#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_یازدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
بعد یک سال برگشتم خونم ، بدم میومد
رو مبلا بشینم یا دست به وسایل بزنم چون | میدونستم نجسن . فقط به مامانم گفتم لب تاب من کجاست ؟ وحید گفت خورد و خاکشیر شده بود . گفتم اشکال نداره همون کجاس ؟ رفت یه
جعبه آورد لب تاب از کیبور جدا شده بود و صفحشم شکسته بود .هنوز همون رم وصل لب تاب بود ، برداشتمش و یه جا پنهونش کردم اون شب مامانم بچه ها رو برد که مثلا من و وحید تنها باشیم ، همین
که تنها شدیم وحید رفت حموم موهاشو سشوار زد ، به خودش عطر
زد اومد کنارم نشست و گفت چه خوبه که دارمت . گفتم كثافتی مثل
تو منو هیچوقت دیگه نمیتونه داشته باشه . وحید از حرفم جا خورد و گفتم میدونم با فتانه بهم بدکردی ، روهمین مبلی که الان نشستی . دیدم پاهاشو رو دسته
های مبل انداخته بود وحید گفت تو هنوز دیوانه ای مثل این که این چرت و پرتا چیه میگی خجالت نمی کشی زن
شوهر دارو به من نسبت میدی ؟ داد زدم نه خجالت نمیکشم مگه تو خجالت کشیدی وقتی بغلش کرده بودی و باهاش عشق بازی میکردی .
باید طلاقم بدی و بچه هامو بهم بدی وگرنه آبروتو میبرم . وحید خندید و گفت عزیزم اینا رو کی بهت گفته ؟ من عاشق یه نفرم یه نفر و جونمو براش میدم اونم تویی . تو این یه ساله
بخدا پیر شدم. گفتم بیین وحید من ازت فیلم دارم که با
فتانه بودی . دقیقا همون ساعتی که روز عقد بهم دادی رو فتانه زد به دیوار و تو نزدیکش شدی . وحید به خدا طلاقم ندی به
همه فیلمو نشون میدم حتی به شوهرش . وحید خيلي خونسرد پاشد رفت سمت یخچال
یه لیوان آب ریخت برام و گفت هیچ فیلمی نیست مطمینم ، اصلا شک ندارم که به مشت چرندیات ریختن تو سرت الآنم اگر نمی زنم تو ذهنت چون دارم رعایت حال و روزتو میکنم وحید اینو گفت و رفت تو اتاق و رو تخت خوابید ، گیج بودم . اصلا باورم نمیشد وحید به این راحتی همه چيو
انکار کنه. گفتم فردا صبح تو اولین فرصت فیلم دوباره میبینم و چند تا کپی
ازش میگیرم.فردا همین که وحید اومد جلو تلویزیون نشستم و گفتم بیا فیلم ببین ، مامانم اینا هم الان میان . بزار تخمه هم بیارم برات. وحیدمتعجب از رفتار خوب من نشست جلو تلویزیون و گفت دست خانم گلم درد نکنه . خدا رو شکر بعد یک سال رنگ
آرامش دیدم تلویزیون روشن کردم و رفتم رو پله ها مامان و بابامو صدا کردم ، مامانم گفت بزار پوشک بچه هاتو عوض کنم الان میام و میارمشون بالا . وحید یهو از پشت محکم کشیدم تو خونه و در خونه رو قفل کرد اشاره کرد به فیلم و
گفت این فیلم کی بهت داده ؟ کدوم ادمی خواسته زندگی ما رو خراب کنه ؟
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_دوازدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
خدا لعنتشون کنه که فتوشاپ کردن فیلمو . همین فردا بیا بریم شکایت کنیم . یه وقت اینو به مامانت اینا نشون ندی . طفلک مرتضی اگر بفهمه همچین پاپوشی برای زنش درست کردن تکیه دادم به مبل و گفتم فیلم خودم گرفتم ، دوربین تو خونه بوده
دقیقا بالای همون تابلویی که میبینی . وحید سعی میکرد خودشو نبازه ولی نمیتونست . گفت دروغ میگی ، گفتم طلاقمو میدی و بچه هامم میدی و برای همیشه گورتو از زندگیم گم میکنی وگرنه این فیلمو همه جا پخش میکنم . وحید توی یه حرکت هجوم برد سمت تلویزیون و رم درآورد و خوردش کرد، گفت حالا چی ؟ تو دیوونه ای من اصلا
فیلمی ندیدم واقعا فکر کردی بچه هامو میدم دست به دیوونه که تو تیمارستان بستری بوده ؟ بغض گلومو گرفته بود ، گفتم آخه آدم ناجنس من اگر تیمارستان بودم به خاطر این فیلم بود . وحید گفت کدوم فیلم ؟
فیلمی نیست . گفتم از روی اون فیلم صد تا سی دی زدم که هر کدومو بشکنی
بعدی باشه واسه مدرک . تا فردا صبح فرصت داری فکر کنی یا طلاقمو میدی یا
میرم فیلمو همه جا پخش میکنم . مرتضی ازت شکایت میکنه اون
زنیکه خراب سنگسار میشه و آبروی توهم میره و باید طلاقمو بدی . مامان بابام در خونه رو که باز کردن وحید از خونه زد بیرون و مامانم هاج و واج بهش نگاه
میکرد . اومد کنارم و گفت دخترم چبشده ؟ گفتم زنگ بزن داداش و زن داداش بیان اینجا . گفت واسه چی؟ وقتی جوابشو ندادم زنگ زد و
اونا اومدن . شروع کردم بتعریف کردن ماجرا.
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_سیزدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
همه چیو که تعریف کردم داداشم پا ،شد داد زد میکشمش این مرتیکه رو میکشم ، رفت سراغ زنش و گفت تو چرا نگفتی ها ؟ زنش گفت من چه میدونستم اینجوری میشه اصلا
مگه مطمئن بودم . مامانم باور نمی کرد و میگفت همه اینا افتراس مگه میشه همچین
چيزي ؟ بابام گفت اون فیلم بیار ببینیم . وقت دیدن فیلم زن داداشم دست منو گرفت اومد تو
اتاق او یهو صدای جیغ و داد اومد و قلب مامانم گرفته بود . روز بعد مامانم بیمارستان بستری شد و داداشتم رفته بود دم در مغازه وحيد و کتکش زده بود و اونم سرش شکسته بود . بابام میگفت به خاطر بچه هام هم که شده
نباید کسی از این ماجرا بویی ببره و بی سروصدا باید طلاق بگیری. ولی وحید قبول نمی کرد و می گفت بچه هامو نمیدم دست یه
روانی که ده ماه تیمارستان بوده بالاخره بعد از کلی کشمکش وحید راضی به جدایی شد به شرطی که بچه ها فقط تا نه سالگی دست من باشن و بعدش خودشون
تصمیم بگیرن کجا برین . تو این مدت هیچ خبری از فتانه و مرتضی نبود
خیلی دلم میخواست همه چیو به مرتضی بگم ولی بابام قسمم داده بود حرفی نزنم و می گفت
اگر مرتضی بلایی سر وحید بیاره تا آخر عمر همه سر کوفتشو به بچه هات میزنن . این وسط مادر شوهرم چند بار
قبلش گرفت و می گفت باورم نمیشه عروسم داره جدا میشه می گفت شما رو طلسم کردن و من تو دلم به این طلسم
می خندیدم . اوضاع بدی بود ، از هر طرف روم فشار بود بالاخره بعد یک سال
من و وحید قرار بود جدا بشیم . میخواستیم بریم محضر که ........
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_چهاردهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
وحید گفت که با من چند کلمه
حرف داره اومد تو اتاق و گفت ببین بهاره اگر طلاق بگیری مطمی
مطمئن باش بعد نه سالگی بچه ها رو بهت نمیدم . گفتم مهم نیست بعد نه سالگی
بچه ها خودشون تصمیم میگیرن کجا باشن . وحید داد زد به همه میگم روانی بودی از لج تو هم شده اون فتانه خراب دم
دستی رو میارم جای تو توی زندگیت تا بسوزی . شالمو رو سرم انداختم و گفتم من
بیشتر دلم برای تو میسوزه که انقد قابل ترحم شدی . وحید گوشیشو در اورد زنگ زد به یکی و گذاشت رو آیفون و گفت عشقم
توهم بیا محضرصدای فتانه رو از اونور تشخیص دادم ولی برام مهم نبود، بچه هامو بوسیدم و مامانم یک
ریز وحید نفرین میکرد و از خونه رفتیم محضر . فتانه اومده بود اونجا ، شناسنامه شم دستش بود یه جوری که من ببینم ، وحید تا وارد شدیم گفت آقا یه برگه عقدموقت هم بنویس واسه من و خانومم . داداشم گفت آره یه برگه
عقدموقت واسه خانم بنویس آخه نه قبلش با برگه میومد خونت . نزدیک بود اونجا هم درگیری بشه که بابام جلوشو گرفت . باورم نمیشد بعد دو سال از وحید جدا شدم از مردی
که همه رو سرش قسم میخوردن بعد طلاق وحید از عمد فتانه رو که از
شوهرش جدا شده بود برد خونش ، یعنی همون خونه ای که دیوار به دیوار بودیم با داداشم . مدام تو وایبر عکس خودشو و فتانه رو میذاشت و به من پیام میداد خونه ای که تو از دست
دادی رو یکی دیگه مثل ملکه داره توش زندگی میکنه ولی من اینا برام مهم نبود و فقط بزرگ کردن دخترام .....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#نظر_اعضا درمورد #بهار
سلام
بابت همچین کانال خوبتون متشکرم
من خیلی وقت که عضو کانالتونم.
بابات داستان اون خانومی که به خاطر مهربونی زیاد زندگیش خراب شد
من از اول ماجرا رو خوندم و خیلی خیلی ناراحت شدم 😭 واقعا دوره زمونه بدی شده آدم نباید دیگه به هیچ کس اعتماد کنه
راستش من خودمم هم متاهل هستم خوب نیست قضاوت کنم ولی واقعا همسایه های خوبی ندارم و از موقعی که ازدواج کرد در حد یه سلام بیشتر باهاشون حرف نمیزنم اصلا اصلا فقط سرم تو زندگی خودم شوهرمم همین طور اما وقتی از کوچه مون رد میشم متوجه نگاه بد خانوما به شوهرم میشم ولی خو شوهرم اصلا نه نگاه میکنه نه محل میده به این چیزا فقط از این موضوع خیلی خوش حالم که ایشون یه آدم ناموس پرست و زن دوست هستن من خودم 16 سالمه و شوهرم 26 و یه دختر سه ماه دارم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_پانزدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
برام مهم بود میدونستم دیر یا زود وحيد از فتانه خسته میشه ، شیش ماه از طلاقمون گذشته بود. که یه روز مادر وحید اومد خونه بابام رو کرد به من و گفت یه چیزو ازت میپرسم راستشو بگو واسه خاطر این زنه که قبلا مستاجرت بود و حالا شده زن عقدی موقت وحید از شوهرت طلاق گرفتی ؟ گفتم آره . داد زد غلط کردی به من
میگفتی تا زنیکه رو سر جاش بنشونم مگه زندگی کشکه که واسه یه ناز و غمزه این زنیکه زندگیتو خراب کردی.دستمو
گرفت و گفت همین الان برمیگردی سر زندگیت ، اون زنیکه رو هم خودم میندازم
بیرون پسرمم اگر حرفی زد میزنم تو دهنش . مامانم اومد جلو و گفت ما اگر
حرفی بزنیم چی ؟ حاج خانوم راستشو بخواین ما نمی خوایم دخترمون دوباره برگرده به اون خونه . یه بار زندگی کرد واسه هفت پشتمون بس بود بچم سر از دیوونه خونه درآورد الان اصلا نمیزارم
برگرده مامان وحید دست از پا دراز تر برگشت سر زندگیش ، چند ماه دیگه هم گذشت و کم
کم به شرایط عادت کرده بودم و با واقعیت کنار اومدم که یه روز که از در
خونه بیرون اومدم دیدم فتانه دم در وایستاده ، اعتنایی نکردم و از کنارش رد
شدم که گفت مثلا منو نمیشناسی که بی اعتنا رد میشی ؟ سر زندگیم آوار شدی ول
کن نیستی بعد اینجوری رد میشی . دلم میخواست دستامو بزارم رو گلوش و خفش کنم زنیکه رو ولی جلوی خودمو گرفتم و
گفتم کدوم زندگی ؟همون زندگی که بهت پناه دادم ؟ چرا انقد بی چشم و رویی چرا کاری
میکنی دفعه بعد ببینم یکی از گشنگی داره تلف میشه بهش کمک نکنم . گربه صفت خجالت نمی کشی ؟
شوهر داشتی و اومدی سر زندگی
من .
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_شانزدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
فتانه گفت ببین بهاره حرف گذشته رو تموم کن تو الان یه ساله تقريبا جدا شدی و از ی سال قبلشم کنار وحید نبودی ، تازه قبلشم وحید عاشق من بود گناه که نکرده بود
عاشقم بود. گفتم خب عاشقت بود حالا که چی ؟ فتانه گفت حالا که پاتو از زندگیم بکش بیرون . اگر وحید هرز میره و بهت پیام میده تو جواب نده ، زل زدم تو چشاش و گفتم آدم هرز راهی جز هرز رفتن رو بلد نیست ، به سر من که یه دختر اصل و نسب دار و نجيب بودم با پاپتی مثل تو
شد ببین دیگه به تو چجوری خیا... میکنه. اینو گفتم و قدمامو تند کردم و رفتم . زن داداشم میگفت مادر
وحید چند باری اومده اومده دم خونش و سر و صدا راه انداخته و گفته شیرمو حلالت نمیکنم
اگر این زنیکه رو بیرون نندازی ولی وحید بیخیاله و انگار هیچی براش مهم
و نیست . روزا پشت هم می گذشت تا این که یه شب تو وایبر یه پیام برام اومد، باز
کردم دیدم یکی حال و احوالمو پرسیده و اسمشو نوشته تنهای غمگین عکساشو که باز کردم دیدم مرتضاس . خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم ،
جواب سلامشو دادم که گفت.....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_هفده_هم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
حال بچه ها چطوره و کم کم حرفو برد سمت وحيد و فتانه . گفت میگم آبجی یه وقت فتانه قبل طلاق از من با وحید رابطه نداشت ؟ آخه چجوری میشه زندگیم یهو بهم خورد ، زندگی شما خراب شد و بعدشم این دوتا رفتن سر به خونه زندگی . خیلی دلم میخواست بگم زنت یه هرزس ولی بیخیال شدم و گفتم من از چیزی خبر ندارم . بعد اون روز پیام دادنای مرتضی بیشتر و بیشتر شد تا این که تقريبا بعد یک ماه به شب گفت مغازمو خودمو افتتاح کردم و اوضاع مالیم خیلی اوکی شده خدا رو شکر به فکر سر و سامون دادن به زندگیمم ولی از همه زنا ترسیده
شدم . اولش منظور حرفاشو نمی فهمیدم ولی بعدش رک و پوست کنده خواستگاری کرد . خیلی تعجب
کرده بودم به بابام که گفتم گفت غلط کرده مرتیکه میخواد اینجوری حرص وحید دربیاره . بگه تو اگر زن
منو گرفتی منم زن و بچتو گرفتم اصلا خودمو قاطی این ماجراها نکن وقتی مرتضی دوباره بهم پیام داد گفتم من هیچوقت قصد ازدواج دوباره ندارم و اگرم ازدواج
بکنم عاقلانه ازدواج میکنم
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_هجدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
نه از سر لجبازی ، مرتضی خیلی ابراز علاقه کرد و خیلی اصرار کرد که منم همونجا بلاکش کردم و با خودم فکر کردم هر چی از این آدما دور تر باشم راحت ترم ، روزا پشت هم میگذشت و دیگه از مرتضی خبری نبود و منم از این ماجرا خوشحال بودم . تا این که فهمیدم اونم ازدواج کرده. بچه هام سه ساله بودن که به شب در خونه رو زدن زن داداشم و داداشم اومدن زن داداشم تازه حامله شده بود . اومد نشست رو مبل و گفت
خدایا شکرت که جای حق نشستی و این زنیکه رو به حقش رسوندی ، با تعجب گفتم کدوم زنیکه رو میگی ؟ زن داداشم با تعجب نگام کرد و گفت فتانه دیگه خبر نداری که چیشد امروز . يهو از تو کوچه صدای سر و
صدا اومد و بلافاصله من کوچه رو دیدم ، باورت میشه وحید با اون همه آرومی افتاده بود به جون فتانه تو کوچه و داد میزد این بچه از من نیست ؟ حس کردم دست و پام یخ شده گفتم مگه حاملس ؟ زن داداشم گفت آره زنیکه معلوم نیست چجوری حامله شده که شوهرشم
فهمیده...
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_نوزدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
گفتم خب چیشد؟ گفت هیچی دیگه میخواستی چی بشه ؟ وحید خودشو که خالی کرد چمدون فتانه رو انداخت تو کوچه و گفت مهلت عقدموقتت تموم شده . بعد اون روز خیلی کنجکاو بودم ببینم فتانه با وحید چیکار کردن . چند ماهی گذشت تا این که فتانه اومد دم در خونه بابام ، شکمش يكم جلو اومد بود میشد حدس زد پنج ماهه باشه داد و نفرین میکرد وقتی رفتم دم در
گفت همه مال و اموالمو بالا کشیدی آره ؟ خدا ذلیلت کنه که حق بچه منو خوردی ، حرصی شده
بودم برای اولین بار زنگ زدم به وحید و اومد گفت این زن من نیست ، مسئولیت بچشم قبول
نمیکنم فتانه جيغ زد فقط بچه های این بچتن؟ که همه مال و اموالتو زدی به نامشون؟ گفتم کدوم مال و اموال ؟ وحید گفت خونه و مغازه و هر چی داشتم زدم به نام دو تا دخترام ، اینجوری شاید دل خودم آروم
بگیره با کاری که در حقت کردم . به وحید نگاه کردم که موهای سرش تو این چند ساله سفید شده بود و شکسته و پیر شده بود . فتانه همچنان جیغ جیغ میکرد
که وحید رفت سمت ماشینش و گفت زمانی که گفتم این بچه رو بنداز ننداختی الآنم باید خودت بزرگش کنی ، فکر نکن با به دنیا اومدنش قراره دوباره برگردی به
زندگیم فتانه یهو مثل دیوونه ها خودشو انداخت جلوی ماشین در حال حرکت وحید و صورتش پر از خون شد و پرت شد کف زمین . وحید از ماشین پیاده شد و مات و مبهوت به فتانه ای که صورتش خونی بود و نشسته بود به کنار نگاه کرد .
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_بیستم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
زنگ زد اورژانس اومد و چند روز بعد فهمیدم بچه هیچیش نشده . بعد اون روز وحید گهگاهی میومد به بچه ها سر میزد و براشون هر سری اسباب بازی
می خرید . چند ماهی که رد شد از سر کنجکاوی پرسیدم بچه فتانه به دنیا اومده ؟ وحید گفت کدوم بچه ؟ وقتی فهمید چیزی از من بهش نمیرسه
بچه پنج ماهه رو کورتاژ کرد وحید با التماس گفت بهار بیا برگرد سر زندگیت ، بی آبرو شدم ، خاز شدم بدبخت شدم ولی تو رو خدا برگرد من تو و زندگیمو دوست
دارم . وحید حرف میزد و من یاد اون فیلم میفتادم . گفتم اگر می فهمیدم خی. ... کردی
شاید به زندگی برمیگشتم ولی وقتی فیلمتو دیدم دیگه هیچوقت به اون زندگی برنمیگردم روزای زندگیم پشت هم گذشت تا این که بچه ها هفت ساله شدن و وحید هرروز و هرشب التماس میکرد برای برگشتن من . یه روز که دو قلو ها از مدرسه برگشتن يكيشون تو چرا نگفتی ما مامان بابامون طلاق گرفتن ؟ دوستم بهم گفته ما ادب نداریم و نباید کسی
باهامون دوست باشه . از این حرف دخترام اونقدر گریه کردم که حالم بد شده بود ، حس میکردم دوباره افسردگی داره میاد سراغم . وحید که ماجرا رو فهمید گفت برگرد خونه دوباره ازدواج کنیم اما فقط همخونه باشیم به خاطر بچه ها ، اولش قبول نکردم ولی....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_آخر
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
اونقدر
رفت و اومد و با خانوادم صحبت کرد که راضی شدن . گفت تمام وسایل خونه رو عوض میکنم ، اصلا خونه رو هم عوض میکنم و من
تو اتاق جدا می خوابم اوایل هم خونه شدن با وحید خیلی برام سخت بود ، یاد گذشته ها دیوونم میکرد . گهگاهی دلم میخواست
از اون خونه فرار کنم . هرروز با دست پر میومد خونه یه روز گل به روز شیرینی یه روز کادو و لباس و من نسبت بهش سرد شده بودم. تا این که چند ماه پیش روز تولدم بهم گفت بیا دوباره زندگی کنیم . من
ازش فرصت خواستم ولی هنوزم نسبت بهش شکاکم ، وحید سر به راه شده و آروم، انگار زندگی عوضش کرده . اون پسر جوون خوشتیپ تو این چند ساله تمام موهاش سفید شده . همیشه گوشیش تو
خونس و هیچ رفتار مشکوکی نداره
الان که داستان زندگیمو میخونید ازتون یه خواهش و یه راهنمایی می خوام . خواهش
میکنم از روابط زوجی هیچکس پیش شوهرتون حرفی نزنید . خواهش میکنم کسی
رو وارد حریم خصوصیتون نکنید و ازتون راهنمایی می خوام که دوباره به وحید اعتماد کنم ؟ مشاوره گفته وحید عوض شده و خوبه که دوباره زندگی کنم . ازتون میخوام برای ادامه زندگیم دعا کنید . سختی ها و نامردی هایی که من کشیدم خدا نصیب کسی نکنه...
پایان.... 🌹🍃
لطفا راهنمایی و نظراتتون رو برای بهار جان ارسال کنید...ایشون در کانال حضور دارن... 🌹آیدی مدیر کانال
@setareh_ostadi
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد