eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آدینه تون شاد شاد ☕️🌸🍃 آدینه تون معطر🌸🍃 به بوی مهـربانی 💞 دلتـون شـاد💕 لبتـون خنـدان 🥰 سفره تون 🌸🍃 پر خیر و برکت 🌸🍃 قلبتون مملو از آرامش 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آدینه تون پُراز بهتـرین ها 💜بهتـرین دورهمی 🌷بهتـرین دلخوشی 💜بهتـرین لبخند 🌷بهتـرین شادی 💜بهتـرین عبادت 🌷الهی 💜بهتـرین زندگی رو 🌷داشتـه باشیـد 💜تقدیم به شما 🌷
🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃 دﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﻧﮓ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ... 🍃🍎🍃 ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﺲ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻧﺸﺎﻥ ﺑﺮ ﺑﯿﺎﯾﯽ... 🍃🍎🍃 ﺑﺎﯾﺪ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺿﺮﺏ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺸﺪﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺸﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﯽ ﻭ ﻧﻤﺎﻧﺪﯼ، 🍃🍎🍃 ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺷﮑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﻐﻀﺸﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ... ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﯾﺨﺖ... 🍃🍎🍃 ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻨﺪ، ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺲ ﮔﺮﯾﻪ هاییست ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﺮﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ... ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺷﺎﻧﺲ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﻮﯼ. 🍃🍎🍃 ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺯﻝ ﺑﺰنند ﺗﺎ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﮐﺸﻒ ﮐﻨﯽ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﯾﺖ ﺯﻝ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻭﺭﺕ ﺷﻮﺩ ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ از آسمان ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ... 🍃🍎🍃ارسالی مهدیه از اعضای کانال داستان و پند .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk اﺯ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﯼ درزندگی ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ : ‏« ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ‏» ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ . ﮔﻔﺖ : ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯿﺪ . ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺷﺶ ﺧﺼﻮﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ . 📍 ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ. 📍ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ . 📍 ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ دﺍﺭﻧﺪ . 📍ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ : ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﺑﻨﺪﻧﺪ. 📍 ﭘﻨﺠﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ : ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺁﺷﺘﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. 📍 ﻭ ﺷﺸﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. پس:کودکانه زندگی کنیم ⭐ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ─┅─═ঊঈ💓ঊঈ═─┅─
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این دختر 8 ساله چیزایی گفت که همه رو شگفت زده کرد 👏👏 در موردحجاب😍 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃 دﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﻧﮓ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ... 🍃🍎🍃 ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﺲ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻧﺸﺎﻥ ﺑﺮ ﺑﯿﺎﯾﯽ... 🍃🍎🍃 ﺑﺎﯾﺪ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺿﺮﺏ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺸﺪﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺸﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﯽ ﻭ ﻧﻤﺎﻧﺪﯼ، 🍃🍎🍃 ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺷﮑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﻐﻀﺸﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ... ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﯾﺨﺖ... 🍃🍎🍃 ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻨﺪ، ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺲ ﮔﺮﯾﻪ هاییست ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﺮﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ... ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺷﺎﻧﺲ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﻮﯼ. 🍃🍎🍃 ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺯﻝ ﺑﺰنند ﺗﺎ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﮐﺸﻒ ﮐﻨﯽ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﯾﺖ ﺯﻝ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻭﺭﺕ ﺷﻮﺩ ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ از آسمان ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ... 🍃🍎🍃ارسالی مهدیه از اعضای کانال داستان و پند .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍇 پادشاهی را وزیر عاقلی بود از وزارت دست برداشت پادشاه از دیگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ ❣️گفتند از وزارت دست برداشته و به عبادت خدا مشغول است 🍇پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟ 🍥گفت از پنج سبب: اول: آنکه تو نشسته می بودی و من به حضور تو ایستاده می ماندم اکنون بندگی خدایی می کنم که مرا در وقت نماز حکم به نشستن می کند دوم: آنکه طعام می خوردی و من نگاه می کردم اکنون رزاقی پیدا کرده ام که او نمی خورد و مرا می خوراند سوم: آنکه تو خواب می کردی و من پاسبانی می کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی خوابد و مرا پاسبانی می کند چهارم: آنکه می ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید پنجم: آنکه می ترسیدم اگر گناهی از من سر زند عفو نکنی اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می کنم و او می بخشاید 🈹🈹ارسالی شمیم از اعضای کانال داستان و پند .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ♥️♥️ 🍎🍎🍎
💟بخوانید قشنگه یک روز بعد ازظهر مادر همراه فرزندانش نشست تا با آنها در مورد درسهایی که اشکال دارند کارکند، .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk و به پسر کوچکترش که چهار سال بیشتر نداشت ورقه ای داد تا نقاشی بکشد و مزاحم آنها نشود. 💟 ناگهان بیادش آمد برای پدر شوهرش که مرد سال خورده ای بود و در اتاقی در حیاط خانه بود و بخاطر ناتوانی اش از اتاق خارج نمی شد شام نبرده است!. او هرچه در توانش بود از کمک به پدر شوهر دریغ نمی کرد و شوهرش هم از او راضی بود با سرعت برای پدر شوهرش غذا آورد و از او پرسید که آیا به چیز دیگری احتیاج ندارد و پیش فرزندانش برگشت. . 💟 وقتی مادر آمد متوجه نقاشی پسر کوچکش شد که در ورقه مربع و دایره هایی کشیده است و رمزهایی در آن گذاشته است . 💟 کنجکاو شد و پرسید : چی کشیدی عزیزم؟ . .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk پسربچه پاسخ داد: من خانه ای کشیدم که وقتی بزرگ شدم و ازدواج کردم در آن زندگی کنم. . 💟 مادر خوشحال شد و پرسید: و تو کجا می خوابی پسرم؟ گفت : این اتاق خواب است و این آشپزخانه و این اتاق پذیرایی و مربعی دورتر از این مربع ها قرارداده بود . 💟 مادر با تعجب گفت: و چرا این مربع از بقیه مربعها دورتراست؟!!! گفت : این اتاق را برای تو می گذارم تا در آن زندگی کنی همانطور که پدربزرگم زندگی میکند! . 💟 مادر از این حرف پسر سرش گیج رفت و گفت: آیا وقتی پیر شدم تک و تنها در حیات باشم بدون اینکه با نوه هایم هم صحبت شوم و از بازی کردنشان لذت ببرم !!! باچه کسی حرف بزنم؟!! آیا بین چاردیواری تنها باشم !! .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk با سرعت همه اثاث های اتاقی که برای مهمانان و بهترین اتاق در منزلشان بود را بیرون آورد و تخت خواب پدرشوهرش را از اتاقی که در حیاط بود به این اتاق آورد 💟 وقتی همسرش به خانه برگشت از آنچه که می دید تعجب کرده بود و علتش را پرسید؟ . 💟 مادر در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود گفت: اگه عمری باشد من بهترین اتاق را برای خودمان آماده می کنم ! و مهمانان در اتاقی که در حیاط است بمانند. همسر که منظور زنش را فهمیده بود لبخند زد و به نشانه رضایت سرش را تکان داد ... 💟 و این قصه با این پسر معلم به پایان رسید و پدرومادر یاد می گیرند (همان گونه که رفتار می کنی باتو رفتار می شود.) 💟💟ارسالی پروانه از اعضای کانال داستان و پند .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 💞💞💞💞💞💞
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ رئیس ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ! 🍃❤️🍃 ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. 🍃❤️🍃 ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟ 🍃❤️🍃 ﺍﮔﺮ ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩ نمی‌داشت ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ جواب ﺩﺭﺳﺖ می‌دادیم. ﺑﻠﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ. ﻣﮕﺮ ﻓﻘﻂ ﻣﺮﺩ می‌تواند ﺭﺋﯿﺲ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ❤️🍃❤️ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﯿﺮ ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﺧﻮﺩ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺗﻔﮑﺮ ﻗﺎﻟﺒﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ، در ‌هر زمينه‌اى می‌تواند باشد. مراقبت تفکر قالبی خود باشیم... 💟 ارسالی شمیم 🌀از اعضای کانال داستان و پند .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍃❤️🍃❤️🍃
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🍀 🌷کارگردان این دنیا خداست، مهم نیست نقش ما در این مجموعه ثروتمند است یا تنگدست؛ سالم است یا بیمار؛ مهم این است که محبوب‌ترین کارگردان عالم نقشی به ما داده که باید به بهترین شکل آن را ایفا نماییم؛ نباید از سخت بودن نقش گله‌مند بود؛ چرا که سخت بودن نقش نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر است ... امیدوارم در هر نقشی که هستی خوش بدرخشی.... ====================== .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
🔮🔮🔮⚜ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ⚜ 📚داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان👈 دختری بنام سودابه رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تختم چشم به آینه افتاد جای نامم که نوشته بودم… (مامان بابای گلم شرمندم من دختر خوبی نبودم اگه بفهمید بین منو سهیل چه اتفاقی افتاده خودتون منو میکشید منو ببخشید دوستون دارم) بغضم گرفت مامان با قرصهام اومد تو اتاقم گفتم چرا نزاشتید بمیرم؟ چرا مامان من چحوری زندگی کنم من نمیخوام این دنیا تاوان بدم من اونجا به خدام حساب پس میدادم مامانم بغضش ترکید کوبید تو سرم محکم داد میزد خاک تو سرت خاک تو سرت خواهرم تازه رسیده بود دوید تو اتاق جلو مامان و گرفت بردش تو هال، سرم و کردم زیر پتو شروع کردم ناله کردن، یادمه محرم بود خیابونا مثل دلم سیاه بود من اصلا از اتاقم بیرونم نمیرفتم فقط به هوای دستشویی رفتن بابارو میدید، که اونم یا محو مثلا تلویزیون بود یا بلند میشد میرفت اتاقش خواهرم هم دیگه شوهرش نزاشت بیاد تلفن خونه زنگ زد مامان یواش,صحبت میکرد یهو داد زد خدا نمیگذره, میگذره؟ بعد هم آروم شد و یواش حرف زد تلفن قطع شد مامانم رفت تو اتاقش شام برام اورد غذای نذری بود گفت مامان سهیل زنگ زده جمعه میان برای خواستگاری فقط نگاش کردم باورم نمیشد وارفته بودم وسط اتاق فقط نگاه میکردم فکر کنم یک ماه با کسی حرف نزده بودم مامان رفت من مونده بودم سهیل پس منو میخواد؟ نکنه از عذاب وجدانش میاد نکنه بابا زورش کرده،نه سهیل دوستم داره،پس کجا بود،چرا گذاشت انقدر زجر بکشم،حس بدی بود،کلی سوال بی جواب،و از همه بدتر خانواده سهیل هم میدونستن و من چجوری برم جلوشون،چه رسوایی بدی هست،من اصلا وسط اون جمع چی بگم قلبم تیر میکشید،کاش همین الان بمیرم زن سهیل شدن با این بی ابرویی چی میشه،غذا جلوم بود یخ کرده بود مامان اومد غذارو برد جای زخمم هنوز رو دستم معلوم بود نگاش میکردم سهیل چه تاوانی داده یعنی... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚 🔮 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🔮🔮🔮⚜ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ⚜ 📚داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان👈 دختری بنام سودابه جمعه شد ساعت حدود چهار خونه فقط مرتب بود یاد خواستگاری پژمان افتادم که میز پر از شیرینی شکلات و میوه بود و مامان نگران دکور کم بودن میوه شیرینی بود اما الان فقط یه ظرف میوه که انگور و سیب و پرتقال توش بود رو میز بود حتی بابام معلوم بود تو خرید موز هم رغبت نکرده بود بلوز دامن مشکی پوشیدم رفتم تو پذیرایی بابا نگام کرد معلوم بود از انتخاب لباسم راضیه حتما پیش خودش میگه این جلسه خواستگاری نیست این عزای بدبخت شدن کامل دخترم هست زنگ خونرو زدن جای بخیه دستم تیر کشید سهیل با کت شلوار سفید اومد معلومه بهش سخت نگذشته یه جعبه شیرینی دستش بود همین از گل خبری نبود مامانو باباش سلام کردن از روبوسی و حالو احوال خبری نبود همراهشون عموی بابام هم اومده بود،خوشحال بودم چون عمو هم مرد پخته و آرومی هست هم میدونستم نمیزاره جنگ به پا بشه همه نشستن بعد خوردن چای و یه سکوت طولانی، عمو حرف زد خوب این جونا خام هستن و یه کار اشتباهی کردن من مطمئنم هر دو پشیمونن قصد هر دو هم ازدواج بوده معلوم همدیگرو دوست دارن عمو کلی عرق کرده بود اونم دنبال کلمات بود و همینطوری حرف میزد من فقط جای بخیه دستمو گرفته بودم عمو باز گفت حالا اقا سهیل اومدن خواستگاری انشاالله زندگی خوبی و قرار شروع کنن بابا گفت چه زندگی زندگی که با مرگ یکی قرار بود شروع بشه عمو این اقا زد زیر همه چیز دخترم خودکشی کرده عمو سعی داشت بابارو اروم کنه اما بابا قرمز شده بود باز بابا گفت مردیت به,یه چیز نیست. یه غلطی کردید دوتایی پاش بمونید،نه اینکه بزاری بری سهیل گفت الان که اینجام بابام گفت چه اومدنی میمرد خوشحالتر میشدی سهیل گفت من به سودابه گفتم صبر کنه،بابام گفت چه صبری حامله هم بشه نه مامان رفت تو اشپزخونه از خجالت آب شده بودم عمو همش دست بابارو گرفته بود به هر حال اروم شدن عمو مجلسو دست گرفت و قرار شد یک ماه دیگه عقد,انجام بشه پدر سهیل بعد این همه سکوت گفت یه خونه رهن میکنه مامان هم گفت جهاز,سودابه امادس تعجب کردم کی جهاز جمع کرده ؟ مهر هم بابا گفت 314تا مثل خواهرش سمیه خندم گرفته بود حالا شدم مثل خواهرم سهیل یکم خودشو جا به جا کرد گفت به خاطر این چیزا که هول هولی شده عروسی نمیتونه بگیره بابا گفت بهتره مایع ابروریزی هست فامیلا میریزن بببین این ابروریزی چه شکلی هست.... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚 🔮 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮