#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_پنجاه_شش
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
راستش تنهایی میترسیدم ولی همین مه نوید نبود و از جانب اون اذیت نمیشم راضی بودم….سریع تلویزیون رو روشن کردم و گوشیمو از کیفم در اوردم……کلی پیام عذرخواهی از طرف نوید داشتم…..اما پیامهای آخرش تهدید و عصبانیت بود که چرا جواب نمیدی…؟؟گوشی رو پرت کردم سمت کاناپه و یه قهوه درست کردم که دوباره صدای پیام گوشیم اومد…..اصلا دلم نمیخواست اسم نوید رو روی گوشی ببینم…خداروشکر پیام از طرف نوید نبود،….سینا بود که حالمو پرسیده و نوشته بود:تنهایی نمیترسی که؟؟؟نوشتم:نه نمیترسم…..همین یک جواب باعث شد که یک ساعت در حال پیام دادن باشیم،…سینا پیام میداد و من جواب……من یه دختر نوجوونی بود که هیچ وقت محبت ندیده بود و چون اون شب هم تنها بودم و میترسیدم با پیام دادن سر خودمو گرم کردم……بعداز یک ساعت سینا تماس گرفت…..دیگه تقریبا خجالتم ریخت بود آخه در عرض اون یک ساعت هم من و هم سینا کل زندگیمونو برای هم تعریف کرده بودیم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پنجاه_هفت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
یکی دو ساعت هم تلفنی صحبت کردیم….بعداز اینکه حرفهامون تموم شد و وقت خداحافظی رسید سینا گفت:یه چیزی بگم؟؟؟گفتم:بگو….گفت:من تمام این مدت جلوی در خونتون بودم…..داخل ماشین…..با تعجب رفتم از پنجره نگاه کردم و دیدم راست میگه…..برام دست تکون داد ،،….گفتم:اما من دیدم که رفتی…..گفت:دلم نیومد که برم….پیش خودم فکر کردم شاید بترسی و روت نشه که به من بگی…..اعتراف میکنم که اون لحظه دلم برای سینا لرزید و عشق رو احساس کردم ….بدنم گر گرفت و لپهام سرخ شد…..زودتر از اونی که فکر کنید بهش دل بستم……از اینکه یه نفر اینهمه به من اهمیت میدادم احساساتی شده بودم…..
به سینا گفتم:کاش زودتر میگفتی…..بیا بالا قهوه اماده کردم…..سینا از خدا خواسته زود اومد بالا…..شاید الان همتون منو سرزنش کنید ولی جای من نبودید….من بعداز فوت مامان هیچ محبتی ندیده بودم و تشنه ی یه محبت،،یه توجه بودم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_پنجاه_هشت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
این ۴-۵ماهی هم که با نوید نامزد و ازدواج کردم جز توسری خوردن و تحقیر ندیده بودم…..منی که با بهترین جشن و مراسم عروس شده بودم منتظر یه نوازش فقط بودم اما حیف و افسوس…..حالا با تمام این مشکلات و درد و رنج و کتک و عذاب یهو سینا سر راهم قرار گرفت…..سینا علاوه بر لینکه به همون اندازه ی نوید از نظر چهره و هیکل جذابیت داشت یه حسن بزرگتری هم داشت و اون اینکه بلد بود با یه دختر چطوری حرف بزنه و شوخی کنه و هواشو داشته باشه…..خلاصه میکنم که من هم احساسات داشتم و خام سینا شدم……وقتی سینا رسید بالا یه حس عجیبی اومدسراغم….هم خوشحال بودم و هم حس گناه میکردم…..همش به این فکر میکردم که اکه یهو نوید برسه چی میشه؟؟؟؟؟سینا سریع فکرمو خوند و گفت؛چی شده پاییز…؟؟نکنه پشیمون شدی؟؟؟حتما میترسی که الان نوید سر برسه…..!!!گفتم:درست حدس زدی…..سینا گفت:نگران نباش….برادرم آرمان همراه نویده…..قبل از اینکه بیام بالا باهاش حرف زدم گفت ۲-۳ساعت دیگه کارشون تموم میشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_پنجاه_نه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
سینا در حالیکه لبخند میزد ادامه داد:تازه نوید خیلی هم باید ازم ممنون باشه که مواظب زنشم و نمیزارم تنهابمونه…..پاییز…!!!ترس و خیال رو از خودت دور کن و فکرای الکی نکن…..نفسی کشیدم و رفتم آشپزخونه تا براش قهوه بیارم…..داشتم روی کابینت سینی میزاشتم که سینا رو پشت سرم دیدم…..با دیدنش یهو هول کردم و چند قدم عقب تر رفتم…..سینا زود معذرت خواهی کرد و گفت:ترسیدی…ببخشید…..بعدش ازم فاصله گرفت و رفت سالن……چند لحظه توی سکوت گذشت که سینا از همون سالن گفت:پاییز…!!چه خونه ی قشنگی داری ؟؟همه چی با سلیقه چیده شده…ازش تشکر کردم و با سینی قهوه رفتم روبروش نشستم…..سینا خیلی یهویی گفت:ای کاش قبل از نوید، من با تو آشنا شده بودم،.،.تو همون زن ایده آلی هستی که من میخواستم…..از اینکه خیلی رک حرفشو زد شوکه شده اما ته دلم خوشحال بودم که یه نفر بهم ابراز علاقه میکرد………گفتم:به قول خودت کاردنیابرعکسه…..همیشه ادمها به اون چیزی که میخواهند نمیرسند…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
منم ارزو میکنم ای کاش زمان به عقب برمیگشت و من هیچ وقت با کسی به اسم نوید وارد زندگی نمیشدم……میدونی این چند وقت چقدر عذاب کشیدم…..سینا گفت:اگه بهم اعتماد کنی قول میدم کمکت کنم و این مشکل رو حل کنیم البته به کمک هم………باز هم قول میدم تا آخرش هستم و تنهات نمیزارم……..ازش تشکر کردم….یه مکث کوتاهی کرد و گفت:میدونی پاییز….!!!اولش بهت گفتم کمکت میکنم تا مشکل نوید حل بشه اما ناخواسته عاشقت شدم و میخواهم کمکت کنم تا طلاق بگیری….فقط قول بده حتما ازش جدا بشی و بعد با من ازدواج کنی…..!!؟با حرفهای سینا نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم و شروع به گریه کردم …..سینا اومد جلوتر و سرمو توی سینه اش گرفت ..سینا گفت:چرا گریه میکنی؟؟؟اگه ناراحت شدی و بگی برو ،همین الان برای همیشه میرم…..نه تونستم بگم دوستش دارم و نه عذاب وجدان ولم کرد پس باز سکوت کردم….. ،،،منی که همیشه از ترس حرف مردم و بابا دست از پا خطا نمیکردم با وجود سینا همه رو به فراموش کردم………اما خط قرمزهام بهم هشدار داد و از سینا فاصله گرفتم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_یک
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
سینا که دید هنوز ازش فرار میکنم بلند شد و گفت:کم مونده هوا روشن بشه ،،بهتره من برم…برای اینکه زودتر بره گفتم:ممنون که تنهایی منو پرکردی….خداحافظ….سینا نفس عمیقی کشید و گفت:باشه من میرم ولی به پیشنهادم فکر کن…..من منتظر جوابت هستم….با رفتن سینا متوجه شدم که با تمام وجود عاشقشم و میخوامش…..تصمیم گرفتم حتما برم خونه ی مامانی و دادخواست طلاق بدم و بعد به سینا جواب بدم و باهاش ازدواج کنم چون اصلا نمیخواستم به گناه خیانت و زنا آلوده بشم………بلند شدم و اول خونه رو جمع و جور کردم و بعد رفتم روی تخت و خوابیدم…..نزدیک ظهر با صدای قل قل چایی ساز بیدار شدم…..با خودم گفتم:نکنه سینا کلید داره..؟؟؟؟؟؟؟زود رفتم سالن و با دیدن نوید از تعجب خشکم زد…..کم مونده بود سکته کنم آخه سینا گفته بود ۳روز دیگه میاد…..؟؟اگه نیمه شب میرسید و سینا رو اینجا میدید چیکار میکردم؟؟؟خیلی اروم خواستم برگردم توی اتاق که نوید بطرفم برگشت……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_دو
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
با دیدن چهره ی سرخ شده و در حد انفجار نوید،، رنگ از صورتم پرید…..نوید گفت:دیشب مهمون داشتی یا تنها بودی؟؟؟؟؟؟؟گفتم:مهمون !!؟؟نه نداشتم….تنها بودم…..برای اینکه نوید رو اروم کنم گفتم:چه زود اومدی؟؟؟؟نوید با همون حالت عصبانیت گفت:مزاحمم برگردم..!؟برای اومدن به خونه ی خودم هم باید از تو اجازه بگیرم؟؟؟وحشیانه پرید سمتم و به باد کتکم گرفت و گفت:از روز اول هم میدونستم که دختر درستی نیستی….آب گیرت نمیومد وگرنه شناگر ماهری هستی….دیشب سینا اینجا بود؟؟؟؟جوابی نداشتم بدم جز اینکه حاشا کنم….گفتم:نه….تنها بودم….
مشت محکمی توی دهنم کوبید و گفت:دروغ نگو هرزه….بعداز تو حساب اون حرومزاده رو هم میرسم…..گفتم:تورو خدا با اون کاری نداشته باش…اون فقط منو از بیمارستان اورد و یک ساعتی موند و رفت……..نوید عصبی تر شد و گفت:جون سینا خیلی برات مهمه؟؟عاشقشی تو یه عوضی و هرزه ایی…..!…..همینطوری که حرف میزد مشت و لگد بود که به بدنم وارد میکرد……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_سه
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
از کتک زدن که خسته شد گفت:اگه میخواهی بلایی سر اون عوضی نیارم باید هر کاری که میگم انجام بدی…..بقدری از رفتار و حرکاتش میترسیدم که گفتم:باشه…باشه….هر کاری بگی میکنم…نوید اروم شد و گوشیشو برداشت و به یکی زنگ زد و یه کم صحبت کرد و در نهایت گفت:ساعت ده شب منتظرم ،از نوع حرف زدنشون معلوم بود که پشت خط یه خانمه سوالی نپرسیدم و تا عصر همش فکر میکردم و نقشه میکشیدم که چطوری از دستش فرار کنم….نوید اومد کنارم نشست و گفت:لطفا امشب ادا بازی در نیار….توی گروه چت با یه خانمی آشنا شدم که قراره شب بیاد اینجا….تو هم سعی کن خوش بگذره…،از آبروریزی و آسیب زدن به سینا میترسیدم برای همین هرجوری که دوست داشت حاضر شدم تا اون خانم اومد…..هر کلکی اومدم نتونستم از اون مهمونی فرار کنم و مجبور شدم با اون خانم یواشکی حرف بزنم تا بلکه اون کمکم کنه، بهش گفتم:من با شما دو نفر کاری ندارم اما اجازه بدید من برم توی اتاقم .....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_چهار
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
اون خانم یه قرص از کیفش در اورد داد به من و گفت:باشه …..اینو بخور و برو بخواب …من با نوید حرف میزنم که کاری به تو نداشته باشه..،از اینکه دلش برام سوخت خوشحال شدم ولیپرسیدم:قرص چی هست؟؟؟گفت :قرص خوابه…اگه شک داری نخور و خودت برو از داروهاتو بردار….گفتم:نه….بخواهم برم سراغ داروها نوید شک میکنه…..نمیدونم چرا همش به سینا شک داشتم…..عقل و هوشم بهم میگفت که نوید و سینا دستشون توی یه کاسه است اما با توجه به حرفهای سینا به خودم تشر میزدم که بهتره در مورد سینا قضاوت بد نکنم…..به قرصی که دستم بود هم شک داشتم ولی با خودم گفتم:آخرش اینکه میمیرم دیگه ،،باز بهتر از این بلایی هست که می خوان به سرم بیارن ....قرص رو خوردم و رفتم روی تخت دراز کشیدم….با خوردن قرص نه تنها خوابم نبرد بلکه دیگه هیچی نمیفهمیدم واصلا حالم دست خودم نبود اون خانم اومد و خنده کنان گفت :میایی توی بازی ما شرکت کنی ؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_پنج
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
اون خانم و نوید از وضعیت من که بخاطر قرص پیش آمده بود سوء استفاده کردند و مثل حیوان ها هر کاری خواستند سرم آوردن.از سردرد و کمر درد شدید از خواب بیدار شدم و دیدم اون خانم رفته….ساعت رو نگاه کردم درست یازده صبح بود…نوید هنوز خواب بود…..نای بلند شدن نداشتم…،،کوفتگی شدیدی حس میکردم….از خودم متنفر شده بودم چون حس میکردم نجس تر از من کسی توی این دنیا وجود نداره……با حالت چهار دست و پا خودمو رسوندم حموم .اونجا بود که تازه متوجه شدم من دیگه باکره نیستم و شب توسط اون خانم و وسایل مسخره ایی که داشت با دنیای دخترونگی خداحافظی کردم..با حال زار و گریون خودمو شستم…..اون لحظه فقط به مامان و زمان فوتش فکر میکردم و اشک میریختم…..از حموم که اومدم بیرون نوید بیدار شده بود….بقدری عصبانی بودم که آب دهنم پرت کردم توی صورتش و گفتم:خیلی بی غیرتی خیلی…..نوید خونسرد گفت:برو تلویزیون رو نگاه کن….تو الکی جانماز آب میکشی…..خیلی دختر بیخودی هستی و فقط ادای خوبا رو در میاری……..یه شب نبودم چه زود جلوی فامیل خودم وا دادی…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_شش
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
وقتی تلویزیون رو روشن کردم فیلم خودمو سینا رو دیدم ،،،،متوجه شدم که اون شب که نوید نبود دوربین فیلم اون یه لحظه ایی که سینا سرم رو گذاشت رو شونش رو گرفته…..حدسم درست بود و حرفها و کارای سینا همه فیلم بود….نوید ا گفت:دختر خوبی باشی این فیلم پیش خودمون مثل یه راز میمونه وگرنه کپی میشه و میفرستم برای پدرت و فامیلها……توی شوک بودم و همش به سینا فکر میکردم….قطعا همدست نوید بود.باید از در دوستی با نوید وارد میشدم با این افکار گفتم:حداقل تو هم اجازه بده درسمو ادامه بدم…..نوید با خوشحالی گفت:قول میدم …واقعا دوست داری درس بخونی؟گفتم:اره….خیلی…..گفت:اشکالی نداره….معلم خصوصی میگیرم و توی خونه بخون ،برای امتحان خودم میبرم امتحان میدی و برمیگردی……خیلی خوشحال شدم و قبول کردم……با خودم گفتم:اینجوری فرصت دارم تا راه فراری پیدا کنم..اگه معلم خصوصی بیاد خونه میتونم از طریق اون با بیرون از خونه در ارتباط باشم…….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_شصت_هفت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
نوید همون روز هماهنگ کرد و یه معلم برام گرفت تا از فردا تنهاییم و بیکاریمو با درس پر کنم…..خط و گوشیمو هم عوض کرد به این طریق دیگه حتی مامانی هم شمارمو نداشت تا زنگ بزنه ولی من شمارشو حفظ بودم منتظر فرصت بودم تنها بشم……کل یک هفته رو هم حسابی درس خوندم و درگیر نقشه و فکر بودم تا بتونم از اون مخمصه فرار کنم اما هیچ راهی پیدا نکردم چون میدونستم توی خونه دوربین مخفی هست……روز هشتم بود که نوید ظهر اومد خونه و معلم رو رد کرد و به من گفت:حاضر شو ببرمت آرایشگاه تا موهاتو رنگ کنی…..گفتم:نه نمیخواهم همینطوری خوبه…..نوید گفت:حرف نباشه…..بلند شو…..اجباری حاضر شدم و منو رسوند به یه آرایشگاه که قبلا هماهنگ کرده بود و خودش داخل ماشین نشست تا کارم تموم شه……چهار ساعتی مش و رنگ موهام طول کشید ،،… بعدش یه آرایش ملایم و کارم تموم شد……واقعا از این رو به اون رو شدم…..چهره ام از حالت دخترونه در اومد و حدودا بیست سال به بالا نشون میداد…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد