فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور میشه یه ساعت بعد از ۳۶سال اینقدر دقیق کار کند .
ساعت نامزدی علی آقا که درون ساکشان هست 😔😔
🌱اعتبار آدمها به حضورشان نیست
به دلهره ای است که در نبودشان
احساس میشود
☘بعضی از نبودنها را
هیچ بودنی پُر نمی کند
.
#شهید_علی_پیرونظر
@sharikerah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊
🌿#شـھیدانه💌
وقتی انسانی به خدا وصل شد،
همهاش میشود مغناطیس الهی،
جذب میکند، این شهید است.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
•
رسول الله (صلی الله علیه و آله) :
ای علی (علیه السلام) پنج چیز دل را می میراند: زیاد خوردن ، زیاد خوابیدن ، زیاد خندیدن ، غصه فراوان و حرام خوردن که ایمان را دور می کند .
صبح یعنی ،
وسط معرکهی شمس و طلوع
دل ما باز هوای طلبِ نور ز رخساری کرد
#صبح_بخیر
#شهید_علی_پیرونظر
‹💔 ›
-
در دفتر خاطرات خود بنویسید
ما هرچه داریم از شهیدان داریم🌱❤️🩹
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
#گردان_زهیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 رهبر انقلاب:
برید سراغ کارهای نشدنی تا بشود...
#شبتون_شهدایی
🍃شهیـد . . .
چشم #تفحص تاریخ است؛
چشمی که تا ابدیت امتداد دارد
و تا قیامت ، دوام ...
... شهادت آخرین معراج عشق است...
#صبحتون_شهدایی_
دانشجو معلم شهید علی پیرونظر
جمعی دسته ۳ گروهان عاشورا . گردان زهیر . لشگر ده سیدالشهدا
خاطرات خود نوشت شهید از لحظه اعزام تا شهادت
شهیدی که تنها یازده ماه از زندگی مشترکش می گذشت که آسمانی شد
خاطراتی شیرین اما کوتاه از یک زندگی عاشقانه
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
🌐کانال شهید علی پیرونظر
عضو شوید👇
🆘 eitaa.com/sharikerah
یکشنبه ۶۶/۱۰/۲۰
امروز صبح ساعت ۵/۵ بیدار شدم و نماز خواندم و بعد هم نماز صبح را به جماعت خواندیم بعد آماده شدیم برای صبحگاه . و رفتیم برای صبحگاه . در ضمن دو روز است که دوست علی سالاروند که برادر صداقت فرجی است آمده است و ما با همدیگر خیلی خودمانی شده ایم . بعد از صبحگاه گفتند سریع تجهیزات خود را بگذارید می خواهیم برویم صبحگاه لشگر . بعد از چندی به سینه کش کوهی رسیدیم و تمام گردان های لشگر به خط شدند حدود یک ساعت منتظر شدیم بعد قران خوانده شد فرمان نظامی داده شد و برادر علی فضلی فرمانده لشگر شروع به صحبت کرد .یادی از شهدا مخصوصا سرداران بزرگ لشگر اسلام نمود و یک اطلاعات کلی از چگونگی کار در عملیات و کربلای ۵ را گفت و چگونگی عملکرد را نیز گفت حدود یک ساعت صحبت کرد و گفت که کار خیلی نزدیک است (عملیات) به خاطر وضع بد آب و هوای منطقه است و تمام بچه ها پایشان یخ زده بود و سوز سردی هم از طرف کوه می آمد و گفت سعی کنید اردوهای چند روزه داشته باشید راهپیمایی و مخصوصا کوه پیمایی و کوهنوردی زیاد انجام بدهید و خود را با سرمای منطقه مطابقت بدهید ودر آخر چند دعا کرد و بعد در اختیار مسئولین گذاشتند .
بعد همه رفتند و گروهان عاشورا را مسئول نگه داشت و چندین مرتبه بشین و پا شو داد و بعد یک مقدار کار نظامی انجام دادیم و بعد راهمان را کج کردیم و از داخل برف وگِل آورد و پاهای بچه ها دیگر قدرت راه رفتن نداشت و آمدیم ساعت حدود ۱۰ بود که صبحانه خوردیم و من اسلحه ام را تحویل دادم و تیر بار گرفتم . بعد از نماز و ناهار با سعادت عزیزی . تورج . داود سلیمی و عباس نامینی و حسن پناهی به میدان تیر رفتیم و ۵۵ عدد تیر و نوار داشتیم و نصف کردیم و شلیک کردیم و بچه ها هم تعدادی تیر اندازی کردند گروهانی ۶م آمده بودند که آر پی جی می زدند و تیر بار بود که کار می کرد ساعت حدود ۵ بود که کم کم آماده شدیم برای نماز . بعد از نماز گفتند امشب مانور گروهان است و آماده شوید و لوازم را هم آماده کنید سر شب بود که خوابیدیم
ادامه دارد .........
@sharikerah
ساعت ۹/۵ شب بود که بیدار شدیم و شرح عملیات و کار را گفتند ساعت ۱۰/۵ به خط شدیم منتظر حرکت بودیم که خبر رسید که ساعت ۱۲/۵خواهیم رفت . برگشتیم و خوابیدیم . ساعت ۱۲/۵ بیدار شدیم و حرکت کردیم برادر علی آبادی کمی صحبت کرد و مورد کار کردن و شاید کشته شدن و زخمی شدن آن ها را را گفت و بعد چند بیتی شعر خواند و همه حالی پیدا کردیم و با یاد خدا حرکت کردیم و علی دهقان هم به حالت دل درد شدید بود . حدود دو ساعت پیاده روی کردیم و بعد به شیارها رسیدیم و از آنجا حرکت کردیم اول دسته اول به خط زدند و بعد آتش شروع شد و آرپی جی زن و تیر بار و کلاش و دوشکا و منورها همگی با هم شروع به کار کردند آتش سنگینی شروع شد و بعد ما حرکت کردیم و بعد از ما دسته ۳و تا نیمه رفتیم و پدافند کردیم دسته ۲ از ما حرکت کرد و رفت جلو تر از ما بعد عقب نشینی کرد و بعد ما حرکت کردیم و به طرف نوک قله حرکت کردیم وبا هر زحمتی بود خود را به بالا رساندیم و قله را فتح کردیم .و در آنجا پدافند کردیم و در بالای قله گروهان بعثت بود که آتش بر سر ما ریختند و خلاصه ساعت ۳/۵نیمه شب بود که کار تمام شد و به طرف مقر حرکت کردیم ساعت ۴/۵ رسیدیم به مقر وبچه ها چای آماده کرده بودن . بعد از خوردن چای خوابیدیم .
در ضمن امروز چون نزدیک عملیات است من از دیوان حافظ فال در مورد شهادت گرفتم و این شعر آمد ۳۷۷
پ.ن تنها سه روز از خاطرات خود نوشت شهید علی پیرونظر مانده است .
هفته آخر دی ماه هفته پرواز ملکوتی شهدای عزیز عملیات بیت المقدس ۲
دانشجویانی که در ۷ آبان اعزام شدند و هرگز به کلاس برنگشتند .
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
#هشت_سال_دفاع_مقدس
@sharikerah
✨✨✨
هر صبــح...
شروع
تازه ای است از زندگی
که ما..
به نگاه تــو ای شهید🌷
اقتدا می کنیم
نفس های تازه تازه را...
#شهید_علی_پیرونظر
💚صبحتون مزین به نگاه شهدا💚
خداحافظ رفیق
واژهای است که شهداء
به ما میگویند نه ما به شهدا ،
خداحافظ رفیق یعنی
خدا ما را خرید و بُرد ؛
خدا شما را در بلیات دنیا حفظ کند
#خداحافظ_رفیق
#عملیات_بیتالمقدس۲
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
#شهید_علی_پیرونظر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 بر خدا توکل کن
و صبر داشته باش...
🌷 شهید آوینی
آخرین تماس ( نا موفق )
===============≈===============
دوشنبه ۶۶/۱۰/۲۱
ساعت ۸/۴۵ دقیقه بود که از خواب بیدار شدم و بچه ها را به هر زحمتی بود بیدار کردیم و صبحانه خوردیم ساعت نزدیک ۱۰ بود که جریان را به سالاروند گفتم رفت و آمد و گفت فرماندهی خواب هستند بعد از چندی به عزیزی گفتم اگر دیر شود نمی توانیم تا شب برگردیم و رفت و بیدار کرد و برگه گرفت و من و علی دهقان به طرف شهر رفتیم در دژبانی نیم ساعت منتظر شدیم وسیله ای نبود . هوا هم سرد بود ساعت ۱۱ بود که پیاده حرکت کردیم و بعد از چندی تویوتایی آمد و عقب آن سوار شدیم نزدیک ظهر بود که در شهر پیاده شدیم و با سرعت رفتیم مخابرات و شماره دادیم و گفت ساعت ۲ تا ۳ بعد از ظهر نوبت شما است و بعد رفتیم حمام و بعد ساعت یک بود که آمدیم رفتیم ناهار ساندویچی خریدیم و خوردیم و بعد آمدیم مخابرات . ساعت ۳/۵ بود که نوبت من شد و رفتم داخل کابین و بعد از زنگ زدن دختر بچه ای گوشی را برداشت و سراغ آقای شایان را گرفتم گفت اشتباه گرفته ای شماره را گفتم گفت شماره شما درست است اما اینجا آقای شایان نداریم . قطع کردم و گفتم آقا اشتباه گرفتید و دوباره گرفت گفت شاید اشتباه می کنی و گفتم درست است بعد دوباره وصل کرد و دوباره همان دختر بچه گوشی را برداشت و گفتم شما این شماره را جدید گرفته اید گفت نه . گفت آقا شما اشتباه می گیرید . بعد قطع کردم وآمدم بیرون . گفتم آقا شماره دیگری را بگیرید گفت آقا نوبت دیگران است و نمی توانم بگیرم گفتم اشتباه است و صحبت نکردم و کار لازم دارم گفت فقط یک مرتبه شماره می گیرم .و خواهش کردم قبول نکرد گفتم به سختی آمده ام به شهر . و دیگر تا چند وقت دیگر نمی توانم بیایم . گفت ساعت ۵ تا ۶ است میخواهی بگیرم .قبول نکردم چون به مقر نمی رسیدم . آمدم بیرون و رفتم مسجد جامع نماز بخوانم . دلم خیلی شور می زد ولی نمی توانستم کاری بکنم یا باید خطر شب رسیدن را تحمل می کردم یا اینکه از تلفن زدن به شاهده منصرف می شدم . و بالاخره بعد از خواندن نماز تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده است تلفن بزنم و برگشتم شماره را دادم و آمدم با علی رفتیم قهوه خانه یک چای خوردیم و او هم ناراحت بود چون چشم مادرش خون افتاده بود و باید عمل می کردند بعد از کمی لوازم که بچه ها لازم داشتند راخریدم بعد رفتم مخابرات . ساعت نزدیک ۵ بود کمی صبر کردم تا ۵/۵شد وقتی شماره ام را گرفت هر چقدر نگه داشت کسی گوشی را برنداشت . خواست قطع کند خواهش کردم چند لحظه دیگر نگه دارد . کسی گوشی را برنداشت و قطع کرد .
بعد شماره دوم را دادم و مادرم آمد و صحبت کرد . جریان تلفن را گفتم و گفت همه صحیح و سالم هستند . و از این جهت خیالم راحت شد . گفت امروز دخترت چهل روزه شده بود . به همراه مادرش و شاهده به حمام بردیم از سعید خبری نبود . محسن هم در شلمچه است و حال اسماعیل آقا هم خوب شده و رفته تهران برای عکس گرفتن و گفت قرار است شاهده فردا برود دنبال کارش و بچه هم پیش مادر بزرگش هست ساعت ۶ بود و هوا تاریک شده بود آمدیم و یک حلقه فیلم را که انداخته بودیم دادم برای ظاهر کردن و قرار شد شنبه بیاییم و بگیریم .
با هر دلشوره ای بود خود را به میدان رساندیم ...
ادامه دارد .......
پ . ن . کاش آن روز خط روی خط نمی افتاد و داغ آخرین تماس برای همیشه در دلم نمی ماند
@sharikerah
بقیه ماجرا .....
با یک تاکسی به ترمینال آمدیم دیدیم که هیچ ماشینی نیست و با یک سواری رفتیم پلیس راه . هوا کاملا تاریک بود و سرما خیلی بی چاره می کرد بعد از نیم ساعت یک وانت آمد گفتیم ما را می بری گفت باشه . یک کرد مهابادی بود با عمامه ای بزرگ با شکل خیلی خطر ناک با تردید سوار شدیم و حرکت کرد و شروع به صحبت کردیم و گفت این کوه ها پر از گرگ است و خلاصه ساعت ۷/۵ شب بود که ما را اول خاکی پیاده کرد و ما بودیم و جاده و ۱۵ کیلو متر خاکی و سرما و برف و خطر کومله و دمکرات و گرگ و پیاده روی و خیلی چیزهای دیگر .
خلاصه با هر مکافاتی بود به راه افتادیم و بعد از کمی راهپیمایی نور ماشینی از پشت سر روشن شد و شک کردیم که نکند ضد انقلاب باشد با تردید دست بلند کردیم دیدیم که ایستاد و لندرور بود لامپ داخل ماشین را روشن کرد دیدیم که پاسدار است و از بچه های خودمان است و ما را به مقر رساند و صحبت کردیم و نصیحت کرد که دیگر دیر وقت نیاییم . آمدیم چادر ساعت ۸/۵ شب بود دیدیم که مهمان داریم و امیر بحرینی معاون دوم گروهان است . شام خوردیم و بعد صحبت شروع شد اول با عرض چند مرتبه جبهه آمدن و گفتن خاطره ودر آخر هم مشکلات گروه و گردان را مورد بررسی قرار دادیم و صحبت کردیم
یک شخص مهربان و خوش برخوردی می باشد اهل اصفهان و ساکن تهران مس باشد ودر مورد عملیات صحبت کرد که خیلی نزدیک است و ارتفاع نسبتا خیلی بلندی است و شیب خیلی زیادی دارد .ودر آنجا یک تانک و تعدادی نیرو است و به محل ارتفاعات ماووت نزدیک سلیمانیه است و کار گردان ما است و ارتفاع اصلی را هم نمی دانم که میخواهد عمل کند و خیلی صحبت های دیگر . کلی هم با هم شوخی کردیم طوری که ۵ علی کنار همدیگر قرار گرفته بودیم .
پ .ن . وقتی چند علی کنار هم نشسته بودند یکی از بچه ها می گوید قیافه این علی ها خیلی نورانی شده است و به احتمال زیاد این علی ها شهید می شوند که حرفش واقعیت پیدا می کند
#شهید_علی_دهقان_منشادی
#شهید_علی_پیرونظر
#شهید_علی_اصغر_صادقی
@sharikerah
همیشہ مےگفت :
کار خاصے نیاز نیست بکنیم
کافیہ کارهاےِ روزمـرهمـونُ
بہ خاطر خدا انجام بدیم
اگہ تو این کار زرنگ باشے
شڪ نکن شهید بعدے تویے!
#شهید محمد ابراهیم همت