داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_چهاردهم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
بعد از ۶ماه که پسرم ۶ماهه شده بود منیژه یه شب اومد تو اتاقم و آخرین شیر رو ازم گرفت برد برای بچه....
وقتی داشت میرفت پرسیدم منیژه اوایل که اومدم خیلی مهربون بودی چی شد؟
با جواهر چه سر و سری داشتی
من که به خاطر تو و حرفهای تو بچه رو آوردم ...
به خاطر تو که مرضیه طلاقت نده...
منیژه با صدای ترسناکی گفت به خاطر طلاق من یا طلاق خودت ؟
اولی که اومدی نگفتی به ابراهیم چشم داری
اولی که اومدی نگفته بودی میخوای دلبری کنی ....
اولی که اومدی نگفته بودی به مال و اموال این خونه دل بستی ...فقط یه لقمه برای خوردن میخواستی...
جواهر بود که چشم منو باز کرد
با صدایی که میلرزید گفتم هم برای طلاق خودم بود هم تو ،که نرم زیر دست و پای جواهر ....که نرم کارگری کار کنم هنوزم همونم یه لقمه برای خوردن میخام بخدا کاری به مال و اموال ندارم ،برای خودت همه ،فقط منو از بچه ام جدا نکن ....
اومد نزدیکم و نیشگونی از بازوم گرفت و گفت دختره ی دروغگو ابراهیم چی؟
دلبری هاتو برای ابراهیم خودم دیدم از پنجره ...
گفتم منیژه ابراهیم هرچقدر سنش زیاد باشه شوهرم بود باید بهش دل میدادم تا بتونم بچه بیارم بی انصاف نباش ،خودت زنی میدونی من چی کشیدم ....
گفت خفه بگیر دختره ی بی کس و کار برو که فردا جواهر باهات خیلی کارا داره....
درو باز کرد بره از اتاق بیرون همون لحظه ابراهیم پشت در بود و انگار تموم حرفامون رو شنیده بود ....
احساس میکردم میخواد بیاد داخل و چیزی بهم بگه ولی یه چیزی مانعش میشد و نتونست بیاد
ولی چشم های خشمگینش روی منیژه بود .....
ولی منیژه با سیاستی که داشت دست ابراهیم رو تو دستش قفل کرد و با خودش بردش ....
وقتی داشت میرفت ابراهیم دوبار برگشت بهم نگاه کرد و رفت...
نمیدونم چه حکمتی بود که ابراهیم یکسال بود توی اتاق من نیومده بود....نمیدونم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_چهاردهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
وحید گفت که با من چند کلمه
حرف داره اومد تو اتاق و گفت ببین بهاره اگر طلاق بگیری مطمی
مطمئن باش بعد نه سالگی بچه ها رو بهت نمیدم . گفتم مهم نیست بعد نه سالگی
بچه ها خودشون تصمیم میگیرن کجا باشن . وحید داد زد به همه میگم روانی بودی از لج تو هم شده اون فتانه خراب دم
دستی رو میارم جای تو توی زندگیت تا بسوزی . شالمو رو سرم انداختم و گفتم من
بیشتر دلم برای تو میسوزه که انقد قابل ترحم شدی . وحید گوشیشو در اورد زنگ زد به یکی و گذاشت رو آیفون و گفت عشقم
توهم بیا محضرصدای فتانه رو از اونور تشخیص دادم ولی برام مهم نبود، بچه هامو بوسیدم و مامانم یک
ریز وحید نفرین میکرد و از خونه رفتیم محضر . فتانه اومده بود اونجا ، شناسنامه شم دستش بود یه جوری که من ببینم ، وحید تا وارد شدیم گفت آقا یه برگه عقدموقت هم بنویس واسه من و خانومم . داداشم گفت آره یه برگه
عقدموقت واسه خانم بنویس آخه نه قبلش با برگه میومد خونت . نزدیک بود اونجا هم درگیری بشه که بابام جلوشو گرفت . باورم نمیشد بعد دو سال از وحید جدا شدم از مردی
که همه رو سرش قسم میخوردن بعد طلاق وحید از عمد فتانه رو که از
شوهرش جدا شده بود برد خونش ، یعنی همون خونه ای که دیوار به دیوار بودیم با داداشم . مدام تو وایبر عکس خودشو و فتانه رو میذاشت و به من پیام میداد خونه ای که تو از دست
دادی رو یکی دیگه مثل ملکه داره توش زندگی میکنه ولی من اینا برام مهم نبود و فقط بزرگ کردن دخترام .....
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_چهاردهم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
رسول و مسلم هم از این گوشی ها داشتن...
گوشیشو در آورد و عکس یه دختری رو نشونم داد... نگاهی کردمو گفتم : خوشگله..... کجا باهاش آشنا شدی.....؟ رسول گفت : آبجی دوستمه...... چندبار که رفتم دنبال دوستم دیدمش و ازش خوشم اومد.... دختر خوبيه. چند وقتی باهاش حرف زدم و دیدم همونیه که میخوام..... خیلی دلم میخواد همسر آینده م ..باشه..... گفتم : غصه نخور.... دعا میکنم همونی بشه که دوست داری...
به رسول گفتم :غصه نخور... دعا میکنم همونی بشه که دوست داری... مامانم ولی حرفی نمیزد... انگار داشت فکر میکرد.... و در حالی که ساکت بود و اخم ریزی داشت رفت سمت آشپزخونه..... بابامم نشسته بود یه گوشه
رو مبل تلوزیون میدید با همون لباس مدرسه رفتم جلو به بابام سلام کردم و نشستم کنارش.... مقنعه ام رو از سرم درآوردم و سرمو گذاشتم رو پاهاش... بابام شروع کرد به نوازش موهام..... مامانم با صدای بلند گفت : خرس گنده... پاشو پاشو خجالت بکش... سفره ناهارو بنداز..... داداش مسلم حمومه... الان که بیاد بیرون ناهار میخوریم... بابام تو جواب مامانم گفت : چکارش دادی بچمو...؟! حالا دلش خواسته یه کم کنار باباش باشه... بابام که اینجوری گفت چند دقیقه بیشتر کنارش نشستم ولی بعدش از جام بلند شدم... حوصلهی داد و بیدادهای مامانمو نداشتم... سريع لباس عوض
کردمو سفره ی ناهارو انداختم... مسلم از حموم اومده بود.... رسول هم از اتاقش اومد بیرون و نشستیم پنج تایی مشغول غذا خوردن شدیم.... هر کی
راجع به دختری که رسول انتخاب کرده بود یه حرفی میزد.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_چهاردهم
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
وقتی ۲۴ساله شدم یهو تصمیم گرفتم دیگه سرکار نرم و بمونم خونه….همین کار رو هم کردم..یه مقدار پول داشتم که توی بانک سپرده کردم تا همیشه پول داشته باشم…یه مقدار هم به حساب مامان واریز کردم و گفتم:این پول رو داشته باش تا بعدا بتونم النگوهاتو عوض کنم….با اینکارام مامان بزرگ خیلی حرض میخورد و فکر کنم زیر لب مارو فحش میداد در حالیکه ما اصلا باهاش کاری نداشتیم و زندگی خودمونو میکردیم…یادمه همون روزا بود که برادرم مریض شد و یه عمل سرپایینی داشت کهبا بابا رفت بیمارستان و عمل کرد…روز بعدش که مرخص شد ،همونجا توی بیمارستان خاله رو همراه شوهرو پسرش دیدند….انگار اونا هم وقت دکتر داشتند…چون پسر خاله ماشین داشت باهم برمیگردند خونه ی ما….من بعداز احوالپرسی و پذیرایی ،یه سر رفتم بیرون خونه که دیدم ماشین پسرخاله نیست…نگران برگشتم داخل و گفتم:پسرخاله..!!…ماشینت نیست…همه از خونه ریختند بیرون و دیدند بله ماشین نیست…..با پرس وجو دنبال ماشین میگشتیم که فهمیدیم برادر کوچیکم علی ماشین رو سوار شد و رفته……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_چهاردهم
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
آنا و عمه و من رفتیم تو اتاق بزرگ و دراز چند تا فرش کهنه پاره پهن کرده بودن و چند تا پشتی هم گذاشته بودن خودمو کنار آنا جا کردم و تکیه زدم بهش خودمو سعی کردم از دید خانومه قایم کنم و چادر آنا رو میکشیدم جلو صورتم تا منو نبینه خانومه که اسمش مژگان بود سعی داشت منو بکشه کنار خودش عمه گفت بچه تو داری هست طول میکشه تا با کسی حرف بزنه،خانوم میانسال که مامان مژگان بود با یه سینی چای اومد تو آنا و عمه به احترامش بلند شدن بعد تعارفها و صحبتهای بی سر و ته عمه گفت اینم دختر محمود هست..مژگان گفت چه دختر خوب و فهمیده ای،هم سن لیلا ما هست آنا گفت مگه مژگان خانوم دختر داره هر دوشون دست پاچه گفتن نه نداره دوران نامزدی جدا شده انا گفت محمود ما هم فقط همین بچه رو داره از،نظر مالی مشکلی نداره.مامان مژگان چهار دست و پا رفت دم در و از گوشه چهارچوب در سرشو بیرون و برد داد زد لیلا بیا با این دختر کوچولو بازی کن یکم بعد یه دختر لاغر گندمی اومد بالا یه تیشرت کثیف قرمز تنش بود با یه شلوار راحتی که یه وجب بزرگتر بود براش و رو پاهاش چین خورده بود دستمو کشید و گفت بیا بریم خودمو عقب کشیدم و گفتم نمیام محکم دستمو ول کرد و گفت به درک و برگشت رفت مژگان محکم زد تو صورتش و با لحنی که به زور میخواست مهربون نشونش بده گفت وا لیلا جون این چه رفتاریه گوشه چادر آنا رو گرفته بودم و رفته رفته استرسم بیشتر میشد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد