به یاد قیصر امینپور
غزلی از محمدرضا طهماسبی
شاعر، مراقب باش جانت را
بیرون نریز آتشفشانت را
با سنگ عقل مردمان مشکن
آیینههای ناگهانت را
با خاکیان، از خاک صحبت کن
شاید نفهمند آسمانت را
تو مست شعر تازهای بودی
هر بار بو کردم دهانت را
شاعر، مراقب باش ما رفتیم
ایزد نگه دارد زبانت را
گزارهها، طهماسبی، ص ۴۱ و ۴۲.
#محمدرضا_طهماسبی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
🌱در تفسیر سوره بقره 🌱
تفاوت میان مزدورِ بهشت و عارف:
«لَیسَ البِرّ اَنْ تُوَلّوا وجُوهَکم قِبَلَ المَشرِقِ وَالمَغرب». از روی ظاهر، در این آیت آنچه شرط شریعت است بشناختی، اکنون از روی باطن به زبان اشارت آنچه نشان حقیقت است بشناس، که حقیقت مر شریعت را چون جان است مر تن را، تن بیجان چون بود؟ شریعت بی حقیقت همچنان بوَد.
شریعت بیت الخَدَم، است همه خلق در او جمع، و عمارت آن به خدمت و عبادت. و حقیقت بیت الحَرَم است عارفان در او جمع، و عمارت آن به حرمت و مشاهدت؛ و از خدمت و عبادت تا به حرمت و مشاهدت چندان است که آشنایی تا دوستداری. آشنایی صفت مزدور است، و دوستداری صفت عارف.
مزدور همه ابوابِ برّ که که در آیت برشمردیم بیارد، آنگه گوید: آه اگر باد بر آن جَهد تا از آن چیزی بکاهد، که آنگه از مزد بازمانم، و عارف آن همه به شرط خویش به تمامی بگزارد آنگه گوید: آه! اگر از آن ذرهای بماند! که آنگه از دولت بازمانم.
به هرچ از راه باز افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
به هرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
مزدور گوید: نماز من، روزه من و زکات من و صبر من در بلاها، و وفای من در عهدها. و عارف گوید به زبان تَذلُّل:
من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم؟
دیده حمّال کنم بار جفای تو کَشم
بوی جان آیدم از لب که حدیث تو کنم
شاخ عز رویدم از دل که بلای تو کَشم
پیر طریقت گفت: من چه دانستم که مزدور، اوست که بهشت باقی او را حظّ است، و عارف، اوست که در آرزوی یک لحظ است. من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است، و عارف در بحر عیان غرقهٔ نور است.
🖊توضیحات:
۱_ لَیسَ البِرّ اَنْ تُوَلّوا وجُوهَکم قِبَلَ المَشرِقِ وَالمَغرب: نیکی و پارسایی نه همه آن است که رویهای خویش فرا دارید در نماز سوی مشرق که برآمدنگاه آفتاب است و مغرب که فروشدنگاه است.( بقره،۲/آیه ۱۷۷).
۲_ ابواب برّ: اقسام و گونههای نیکی و اعمال خیر
۳_ به شرط خویش: به طور کامل و مطابق شرایط لازم
۴_ شاخ عز رویدم...: [ای محبوب و ای معبود] اگر من بلای تو را بکشم از تخم آن بلا، از دل من شاخه عز و ارجمندی سبز میشود.
۵_ پیر طریقت گفت من چه دانستم...: یعنی آن که خدا را میپرستد تا به عوض آن بهشت نصیبش گردد؛ او بنده عارف و عاشق خدا نیست بلکه مزدور بهشت است.
۶_لحظ: نگاه، لحظه
#ادبیات_عرفانی
#کشفالاسراروعدةالابرار
#ابوالفضل_میبدی
#خواجه_عبدالله_انصاری
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
توانگر بخیل و پسر لاابالی
یکی، زَهرهی خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت
نه خوردی، که خاطر برآسایدش
نه دادی، که فردا به کار آیدش
شب و روز، در بندِ زر بود و سیم
زر و سیم، در بندِ مرد لئیم
بدانست روزی پسر در کمین
که مُمسِک کجا کرد زر در زمین
ز خاکش برآورد و بر باد داد
شنیدم که سنگی، در آن جا نهاد
جوانمرد را زر، بقایی نکرد
به یک دستش آمد، به دیگر بخَورد
کزین کمزنی بود ناپاکرو
کلاهش به بازار و مَیزَر، گرو
نهاده پدر چنگ در نای خویش
پسر، چنگی و نایی آورده پیش
پدر، زار و گریان، همه شب نخُفت
پسر، بامدادان، بخندید و گفت:
زر از بهرِ خوردن بُوَد ای پدر
ز بهرِ نهادن، چه سنگ و چه زر
زر از سنگ خارا برون آورند
که با دوستان و عزیزان خورند
زر اندر کفِ مرد دنیاپرست
هنوز ای برادر، به سنگ اندر است
چو در زندگانی، بَدی با عیال
گرت مرگ خواهند، از ایشان منال
چو خشم آری آن گه خورند از تو سیر
که از بامِ پَنجَه گَز افتی به زیر...
لغات:
یارا: توان
زر و سیم: طلا و نقره
لئیم و ممسک: خسیس، بخیل
کمزن: قمارباز
میزر: شال سر
چنگ در نای نهادن: کنایه از غصه خوردن
چنگی و نایی: چنگنواز و نینواز، ساززن
نخفت: نخوابید
گز: واحد قدیم طول حدود یک متر
کلیات سعدی، بوستان، باب دوم در احسان، ص ۲۷۴.
#بوستان_سعدی
#سعدی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
انسان شناسی ۱۴۱.mp3
12.4M
#جهانِ_جان
#انسان_شناسی_۱۴۱
#استاد_شجاعی
#استاد_میرباقری
- مهمترین
- کاربردی ترین
- ارزشمندترین
- و ضروری ترین
نعمت خدا به انسان چیست؟
※ وظیفه انسان در برابر چنین نعمت یا امانتی چه میباشد؟
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
یوسف و چاه🌹🌹🌹
از اوحدی مراغهای، عارف و شاعر قرن ۷ و ۸
یوسف ما را به چاه انداختند
گرگِ او را در گناه انداختند
وان گه از بهرِ برون آوردنش
کاروانی را به راه انداختند
از فِراق روی او، یعقوب را
سالها در آه آه انداختند
چون خریداران بدیدندش، ز جهل
در بها، سیمِ سیاه انداختند
شد به مصر و از زلیخا دیدنش
باز، در زندان شاه انداختند
خوابِ زندان را چو معنی بازیافت
تختش اندر بارگاه انداختند
شد پس از خواری، عزیز و در بَرَش
خِلعتِ "ثُمَّ اجتَباه" انداختند
تا نبیند هر کسی آن ماه را
بُرقَعی، بر روی ماه انداختند
چون گواه، انگشت بر حرفش نهاد
زخم بر دستِ گواه انداختند...
باز با قوم خودش کردند جمع
جمله را در عِزّ و جاه انداختند
این حکایت، سرگذشت روح توست
کِش درین زندان و چاه انداختند
"اوحدی" چون بازدید این سِرّ و گفت
سِرّ او را، با اله انداختند
ثم اجتباه: سورهی طه، آیهی ۱۲۲ : پس او را (به مقام نبوت) برگزید
برقع: روبند، نقاب
چهل چراغ، ص ۳۱۳ و ۳۱۴.
#اوحدی_مراغهای
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
خودپسندی، قطره را از وصل دریا دور کرد
سر به سر حق میشدی، گر خودپسندیها نبود
مشاعره، سهیلی، ص ۱۳۷.
#مهدی_سهیلی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
♦️"خدا در هر عصری حجتی دارد که با او به انسان احتجاج می کند"
من سختی زیاد کشیدم تا تنها پسرم بزرگ شد
هم مادر خانه بودم هم مرد خانه! شوهرم و دخترم سه سال مریض بودند و هردو در یک سال مردند.
در کل شهر کرمان کسی را نداشتیم من بودم همین یک پسر، علی!
میرفتم سر کوره آجرپزی و بعد از ظهرها که از سرکار برمی گشتم توان راه رفتن نداشتم و از خستگی از خدا می خواستم جان مرا هم بگیرد!
حتی گاهی زندگی چنان سخت می شد که زیر باران و برف گدایی می کردم.
علی که کوچک بود نمی گذاشتم بفهمد چه کار می کنم با خودم می گفتم این بچه گناهی ندارد و غصه می خورد.
شب می گفت مامان! چرا پاهایت تاول زده؟
می گفتم چیزی نیست بخاطر سرماست مادر !
وقتی هیچ پولی نداشتم با یک نان سر می کردیم و گاهی یک نان را هم سه قسمت می کردیم تا در طول سه روز بخوریم.
علی که بزرگ شد با اینکه در یک خانه خرابه زندگی می کردیم می گفت "مامان خدا داره ما رو امتحان می کنه باید صبر کنیم و شکر کنیم!"
یک دست لباس داشت که وقتی می شستم تو سرما بدون لباس می ایستاد تا لباسش خشک شود می گفتم مادر سردت نیست؟ می گفت نه، کدوم سرما ؟!
وقتی که می رفتم سر کار برای این که حتی همسایه ها هم نفهمند چیزی نداریم که بخوریم قابلمه ای آب میگذاشت سر گاز تا جوش بیاید و قل بزند تا اگر همسایه ای آمد و چیزی آورد بگوید: نه! ببین مادر من غذا درست کرده برایمان!
کوچک بود هنوز یه روز که چیزی برای خوردن نداشتیم گفت: مادر! برویم نان بگیریم؟ با سرافکندگی گفتم مادر صاحب کار هنوز پول کارم را نداده است . گفت طوی نیست دیشب یک دانه خرما خوردم می توانم تحمل کنم...
مستاصل آمدم در خیابان گفتم خدایا امروز یک لقمه نان گیر من می آید؟
برگشتم خانه دیدم نزدیک درب خانه یک کیسه نان هست برداشتم آوردم داخل...
علی بعد از چند دقیقه امد گفت مادر بیا بخوریم... گفتم نگاه کردی تو کیسه چی بود؟ گفت خدا همین را برایم فرستاده!
خودم رفتم پای کیسه دیدم نان ها از کپک سبز شده بودند! علی یک مقدارش را شسته بود و نشسته بود به خوردن ...
علی که بزرگ شد جنگ شد
می رفت در کارهای پشت جبهه کمک می کرد، به چشم حاج قاسم که فرمانده لشکر کرمان بود آمد و او را با خودش به جبهه برد و جزو فرماندهان محوری لشکر ثار الله شد و شهید شد...
بعد شهادت علی کسی را نداشتم.. حاج قاسم برایم پسر شد، از سوریه زنگ می زد می گفت صدایت را شنیدم خستگیم رفع شد مادر ! صدایت را شنیدم ارامش پیدا کردم مادر !
یک شب ساعت ۲ نصفه شب تلفن خانه زنگ زد با ناراحتی گفتم کیست این وقت شب زنگ می زند؟ برداشتم، گفت منم قاسم! دلم تنگ شده برایت، از کربلا زنگ می زنم، به جایت زیارت کردم، برایت چه سوعاتی بیاورم؟
حاج قاسم همیشه می گفت: ما افتخار می کنیم بی بی سکینه از ماست! مادری که در عالم یک فرزند داشت و هیچ قوم و اقوامی نداشت و ندارد! زن زحمت کشیده سیه چرده پر از معنویتی که امروز افتخار شهر ماست او مادر شهید ماست که با کار در کوره های خشت مالی او را بزرگ کرد...
حالا اما بی بی سکینه در کنار دو پسرش خوابیده است...
علی که در جوانی به یاد روزهای گرسنگی کیسه به دوش می گذاشت و درب خانه های نیازمندان می رفت و در جبهه مجاهدت حق بر علیه باطل به شهادت رسید امروز مزارش حاجت ها می دهد...
و قاسم پسر دیگرش از ۷۰ ملیت دنیا زائر دارد و آرامش قلب بی بی سکینه است...
بی بی اگر چه در این دنیا کسی را نداشت و ندارد ولی آنجا مادر لشکری از شهیدان راه خداست...
هدیه به روح بی بی سکینه پاکزاد عباسی و فرزند شهیدش سردار شهید علی شفیعی فرمانده محور لشکر ثارالله و شهید حاج قاسم سلیمانی رحمت الله علیهم بخوانید فاتحه ای همراه با صلوات
#یاد_شهدا
#مادران_شهدا
#شهید_حاجقاسم_سلیمانی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
Gham parast_1.mp3
2.7M
در وفایِ عشقِ تو مشهورِ خوبانم چو شمع
شبنشینِ کویِ سربازان و رِندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشمِ غمپرست
بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع
رشتهٔ صبرم به مِقراضِ غَمَت بُبْریده شد
همچنان در آتشِ مِهرِ تو سوزانم چو شمع
گر کُمیتِ اشکِ گُلگونم نبودیِ گرمرو
کِی شدی روشن به گیتی رازِ پنهانم چو شمع؟
در میانِ آب و آتش همچنان سرگرمِ توست
این دلِ زارِ نزارِ اشکبارانم چو شمع
در شبِ هجران، مرا پروانهٔ وصلی فرست
ور نه از دَردَت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمالِ عالمآرایِ تو روزم چون شب است
با کمالِ عشقِ تو در عینِ نُقصانم چو شمع
کوهِ صبرم نرم شد چون موم در دستِ غمت
تا در آب و آتشِ عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدارِ تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفَرازم کن شبی از وصلِ خود ای نازنین
تا مُنَوَّر گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتشِ مِهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتشِ دل، کِی به آبِ دیده بِنْشانم چو شمع
#حافظ
#دکلمه: زهرا حاجی قربانی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
از اشکها، از خندهها، از ما خبر داری
هر لحظه از اندوه آدمها خبر داری
از کاسههای خالی از باران نخلستان
از تشنگی، از قحطی خرما خبر داری
این روزها تلخاند، اینجا قند کمیاب است
حتما خودت از تلخی دنیا خبر داری
میروید از خاک یمن هر شب عقیقی سرخ
از کودکان زخمی صنعا خبر داری
شاید در آغوشت گرفتی کودکی را که
با گریه میپرسد: تو از بابا خبر داری؟
شهری گرسنه در کنار کوهی از الماس
از دزد معدنهای اِفریقا خبر داری
شاید نماز صبح گاهی در فلسطینی
باران من! از اشک زیتونها خبر داری
دیوارهایش را نوازش میکند دستت
از غصههای مسجدالاقصی خبر داری
از مرگ گندمزار زیر چکمهی دشمن
از مرگ، از سوغات امریکا خبر داری
تنها نه از ما شیعهها، از آه آن هندو
وقتی توسل کرد بر بودا خبر داری
شاید تو را نشناسد اما درد دل کرده
شاید نمیبیند تو را، اما خبر داری
فانوسها هر شب به دنبال تو میگردند
با گریه میپرسند: از دریا خبر داری؟
یکشنبهها ناقوس با شوق تو میخواند
از معبدی متروکه و تنها خبر داری
هر صبح گنجشکان شکایت میکنند از ما
از شکوهی گنجشکها حتی خبر داری
تنها دلیل دلخوشیهای منی وقتی
میدانم از حالم همین حالا خبر داری
شمشیر صیقل میدهی در خیمهات یعنی
آری خبر داری تو از فردا خبر داری
قانون شعرم را به هم میریزم از شوقت
آن صبح زیبا ذوالفقارت را که برداری
#فائزه_امجدیان
#شعر_انتظار
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
🌿ابعاد الطاف حق
روزگاری که آدم را وفا نداشت تو را کی وفا دارد، عمری که بر نوح به پایان رسید با تو کی بقا دارد؟ اجلی که بر خلیل تاختن آورد تو را کی فرو گذارد؟ مرگی که بر سلیمان کمین ساخت با تو کی مسامحت کند؟ موکّلی که جان مصطفی را تقاضا کرد با تو کی مدارا کند؟ اگر عمر نوح و مال قارون و ملک سلیمان و حکمت لقمان به دست آری به در مرگ سود ندارد و با تو محابا نکند.
هفت هزار سال کم کسری تا آدمیان اندر این سفرند. از اَصلاب به ارحام میآیند و از ارحام به پشت زمین و از پشت زمین به شکم زمین میروند. همه عالم گورستان است، زیر او همه حسرت، زبر او همه حسرت. سر برآر و از آسمان بپرس که در شکم چند نازنین داری.
سَل الطّارَم الْعالی الذُّری عَنْ قَطینِه
نَجا مانَجا مِنْ بُؤسِ عَیْشٍ وَلینِهِ
فَلَمّااسْتَوَی فی الْمُلْکِ وَاسْتَعْبَدَالْوَری
رَسولُ الْمَنَایَا تَلَّهُ لِجبینه
ای سُخرهٔ امل! ای غافل از اجل! ای اسیر آز! ای بندهٔ نیاز! تا کی در زمستان، غم تابستان خوری و در تابستان غم زمستان، و کاری که لامحاله بودنی است از آن نه اندیشی و راهی که علی التّحقیق رفتنی است زاد آن راه بر نگیری؟! شغل دنیا راست میداری و برگ مرگ نسازی. ای مسکین! مرگت در قفاست از او یاد آر. منزلت گور است آباد دار. امروز در خوابی، باش تا بیدار گردی. امروز مستی، باش تا هوشیار گردی. حُطام دنیا جمع میکنی و از مستحق منع میکنی، چه طمع داری که جاوید با آن بمانی، باش تا ملک الموت درآید و جانت غارت کند، وارث درآید و مالت غارت کند، خصم درآید و طاعتت غارت کند. کرم درآید و پوست و گوشت غارت کند.
🖊معنی بیت:
از ساکنان این سقف بلند بیکرانه بازپرس، تا بدانی که آنکه از سختی و یا سازگاری روزگار نجات یافت، به حقیقت برست.
#ادبیات_عرفانی
#کشفالاسراروعدةالابرار
#ابوالفضل_میبدی
#خواجه_عبدالله_انصاری
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
برایم بهترین راه نجات است
جهانی ژرف در جان لغات است
سر و کار دلم تا لحظه مرگ
دمادم با «مفاتیحالحیات» است
#مفاتیح_الحیات
#آیتالله_جوادی_آملی
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
همقافیه ها.pdf
253.4K
همقافیهها
#معرفی_کتاب
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
انسان شناسی ۱۴۲.mp3
10.91M
#جهانِ_جان
#انسان_شناسی_۱۴۲
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
- بزرگترین گناه
- بزرگترین منکر
💥و بزرگترین عاملی که انسان را به شقاوت ابدی میکشاند، "خیانت در امانت" است.
- منظور از این "خیانت در امانت" چیست؟
- پس تکلیف گناهان دیگر انسان چه میشود؟
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
عشق💐💐💐
ای عشق که با هزار چون، بیچونی
از هر چه گمان بَرَند، از آن بیرونی
هفتاد و دو ملت، آن چه گفتند تو را
هستی همه و از همه هم افزونی
چهل چراغ، ص ۳۹۰.
#عبدالرحمن_جامی
🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast