داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_هجدهم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است.
ازخوبی یه پیرزن غریبه در حقم اونقدر خوشحال شده بودمکه اشکم بند نمیومد....
منو برد توی خونه اش دستامو گرفت یه دونه یه دونه سنگریزه هایی که رفته بود توی دست هام رو بیرون میاورد و اروم یه ترانه زیر لبش میخوند و در اخر لبخندی زد و گفت هی دختر این چیزا ارزش اشکاتو نداره
طلاق گرفتن که عیب نیست،جواهر هم نادونه یه روز سر عقل میاد،
اینجا رو خونه ی خودت بدون بلکه جواهر از خر شیطون پیاده شد دلش به رحم اومد و قبول کرد برگردی خونه اش....
تا وقتی برمیگردی اینجا راحت باش ...به ابوذر هم سپردم خیلی نیاد خونه تا تو راحت باشی دخترم،
ابوذر همون پسری بودکه لباس سپاهی پوشیده و بود پسرش بود....
از خوبی هاش تشکر کردمورفتمتوی اتاقی کهبهم داده بود ...
یه خونه ی ساده و قدیمی و دوره ای
یا یه حوض بزرگ وسط خونه که با شمعدونی های دورش تزیین شده بود...
خونه ی بزرگی بود که پر از گلو درخت بزرگ بودو مشخص بود توش یه زن وجود داره که روحش زنده است،
توی خونه با متکای سفید و زیر پایی های سفید و قرمز پر شده بود در عین سادگی همه چیز نو بود .
بوی خوبی توی خونه میومد و نشون از ناهاری بود که این خانم مهربون پخته بود...
اون روز رو توی خونه ی اون زن که حالا میفهمیدم اسمش شریفه است موندم و شب رو با کلی غم و غصه سرم رو گذاشتم روی بالش و به اینده و فردای نامعلومم فکر میکردم که بازهم برم سراغ جواهر و التماسش کنم که اجازه بده بیام تو خونه اش....
نیمه های شب یا دم دم های صبح بود که احساس کردم صدایی داره توی اتاق کناریم میاد صدا واضح نبود و انگار ی نفر داشت ی چیزی زیر لب میخوند....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
#بهار
#پارت_هجدهم
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم..
نه از سر لجبازی ، مرتضی خیلی ابراز علاقه کرد و خیلی اصرار کرد که منم همونجا بلاکش کردم و با خودم فکر کردم هر چی از این آدما دور تر باشم راحت ترم ، روزا پشت هم میگذشت و دیگه از مرتضی خبری نبود و منم از این ماجرا خوشحال بودم . تا این که فهمیدم اونم ازدواج کرده. بچه هام سه ساله بودن که به شب در خونه رو زدن زن داداشم و داداشم اومدن زن داداشم تازه حامله شده بود . اومد نشست رو مبل و گفت
خدایا شکرت که جای حق نشستی و این زنیکه رو به حقش رسوندی ، با تعجب گفتم کدوم زنیکه رو میگی ؟ زن داداشم با تعجب نگام کرد و گفت فتانه دیگه خبر نداری که چیشد امروز . يهو از تو کوچه صدای سر و
صدا اومد و بلافاصله من کوچه رو دیدم ، باورت میشه وحید با اون همه آرومی افتاده بود به جون فتانه تو کوچه و داد میزد این بچه از من نیست ؟ حس کردم دست و پام یخ شده گفتم مگه حاملس ؟ زن داداشم گفت آره زنیکه معلوم نیست چجوری حامله شده که شوهرشم
فهمیده...
بخونید و ببینید آخرش ختم به چی میشه
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_هجدهم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
روز عروسیت شاید چهارنفر
مهمون دعوت کنیم... نمیگن مادر عروس چرا اینقدر چاقه..؟ نمیگن چرا موقع راه رفتن تالاپ تولوپ خودشو میندازه جلو..... بابام گفت: حالا مادرش اونقدرها هم که میگی بد نبود..... بابام که اینو گفت مامانم گفت : عهههه....... نه باباااااا.... اونجا که نشسته بودیم سرت پایین بود ولی انگار خوب داشتی
زیر زیرکی مامانشو نگاه میکردی... بابام عصبانی شد و گفت : چی میگی زنننننن....... چرا اینجوری حرف میزنی...؟ خب من با باباش و مامانش هم صحبت شدم. اتفاقا به نظرم که آدمهای خیلی خوبی بودن..... حالا دقیق نمیشه بخاطر چاق بودن مادرش این دوتا جوون بهم نرسن... اصلا حرفت و طرز فکرت درست نیست.... مامانم به بابام گفت : حبه.... خُبه.... تو یکی دیگه نمیخواد به من یاد بدی چی درسته چی غلط ...... بابام خیلی بهش برخورد که مامانم اینجوری جلوی هممون خوردش کرد... بعدش گفت اصلا تقصیر منه که دارم با تو حرف میزنم.... بعدشم سرشو کرد تو روزنامه و شروع کرد به روزنامه خوندن.... مامانمو رسول با همون لباسهای بیرونی شون نشسته بودن رو مبل و بحث میکردن..... منم هاج و واج نگاشون میکردم متعجب بودم از اینهمه غیر منطقی بودن مامانم که ازدواج با یه دختر خوب و ....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_هجدهم
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
خودمو تو لباس عروس تصور میکردم آنا لباس و هم برام خرید و با یه جفت کفش تق تقی سفید رنگ جوراب شلواری هم خرید و برگشتیم خونه بابا که عصر اومد با خوشحالی لباسها رو نشونش دادم و طلاهاموکلی بغلم کرد و بوسیدم و گفت مبارکه بابا شب لباسها رو کنار رختخوابم گذاشتم و هر وقت بیدار میشدم و چشمم به لباسا میفتاد قند تو دلم آب میشد،نمیدونستم اینا مقدمه چه بلاهایی هست که قراره سرم بیاد صبح زود آنا بیدارم کرد بابا هنوز نرفته بود سر کار و تعجب کردم بغلش کردم و گفتم بابا نمیخوای بری امروز سر کار گفت نه دخترم امروز مرخصی دارم آنا منو برد حموم و موهای تا کمرم و با زحمت شست و اومدیم تو خونه بابا رفته بود بغض کرده رفتم سمت آنا که بابام کو لپمو کشید و گفت امشب عروسی باباته عزیزم انگار با یه پتک کوبیده باشن تو سرم گفتم یعنی چی بابای من یه بار عروسی کرده من همه عکسهاشونو دیدم آنا بغلم کرد و گفت اینبارم دلش میخواست تو هم باشی دوباره عروس کرده گفتم عروس کیه آنا گفت خودت امشب میبینیش موهامو برام بافت رفتم تو حیاط بازی کردم تا عصر شد آنا صدام کرد و گفت بیا حاضر شو بریم از اینکه قرار بود لباس عروسمو بپوسم کلی ذوق کردم و جیغ زدم و دوییدم سمت اتاق آنا لباس عروسمو تنم کرد و قربون صدقم رفت آقاجون نگاهی بهم کرد و گفت انشاءالله بعد این خوشی ببینی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد