eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
35.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.3هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان_زندگی_اعضای کانال برای دومین بارم بود مهر میومد روی شناسنامه ام..... همه من رو نحس میخوندن اسم من فیروزه است یه لحظه به خودم اومدم و دیدم جلو در خونه ی جواهرم و داره یقه ام رو میگیره و همه ی همسایه ها دورم جمع شدن.... یه لحظه اشکم در اومد و لب زدم‌جواهر این شوهرا رو تو تاییدشون کردی زنشون بشم سر خود که زنشون نشدم.... همین حرف کافی بود جواهر مثل باروت بشه بزنه تو صورتم .... از ضربه ای که جواهر بهم زد افتادم روی زمین چادر سیاهم گلی شده بود و همسایه ها انگار در حال دیدن یک فیلم هیجان انگیز باشند نگاهم میکردند که یهو یه صدایی از وسط جمعیت اومد که میگفت نامسلمون چرا میزنی ؟مگه دست خودشه که طلاقش دادند ؟مگه طلاق گرفتن جرمه ؟ برگشتم دیدم یه آقایی با لباس سپاهی جمعیت رو کنار میزد و وایساد جلو جواهر و گفت مگه تو مادر و کفی این دختر نیستی خوبیت نداره جلو دروهمسایه این دختر طفل معصوم رو بی آبرو کردی خانوم .... جواهر شروع کرد به فحاشی که تو کی باشی وکیل وصی نخواستیم ... همون پسر سپاهی صدا زد مادر بیا کمک کن این زن انگار نمیخواد این بی آبرویی رو تموم کنه ... یه زن مسن خمیده و تقریبا چاقی با اون چهره ی روشنش که بهش میومد۶۰سالش باشه فوری زیر بغلم رو گرفت و با صدای آرومی گفت پاشو دخترم پاشو اینجا نشین همسایه ها دارن نگات میکنن و کمکم کرد بلند شم و منو برد سمت در خونه... جواهر جلو چارچوب در وایساد و گفت کجا کجا خانوم این دختره نحسه سری قبل که با طلاقش برگشت خونه فورا پدرش مرد معلوم نیست این دفعه پاشو بذاره تو خونه من بمیرم یا دخترام من نمیذارم این دختر پاشو بذاره تو خونه ام ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🍃🌹 به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم.. فتانه گفت ببین بهاره حرف گذشته رو تموم کن تو الان یه ساله تقريبا جدا شدی و از ی سال قبلشم کنار وحید نبودی ، تازه قبلشم وحید عاشق من بود گناه که نکرده بود عاشقم بود. گفتم خب عاشقت بود حالا که چی ؟ فتانه گفت حالا که پاتو از زندگیم بکش بیرون . اگر وحید هرز میره و بهت پیام میده تو جواب نده ، زل زدم تو چشاش و گفتم آدم هرز راهی جز هرز رفتن رو بلد نیست ، به سر من که یه دختر اصل و نسب دار و نجيب بودم با پاپتی مثل تو شد ببین دیگه به تو چجوری خیا... میکنه. اینو گفتم و قدمامو تند کردم و رفتم . زن داداشم میگفت مادر وحید چند باری اومده اومده دم خونش و سر و صدا راه انداخته و گفته شیرمو حلالت نمیکنم اگر این زنیکه رو بیرون نندازی ولی وحید بیخیاله و انگار هیچی براش مهم و نیست . روزا پشت هم می گذشت تا این که یه شب تو وایبر یه پیام برام اومد، باز کردم دیدم یکی حال و احوالمو پرسیده و اسمشو نوشته تنهای غمگین عکساشو که باز کردم دیدم مرتضاس . خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم ، جواب سلامشو دادم که گفت..... بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... داداشم گفت : حرف شما درسته مامان..... شما هم باید تاییدشون کنید.... ولی خواهشا ایرادهای الکی نباشه.... اونروز رسول و مامانم کلی باهم حرف زدن... بابامم این وسط یه نظرهایی میداد.... ولی زیاد مورد توجه قرار نمیگرفت. مامانم به رسول گفت شماره خونه شون رو برام گیر بیار میخوام زنگ بزنم یه تاریخی رو با مامانش هماهنگ کنم بریم برای آشنایی بیشتر...... داداشمم دوتا بشکن زد و رفت تو اتاق.... داداشمم دوتا بشکن زد و رفت تو اتاق... احتمالا رفته بود خبر رو به دوست دخترش سپیده بده و شمارهی خونشونو ازش بگیره... یک ساعت بعد شاد و شنگول از اتاق اومد بیرون و شماره ی خونشونو که روی یه کاغذ نوشته بود گذاشت رو میز و گفت خب مامان.... کی زنگ میزنی....؟ مامانم گفت : حالا عجله ای نیست... نترس.. نه تو تخم تحفه ای که از دست دختره بری.... نه دختره دختر پادشاست که بدزدنش.... داداشم با شنیدن این حرف مامانم گفت : عههه... مامااااان..... مثلا من بچه ی شما هستما.... چرا اینقدر منو خوار و خفیف میکنی آخه....؟ فقط با من اینجوری نیستی که.... با مسلم و ترانه هم همینجوری..... کاش یه کم واسه بچههای خودت بیشتر ارزش قائل میشدی مامان جان..... اینو گفت و با ناراحتی درو به هم کوبید و برگشت تو اتاقش.... مامانم تو آشپزخونه مشغول بود... و ناراحتی داداشم زیاد براش اهمیت نداشت..... ادامه در پست بعدی👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من سمیرا هستم زاده فصل بهار و ۲۷ ساله از استان زیبای فارس با دلی پر از غم و‌غصه و چشمی که اشکش بند نمی اومد نماز مغرب و عشام رو خوندم وسر سجاده تا میتونستم زار زدم که خدایا این تهمت از کجا اومد؟ خدایاا چرا من؟!؟ علی بعد از مدتی دوباره دست بردار نبود و پیام میداد و با حرفهای زشتش ازارم میداد و پیشنهاد رابطه بهم میداد، حس تنفرم دو چندان شده بود و دلم حسابی به درد اومده بود.. وقتی بهم پیشنهاد رابطه داد و گفت تو که دختر نیستی یه شب با من باش قول میدم بهت خوش بگذره ، اگه نیای عکساتو پخش میکنم و ابروی نداشتتو میبرم، احساس کردم تمام قلبم به یکباره فرو ریخت و شکست و من صدای شکستنش رو با گوش خودم شنیدم. پنج شنبه شب بود بهمراه خواهر و پدرم رفتیم دعای کمیل ، احساس میکردم توی این چند روز کلی شکسته تر شدم ، با حرف اخر علی روحیه ام رو از دست داده بودم دلم بقدری از نامردی و حرفهای علی گرفته و‌شکسته بود که وقتی مداح اسم امام حسین رو اورد بغض گلوم شکست و از ته دل گریه کردم .. ادامه در پارت بعدی👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک عمه با ناراحتی گفت اینم شبیه ننه عفریتش میشه دیگه کم از دست اون عذاب نکشیدیم وابرومون نرفت حالا نوبت اینه آنا گفت این چه طرز حرف زدنه چرا رو بچه اسم میزاری این دختر محموده نه اون حس میکردم تو یه دنیای جدا گیر کردم هیچ کس حرفمو نمیفهمه برگشتیم خونه و من از استرس وناراحتی رفتم تو اتاق و چادر آنا رو پیچیدم به خودم و خوابیدم دلم درد میکرد و حس میکردم نفسم در نمیادچادرو کشیدم رو سرم و تو خیال خودم کنار مامان و بابام تو خونه خودمون داشتم بازی میکردم مامان و مثل آنا تصور میکردم مهربون و خانه دار،زنی که به بچه اش میرسید و باهاش بازی میکرد من تو خیالم دنیایی رو برا خودم ساخته بودم که دوس داشتم و دلم نمیخواست کسی خرابش کنه خوابم بردو با حس دستی رو پیشونیم چشم باز کردم بابام بود دستش و گذاشته بود رو پیشونیم و رو به آنا گفت این دختر چرا انقد تب داره داره میسوزه آنا هم اومد نزدیک و چکم کرد و گفت اره خیلی تب کرده بابا بلندم کرد و گذاشتم پست ماشین و سوار ماشین شد و بردم درمانگاه،بابا بغلم کرد و رفتیم داخل یه خانوم دکتر اومد بالا سرم و تبم و گرفت و گفت تبش زیاده چند تا آمپول بهم زدن ولی اونقدری بیحال بودم که توان مخالفت نداشتم تا صبح بابا بالاسرم تو درمانگاه موند و یکم که بهتر شدم برگشتیم خونه آنا... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈