تو کار عالی، جام نشه خالی!
کاکلی از توی لانه بیرون پرید. خانم اردکه را دید.
جلو رفت و زودی پرسید:
_چی شده نازنینم؟
درد و غمت رو نبینم!
خانم اردکه آهی کشید و گفت:
_چند روزه اینجا مهمونم
دلم میخواد دیگه همیشه
تو این مزرعه پیش شما بمونم
اما نمیشه...
سرش را پایین انداخت:
_اگه روباهه تو راه اینجا دنبالم نکرده بود
خودم یه لونه میساختم تند و زود
حالا که لونه ندارم
غصه خوردن شده کارم
به پایش نگاه کرد و گفت:
_پام خیلی درد میکنه
خدا خودش خوب میدونه
زحمت شدیم واسه شما
من موندم و این جوجهها
کاکلی کمی فکر کرد. به خانم اردکه نگاه کرد:
_غصه نخور،
اصلا برو تو لونه
بخور تو آب و دونه
درست میشه همه چی
تو هم یه روز خونه دار میشی
خانم اردکه سرش را پایین انداخت و رفت.
خانم اردکه که به لونه رفت؛ کاکلی صدا زد:
_قدقدقدا...
آقا خروسه رفتی کجا؟
آقا خروسه تا صدای کاکلی را شنید تند و سریع جواب داد:
_جانم من اینجام
پشت پرچینام
و به طرف کاکلی رفت.
تا کاکلی را دید دُم رنگارنگش را تکان داد و گفت:
_کاکلی جونم...
مهربونم...
چرا همچینی؟
انگار غمگینی؟
کاکلی کاکل حناییاش را تکان داد:
_باید باهم
واسه اردکه
بسازیم خونه
میخواد همیشه
اینجا بمونه
آهی کشید و ادامه داد:
_از وقتی پاش شکسته
همش میخوره غصه
خروسه که تازه فهمید چرا کاکلی غصه دارد روی سرش پر کشید و گفت:
_با یکم تلاش
درست میشه
یواش یواش
به کاکلی نگاه کرد:
_حالا تو برو پیش جوجهها
همه کارها رو بسپار به ما
کاکلی سر تکان داد و گفت:
_باشه خروسه
خوب می دونم با کمک تو
کارا درسته
کاکلی که دور شد خروسه این طرف رفت. آن طرف رفت. با خودش گفت:
_حالا چی میخوام؟
آها فهمیدم، الانه میام
رفت و یک عالمه برگ جمع کرد.
اما کافی نبود.
غم توی دلش نشسته بود.
کلاغه قارقار کنان روی درخت نشست:
_چرا همچینی؟
انگار غمگینی!
خروسه کاکل قرمزش را تکان داد:
_میخوام بسازم یه لونه
تا اردکه توش بمونه
کاکلی جونم
شاد و خوشحال قدقدقدا بخونه
کلاغه حرفهای خروسه را شنید و گفت:
_تو کار عالی
جام نشه خالی
پر زد و رفت.
اما زود برگشت.
توی پنجههایش یک عالمه شاخه داشت.
چشمان خروسه برق زد:
_ازت ممنونم
کلاغ جون مهربونم
کلاغه که رفت خروسه با خودش گفت:
_بازم کمه
اما اگه تلاش کنیم
بقیهشم فراهمه
این طرف رفت.
آن طرف رفت.
هاپو از خواب بیدار شد. خروسه را دید. جلو رفت و گفت:
_چرا همچینی؟
انگار غمگینی!
خروسه برای هاپو تعریف کرد:
_میخوام بسازم یه لونه
تا اردکه توش بمونه
کاکلی جونم
شاد و خوشحال قدقدقدا بخونه
هاپو به برگها و شاخهها نگاه کرد و گفت:
_تو کار عالی
جام نشه خالی
میمونه سنگا
دنبالم بیا
خروسه همراه هاپو رفت. هاپو یک دفعه ایستاد. کنار مزرعه چندتا سنگ درشت روی زمین افتاده بود.
هاپو گفت:
_اینجا سنگ داریم
بیا برداریم
اما زورش به سنگها نرسید:
_خیلی سنگینه
کی میتونه
این سنگها رو
برای لونه
رو هم بچینه؟
همان موقع کاکلی از راه رسید.
یک عالمه خوراکی جمع کرده بود. هاپو و سنگها را که دید گفت:
_قدقدقدا
اینا برای خانوم اردکه؟
چه خوبید شما
خروسه لبخند زد و گفت:
_زودی میسازیم لونهای زیبا
تا که اردکه
بمونه اینجا
کمی فکر کرد وگفت:
_باشید همینجا
الان میام پیش شما
و رفت و خیلی زود همراه الاغه برگشت.
الاغه گفت:
_عر و عر و عر
بگید چه خبر؟
خروسه گفت:
_سنگا و برگا همه شاخهها
روی هم بیان
ساخته میشه خونهی ما
الاغه دمش را تکان داد و گفت:
_تو کار عالی
جام نشه خالی
هاپو و خروسه دور سنگ طناب پیچیدند. الاغه سر دیگر طناب را به دهانش گرفت و سنگها را کشید.
همه به طرف گوشهی مزرعه راه افتادند. به درخت بزرگ رسیدند. با کمک الاغه سنگها را روی هم چیدند.
رویش را با شاخهها و برگها پوشاندند.
الاغه گفت:
_با کمی کاه
میشه رو به راه
زود رفت و از طویله کمی کاه آورد و بین سنگها گذاشت.
کلاغه قار قار کنان از راه رسید و گفت:
_به به چه قشنگ
صد آفرین
دوستان زرنگ
خروسه به کاکلی نگاه کرد. کاکلی با خوشحالی خوند:
_حالا که اردکه بیاد
دلش حسابی میشه شاد
خروسه لبخند زد و گفت:
_حتی با طوفان این لونه
خراب نمیشه سالم میمونه
خانم اردکه لنگان لنگان از لانهی کاکلی و خروسه بیرون آمد. لانه را که دید پرسید:
_وای یه لونه
این لونه مال
کدومتونه؟
بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
_کاشکی منم یه لونه داشتم
اون وقت دیگه غمی نداشتم
کاکلی جلو رفت، پر خانم اردکه را گرفت و گفت:
_غصه نخوری
تو ما رو داری
این لونه مال تو و جوجه هات
برو تو خونه خدا به همرات
خانم ادرکه بال بال زد و جلو آرام جلو رفت:
_خروسی و کاکلی جونم
الاغ و هاپوی مهربونم
از خوبیاتون خیلی ممنونم
با خوشحالی همهی دوستانش را برای خوردن عصرانه به حیاط لانهاش دعوت کرد.
از آن روز به بعد کسی توی مزرعه نه غمگین بود نه همچین بود. همه خوشحال و خندان بودند.
#باران
فرصت دوباره
شاهیر سینهاش را جلو داد و گفت:«امروز روزِ مسابقهی شیرهاست، هرکس بزرگترین شکار را بیاورد برندهی امسال خواهد بود»
یالطلا، دمش را تکان داد و گفت:«من عاشق این مسابقه هستم»
شیرزاد آرام گفت:«او خیلی قویاست حتما بزرگترین شکار را میآورد»
شیرانه سرش را بالا گرفت و گفت:«ناامید نباش شاید او قوی باشد اما ما هم ضعیف نیستیم!»
شیرزاد لبهایش را جمع کرد. چیزی نگفت و رفت.
یالطلا، یالِ طلاییاش را تکان داد. نعرهای کشید. دشت لرزید. برای شکار راه افتاد.
هنوز خیلی از گله دور نشده بود که چشمش به آهوها افتاد. آهوها توی دشت میگشتند و علف میخوردند. بین آهوها، آهویی چاق و چله دید. بیصدا در کمین نشست.
:«میخواهی برای شاهیر آهو ببری؟»
به اطراف نگاه کرد. لاکپشت را دید. لاکپشت توی لاکش پنهان شده بود و فقط صدایش شنیده میشد.
یالطلا یک قدم جلو رفت و پرسید:«بردن آهو برای مسابقه چه اشکالی دارد؟ ببین آن آهو چقدر چاق و چله است؟»
لاکپشت از توی لاک گفت:«اشکالش این است که شاهیر هر روز شکارهای بزرگتری دارد آهو برایش کوچک است!»
یالطلا کمی فکر کرد و گفت:«راست میگویی باید فکر بهتری کنم و شکار بزرگتری پیدا کنم»
به دشت نگاه کرد. از گلهی آهوها دور شد. کمی که رفت چشمش به خانههای شهر افتاد. شهر پر از آدم بود. شکار آدم شکار بزرگی بود.
یالطلا بلند خندید و با خودش گفت:«امروز بزرگترین شکار را برای شاهیر میبرم!»
به طرف شهرکوفه رفت. نزدیک شهر رسید. بو کشید و گفت:«بهبه چه بوی دلنشینی...»
جلوتر رفت. صاحب بوی خوش را شناخت. امام علی(علیه السلام) را دید که همراه مردی قدم میزد. آرام آرام جلو رفت.
جلوی پای امام نشست. امام بر سرش دست کشید و گفت:«برگرد! نباید به شهر کوفه وارد شوی!»
یالطلا آرام سرش را بالا آورد. امام ادامه داد:
«به دوستانت هم بگو که نباید وارد این شهر شوند»
یالطلا سرش را تکان داد و به دور شدن امام نگاه کرد. به طرف دشت برگشت.
چیزی شکار نکرده بود. دوستانش را دید که منتظر او بودند. شیرا جلو رفت و پرسید:«شکارت کو؟ حتما آنقدر بزرگ بود که نتوانستی آن را با خودت بیاوری!»
یالطلا با صدای بلند پیغام امام را به همه اعلام کرد. سرش را پایین انداخت و گوشهای نشست. آهی کشید و گفت:«من نتوانستم چیزی شکار کنم»
شاهیر که حرفهای یالطلا را شنید لبخند زد و گفت:«چون تو حرف امام را به ما رساندی من هم یک فرصت دیگر به تو میدهم»
یالطلا از جا پرید و به طرف دشت دوید.
#باران
بریم بازی
زردک کتاب را بست. برفک خندید و گفت:«چقدر قشنگ بود بازم برام بخون»
زردک از جا پرید. جست زد و گفت:«من دیگه میرم بازی بعدا برات میخونم زردک جونم»
زردک به دور شدن برفک نگاه کرد. گوشهای درازش را تکان داد و زیر لب گفت:«منم بزرگ میشم... با سواد میشم اونوقت خودم میتونم کتاب بخونم»
به حیاط کوچکِ خانه رفت. توی حیاط با توپِ کلمیاش بازی میکرد. صدایی شنید:«پیس... پیس...»
به طرف صدا برگشت. دوتا گوش تیز نارنجی دید. به طرف صدا رفت. با چشمان گرد گفت:«عه من تو رو توی کتاب برفک دیدم، تو روباهی»
روباه دستش را جلوی بینی گذاشت و گفت:«هیس... یواشتر»
دمِ نارنجی پشمالویش را تکان داد و گفت:«قصهای که برفک برات خوند شنیدم خیلی قشنگ بود»
زردک سر تکان داد و گفت:«بله بله خیلی قشنگ بود»
روباه سرک کشید و گفت:«در را باز کن تا باهم حرف بزنیم»
زردک در را باز کرد. روباه جلو آمد و گفت:«بیا... بیا تا مامانت نیومده با هم بریم بازی کنیم»
زردک کمی فکر کرد و گفت:«بدون اجازه که نمیتونم بیام مامانم الان میاد رفته هویج بچینه وقتی اومد اجازه میگیرم و میام بازی»
روباه لبش را کج کرد و گفت:«اخه مامانت فکر میکنه من دشمن شمام اما منکه دشمن نیستم من خیلی هم دوستم!»
زردک جلوتر رفت و گفت:«غصه نخور روباهجون من که میدونم تو دوستی، توی کتاب برفک دیدم که روباه مهربون چطوری به خرگوشها کمک کرد»
روباه زبانش را دور لبش کشید. آب دهانش را قورت داد و گفت:«معلومه که دوستم، بیا... بیا بریم بازی کنیم وقتی برگشتی برای مامانت بگو که من چقدر خوبم»
دست زردک را گرفت و گفت:«اونوقت همه میفهمن که در مورد من اشتباه میکردن»
چشمان زردک برق زد و گفت:«چقدر خوب! اونوقت ما میتونیم همیشه با هم دوست باشیم»
روباه زردک را به طرف خودش کشید و گفت:«بیا بغلم دوست عزیز و خوشمزهی من»
زردک ابرویش را توی هم کرد و گفت:«خوشمزه؟»
روباه دستپاچه جواب داد:«منظورم خوشگل بود آخه تو خیلی نازی»
زردک من و من کنان گفت:«اگه بدون اجازه بیام مامانم ناراحت میشه!»
روباه خواست زردک را به دندان بگیرد که صدای مامانخرگوشه را شنید:«اهای... آهای... داری چیکار میکنی؟ دور شو از دختر کوچولوی من... دور شو روباه مکار»
و با چوب به دنبال روباه دوید.
روباه با سرعت از زردک دور شد.
زردک به طرف مامانخرگوشه جست زد و گفت:«ما میخواستیم باهم بازی کنیم»
مامانخرگوشه با چشمان گرد پرسید:«با روباه؟ روباه دشمن ماست مگه نگفتم نباید بهش نزدیک بشی؟»
زردک سرش را پایین انداخت و جواب داد:«توی کتاب روباه و خرگوشا باهم دوست بودن تازه روباه کلی به خرگوشها کمک کرد!»
مامانخرگوشه سر تکان داد و گفت:«اون فقط یه قصه بود، هیچ وقت نباید به روباه اعتماد کنی!»
زردک لپهایش را پر باد کرد و گفت:«اعتماد یعنی چی؟»
مامان پیشانی زردک را بوسید و گفت:«یعنی نباید حرفهاش رو باور کنی و به حرفش گوش کنی!»
زردک خودش را توی بغل مامانخرگوشه جا کرد و گفت:«خوب شد زود اومدین، قول میدم... قول میدم دیگه حرف روباه رو باور نکنم»
#باران
یک کیف زیبا
مادر مشغول قلاببافی بود. نگار کنارش نشست و پرسید:«مامان چی میبافی؟»
مادر لبخند زد. جواب داد:«دارم برای مامانبزرگ کیف میبافم، آخرهفته روز مادره»
نگار به دستان مادر نگاه کرد. کمی فکر کرد و پرسید:«بافتن کیف سخته؟»
مادر درحالی که مشغول بافتن بود گفت:«نه عزیزم قبلا بهت یاد دادم! یه کم دیگه هم برات توضیح بدم تو هم میتونی ببافی!»
چشمان نگار از خوشحالی برق زد و پرسید:«چه خوب! میشه کمکم کنید با اون کاموایی که برام خریده بودید یه کیف ببافم؟»
مادر ابرویی بالا داد:«مگه نمیخواستی با اون کاموا برات شال ببافم؟»
نگار لپهایش را پر باد کرد و گفت:«چرا ولی نظرم عوض شد میخوام یه کیف ببافم»
مادر دستی بر سر نگار کشید:«باشه دخترم برو کاموات رو بیار تا بهت یاد بدم»
نگار کاموا و قلاب به دست کنار مادر نشست.
مادر هر رجی که میبافت برای نگار توضیح میداد و هر دو همزمان میبافتند.
نگار تا آخر هفته کنار مادر مینشست و با هم کیف میبافتند.
رج آخر تمام شد. مادر نخ و سوزن و زیپ آورد. نگار زیپ را روی دهنه کیف گذاشت. دور تا دور زیپ را به کیف دوخت.
نگار بالا و پایین پرید و گفت:«تموم شد بالاخره یه کیف خوشگل بافتم»
مادر نگار را بوسید:«افرین دخترم خیلی قشنگ شده، حالا برو کاغذ کادو رو بیار تا کیف مامانبزرگ رو کادو کنیم»
نگار کاغذ کادو و چسب آورد. کیف مامانبزرگ که کادو شد مقداری کاغذ کادو اضافه ماند. نگار گفت:«مامان میشه این کاغذ کادو رو به من بدین؟»
مادر لبخندی زد و گفت:«بله دخترم میتونی برشون داری»
نگار کاغذ کادو و چسب را برداشت و به اتاق برد.
شب وقتی پدر از سر کار برگشت دسته گل زیبایی برای مادر آورده بود. عطر نرگس خانه را پر کرد. نگار کادوی خودش را مقابل مادر گرفت و گفت:«مامان جونم روزت مبارک»
مادر کادو را باز کرد. کیف را دید با چشمان گرد پرسید:«اما تو خیلی برای این کیف زحمت کشیدی دخترم!»
نگار سرش را بالا گرفت و گفت:«شما هم برای کیف مامانبزرگ خیلی زحمت کشیدید!»
لپ مامان را بوسید و ادامه داد:«من از اول این کیف رو برای شما بافتم»
مادر دستانش را بالا گرفت و دعاکرد:«ان شاالله عاقبت بخیر باشی دخترم این بهترین هدیهای بود که تا حالا گرفتم»
#باران
#روز_مادر
سلام مامان مهربونم💝
میدونم که هرشب داستانهای کانال رو میخونید🦋
از همین جا روز مادر رو بهتون تبریک میگم
خاک پاتم مامان جونم خیلی دوستت دارم😍
الهی خدا برام حفظتون کنه که همه زندگیمو مدیونتونم🌹
هرچی دارم از دعای شماست❤️
هدیه
زهرا کوچولو
تو شب میلاد
یه برگه برداشت
با چندتا مداد
آسمون کشید
چندتا پرنده
خورشید زردش
داره میخنده
اون پایین کشید
یه دختر ناز
که اروم میخوند
زیر لب آواز
تو دستش کشید
هدیه ای زیبا
رنگش آبی بود
مثل یه دریا
کنار دختر
مادری کشید
مامان خوبش
اروم میخندید
از این نقاشی
زهرا شد خندان
زود دوید و رفت
اون پیش مامان
دست مامان و
بوسید زهرا
گفت دوستت دارم
مامان هزارتا
#باران
#شعرکودک
ولادت با سعادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو خدمت همه بزرگواران به ویژه مادران عزیز تبریک عرض میکنم🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نام داستان: وقتی مامان خواب بود
نویسنده: مهدیه حاجیزاده
#داستان_صوتی
@sherekodak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی فرزند شهید مدافع حرم، ابوالفضل راهچمنی
شهید راه چمنی متولد دوم اسفند ماه سال ۶۴ ه.ش در شهرستان پاکدشت. از مدافعان حرم بودند که در چهارشنبه، قبل از اذان صبح ۱۸ فروردین سال ۹۵ ه.ش، بر اثر ترکش خمپاره در العیس جنوب غرب حلب، به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
#باران
دست طلا،.mp3
6.45M
🎀 قصه های خاله پونه
🐰#دستت_طلا
⏰ ۶:۴۳ دقیقه
@yekiboodyekinabood
4⃣7⃣8⃣
بهمن
پاشید پاشید بچه ها
رسیده ماه بهمن
چه جشنی داریم این ماه
کوری چشم دشمن
یه عده چل سال قبل
گذشتن از دل و جون
شهید شدن تا امروز
بمونه دین و ایمون
منو تو باید پاشیم
دفاع کنیم ازین دین
تا اهداف انقلاب
نمونه روی زمین
پاشید به امر رهبر
قوی وچالاک بشیم
نترسیم از دشمنا
مردای این خاک بشیم
با کار و دانش و علم
ایران و آباد کنیم
با همت و پشتکار
رهبر و دلشاد کنیم
اینو باید بدونیم
یه روز خیلی نزدیک
میان امام زمان
بهم میگیم ما تبریک
وقتی میاد آقامون
دنیا گلستان میشه
دلامون از دیدنش
زنده به ایمان میشه
#باران