.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 #سرگذشتی_کاملاواقعی_و_آموزنده_با_نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_اول
درست پنج سال قبل در چنین روزی بود که همراه با «کسری» به محضر رفتم تا از نزدیک شاهد جدایی او و همسرش باشم.
این تاریخ به خوبی در خاطرم مانده و گمان نمی کنم بتوانم این روز را فراموش کنم. آن روز به داخل محضر نرفتم تا با «پانیا» روبرو نشوم. فقط در گوشه ای از خیابان ایستادم تا بعد از طلاقشان همراه کسری به یک رستوران شیک برویم و جشن کوچک دو نفره ای بگیریم.
کسری و پانیا همسایه مادرم بودند و در طبقه پایین آپارتمان مادرم زندگی می کردند.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
مادرم سالها قبل از پدرم جدا شده بود. او زنی خود کفا و باعرضه ازنظر همه و بلندپرواز و خودخواه از نظر پدرم بود.
مادر مدیر یک شرکت تبلیغاتی و از خانواده ای ثروتمند بود که در سالهای جوانی دل به یک ارباب رجوع جوان تحصیل کرده اما بی پول بسته و بعدها با او ازدواج کرده بود. مادر اما خیلی زود فهمید که همسرش اصلا ایده ال او نیست.
مادر به دنبال مردی بود که بتواند تمام موانع را از سر راهش بردارد و حتی اگر مجبور باشد دروغ بگوید و کلاهبرداری کند!
در حالیکه پدرم مردی آرام، بی سر و زبان و مطیع بود که به داشته هایش راضی بود و خیلی مواقع از عهده پرداخت هزینه ریخت و پاش های مادر برنمی آمد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
نتیجه ازدواج پدر و مادرم بعد از چهار سال زندگی طلاق بود. پدر که هنوز مادر را دوست داشت، حاضر شد حضانت مرا به او واگذار کند و خود به دیدارهای هفتگی با من رضایت بدهد.
من پدرم را دوست داشتم اما بت زندگی ام مادر بود. او در تمام سالهای نوجوانی به من می گفت:
« خوب حواست رو جمع کن دخترم، نکنه یه وقت دل به عشق این جوونای بی سرو پا ببندی و مثل من زندگی ت رو تباه کنی.
من اگه عاشق پدرت نمی شدم الان زندگی خیلی بهتری داشتم. برای زندگی ت دنبال یه مرد واقعی باش،
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یه عاقله مردی پولدار و با عرضه که بتونه تکیه گاه خوبی برات باشه نه مردی مثل پدرت که حتی عرضه اداره زندگی زن و بچه ش رو هم نداشت!»
مادر همیشه از پدر بدگویی می کرد اماپدر ترجیح می داد درباره مادر حرفی نزند. او آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
.📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastanakk 🍒 #سر
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 سرگذشتی کاملاواقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_دوم
پدر آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
کوچکتر که بودم در دلم حق را به مادرم می دادم اما بزرگتر که شدم تازه فهمیدم که چرا مادر از پدر متنفر شد و دیگر نخواست با او زندگی کند.
پدرم سال ها قبل بیش از نیمی از ارثیه اش را به خواهر کوچک و مجردش بخشیده بود در حالیکه مادر انتظار داشت این پول به او برسد تا بتواند شرکتش را گسترش بدهد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
از آنجایی که مادر زنی مغرور و کینه توز بود این موضوع را به روی خودش نیاورد چون به قول خودش به پول گدا گشنه هایی چون پدرم و خانواده اش نیازی نداشت اما در دلش آتشی روشن شد که بعدها زندگی مان را شعله ور کرد و به خاکستر نشاند.
مادر همیشه سعی می کرد این واقعیت را کتمان کند و طوری برخورد می کرد که من جرات نمی کردم این موضوع را پیش بکشم. او برای توجیه تنفرش از پدر دلایل همیشگی اش را ردیف می کرد و دلیل اصلی را به خاطر غرورش پنهان می کرد.
با وجود تمام این حرفها من مادرم را عاشقانه دوست داشتم و ترجیح می دادم با او زندگی کنم و از او الگو بگیرم. با وجود اصرارهای پدرم درسم را تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ترجیح می دادم راحت زندگی کنم. هر چه دلم می خواهد بپوشم و هرکجا دوست دارم بروم و از زندگی لذت ببرم. هر چند روز یکبار به دیدن پدرم می رفتم و در همین رفت و آمدها بود که عاشق پسرعمه م شدم.
او دو سال از من بزرگتر بود و در دانشگاه درس می خواند. پسر ساده و مهربانی بود که آینده ای درخشان انتظارش را می کشید.
پدرم با ازدواج ما موافق بود. او می گفت: «من پسرخواهرم رو خوب می شناسم و می دونم که می تونه خوشبختت کنه اما حتم دارم که مادرت اجازه سرگرفتن این ازدواج رو نمیده.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
اون انتظارات دیگه ای از مرد زندگی داره!» حق با پدرم بود. مادرم به محض اینکه ماجرا را فهمید قشقرقی به پا کرد. تا به حال چنین اخلاق تندی از مادر ندیده بودم. با حالتی عصبی و وحشتناک به طرفم حمله کرد و در حالیکه مرا زیر بار کتک گرفته بود فریاد می زد:
« اگه یه بار دیگه اسم فک و فامیل پدرت رو بیاری می کشمت. مگه من مرده باشم که اجازه بدم عاشق یه پسربچه گدا گشنه بشی که حتی نمی تونه آب دماغشو بالا بکشه چه برسه به اینکه بخواد مرد زندگی ت باشه.
خوب گوشات رو باز کن دخترجون! تو دختر منی، دختر من! منی که یکه و تنها مثل یه مرد زندگی رو می چرخونم. شوهرت هم باید در حد و اندازه ما باشه!»
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
بعد از اینکه مادر از کتک زدنم خسته شد داد و فریاد راه انداخت. صدایش هر لحظه اوج می گرفت و تا می توانست به پدر و بخت سیاهش فحش و لعنت می فرستاد.
رفتارش درست شبیه مادری بود که به عزای دخترش نشسته. از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد........
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
.📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastanakk 🍒 سرگ
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 سرگذشتی کاملاواقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_سوم
از رفتار مادر شوکه شده بودم. مات و مبهوت گوشه ای کز کرده و به او نگاه می کردم که زنگ در به صدا درآمد.
مادر فوری به خودش آمد و در را باز کرد. زن و شوهر جوان همسایه طبقه پایین مان بودند که پشت در ایستاده بودند.
آنها یک هفته قبل به واحد طبقه پایینی مان نقل مکان کرده بودند. مادر همان روز اول جیک و پوکشان را در آورده و فهمیده بود که این آقا که نامش کسری بود وضع مالی خوبی دارد و صاحب یک شرکت است. کسری که چند باری من و مادرم را در آسانسور و حیاط مجتمع دیده بود به مادر گفت:
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
«سر و صداتون رو شنیدیم، نگران شدیم که نکنه اتفاقی افتاده باشه!» مادر از جلوی در کنار رفت و کسری و همسرش پانیا را به داخل خانه دعوت کرد. مادر که انگار کسی را برای درددل کردن می خواست داشت برای کسری و پانیا از اتفاقی که افتاده بود حرف می زد و من مانند مجرمی گناهکار گوشه ای نشسته و به او نگاه می کردم.
آن شب کسری و پانیا تا دیروقت خانه مان ماندند و نتیجه این شد که من دور عشق و عاشقی را خط بکشم و برای مدتی خانه پدرم نروم تا آبها از آسیاب بیفتد. این اتفاق و قشقرقی که مادر آن شب به پا کرد سرآغاز دوستی من و پانیا بود.
هفته های بعد از جدایی از پسرعمه ام برایم بسیار سخت گذشت. رفتن به خانه پدر قدغن شده بود و پدر که کم و بیش ماجرا را فهمیده بود برای دیدن من اصراری نداشت.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
بیشتر وقت های بیکاری ام در خانه پانیا می گذشت. او تنها چهار سال از من بزرگتر بود و هنوز روحیات نوجوانی اش را حفظ کرده بود. پانیا برایم تعریف می کرد که چظور با کسری آشنا و با وجود چهارده سال تفاوت سنی عاشقش شده.
آن ها اولین بار همدیگر را در یک میهمانی دیده بودند و پانیا به سرعت مجذوب خصوصیات جذاب او شده بود. پانیا که پدر و مادرش سالها قبل از همدیگر جدا شده و نزد عمویش بزرگ شده بود نیز همچون مادرم مرا از عشق های دروغین این دوره و زمانه منع می کرد و می گفت:
«باید عاشق مردی بشی که در عین جذاب و رمانتیک بودن مقتدر و مدبر هم باشه!»
پانیا هم دقیقا همان درس هایی را می داد که مادرم در طی این سالها به گوشم خوانده بود. کم کم جذب حرفهای پانیا شدم و همین مسئله عشق پسرعمه ام را در ذهنم کمرنگ و بیرنگ کرد چون هیچ کدام از ویژگیهایی که پانیا از آن حرف می زد در وجود او نبود.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
در رفت و آمد به خانه پانیا بارها با کسری روبرو شدم. او مردی بسیار خوش برخورد، خوش صحبت و جذاب بود و با صحبت های دلنشینش توجه همه را به خود جلب می کرد.
او مردی خوش قیافه بود که به نظر می رسید تعمد دارد که دل هر زنی را ببرد و البته این چیزی بود که پانیا اصلا آن را نمی دید.....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
.📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastanakk 🍒 سرگ
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 سرگذشتی کاملا واقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_چهارم
اما من به خاطر تعریف های پانیا دقت بیشتری به کسری پیدا کرده بودم و به راحتی متوجه آن می شدم. پانیای بی گناه با سادگی آتشی در دل من روشن کرده بود که حتی خودم هم سعی در کتمان آن داشتم و در این میان برخوردهای خاص کسری با من نیز بی تاثیر نبود.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
کسری خیلی به من توجه داشت. بعد از آن شب و دعوای من و مامان، کسری هم مثل پانیا سعی می کرد در مواقعی که خانه بود با من و گاهی با مادرم صحبت کند و به ما آرامش بدهد.
رفتارش با من نشان می داد که او هم اسیر همان احساساتی شده که من دچارش بودم. مادر به او و عقایدش احترام می گذاشت و بارها نزد کسری گفته بود :
« پدرت که نمی تونه به تو کمک کنه چون خودش هم آدم با تدبیری نیست پس بهتره از حرف های کسری خان درس بگیری و مثل پانیا زرنگ باشی و شوهری در حد و اندازه کسری خان پیدا کنی!»
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
توجه کسری روز به روز به من بیش تر می شد تا حدی که خودم نگران برخورد پانیا بودم اما این دختر انگار اصلا توی این عالم نبود و به نگاههای پرمعنای شوهرش به من توجهی نداشت. کسری از هر فرصتی برای نزدیک شدن به من استفاده می کرد اما در تمام این فرصت ها پانیا نیز حضور داشت و حسم می گفت
او دنبال فرصتی ست که با هم تنها باشیم و این فرصت در یک روز تابستانی دست داد.
آن روز من خانه دوستم دعوت بودم و کسری وقتی دید منتظر ماشین آژانس هستم پیشنهاد داد خودش مرا برساند و سپس آژانس را رد کرد. این اولین باری بود که من وکسری با هم تنها بودیم. من در سکوت و اضطرابی گنگ در ماشین نشسته بودم. دچار عذاب وجدان شده بودم و از حسی که پیدا کرده بودم خجالت می کشیدم.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
کسری هرچند دقیقه یکبار گرم و مهربان نگاهم می کرد و من سرم را از شرم پایین می انداختم. او خیلی راحت رفت سر اصل مطلب و گفت:
«بارها سعی کردم با حسم مبارزه کنم اما نشد و حالا هم به جایی رسیدم که دیگه نمی تونم احساسم به تو رو پنهان کنم. من دوستت دارم عاشقت شدم اما قول میدم اگه منو نخوای این حرفا بین خودمون بمونه و آب از آب تکون نخوره!»
کسری تند تند حرف می زد و من هر لحظه بیش تر اسیر یک حس ناشناخته می شدم. کسری سکوت مرا که دید گفت:
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
«از نگاه هات فهمیدم که تو هم من رو دوست داری. من حاضرم برای رسیدن به تو هرکاری بکنم تو چی؟
حاضری وایستی و به خاطر من مبارزه کنی؟»
باتعجب به او نگاه کردم. خدایا، او چه می گفت؟ بایستم و مبارزه کنم؟ با کی؟ با پانیا که آن قدر مهربان بود یا با پدری که قطعا مرا طرد می کرد؟! لال شده بودم و فقط نگاهش می کردم......
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
.📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastanakk 🍒 سرگ
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 سرگذشتی کاملاواقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_پنجم
باتعجب به او نگاه کردم. خدایا، او چه می گفت؟ بایستم و مبارزه کنم؟ با کی؟ با پانیا که آن قدر مهربان بود یا با پدری که قطعا مرا طرد می کرد؟! لال شده بودم و فقط نگاهش می کردم
او همچنان داشت زمزمه های عاشقانه در گوشم می خواند و می گفت: «من دوستت دارم دختر، عاشقتم. تو باید همین الان به من جواب بدی. منو دوست داری؟»
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
چشمانم از اشک می سوخت. به آرامی سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و این شروع ماجرایی بود که زندگی ام را ویران کرد.
آن روز به خانه دوستم نرفتم و ساعت ها با کسری در خیابان ها چرخیدیم و حرف زدیم. وقتی به خانه برگشتم، شهامتی در وجودم ریشه زده بود که قبلا در خودم سراغ نداشتم. رابطه پنهانی من و کسری شروع شد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
دوستی من و پانیا خیلی ظاهری شده بود اما ارتباط من و کسری روز به روز صمیمی تر می شد. کسری به بهانه های مختلف برایم هدیه می خرید و حتی جلوی من به پانیا بی محلی می کرد اما من خیلی بی طاقت شده بودم و تحمل پانیا را نداشتم.
کم کم من و کسری هر دو به این نتیجه رسیدیم که به این موش و گربه بازی خاتمه بدهیم. مادرم از شنیدن ماجرای عشق من و کسری جا خورد. باز هم با داد و فریاد می گفت: «خاک تو اون سرت کنن. گفتم یه مرد مثل کسری پیدا کن نگفتم که خراب شو رو زندگی یه زن دیگه!»
بلاخره سد مقاومت پانیا شکسته شد و کار اختلافشان به دادگاه رسید. پانیا که شماره تلفن پدرم را داشت با او تماس گرفته و برای نجات زندگی اش از او کمک خواسته بود.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
پدرم بعد از شنیدن ماجرا به خانه مادرم آمد و مرا تهدید کرد که در صورتی که پایم را از زندگی آنها بیرون نکشم مرا طرد خواهد کرد. پدر برای اولین بار با خشم به صورت مادر خیره شد و گفت: «
نمیزارم زندگی دخترم رو تباه کنی. فکر می کردم طی این سالها تنبیه شدی و فهمیدی که آدمیت به انسان بودنه و نه به پول و موقعیت داشتن. امامی بینم که اشتباه فکر کردم و تو افکار احمقانه ت رو به این دختر هم منتقل کردی!»
پدر نمی دانست که من در کله شقی چیزی از مادر کم ندارم و حتی به قیمت طرد شدنم پای خواسته ام ایستاده ام. پدر سیلی محکمی به گوشم نواخت و برای همیشه مرا طردکرد و من برای اولین بار در چشمان مادر ترس و پشیمانی را دیدم.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
مانند کسی که از خواب غفلت بیدار شده باشد سعی می کرد زیر تمام حرف هایی بزند که سالها در گوشم خوانده بود اما عشق من به کسری قوی تر از این حرفها بود. بلاخره در یک روز زمستانی کسری از همسرش جدا شد و پانیا هم مهریه اش را بخشید.
دو روز بعد من و کسری در حضور چند تن از دوستانمان و مادرم به عقد هم درآمدیم و زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. روز عقد بود که فهمیدم سومین همسر کسری هستم......
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
.📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastanakk 🍒 سرگ
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 سرگذشتی کاملاواقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_ششم
دو روز بعد من و کسری در حضور چند تن از دوستانمان و مادرم به عقد هم درآمدیم و زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. روز عقد بود که فهمیدم سومین همسر کسری هستم.
چیزی که کسری و پانیا هرگز درباره آن حرفی نزده بودند. ترسی ناشناخته به وجودم چنگ انداخت اما کسری مثل همیشه با حرفهای محبت آمیزش آرامم کرد و گفت:
«با اون زن یک سال بیشتر زندگی نکردم. هیچ بویی از عشق و عاطفه نبرده بود. نمی تونستم با یه سنگ زندگی کنم واسه همینم طلاقش دادم!»
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
زندگی مشترک من و کسری آغاز شد و ما آنقدر سرگرم میهمانی و مسافرت رفتن بودیم که وجود پانیا را هم از یاد برده بودیم. انگار نه انگار که زنی به نام پانیا وجود داشته! مادرم بعدها برایم تعریف کرد که پانیا هنگام ترک خانه کسری به دیدن او رفته و گفته:
« من برای کسری تو زندگی کم نذاشتم و برای شما و دخترتون مثل یه خواهر بودم، با این وجود چنین سرنوشتی در انتظارم بود. خدا به دختر شما رحم کنه. کاش یه روز ببینم که چه سرنوشتی در انتظار دختر شما خواهد بود!»
من و کسری خوشبخت بودیم و من حرفهای پانیا را با تمسخر برای کسری تعریف می کردم و سپس هر دو می زدیم زیر خنده غافل از اینکه...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
روزهای عاشقی من و کسری خیلی زودتر از آن چیزی که بدبین ترین افراد پیش بینی می کردند به پایان رسید و اولین دعوای جدی ما چهارماه بعد از آغاز زندگی مشترک مان بود.
آن روز میهمان داشتیم و وقتی دوستانم از خانه داری من تعریف می کردند و به کسری برای چنین ازدواجی تبریک می گفتند، کسری لبخندی بر لب نشاند و گفت:
« در حال حاضر همه چیزخوبه اما زن مثل آدامس می مونه. وقتی شیرینی ش رفت باید بندازیش دور!»
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
البته کسری این حرف را ظاهرا به شوخی گفت اما منجر به دعوای سختی میان ما شد و من با گریه به اتاقم رفتم. بعدها فهمیدم که حرف کسری درآن شب عقیده قلبی اوست.
او به هیچکدام از زنان اطرافش جدی نگاه نمی کرد و خیلی راحت در هر دعوای ساده بحث طلاق را پیش می کشید.
بارها به من گفت که من همان دختر خود سری هستم که با کمین کردن سرراه او حتی به دوست خودم هم رحم نکردم و بارها قضیه عشق پسرعمه م را به رخم کشید و مرا دختری هوسباز و دمدمی مزاج خواند.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
زندگی با کسری یک کابوس تمام نشدنی بود. ما حتی حرف همدیگر را نمی فهمیدیم. واقعا نمی دانم چرا زمانی آن قدر او را بی نقص می دیدم. آیا تحت تاثیر حرف های پانیا بودم؟!
بعدها فهمیدم که او بارها به پانیا خیانت کرده بود اما پانیا زن با گذشت و مهربانی بود وخطاهای کسری را نادیده می گرفت.....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
.📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastanakk 🍒 سرگ
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 سرگذشتی کاملا واقعی و آموزنده با
نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_هفتم و پایانی
زندگی با کسری یک کابوس تمام نشدنی بود. ما حتی حرف همدیگر را نمی فهمیدیم. واقعا نمی دانم چرا زمانی آن قدر او را بی نقص می دیدم. آیا تحت تاثیر حرف های پانیا بودم؟!
بعدها فهمیدم که او بارها به پانیا خیانت کرده بود اما پانیا زن با گذشت و مهربانی بود وخطاهای کسری را نادیده می گرفت.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
من هرگز نمی توانستم گذشت پانیا را داشته باشم. او بدون فحاشی و جارو جنجال و با رفتاری بزرگمنشانه از زندگی کسری خارج شد اما من هرگز بلد نبودم که به خاطر دیگران از حقم بگذرم و همین اختلافمن و کسری را پررنگ تر می کرد.
از نظر کسری هیچ چیز مهم تر از خود آدم نبود و من برای او دقیقا مصداق همان آدامسی بودم که شیرینی اش را از دست داده بود. زندگی من و کسری تنها یک سال دوام داشت چون من تحمل پانیا را نداشتم و نمی توانستم شاهد حضور زن های دیگری در زندگی کسری باشم.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
کسری در کمال خونسردی از من جدا شد و من آنقدر از او و زندگی ام بیزار بودم که سکه های طلای مهریه ام را بخشیدم.
گمان می کنم که کسری از این نظر مرد خوش شانسی بود که هیچکدام از همسرانش از او طلب مهریه نکرده بودند.
کسری بعد از طلاق خیلی زود با همان زنی که مدام در میهمانی ها دعوتش می کرد و با او صمیمی و راحت حرف می زد ازدواج کرد اما این بار شانس با او نبود چون زنی به دامش افتاد که هنگام جدایی او را به چهار میخ کشید و مهریه اش را تمام و کمال گرفت.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
زندگی و رویاهای من تباه شده بود و دیگر چیزی برای باختن نداشتم. خیلی تلاش کردم پانیا را بیابم و از او حلالیت بطلبم اما نتوانستم.او و عمویش به شهر دیگری رفته بودند...
این روزها به شدت افسرده و داغانم. هیچ چیزی نمی تواند دل مرا شاد کند. دل من با سنگدلی و نامردی خودم شکسته است.
سنگدلی و نامردی در حق زنی که دوستم بود و پدری که دیگر هرگز حاضر نیست با من روبرو شود..
👈 #پایان 👉
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍄داستان ارسالی از #اعضای کانال داستان و #پند
🍄نوع داستان: #واقعی
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍄عنوان: #زندگی_برپایه_توکل
🍄قسمت اول
باعرض سلام خدمت ادمین های محترم کانال داستان و پند.من میخوام داستان زندگی خودم روبنویسم تااینکه عبرتی بشه برای دیگران وهم اینکه دوستان عزیزراهنمایی ام کنند....
من خانمی هستم 24ساله همسرم40ساله دوتافرزنددارم یه دختر7ساله ویه پسریک ماهه...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
10سالی هست که ازدواج کردم ازاول بامخالفتهای زیادی ازدواج کردیم من اون موقع 14ساله بودم وبه شدت نادون وقتی همسرم به خاستگاری اومدپدرم مخالف بودن چون 16سال اختلاف سنی داشتیم وشوهرم قبلا موادمخدراستفاده کرده وزمانی که اومدخاستگاری من دوسال بودترک کرده بودخلاصه باهرمشکل ومخالفتی ازدواج کردیم بعدازمدتی اخلاقای بدش شروع شد بددل بددهن بدبین وهرسال یه مدت موادمصرف میکردیه مدت ترک میکرد باوجوداین مشکلات منوخیلی دوست داشت ومحبتش سرجاش بود ولی بازباگذشت یه مدت باکل خانواده ام قطع رابطه کردومنم نمیزاشت برم اگه جایی یکی ازخواهرامومیدیدم حق احوال پرسی نداشتم...
خیلی پشیمون بودم ولی ازیه طرف دوسش داشتم ازیه طرف دخترم تازه بدنیااومده بودکم کم بهترشد خیلی ازاخلاقاش بهترشد دیگه بهم اعتمادکامل داشت باپدرومادرم میزاشت رفت وامدکنم ولی خواهرام نه...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
سال گذشته سه ماه رفت یه شهردور سرکار بعدمتوجه شدم که شیشه مصرف میکنه ولی هرچی میگفتم انکارمیکرد....توشبهایی که اینجانبود خواهرزاده شوهرم پیشم میخابیدیه دختر15ساله ...
یه شب بهم گفت زندایی بایه پسره دوستم که قراره بیادخاستگاری مامانم درجریانه منم وقتی فهمیدم مادرش هم درجریانه چیزی نگفتم فقط نصیحتش کردم که مواظب باشه گول نخوره یه مدت گذشت یه شب بهم گفت میشه باگوشیت اس بدم (به همون پسره)منم گفتم باشه ولی بهش بگو یه وقت زنگ یاپیام نده داییت بفهمه خون بپا میکنه گفت باشه حالا این هرموقع خودش شارژنداشت ازگوشی من استفاده میکرد هم توتلگرام هم پیامک......
🍄ادامه دارد.....
🌸داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🌸
🔻کپی داستان بدون حذف اسم داستان و پند از محتوای داستان
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍄داستان ارسالی از #اعضای کانال داستان و #پند
🍄نوع داستان: #واقعی
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍄عنوان: #زندگی_برپایه_توکل
🍄قسمت آخر
هرموقع خودش شارژنداشت ازگوشی من استفاده میکرد هم توتلگرام هم پیامک....
یه روز یکی ازخواهرزاده های شوهرم که یه پسر20سالست بهم زنگ زد گفت زندایی میدونی فلانی بایه پسرفرارکرده (همون دختره)
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
من شوکه شدم😳😳 گفتم نه کی رفته کجارفته, گفت نمیدونم فقط هرچی میدونی بهم بگو که ابرومون رفته,، گفتم من چیزی نمیدونم بگردیدپیداش کنید بلایی سرش نیاره...
دختره پیداشد حالا چطوری وچی شده بودنمیدونم ولی فقط سه ساعت نبودش...
شوهرم ازسرکاراومدومتوجه شدکه خواهرزادش فرارکرده رفت خونشون کلی کتک کاری ودعواکرده بود دختره ام گفته بود برو زن خودتو جمع کن از خطش پرینت بگیر بفهمی وقتی سه ماه اینجانبودی نتونست دوام بیاره سریع خیانت کرده بهت...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
شوهرم قاطی کرده اومدو گوشیمو گرفت رفت پیرینت گرفت ودید 500تا پیامک و300دقیقه مکالمه بایه خط ناشناس داشتم هرچی قسم خوردم که مال من نیست همشون مال خواهرزادته باورنکرد از خونه بیرونم کرد رفتم دنبال کارای طلاق توافقی وچون خودش هم موافق بودخیلی سریع همه چی واسه طلاق درست شد فقط خطبه مونده بود که زد زیر همه چی و رفت کمپ وقتی اومد بیرون با پدرم حرف زد گفت من اونموقع شیشه مصرف میکردم توهم زدم حالیم نشده چکار کردم حق طلاق وحضانت دخترم رومیدم فقط برگرده منم گفتم فقط بخاطر اینکه اینده دخترم خراب نشه برمیگردم وگرنه تا دنیا دنیاست میگن مامانش فلان کارو کرد طلاقش دادن اینم مثل اونه ...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
وقتی اومدم اخلاقش کاملا عوض شده بود نمازمیخوندو.... من باورم شد تغییر کرده گول خوردم وباز بچه دار شدم وقتی سه ماه بود حامله بودم باز شروع کرد اذیتم میکنه مرتب میگه خوشم ازت نمیاد...
دوس دارم بمیرم ...ازاین زندگی سیرم...
میگم بهم شک داری? میگه نه
ولی این اخلاقاش نشون میده که همینطوره باورنکرده که من خیانت نکردم...
یه بارم باز رفتم خونه پدرم که جداشم ولی کلی وسیله شکوند و بازبرگشتم بهم میگه اگه بری همه خانوادت ومیکشم عزادارت میکنم...
حالا از شما دوستان خواهش میکنم شما راهنماییم کنیدچکارکنم بسازم یا برم ایا ممکنه بازخوب بشه یانه؟؟؟ اصلا راهی نمیبینم که روشن باشه راهنمایی کنیدممنونم.
🍄پایان
🌸داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🌸
🔻کپی داستان بدون حذف اسم داستان و پند از محتوای داستان
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 #سرگذشتی_کاملاواقعی_و_آموزنده_با_نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_اول
درست پنج سال قبل در چنین روزی بود که همراه با «کسری» به محضر رفتم تا از نزدیک شاهد جدایی او و همسرش باشم.
این تاریخ به خوبی در خاطرم مانده و گمان نمی کنم بتوانم این روز را فراموش کنم. آن روز به داخل محضر نرفتم تا با «پانیا» روبرو نشوم. فقط در گوشه ای از خیابان ایستادم تا بعد از طلاقشان همراه کسری به یک رستوران شیک برویم و جشن کوچک دو نفره ای بگیریم.
کسری و پانیا همسایه مادرم بودند و در طبقه پایین آپارتمان مادرم زندگی می کردند.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
مادرم سالها قبل از پدرم جدا شده بود. او زنی خود کفا و باعرضه ازنظر همه و بلندپرواز و خودخواه از نظر پدرم بود.
مادر مدیر یک شرکت تبلیغاتی و از خانواده ای ثروتمند بود که در سالهای جوانی دل به یک ارباب رجوع جوان تحصیل کرده اما بی پول بسته و بعدها با او ازدواج کرده بود. مادر اما خیلی زود فهمید که همسرش اصلا ایده ال او نیست.
مادر به دنبال مردی بود که بتواند تمام موانع را از سر راهش بردارد و حتی اگر مجبور باشد دروغ بگوید و کلاهبرداری کند!
در حالیکه پدرم مردی آرام، بی سر و زبان و مطیع بود که به داشته هایش راضی بود و خیلی مواقع از عهده پرداخت هزینه ریخت و پاش های مادر برنمی آمد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
نتیجه ازدواج پدر و مادرم بعد از چهار سال زندگی طلاق بود. پدر که هنوز مادر را دوست داشت، حاضر شد حضانت مرا به او واگذار کند و خود به دیدارهای هفتگی با من رضایت بدهد.
من پدرم را دوست داشتم اما بت زندگی ام مادر بود. او در تمام سالهای نوجوانی به من می گفت:
« خوب حواست رو جمع کن دخترم، نکنه یه وقت دل به عشق این جوونای بی سرو پا ببندی و مثل من زندگی ت رو تباه کنی.
من اگه عاشق پدرت نمی شدم الان زندگی خیلی بهتری داشتم. برای زندگی ت دنبال یه مرد واقعی باش،
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یه عاقله مردی پولدار و با عرضه که بتونه تکیه گاه خوبی برات باشه نه مردی مثل پدرت که حتی عرضه اداره زندگی زن و بچه ش رو هم نداشت!»
مادر همیشه از پدر بدگویی می کرد اماپدر ترجیح می داد درباره مادر حرفی نزند. او آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 #سرگذشتی_کاملاواقعی_و_آموزنده_با_نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_اول
درست پنج سال قبل در چنین روزی بود که همراه با «کسری» به محضر رفتم تا از نزدیک شاهد جدایی او و همسرش باشم.
این تاریخ به خوبی در خاطرم مانده و گمان نمی کنم بتوانم این روز را فراموش کنم. آن روز به داخل محضر نرفتم تا با «پانیا» روبرو نشوم. فقط در گوشه ای از خیابان ایستادم تا بعد از طلاقشان همراه کسری به یک رستوران شیک برویم و جشن کوچک دو نفره ای بگیریم.
کسری و پانیا همسایه مادرم بودند و در طبقه پایین آپارتمان مادرم زندگی می کردند.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
مادرم سالها قبل از پدرم جدا شده بود. او زنی خود کفا و باعرضه ازنظر همه و بلندپرواز و خودخواه از نظر پدرم بود.
مادر مدیر یک شرکت تبلیغاتی و از خانواده ای ثروتمند بود که در سالهای جوانی دل به یک ارباب رجوع جوان تحصیل کرده اما بی پول بسته و بعدها با او ازدواج کرده بود. مادر اما خیلی زود فهمید که همسرش اصلا ایده ال او نیست.
مادر به دنبال مردی بود که بتواند تمام موانع را از سر راهش بردارد و حتی اگر مجبور باشد دروغ بگوید و کلاهبرداری کند!
در حالیکه پدرم مردی آرام، بی سر و زبان و مطیع بود که به داشته هایش راضی بود و خیلی مواقع از عهده پرداخت هزینه ریخت و پاش های مادر برنمی آمد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
نتیجه ازدواج پدر و مادرم بعد از چهار سال زندگی طلاق بود. پدر که هنوز مادر را دوست داشت، حاضر شد حضانت مرا به او واگذار کند و خود به دیدارهای هفتگی با من رضایت بدهد.
من پدرم را دوست داشتم اما بت زندگی ام مادر بود. او در تمام سالهای نوجوانی به من می گفت:
« خوب حواست رو جمع کن دخترم، نکنه یه وقت دل به عشق این جوونای بی سرو پا ببندی و مثل من زندگی ت رو تباه کنی.
من اگه عاشق پدرت نمی شدم الان زندگی خیلی بهتری داشتم. برای زندگی ت دنبال یه مرد واقعی باش،
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یه عاقله مردی پولدار و با عرضه که بتونه تکیه گاه خوبی برات باشه نه مردی مثل پدرت که حتی عرضه اداره زندگی زن و بچه ش رو هم نداشت!»
مادر همیشه از پدر بدگویی می کرد اماپدر ترجیح می داد درباره مادر حرفی نزند. او آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒 #سرگذشتی_کاملاواقعی_و_آموزنده_با_نام👈 #تاوان_شکستن_یک_دل💔 🍒
👈 #قسمت_اول
درست پنج سال قبل در چنین روزی بود که همراه با «کسری» به محضر رفتم تا از نزدیک شاهد جدایی او و همسرش باشم.
این تاریخ به خوبی در خاطرم مانده و گمان نمی کنم بتوانم این روز را فراموش کنم. آن روز به داخل محضر نرفتم تا با «پانیا» روبرو نشوم. فقط در گوشه ای از خیابان ایستادم تا بعد از طلاقشان همراه کسری به یک رستوران شیک برویم و جشن کوچک دو نفره ای بگیریم.
کسری و پانیا همسایه مادرم بودند و در طبقه پایین آپارتمان مادرم زندگی می کردند.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
مادرم سالها قبل از پدرم جدا شده بود. او زنی خود کفا و باعرضه ازنظر همه و بلندپرواز و خودخواه از نظر پدرم بود.
مادر مدیر یک شرکت تبلیغاتی و از خانواده ای ثروتمند بود که در سالهای جوانی دل به یک ارباب رجوع جوان تحصیل کرده اما بی پول بسته و بعدها با او ازدواج کرده بود. مادر اما خیلی زود فهمید که همسرش اصلا ایده ال او نیست.
مادر به دنبال مردی بود که بتواند تمام موانع را از سر راهش بردارد و حتی اگر مجبور باشد دروغ بگوید و کلاهبرداری کند!
در حالیکه پدرم مردی آرام، بی سر و زبان و مطیع بود که به داشته هایش راضی بود و خیلی مواقع از عهده پرداخت هزینه ریخت و پاش های مادر برنمی آمد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
نتیجه ازدواج پدر و مادرم بعد از چهار سال زندگی طلاق بود. پدر که هنوز مادر را دوست داشت، حاضر شد حضانت مرا به او واگذار کند و خود به دیدارهای هفتگی با من رضایت بدهد.
من پدرم را دوست داشتم اما بت زندگی ام مادر بود. او در تمام سالهای نوجوانی به من می گفت:
« خوب حواست رو جمع کن دخترم، نکنه یه وقت دل به عشق این جوونای بی سرو پا ببندی و مثل من زندگی ت رو تباه کنی.
من اگه عاشق پدرت نمی شدم الان زندگی خیلی بهتری داشتم. برای زندگی ت دنبال یه مرد واقعی باش،
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یه عاقله مردی پولدار و با عرضه که بتونه تکیه گاه خوبی برات باشه نه مردی مثل پدرت که حتی عرضه اداره زندگی زن و بچه ش رو هم نداشت!»
مادر همیشه از پدر بدگویی می کرد اماپدر ترجیح می داد درباره مادر حرفی نزند. او آنقدر از زندگی با مادر زده شده بود که می گفت دیگر هرگز ازدواج نخواهد کرد.
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
#داستان و #پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk