eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
19.4هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
های پیامبران📚 در جنوب سرزمین شام، کنار خلیج عقبه، شهرى آباد و پر نعمت قرار داشت که (مدین) نامیده میشد. ساکنان مدین با مناطق اطراف خود، مانند مصر، فلسطین و لبنان روابط تجارى داشتند و از نعمتهاى گوناگون و فراوان بهره مند بودند. ثروت و امکانات مالى، زندگانى پر از رفاه و کامروائى، اهل مدین را بسوى غفلت و فساد کشانید و آنها به بت پرستى روى آوردند. علاوه بر پرستش بتها، آلودگیهاى اخلاقى و ناهنجارى هاى اجتماعى و اقتصادى گوناگونى در میان آنان رواج یافت که مهمترین آنها خیانت در اموال مردم و کم فروشى بود. شعیب که مردى بزرگوار و نیک اندیش و سخنورى توانا بود، بفرمان خداوند متعال، زبان نصیحت و هدایت آنان گشود و در نهایت عطوفت و مهربانى، همانند پدرى دلسوز، آنانرا ازانحراف و گناه بر حذر داشت و گفت: اى قوم من❗️هیچ موجودى جز خداوند یکتا، شایسته پرستش نیست. خدارا بپرستید و دست از این بتهاى رنگارنگ و بى خاصیت بر دارید. سرزمین شما یک منطقه خوب و پر نعمت است. از نعمتهاى خدا استفاده کنید و به کارهاى فساد روى نیاورید. در اموال دیگران خیانت نکنید و حق مردم راتمام و کمال پبردازید. راهزنى و چپاول اموال مردم کارى است زشت و ناپسند. به حقوق دیگران تجاوز نکنید. کم فروشى و غش در معامله را رها کنید... اى مردم فراموش نکنید که روزى یک طایفه کوچک و محدود بودید. خداوند فرزندان بسیار بشما عطا کرد و اینک یک ملت بزرگ و داراى جمعیت بسیار هستید. اى مردم❗️از سرنوشت شوم ملتهائى که به فساد رو آوردند و به عذاب دردناک خدا گرفتار شدند، عبرت بگیرید. اهالى مدین، در مقابل سخنان منطقى و تکان دهنده شعیب، سر سختى و عناد را پیشه کردند و گفتند: اى شعیب❗️ این سخنان را رها کن و ما را بحال خود بگذار. ما از روش پدران و نیاکان خود دست نمیکشیم. تو نیز اگر بخواهى راحت زندگى کنى، باید با پیروانت به آئین ما باز گردید و همرنگ جامعه خود شوید، وگرنه شما را از این سرزمین بیرون خواهیم کرد. شعیب همانند سایر انبیا از عکس العمل ناپسند و تهدیدهاى قوم، دلسرد و ناامید نشد و همواره هدایت آنان تلاش میکرد و آنانرا بسوى خدا و اطاعت امر او فرا میخواند. گاهى سرنوشت ملتهاى دیگر را براى آنهابازگو میکرد و میگفت: اى مردم❗️من از آن میترسم که عناد و سرسختى شما، همانند قوم نوح یا قوم هود یا قوم صالح را براى شما رقم زند و فراموش نکنید که قوم لوط که به عذاب دردناک الهى گرفتار شدند فاصله زیادى با شما ندارند. گفتند: اى شعیب❗️ ما از حرفهاى تو سردر نمی آوریم. تو هم در میان جامعه ما فردى ضعیف و ناتوان هستى. اگر بخاطر خوشاوندانت نبود، تو را سنگباران میکردیم. رفته رفته، دشمنى مردم با شعیب و پیروانش صورت جدى ترى به خود گرفت و بحث و گفتگوهاى منطقى جاى خود را به آزار و اذیت داد. وقتى شعیب از هدایت آن قوم ناامید شد و از سوئى دیگر براى مؤمنین و پیروان خود، احساس خطر کرد، از پیشگاه خداوند نجات مؤمنین و دفع شر آن قوم را درخواست نمود. خداوند دعاى او را مستجاب فرمود و صیحه آسمانى و زلزله را بر آنها مسلط کرد. زمین بشدت لرزید واهل مدین تا بخود آمدند، عذاب الهى طومار زندگیشان رادر هم پیچید و کیفر کفر و فساد را به آنها چشانید. در آن منطقه تنها شعیب و پیروانش از عذاب خداوند در امان ماندند و پس از پایان زلزله، بدن هاى بیجان و خانه هاى ویران آن قوم، عبرتى براى دیگران گردید. پس از هلاکت اهل مدین شعیب ماءموریت یافت (اصحاب ایکه) را که در نزدیکى مدین سکونت داشتند بسوى خدا رهبرى کند. روش اصحاب ایکه، همان روش اهل مدین بود. کفر و فساد در میان آنها رواج داشت. شعیب ماءموریت آسمانى خود را انجام داد و آنانرا بسوى خدا دعوت نمود، ولى آنها سخنان پیامبر خود را نپذیرفتند و گفتند: اى شعیب❗️ بگمان ما تو را جادو کرده اند که این سخنان را میگوئى.تو هم بشرى هستى مانند ما و اگر راست مىگویى یک قطعه از آسمان را بر سر ما خراب کن و ما را نابود گردان. کوشش هاى شعیب در راه نجات آنها کاملا بى اثر بود و کسى دعوت او را اجابت نکرد. در نتیجه لجاجت و خیره سرى، خداوند گرماى سختى بر آنها مسلط کرد، بطوریکه آبها به جوش آمد و آن قوم چندین روز در نهایت سختى و مشقت بسر بردند. آنگاه قطعه ابرى، صفحه آسمان را پوشانید و نسیم خنکى از آن وزید. مردم در زیر آن قطعه ابر جمع شدند که از گرما نجات پیدا کنند. به فرمان خداوند از آن ابر آتشى فرو بارید و آن قوم سرکش و گمراه را به جزاى کارهاى ناپسند شان طعمه حریق ساخت و همه را سوزانید. و💟مطالب پند آموز 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
روزی مرد فقیری به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طنابهایش به گل میخهای طلایی گره خورده اند نشسته است فقیر وقتی این تجملات را دید، فریاد کشید، ای مرد خدا، این چه وضعیتی است؟ من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام. اما بادیدن این همه تجملات دراطراف شما کاملا سرخورده شدم. درویش خنده ای کرد و گفت: من آماده ام تا تمامی این چیزهایی که تو را به حیرت انداخته است ترک کنم و با تو هر کجا که بگویی همراه شوم با گفتن این حرف، درویش بلند شد و جلوتر از مرد فقیر راه افتاد. اوحتی درنگ نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند بعداز مدت کوتاهی، فقیر اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گدایی ام را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبرکن تا بروم و آن را بیاورم صوفی خندید و گفت،:دوست من، گل میخهای طلای خیمه من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من. اما کاسه گدایی تو، هنوز تو را تعقیب میکند!!! ؟؟؟ وارستگی، تارک دنیا شدن و بریدن از اشیا و اموال و اشخاص نیست، بلکه بریدن از تعلقات و وابستگی به آنهاست است. وارستگی، به امور بیرونی تعلق نمیگیرد، بلکه مربوط به امور درونی ست. در دنیا بودن و از آن لذت بردن وابستگی نیست، بلکه وابستگی، حضور دنیا در ذهن و قلب انسان است.!!!! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💟 داستان “ سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد. به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. هرگز او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت. از سوراخی مخفی وارد شده بود که راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی دانم چه کار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود. اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک می کرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود. در آن نزدیکی چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت و چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت که سگ در آن اوقاتی که بیرون شده بود هر شب می آمده پشت در و تا صبح نگهبانی می داده و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفته. هرشب...! من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بیکرانگی قلبش، مرا در خود خرد کرد و فروریخت. او همیشه از اساتید من خواهد بود. ” حتی گاهی باید شرم کرد از اینکه به کسی بگوییم" سگ "چون سگها قدردان محبتند و وفادار. داستان و مط💟الب زیبا 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✨﷽✨ ✅داستان تربیتی واقعی ✍معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد، همه او را تمسخر کردند. معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد. زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند. روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود. بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او دست بزنند. معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند. دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را "خِنگ" می‌نامیدند، نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند. 💥آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس‌های بالاتر رفت. وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و اکنون پدر پیوند کبد جهان است. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌧🌧🌧 آن روزِ خوب امروز است کیفش را نکنی از آن لذت نبری مواظبش نباشی می رود روزهایِ خوب نمی آیند می روند.... 🌸🍃 🎀 🌸 🎀 صبحتون زیبا ❤️
📚 دنیا هست عبرت بگیریم این قصه را پلیسی عراقی روایت می کند که خود شاهد ماجرا بوده است ؛ میگفت : مردی بود که قصابی داشت ، هر روز حیوانی را سر می برید و به فروش می رساند .... در یکی از روزها زنی را در آن طرف خیابان دید که روی زمین افتاده بود ... به آن طرف دوید تا کمکش کند اما زن را در حالی یافت که چاقویی در سینه اش فرو کرده و رها ساخته بودند ،مرد تلاش کرد که چاقور را از سینه اش بیرون بیاورد و مردم او را در این حالت دیدند و با پلیس تماس گرفتند واورا متهم به کشتن آن زن نمودند ، پلیس او را برای تحقیقات به اداره برد و هر چه مرد ادعا کرد که بی گناه است و قضیه چنین نیست و قصد کمک داشته است حرفش را باور نکردند ... دو ماه را در زندان سپری کرد و بالاخره حکم اعدام برای او صادر کردند ... مرد که دیگر چاره ای برای خود نیافت به آنان گفت که قبل از اینکه مرا اعدام کنید بگذارید حرف خود را بزنم ... من قبلا در رودخانه با قایق کار می کردم و مردم را از یک سوی رودخانه به سوی دیگر می رساندم ..اما یک روز زنی را سوار کردم که آن زن بسیار زیبا بود و من در فکرش افتادم ... به خواستگاریش رفتم واو نپذیرفت تا اینکه یک سال گذشت و باز آن زن سوار قایقم شد و بچه ای را که پسرش بود همراه داشت ... من به او گفتم اگر خودت را در اختیارم نگذاری فرزندت را در آب غرق می کنم واو نپذیرفت و من سر فرزندش را در آب کردم ... آن زن با تمام توان خود فریاد می کشید اما فایده ای نداشت زیرا که کسی صدایش را نمی شنید .. پسر زیر آب صدایش قطع شد .. ومن او را در آب انداختم . سپس آن زن را کشتم و اورا نیز به آب انداختم ... در آن موقع کسی نفهمید و امروز این جزای همان کار است که می بینم ... ....‌اما این زن را من نکشته ام پس دنبال قاتل او بگردید.... هرگز نتوان رست ،ز زنجیر مکافات عمل گر نشد پای پدر ،دست پسر می شکند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
⚜نکات جالب که هنگام حمام رفتن باید رعایت کنید ■ شانه زدن مو بخصوص در حمام ضرر دارد و باعث ریزش مو میشود چون پیازهای مو در اثر تحریک زیاد سست میشوند ■ همچنین ایستاده نباید در حمام دوش گرفت زیرا بدلیل گرم بودن حمام و بالا رفتن دمای بدن، عروق و رگ ها منبسط می شوند و خون رسانی به سر انسان که بالاترین عضو بدن است کند صورت گرفته و فشار دوش و شامپو زدن در حالت ایستاده باعث ریزش مو می شود . ■ سعی شود حتی المقدور بوسیله تشت حمام کنید زیرا علاوه بر هدر نرفتن اب از گاز سمی کلر که در اثر گرما متصاعد می شود و بمرور زمان موجب سرطان ریه می شود, رهایی یابید. ■ هنگام ورود به حمام یکمرتبه سر را آب نزنید زیرا دمای حمام با بدن ناسازگار است و موجب سردرد و میگرن می شود ,لذا سعی شود ابتدا به ساکن پاها و دستها و بدن و سایر اعضا و در نهایت سر را بخیسانید ■ در حمام پس از دم شدن بدن بهترین و سنتی ترین کار کیسه کشیدن بوسیله سفیداب است ولی متاسفانه اینکار بفراموشی سپرده شده و خیلیها بجای کیسه کشیدن از لیف و صابون استفاده می کنند کیسه بوسیله سفیداب باعث باز شدن روزنه های پوست میشود ولی لیف موجب تمیزی سطحی پوست و مسدود شدن روزنه های پوست میشود. ■ دهان دوم انسان که عمل تنفس بوسیله انها انجام میشود روزنه های پوست هستند و بی توجهی به آنها موجب میشود در سنین بالای چهل سال دچار تنگی نفس بشوید. ■ آیا میدونستین که بیشترین مقدارانسولین در پاشنه پاست ،کسانی که دچار دیابت هستند ،یا قند بالا هستند،روزانه بمدت 10دقیقه سنگ پا بزنندباعث تنظیم انسولین خواهدشد .واین عمل درمورد آدمهای سالم باعث تنظیم قند ،ودرنتیجه باعث چربی سوزی بیشتر و تناسب اندام خواهد شد ،حالا متوجه شدیم ،که سنگ پا که ازمواد ،گداخته ها و مذاب آتشفشان است از زمان اجداد ما چقدر کارایی دارد ■ هنگام خروج از حمام. سه کف دست آب بخورید و پاها را تا ساق با آب سرد آب کشی کنید این کار باعث می‌شود دچار سینوزیت و سردرد بعد از حمام نشید. و واریس نگیرید. . ■ هنگام خروج از حمام تمام بدن بخصوص سر را خشک نموده و بوسیله حوله سر را بپوشانید در غیر اینصورت کوچکترین تفاوت دمایی بین محیط بیرون و داخل حمام موجب سردردهای پنهان و کاهش حافظه میشود ■ بعد از حمام حتما بین پنج تا ده دقیقه خواب لازم است تا بدن بتواند به حالت طبیعی خود بازگردد و از واریس و واریکوسل و آلزایمر و سایر امراض رهایی یابید حتما منتشر کنید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🛶⛱🛶 🛶⛱ 🛶 ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ عنوان داستان: 🎠 قسمت اول سلام به اعضای کانال خوب داستان و پند خاستم داستان زندگیه برادر زادم رو براتون تعریف کنم... حدود 5 یا 6 سال پیش دقیق یادم نیس.. داداشم از زنه اولش جدا شد و یک بچه پسرداشتن این برادر زادم اون موقع 3سالش بود خیلی کوچیک بود زنش بچه رو نمیخاست گفت ببر بده به خانوادت و از این حرفا برادرم خیلی زندگیشو و زنش رو دوس داشت حتی چند بار به دست و پای زنش افتاد که طلاق نگیر من دوست دارم و از این حرفا..... برادرم خودش اومد گفت که زنم مشکل داره خواهرزنش به برادرم زنگ میزنه میگه که بیا پرونده زنت رو ببند این داره کثافت کاری میکنه تو شمال آخه هروقت میرفت شمال دیگ دوس نداشت بیاد تهران ما ندیدیم خانوادش گفتن به برادرم که دیگ این زن بدرد تو نمیخوره با اون وضع داداشم باز زندگیشو دوس داشت... یه مدت اومدن زندگی کردن حدود 20 روز یک ماه دید زنه مثله سگ رفتار میکنه تو خونه آخه به داداشم گفته بود من دیگ تورو نمیخام طلاقم بده میخام آزاد باشم بگردم از این حرفا شاید باورش براتون سخت باشه ولی من کل زندگیشون رو به چشم دیدم.. داداشم خدایش خیلی پسر خوبی بود چشم پاک، سالم، صبح میرفت سرکار شب میومد خونه اهل رفیق بازی واین چیزا هم نبود هیچی برا زندگیش کم نمیزاشت الانم همونجوریه ولی اون لیاقت نداشت... خلاصه اینا توافقی از هم جدا شدن داداشم تمام وسیله های خونش رو فروخت، اونم یسری از وسیله هاشو بُرد. داداشم حضانت بچه رو هم گرفت بعد طلاق کلا از تهران رفت شمال خونه ی بابام 2سالی اونجا موند بچه ش هم پیشه خودش بود مادرم از گل نازکتر به این بچه نمیگفت جونش به جونه این بچه بسته س چون خیلی بچه ی مظلومی هس خیلی. بعد 2سال از جداییش من خواستم این وسط یه بانی خیر باشم تصمیم گرفته م برا این زن بگیرم یکی از آشناهامون یه دختری رو معرفی کرد منم رفتم دیدمش و جریان رو به داداشم گفته م اونم قبول کرد... دختره مجرد بود رفتیم خواستگاریش شرایط رو گفتیم اونا هم قبول کردن اولش با وعده های الکی داداشم رو گول زد گفت من بچه ت رو نگه میدارم فقط کسی نباید تو تربیتش دخالت کنه ماهم رو حرفش حرف نزدیم البته منو مامانم هیچ وقت تو زندگیه اینا دخالت نکردیم و نخواهیم کرد گفتیم ما چیکار داریم با هم خوب باشن مهم خودشونن هیچی دیگ این خانوم اول با نقشه اومد جلو بعد یه مدت خودشو نشون داد هرکس از من مپرسید که زن داداشت چجوریه من بجز خوبی چیزی نمیگفتم کلی تعریفش رو میکردم آخه اولش خوب نشون داد خودش رو بعد یه مدت حدود 2سال گذشت از ازدواجشون این شروع کرد به اذیت کردن همه ش به من پیام میداد هرچی دهنش در میومد به من میگفت من یکلمه به داداشم حرفی نمیزدم گفته م اشکال نداره الان عصبانی هس خودش آروم میشه هی میگف تو باعث و بانی این وصلت شدی خدا بگم چیکارت کنه سرت بیاد من سگ توله ی یکی دیگ رو بزرگ کنم کلی بد و بیرا میگفت بازم من چیزی نگفتم.. 🎠 ادامه دارد.... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 🛶 🛶⛱ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶
عجیب و پر ابهام🥶
🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastana
🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🛶⛱🛶 🛶⛱ 🛶 ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ عنوان داستان: 🎠 قسمت دوم و پایانی سکوت کردم چون نمیخاستم این زندگیش از هم بپاشه.. تا عید امسال شد اینا رفتن شمال خونه ی پدرم چند روز اول همه چی اوکی بود بعدش این اونجا با برادرم دعوا افتاد .... من بجز این 2تا دیگ زن داداش دارم این با همه شون مشکل داره کلا با خانواده شوهرش یعنی ما و زن داداشای دیگم مشکل داره... هرچی دهنش در اومد به داداشم گفت پیشه مامان و بابام و داداشای دیگم گفت تو فقط با خانواده خودت خوشی ... فعلا من دیگ بچه ت رو نگه نمیدارم هر غلطی میخای بکن اینا دیدن وضعیت خیلی ناجوره به داداشم گفتن اینو بگیر از اینجا ببر تا ما ریختش رو نبینیم دیگ مامانم گفتش که من نوه ی خودمو رو چشمام میزارم نگهش میدارم مگه قبلا کی نگهش میداشت از این حرفا... اونم گفت من بعد یکسال اومدم پیش پدر و مادرم یعنی کل خانوادم رو بزارم کنار فقط تورو داشته باشم اول که مشکلش بچه بود بعد تبدیل شد به اطرافیان داداشم برا زنش بلیط گرفت فرستادش تهران خودش خونه بابام موند بعدش زنش بهش گفت که اگر این بچه رو با خودت بیاری من میکشمش ... مامانم دیگ کلا اصلا نزاشت که بچه بیاد تهران چند بار داداشم رفت که اینو بیاره ولی مادرم مخالفت کرد گفت تحت هیچ شرایطی نمیزارم بعدش برادر زادم به مامانم اینا گفت که مادر ناتنی منو خیلی اذیت کرد منو با شیلنگ میزد میگفت وقتی که میرفتن بیرون 2تایی منو خونه میزاشتن نمیزاشت تلویزیون ببینم همه رو خاموش میکردن میرفتن بیرون منم تک و تنها تو خونه میموندم میگف صبح که بیدار میشد صبحونه میداد بهم دیگ هیچی نمیداد بخورم تا غروب بعدش گفت که اگ به بابات بگی تورو میکشم بچه از گرسنگی داشت میمرد چشاش زده بود بیرون تا یادم نرفته اینم بگم که این عفریته یکاری کرد ما خونه ش نمیرفتیم داداشم نمیومد من هروقت این زنه رو میدیم تنها بود ازش میپرسیدم بچه کو میگف پیشه مادرم خونس... خلاصه منم عید که این داستان پیش اومد به داداشم پیام دادم گفته م... بعدش زنش گوشیو گرفت ازش منم هرچی دهنم در اومد به این گفته م.. حرفایی که مامانم باید میزد من بجاش گفته م الانم بچه ی داداشم خونه ی بابام هستش مادر اولش 3سال این بچه رو ندیده بود اما الان دیگ همه ش پیشه اون هس میره پیشش میاد هیچکس مادر خود آدم نمیشه هرچی هم باشه مادرشه ببخشید سرتون رو درد آوردم ... امیدوارم این داستان درس عبرتی بشه برا دیگران .. ممنونم از ادمین کانال داستان و پند 🎠 پایان ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 🛶 🛶⛱ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶
👌🏼 مردے با پدرش در سفر بود ڪه پدرش از دنیا رفت. از چوپان‍‍ے در آن حوالے پرسید: «چه ڪسے بر مرده هاے شما نماز مے خواند؟» ‍‍چوپان گفت: «ما شخص خاصے را براے این ڪار نداریم؛ خودم نماز آنها را مے خوانم». مرد گفت: «خوب لطف ڪن نماز پدر مرا هم بخوان!» ‍‍چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله اے زمزمه ڪرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد ڪه تعجب ڪرده بود گفت: این چه نمازے بود؟ ‍‍چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روے ناچارے پدر را دفن ڪرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید ڪه روزگار خوبے دارد. از پدر پرسید: «چه شد ڪه این گونه راحت و آسوده ای؟» پدرش گفت: «هر چه دارم از دعاے آن چوپان دارم!» مرد، فرداے آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در ڪنار جنازۀ پدرش چه ڪرده و چه دعایے خوانده؟ ‍‍چوپان گفت: «وقتے ڪنار جنازه آمدم و ارتباطے میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین مے زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار مے ڪنے ؟ » به نام خداے آن چوپان ... گاهے دعاے یک دل صاف، از صدنماز یک دل پرآشوب بهتراست... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🔆ازدواج آسان 🔹زنی شوهرش فوت کرد. او دختری زیبا از شوهر داشت و در سن ازدواج، بسیاری از جوانان راغب ازدواج با دختر زیبا بودند، ولی مادر، شیر بهایی هنگفت به مبلغ 150 میلیون تومان شرط کرده بود و بر شرطش اصرار داشت😁 🔸جوانی خوش سیما نیز عاشق دختر شده بود ولی 40 میلیون بیشتر نداشت، پدرش را مطلّع نمود. پدر گفت پولی را که داری بیاور تا برویم خواستگاری. جوان گفت : اما پدر، مادرِ دختر 300 میلیون شرط کرده! پدرگفت : میرویم و می‌بینی چگونه میشود😏 🔹پدر و پسر جهت خواستگاری نزد مادر رفتند، پدرِ پسر به مادر دختر گفت: پسرم عاشق دختر شماست و این 20 میلیون هم برای شیربها، مادر گفت : ولی من 300 میلیون شرط گذاشتم!🙄 🔸پدر گفت: صحبتم را قطع نکن و این هم 20 میلیون دیگر تقدیم به تو جهت ازدواج با من😍 مادر عروس لبخندی زد و گفت: علی برکت الله☺️ 🔹جوانان شهر اعتراض کردند و گفتند: شرط اینگونه نبود؟😟 مادر عروس گفت: قیمت تکی با عمده فرق میکنه😉 🔺سازمان مدیریت ازدواج آسان 😂😬‎‌‌‌‌‌‌ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمی‌کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یک‌روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می‌کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد. پیرزن گفت: ”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.” پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا لهای زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد. سپس به همسرش رو کرد و گفت: ”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟” پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک‌ها بدست آورده بودم ♥️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk