزم،چطور بعد تو طاقت بیارم، چجوری بزارم بری، کاش نری، جون خودم گاوتُ برمیگردونم نرو فقط...از بازوهاش نیشگون گرفتمُ از خودم جداش کردم
- حنیفه من که نمیرم بمیرم، برمیگردم ببین زمین هام، خونه ام و مهم تر از اون مزارِ عزیزانم اینجاست، تو هم میای پیشمون ... وقتی جاگیر شدم برات نامه میفرستم و آدرسِ خونه رو میدم تا بیایی حنیفه میون بغضش لبخند تلخی زد
- باشه ماه صنم باشه ماهی جان...از همه خداحافظی کردمُ تا جایی که میدیدمشون براشون دست تکون دادم من به امید روز های بهتر روانه ی یه مکانِ ناشناخته و غریب شدم اما نمیدونستم آینده چه خوابهایی برام دیده و قراره سرنوشتم به طور کل عوض بشه.به شهر که رسیدیم احمد که از قبل خونه رو تهیه کرده بود مستقیم به گاریچی آدرس رو داد و خداروشکر با اینهمه وسایل آواره نشدیم من از قبلِ رفتن به دِه از احمد خواسته بودم که برای من اتاقی مجزا بگیره و برای خودشونم جدا و منتظر بودم ببینم احمد چکار کرده.خونه ای نسبتا قدیمی ساخت اجاره کرده بود که دو اتاق کنار هم داشت با حموم و دستشویی داخل حیاط اتاقِ کوچکترُ من برداشتم و بزرگتریُ به آذر و احمد دادم.اتاق ها رو همون عصر با کمک هم جارو و آبپاشی کردیمُ اندک وسایلمونُ چیدیم روز بعد با همراهیِ احمد به بازار رفتم و با پولِ پس اندازم جهزیهای مختصر برای آذر خریدم،نمیخواستم دینی به گردنم باشه و دخترم حسرتِ چیزیُ بخوره...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#توران
#قسمت_چهلوهفتم
چطور تا حالا من این دخترو ندیده بودم،مگه میشد تو یه روستا باشیم بعد حتی از وجود همچین دختر زیبایی بی خبر!دختر که دید عین خنگا فقط دارم نگاش می کنم عصبانی شد، اینبار با صدای بلند داد زد با تو هستم به چی نگاه می کنی، بیا کمکم کن !!!سریع از اسب پریدم پایین پشت سر دختر دویدم داخل،پدرش داخل حیاط دراز به دراز افتاده بود زمین و به سختی نفس می کشید،!نمیشد جابه جاش کنم،می ترسیدم بیشتر بهش صدمه بزنم.گفتم ببین همینجا بمون حواست باشه به پدرت، من میرم دنبال شکسته بندمیارمش اینجوری پدرتو بخوایم ببریم خطرناکه!!با گریه سرش و تکون داد تورو خدا زود بیا خیلی داره درد میکشه.سریع سوار اسبم شدم رفتم سراغ شکسته بند که کم و بیش با گل و گیاه طبابت هم می کرد، اونم اسب خودش و سوار شد برگشتیم!یداله به دست و پای پدر دختر که تازه فهمیده بودم حبیب دیوانه است آتل بست(حبیب بعد از فوت زنش که موقع زایمان دخترش سر زا رفت دیوونه شد یا خودش و زد به دیوونگی نمیدونم.هیچ وقت معلوم نشد، کم کم از مردم فاصله گرفت و دورتر از اهالی برای خودش خونه ساخت و رو زمینای کشاورزی و دامداری کار می کرد،به محض دور شدنش از اهالی هم کم کم شایعه درست شد حبیب دخترش و به کسی نشون نمیده، چون دختره خیلی زشته می ترسه بقیه مسخره اش کنند!کسی هم علاقه ای نداشت که بخواد بره دیدنشون،اینجوری بود که کسی نفهمید چون دختر حبیب خیلی زیباست مخفیش کرده بوده تا کسی نبینه و نخواد بهش آسیب بزنه!!به کمک یدالله حبیب و بردیم داخل خونه، از زمانی هم که افتاده بود بیهوش بود و هیچ حرکتی نکرده بود،یدالله رو زخماش هم مرهم گذاشت و در انتها گفت بیشتر از این کاری ازش بر نمیاد، اگه بهوش بیاد و خونریزی داخلی نکرده باشه یه مدت بعد خوب میشه.یداله رفت و دختره هم در حالی که اشکش بند نمیومد نشست کنار پدرش،دستش و گرفت و شروع کرد به حرف زدن باهاش بابا توروخدا چشمهاتو باز کن،!من خیلی می ترسم میدونی که جز تو کسی و ندارم لطفا خوب شو خواهش می کنم!همینجوری داشت گریه می کرد و حرف میزد، منم محو زیبایی منحصر به فردش که حتی با گریه هم بیشتر خودش و نشون میداد شده بودم!خودم میدونستم من دیگه قرار نیست همون آدم سابق بشم، دل و دینم و با همون یکبار دیدن باخته بودم، الان فقط میخواستم بهش کمک کنم،حالش و خوب کنم، انگار با غم و اشک اون من داشتم درد می کشیدم!!آروم رفتم کنارشو گفتم هی منو ببین من اینجام کمکت می کنم نگران نباش،حال پدرت خوب میشه!یهو مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه با سرعت بلند شد و ازم فاصله گرفت تو اینجا چیکار می کنی هنوز زود از خونه ام برو بیرون، خودم از پس خودم بر میام!مشخص بود ترسیده و داره اینجوری میگه
گفتم باشه باشه من بیرون می مونم در و از داخل قفل کن، اگه کمک خواستی همینجا بیرون هستم ازم نترس به خداوندی خدا کاریت ندارم، بهم اعتماد کن!!فقط میخوام کمکت کنم!با شنیدن حرفم کمی آروم شد انگار خودشم میدونست به کمکم نیاز داره و با وضعیت پدرش دست تنها کاری ازش بر نمیاد قبول کرد،گفتم فقط قبل از اینکه برم اسمتو میگی بهم!؟چند لحظه سکوت کرد انگار مردد بود که باید اسمشو بگه یا نه ولی بعدش گفت
آیسو,به نظرم زیباترین اسمی بود که تا حالا شنیده بودم
درست به زیبایی صورتش میومد (آیسو اسم ترکی هستش به معنی "آب و ماه")
_اسم منم احمد هستش، بیرونم کاری داشتی صدام کن،اومدم بیرون تازه متوجه شدم شب شده، اواخر پاییز بود و هوا سوز بدی داشت، نمیشد برگردم داخل مجبور بودم همونجوری بمونم اسبم و بردم طویله اشون بستم، بهش آب و غذا دادم،جای اسبم حداقل از من بهتر بود،رفتم کنار در پیش دیوار نشستم ،با دستام خودمو بغل کردم و سعی می کردم سرما رو حس نکنم،راه میرفتم می نشستم ولی نمیشد و هوا هر لحظه داشت سردتر میشد،!چند ساعت گذشته بود که رعد و برق و بارون هم شروع شد
، چون اونجایی که نشسته بودم سرپوشیده نبود خیلی زود زیر بارونی که داشت تبدیل به تگرگ میشد خیس شدم!!همون لحظه آیسو با عجله اومد بیرون، با دیدن من تو اون وضعیت شوکه شد فکر نمی کرد من هنوز اونجا باشم
_دیوونه شدی تو این هوا موندی بیرون چرا صدام نکردی بیای داخل!!با صدای بارون تگرگ تازه یادم افتاد بیرون چقدر سرده! پاشو بیا داخل کاملا خیس شدی الان مریض میشی!
-لباسام خیسه،خونه ات خیس میشه!
_بیا داخل از لباسای پدرم میارم عوض کنی، لباسای خودتم میزارم کنار آتیش خشک میشه.رفتم جلوی درواسادم ،آیسو رفت از لباسای پدرش آورد
و گفت من تو اتاقم لباساتو عوض کن !سریع
عوض کردم بیرون با دستم آب لباسام گرفتم، گذاشتمشون کنار آتیش
_ممنون که موندی، می تونی بری تو اتاق بخوابی،من کنار پدرم هستم،!
-راستش خوابم نمیبره،
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii