تمدید زمان دریافت چکیده و اصل مقالات
💠 انجمن علمی مطالعات جهان اسلام با همکاری مراکز علمی و دانشگاهی ایران و عراق برگزار میکند:
🔸️نخستین کنگره بینالمللی اربعین و آینده علمی فرهنگی جهان اسلام
◀️ محورها
- اربعین و دیپلماسی علمی ایران_عراق
- اربعین و حکمرانی علم در آینده ایران و عراق
- اربعین و دانشگاه اسلامی در افق تمدن نوین اسلامی
- اربعین و بازخوانی نظام آموزشی ایران و عراق
- اربعین و نظریهپردازی علوم انسانی_اسلامی
- فرصتهای علمی و فرهنگی اربعین حسینی در همگرایی جهان اسلام
⏰ دریافت چکیده: 20 بهمنماه
⏱️ دریافت مقاله: 20 اسفندماه
🕰️ اختتامیه: اسفندماه ۱۴۰۲ در ایران و اردیبهشت ۱۴۰۳ در عراق
🖌️ از اساتید و پژوهشگران دعوت میشود جهت شرکت در کنگره، چکیده و اصل مقالات خود را به آدرس arbaeen@aiws.ir ارسال نموده و جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره تماس 09138947292 آقای فاطمی تماس بگیرند.
️ 🔹️ انجمن علمی مطالعات جهان اسلام
هدایت شده از دوستانِ کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معرفی_کتاب #اختصاصی 👆👆
📗«رهیافت حکمی به انقلاب اسلامی»
✍️نویسندگان: دکتر نجمه کیخا، دکتر شریف لک زایی
🖍شهید بهشتی و شهید مطهری تاکید دارند که انقلاب اهداف سیاسی، اجتماعی و اقتصادی نیز داشته؛ اما بُعد اساسی و اصلی انقلاب اسلامی فکری و فرهنگی است.
#کتابخوانی
#دهه_فجر
#انقلاب_اسلامی
📚 #دوستان_کتاب
https://eitaa.com/joinchat/504889710C40f1629af6
✔️ دوستی با «دوستانِ کتاب» دریچهای به سوی زندگی اندیشمندانه
هدایت شده از فکرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸#تیزر ا #انقلاب_اسلامی
☑️ انقلاب اسلامی و مسئله آزادی
👤 دکتر شریف لکزایی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی
✔️اگر در مباحثی مانند آزادی، عدالت، دولت، قدرت، مشروعیت، امنیت و مفاهیم کلیدی و اساسی که ما در حوزه فلسفه سیاسی با آنها درگیر هستیم واجد نظریهای باشیم، خیلی بهتر میتوانیم ابعاد آن را بشکافیم و در مناسبتی که ایجاد می شود، با ارجاع به آن زندگی را پیش ببریم و زیست اجتماعی را سامان بدهیم. ما فقدان نظریه آزادی را پس از انقلاب اسلامی احساس میکنیم.
➕این گفتوگو را از «یـوتـیـوب» و «آپـارات» فکرت تماشا کنید.
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی
وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت ا رادیو فکرت
هدایت شده از Reza Lakzaei
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت سوم براي اين حرفم پاسخي نداشتند. مورد ديگر اين بود که زمستان بود. مدرسه راهنمايي هم فقط در اديمي وجود داشت. دانش آموزاني بودند كه از روستاي”لورگ باغ”، روستاي”دوازده سهمي” و ... مي آمدند و مجبور بودند براي رسيدن به مدرسه از درياچه هامون عبور كنند. گاهي اوقات اگر آب زياد بود با توتن [نوعی قایق محلی] مي آمدند و گاهي اوقات هم از جاهاي كم عمق عبور ميكردند و خيس ميشدند. آنها صبح مي آمدند و چون راهشان دور بود، بعد از اتمام كلاسهاي صبح نميرفتند و براي كلاس عصر که چهار تا شش بود، در مدرسه ميماندند و غروب برميگشتند. صبحهاي سرد زمستان اين دانش آموزان پس از اينكه از آب عبور ميكردند، خيس ميشدند و تا وقتي که پياده ميآمدند و به مدرسه ميرسيدند تقريباً يخ ميزدند.
در مدرسه هم بخاري نداشتيم. البته داشتيم، اما مدير و مسئولين مدرسه از نفتها استفاده شخصي ميكردند و لذا كلاس سرد بود. از طرف ديگر شيشه هاي كلاس هم شكسته بود و كسي آنها را درست نميكرد. من چند نکته را اينجا پيگيري کردم و رفتم به مدير گفتم صبحها بخاريها را روشن كنيد كه بچه ها مخصوصاً اين بچه هايي كه از “لورگ باغ” مي آيند، خيلي سردشان است. دوم هم اينکه براي اين پنجره هايي که شيشه هايشان شکسته، شيشه بگذاريد و يا حداقل پلاستيك بزنيد، تا بچه ها سرما نخورند.
موقعيتم هم بين بچه هاي مدرسه خوب بود و بچه ها از من طرفداري ميکردند و هر چه من ميگفتم، ميگفتند درست است و حمايت ميکردند.
بعد متوجه شدم که مدير مدرسه به رئيس آموزش و پرورش شهر زابل گفته شش، هفت نفر از بچه ها ما را اذيت ميکنند و ميگويند گچها خوب نيست، کلاسها خوب نيست و از اين حرفهاي بي ربط. در حالي که ما گفته بوديم براي پنجره ها شيشه بگذارند يا بخاريها را روشن کنند که بچه ها سرما نخورند؛ آن وقت اينها رفته بودند و به رئيس آموزش و پرورش اين حرفها را گفته بودند. رئيس آموزش و پرورش هم به مدرسه آمد و براي ما سخنراني کرد و يک مقداري هم تهديد کرد. ظاهراً رئيس آموزش و پرورش آمده بود که همين موضوع را بررسي کند، چون آنها به رئيس گفته بودند همه دانش آموزان تابع اين چند نفر شلوغ کننده هستند.
رئيس به دانش آموزان گفت: «شما نبايد مدير مدرسه را اذيت کنيد. اين چه حرفهايي است که گفته ايد مثلاً کلاس بايد اين طور باشد، نظافت نميشود، اين گچها به درد نميخورد و بايد براي ما گچ کاغذي بياوريد تا دستهايمان اذيت نشود و ... .» که بچه ها اعتراض کردند و گفتند اين حرفهايي که تو ميگويي دروغ است. بحث سر اين مطالب نيست. چون همه بچه ها با هم حرف ميزدند، همهمه شد و رئيس آموزش و پرورش گفت: «يک نفر به نمايندگي از بقيه حرف بزند تا من بفهمم چه ميگوييد». دانش آموزان هم گفتند فلاني حرف بزند؛ يعني من.
به من گفت بلند شو! من هم بلند شدم. پرسيد قضيه چيست؟ من گفتم ما گفته ايم که بخاريها را روشن کنيد تا اين بچه هايي که از لورگ باغ مي آيند و براي آمدن به مدرسه بايد از آب عبور کنند سرما نخورند. مطلب دومي هم که گفته ايم اين بوده که شما ميتوانيد همين الان نگاه کنيد و ببينيد که همه اين پنجره ها، شيشه هايشان شکسته است، هوا هم سرد است، بخاريها هم روشن نيست، خوب بچه ها از سرما يخ ميزنند؛ ما گفته ايم بخاريها را روشن کنند. توالتها را هم شما برويد و نگاه کنيد، من گفته ام چند تا آفتابه آنجا بگذارند تا بچه ها تميز و با طهارت باشند. البته سرويسها هم چهار پنج تا «کوله» بود نه اينکه سرويس بهداشتي باشد؛ چون همان طور که قبلاً گفتم چيزي به نام زيبايي در مدرسه هاي آن روز وجود نداشت.
رئيس آموزش و پرورش گفت: «باشد! شما بياييد دفتر که بيشتر صحبت کنيم». من هم رفتم دفتر. من که رفتم، پنج، شش نفر از دوستانم را هم صدا زدند که آمدند. من ديدم که رئيس چيزي نگفت و بلند شد و راهش را گرفت و رفت. اما در دفتر يادداشتي نوشته بود که متوجه شدم نوشته: «اين چند نفر را چون اخلال گر هستند به مدرسه راه ندهيد و به همراه وليّشان بفرستيد اداره آموزش و پرورش تا تکليفشان معين شود؛ اگر نامه آوردند به مدرسه راهشان بدهيد اگر هم نامه نياوردند به مدرسه راهشان ندهيد».
يعني با من حرف نزد که هيچ، در دفتر معاون مدرسه هم همين مطالب را نوشت و رفت. به بچه هايي که منتظرم بودند قضيه را گفتم که رئيس با ما حرف نزد و تازه چنين يادداشتي هم نوشته و ما را به اخلال گري متهم کرده است. بچه ها وقتي جريان را فهميدند ميخواستند مدرسه را تعطيل کنند و همه شان همراه ما به اداره آموزش و پرورش بيايند.
هدایت شده از Reza Lakzaei
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت چهارم من نميدانم چطور به ذهنم رسيد، مثل اينکه کسي به من الهام کند و بگويد به بچه ها بگو مدرسه را تعطيل نکنند، من هم مانع تعطيلي مدرسه شدم. بعد که فکر ديدم اگر ما مدرسه را تعطيل ميکرديم، آن وقت کسي در اخلال گري ما شک هم نميکرد و همه ميگفتند اينها واقعاً اخلال گر هستند. لذا به بچه ها گفتم شما مدرسه را تعطيل نکنيد تا ما برويم ببينيم چه ميگويند.
ما هشت نفر رفتيم شهر و چون گفته بود با وليّتان بياييد، خوب من هم بايد به پدرم ميگفتم که همراهم بيايد. به نظرم رسيد که اگر به پدر بگويم ممکن است نيايد. بنابراين به پدرم نگفتم. پدرم آن موقع مسجد حکيم بود و آنجا درس ميخواند. «علي محمدي رئوف» که رفيقم بود و الان هم هست، برادرش سرباز و مشغول آموزش بود. او به من گفت من به برادرم ميگويم بيايد. من هم گفتم حالا که تو به برادرت ميگويي بيايد به برادرت بگو وليّ من هم باشد. قرار بود که ما ساعت يک برويم دفتر رئيس آموزش و پرورش. سه چهار نفر از بچه ها که ميخواستيم با هم ساعت يک برويم آموزش و پرورش، يکي پدرش را آورده بود، يکي پدر بزرگش را و قبل از اينکه ساعت يک بشود رفته بودند دفتر رئيس آموزش و پرورش. آنجا که ميروند رئيس به آنها ميگويد من همشهري شما هستم و با اينها صحبت کرده ام اما اين بچه ها اخلال گري کرده اند لذا من گفته ام که شما بياييد و تعهد بدهيد که دوباره اخلال گري نکنند. آنها هم، تعهد داده بودند. حالا ما يا هشت نفر بوديم يا شش نفر، آنجا سه چهار نفر تعهد دادند و از جمع ما کم شدند. ما هم بي خبر از همه جا که يکي از بچه ها آمد و جريان را براي ما تعريف کرد. او خودش هم تعهد نداده بود و يواشکي از دفتر رئيس آمده بود بيرون. اسمش «عباسعلي لطفيان سرگزي» بود که الان در جهاد کشاورزي زابل مشغول به کار است و من گاهي اوقات در زابل ميبينمش. يکي ديگر از بچه ها «موسي ناتوان» بود که معلم است. يکي همين آقاي علي محمدي رئوف بود که جانباز بازنشسته سپاه است. يکي ديگر از بچه ها ـ اسم کوچکش الان يادم نيست اما فاميلش ـ «پودينه» بود که از اهالي خود اديمي بود.
خلاصه لطفيان سرگزي از دفتر مي آيد بيرون و من را پيدا ميکند و جريان را ميگويد. ما هنوز نرفته بوديم آموزش و پرورش و منتظر بچه ها بوديم. لطفيان به ما گفت فهميديد چه شده است؟ گفتيم نه. گفت ما زودتر و بدون شما رفتيم آموزش و پرورش؛ همين که رفتيم آنجا رئيس به پدرها و پدربزرگهاي ما گفت من همشهري شما هستم اما اين بچه ها اخلال کرده اند، تعهد کتبي بدهيد که دوباره اخلال نکنند و برويد. آنها هم همه تعهد دادند، من هم يواشکي فرار کردم و آمدم بيرون.
با خودم گفتم عجب کاري شد! و احساس کردم که حالا کار ما سخت شده است. چون آنها تعهد داده بودند ما هم که ميرفتيم شکار ميشديم. ما هم که رفتيم ديديم همين حرف را گفت. «رضا محمدي رئوف» برادر علي محمدي رئوف سرباز بود و گفت که اختيار هر دوي اينها با من است و من وليّ هر دوشان هستم. رئيس آموزش و پرورش ميگفت شما تعهد بدهيد و برويد. آقاي رضا محمدي رئوف هم ميگفت شما اول اخلالشان را بگو تا ما در جريان قرار بگيريم و هم اينها را ـ مثلاً ـ تنبيه کنيم و هم تعهد بدهيم و هم مراقب باشيم که دوباره اخلال نکنند. مذاکره ما سه چهار ساعت طول کشيد و در نهايت هم به نتيجه نرسيديم و رفتيم. البته بعضي از معلمها هم از ما حمايت ميکردند.
شب رفتيم خانه يکي از معلمها خوابيديم. من بودم با علي محمدي رئوف و عباسعلي لطفيان سرگزي؛ سه نفر بوديم. فاميل يکي از معلمهايمان آقاي «مير» بود، فاميل يکي هم آقاي «پودينه» بود؛ الان هم هر دوشان هستند و با من هم خيلي رفيق اند. ما شبش را رفتيم خانه آقاي مير خوابيديم. حالا يک چيز جالبي برايت بگويم. آقاي مير اول ما را برد خانه پدر خانمش، چون خانمش تازه بچه دار شده بود و آنجا جا نبود، خانمش را که تازه بچه دار شده بود آورد خانه پدر خودش، ما را هم فرستاد خانه خودشان. خيلي با ما خودماني بود. تعدادي از معلمها هم ميگفتند که ما حمايت ميکنيم و ما را نصيحت هم ميکردند. صبح روز بعد دوباره رفتيم آموزش و پرورش و مذاکره کرديم تا بعد از ظهر شد. اينجا ديگر ما وليّ نداشتيم و خودمان سه نفر بوديم. رئيس اداره دوباره به ما گفت شما متهم به اخلال هستيد و بايد تعهد بدهيد تا به شما نامه بدهم که برويد مدرسه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸#تیزر ا #انقلاب_اسلامی
☑️ انقلاب اسلامی و مسئله آزادی
👤 دکتر شریف لکزایی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی
✔️اگر در مباحثی مانند آزادی، عدالت، دولت، قدرت، مشروعیت، امنیت و مفاهیم کلیدی و اساسی که ما در حوزه فلسفه سیاسی با آنها درگیر هستیم واجد نظریهای باشیم، خیلی بهتر میتوانیم ابعاد آن را بشکافیم و در مناسبتی که ایجاد می شود، با ارجاع به آن زندگی را پیش ببریم و زیست اجتماعی را سامان بدهیم. ما فقدان نظریه آزادی را پس از انقلاب اسلامی احساس میکنیم.
➕این گفتوگو را از «یـوتـیـوب» و «آپـارات» فکرت تماشا کنید.
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی
وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت ا رادیو فکرت
هدایت شده از فکرت
1402.11.12 شریف لکزایی.mp3
7.51M
🎧 #صوت ا #انتخابات
☑️ انقلاب اسلامی و مسئله آزادی
👤 دکتر شریف لکزایی؛ عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت
📍رونمایی از جلد شماره چهارم مجله خردورزی
🖌 نقاشی جلد: آرش فروغی
➖ پیشخرید بهزودی آغاز خواهد شد...
📍مجله خردورزی:
@kheradvarzi_com
هدایت شده از مطالعات جهان عرب(شیخ حسینی)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«قصة الكاظم تظل قصة عجيبه»
▪️السلام على المعذب في قعر السجون
السلام على الغريب المسموم.
#پست_موقت
#استشهاد_الامام_الكاظم
🔻منظاری ایرانی؛ منظری عربی
@Arabworld2023
هدایت شده از موسسه اندیشه بهشتی
📋 ارائه فصل "آزادی" کتاب سیاست بهشتی
👤 دکتر شریف لکزایی (عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی)
🗓 ۱۷ بهمن، ساعت ۱۸:۳۰ (تا ساعاتی دیگر)
📍 از کانال آپارات اندیشه بهشتی
@andishebeheshti
هدایت شده از موسسه اندیشه بهشتی
ارائه دکتر شریف لکزایی هم اکنون در حال پخش است
https://www.aparat.com/andishebeheshti/live
هدایت شده از Reza Lakzaei
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت پنجم من گفتم ما اخلال گري نکرديم. پرسيد نکرده ايد؟ گفتيم نه. ناراحت شد و با عصبانيت و تهديدآميز گفت نشانتان ميدهم. از روي صندلي بلند شد و آمد اين طرف ميز و دستش را فرو کرد در جيب کتش و يک راست با گامهايي بلند و سريع رفت به طرف در و کليد انداخت و در اتاق را قفل کرد. ما هم هاج و واج به او نگاه ميکرديم و از خودمان ميپرسيديم يعني ميخواهد چکار کند. برگشت و پشت ميزش نشست و گوشي تلفن را برداشت و شمارهاي را گرفت. از صدايش که گفت: الو شهرباني؟ فهميديم زنگ زده شهرباني. به کسي که گوشي را برداشته بود با خونسردي و البته تا حدودي پيروزمندانه گفت سه تا اخلالگر در دفترم هستند، بياييد اينها را دستبند بزنيد و ببريد. بعد هم خداحافظي کرد و گوشي را گذاشت. دو تا مأمور با دستبند از شهرباني آمدند در اين فرصتي هم که آنها آمدند؛ اين آقا يک گزارش کتبي عليه ما نوشت.
من هم در اين فاصله دو سه تا از آيات قرآن را که حفظ بودم برايش خواندم و گفتم اين کارهايي که ميکني، کارهاي درستي نيست. به نظرم همين آيه «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُم؛ آيا مردم را به نيکى فرمان مىدهيد و خود را فراموش مىکنيد» را خواندم. يکي دو آيه ديگر هم بود که الان يادم نيست کدام آيات بودند که البته با همين قضيه سنخيت داشتند. گفتيم که خودت ميداني که اين حرفهايي که به ما ميگويي دروغ است و خودت به حرفهاي خودت عمل نميکني و اين کار، درست نيست. اين حرفهايي هم که به ما ميگويي تهمت است. شما اگر نماز ميخواني خداوند ميفرمايد «إِنَّالصَّلاةَتَنْهیعَنِالْفَحْشاءِوَالْمُنْكَرِوَلَذِكْرُاللَّهِأَكْبَر؛ نماز از كار زشت و ناپسند باز مىدارد، و قطعاً ياد خدا بالاتر است.» اين طوري دو سه آيه خواندم. نتيجه اش اين شد که بيشتر عصباني شد.
بعد مأمورين شهرباني آمدند. گزارش را داد دست آنها و گفت بله اينها اخلال گري کرده اند و من گفته ام تعهد بدهيد، تعهد هم نميدهند و بر اخلال گريشان تأکيد دارند. لذا اينها را شما ببريد شهرباني.
بچه ها که رفتند بيرون، نفر آخر من بودم، دم در که رسيدم و وقتي که من هم ميخواستم از دفترش بيرون بروم، يک دفعه شنيدم که رئيس به مأمورين شهرباني ميگويد من ميخواهم اينها را بترسانم. من هم اين حرفش را شنيدم. البته به هيچ کس، هيچ حرفي نزدم.
مأمورين به ما گفتند شما را دستبند بزنيم يا خودتان مي آييد؟ من گفتم هر طور که شما دوست داريد، دستبند ميزنيد، بزنيد. نميزنيد، نزنيد. بعد گفتند خيلي خوب، شما را دستبند نميزنيم. شما برويد شهرباني. شهرباني هم نزديک آموزش و پرورش بود، گفتند شما برويد ما هم مي آييم. ما هم با پاي خودمان رفتيم شهرباني.
حدود دو ساعتي که در شهرباني بوديم همين طوري نشسته بوديم و کسي هم چيزي به ما نميگفت و حرفي نميزد. ما در دفتر افسر نگهبان نشسته بوديم که تلفن زنگ خورد. رئيس آموزش و پرورش پشت خط بود. ظاهراً پرسيد که بچه ها هنوز پشيمان نشده اند؟ آنها هم جواب دادند نخير! پشيمان نشدهاند. بعد که فهميد ما پشيمان نشده ايم به افسر نگهبان گفته بود بگو فلاني ميگويد بياييد آموزش و پرورش. ما گفتيم که آموزش و پرورش نميرويم. افسر نگهبان که منتظر بود ما با خوشحالي بلند بشويم و از شهرباني بزنيم بيرون، با تعجب پرسيد چرا نميرويد؟ گفتيم از ما شکايت کرده اند و بايد به اين شکايت رسيدگي شود، ما به آموزش و پرورش کاري نداريم و آموزش و پرورش هم نميرويم.
حدود يک ساعتي که آنجا بوديم ديديم خود رئيس آموزش و پرورش با پيکان سفيد رنگش آمد شهرباني. آمد پيش ما و گفت بياييد برويم. گفتم نه! ما جايي نميرويم. بعد خواهش و تمنا کرد و ما را سوار ماشينش کرد و برد آموزش و پرورش. دوباره گفت ببينيد! ما همشهري هستيم؛ بد است که پايتان به شهرباني باز شود؛ ديديد که من آمدم دنبالتان و از شکايتم صرف نظر کردم، تعهد بدهيد و برويد. ما گفتيم چون کار خلافي نکرده ايم تعهد نميدهيم.
او اصرار داشت که تعهد بگيرد ما هم ميگفتيم تعهد نميدهيم. احتمالاً چون اول گفته بود تا زماني که به اين دانش آموزان نامه ندادهام اينها را به مدرسه راه ندهيد؛ ميخواست به قول معروف کم نياورد. يکي دو ساعت صحبت کرديم و باز جلسه تعطيل شد. شد روز بعد. چهار، پنج روز همين طوري طول کشيد.
📋 ارائه فصل "آزادی" کتاب سیاست بهشتی
👤 دکتر شریف لکزایی (عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی)
📍 از کانال آپارات اندیشه بهشتی
https://www.aparat.com/v/hFQfO
اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ بِالتَّجَلِی الاَْعْظَمِ فی هذِهِ اللَّیْلَةِ مِنَ الشَّهْرِ الْمُعَظَّمِ، وَالْمُرْسَلِ الْمُکَرَّمِ، اَنْ تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّد وَآلِهِ، وَاَنْ تَغْفِرَ لَنا ما اَنْتَ بِهِ مِنّا اَعْلَمُ، یا مَنْ یَعْلَمُ وَلا نَعْلَمُ،
اَللّهُمَّ بارِکْ لَنا فی لَیْلَتِنا هذِهِ، اَلَّتی بِشَرَفِ الرِّسالَةِ فَضَّلْتَها، وَبِکَرامَتِکَ اَجْلَلْتَها، وَبِالْمَحَلِّ الشَّریفِ اَحْلَلْتَها.
عید نورانی مبعث رسول الله الاعظم صلوات الله علیه و آله را به همه شما مومنان و ارادتمندان آن پیامبر رحمت ص تبریک می گویم.
https://eitaa.com/shariflakzaei
هدایت شده از موسسه اندیشه بهشتی
📷 #گزارش| پخش آنلاین ۱۷ بهمن
📖 ارائه فصل آزادی از کتاب «سیاست بهشتی»
👤 دکتر شریف لکزایی
عضو هیئت علمی پژوهشکده علوم و اندیشه سیاسی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی
📋 برخی از مباحث مطرح شده در ارائه دکتر لکزایی:
- مبانی آزادی
- معنای آزادی از نظر شهید بهشتی
- شهید بهشتی و آزادی مثبت و منفی
- اقسام آزادی
🎬 برای مشاهده این قسمت کلیک کنید.
@andishebeheshti
شریف لک زایی: آزادی در ذات انقلاب اسلامی وجود داشته و انقلاب اسلامی هم با آزادی تداوم پیدا می کند
https://andishehma.com/%d8%b4%d8%b1%db%8c%d9%81-%d9%84%da%a9-%d8%b2%d8%a7%db%8c%db%8c%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%db%8c-%d8%af%d8%b1-%d8%b0%d8%a7%d8%aa-%d8%a7%d9%86%d9%82%d9%84%d8%a7%d8%a8-%d8%a7%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85%db%8c/
@shervamusiqiirani - آزادی - استاد شهرام ناظری.mp3
4.62M
🍂🌺🍂
🌺
آن زمان كه بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تكفیر صنف ارتجاعی باز
حمله میكند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفای زای ، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
دامن محبت را گر كنی ز خون رنگین
می توان تو را گفتن پیشوای آزادی
#فرخي_يزدي
🎶🎶🎶🎶🎶
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
تپیدن های دلها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه و فولاد می گردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زان که می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار علم چون کاوه ی حدّاد می گردد
#فرخی_یزدی
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 @shervamusiqiirani
هدایت شده از Reza Lakzaei
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت ششم من که بعد از ظهرها برميگشتم روستا، بچه ها را ميديدم، صبح هم بچه ها را که ميرفتند که اول وقت در مدرسه باشند، دوباره ميديدم و جريانات را به آنها ميگفتم. بعد يک کار ديگري کرديم. کليد مدرسه دست خودشان بود و تا هشت صبح در مدرسه را باز نميکردند. بچه ها مي آمدند و پشت در ميماندند. روبه روي مدرسه يک ميدان بود، ما ميرفتيم و آنجا مي نشستيم و بچه ها هم از ساعت شش و نيم، هفت کم کم مي آمدند و تقريباً تمام بچه ها دورمان جمع ميشدند. ما هم تا ساعت هشت با بچه ها صحبت ميکرديم و بچه ها را در جريان ريز قضايا قرار ميداديم، بعد که ساعت هشت ميشد و آنها در مدرسه را باز ميکردند بچه ها ميرفتند مدرسه و سر کلاس، ما هم ميرفتيم شهر، آموزش و پرورش.
در اين بين، خبر به «حاج ملا حسين» که از بزرگان روستا بود رسيده بود. او يک بار من را ديد و گفت شما اصلاً کوتاه نياييد و من هم از شما حمايت ميکنم. يک تعداد ديگري از بزرگان روستا هم به همين شکل من را ديدند و گفتند شما کار خوبي کرده ايد، اينها آدمهاي درستي نيستند؛ لذا ما هم از شما حمايت ميکنيم. به اين ترتيب همه فهميدند و بزرگان روستا هم گفتند ما از شما حمايت ميکنيم. از اينجا هم ما دلگرم شديم.
ما دوباره رفتيم و مذاکره کرديم. گفتند بالاخره همان طور که رفقايتان تعهد داده اند و رفته اند سر کلاس، شما هم تعهد بدهيد و برويد سر کلاستان. ما هم چون نامه نداشتيم مدرسه راه نميدادند. در اين مذاکره گفتيم اگر به ما نامه ميدهي که برويم کلاس، بده! اگر هم نامه نميدهي ما هم ديگر نمي آييم و مدرسه هم نميرويم. بعد که ديد فايده اي ندارد و معلمها هم آمدند و صحبت کردند و فشار آوردند، برايمان نامه نوشت که فلاني و فلاني به اخلال متهم شده بودند اما اخلالگري برايشان ثابت نشد لذا جهت ادامه تحصيل معرفي ميشوند. بعد آن دو دوستم را بيرون از دفترش فرستاد و به من گفت: «تو تا پايان سال اعتراض نکن و چيزي نگو. من سال تحصيلي که تمام شد هم معاون و هم رئيس مدرسه شما را عوض ميکنم». گفتم باشد. با هم رفتيم مدرسه و مشغول تحصيل شديم. ما هم سوم راهنمايي بوديم و سال بعد هم از آنجا ميرفتيم لذا برايم مهم نبود که مدير و معاون را واقعاً عوض ميکند يا نه. اما سر تعهد ندادن مقاومت کرديم. شهرباني هم که ما را فرستاد مقاومت کرديم. فقط يک روز بهانه گيري کردند، همين معاون مدرسه با يکي از معلمها ساخته بود.
معلم مقداري درس داد و بين مطلب زنگ خورد. بعد گفت فردا دوباره اين قسمت را درس ميدهم. روز بعد که آمديم معلم گفت بچه هايي که درس را بلد هستند بيايند بيرون. ما چند نفر که درسمان خوب بود آمديم بيرون و رو به بچه ها و پشت به تخته سياه ايستاديم. معلم شروع کرد به درس پرسيدن. ما ديديم از جايي ميپرسد که جلسه قبل گفته بود اينجا را دوباره درس ميدهم، خوب ما هم آنجا را نخوانده بوديم. ما گفتيم که شما جلسه قبل گفته ايد که اينجا را دوباره درس ميدهم لذا ما هم اين قسمت را نخوانده ايم.
حالا نميدانم که اين کارشان برنامه ريزي شده بود براي تلافي يا جهت ديگري داشت؛ اما ما گفتيم شما گفته ايد اينجا را دوباره درس ميدهيد. ديروز هم درس تمام نشد، ما هم اينجا را ياد نگرفته ايم. جواب داد که نه! من بايد تکليفم را با شما روشن کنم که گفته ايد درس را ياد داريم اما الان ميگوييد بلد نيستيم و درس نخوانده ايم. ما را فرستاد دفتر. دفتر که فرستاد معاون از ما پرسيد شما چرا درس نخوانده ايد؟ ما گفتيم، معلم جلسه قبل گفته من دوباره اين درس را توضيح ميدهم، ما همه کتاب را از اول تا همينجايي که درس داده بلديم اما همين قسمت را تمرين نکرده ايم و نخوانده ايم. گفت به به! شما همه دست به يکي کرده ايد که معلم را خراب کنيد، کساني هم که همراهم بودند دانش آموزان زرنگ کلاس بودند. گفت بله، شما درس نخوانده ايد و حرفتان را هم يکي کرده ايد که معلم درس نداده. بعد ديدم معاون مدرسه يک شيلنگي را که از قبل آماده کرده بود، برداشت و شروع به زدن بچه ها کرد. نفري دو تا شيلنگ ميزد. يکي دست راست، يکي هم دست چپ. ما چون درسمان خوب بود، تا حالا کتک نخورده بوديم. معاون دو تا شيلنگ به من زد که بر اثر شدت ضربه، دستم کبود و سياه شد. من تحمل نکردم و گفتم اين کتکها ناحق بود؛ خدا تقاصم را از شما بگيرد. دوباره گفت دستت را بگير. بعد دو تا شيلنگ ديگر هم با بيرحمي زد. دستهايم تا چند روز متورم بود و اصلاً نميتوانستم با دستم کاري انجام بدهم. شيلنگ را هم خيلي محکم زد، خيلي. حرفي هم که گفتم حسابي عصباني اش کرد و بعد هم دو تا شيلنگ اضافه زد.
هدایت شده از Reza Lakzaei
من برداشتم اين بود که با هم نقشه کشيده بودند براي اينکه ما را تنبيه کنند و کتک بزنند. بچه هاي ديگر را که دو تا شيلنگ زد، گفت بروند و من و او تنها مانديم. بعد که مرا زد خيلي محکمتر از ديگر بچه ها زد. من هم گفتم اينکه شما ما را ميزني ناحق است. مرا محکمتر از بقيه زد. همين حرف را هم که زدم دوتاي ديگر هم مرا زد که مدتي دستم ورم کرد تا اينکه خوب شد.
البته همه اين بچه ها همان رفقايي نبوديد که تعهد نداده بودند بلکه تعداد ديگري هم بودند اما بچه هاي درس خواني بودند. از طرف ديگر کساني را که از جايشان تکان نخورده بودند و نگفتند که ما هم درس بلديم کسي به آنها کاري نداشت اما ما را به اين بهانه کتک زدند.
ادامه تحصيلاتم هم اينطور بود که دوران دبيرستان را متفرقه خواندم. بعد رفتم دانشگاه پيام نور و ليسانس گرفتم. بعد هم رفتم دانشگاه امام حسين عليه السلام و فوق ليسانس گرفتم. دکتري، دانشگاه آزاد قبول شدم که بايد براي مصاحبه ميرفتم اما نشد که بروم.
حضور با شکوه مردم در جشن پیروزی انقلاب اسلامی ایران
تهران،
میدان #انقلاب_اسلامی
بیست و دوم بهمن ۱۴۰۲