eitaa logo
کافه شعروسمـــــــــــاع
135 دنبال‌کننده
550 عکس
244 ویدیو
5 فایل
شعر پرنده‌ای معصوم است که در قلبِ شاعران متولد میشود🕊️ ارتباط بامدیر کانال @elahehfarahi
مشاهده در ایتا
دانلود
به مادرم گفتم: چرا خدیجه گریه میکند؟ گفت: چرا گریه نکند دو بار قلبش شکست کافی نیست؟ در حالی که او ما را به اندازه دو باغ گل سرخ به بهار نزدیک تر کرده است با تحمل دو داغ به اندازه دو طلوع صبح ظهور را جلو انداخته است... @shearhayeziba
🔘در فراق حضرت يار... چه دیدی از دل ماکه نمی‌بینیم رویت را چه دیدی از غباری که نشسته بر دل تنها صدایم خسته می‌گوید همیشه دوستت دارد اگرچه با گناهانش بر این افسوس میبارد همه جهل است و نادانی تو دانی راز پنهانی تو ازین صفحه ی قلبم همه اسرار می دانی ظهورت عرصه ی نابی ست که باخود چشمه ها دارد حضورت لحظه ای حتی گلستانِ خدا دارد. میان من و دنیایم گناهانم به جا مانده ازین تاریکی مطلق ّوجودی بی بها مانده اگر گریه اگر لبخند برای بنده تکرار است ولی بی یاد تو دنیا همه پاییزِ تبدار است دلم آرام با یادت که تو مشکل گشا هستی همیشه ملجا مردم حضورِ با خدا هستی @shearhayeziba
با چشم‌های هیز دجال‌وار دشنه بر کف و دشنام بر لب به نیزه‌های ایستاده شب تکیه داشتند مردان هول مردان وحشت در جان شب خوفی عظیم گذر داشت خوف زوال خواب بیم افول دیو هرچند گاه ترس تولد آفتاب رعشه بر اندام خواب می‌افکند ما در ولایت خویش غریب‌وار تکیده به کنجی منشور امنیت بیگانه را بیگانگان خودی رقم زده بودند این درد را وقتی به کوه گفتم آهی کشید چکه چکه فرو ریخت هیچ قامتی جرئت ابراز ایستادگی نداشت ما این خرابی بی حد را تعبیر حادثه کردیم وقتی که خاک از شوق بوسه آفتاب بی‌تاب در انتظار عبور نسیم بود مردی برهنه چونان چشمه‌های صاف دلگیر از همیشه تاریکی فریاد را از منتهای گلویش عبور داد و پلک پنجره ها را به باغ نور گشود و بذر عشق را به نیت تقوی به خاک ریخت شب زبون دستی به حیله برد و زَهره پنجره‌ها از سیاهی ترکید و خاک، سوگوار آمدن شب بود آفتاب از میان آسمان غروب کرد و قلبها در حافظه عشق می‌تپیدند با کوله بار هزاران دل به بدرقه هجرت غمگنانه آفتاب رفت هزار دل به غربت تبعید در روزگار بعد شب از تهاجمی پیروز در خون نشست وبذرهای عشق از قلب‌ها شکفت و آفتاب برآمد از انزوای غربت و تبعید ۱۵خرداد ۶۲ @shearhayeziba
ز جلوه تو دل روزگار می ریزد بنای صبر و شکیب و قرار می ریزد دوام حسن ترا نیست نسبتی با گل به پای سرو تو خون بهار می ریزد به خاکساری من نیست هیچ کس در عشق به چشم آینه عکسم غبار می ریزد چه غم ز رفتن چشم است پیر کنعان را؟ شکوفه برگ خود از بهر بار می ریزد چه نسبت است به فرهاد، ذوق کار مرا؟ عرق ز جبهه من چون شرار می ریزد گل بهار تمناست داغ نومیدی به قدر خار و خس آتش شرار می ریزد چو گردباد ز بس زخم خار و خس خوردم ز جنبش نفس من غبار می ریزد کدام دیده بد در کمین این باغ است؟ که بی نسیم، گل از شاخسار می ریزد به اهل صبر فلک بیش می کند کاوش که تیر بر هدف پایدار می ریزد رگ کدام محیط است خامه صائب؟ که اینقدر گهر شاهوار می ریزد @shearhayeziba
آه این حس‌های دیگر را نگاه کن این ضعیف‌های بی‌حال مثلا کِی 《برادری》 این همه آدم را جذب خودش کرده؟ تا به حال《ترحم》 هیچ راهی را تا آخر رفته است؟ آیا《شک》 توانسته تعداد زیادی از مردم را بیدار کند؟ فقط《نفرت》 است که هرچه میخواهد، دارد. باهوش، زبردست، پُرکار لازم است همه‌ی آهنگ‌هایی را که ساخته نام ببریم؟ یا بگوییم چند صفحه به کتاب‌‌های تاریخ اضافه کرده؟ @shearhayeziba شیمبورسکا، شاعر لهستانی.
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست بخت جوان یار ما دادن جان کار ما قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست در دل ما درنگر هر دم شق قمر کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست آمد موج الست کشتی قالب ببست باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست @shearhayeziba
هيچ چيز شبيه دلتنگى نيست مگر پرنده اى شكسته بال كه با دريغ و حسرت به آسمان نگاه مى كند @shearhayeziba
در میان هجوم باران از مسیر یخ بسته نترس در هُرم عشق همه جا بهار خواهد شد @shearhayeziba
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ قدرِ یاران وفادار ندانست دریغ دردِ محرومیِ دیدار مرا کشت افسوس یار حال من بیمار ندانست دریغ یارِ هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات مُردم و حال مرا یار ندانست دریغ وحشی آن عربده جو کُشت به خواری ما را قدرِ عشاق جگر خوار ندانست دریغ @shearhayeziba
یک سیب از درخت می‌افتد یک اتفاق در شرف وقوع است تو نیستی لبخند نیست پنجره تنهاست من دلتنگم فکر میکنم تو هم پرنده‌ای شدی اگر نه چرا مادر امروز این همه به آسمان شباهت دارد و شبها خواب گل سرخ میبیند شاید تو آن شقایقی باشی که در دفتر فردای مادر میدرخشی و من که به اندازه‌ی یک فانوس روشنایی ندارم چقدر تاریکم چقدر میترسم و عکس تو در خواب لبخند میزند به تماشای تصویر تو‌ می‌ایستم آنگاه در ذهن من یک آبی یک زرد به هم می‌آیند آیا تو در آینده یک درخت خواهی شد این را پرستوها به من خواهند گفت هنوز بسیارند پرنده‌هایی که آشیانه ندارند آیا تو فردا برمی‌گردی؟ این را وقتی نیامدی میفهمم وقتی سبز شدی همسایه‌ها باغچه ما را به هم نشان میدهند و مضطرب از هم می‌پرسند آیا این غنچه هم سرنوشت سرخی دارد؟ مادر با احتیاط از کنار آینه می‌گذرد به مزرعه میرود با سبدهای سبزی باز می آید پلکان را میشوید اتاق را میروبد اما دوباره تنها میشود روبروی آینه می‌ایستد به آسمان نگاه میکند آبی میشود غمناک اما عمیق و صریح میگوید «توکل بر خدا قربان دلت یا زهرا» من دلتنگم بنا دارم به نام تو با شعر پلی بسازم تا وقتی از آن می‌گذرند آسمان را بفهمند @shearhayeziba
صدایی در گلویم خانه کرده که دنیایِ مرا ویرانه کرده چنان تلخ است و دردآلود و غمگین که آهنگش مرا دیوانه کرده @shearhayeziba