eitaa logo
شهید علی پیرونظر
459 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
423 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دبیرستان می رفتم و زندگی ائمه را می خوندم . با خودم می گفتم چه لذتی می بردن اطرافیانشان که با این انسان ها زندگی کردند و در کنارشان بودند . زمانی که با علی آقا ازدواج کردم و حدود هشت ماهی با شهید زندگی مشترک داشتم . وقتی به چهره زیبا و نورانی اش نگاه می کردم . وقتی رفتار ش را با خانواده و احساس مسئولیتش را در قبال زن و فرزند می دیدم . وقتی ایمان و اخلاص و اعتقادش را می دیدم با خودم می گفتم وقتی یک انسان معمولی می تونه اینقدر خوب باشه . اینقدر دوست داشتنی باشه . این قدر عزیز باشه پس ائمه و امامان چقدر دوست داشتنی بودند . علی آقا ی عزیز امروز روز شهداست . خوشا به حالت . چقدر خوب بودی . کاش کمی از مردانگی . اخلاص . ایمان . محبت و پاکی ات را برای امروز جامعه ما جا می گذاشتی . کاش زمین مثل شهدا را بیشتر داشت . شهدایی که اخلاص داشتند . رحم داشتند . ایمان داشتند @sharikerah
هنوز یکماه نشده بود که زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم . چند دقیقه ای به تحویل سال مانده بود . آنقدر احساس آرامش و خوشبختی می کردم که حاضر نبودم حالم را با هیچ چیز عوض کنم . با شور و شوقی سفره هفت سین را گوشه اتاق چیدم و تنگ ماهی را که در آن دو ماهی بیقرار می چرخیدن . کنار آن گذاشتم . لباس نو پوشیدم . با صدای تحویل سال نو هر دو به هم نگاه کردیم تا اولین چیزی که در سال جدید می بینیم برق نگاه پر مهر یکدیگر باشد . سال نو تحویل شد . اولین و آخرین سال نو در کنار هم . اما خوشی های ما به انتهای سال نکشید . از آن سال به بعد هر سال نو . من کنار مزار علی آقا بودم .اما این بار دیگر موقع سال تحویل تنها قاب عکس علی آقا بود که با لبخند نگاهم می کرد و چهره من پر از بغض و گریه بود . چقدر زود گذشت اولین و آخرین بهار زندگیمان کنار هم . کاش آن روز زمان از حرکت می ایستاد ومن هرگز این روزهای تلخ را تجربه نمی کردم @sharikerah
عصر روز جمعه مورخ ۶۲/۸/۲۰ من و عباس و نیک فلک و آقای فلاحی برای گردش به کوه های اطراف رفتیم موقع برگشتن هم تعدادی ترکش برداشتیم بعد از آمدن مشغول جمع کردن چوب برای شب بودیم که دیدیم یک تویوتا آمد و بچه ها دور آن جمع شدند عباس با سرو صدا لقاء را صدا کرد بعد از چندی یکی از بچه ها آمد دیدیم تعدادی شهید آورده اند از قضا دو تا از شهدا اهل ساوه بودند که اسامی آن ها ماشاالله تاریخی و ابوالفضل میر گلو بیات بود .من هم به آن ها پیوستم و طی بازدید از جیب یکی از آن ها که همان تاریخی بود کارت شناسایی و تعدادی عکس که از خودش با حاجی حیدر وکافی و بعضی از بچه ها بو همراه قران و ساعت و چیزهای دیگر درون پاکتی گذاشتیم و بعد آن را داخل جیب لباسش گذاشتیم .بعد از نماز و شام خوابیدیم . @sharikerah
یک چیزی که یادم رفته بود این که بعد از ظهر وقتی داخل ایوان عده ای از بچه ها و مسئولین جمع بودیم صحبت از مرخصی شد و گفتند که وقتی این حمله هم اجرا شد لشگر ما به عقب بر می گردد و به همه یل مرخصی می دهند یا پایانی .یکی از بچه ها گفت که برای قاطرها دو تا کامیون یونجه آورده اند مثل اینکه تا تمام نشود مرخصی نمی دهند .و برادر گودرزی هم بدون درنگ گفت اگر مرخصی به این یونجه هاست من و آقای رمضانی هر دو تا صبح تمام این یونجه ها را می خوریم .خلاصه آن روز کلی خندیدیم و خوش،گذشت . @sharikerah
به اصرار علی آقا بعد از عقد به کلاس های هلال احمر رفتم برای آموزش تایپ . مدام بهش می گفتم آخه به چه دردم میخوره . می گفت ضرر نداره . حالا برو یاد بگیر . هر روز من را به کلاس می رساند و قتی دنبالم می آمد برای برگشتن . سر راهش یک شاخه میخک می خرید و دستش می گرفت و می آمد . بچه های کلاس از پنجره نگاه می کردند و کلی اذیتم می کردند . هر روز هم یک رنگ می خرید . یک روز که با دوچرخه کورسی قرمزش آمده بود دنبالم . بچه ها که از پنجره دیده بودند گفتن امروز مجنون چرا گل نیاورده . چیزی نگفتم . چون اصلا قید و بند این چیزها نبودم . کلاس تعطیل شد . همه از کلاس بیرون آمدیم . به علی آقا که رسیدم سلام کردم . زیپ لباس ورزشی اش را پایین کشید از داخل سینه اش یک دسته گل بزرگ بیرون آورد . تمام بچه ها صوت و هورا کشیدند . و علی اونروز چقدر خجالت کشید . یک دسته گل پر از گل های رز صورتی و قرمز .......... پ . ن .علی آقا عاشق گل بود خصوصا میخک و رز صورتی پ . ن . تایپ هم یه روزی به دردم خورد و در زمانی که نمی توانستم بروم روستا درس بدهم . مامور در اداره شدم @sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در رویای دیدار توام بیقرار توام مرغ غم زده حالم قوت پر و بالم وا بکن گره از این پای بسته @sharikerah
عصر روز ۶۲/۸/۲۸ شنبه بود که عده ای از بچه ها در حال خواندن قرآن بودند . ما از چند روز قبل می دانستیم یک عملیات خیلی بزرگی قرار است انجام شود ما فکر می کردیم روز جمعه انجام می شود اما روز جمعه دیدیم خبری نشد بعد از سوال کردن فهمیدیم امشب است بعد از تمام شدن کلاس قران دیگر غروب شده بود آماده شدیم برای نماز و به امامت برادر شکارچی نماز را خواندیم و بعد از آن هم دعا کردیم برادر شکارچی هم کمی صحبت کرد در مورد مقام شهید و کار مهم ما و خیلی چیزهای دیگر . بعد از شام عده ای خسته بودند و خوابیدن . و من یک کتاب بود به نام شهادت در نهج البلاغه را مشغول خواندن شدم قرار بود عملیات ساعت ده شب شروع شود . لقاء هم نواری از برادر خورشیدی گذاشت و مشغول گوش دادن بود و توی حال خودش بود . و عده ای مثل عباس و رود بارانی و ...... حالی پیدا کرده بودنتان اینکه رود بارانی رفت بیرون و بعد از آمدن گفت درگیری شروع شده و ساعت را پرسیدم گفت ده و خورده ای هست گفت بیرون خیلی منور می زنند با اینکه ماه ۱۴ بود هوا صاف صاف بود ولی منور ها قطع نمی شد و صدای تیر بار و کاتیوشا و لحظه ای قطع نمی شد آمدم سراغ عباس گفتم پاشو بیا ببین چه خبر است و رفتیم دیدیم که ادامه دارد . رفتیم روی بسته های یونجه نشستیم و هر یک از بچه ها چیزی می گفتند بعضی ها صلوات . بعضی ها دعا ی امام زمان و دعای فرج و .........بعضی در فکر و بعضی در حال گریه و بعضی در حال هیجان و یک نفر از ساختمان های بالا امام زمان عج را صدا می زد و خدا را قسم می داد که رزمندگان موفق باشند و نصرت یابند و به سلامت برگردند و دشمنان اسلام و صدام را نابود کند @sharikerah
دلم تنگ شده ....... برای خانه ای که با تو زیر سقفش زندگی می کردیم . برای خنده های از ته دلمان . برای غروب ها که سفره افطار را پهن می کردم تا بیایی و خودم روبرویت می نشستم و نگاهت می کردم . دلم تنگ شده برا صوت قران نیمه شب هایت . برای ایستادن به نمازت . برای قدم زدن هایمان در مسیر خانه . برای خرید کردن هایمان . دلم تنگ شده برای درد و دل هایت . برای آن همه مهر ومحبتی که داشتی . برای آن همه صبر و امیدت . برای آن همه نشاط و شکرت . برای علی گفتن هایم و از ته دل جواب دادن هایت . دلم تنگ شده برای همه آن آرزوهایی که با تو رفتن . برای خیال های خوشمان . برای تمام مسیرهایی که با تو صدها بار رفتیم و آمدیم . دلم تنگ شده برای آن خانه . ..... برای تو ....برای همه آن لحظه ها ..... برای آن جمع سه نفره که فقط پنج روز بود . اما هنوز یادم نرفته آن پنج روز چقدر خوشبخت بودم . خیلی دلم تنگه ...... @sharikerah
صبح یکشنبه مورخ۶۲/۸/۲۹ بعد از صبحانه برادر الهی گفت یکی از بچه های مخابرات همراه بیسیم بیاید ویکی هم به بالای پشت بام برود عباس همراه او رفت بعدداز کمی مشاجره آقای فلاحی به پشت بام رفت و بعد از ساعتی آمد وگفت ارتباط قطع شده و بعد هر دو به طرف پایین دره . اورژانس رفتیم بعد آقای کاظمی را دیدم از شهیدان تاریخی و میر گلو بیات پرسیدم گفت تا جمعه تشیع نکرده اند بعد عده ای از برادران ساوه ای گردان موسی بن جعفر را دیدم از قبیل صدیف و دیگران . صدیف زخمی شده بود و معلوم شد شهدای ساوه ۸ الی ۹نفر بودند بعد از خداحافظی به مقر برگشتم دیدم الهی . عباس و طلوعی و کرد و تعداد دیگری برای شناسایی رفتن و من پشت بیسیم بودم و مدام با عباس در تماس بودم . در آخرین صحبت بود که صدای هواپیماها بیشتر شد . و من و علی شایان و فلاحی از محور یک به داخل شیاری که در بالای ساختمان های محور یک بود رفتیم بعد از چند لحظه صدای خیلی عجیبی به گوش رسید که علی گفت دستم سوخت وقتی نگاه کردم دیدیم که بالای سر ما درست لب شیار یک تکه ترکش بزرگ افتاده و علی دستش را روی ترکش گذاشته بود و بعد صدای یکی از بچه ها از داخل ایوان آمد که موج انفجار او را به زمین زده بود .بعد تعدادی عراقی آوردند که زخمی شده بودند بچه ها گفتند این ها سالم بودند در راه بر اثر حمله هوایی زخمی شدند . در همان لحظه لقاء گفت ۴ نفر بروند بالاو فورا من و عباس و نیک فلک و فلاحی سوار ماشین شدیم و با یک ماشین دیگر از محورهای دیگر به خط قبلی رسیدیم @sharikerah