eitaa logo
شیعه ی حیدر🌹🍃🌾
248 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
747 ویدیو
31 فایل
حضرت امیر المومنین علیه السلام فرمود :  پس به خدا قسم من بر حقّم و دوستدار شهادت هستم. شرح نهج البلاغه، ج6، ص99 و 100 ✨🌟✨ ✌ارتباط با ادمین @shia_heydari ادمین تبادلات👈 @Sead_gomnam_313 ✨🌟✨ شرایط کپی👇 کپی باذکر صلواتــ اللهم عجل لولیک الفرج 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌هـآ☝️🏻 دعــاڪنید ڪه نمیرید ! و سعے ڪنید نمیرید ؛ تمومِ تلاشتون رو بڪنید ڪه نمیرید !🌱 باید مثل اربابِ بـےڪفنش بشه...!💚✨ | ✍🏻 ‌🌸 ↡•••ʝσɨŋ⛭ ❥• @sheeay_heydar
─═ঊ🍃⚘🍃ঈ═─ 🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃 🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂 ◦•●◉✿﷽ْ✿◉●•◦ 🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂 💥 💥 سلام جوانی را دیدم ک دلش پر بود از محبت خدا اهل و ذاتش در جستجوی خوبی ها✅ دنیایش اما رنگ دیگری گرفت کم کم همه چیز برایش کمرنگ شد جز خودش و های دلش😱 . از کدام شان بگویم از هایی ک بی حیا و بی فکر برای آن میفرستاد❌ یا از و و.... ک مدام دنبال کسی بود تا به لیست دوست هایش اضافه کند اصلا هم مهم نبود دختر باشد یا پسر.. ترجیحا جنس مخالف..❌ یا ,,, ک از وقتی پایش ب گوشی های هوشمند باز شد گروه های 🙊 پی وی و چت و با نامحرم شد قصه ی زندگی اش و فقط دنبال پر کردن وقتی ست ک با شروع میشود و اخر و عاقبتش جز و آسیب نیست متاهل ها حتی.. نمیدانم چه بر سر زندگی شان آمده ب جای خالی کردن وقت برای 💞 ب جای ساختن و پی ریزی زندگی و دلگرمی برای خانواده شان گیر داده اند ب پی وی پسرانی ک هیچ اعتماد و شناختی از انها ندارند😳 ولی مدام در پی وی هم و گپ ها وقت برای هم میگذارند و بنظرتان این همان نیست😏 و از لال شوم بهتر است🤐 انگار ک را اورده اند در ملا عام و جز پوچ گرایی و شهوت طلبی عرضه جسم و الودگی روح اثری ندارد همه چیز دور محور معتبرشده💟 چه عکس سرلخت😱 چه استوری گذاشتن ها و امان از گفتگوهای دونفره و خلوت🔞💔 از کجا بگویم نمیدانم ب کدامین اینقدر بی حیا شده ایم⁉️ اینقدر ب دور از خدا و معتاد ب کثیف مجازی ای ک عجیب از زندگی و خانواده دورمان کرده ارزش دختر انقدر پایین آمده ک عکس هایش راحت دست این و اون هست😞 و هر علف هرزی توی باغچه ی دلش میروید☹️ و پسری ک ارزش خود را در دلربایی و از دختران سرزمین میداند❌ انگار نه انگار داشته و اش پاااک از یادش رفته خودت بیندیش🤔 چه شد ک از خدا دور شدی‼️ یعنی واقعا این همه و ارتباط با نامحرم دلت را نزده⁉️ ⛔️ب من نگو ب خودت بگو خودت فکر کن کی خسته میشوی از این دنیای فانی اخر همه ی زندگی ها است هیچ توشه ای داری معیارهایت را کی میخواهی خدایی کنی این تلنگر میتونه برای من و تو باشه دقت کردی؟؟ 🎯نشر دهید‼ ✅ بـهشــ💐ـت و جهنـ🔥ــــم🔥 👇👇👇 @sheeay_heydar
‏در بزرگی رضاخان همین بس که سال 1320 چند ساعته تسلیم شوروی و انگلیس شد تا افتخار بستن زنجیر چرخ کامیونهای آمریکاییها بین برف و سرما نصیب کودکان ایرانی بشه😉 یک عده هم الان به زدن پایگاه آمریکا و پودر کردنش افتخار میکنن *استیون هاون کوب* 🇮🇷@sheeay_heydar
⭕️ برای اولین بار در جهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دستگاهی ساخته که میتونه فقط در ۵ثانیه تا فاصله ۱۰۰متری رو تشخیص بده. بدون نیاز به تست خون و آزمایش!! بزرگترین دستاورد دنیا در حوزه مقابله با کرونا بدست پاسداران امنیت کشور رقم خرد. تبریک به تمام مردم ایران✌ 🇮🇷@sheeay_heydar
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: : چرا؟! -چی چرا؟؟ : شما دعا کردید که شهید نشم؟! - سرم رو پایین انداختم : وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت يه باغی حرکت میکردم ...اما در باغ بسته بود ...از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد ...صدای خنده سید ابراهیم ...صدای خنده سید محمد ...صدای خنده محمدرضا ...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. : نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری گفتم چرا؟؟ گفت: امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش . یهو از اون حالت بیرون اومدم . دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده اونوقت... اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم: - آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ : الانم که برگشتم هم فرقی نداره خواهر اون نامه .اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون آقا سید نیستم... -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟! : نمی بینید؟؟ من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم نمیتونم رانندگی کنم برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! - این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست نظر شما هم برای خودتون : لازم نیست کسی بهم ترحم کنه . -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره عین شین قاف... : لااله الا الله به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید - اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم آروم آروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن. مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟ زهراگفت: این خانم.. این خانم.. همون کسی هستن که... 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝ 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃 {
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان؟! زهرا: خاله جان این خانم . این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه . دیگه دیگه صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود . مادر سید گفت: دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی..پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد معلومه شما با بقیه براش فرق داری . زهرا: خاله جون حتی با من + حتی با تو زهرا جان !؟ دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده باور کرده بودم که پسرم شهید شده ولی خدا رو شکر که برگشت . -خدا رو شکر یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت به شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم : خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم . اینکه یا شهید میشم، یا سالم برمیگردم . اصلا این گزینه تو ذهنم نبود... شما هم دخترید و با کلی آرزو ، آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید . با هم کوه برید. با هم بدویید. ولی من.. بهتره بیشتر از این، اینجا نمونید -نه این حرفها نیست . بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید. : نه اینجور نیست . لا اله الا الله -من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده!... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید و فقط با کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید : خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین . -من حرفهام رو زدم. خداحافظ و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم. نور آفتاب از لای پردهی اتاق داشت روی صورتم میزد. فکرم هزار جا میرفت. که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو . : ریحانه؟؟ بیداری؟؟ - آره مامان :ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟! -چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟ : اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست . میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه -چی؟! خواستگاری؟! کی بود؟ فک کنم گفت خانم علوی 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝ 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 : فک ڪنم گفت: علوی -چییی ، علوے؟!؟! : میشناسیش؟؟ همکلاسیتونه؟؟ -چے؟! ها؟!ا آهان..اره.. فک کنم بشناسم بعد اینڪه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم ؟ یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه . تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده -سلام زهرایی..خوبی؟! : ممنونم. ولی فک کنم الان تو بهتری -زهرا؟؟ حالا چطوری راضی شدن؟؟ : دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت . - ای بابا . روزها گذشتن و شب خواستگارے رسید. دل تو دلم نبود. هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنن امشب؟؟ اگه نشه چی؟! و ڪلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت. اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه . بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن! حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و ڪلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میڪرد هرچی ساعت به شب نزدیکتر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای ڪوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در به صدا دراومد. از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میڪردم . اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میڪشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی . بعد اینڪہ زهرا و سید وارد شدن، دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه ڪرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝ 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃
🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم ندارید اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت ایشون آقای مهندس هستن دیگه با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت: نه به خدا شوخیمون چیه...آقای مهندس و ان شا الله ماه داماد آینده همین ایشون هستن. . با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : آقا شما چه فکری با خودتون کردید؟ که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده؟! همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیده اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا... زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید آروم با صدای گرفته ای گفت : پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم -هر جور راحتید... ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... انگار آوار روی سرم خراب شده بود. نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم ...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد .. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون. پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در. بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم... بابام سریع برگشت و گفت: تو چرا بیرون اومدی؟ ...برو توی اتاقت . ولی اصلا صداشو نمیشنیدم. زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد. اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا رو ریشش اومد. سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... مسخرش رو در آوردن یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟! -منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست جانبازه -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست 🚫 ╔═~^-^~═🦋🌙ೋೋ @sheeay_heydar ೋೋ⚓️🎈═~^-^~═╝ 🌸🍃 🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 😍🌿♥️🍃
😍✨ اّلّـحَـمْدُ اِللّهـ📿ـٖٖٖٖٖٖ کِـهـ ڻ͟ـ͟و͟کَ͟رِ͟تَ͟ـ͟ـ͟مْ͟ـ͟✨ اّلّـحَـمْدُ اِللّهـ📿ـ کِـهـ ̐ ﻣـٰاڊڒَ̚مـــي♥️ اّلّـحَـمْدُ اِللّهـ📿ـ کِـهـ اَز بَچگیٰـامْـ ̚ مـٰادَرْ ښـایهـءٰٰٰٰٰٰٰٰ ڔۉﮰ سـَرَمي🕊 〰|•✿•|〰🌸〰|•✿•|〰 @sheeay_heydar | ♡ |
🔴یه فرمول جالب برای اینکه بدونیم فلان جزئه قرآن ... تو صفحه چنده؟ 🔴تاحالا شده لازم بشه بدونین هر جزء قرآن تو صفحه چنده؟؟؟! خب حالا من بهتون میگم😊 🍒فرض کنیم میخوایم جزء ۸ رو ببینیم از کدوم صفحه شروع میکنه 🍒از ۸ یه عدد کم میکنیم میشه ۷ حالا ۷ رو ضرب در ۲ میکنیم میشه ۱۴ اون ۲ رو میزاریم بغل ۱۴ میشه، ۱۴۲ 🍒پس جزء ۸ از صفحه ۱۴۲ شروع میشه به همین راحتی😊 🔴حالا یکی دیگه رو امتحان کنیم مثلا جزء ۲۱ ۲۱-۱=۲۰ ۲۰×۲=۴۰ ۴۰۲ 🔴پس جزء ۲۱ از صفحه ۴۰۲ شروع میشه... خوب بود!؟؟ 🔴به دوستاتون هم بفرستین به مناسب ماه مبارک رمضان😊🌹 التماس دعا پیشاپیش ماه رمضان مبارک باد 🌹🌹 @sheeay_heydar
|خدا مهربان تر از آن است که با چند گناه بندۀ خود را دور بیندازد ولی شیطان دائما در حال ناامید کردن انسان است.. یک آدم گنهکار اگر احساس می‌کند خدا دیگر به او نگاه نمی‌کند باید بداند این ناامیدی القاء همان شیطانی است .. که او را وادار به گناه کرده؛ پس نباید به احساس منفی خود اعتنا کند...🥀⛓💔😞| ____________________________________ 🌸 @sheeay_heydar پ.ن:همیشه جایی برای برگشت و توبه وجود داره...هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نباش...🗣✌️🏻